#روایت_بخوانیم 2⃣8⃣5⃣
به امید اینکه روزی...
ساعت سهونیم میروم و نه شب برمیگردم.
قسمت عجیب ماجرا این است که من اصلا گزارشنویسی دوست ندارم.
پوستر برنامه را که دیدم فقط نام استاد جذبم کرد و اسم کتابهایی که قرار بود طی دوره نیم نگاهی بهشان انداخته شود.
همان جلسه اول مثل کسی که منتش را کشیده باشند تو رو خدا بیا برای ما بنویس به استاد گفتم:
-دوست ندارم رسمی بنویسم.
من سهشنبهها خیلی از کارها را تعطیل میکنم که بروم سر کلاسی که دوستش دارم.
بدون اینکه این کلاس بخواهد آینده و سرنوشت مرا بسازد.
بقیه همکلاسیها روزنامهنگارند و از باب ارتقای شغلی روبهروی استاد نشستهاند و من زنی هستم هزار نقش که فقط دوست دارم بنویسم.
به امید اینکه روزی نامم را پشت جلد کتابی ببینم.
همه ما پشت یک میز هستیم ولی من که از همه به استاد نزدیکتر نشستهام با بقیه فرق دارم و مسیر پیش رویم از همه سختتر است.
جلسه پیش یکی از پسرها به بغلدستیاش میگفت: «زندگیم سه بخشه، غذا، فوتبال، کتاب»
و من همان لحظه فکر کردم زندگی من چند بخش است؟! همسری، مادری، خانهداری، شغل و خودم.
پنج قسمت بزرگ که هر طرفش را میگیرم، یک طرف دیگر از دستم درمیرود. به هرکدام بچسبم دیگری دلگیر میشود و حالا میان این همهمه، خانم خانه تصمیم گرفته یا جوگیر شده که نویسنده شود.
آخر کلاس رسیده و یکی دوتا از پسرها یک لنگه پا دم در ایستادهاند تا والسلام استاد را که شنیدند بدوند از پلهها پایین و به قرمهسبزی مامانپز برسند و سریال آخر شب را ببینند.
ولی من همینطور که وسایلم را جمع میکنم به این فکر میکنم که وقتی رسیدم خانه غذا چه درست کنم که همزمان بتوانم با زینب هم درس کار کنم؟
کیف را روی کولم میگذارم و با خودم میگویم، خانه تمیزی که تحویلشان دادم و آمدم، الآن بازار شام شده یا کاشان؟ دوباره آخر شب باید مشغول جمع کردن وسایل بشوم یا وقت دارم برای انجام تکالیف کلاس؟
منتظر آسانسور نمیمانم. پلهها را دو تا یکی پایین میروم تا بیشتر شرمنده مردی که دم در منتظرم است نشوم.
✍ #فاطمه_عباسی
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 3⃣8⃣5⃣
جمع پراکندگیها | قسمت۱
جمعه عصر با ماشین محمد رفتیم دمشق زیارت حضرت رقیه(س). میگفت ما از بچگی مقلد سید القائدیم. این چند روز بین حرفهایش بارها این را شنیده بودم و اینکه دائما برای سلامتی آقا دعا میکرد. محمد از همه جای مسیری که داشتیم میرفتیم خاطره داشت از ابتدای حرکتمان از زینبیه و میدان حجیره و ساختمانهایی که در تیررس مسلحین عین آبکش سوراخ شده بود تا جادهی منتهی به دمشق. میگفت «جنگ سوریه که شروع شد مادرم گفت بیا زندگیمونو جمع کنیم بریم ایران یا عراق اون جا امنیت داریم.» من هم گفتم «ما همینجا میمونیم. بعد هم چهل و پنج روزه در زینبیه برایشان خانه ساختم و چند تا نارنجک و اسلحه خریدم و طرز استفادهاش را بهشان یاد دادم که اگر پای دشمن به خانهمان رسید راه گریزی داشته باشند.»
تصورش دور از ذهن است. اینها را یک مرد دارد میگوید! مردی که داشته در جبهه میجنگیده اما دلش خانه بوده. چه حس غریبیست که آدم به جایی برسد که تنها راه نجات خواهر و مادر و همسرش این باشد که بین خودشان نارنجک منفجر کنند. بماند که تاکید هم کرده بود یکجوری منفجر کنید که از مسلحین هم تلفات بگیرد...
✍ #طیبه_فرید
🏷 منبع
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 3⃣8⃣5⃣
جمع پراکندگیها | قسمت۲
میدان حجیره توی داستان محمد داشت به دست ابوتراب مجاهد لبنانی پاکسازی میشد که رسیدیم دمشق. توی کوچه روبروی حرم آبخوری سنگی کوچکی بود که مردم دربارهاش میگفتند هر کسی از این آب بخورد دوباره بر میگردد. تشنه نبودم اما چند قُلُپ خوردم و توی دلم گفتم «طیب، هر کی نون نیتشو میخوره. خدا رو چه دیدی؟ شاید اوس کریم همین باور پرت و پلای عوامانه را جدی گرفت و روی اُمَّت را زمین ننداختُ زد و بار بعد قسمت شد و خانوادگی آمدیم». الله اکبر اذان مغرب که از بلندگوهای حرم بلند شد روبروی ضریح بودم. یک تکه از بهشت وسط کوچههای تاریک و پیچ در پیچ دمشق داشت دلبری میکرد. بچگیهام توی کتابهای مدرسه خوانده بودم هر کجا آب باشد تمدن و شهر نشینی شکل میگیرد. چقدر سادات بنیهاشم شبیه آب بودند. توی مسیر عبورشان چه خرابهها که آبادی نشد و چه جمعهای پراکندهای که به وحدت نرسید. چه قدرتی میتوانست یک جمع پراکنده را به اسم محور مقاومت پشت خاکریز واحدی جمع کند. ابوتراب لبنانی و محمدِسوری و مدافع حرم افغانستانی و رزمنده ایرانی و مجاهدان سنی و مسیحی!!
✍ #طیبه_فرید
🏷 منبع
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
12.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یازدهمین جمعخوانی کتاب دورهمگرام
این بار با کتاب حقیقت سمیر
مروری بر زندگی و رشادتهای مردی از سرزمین لبنان که زندگی اش را وقف مبارزه با اسرائیل کرد و خواندن وقایعی مهم از تاریخ مبارزات در لبنان و فلسطین
•••••••________________________••••••
📒 حقیقت سمیر
نویسنده: #یعقوب_توکلی
💳هزینه ثبتنام: رایگان
🔻جهت شرکت در جمعخوانی به آیدی زیر اطلاع دهید:👇
@rdehghanpour
#جمع_خوانی_کتاب
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 4️⃣8️⃣5️⃣
تفاوت از زمین تا آسمان است | قسمت ۱
عکس را روی صفحه گوشی باز میکنم. دخترک شهید پدافندی از گوشه تصویر نگاهم میکند. چند ماهی بیشتر ندارد. فکر میکنم بعد از این، در پاییز سالهای آینده، چه تصویری از پدرش دارد.
شبی که پدرش رد موشکها را در سیاهی شب زد او خواب بود، مثل خیلی از مردم این شهر، اما پدرش بیدار بود.
عکس بعدی را باز میکنم.
مکالمه یکی از شهدای پدافند است با دوستش. جمله آخر مثل سیخ توی قلبم فرو میرود «بگیر تخت بخواب ما بیداریم.»
با خواندن پیام شهید یاد جملهای شبیه آن میافتم. بارها در مستندهای تاریخی دیده و شنیده بودم که مردی در جشنی پوشالی، پشت تریبون رو به آرامگاهی میگفت:
-ای کوروش آرام بخواب که ما بیداریم.
✍#زهرا_نجفییزدی
پ.ن: عکس متعلق به آخرین گفتگوی شهید شاهرخیفر، یکی از شهدای حمله رژیم منحوس اسرائیل به خاک ایران است.
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 4️⃣8️⃣5️⃣
تفاوت از زمین تا آسمان است | قسمت ۲
نمیدانم آن لحظه کوروش در چه حالی بود. لرز به تن بیجان در گور خفتهاش افتاد یا عرق شرم بر استخوانهای پوسیده پیشانیاش نشست. ولی میدانم در بیداری شاه ایران، استانی در مرز جنوبی کشور مثل تکه کاغذی جر خورد. بحرین کادو پیچ شده لای زرورقی از خاک سرخ جنوب تقدیم انگلستان شد. پدرش رضا شاه هم بیدار بود، آن زمان که ارمنستان و آذربایجان را با عزت و احترام تقدیم شوروی کرد.
بیداری همیشه در این کشور هزینههای گزاف داشته؛ اما فرق است بین هزینههایی که شیر بچههای مکتب خمینی دادند با هزینهای که حاکمان دست نشانده و بزدل برای مردم درست کردند.
بهای بیداری جوانان غیور این سرزمین به قیمت جانشان تمام شد. هزینه بیداری آنها شد خواب آسوده شبهای ما، شد دل سوخته یک مادر، شد یتیمی فرزند و دلتنگی همسر.
شهید هزینه بیداریاش را با به یغما نرفتن حتی یک مشت خاک از سرزمینش، با سربلندی و عزت ایران داد.
اما بهایی که حاکمان استعمارگر توسط بيگانگان با بیدار ماندنشان دادند چه بود؟ آنها با لالایی دشمن به خواب رفته بودند و میپنداشتند بیدارند.
ولی شهدا بیدار ماندند تا خوابی که دشمن برای میهن دیده بود را آشفته کنند.
✍#زهرا_نجفییزدی
پ.ن: عکس متعلق به آخرین گفتگوی شهید شاهرخیفر، یکی از شهدای حمله رژیم منحوس اسرائیل به خاک ایران است.
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
دورهمگرام؛ شبکهزنانروایتگر
📌 انواع جستجو کردن.... 3️⃣ جایگاه مهم جستجو؛ •| جستجو قبل از کار •| جستجو حین کار •| جستجو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 بهترین برداشت از جستجو...
👥 مصاحبه را به گفتگو تفکیک میکند.
و
کتابی که از دلِ گفتگو بیایید
از کتابی که از دل مصاحبه بیایید
پنج هیچ، جلوتر است...
🎬 باهم ببینیم،
از زبانِ خانم زینب عرفانیان
در نشست ماهانه دورهمگرام،
جمعخوانی کتاب «همسایههای خانمجان»
#قسمت_نهم
#آموزشی
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 5️⃣8️⃣5️⃣
رنگ تازه بر مزار شهید| قسمت ۱
با اینکه نشسته بود جلوی تلویزیون ولی غرغر میکرد «مامان، حوصلهام سر رفته.»
پنجشنبهها که مدرسه نمیروند، لیست بازیهایشان زود نم میکشد و از من میخواهند که مشکلگشایی کنم تا حوصلهشان بیاید سر جا.
نمیدانم ما، همسن اینها بودیم چهکار میکردیم که هیچ وقت برای گذراندن اوقات فراغت پاپیچ پدر و مادرمان نمیشدیم؛ همیشه هم وقت کم میآوردیم و بازیهایمان نصفه رها میشد.
دل و دماغ بازی کردن و گردش رفتن با بچهها را نداشتم. ذهنم درگیر حوادث این روزها بود و دلم نگران برای کودکان غزه و لبنان.
وجدانم درگیر چرتکه انداختن و ثابت کردن کمکاریهایم بود و فکرم مشغول نقشه کشیدن و ایدهپردازی.
انگار کلافی بزرگ در سرم میچرخید و میچرخید و مغزم را فشار میداد. از هر طرف که میگرفتم میرسید به سرزمینهای سرو و زیتون.
باید راهی پیدا میکردم تا با این اندوه سنگین و خون به جوش آمده، زندگی روزمره را ادامه دهم. باید زندگی در روزهای جنگ را تمرین میکردم.
هیچجوره نمیتوانستم خودم را بزنم به بیخیالی و سرخوشی. به بچهها گفتم حاضر شوید تا برویم گلزار شهدا. بعد هم تأکید کردم با خودشان قلممو و رنگ سیاه و قرمز و سبز اکرولیک بردارند. امیر گفت: «بازم پرچم فلسطین؟ کار دیگهای بلد نیستیم ما؟»
انگشتم را جلویش تکان دادم و گفتم: «نه، نه، نه. این دفعه اشتباه کردی.»
✍#مرجان_الماسی
#روز_دانشآموز
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 5️⃣8️⃣5️⃣
رنگ تازه بر مزار شهید| قسمت ۲
در طول مسیر، پشت فرمان فکر میکردم که برای ایجاد روحیه شهادت در این بچهها کم
گذاشتهام. روزگار آبستن حوادث قریبی است، شجاعت و شهادتطلبی باید در عمق شخصیت بچهها کاشته شود تا سینه سپر کنند و از مرگ
نترسند. از حمله به دشمنی که به خاک ما تعدی کرده هول نکنند و مقتدرانه زندگی را ادامه دهند.
سخنرانیهایم که برای خودم تمام شد رسیده بودیم قطعه شهدا.
بچهها سمت قبر دایی پا تند کردند.
رنگ و قلمموها را درآوردند و مشغول ترمیم رنگهایی شدند که آفتاب از سنگ قبر شهدا پرانده بود.
بچهها هنرنمایی میکردند و من عاشورا میخواندم. بابی أنت و امی را سه بار خواندم، هر بار به نیت یکی از بچهها تا فدایی راه شهدا شوند و حیاتشان شهدایی شود.
✍#مرجان_الماسی
#روز_دانشآموز
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 6️⃣8️⃣5️⃣
نقطه ثقل جهان خودت باش| قسمت ۱
برای بار چندم نمیدانم، ولی اسما دوباره سر نماز دستهای کوچکش را دور زانوی چپم حلقه کرد و صورتش را چپ و راست به پاهایم کشید. با همان کلمههای مخصوص خودش گفت:
-مامانی دوسِت دالم.
بعد از سلام نماز، دانههای تسبیح زیر انگشتهایم جابهجا میشد، لبم اللهاکبر میگفت و ذهنم پیش دخترک بود.
چقدر به این آغوش به ظاهر تکراری و ابراز محبت نیاز دارد که هر روز، چند بار تکرارش میکند؟ هر دفعه هم با انرژی و شوقی که انگار دو هفته از من دور بوده. مثل وقت غذاخوردن که هر وعده، با دیدن مخلفات داخل سفره چشمهایش برق میزند و چنان بهبه و چهچه میکند که جبران سکوت مردهای خانواده هم میشود.
غیر از اینکه یکی خوراک جسمش میشود و دیگری مثل باد بهاری به روحش جان میبخشد؛ تفاوت اصلی در این است که دستپخت پدرش یا همسایه بغلی هم میتواند سروصدای شکمش را بخواباند اما هیچکس توان جبران کردن گرما و بوی تن مادر را ندارد. آغوش فقط آغوش مادر.
برای همین وقتی کوچکتر بود اگر دنبال کاری دو سه ساعت از خانه بیرون میرفتم، با اینکه پدر و برادرها کنارش بودند، ولی یکی از لباسهایم را از سبد رخت چرک برمیداشت، روی صورت میانداخت تا خوابش ببرد.
آن وقت بود که فهمیدم درست انتخاب کردم و همانجایی که باید، هستم.
با اینکه حرف مردم مثل باد در هوا چرخ میخورد و به گوشم میرسید، ولی جاگیر نمیشد و از آن یکی دَر میرفت:
✍#ز_عین
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 6️⃣8️⃣5️⃣
نقطه ثقل جهان خودت باش| قسمت ۲
-رفت لیسانس گرفت که حالا بچهداری کنه؟
-نه یکی، نه دو تا، سه تا برا چی آورد؟!
-خب بذاره مهد و بره سرکار.
همین حرفها درست بودن انتخابم را تأیید میکردند. من مادر بودم و نقطه ثقل خانواده.
جهانم در خانه خلاصه میشد و باید به بهترین شکل ادارهاش میکردم، مثل همسرم که در جای درستی ایستاده بود. بماند که بعد از گرفتن بله از من، بعضی از دوستانم با شنیدن شغلش، یک "مگه مغزت تاب خورده" خاصی در چشمهایشان موج میگرفت. بعضیها هم با ابروهای بالا آمده به گفتن "چه جالب" بسنده میکردند.
اما ده سال بعد، وقتی حادثه پلاسکو خانواده آتشنشانها را داغدار کرد، نگاهها عوض شد و بقیه ارزش کارشان را حس کردند. شهدای پلاسکو هم همانجایی که باید، بودند. جهان آنها منطقه عملیاتشان بود و هدفشان امنیت مردم جامعه.
هر کدام از این تجربهها یکییکی مهر تأییدی شدند بر حرفی که هفده سال قبل در مشاورههای قبل ازدواج، دکتر فتحیان گفت:
-تو حکومت اسلامی نوع کارت مهم نیست، عملکردت مهمه. باید بتونی از پسش بربیای و به بهترین شکل انجامش بدی، طبق حرف آقا که گفتند در جمهوری اسلامی، هرجا که قرار گرفتهاید، همانجا را مرکز دنیا بدانید و آگاه باشید که همه کارها به شما متوجه است .
✍#ز_عین
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها