10.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شاید بشود گفت ؛
که شاهانه گداییم...
بیمه شدهی حرز جواد ابن رضاییم...🌻
#میلاد_امامجواد_علیهالسلام_مبارک
#مناسبتگرام
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 3⃣4⃣6⃣
از جاهایی که فکرش را نمیکردم، رسید. | قسمت۱
در شیشهای اَملاک را بستم و پا به خیابان گذاشتم. سَرم پایین بود، اما سنگینی نگاهش را روی اَبروهای درهم و لبهای بستهاَم حس کردم. فهمید که اینجا هم دست رَد به سینهمان زدهاَند.
دستم را روی شانهی همسرم گذاشتم و سوار موتور شدم. به چهارراه که رسیدیم، صدایش دلم را ریش کرد. هنوز کمسن بودیم و پساَنداز کمی داشتیم. آپارتمانی میخواستیم، بزرگتر از چهلمتر و بالاتر از شهرک رضویه که در آن ساکن بودیم.
صدایش را از ته گلو بیرون کشید:«ما هیچکس رو نداریم، اونایی که میتونند خونه عوض کنن، یا بابای پولدار پُشتشونه یا ...»
«یا جوادالائمه اَدرکنی» را بلندتر گفتم و یک دانه از تسبیح رَد کردم: «ما خدا رو داریم عزیزم، مامانم میگه، امام جواد مال حاجتهای دنیاییه، من چهارده هزار تا نذر کردم. من به اِبنالرضا اعتماد دارم.»
«خدا کنه هر چی تو میگی درست باشه» را با لرزانترین صدای بمِ مردانهاش شنیدم.
دو روز دیگر، زندگیمان روی موتور، از این بنگاه به آن یکی، نالان و آویزان گذشت.
روی صندلی چرم مشکی اَملاک نشسته بودیم و مرد جوان، دفترش را ورق میزد: «با پولی که شما دارید، تو این محل نهایت چهل متری بتونید بخرید.»
_ نه، الان هم خونم چهل متره. میخوام یه کم بزرگتر شه.
✍ #مهدیه_مقدم
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 3⃣4⃣6⃣
از جاهایی که فکرش را نمیکردم، رسید. | قسمت۲
مرد بنگاهی، دستش را روی یک ورق کشید و دفتر را نشانمان داد: «ببینید این یه دونه به پولتون میخوره، اما باید ده تومن دیگم جور کنید. طبقه چهارم میرید؟»
ده میلیونِ سالِ هشتاد و هشت، برای جوان بیست و هفت سالهی کارمند با یک بچه، خیلی زیاد بود.
اَبروهایم را بالا دادم و با خنده رو به همسرم گفتم: «جورش میکنه، امام جواد جورش میکنه. بیا بریم ببینیم.»
_ نمیتونم خانم، ده تومن خیلیه. میترسم.
بلند شدم و پای میز مَرد رفتم: «آقا لطفا آدرس رو بدید، حالا بریم ببینیم.»
از موتور پیاده شدم و سرم را بالا گرفتم.
زنگ واحد را زدیم و خبرِ از اَملاک آمدنمان را به صاحبخانه دادیم. پنجاه و هفت پله را با چند «یا جوادالائمه ادرکنی» بالا رفتم، نمیدانم. درِ سفید واحد که باز شد، پذیراییِ پانزده متری چشمم را گرفت. با نگاهِ خندان وارد شدم.
اولین بار نبود که برای دیدنِ خانه میرفتم. همه میگفتند، نباید ذوقم را به صاحبخانه نشان دهم. اما از منِ احساساتی بعید به نظر میرسید، به حرف کسی گوش بدهم. کابینتهایش همان بود، که هر شب در رویا میدیدم. خانمِ مالک، رو به دیوار کرد و با دو دست چادرش را تا روی چانه رو گرفت: «شما خریدار واقعی هستید؟ آخه ما یه خونه معامله کردیم، اثاثم رو که میبینید جمع کردم. تخفیف هم میدیم.»
لبهایم دیگر مَجال کشآمدن نداشت: «از خونه که خیلی خوشم اومده. اما پول کم داریم. وگرنه اینجا برای ما مثل از رود به دریا اومدنه.»
_ انشاالله جور میشه پولتون.
پنجهزار تای دیگر «یا جوادالائمه اَدرکنی» باید میگفتم. به هر کسی که میشناختیم رو زده بودیم. از عموی راه دور همسرم تا چِک یک میلیونی که با هزار خجالت از پسر خالهی خودم گرفتم. از آقاجانم، یک میلیون با بازگشتِ بُرجی پنجاه هزار تومان قرض گرفته بودیم تا هزار جای دیگر، که دَه تومان جور شود.
بر چشم بر هم زدنی، روز تحویل کلید از صاحب پنجاه و هفت متری رسیده بود. خانمِ مالک همانجایی که روز بازدید ایستاده بود، خندهاش را پُررنگتر کرد: «به دریاتون خوش اومدید. به قول شما، ما هم از دریا رفتیم، توی اُقیانوس.»
کلید را گرفتم و همان جملهی یک سال و نیم پیش که با اطمینان به همسایهی چهلمتری، زده بودم را گفتم: «ما هم انشاءالله تا یکی دوسال دیگه از اینجا میریم.»
_ انشاءالله را گفت و من و همسر و دختر یک سال و نیمهام را در میان پذیراییِ پانزده متری و خالی تنها گذاشت.
«یا جوادالائمه اَدرکنی» را بلند گفتم و صدای اِکویَش به هر سه نفرمان برگشت. آقا همیشه مرا غافلگیر کردهاست. خودش گفته از من بخواهید. همین شد که سه سالِ بعد باز هم پشت موتور و دستِ خالی، دنبالِ خانهی هشتاد متری میگشتم.
پینوشت: روایت فراز و فرود خانههای بعدی بماند برای بعد.
✍ #مهدیه_مقدم
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
19.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 حدود خود افشاگری
🪄 اگر میخواهی دری از درون تاریخِ خودت به روی مخاطب باز بکنی...
☀️ در به روی روشنایی خودت باز کن، نه تاریکی...
🎬 باهم ببینیم،
از زبانِ خانم زینب عرفانیان
در نشست ماهانه دورهمگرام،
جمعخوانی کتاب «همسایههای خانمجان»
#قسمت_هفدهم
#آموزشی
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 4⃣4⃣6⃣
از بابالجواد تا بابالرضا | قسمت۱
این دومین سفر متوالی بود که همراه اتوبوس بچهها به راهآهن نرفتم. ماندم توی حرم، چون یکی دیر کرده بود و این تأخیر خیلی بد موقع و عجیب بود.
اینبار، فقط کمی به حرکت قطار مانده بود و اینکه هیچ خبری از این دختر نباشد، نگرانم میکرد. گوشی نداشت. ولی شماره ما را داشت. باید حتماً با گوشی کسی به ما زنگ میزد. نمیفهمیدم کجاست که کاری نمیکند؟ و چه بلایی سرش آمده.
اتوبوسها را راهی کردم و حدود یک ساعت و نیم، ایستادم جلوی بابالجواد.
به مربیها گفتم هیچکس با گوشیاش حرف نزند و آن را در جیبش نگذارد. مبادا بچه زنگ بزند و پشتخط بماند.
گمشدگانِ حرم، دارالشفا و پلیس آگاهی را هم مطلع کردم. دستهایم از سرما خشک شده بود. هی نگاه میکردم سمت گنبد و فکر میکردم حتما کار بدی کردهام. کجا حرف نادرستی زدهام یا غرور و ادعایی که اینطور کار دستم داده؟!
بیست دقیقه قبل از حرکت قطار، دانشآموزم پیدا شد و تا راهآهن دنده هوایی زدیم و تأخیر ده دقیقهایِ قطار، لطف خدا بود که برسیم...
بحران تمام شد!
اما طوفانِ توی مغز من ادامه داشت. این اتفاق و استرس و خستگی و زحمتی که برایم داشت را تنبیه میدیدم. به وضوح! بهانه هم که برای تنبیه کم نبود. انقدر کم و کسری داشتم که حقم باشد. اما نمیفهمیدم پس چرا حالم خوب است؟
✍ #ماجده_محمدی
🏷 منبع
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 4⃣4⃣6⃣
از جاهایی که فکرش را نمیکردم، رسید | قسمت۲
عصبانی نشدم، به هم نریختم، چیزی از اطمینانم به مهمان نوازی صاحبخانه کم نشد، این چیزها فکرم را پر کرده بود.
شب، توی خانهی برادرم اتفاق شیرینی افتاد. موقع بیرون آمدن، رضوانهی کوچولو، اصرار کرد که بمان عمه! نرو! امشب اینجا بخواب! و خواست قطعهای از لباسم را پنهان کند تا رفتنم را به تأخیر بیندازد!
نازکِ دوست داشتنی را به سختی قانع کردم و مقداری دم در معطل شدم. همین که از خانهشان بیرون آمدم، تصویر دو دری که دیشب و امشب کنارشان معطل شدم، روی هم چفت شد! چرا هر دو در آخر ملاقات؟ چرا پس از وداع؟ نگاه معصوم بچهای که میداند عمه دارد دنبال چیزی میگردد که او پنهان کرده، دلش هم شاید بسوزد اما بیشتر دیدن او، آنقدر برایش مهم است که چیزی نمیگوید و ریز میخندد، دلم را کشاند به نگاهی احتمالی به خودم، در هروله بین باب الجواد و باب الرضا و انتظار و گشتن و ماندن و برگشتن!
یعنی...
یعنی ممکن است بچهام را پنهان کرده باشد تا کمی بیشتر در خانهاش بمانم؟!
که یعنی نرو!
خداحافظی نکن!
یک کمی بیشتر بمان...
وقتی کرامت به قدری بزرگ باشد که به قد و قوارهی لیاقت ما نخورد، اولین واکنش ما بدگمانی است! حال آنکه او چقدر لطیف صحنه را ترتیب داده.
یاد داستان یوسف و برادرش افتادم
یاد آخرین جمله اذن دخول...
✍ #ماجده_محمدی
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 5⃣4⃣6⃣
«خانه بابا علی»
دلم یک آرامش میخواهد از جنس خانهپدری، خانهای که از همان اذن ورود کوله بار خستگیها،غمها، رنجها، توهینها و زخم زبانهایم را بگذارم پشت در تا بعداً پدر بردارد و به جایشان امید، عشق، مهر و.... پر کند. خودم هم کوچک شوم مثل همان سه چهار سالگی پا تند کنم تا در بغل مردانهاش جا بگیرم، دستهایم را حلقه کنم دور گردن تنومندش و سربگذارم روی شانههای استوارش.
دلم یک نجف هم میخواهد. یک دویدن از سر ایوان طلا تا ته ضریح، حلقه کردن دستها دور شبکهها و سرگذاشتن پایین پای پدر
✍ #زهرا_نجفییزدی
#ولادت_امامعلی_علیهالسلام_مبارکباد 💚
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 6⃣4⃣6⃣
روزی به نام روز مرد | قسمت۱
آخرین پیامکهای بانکی گوشیام را نگاه میکنم. چیزی ته حسابم نمانده. زیر لبای بابایی میگویم و لبهایم به دو طرف آویزان میشود. گرچه اگر پول هم داشتم باز کار راحتی نبود. هدیه خریدن برای مردی که نه اهل عطر و ادکلن است و نه دنبال فلان کفش و لباس، کار سختی است. مردی که هیچ وقت اهل زلم زیمبو نیست. یک مرد کمحرف و آرام اما دقیق. مردی که تولد و سورپرایز کردن و هزار تا چیز این شکلی خوشحالش نمیکند؛ حتی گاهی گلایه میکند که هر چیزی اسباب زحمت و سختی دیگران باشد کار درستی نیست و من دوستش ندارم. اما من دلم چیز دیگری میخواست. روز مرد برایم بهانهای جور کرده بود برای تشکر و قدردانی.
میان تمام این خواستنها اما دستم هم خالی بود. لبهای آویزان و سیل غرهای درونم را که جمع و جور کردم، فکر کردم اتفاقا شاید بد هم نباشد؛ حق انتخاب محدودتری دارم و سریعتر نتیجه خواهم گرفت. همهی چیزهای بزرگ و گران قیمت از لیست ثبت شده ذهنم پاک شد. کار اما به آن آسانی که فکر میکردم نبود. باید میگشتم دنبال هدیهای که هم دوستش داشته باشد و هم به دردش بخورد و از همه مهمتر با حساب جیبم جور باشد. دست آخر اما هیچ نتیجهای نداشت. بی حوصله و خسته از فکرهایی که حاصلش هیچ بود، مشغول کارهای خانه شدم.
✍ #راحله_دهقانپور
#ولادت_امامعلی_علیهالسلام_مبارکباد 💚
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 6⃣4⃣6⃣
روزی به نام روز مرد | قسمت۲
دستهی جارو برقی را گرفتم و آوردمش تا وسط خانه. سیمش را تا انتها بیرون کشیدم. روشنش کردم و بعد خیره ماندم به فرش آبی رنگ با گلهای رنگی که حالا جارو داشت تنش را نوازش میکرد. هر بار گلها زیر جارو گم میشد و پیدا میشد.
رنگ آبی و گلهای رنگی و ... من را یاد کاشیهای قدیمی انداخت. گلهای سرخ و زرد و رنگی ظریفی که جا خوش کردهاند روی یک صفحهی چهارگوش کوچک فیروزهای. همین صحنه کافی بود برای یادآوری حرف آن رو زهرا.
با پا کلید جارو را زدم و خاموشش کردم. گوشی را برداشتم و وارد سایت شدم. همان گوشه سمت راست لینک مشارکت در طرح را دیدم. تمام مراحلش را رفتم. نوبت رسید به پرداخت، حرف زهرا یادم بود اما مبلغ مشارکت در طرح را نه. مبلغ مشارکت دقیقا همان موجودی ته حسابم بود. نام و نام خانوادگیاش را زدم، مبلغ را واریز کردم و تمام. هیچ چیزی نمیتواند برایش از این باارزشتر باشد، هیچ چیزی!
شب وقتی به خانه آمد به ظاهر هیچ هدیهای نداشتم که بدهم و روزش را تبریک بگویم. وقتی چایش را خورد، رفت و روی مبل تکی و کرم رنگ کنج پذیرایی نشست. همان جای همیشگی. به گمانم آنجا را به خاطر نور کم و خلوتیاش دوست دارد. روبرویش دقیقا وسط مبل سه نفره نسکافهای نشستم. مشغول چک کردن گوشیاش بود. تا نشستم سرش را بالا گرفت و از بالای عینک قاب مشکیاش نگاهم کرد. لبخندی زدم و گفتم:
*میدونستی حالا دیگه یه یادگاری ازت تو این دنیا تو بهترین جاش میمونه؟ برای همیشه؟ وقتی نه دیگه من باشم و نه تو؟*
یه جایی کنج حرم امام حسین (ع) ؟!
خیره مانده بود و نگاهم میکرد. گرهای میان ابروهایش افتاد، سری به دو طرف تکان داد که یعنی چه؟ ادامه دادم:
- اسمت برای همیشه پشت یکی از کاشیهای حرم امام حسین (ع) ثبت شده.
«روزت مبارک.»
✍ #راحله_دهقانپور
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 7⃣4⃣6⃣
گاهی نمیشود که نمیشود...
با چاقو به جان سیب زمینی افتادم و اتفاقات دیروز را مثل یک حلقه فیلم در ذهنم گذراندم.
از روی قالی لاکی رنگ گذشتم و سمت ضریح رفتم. دستی به شبکههای فلزی کشیدم. به سمت راست چرخیدم و در گوشه شبستان نشستم.
دعای ندبه را زمزمه کردم. سخنران که آمد قلم و کاغذ به دست، نکاتش را یادداشت کردم. با اینکه منتظر ساعت ۱۰ بودم اما یک "خیالم راحته " ای در وجودم داشتم.
نزدیکیهای ساعت ۱۰ یک گوشم به سخنران بود و یک چشمم به گوشی تا برای اعتکاف ثبتنام کنم.
*سیب زمینی صاف و یک دست سفید شد. چاقو را در وسطش گرفتم و برش های ورق ورق زدم و بعد هم خلال خلال.*
با خوشحالی روی لینک ثبتنام زدم اما صفحه مرورگر برای بالا آمدن اصلا عجلهای نداشت و من کمکم دلهرهام گرفت. سوالات را تند جواب میدادم ولی گوشی کُند، از این سوال به آن سوال میرفت. بالاخره فرم ارسال شد. آمدم که پول را واریز کنم پیام آمد ظرفیت تکمیل شد. دیگر نفهمیدم سخنران چه گفت، من کجا هستم، هوا تاریک است یا روشن و...
حالم بد شد. یا بهتر بگم، گرفته شد!
یکسال بود که منتظر ثبتنام در مسجد مادر و کودک بودم ولی حالا...
*خلالهای سیبزمینی را ریختم توی روغن داغ، صدای جلز و ولزشان در آمد* ، مثل من که موقع خداحافظی از امامزاده اهل بن علی(ع)، چسبیده بودم به شبکههایش و با چشمانم زار میزدم.
*با کفگیر سیبزمینیها را این طرف و آن طرفشان کردم* و
داستان دیروزم از غروبش، عوض شد.
*زیر ماهی تابه را خاموش کردم. خلالهای سرخ شده را توی بشقاب ریختم.*
همسرم که حال خراب مرا دید، عزمش را جزم کرد تا خوشحالم کند. غروب نشده یک مسجد پیدا کرد که مادر و کودک هم میتوانستند معتکف شوند. ثبتنامش هم صبح شنبه ساعت ۱۰ بود.
به ساعت نگاه کردم. بیست دقیقهای به شروع ثبتنام مانده، میدانستم چاره کارم یک زیارت عاشورا برای شهید نوید است.
فراز آخر دعا را خواندم و سرم را از سجده بلند کردم. ساعت ده شده بود.
*بشقاب سیب زمینی را جلوی پسرم گذاشتم تا موقع ثبتنام دست و پاگیرم نشود.*
با سلام و صلوات لینک را باز کردم، یکی یکی اطلاعات را پر کردم. دکمه ثبت را فشردم. نوبت به واریز وجه رسید.
خطچین دایرهواری وسط صفحه گوشی نقش بست. هی کم رنگ و پر رنگ شد.
زمان بی رحمانه جلو میرفت.
پیام آمد که نصف ظرفیت تکمیل شده. قلبم انگار داشت مثل همان سیبزمینیها در روغن جلز و ولز میکرد.
بالاخره ثبتنام انجام شد.
*گوشه لباسم به پایین کشیده شد. دست پسرم بود که بازهم سیب زمینی میخواست.*
رفتم سراغ دفترچهام که جای همیشگیاش کنار گاز است. چه حس شیرینی است لیست کردن وسایل مورد نیاز برای رفتن به یک سفر همین حوالی ، همین شهر، سفری که از جاده و کوه و دشت نمیگذرد فقط چند خیابان آن طرفتر ، تو مهمان خدا میشوی .
روز موعود آمد. من از ذوق زیاد، کله صبح، چمدان و ساک پتوها را جلوی در ردیف کردم.
در تلفن همراه، گروه معتکفین را نگاهی انداختم، چند نفری انصراف داده بودند و بلافاصله جایشان پر شد.
در دلم گفتم "خدا روشکر که ما میریم ."
ظهر دخترم از پیش دبستانی آمد. قیافهاش کمی برافروخته بود، اعتنایی نکردم گفتم حتما از خستگی است، رفت و روی تختش دراز کشید. برای نهار صدایش کردم ولی نیامد، بالاسرش آمدم و دستی روی سرش کشیدم، مثل یک گلولهی آتش بود.
در همین موقع کلید در چرخید. همسرم زودتر از همیشه به خانه برگشت و با رنگ و روی زردی، خودش را روی مبل انداخت. تا به خود آمدم دیدم که باید از گروه معتکفین خارج شوم.
گــاهـی گمان نمیکنی ولی خوب میشود
گــاهـی نمیشود، که نمیشود، که نمیشود…
گــاهی جور میشود خود آن بیمقدمه
گــاهی با دو صد مقدمه ناجور میشود…
گــاهـی هزار دوره دعا بیاجابت است
گــاهـی نگفته قرعه به نام تو میشود…
من خانه ماندم و پرستاری از همسر و دختر اعتکاف من شد.
✍ #مینا_بیگی
#اعتکاف
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 8⃣4⃣6⃣
خوشبختترین مادر دنیا | قسمت۱
قلاب روایت را چند وقت پیش حاج آقایی روی منبر برایم انداخت. داشت از اولین خانهی علی و فاطمه میگفت:
_ علی که از خودش چیزی نداشت، پس گوشهای از خانه مادرش را آماده کرد و دست فاطمه را گرفت و برد به خانه فاطمهبنتاسد.
بعد از روزهایی گفت که عروس و داماد و مادرش در کنار هم زندگی کردند...
از اینجا به بعد سخنرانی را دیگر خیلی یادم نیست چون پاگیر خانهای شدهبودم که او و عروس و پسرش در آن زندگی میکردند.
چه روزهای شیرینی! چه مادر خوشبختی!
تواریخ نوشتهاند فاطمه، بنت اسد، دختری از خاندان بنیهاشم بود و با ابوطالب (عموی پیامبر) ازدواج کرد.
آمنه که محمد(ص) را به دنیا آورد، فاطمه همسر ابوطالب بود؛ و آمنه و عبدالمطلب که از دنیا رفتند، این فاطمه و ابوطالب بودند که آغوش مهر برای محمد گشودند.
و تاریخ نوشته که فاطمه، محمد را بیش از فرزندان خود دوست میداشت، خیلی بیشتر! در روزگار نداری و سختی، اول غذای سفره را به او میداد و بهترین لباس را بر او میپوشاند و اولین شانه را همیشه بر گیسوان او میکشید...
داستان زندگی فاطمه اما، بعد از مادری برای محمد، قله اوج دیگری دارد؛ خدا چکیدهای همه خوبیهایی که به بشر وعده داده بود را خلاصه کرد در مخلوقی به نام علی، و فاطمه را مفتخر به مادری او کرد!
✍#نازنین_آقایی
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 8⃣4⃣6⃣
خوشبختترین مادر دنیا | قسمت۲
پس نه ماه گذشت و دیوار کعبه در چنین روزی شکافت تا او وارد خانه خدا شود و فرزندش را همانجا به دنیا بیاورد و با مقامی بالاتر از آسیه و مریم، از آن خارج شود.
از اینجا به بعد داستان را در تاریخ دیگر ننوشتهاند، اما من فکر میکنم فاطمه علی را شیر میدهد، به عشق محمد! و بزرگش میکند با رویای گوش به فرمان او بودن.
هربار که علی، را نگاه میکند و لاحول و لاقوه الا بالله برایش میخواند، زود نگاهش پر میکشد سمت محمد. در روزهای سخت شعب، با ابوطالب و علی و جعفر و عقیل، دور محمد میگردند. چندی بعد، دست در دست علی، پیاده، از مکه به مدینه میرود، آیه در شأنش نازل میشود. پسرش حالا بازوی محکم رسول خداست، فخر عرب و عجم است، در جنگها شمشیر میزند و در آسمانها بالا میرود و در خانه برای او و فاطمه، هیزم میشکند و آب میآورد...
و او خوشبختترین مادر دنیاست!
و من فکر میکنم قشنگترین لحظه زندگیش، آنجایی بود که از دنیا رفت. علی، گریان نزد رسولالله میرود: مادرم از دنیا رفت!
و پیامبر میفرماید: مادر من هم بود.
بعد با هم میروند برای کفن و دفن. او را در پیراهن رسول خدا کفن میکنند و حضرت بر او نماز میخواند. روی قبرش را که میپوشانند، ملکی برای سوال و جواب میرسد. فرشته از او میپرسد: امام تو کیست؟
و او، رسول را میبیند که خم شده سمت مزارش، آرام میگوید: پسر توست! پسر توست!
✍#نازنین_آقایی
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها