eitaa logo
دورهمگرام؛ شبکه‌زنان‌روایتگر
472 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
201 ویدیو
5 فایل
با قصه‌ها زندگی کن اینجا زنان برش‌های واقعی زندگی خود را می‌نویسند. #دورهمگرام شبکه زنان روایتگر منتظر روایت‌های شما هستیم: @dorehamgram2 ❗انتشار مطالب تنها با ذکر منبع مجاز است.
مشاهده در ایتا
دانلود
روایت دختری بازمانده از کابوس حلبچه (قسمت اول) من در حلبچه به دنیا آمدم؛ دو سال بیشتر نداشتم که دیار و شهرم مورد اصابت گلوله و گازهای اعصاب و وی ايکس، سارین، تاون، و خردل قرار گرفت. دقیقا ۵ روز مانده بود به فصل زیبای بهار؛ متاسفانه سرسبزی و شادابی بهار خیلی زود به خزان تبدیل شد و سوز سرما در کوچه پس کوچه‌های آن آرامش را از ساکنانش ربود و هنوز پس از گذشت ۳۴ سال بوی خردل از دشت و صحرای آن به مشام می‌رسد. هزاران انسان بیگناه دقیقا ساعت یازده صبح در حالی که سرگرم کارهای روزمره خود بودند هدف حملات شیمیایی جنگنده‌های رژیم صدام قرار گرفتند و پنج هزار نفر که بیشترشان زنان و کودکان بودند در مدت دو ساعت مثل پروانه‌ها پرپر شدند و بیش از ده هزار نفر مجروح شدند. بمباران شیمیایی حلبچه به عنوان بزرگترین نسل‌کشی یک ملت با گازهای زهرآلود در تاریخ ثبت شد. در آن روز بوی سیب فضای شهر را فرا گرفته بود و اکثر کودکان و زنان بی‌دفاع بدون دراختیار داشتن ابتدایی‌ترین وسیله دفاعی شهید شدند. اگر از منظر حقوق بین‌الملل به این فاجعه نگاه کنیم می‌بینیم که دولت آلمان در آن زمان به اندازه رژیم دیکتاتور صدام و حتی بیشتر در این جنایت نقش داشته است. اگر به تاریخ نگاه کنیم شیمیایی حلبچه در ۱۶ مارس ۱۹۸۸ (۲۵ اسفند ۱۳۶۶) اتفاق افتاد و نتیجه آن خلق یکی از بدترین مناظری بود که تا به حال در تاریخ روی داده است. ✍ مرضیه خاکی روژان 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
روایت دختری بازمانده از کابوس حلبچه (قسمت دوم) آن زمان من بچه بودم، ولی همیشه پدر و مادرم برایم تعریف می‌کردند که همه جا پر از جنازه بود و روی هم انباشته شده بودند؛ برخی هم کف خیابان‌ها انگار خوابشون برده بود و برخی هم از ترس جان خود، پشت دیوارها پناه گرفته بودند ولی همانجا جسم بی‌روحشان نقش بر زمین شده بود. در این روزها که سی و چهارمین سالروز بمباران شیمیایی حلبچه است بر خود لازم می‌دانم که به عنوان یک دختر حلبچه‌ای اشاره کنم که چنین فاجعه بزرگ و مهمی در آن زمان بازتاب زیادی در رسانه‌ها نداشت و اگر اندک خبرنگاران و عکاسان ایرانی نبودند شاید این فاجعه اینک کتمان می‌شد! برای اولین بار عکاسان ایرانی به حلبچه آمدند و با ثبت لحظات دردناک جان باختن بیگناهان حلبچه و انعکاس دادن آن در جهان این فاجعه را به عنوان نسل‌کشی به افکار عمومی دنیا معرفی کردند. متاسفانه من آن روز سخت و غم‌انگیز را به یاد ندارم اما مرحوم پدرم، همیشه می‌گفت که ما نزدیک به ۱۷ روز پس از حمله شیمیایی، در شهر «عنب» ماندیم چون ما نمی خواستیم شهرمان را ترک کنیم؛ اما سرنوشت به شیوه‌ای دیگر رقم خورد و ما مجبور شدیم که به ایران پناه ببریم. کسانی که به شدت زخمی شده بودند، بلافاصله جان خود را از دست دادند و همان جا دفن شدند اما کسانی که نمی‌توانستند راه بروند، توسط تیم پزشکی و سربازان ایرانی با هلی‌کوپتر به ایران منتقل شدند. به همین دلیل است که در جریان این تراژدی بزرگ، نیروهای ایرانی وقایع را از نزدیک دیدند و به این افراد کمک‌های زیادی کردند. در آن روزها حتی کشورهای غربی هم به این فاجعه دردناک واکنش نشان ندادند تا به آن افرادی که آسيب دیده بودند کمک کنند.آن سالها بود که توسط کشور ایران کمپ‌هایی برای کسانی که آواره و پناهنده شده بودند ساخته شده بود که این آوارگان سال‌های زیادی را توی این اردوگاه‌ها سپری کردند تا اینکه به تدریج پس از سقوط صدام، به حلبچه و شهرهای اطراف بازگشتند و کم کم شروع کردند به آبادان کردن روستاها و شهرهای خودشان. من هم نزدیک به هیجده سال بهترین دوران زندگی‌ام را در همین کمپ‌ها گذراندم. همین حالا هم مردان و زنان زیادی دچار سرطان‌هایی می‌شوند که از پیامدهای شیمیایی آن بمباران است. بعضی از خانواده‌ها فرزندان معلول به دنیا می‌آورند که به آثار شیمیایی ربط دارد و هزاران نفر هم به هراس‌آورترین شکل ممکن جانشان را از دست دادند و همین باعث شد که شهر زیبای حلبچه به شهر خاموش معروف شود و آوازه‌اش به تمام دنیا برسد. حلبچه زخم ناسوری بر پیکر کره خاکی است که هرگز التیام نخواهد یافت. اگر تا آخر عمر برای حلبچه قهرمان بنویسم هنوز نمی‌توانم احساسات پنج هزار پروانه را که در آن روز پرپر شدند با واژه‌هایم بیان و شهر حلبچه را مثل روز اول تصویر کنم. ✍ مرضیه خاکی روژان سه شنبه ۲۴ اسفند ۱۴۰۰ 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
7⃣7⃣ جمعه های دلتنگی مامان، میگم امام زمان غذای مورد علاقه‌ش چیه؟ دخترک این را می‌پرسد و همزمان با بساط خاله بازی پلاستیکی، برایم چای دم می‌کند. لبخند روی لبم، می‌پرد و جایش را به یک بغض ناخوانده می‌دهد. ساده ترین جواب حاضر در آستین را می‌گویم: نمی‌دونم راستش مامان! از قوری پلاستیکی طرح کیتی برایم چای می‌ریزد و یک قند نیمه خیس چسبناک می‌گذارد کنار فنجان و می‌گوید: چه حیف شد، اگه می‌دونستیم دو تایی براش درست می‌کردیم و می‌فرستادیم دم خونشون! اشکال نداره، یه روزی خودش دعوتمون می‌کند! من دلم روشنه! امام زمانم...مهربانترینم...کاش راه خانه ات را بلد بودم، آن دم پشت در خانه ات می‌نشستم و نفسی که چشمانم به شما می‌افتاد، همه ی چلچراغ‌های دنیا در دلم روشن می‌شد‌. چه سخت که از دیدنت محرومم و چه شیرین که نگاه پدرانه ات برایمان حاضر است، هر لحظه که یادتان کنیم، هر لحظه که یادمان از خاطرتان گذر کند... اللهم عجل لولیک الفرج 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 بدون پذیرایی می‌روی؟... ▪️ یک وقت‌هایی آدم دلش می‌خواهد حرف بزند، اما نمی‌داند به چه کسی. حتی نمی‌داند چه می‌خواهد بگوید! در یک جمله خلاصه‌اش می‌کند: حالم خوب نیست... و نمی‌دانم چرا. ✉️ حرف‌هایش را با بغض فرو‌می‌خورد. مثل امروزِ من... چقدر حرف دارم که می‌دانم شنیده‌ای. پس چرا بازگو کنم حرف‌هایی را که ناگفته، می‌دانی. چشمانم را می‌بندم و می‌روم. ناامید از نشنیدن پاسخی... 🕌 صدای اذان بلند می‌شود. شعفی در دلم می‌اندازد: انگار شما صدایم کرده‌اید. می‌گویید کجا؟ تا جمکران می‌آیی و بدون پذیرایی می‌روی؟ برمی‌گردم. دو رکعت نماز می‌خوانم. دلم آرام می‌گیرد. چقدر به این مهمان‌نوازی شما نیاز داشتم… 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
8⃣7⃣ انگشتان خلاق مادر کانالهای فروش لباس بچه را بالا و پایین میکنم چیزی چشمم را نگرفته است؛ لباس‌های معمولی با قیمت‌های بالا یکبار در ذهنم همه موجودی لباس‌های دخترک را مرور میکنم همه لباس‌ها یا کوتاه شده یا لک دارد_ لک ماژیک یادگاری از آن روزی که ماژیک‌های دوست داشتنی برادرش را به فنا داد_ و مناسب دید و بازدید عید و افطاریهای عیدانه نیست. دخترک شعر میخواند و بازی میکند: توپولویم توپولو صورتم مثل هلو مامان خوبی دارم میدوزه دونه دونه میپوشم خوشگل میشم خنده ام گرفته است، دوست دارم بهش بگویم: هی دختر جان، تو مامان خوبی داری حتی اگر نمیتواند چیزی برایت بدوزد ولی واقعا کاش خیاطی بلد بودم و با سر انگشتان خلاقم از یک متر پارچه بی جان یک اثر هنری زنده خلق میکردم، هم صرفه جویی بود و هم لذت، لذت آنکه هنر دست خودم تن دخترک است. ولی حیف که من اینکاره نبودم. تقریبا مطمئن شده بودم که باید یک سر تا لباس فروشی‌های معروف برویم تا با خرید یک لباس نو، عید را به خانه بیاوریم مُتِرصِّد فرصت خالی بودم که یک روز گذرم به خرازی افتاد. خیلی خوب بود باید اسمش را به‌جای خرازی بگذارند فروشگاه ابزار کیمیاگری! دو متر تور سفید خامه دوزی پهن خریدم و برگشتم خانه. پیراهن پارسال را آوردم تا مس وجودش را به طلا تبدیل کنم. چرخ خیاطی خاک خورده را فراخواندم و تور را دوختم پایین پیراهن سفید عید پارسال... کمی هم سر آستین و یک کم هم دور یقه و تمام. لباس اندازه شد؛ تنش کردم، خیلی ذوق کردم برایش. ✍ 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
9⃣7⃣ سنگ پنجم درست یک هفته مانده تا پایان سال، همه در هیاهو و جنب و جوش هستند اما من... اما من قفل شده‌ام در خاطره‌ای از دقیقا یک سالا پیش، روزی که از روزمرگی‌ها و چالش‌های بچه‌ها کلافه شده‌بودم! چادر سر کردم و کیف برداشتم و بیرون زدم! سوار ماشین که شدم مقصدی نداشتم و فقط رفتم! آنقدر کلافه بودم که مرز رویا و واقعیت برایم ملموس نبود، انگار از روزمرگی‌هایم به رویاهایم پناه می‌بردم!🥺 انگار خواب می‌دیدم که در مسیر مشخصی می‌رفتم، مسیری آشنا، مسیری که اشک در چشمم می‌نشاند! از آن تپه‌ی آشنا بالا رفتم و ماشین را نگه داشتم! با تمام دلتنگی به سر در غاری رسیدم که ۵ نور در آن آرمیده‌اند ولی درِ غار قفل بود و حق ورود نداشتم، از همان جا دل‌گویه‌هایم شروع شد: "سلام، خوبی؟ دلم برایت تنگ شده، خیلی تنگ، کجایی؟ می‌شنوی؟ راستی عیدت مبارک، جایت را دوست داری؟ ...آه ای عزیزی که نمی‌دانم کجا می‌توانم به راحتی خطابت کنم و بدانم که همان جا آرمیده‌ای... " از پس پرده‌ی ضخیم اشک سایه‌ای را دیدم کلید در دست، در را باز کرد و رفت داخل، گل‌ها را مرتب کرد، دستی سر و روی غار کشید و بیرون آمد، در اوج ناامیدی دل به دریا زدم و گفتم "می‌توانم بروم داخل؟" گفت "اگر شما بروی همه می‌روند" کاملاً انتظار همین جواب را داشتم... دست به قفل شد، مطمئن بودم قفل می‌کند و می‌رود. دیده‌هایم تمام شد ولی شنیده‌هایم ادامه داشت "بروید داخل ولی زود بیایید" هنوز نگفته بود "کفش در بیاورید" که من کفش کنده بودم و رفته بودم. سوار بر سیلی از اشک‌هایم به سرعت به نور پنجم رسیدم صورتم را به خاک گذاشتم و تمام وجودم باران شد و بر سنگش بارید... باریدم، باریدم و سبک شدم! 🌧 تمام قلبم آمده بود کف دستم و بوسه می‌زد به کلمات روی سنگ : "شهید" ، "گمنام" ، "شلمچه" دوباره زبان دخترانه‌ام برایت باز شد "کاش می‌توانستم یک بار دستت را در دستم بگیرم، کاش یک‌بار به جای کلمات سرد "شهید گمنام" دست بر دست گرمت می‌کشیدم" از بین گل‌های خوشبختی که شب را در آغوش تو آرام خوابیده‌بودند. فقط یک گلبرگ برداشتم، بوسه بارانش کردم و در میان دستم گرفتم تا کمی از گرمای محبتت را لمس کنم. ناچار از غار بیرون آمدم و دوباره گوشه‌ی در ایستادم. خانم و آقای جوانی را دیدم که به غار رسیدند، مرد کلیددار گفت "اگر می‌خواهید کوتاه بروید داخل" مرد جوان رفت. دلم هنوز پیش سنگ تو قفل شده بود اما گوشم دم در غار بود و می‌شنیدم مرد کلیددار چه می‌گوید "آن انار خشک را می‌بینی؟ روی سنگ پنجم؟ کنارش گل خشک را می‌بینی؟ بردار برای تبرک" مرد جوان خوشحال و ناباورانه تحفه را پذیرفت و خارج شد، همسرش با خوشحالی رو به من گفت "ما تازه عقد کرده‌ایم" شاید می‌خواست بگوید که این گل را به عنوان هدیه‌ی عقدش دوست دارد! چشمه‌ی تازه آرام گرفته‌ی چشمانم دوباره جوشید و با خودش جمله‌ای را بیرون آورد " شاید سنگ پنجم پدرم باشد..." دوباره ساکت شدم و سر به لبه‌ی دیوار، دل‌گویه‌هایم را با تو ادامه دادم. در همان عالمی که بیشتر شبیه خواب بود تا بیداری های همیشگی. وقتی سبک شدم و برگشتم تا گوشه‌ای بنشینم و یاسین برایت بخوانم، خانم جوان را پشت سرم دیدم که گل به دست منتظر من است. با اصرار گل را به من داد و قصه‌ام را شنید : "پدرم شهید مفقودالاثر است و هر جا شهید گمنامی باشد که لااقل سن و تاریخ و محل شهادتش به پدرم بخورد برایم باریکه ای از امید می‌شود تا ابر سنگین دلتنگی هایم را بر سنگش ببارم" اسمش را پرسیدم "معصومه" ، هم اسم خودم! انگار حتی واسطه ای که گلت را به من رساند هم با دقت انتخاب کرده ای تنها که شدم برایم پیامک آمد که "روز بزرگداشت شهدا گرامی باد" ! همه‌ی اتفاقات آن روز بیشتر شبیه رویا بود تا واقعیت و در کنار هم پازلی را برایم کامل میکرد: از کلیدداری که بی مقدمه رسید، از اجازه‌ای که بی مقدمه داده شد، از گلی که بی‌مقدمه به آن مرد داده شد، از جمله‌ای که بی‌مقدمه از من جوشید، از خانمی هم اسم خودم، از روز بزرگداشت شهدا... رویایی که باز هم به من ثابت کرد تو زنده‌ای و از آن جایگاه پر نور "عند ربهم" مراقب دلِ تاریک و تنگ دخترت هستی و در چنین روزی مرا پیش خودت خواندی تا با تحفه‌ای دلم را آرام کنی ساعتی بعد در خانه بودم و دوباره زندگی روزمره بود، اما این بار  گلی روی دیوار خانه کنار عکس قوی ترین مرد زندگی‌ام، پدر نادیده‌ام بود که هر روز به یادم بیاورد "... بَلْ أَحْيَاءٌ عِندَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ" (آل عمرا/۱۶۹) ✍ 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
0⃣8⃣ فیضی که از پسر به مادر رسید پسرک کنارم نشست و گفت میخواهم زیارت آل یس حفظ کنم ، اما بلد نیستم خسته بودم، خیلی زیاد. با بی حوصلگی سرم را بالا گرفتم، خواستم‌بگویم خودت فکری بکن یا بگذار برای بعد که نگاهم به حجم اشتیاق چشمهایش و التماس دستهایش که مفاتیح را جلوی من گرفته بود افتاد. دلم نیامد که از خستگی با او که سراپا اراده شده بود بگویم. مفاتیح را گرفتم ، شروع کرد به خواندن سلام علی آل یس السلام علیک یا داعی الله و ربانی آیاته السلام علیک ... جمله اول و دوم را که گفت حالم عوض شد آنقدر صادقانه و ملتمسانه سلام‌میداد که با خود گفتم چرا من چنین سلامی تاکنون به امام زمان نداده ام؟ او خواند و من گریه کردم عَلَم‌ِمنصوب و عِلمِ مصبوب را به قدر درکش شرح کردم بعد از چند مرتبه رفت و برگشت زیارت را حفظ شد، و من هم بعد از این همه سال... الحمدلله 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
528555778_-1414359824.mp3
7.61M
💡 💫 وقتِ تحویلِ سال، قرآن بدست، تمامِ خوبی‌ها و بدی‌های سال گذشته‌مان را مرور می‌کردیم؛ در مرور خاطراتمان همه شریک بودند، جز یک نفر...!!! که اگر به‌جای همه، همین یک نفر را دریابیم سال جدید و سال‌های جدیدترمان ختم به خیری عظیم خواهد شد! 💥امسال را با دعایی واقعی شروع کنیم.🤲 👥 🎙 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
✍ از تشریفات و فرم‌ها و قالب‌های پُست‌های مجازی که بیایم بیرون؛ هیچی تبریک ساده‌ی نمیشه ! 🌸 سال نو مبارک 🌸 عید همگی مبارک 🌸 صد سال بِه از این سال‌ها ... ممنونیم که یکسال همراه ما بودید؛ 🙏 بمونید و بمونیم باهم و برای هم، در مسیرِ "شُدَن" إن‌شاءالله 💫😊 و حالا .... 💌🎁💌🎁💌🎁💌🎁 می‌رسیم به دلچسب‌ و غیرمنتظره ! جا نموندید 😉 رفقاتونم خبر کنید 👭 منتظر باشید......👀 🔹 ble.ir/dorehamgram 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید سردار عزیز؛ تولدتان مبارک. 🌸 این سومین نوروزی است که دنیا از وجود نازنینت محروم شده. خوشا روزی که رجعت کنی و سربازی در رکاب مولایت باشی که ان شالله آن روز دیر نیست. 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
1⃣8⃣ خانه تکانی و دغدغه‌های آخر سال نمیدانم چرا همیشه در مدرسه‌ها و مهدکودک‌ها، اینقدر زود عید می‌شود؟ اصلاً چرا سرعت آمدن بهار در همه جای یک مملکت یکسان نیست؟ بچه که بودیم چقدر ذوق می‌کردیم از اینکه چند روزی زودتر تعطیل شویم. یادش بخیر که اگر معلم‌مان همکاری نمی‌کرد، با همکلاسی‌ها شیطنت‌مان گل می کرد و دست به یکی می‌کردیم که روزهای آخر هیچ کس سر کلاس نرود، تا مدرسه خود به خود تعطیل شود. نمی‌شد که برای همه غیبت بزنند! و امان از آن دو سه نفر خودشیرینی که همیشه کار را خراب می‌کردند، و برای عزیزتر شدن پیش معلم تا روز آخر می‌رفتند. نمی‌دانم با آن همه ناله و نفرین همکلاسی‌ها، الان کجای عالم کارشان گیر کرده؟ خدایا خودت کارشان را راه بینداز! من که الان حسابی دعایشان می‌کنم. چرا؟ چون حالا دیگر بچه نیستم و خودم یک بچه دارم. حالا که مهد کودک دخترک از دو هفته قبل از عید تعطیل شده و نشسته گوشه خانه و در میان کارهای ریز و درشت خانه تکانی فریاد «مامان... مامان...» هر لحظه در سرم می‌پیچد، می‌فهمم که آن خود شیرین‌های مدرسه چقدر بچه‌های خوبی بودند که می‌گذاشتند مادرشان به خانه تکانی‌اش برسد، و اصلا از کجا معلوم؟ دعای مادر همیشه از نفرین چهار تا جوجه‌ همکلاسی از زیر درس دررو، بهتر می‌گیرد. و چه بسا الان اوضاع آنها خیلی از ما بهتر باشد. چون مادرهایشان با هر دستمالی که به جان خانه می کشیدند دعایشان کرده‌اند. ولی از آنجا که هرکاری چاره‌ای دارد، من هم چاره کار را در بیخیالی یافتم. این آخر سالی، تنها فرصت آخر سالی است که با دخترک پنج ساله‌ام دارم. سال دیگر شش ساله می شود و می‌دانم که دلم برای پنج سالگی‌اش تنگ خواهد شد. پس بهتر است کاری کنم که دل او هم گرم شود. خانه تکانی همیشه هست. کارها را یکی در میان قلم میگیرم. از روزهای دو نفره‌مان استفاده می‌کنم. حتی در این فرصت دوتایی، تولد همسرجان را هم برگزار کردیم که درستش هفته دیگر است، ولی روز تولدش سفر هستیم و فرصت جشن و غافلگیری نیست. خودش کلی روزمان را ساخت. تزیینات را به دخترک سپردم، و ناگفته نماند که وقتی داشت حسابی سلیقه به خرج میداد برای چیدن ریسه ها و بادکنک ها، من هم کلی به کارهایم رسیدم. خلاصه که غلط گفته‌اند درباره مهندسان! یا حداقل شعارشان ناقص بوده! این مادران‌اند که همیشه یا راهی خواهند یافت، یا راهی خواهند ساخت. حتی اگر آن راه بی خیالی باشد! 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 •••• مهمانی بزرگ بهار •••• امسال که استشمام عطر دل‌انگیز شکوفه‌های بهاری با جشن مهمانی خالق همراه شده و قرار است محبت و قرب در وجود خسته‌مان جوانه زند، روایت‌های شما از تلفیق بهار وجود و بهار طبیعت شیرینی این روزها را دو چندان خواهد کرد. 📝 دورهمگرام مشتاقانه منتظر روایت‌های شما حول محورهای زیر است: ۱. اولین روزهای روزه داری! سختِ شیرین یا تلخِ گوارا؟ از قاب نگاه مادری‌تان یا از نگاه دخترک ۹ ساله ۲. سحرهای ماه مبارک و شب بیداری‌ها ۳.‌ وقت غروب و سفره‌های افطار و قصه آدم‌های دور آن ۴. تجربه‌های معنوی، عبادی و سلوکی که در این ماه راهش هموارتر است ۵. تقارن بهار جان‌ها با نوروز، صله رحم با زبان روزه، عید دیدنی به وقت افطار و ... و هر موضوع مرتبط دیگری که می تواند دستمایه و سوژه روایت شما باشد. ▪️ گوارایی روایت‌های برتر را می‌توانید از طریق کانال دورهمگرام بچشید. ▫️ روایت‌های ارسالی حداکثر هزار کلمه و در قالب متن باشند. ▪️ آیدی جهت ارسال روایت‌ها: 🧕 @z_arab64 ▫️ به ۱۰ روایت برتر کارت هدیه تقدیم خواهد شد‌ ▪️ مهلت ارسال روایت‌ها ۱۲/۲۵ لغایت ۰۲/۲۵ 🌀 دورهمگرام ؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگیست🍃با ما از طریق لینک زیر همراه شوید. 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها