eitaa logo
دورهمگرام؛ شبکه‌زنان‌روایتگر
455 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
201 ویدیو
3 فایل
اینجا؛ روایت حرف اول را می‌زند با دورهمگرام، زندگی را از پنجره‌ی روایت‌ها ببین. ✍جای قلم شما خالیست؛ تجربه‌های شما می‌تواند چراغ راه زندگی دیگران باشد. پس همراه شوید و روایت کنید📝 🧕دریافت روایت‌های شما: @dorehamgram2 ❗انتشار مطالب تنها با ذکر منبع
مشاهده در ایتا
دانلود
0⃣2⃣6⃣ آتشِ توقع | قسمت۱ قرآن خدا غلط می‌شد همین یک شب خودش محمدحسین را می‌خواباند؟ خیرسرم استراحت مطلق بودم. فیلم از جدول فرآیندی روی تخته خلاص می‌شود، گوشی را می‌گذارم. فاطمه خسته از چند بار توضیح درس روی تخته، همان‌جا یله می‌شود. با پا، دفتر و دستک‌هایش را می‌کشانم کنج دیوار. محمدحسین را می‌برم کنار ننو. زینب از جلوی یخچال داد می‌زند:"مامانی گشنمه!" پسرک خودش را پس می‌کشد و از زیر دستم درمی‌رود. الله‌اکبری می‌گویم و می‌روم سمت‌شان. دست می‌کشم طرف قابلمه سوپ، که یکی پسِ ذهنم می‌گوید؛ حتی یک کیلو هم بلند نکن! می‌خواهم داد بکشم. اگر این کمردرد حالا حالاها مهمانم باشد چه کنم؟! دست به کمر، طول پذیرایی و آشپزخانه را چندباری گز می‌کنم. دور می‌چرخم و با چشم، تمام قد و هیکل مبل‌ها را زیرورو می‌کنم، تا لباس کثیفی از نظرم دور نیفتاده‌ باشد. لباس‌های سفید و روشن را جمع کرده‌ام یک گوشه. چشمم می‌خورد به کابینت‌ها. سفت دست می‌کشم روی‌شان. زبریِ لکه‌ها زیر دستم می‌رود. دست می‌‌برم سمت اسکاچ، که یادم می‌آید خم‌ و راست شدن قدغن شده برایم. ۲۴ ساعتم پر نشده هنوز. ظهر که از مطب یک‌راست ولو شدم توی تخت، علی سمتم آمد. لب‌هایش از خنده کش آمده‌ بود و با دوتا دندان نیش کج‌شده روی بغلی نگاهم کرد. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
0⃣2⃣6⃣ آتشِ توقع | قسمت۲ - مامانی خیلی خوش‌به‌حالت شده! چرخیدم روی دنده‌‌ی راست و سر تکان دادم. با لب‌های چفت شده و ابروهای تو هم کشیده. از تعجبم بیشتر خندید:" یک روز کامل وقت داری کتاب بخونی! " بیراه نمی‌گفت. فرصت طلایی به این می‌گویند. پوزخندی زدم: "ها! از اون لحاظ". دکمه‌ی لباسشویی را می‌زنم. آب با فشار پرتاپ می‌شود روی تن لباس‌ها. یک دست می‌گردند و می‌ایستند. محمدحسین موتورش را سر دست گرفته، می‌دود سمتم. صدای زینب را از توی دستشویی می‌‌‌شنوم که پشت هم سوال می‌پرسد. سوال‌هایی که یک روزی پیچاندم یا فراموش کرده‌ بوده‌ بپرسد. توقع دارم بیدار شود و بیاید کمکم. تو بگو یک تکان ریز. حتی دنده‌به‌دنده هم نمی‌شود که یقین کنم زنده‌است. چهارپایه‌ی آهنی را‌ با نوک پا می‌کشم سمت دستشویی. می‌نشینم رویش. شستن دخترک با جواب دادن یکی درمیان سوال‌هایش از یادم‌ می‌برد که دکتر تاکید کرد ۲۴ ساعت فقط بخوابم. جز قضای حاجت و نمازهای نشسته و آرام. نفس کم‌جانی پس می‌دهم: "خدایا خودت به‌خیر بگذرون" قل‌قل سماور بلند شده. پیچ را می‌گذارم روی کم، جوری که تا صبح دوام بیاورد. یک لیوان چای تازه‌دم می‌خواهم با سوهان هلیِ مامان. چای‌خوران دو فسقلی، هوس چای را همان‌جا می‌خشکاند. چند وقت‌ می‌شود که یک چایِ بدون نکن و نریز نخورده‌ام. آن‌روز که راضیه را بعد چند ماه‌ دیدم بغلم کرد. از شروع دوره‌ای گفت که مدت‌ها منتظرش بودم. ساعت و روز کلاس را بهانه کردم. زل زد توی چشم‌هایم و لحن صدایش را محکم کرد:" تو خیلی خودتو اذیت می‌کنی دختر! بچه‌ها رو بذار برو!" دستم را از لای دست‌هایش بیرون کشیدم: " آخه با ساعت کلاس آقام تداخل داره!" پوفی کرد و گیره‌ی روسری‌اش را محکم‌تر کرد:"من روزی یکی دو ساعت واسه خودمم. بچه‌ها رو میذارم پیش سعید! میرم جایی که حالمو خوب کنه" کاسه‌ی سوپ را از فر بیرون می‌کشم و با دو تا قاشق می‌نشینم کنار پنجره. نور از کنار پرده افتاده روی پیچک‌ها که خودشان را کش داده‌اند و سرک کشیده‌اند روی میز و نرده‌ها. چرا همه برای خودشان وقت می‌گذارند الا من؟ فکر و خیال‌ها پیچک شده‌اند افتاده‌اند به جان اعتقاداتم. گلوی فطرتم را چسبیده‌اند. همان چیزی که از من یک زن صبور و قوی ساخته. صدای دینگ‌دینگ می‌کشاندم لب ماشین. کاش دستگاهی پیدا می‌شد این افکار را بریزم تویش، ببرد بشوید و سفید و یک‌دست تحویلم بدهد. تیشرت کرم‌رنگ محمدمهدی را بیرون می‌کشم و آویزان می‌کنم. انقدر تا خرخره فرورفته‌ام در کارهای خانه، که گاهی یادم می‌رود خودم هم هستم. گاهی که خستگی به جانم شتک می‌زند؛ می‌گویم هیس! فکر بچه بعدی را نکن! ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
0⃣2⃣6⃣ آتشِ توقع | قسمت۳ هر چه بلدم از بد و بیراه‌ها، حواله‌ی خودم می‌کنم. به همان خصلت‌هایی که خدا در وجود زنانه‌ام گذاشته و من بهشان دلخوش بوده‌ام که در این رنگ و لعاب زمانه، مانده‌اند در لاک خودشان. بعضی حرف‌ها ارزشش، یک‌بار شنیدن نیست. این‌جوری انگار حق مطلب ادا نمی‌شود. باید قاب بگیری‌شان و بگذاری‌جلوی چشم. آن‌روز که خانم محمدی، جلسه‌ی دورهمی مجازی را گرفته‌ بود توی دستش و یک تنه می‌راند؛ خندیدم. به نظرم مسخره می‌آمد، این‌که گل بگیری برای خودت. مثلا یک‌جور تشویق، که در نظر من، یک خودتحویل‌گیری بود که اصلا مزه نداشت. نگاهم می‌چسبد به گل‌های روی ظرفِ پلاستیکیِ چای. چند رنگ بودنشان توی ذوق می‌زند. گفت:《 برای حال خوب داشتن، نیازی به تفریح و مهمانی و خرج‌های آن‌چنانی نیست. حال خوب‌کن‌ها صرفا بیرونی نیستند؛ از خودتان شروع کنید. وقت بگذارید برای خودتان. به خیال خودتان از خود گذشته‌اید؛ حتما توقع مدال هم دارید. با این فرمان پیش بروید، یک‌روز چشم باز می‌کنید و می‌بینید در باتلاق حسرت‌ها فرورفته‌اید.》 چند ماه یا اصلا چند سال‌ است که دلم یک پاسماوری و جاادویه‌ای چوبی می‌خواهد؟ بعد کلی گشتن توی فضای مجازی، دستِ آخر، یکی را پسند کردم که هم با سرویس چاقو و کفگیر ملاقه‌ها ست باشد و هم پولش از جیب همسر نزند بیرون! خانم محمدی خندید و گفت گاهی برای خودش یک گلدان کوچک کاکتوس می‌خرد. گاهی هم هوس می‌کند و خودش را به صرف یک برش از کیک کاکائویی و یک فنجان چای مهمان می‌کند. همین یک حرکت ساده، عجیب حال خوشی به آدم تزریق می‌کند که تا مدت‌ها حالت خوب است. آن روز که سرویس چینی آبجی را دیدم یادم‌ هست. در دلم، "این‌ها همه‌اش تجمل است" ای گفتم. بعد هم جوری که فقط خودم شنیدم گفتم: با همان ظروف ساده قند و چای هم می‌شود خوش‌بخت بود. سکوت مجلس را غنیمت دانسته‌ بود و ادامه داد: 《با همین کارهای به ظاهر ساده، می‌شود قدّ ده جلسه روانکاوی سبک شد. از خودگذشتگی که زیاد شد، پشت بندَش توقع می‌آید. یک‌جوری خودش را جا می‌کند که نمی‌فهمی یک‌هو از کجا پیدایَش شد.》 دروغ چرا! چند باری پول خریدشان هم جور شده‌است؛ اما هر بار به خودم نهیب زده‌ام که ضروری نیست. بگذار این پول به زخم دیگری برسد. حالا که بیش‌تر فکر می‌کنم می‌بینم بد هم نیست. مثل این‌که زیر چتر حال خوبت قدم بزنی زیر باران و خیس هم نشوی! نگاهم را می‌دهم کمی آن‌طرف‌تر. کنار بخاری. جایی که نان‌آور خانه‌ام از خستگی در خودش جمع شده. مگر از صبح دنبال یللی تللی بوده که انقدر شاکی‌ام من؟ ناسلامتی از خروس‌خوان روی پا بوده‌. باید یک جدول درست کنم؛ یک لیست از کارهای حال‌خوب‌کن را بنویسم و شماره‌گذاری کنم. دیر و زود شدنشان هم به فراخور شرایط دسته‌بندی بشوند. صدر لیست هم بشود از آنِ سرویس کوچکِ حال خوب‌کنِ آشپزخانه. یاد حدیث امام صادق می‌افتم: بهترین راحتی و آسودگی، بی‌توقعی از مردم است. کافی‌ست حال دلت خوب باشد؛ آن‌وقت با طناب توقع نمی‌افتی تَهِ چاه! ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
1⃣2⃣6⃣ رازهای بزرگ | قسمت۱ هزار بار خودم را جای آن جوانی گذاشتم که جلوی چشمش، وطنش را به یغما بردند. سوریه تابلو غم‌انگیزی شده. جشن‌های صوری وسط خیابان‌های دمشق. بمباران تمام زیرساخت‌ها توسط رژیم صهیونیستی. خیانت ژنرال‌ها و ارتشی‌های خوش‌خیال. تبسم به وعده‌های پوچ دشمن. دلواپسی حرم... از وقتی خبر سقوط بشار اسد را فهمیدم، مدام از خودم می‌پرسم چه کسی بیشتر ناراحت است؟ بشار یا جوانی که صدها امید برای آینده‌اش دارد؟ اصلا در یک کشور جنگ زده که هر متجاوزی، تکه‌ای از آن را به دندان می‌کشد، آینده‌ای هست؟ تا این‌که شنیدم پدر امت، برای جوانان سوری آینده‌ای پرحماسه ترسیم کرده‌اند. زانوهایم قوت گرفت. حتما خودشان هم با شنیدن این پیام نورانی، جان تازه گرفتند. باید قیام کنند. مثل همه آزادگان تاریخ، صفحه پرصلابتی را به خاطرات وطن اضافه کنند. فرقی نمی‌کند چه مذهبی دارند. کافی است سوری باشند و غیور! ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
1⃣2⃣6⃣ رازهای بزرگ | قسمت۲ کافی است سوری باشند و غیور! و این غیرت چه گرگ‌هایی را که سلاخی نکرده و چه متجاوزانی را بیرون نرانده! تاریخ سوریه از این پس، پر از حماسه‌های شکفتن مقاومت در دل ویرانی است. این‌بار گستره مقاومت از میان مردمی می‌جوشد که می‌خواهند سرنوشت‌شان را تغییر دهند. مثل حزب‌الله، حماس، جهاد‌ و... در دنیا رازهایی است که دشمن از فهم آن عاجز است. هم‌چنین خیلی از ما. نعمت ولایت اما، رازها را پدرانه می‌گوید: "مقاومت یک ایمان است که با فشار آوردن، قوی‌تر می‌شود." خاک سوریه با خون شهدای غیوری آغشته شده که مرگ را میان بازی رسانه‌ای داعش، به بازی گرفته بودند و آن روزهای پرحماسه تکرار خواهد شد به اذن‌الله. جوانان غیور سوری! اهلا و سهلا، به جبهه مقاومت بپیوندید. خاک سوریه بیشتر از هر وقت دیگر منتظر شماست. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
2⃣2⃣6⃣ از مین تا ایمان | قسمت۱ انگار دنیا را بهش داده‌اند. از راه که می‌رسد حرف‌هایش مثل پرنده‌ای است که اسیر قفس بوده و آزاد شده. بی‌وقفه و با شور و اشتیاق تعریف می‌کند. امروز رفته اردو. آن هم نه از آن اردوها که همه مدرسه را سوار اتوبوس کنند و ببرند. از هر کلاسی فقط ده نفر. کجا؟ بهشت رضا. دیشب که رضایت‌نامه را آورد برای امضا، خندیدیم و گفتیم:«شاید می‌خوان مراحل کفن و دفن رو بهتون یاد بدن.» خودش هم به این امید رفته بود که از درست کردن کاردستی های بی‌مزه کلاس خلاقیت در برود. اما حالا آمده با دنیا دنیا حرف.‌ اول از همه می‌گوید: «مامان می‌دونین اونجا چی یاد گرفتم؟ خنثی کردن مین». می‌تواند نویسنده خوبی بشود. شروعش میخ‌کوبم کرد. صفحه کلید لپ‌تاپ را رها کردم، صندلی‌ام را چرخاندم سمتش و جفت چشم‌ها و گوش‌هایم را سپردم به او. پدرش هم که نیمی از ماجرا را توی راه شنیده بود، آمد جلوی در اتاق: «من که خیلی خوشم اومده از این اردو.» حالا گردن پسرم راست‌تر شده بود و تعریف می‌کرد لباس نظامی بهشان داده‌اند. می‌خندید و می‌گفت، آستینش را سه چهار بار تا زده تا بالاخره دستش بیرون بیاید. یاد رزمنده‌های نوجوان زمان جنگ افتادم. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
2⃣2⃣6⃣ از مین تا ایمان | قسمت۲ برادر کوچکش دوید سمت کمد و لباس پلیسش را آورد: «از اینا دادن؟» یک نه کوتاه و بی‌توجه تحویل داد و رفت سراغ ادامه ماجرایش: «توی خاک‌ها سینه‌خیز رفتیم، دو‌تا نردبون بلند هم بود که باید ازش می‌رفتیم بالا.» پرسیدم: چقدر بود؟ سقف اتاق را نشان داد: «یه کم کوتاه‌تر از اینجا. اولش ترسیدم، اما وقتی رفتم بالا دیدم ترسناک نیست‌.» بهشان ماسک ضد‌شیمیایی هم داده بودند تا بستنش را یاد بگیرند. آخرین برنامه هم گعده‌ای بوده در مورد تحلیل اوضاع منطقه و اتفاقات سوریه. وقتی می‌گفت هم سن و‌سال‌هایش چه سوال‌هایی داشته‌اند، ما با تکان دادن سر، ابرو بالا انداختن و انواع اصوات تعجب همراهی‌اش کردیم. بچه‌ها خیلی بیشتر از آنچه ما فکر می‌کنیم می‌دانند و می‌فهمند. همه خانه به شور و شوق آمده بودیم. در همان اوج، نوار مشکی بلندی را از جیبش بیرون کشید: «اینم آخر برنامه بهمون دادن». نوشته‌اش را نگاهی کرد و گرفت رو به ما«یا ابالفضل العباس». می‌تواند نویسنده خوبی بشود. پایان‌بندی‌اش هم ماندگار بود. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
3⃣2⃣6⃣ ما چقدر مدیون بعضی از زن ها هستیم | قسمت۱ سعی صفا و مروه بودم که یک لحظه فکر کردم، ما چقدر مدیون بعضی از زن‌ها هستیم. رفته بودم در خیال، به دنبال آن زن. آن زن برده‌ی سیاه، در آن بیابان لم یزرع، که رو کرد به ابراهیم و گفت: 《الی من ترکتنا ابراهیم؟ ابراهیم من و این نوزاد را به که می‌سپاری؟》 ابراهیم پاسخ داد: 《الی الله》 و هاجر گفت:《رضیت بالله》 همین‌قدر کوتاه! چطور گفت راضیم؟ چگونه با خدایش حساب و کتاب کرد که پاسخ کوتاه ابراهیم برایش کافی شد و سوال دومی نپرسید. از عطش اسماعیل که مضطر شد پشیمان نشد؟ چگونه خدا را بین آن دو کوه صدا زد؟ خدایا هاجر که بود؟ اگر هاجر نبود، سعی بود؟ زمزم بود؟ نبود نبود حج بود؟ حتی شاید حج هم نبود‌. در تمام سعی در بهت و حیرت بودم که چگونه ایمان و استغاثه‌ی خالصانه‌ی یک زن، رکنی از ارکان حج شده و این همه سال زنان و مردان امت ابراهیم پا جای قدم‌های هاجر می‌گذارند؟ امشب میان روضه مداح که گفت یل‌ ام‌البنین، من دوباره رفتم در خیال. خیال آن زنی که اسمش فاطمه بود اما به احترام حسنین گفت: 《از امروز مرا دیگر فاطمه صدا نزنید.》 آن‌قدر به فرزندان فاطمه محبت کرد که فرمود: 《در هر خیری فرزندان فاطمه را بر فرزندان خود مقدم کردم.》 ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
3⃣2⃣6⃣ ما چقدر مدیون بعضی از زن ها هستیم | قسمت۲ ادب داشت و با ادب پسرانش را تربیت کرد. گذشت تا رسید به عاشورا؛ شب عاشورا امان نامه فرستادند برای عباس و برادرانش که شما در امانید. گفتند لعنت خدا بر تو و امان نامه‌ات شمر. ما در امان باشیم و فرزند رسول‌الله بدون امان؟ ما دست از حسین برداریم؟ یعنی چه چیز بعیدی می‌خواهی؟ شاید هم گفته باشند مگر سابقه ما را نمی‌دانی و مادر مارا نشناخته‌ای که مارا هم نمی‌شناسی؟ بشیر خبر آورد که ام البنین، عبدالله شهید شد. گفت: چه خبر از حسین؟ _ عثمان هم شهید شد. _ چه خبر از حسین؟ _ ام البنین جعفر شهید شد؟ _ از حسین بگو _ عباس هم شهید شد. _ همه‌شان فدای سر حسین. از حسین چه خبر؟ ساعت ها خیال می‌کنم که اگر ام البنین نبود، کربلا چطور بود؟ عباس بود؟ نبود نبود و ما چقدر مدیون بعضی از زن ها هستیم 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
📚اجاره‌نشین خیابان الامین اجاره نشین خیابان الامین داستان واقعی زندگی شخصی است که با کرامتی از حضرت رقیه متحول و مجاور حرم می‌شود. او به عنوان مدافع حرم راوی اتفاقات و ماجراهایی شنیدنی‌ست که طی ۸ سال در سوریه رخ داده است؛ از ظهور داعش تا شکل‌گیری هسته‌های اولیه مدافعین حرم و ... ••••••••••________________________••••••••• 📒 اجاره‌نشین‌ خیابان الامین نویسنده: 💳هزینه ثبت‌نام: رایگان 🔻جهت شرکت در جمع‌خوانی به آیدی زیر در پیامرسان ایتا و بله پیام دهید:👇 @rdehghanpour 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
4⃣2⃣6⃣ همه چیز خوب پیش خواهد رفت | قسمت۱ چهار زانو توی مبل‌های راحتی‌اش فرو می‌روم واز دور نگاهش می‌کنم. آهسته بسم‌اللهی می‌گوید و لیوان‌های دمنوش‌مان‌، در فاصله‌ایی زیادتر از کتری لبریز می‌شود. بهش نمی‌گویم چایی‌ها کف کرد چون این صحنه را دوست دارم؛ عصر تاریک و سرد پاییزی و صدای سرریز شدن آب در لیوان. سینی به دست که به سمتم می‌آید بی‌صدا لبخند می‌زند و من هم محو می‌خندم. آهسته کنارم می‌نشیند و تشکر ریزی می‌کنم برای بار صدم نگاهی گذرا به خانه‌اش می‌اندازم. دکوراسیون منزل فاطمه کم‌نظیر است؛ برخلاف دکورهای سفید و کرم و بی روح خیلی از خانه‌ها، تمام رنگ‌های مبل و فرش گرم و پاییزی انتخاب شده، ترکیب نارنجی و قرمز و سبز با دیوار‌های نما آجرِ خاکستری رنگ، منظره‌ایی رویایی را درست کرده است. لیوان چایی‌ام را برمی‌دارم و هم‌زمان می‌گویم: 《ویار چایی گرفتم فاطمه‌، اونم چایی‌های تو.》 《آب اینجا که مزه داره؛ با این چایی ایرانی ام دم می‌کنی نه رنگ داره، نه بو داره، نه مزه》 گزِ داخل کاسه را برمی‌دارد و جلوی چشمانم می‌گیرد و می‌گوید:《بیا اینو بگیر؛ نود درصد بخور شاید بشوره ببره.》 فاطمه فعال فرهنگی است و آمده‌ام تا برای سخنرانی فردایش متن تمیزی بنویسیم می‌گوید: ¡ بیا شروع کنیم من تک‌ کلمه می‌گم تو جمله بگو.》 بی‌حوصله نگاهش می‌کنم و به خودم تشر می‌زنم: 《تو که حوصله نداشتی غلط می‌کنی پا میشی میای خونه مردم.》 قلم و کاغذ به دست در صورتم دقیق می‌شود 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
4⃣2⃣6⃣ همه چیز خوب پیش خواهد رفت | قسمت۲ خب کلمه اول، وطن؟ چشم می‌چرخانم تا واژه‌ایی مناسب و به دور از کلیشه‌ایی انتخاب کنم. می‌گویم بنویس وطن یعنی: گهواره امنی که در آن زندگی می‌کنیم، بوی یک عطر قدیمی پر از خاطره. لب‌هایش را به پایین کش می‌دهد و می‌گوید، بدک نیست. _خاک؟ چند لحظه‌ایی سکوت می‌کنم؛ بنویس خاک، ریشه ماست؛ در آن به دنیا آمدیم و ان‌شالله در آن هم می‌میریم.کلمه‌ایی که مارا به خیلی از آدم‌ها پیوند می‌دهد، یا هویتی که مارا از دیگران متمایز می‌کند. او می‌نویسد و من نگاهم به پشت سرش می‌افتد. تلوزیون بدون صدا روی شبکه خبر است و زیر‌نویس اخبار درباره احوالات سوریه است حواس‌ام پرت زیرنویس‌ها می‌شود که دوباره می‌گوید خب اینم بگو، هم‌وطن؟ آرام می‌گویم واژه‌ایی فراتر از یک کلمه، بی‌حوصله می‌گوید 《صدات نمیاد. آهسته و بلند بگو بشنوم.》 بلند‌تر می‌گویم واژه‌ایی، فراتر از، یک کلمه جایی که با مردمش، خاک مشترک؛ زبان مشترک و سرنوشت مشترک داریم؛ همدم‌هایی که در شادی و غم یک دیگر همراه ما هستند. 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها