eitaa logo
دوشکاچی
133 دنبال‌کننده
211 عکس
52 ویدیو
0 فایل
📘کتاب #دوشکاچی 🎙خاطرات #علی_حسن_احمدی 📖چاپ اول : سال۹۸ 📚ناشر : #سوره_مهر 📍موضوع : #دفاع_مقدس ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi 💻 dooshkachi.blog.ir ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯ 🌍اخبار رسمی ما را فقط از این کانال پیگیری بفرمائید.
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️دیدار با آفتاب جماران 📖... برادر علی قمی با صدای بلندی گفت: «اماما! اماما! تو را به جان زهرا(س)، نصیحت، نصیحت.» بچه‌ها نیز که از دیدار امام سیر نشده بودند، یکپارچه این شعار را تکرار کردند و در فضای حسینیه غلغله دیگری به پا شد. امام برگشت و به طرف صندلی‌اش رفت ... بعد از «بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم» فرمود: «من امروز بنا نداشتم كه صحبت بكنم و حالا هم به‏طور اختصار يك كلمه مى‏گويم و شما را دعا مى‏كنم ... شما آبروى اسلام را و آبروى رسول خدا را در پيشگاه مقدس حق تعالى حفظ كرديد. شما برادران موجب سرفرازى حضرت امام زمان(سلام‌الله‌عليه) در پيشگاه خداى تبارك و تعالى شديد ... شمايى كه از جان خودتان در راه اسلام گذشته‏ايد و در ميدان‌هاى نبرد حق با باطل پيشقدم شده‏ايد و سركوبى كرده‏ايد از اين دشمنان اسلام و دشمنان ملّت و دشمنان ملّت كُرد و غيركُرد، شماها موجب سرافرازى همه ملّت شديد، ما به وجود شما افتخار مى‏كنيم...» 👈ادامه این خاطره در کتاب 🎙خاطرات 📒انتشارات 📍 (ره) 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯‌
🗞روایت دیده‌ها 📚خاطرات را از کتاب مطالعه کنید 📒انتشارات 📍 (ص) 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯‌
🦜 چهچه بلبل کرمانشاهی 📖 ... برادر کاوه از برادر قمی پرسید: «چه خبر؟ چی کار کردید؟» برادر قمی هم گفت: «بلبل خیلی معرکه کرد! (1) با اون همه چهچهه‌ای که می‌زد، تونست چند نفر از ضدانقلاب رو قلع و قمع کنه!» برادر کاوه هم پرسید: «کو؟ کیا زدند؟» برادر قمی هم به من و دوشکا اشاره کرد. در این هنگام برادر کاوه جلوتر آمد و دستش را روی شانه‌ام زد و گفت: «احسنت. بارک‌الله. دستت دردنکنه کرمانشاهی.» (2) ✍️ پی‌نوشت: (1) : او به دوشکا، «بلبل» می‌گفت و زمانی که با آن شلیک می‌کردیم و صدایش در کوهستان می‌پیچید، می‌گفت: «ببینید! بلبل داره چهچهه میزنه!» (2) : گاهی اوقات از روی محبتی که به من داشت، مرا با لفظ «کرمانشاهی» صدا می‌زد. 👈ادامه این خاطره در کتاب 🎙خاطرات 📒انتشارات 📍 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯‌
💪 مأنوس با سلاح‌های سنگین 📖 ... مدت حضور ما در پادگان زیاد طول نمی‌کشید. باید در فرصت باقی‌مانده، نیروها تجدید قوا می‌کردند و با استراحت کوتاهی، برای عملیات دیگری آماده می‌شدند. در آن ایام، شور و هیجان و غیرت جوانی از یک طرف و علاقه و کنجکاوی‌ام از طرفی دیگر، مرا به سمتی می‌کشاند که دوست داشتم با قوی‌ترین سلاح‌ها به مصاف دشمن بروم ... 👈ادامه این خاطره در کتاب 🎙خاطرات 📒انتشارات 📍 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯‌
👌 نکته‌سنج در اصول تاکتیکی 📖 ... قبل از عملیات، برادر کاوه چند دقیقه برایمان صحبت کرد. او چند تاکتیک شلیک با اسلحه را به ما آموخت. به ما گفت: «خشاب‌های سلاح‌تون رو بردارید و سه تا گلنگدن بکشید، بعد ماشه رو بچکونید و مطمئن بشید که سلاح‌تون در حین عملیات گیر نکنه. سعی کنید توی درگیری با ضدانقلاب، از رگبار استفاده نکنید.» بعد مکثی کرد و گفت: «ای کاش می‌تونستم رگبار همه تفنگ‌ها رو خراب کنم! این رگبار، آفت جون شماست.» ... 👈تکمیلی این خاطره در کتاب 🎙خاطرات 📒انتشارات 📍 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯‌
🌹سکوتی به رنگ ایثار 📖 ... وقتی برادر الماسی از ارتفاع بالا آمد، برادر کاوه خیلی آرام با او شروع به حرف زدن کرد: «این چه وضعیه؟ چهار تا تیر انداختند و تو خودت رو باختی؟ حالا عقب‌تر از بچه‌ها میای؟ میگم برو بالا، نمیری! چرا؟» او هم با بغضی در گلو گفت: «برادر کاوه! این طور که میگی نیست. اون پایین هم اگه می‌موندیم، دشمن نمی‌تونست کاری از پیش ببره.» بعد از نماز صبح برادر کاوه از سنگرش بیرون آمد و با تعجب از الماسی پرسید: «خون؟ داره از پات خون میاد؟» الماسی هم گفت: «چیزی نیست برادر کاوه!» برادر کاوه پرسید: «پات چی شده؟ کِی زخمی شدی؟» الماسی سرش را پائین انداخت و گفت: «برادر! شب که درگیر شدیم، پام تیر خورد و نخواستم به شما و بچه‌ها چیزی بگم. دلیل اینکه گفتم بالا نریم به همین خاطر بود، چون لنگان‌لنگان نمی‌تونستم مثل شما راه برم.» ... 👈تکمیلی این خاطره در کتاب 🎙خاطرات 📒انتشارات 📍 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯‌
28.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺روایتی از تشکیل تیپ ویژه کوهستانی در سال ۱۳۶۱ 📺خاطره‌گویی در برنامه تلویزیونی "ماه شهر" ویژه ماه مبارک رمضان از شبکه زاگرس (سیمای کرمانشاه) 📆 ۱۹ اردیبهشت‌ماه ۱۴۰۰ 📍 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🌲نبرد در جنگل 📖... صدای صفیر گلوله‌هایی را که از کنار گوشم رد می‌شدند، به خوبی حس می‌کردم. برخی از گلوله‌ها به صخره‌ها و تخته‌سنگ‌های اطراف خوردند و بعضی دیگر هم به بدنه ماشین اصابت کرده و آن را سوراخ کردند. دشمن بنا بر آمادگی قبلی، سخت با ما می‌جنگید. وقتی که با دوشکا چند نوار را به سمت‌شان خالی کردم، ناگهان در حین شلیک، قبضه دوشکا گیر کرد! یک لحظه نفس در سینه‌ام حبس شد، مانده بودم که در این وضعیت چه کار باید بکنم. گلوله‌ها نیز مدام به اطراف ماشین می‌خوردند. برای رفع گیر دوشکا حداقل به نیم ساعت زمان نیاز داشتم، اما فرصت کافی وجود نداشت. تا آن لحظه هم با چنین مشکلی روبرو نشده بودم. با ناامیدی و درماندگی گفتم: «خدایا! چه کار کنم؟ کمکم کن.» برای لحظه‌ای نگاهم به کنار جاده افتاد ... 👈ادامه این خاطره در کتاب 🎙خاطرات 📒انتشارات 📍 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯‌
👌هوش و ذکاوت کاوه 📖... موقعیت منطقه طوری بود که بچه‌های ما مرتب آماج تیرهای دشمن بودند. تعدادی زخمی و تعدادی هم شهید دادیم. برادر کاوه وقتی که دید بچه‌ها مورد هدف تیراندازی بی‌امان نیروهای ضدانقلاب قرار دارند، با صدای بلند فریاد زد: «به یه دوشکا بگید بیاد جلو.» وقتی که دوشکاچی آمد، برادر کاوه با دستش به درختی که در آن دشت قرار داشت اشاره کرد و گفت: «دوشکا رو قفل کن روی اون درخت و یه نوار هم به طرفش خالی کن.» دوشکاچی هم بی‌امان به طرف آن درخت شروع به تیراندازی کرد. بعد از اینکه یک نوار فشنگ را خالی کرد، یک نفر از بالای درخت پایین افتاد. همه مانده بودیم که برادر کاوه چطوری به این موضوع پی برده بود! یکدفعه صدای الله‌اکبر بچه‌ها بلند شد و همگی هوش و ذکاوت برادر کاوه را تحسین کردند. 👈ادامه این خاطره در کتاب 🎙خاطرات 📒انتشارات 📍 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯‌
🕌 اولین زیارت امام رضا(ع) 📖 ... قرار شد دسته‌جمعی به زیارت امام رضا(ع) برویم. یک جفت کتانی داشتم که آنها را داخل ساکم گذاشته بودم. چکمه‌هایم را کنار گذاشتم و کتانی‌ها را پوشیدم. بعد هم از هتل بیرون زدیم و به طرف حرم حرکت کردیم. برای اولین بار بود که به زیارت امام رضا(ع) می‌رفتم. با دیدن گنبد طلایی حرم، اشک در چشمانم حلقه زد. هر چه به حرم نزدیک‌تر می‌شدم، دلم می‌لرزید و پاهایم اختیار خودشان را از دست می‌دادند. سرم بالا بود و حرم را نگاه می‌کردم. اصلاً توجهی به اطرافم نداشتم و در عالم دیگری بودم. به همراه دوستانم به داخل حرم رفتم. شوق زیارت امام رضا(ع) زبانم را بند آورده بود و نمی‌توانستم حرفی بزنم. فقط گریه می‌کردم ... 👈ادامه این خاطره در کتاب 🎙خاطرات 📒انتشارات 📍 (ع) 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🌷 آیت‌الله اشرفی اصفهانی 📖 ... می‌خواستیم از میدان‌آزادی به طرف پادگان صالح‌آباد برویم تا شادی پیروزی‌مان در عملیات‌ها و همچنین شوق دیدار امام را ابراز کنیم. از میدان آزادی وارد خیابان مدرّس شدیم و در قالب همان ستونِ چراغ‌روشنِ بوق‌زن به طرف مسجدجامع رفتیم. در این هنگام دیدم چند نفر از بچه‌های خودمان دوان‌دوان جلو آمدند و به ما رسیدند. بعد با صدای بلند فریاد زدند: «آقا! بوق نزنید، چراغ‌ها رو خاموش کنید!» ما هم تعجب کرده بودیم و نمی‌دانستیم چرا این‌طوری رفتار می‌کردند! با توقف موقت ماشین‌ها، به آنها گفتیم: «چرا شادی نکنیم؟ چرا بوق نزنیم؟ مگه چه شده؟ اتفاقی افتاده؟» آن چند نفر صدایشان را پایین آوردند و با لحن آهسته‌تری گفتند: «امروز چهلم شهادت آیت‌الله اشرفی اصفهانیه، امروز روز شادی ما نیست، بلکه برای او عزاداریم.» ... 👈ادامه این خاطره در کتاب 🎙خاطرات 📒انتشارات 📍 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
📍پاکسازی بوکان 📖... در حینی که روی پشت‌بام بودیم، صدای شلیکی به گوش‌مان رسید و تیری به پای یدالله اصابت کرد. فریادش بلند شد و سریع نشست. زیر بغلش را گرفتم و او را به گوشه‌ای از پشت‌بام کشاندم. با چند نفر دیگر از بچه‌ها از طریق دریچه آن خرپشت از پله پایین رفتیم و داخل خانه شدیم. سه چهار نفر دیگر از جمله همان دختری که توی کوچه دیده بودم، داخل خانه بودند. به محض ورود به خانه، سلاح‌هایمان را به سمت‌شان گرفتیم و داد زدیم: «دست‌ها بالا!» ... از نوع پوشش و لهجه آنها می‌شد فهمید کُرد نبودند. از خودشان مقاومتی نشان ندادند و تسلیم شدند. اینها اولین اسیرانی بودند که ما گرفتیم و یدالله کلوچه هم اولین مجروحی بود که با چشمان خودم مجروحیتش را می‌دیدم ... 👈تکمیلی این خاطره در کتاب 📚 خاطرات 📒انتشارات 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🔸 شوخی خطرناک با آقاجواد! 📖هر چند وقت یکبار قبضه‌های دوشکا را تمیز می‌کردم. از جمله کسانی که از او کمک می‌گرفتم، برادر «جواد نظام‌پور» بود. او هم دوشکاچی بود و اهل مشهد. قد و قامت بلندتری هم نسبت به من داشت. چند بار از او خواسته بودم که کمکم کند، اما او اعتنایی نمی‌کرد. من از لحاظ جثه از او کوچک‌تر بودم و زورم به او نمی‌رسید؛ در نتیجه تصمیم گرفتم او را با اسلحه تهدید کنم! یک بار که خواستم به کمکم بیاید تا قبضه را با هم پاک کنیم و دیدم او توجهی نمی‌کند، با لحنی تهدیدآمیز گفتم: «جواد! اگه به کمکم نیایی، بیست تیر بهت می‌زنم!» اما دیدم تهدید هم فایده‌ای ندارد ... باید قبضه را بیرون محوطه ساختمان‌ها پاک می‌کردم. در حین پاک کردن قبضه، سُمبه داخل لوله گیر کرد. با چکش به انتهای سُمبه کوبیدم تا خارج شود، ولی سُمبه داخل لوله شکست. از جواد خواستم به کمکم بیاید تا بتوانم آن را از لوله خارج کنم، اما هر چه به او گفتم بیا، نیامد. با خودم گفتم: «فشنگ رو داخل دوشکا بذارم و شلیک کنم که حداقل با این کار سُمبه خارج بشه»، ولی ... 👈تکمیلی این خاطره در کتاب 📚خاطرات 📒 🌐 خرید اینترنتی کتاب👇 https://bistoonart.com https://sooremehr.ir/book/3321 🇮🇷 @dooshkachi
🌹کاک ناصر فرمانده قلب‌ها 📖... به دستور برادر کاظمی، چند ماشین هم به دنبال ستون‌های پشتیبانی و تدارکاتی نیروهای خودی قرار گرفتند که مقداری وسیله و مواد خوراکی هم پشت آنها قرار داشت. تعجب کردم و با خودم گفتم: «با وجود تدارکات و پشتیبانی کافی، چه لزومی داره این ماشین‌ها هم به ستون اضافه بشن؟!» ... بعداً متوجه شدم که قبل از عملیات، برادر کاظمی تعدادی از روستاهای مسیر و همچنین نیازمندی‌های مردم آنجا را شناسایی کرده و دستور داده بود که این چند ماشین هم وسایل مورد نیاز آن روستاها را با خود ببرند و بین مردم توزیع کنند. 👈تکمیلی این خاطره در کتاب 📚خاطرات 📒 🌐 خرید اینترنتی کتاب👇 https://bistoonart.com https://sooremehr.ir/book/3321 🇮🇷 @dooshkachi
🌷روایتی از عروج مسیح کردستان 📖... یکدفعه صدای انفجار مهیبی بلند شد و دشت را لرزاند. همزمان با انفجار، راننده ما هم سریع ترمز کرد و نزدیک بود که از ماشین به بیرون پرتاب شوم. وقتی به پشت سرم نگاه کردم، با صحنه عجیبی مواجه شدم. گودال بزرگی روی جاده خاکی ایجاد شده بود. تکه‌هایی از ماشین برادر بروجردی را هم دیدم که از آسمان به زمین می‌آمدند؛ حتی لاستیک زاپاس ماشین هم که زیر آن بسته می‌شد، تکه‌تکه شده و تکه‌ای از آن حدود ۶۰ متر آن طرف‌تر پرتاب شده بود. خود برادر بروجردی هم حدود ۷۰ متر دورتر از ماشین استیشن‌اش روی زمین افتاده بود... 👈تکمیلی این خاطره در کتاب 📚خاطرات 📒 🌐 خرید اینترنتی کتاب👇 https://bistoonart.com https://sooremehr.ir/book/3321 🇮🇷 @dooshkachi
🌷به یاد قمی 📖... شخصیت تو دل برویی داشت. او با بچه‌های تیپ ارتباطی صمیمی و اُنس و اُلفتی دیگر داشت، طوری که در قلب‌شان نفوذ کرده بود و همه از او اطاعت می‌‌کردند. رفتار عملی او برای ما درس بود. هیچ‌گاه از او تکبر ندیدم. یک روز برای اقامه نماز به نمازخانه پادگان رفتیم، او را زیر نظر گرفتم. در هنگام نماز، با حالتی خاضعانه سرش را پایین انداخته بود و با خشوعی خاص دست‌هایش را برای قنوت بالا آورده بود و حال معنوی عجیبی داشت ... 👈تکمیلی این خاطره در کتاب 📚خاطرات 📒 🌐 خرید اینترنتی کتاب👇 https://bistoonart.com https://sooremehr.ir/book/3321 🇮🇷 @dooshkachi
🔴بی‌شرفی ضدانقلاب در مبارزه 📖یک شب سر کوچه‌ای به همراه یکی از پیشمرگه‌هایی که طرفدار ما بودند، نگهبان بودم. او چند متری با من فاصله داشت. یکی از خانه‌های اطراف، مشکوک به نظر می‌رسید. ناگهان دیدم پرده‌ای کنار رفت و زن کاملاً برهنه‌ای را دیدم که خودش را به شیشه پنجره چسبانده بود. شرمم گرفت و صورتم را برگرداندم تا آن صحنه زشت را نبینم. از آن مکانی که در آنجا ایستاده بودم، حرکت کردم و کمی آن‌طرف‌تر رفتم ... بعد از این‌که آن پیشمرگه ماجرا را فهمید، چند نفر از نیروها را خبر کرد و وارد آن خانه شدند و پنج نفر را دستگیر کردند که دو نفرشان زن بودند و دو قبضه کلاشینکف هم داشتند. از لهجه آنها و فارسی حرف زدن‌شان فهمیدم که از اهالی آن منطقه نبودند. اینجا بود که متوجه شدم ضدانقلاب از چه حربه‌هایی علیه ما استفاده می‌کند. 👈تکمیلی این خاطره در کتاب 📚خاطرات 📒 🌐 خرید اینترنتی کتاب👇 https://bistoonart.com https://sooremehr.ir/book/3321 🇮🇷 @dooshkachi
✌🏻صمیمانه 📖... در میان آنها احساس غربت خاصی می‌کردم. در این مدت کوتاه، رفتارهایشان را زیر نظر داشتم و با بچه‌های خودمان مقایسه کردم. از زمین تا آسمان با هم فرق داشتیم. ما در بین بچه‌های تیپ ویژه شهداء زمانی که غذا توزیع می‌شد، جای خودمان را در صف غذا به یکدیگر می‌دادیم و موقع غذا گرفتن هم به اندازه‌ای که بتوانیم بخوریم، غذا می‌گرفتیم. به یکدیگر پرخاش نمی‌کردیم، حتی اگر حق هم با ما بود. هیچ وقت به سهمیه‌‌مان اعتراض نمی‌کردیم. کم و زیادش صدای ما را در نمی‌آورد و در زمان غذاخوردن هم به تنهایی غذا نمی‌خوردیم؛ به رفقایمان تعارف می‌کردیم و با هم غذا می‌خوردیم ... 👈تکمیلی این خاطره در کتاب 📚خاطرات 📒 🌐 خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 🇮🇷 @dooshkachi
Nabard-Kordestan.mp3
2.13M
🎧 پادکست | روایتی از یک نبرد جوانمردانه در کردستان 📚 خوانشی از کتاب خاطرات 🎙 با صدای جناب آقای ریاضی (@aghayeriazi1401) 📍 🇮🇷 @dooshkachi
مثل یک پدر.mp3
3.77M
🎧 پادکست | مثل یک پدر | روایتی از شهادت محمد بروجردی 📚 خوانشی از کتاب خاطرات 🎙 با صدای جناب آقای ریاضی (@aghayeriazi1401) 📍 🇮🇷 @dooshkachi
ChahChah BolBol Kermanshahy.mp3
4.24M
🎧 پادکست | چهچه بلبل کرمانشاهی! | روایتی از دلدادگی متقابل میان رزمندگان و شهید کاوه 📚 خوانشی از کتاب خاطرات 🎙 با صدای جناب آقای ریاضی (@aghayeriazi1401) 📍 🇮🇷 @dooshkachi
🌹کاک ناصر فرمانده قلب‌ها 📖... به دستور برادر کاظمی، چند ماشین هم به دنبال ستون‌های پشتیبانی و تدارکاتی نیروهای خودی قرار گرفتند که مقداری وسیله و مواد خوراکی هم پشت آنها قرار داشت. تعجب کردم و با خودم گفتم: «با وجود تدارکات و پشتیبانی کافی، چه لزومی داره این ماشین‌ها هم به ستون اضافه بشن؟!» ... بعداً متوجه شدم که قبل از عملیات، برادر کاظمی تعدادی از روستاهای مسیر و همچنین نیازمندی‌های مردم آنجا را شناسایی کرده و دستور داده بود که این چند ماشین هم وسایل مورد نیاز آن روستاها را با خود ببرند و بین مردم توزیع کنند. 👈تکمیلی این خاطره در کتاب 🌷به مناسبت سالروز شهادت ناصر کاظمی 📚خاطرات 📒 🇮🇷 @dooshkachi
Nabard-Kordestan.mp3
2.13M
🎧 پادکست | روایتی از یک نبرد جوانمردانه در کردستان 📚 خوانشی از کتاب خاطرات 🎙 با صدای «آقای گوینده» (@aghayegooyande64) 📍 🇮🇷 @dooshkachi
🧨 پیشواز خطر 📖 ... پرواز پرندگان غیرعادی به نظر می‌آمد. شاید کسانی به آشیانه‌شان نزدیک شده بودند و آنها هم از ترس، پرواز می‌کردند و جابجا می‌شدند. از روی تویوتا، اطراف جاده را بهتر می‌دیدم. نیروهای پیاده همچنان با احتیاط به سمت روستا حرکت می‌کردند. کنار جاده‌ی نزدیک روستا یک آسیاب کهنه بود. به آنجا رسیدیم. برادر گنجی‌زاده با اسلحه‌ی قنداق کوتاه ژ-3، در جلوی یکی از ستون‌ها در حال پیشروی بود. نوک سلاحش را به طرف آسمان گرفته بود و با قرار دادن انگشت اشاره‌اش بر روی ماشه، منتظر هر جنبنده‌ای بود تا به طرفش شلیک کند. او در همه مواقع جلودار بود و به پیشواز خطر می‌رفت. در حین حرکتش دیدم که یک لحظه به آرامی به سمت ماشین من آمد. بعد از اینکه نگاهی به اطراف انداخت، رو به من کرد و گفت: «احمدی! کمی به داخل جنگل تیراندازی کن ببینیم چه خبره!» من هم بدون هدف مشخصی، یک نوار دوشکا به صورت رگباری به چندین نقطه منطقه شلیک کردم ... 👈ادامه این خاطره در کتاب 🎙خاطرات 📒انتشارات 📍 🇮🇷 @dooshkachi
هدایت شده از دوشکاچی
🌷 آیت‌الله اشرفی اصفهانی 📖 ... می‌خواستیم از میدان‌آزادی به طرف پادگان صالح‌آباد برویم تا شادی پیروزی‌مان در عملیات‌ها و همچنین شوق دیدار امام را ابراز کنیم. از میدان آزادی وارد خیابان مدرّس شدیم و در قالب همان ستونِ چراغ‌روشنِ بوق‌زن به طرف مسجدجامع رفتیم. در این هنگام دیدم چند نفر از بچه‌های خودمان دوان‌دوان جلو آمدند و به ما رسیدند. بعد با صدای بلند فریاد زدند: «آقا! بوق نزنید، چراغ‌ها رو خاموش کنید!» ما هم تعجب کرده بودیم و نمی‌دانستیم چرا این‌طوری رفتار می‌کردند! با توقف موقت ماشین‌ها، به آنها گفتیم: «چرا شادی نکنیم؟ چرا بوق نزنیم؟ مگه چه شده؟ اتفاقی افتاده؟» آن چند نفر صدایشان را پایین آوردند و با لحن آهسته‌تری گفتند: «امروز چهلم شهادت آیت‌الله اشرفی اصفهانیه، امروز روز شادی ما نیست، بلکه برای او عزاداریم.» ... 👈ادامه این خاطره در کتاب 🎙خاطرات 📒انتشارات 📍 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯