#روایت_بخوانیم 3⃣2⃣5⃣
عاشقها همیشه برندهاند... | قسمت۲
تک تک آدمها را با شعف نگاه میکردم و در دلم داستان سرایی داشتم، همان تفریح همیشگی ساده و جذاب من. یاد هفته پیش، دوید در ذهنم که استاد گفته بود《حالا میخوایید برید سفر اربعین که چی بشه؟ چی به دست میآرید؟》
لواشک را از این طرف لپم، فرستادم آن طرف لپ و گفتم:
-استاد جان شما لطف کنین اجازه بدین ما بریم، برگشتیم ضمن تقدیم سوغاتی، جواب سوالو به ارمغان میآریم.
سر کلاس استاد، صندلیها را گرد میچیدیم تا رو در رو صحبت کنیم. دیدم که استاد لبخند به لب اجازه را صادر کرد.
لواشکها را فاطمه در باغ دماوند با آلو قطره طلا و آلبالوی رسمی درست میکرد و ما را معتاد کرده بود. قبل از هر کار باارزش و بیارزشی انگار باید یک دور لواشک دست به دست میشد و اصلا به همین بهانه اسم گروه دوستیمان شده بود "لواشکیها".
بند کوله طرح گلیمی را روی دوش جابهجا کردم و گفتم:
-بچهها، خودمونیم، چی به دست میآریم؟
فاطمه یک رول لواشک نمک زده گذاشت کف دستم و گفت:
-نمیدونم، یعنی راستش میدونم اما براش کلمه ندارم.
حمیده با لبخند و ضمیمه چال لپ، گفت:
-باید خودت بری ببینی چه دنیاییه.
فنجان مسی قهوه را با گفتن "شکراً" پس دادم. ور محتاط دلم گفت:
-شب کجا میخوای بخوابی؟ نکنه دخترجان تو خواب شروع کنه راه رفتن. نکنه سرد باشه سینوزیت از راه برسه. نکنه خرماپزون باشه و اذیت بشی.
با همین واگویهها، موکبی برای استراحت پیدا کردم تا شب را به صبح برسانم.
چشم باز کردم. پنکه سقفی بالای سرم عرق ریزان میچرخید، چشمهایم را ریز کردم و ساعت طلایی روی دیوار را خواندم. آخ آخ آخ، قرار بود فقط یک ربع بعد از نماز بخوابم و خروسخوان بزنیم به دل جاده اما آنقدر لوباتری بودم که ساعت هشت شده و من هنوز اینجا در مبیت خیره به سقف هستم. نورا هم بیتقصیر نبود، دخترک موخرمایی خنده عسلی صاحبخانه، که دیشب زیر نور چراغ کوچک سبز حیاط، پیشنهاد منچ و مار و پله داد، من هم سلطان نه نگفتن زمانه.
-صباح الخیر، تفضل.
با یک سینی نیمرو و خرما در قاب در ظاهر شده بود، مریم، صاحبخانه جوان قلب بلوری.
در چشم برهمزدنی روی تشک نشستم و گفتم:
-صباح الخیر، too.
به عبارتی صباح الخیر ایضا.
نیمرو عجیب چسبید، پتوی طرح پلنگی را مرتب تا کردم و گذاشتم روی تشکها که تا نزدیک پنکه سقفی پرتلاش، رفته بود.
از جیب کولهپشتی ام یک روسری حریر با گلهای ریز صورتی، بیرون کشیدم و یک بسته پاستیل شیبابای ماری برای نورا.
یکدیگر را محکم در آغوش گرفتیم و با مهر اجزای چهرهاش را از بر شدم و به دل جاده انداختیم.
کم رمق شده بودم و از کنارههای جاده سیراب و دیگر فقط روبرو را نگاه میکردم.
نفسها کمی کوتاه شده بود، ظل آفتاب، ظهر چهلمین روز، خسته و خاک به ذره ذره وجود نشسته، چشمهایم به گنبد طلایی که از دور دلبری میکرد، سو گرفت و نگاهم گره خورد. زمان ایستاد و من ایستادم.
من چینی گل سرخ هزار تکه بودم و حالا ...
سلام همهی زندگیم سلام امام حسین من...
✍ #سعیده_باغستانی
#اربعین
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 4⃣2⃣5⃣
کربلا، طریق الاقصی...
از مرز تمرچین تا اربیل، تقریبا هیچ موکبی برای پذیرایی نبود.
اما هر چه به سمت کرکوک نزدیک شدیم، محبتها و پذیراییها بیشتر شد.
صبحانه مهمان خانوادهای از حومه کرکوک بودیم، به زبان ترکی صحبت میکردند و با کاروان ما که اکثرا ترک زبان بودند، همصحبت شدند و فضا گرم شد. از اسم نوه ۴ ماهه خانواده پرسیدیم که مادرش گفت، قاسم و بعد بلافاصله گفت:《 قاسم، قاسم سلیمانی》
از یکی از همراهان ترک خواستم که بپرسد این همه پذیرایی و محبت را به چه نیتی انجام میدهند؟ نذر خاصی دارند؟ که خانم صاحبخانه محکم گفت هیچ، تنها برای خدمت به حسین علیهالسلام.
با اینکه قبلا هم در سفر اربعین این سوال را از موکب داران پرسیده بودم و همین جواب را شنیده بودم، راضی نشدم، کمی اصرار کردم که نمیشود که بالاخره دعایی، درخواستی، حاجتی. بپرسید از خدا چه میخواهند در برابر این زحمات؟
گریه کرد و گفت:
- پل صراط به برکت حسین علیهالسلام شیعیان راحت رد شوند و انشاالله نابودی اسرائیل رو ما و شما با هم ببینیم.
خدا کند، فلسطین در بین دعاهای خالصانه ما هم باشد.
پ.ن۱: عکس متعلق به آقا قاسم، نوه خانواده است.
پ.ن۲: چرا در ایران میگفتند، مردم عراق نسبت به مسئله فلسطین مثل مردم ایران همراه نیستند؟
#انتم_الشرفاء_انتم_الکرما
#خدمتا_للحسین_تبذلون_العطاء
#کربلا_طریق_القدس
#اربعین
✍#فاطمهگیتیپسند
🏷 منبع
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
پادکست شماره ۲.mp3
7.4M
#روایت_بشنویم 3⃣4️⃣
🚩 اول چایی، بعدا کار
▪️ کاری از گروه دورهمگرام
🏴 عشق به حسین علیهالسلام، عشق به زوار حسین را هم به ارمغان میآورد. و این سفر، قدم به قدمش تحت توجه اهلبیت علیهمالسلام آسان میشود
✍ روایتگر: سعیده باغستانی
🎙 گوینده: نفیسه خوارزمی
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت وقایع زندگی. با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
دورهمگرام؛ شبکهزنانروایتگر
_____________🏴🏴🏴🏴🏴____________ در ایامی که دلها برای زیارت ارباب بیتاباند و لحظه وصال عاشق و معشو
#روایت_بخوانیم 5⃣2⃣5⃣
چند بسته « #غزهتنهانیست » را گذاشتم سر کوله که میروم زیارت به زوار هدیه بدهم و بگویم یادشان نرود در زیارتهایشان، برای فلسطین مظلوم دعا کنند، یادشان نرود ما اینجاییم که برای نابودی اسرائیل همعزم شویم.
ساعت سه نیمه شب است با صدای هشدار گوشی بیدار شدم و سریع جمع کردم تا برسم حرم و عجله، هر چیز که لازم بود را از یادم برد.
تمام راه به این فکر میکردم چهکار دیگری از دستم بر میآید که یادآور فلسطین شوم.
بعد از نماز صبح، صف طولانی برای زیارت ضریح حرم کاظمین تشکیل شده بود و شیرزنی بلند بلند از زنهای خسته حاجتمند، صلوات میگرفت.
من اما از آن دست آدمهایی نبودم که صدا بلند کنم و برای سلامتی آقا و شفای مرضا و... صلوات جمع کنم.
اما نگاه کردم و دیدم کجا از این جمع آماده اربعین آمده بهتر؟!
نفس چاق کردم، چشمهایم را بستم و صدا بلند کردم و گفتم «برای ظهور و نابودی اسرائیل صلوات»
صلواتها بلندتر از قبل شد.
صلواتها را برای یادآوری دشمنیمان با جنایتکار بزرگ و عزمهای استوار شیعه و دعا برای مردم فلسطین میخواستم،
بلندتر فریاد زدم: « آزادی فلسطین صلوات »
و زنها صلواتها را بلندتر و جانسوز تر فرستادند.
در هر لحظهای در این مسیر اربعین میتوان با یاد غزه حرکت کرد.
• پینوشت: عکس متعلق به ماکت مدرسه مخیم الشاطی غزه، در مسیر پیاده روی کاظمین به کربلاست.
✍ #مرجان_الماسی
#غزه_تنها_نیست
#سوگواره_سفیران_حسینی
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
پادکست شماره 11.mp3
8.17M
#روایت_بشنویم 4⃣4️⃣
🚩 زنی در کنج مطبخ عاشقم کرد
▪️ کاری از گروه دورهمگرام
🏴 ظاهر موکبهای پر از پذیرایی با غذای گرم و آب خنک، یک پشت صحنهای هم دارد، ستونهایی که زیر چادر خیمهها را محکم نگه داشتهاند، زنانی که زیر دیگهای گرم این مسیر را روشن نگه میدارند.
✍ روایتگر: فاطمه کریمی
🎙 گوینده: رقیه اسماعیلی
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت وقایع زندگی. با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 6⃣2⃣5⃣
ترسی که نجاتم داد | قسمت۱
مثل یک اتفاق عادی و روزمره داشتم میمُردم، زیر تیغ بیرحم جراحی. آماده رفتن نبودم. چمدان زندگیام خالی بود. اصلاً فکر نمیکردم یک عمل ساده سزارین به اینجا بکشد. هیچکس، توضیحی برایش نداشت. شاید قصور پزشکی بود. بعدها یکی از داروهای تاریخگذشته بیهوشی حرف زد. پِیاش را نگرفتم.
فقط ناگهان احساس کردم قدم به آن جهان گذاشتم. برخلاف مهمانهای آقای موزون، از دالان نور رَد نشدم. اصلا وقت نشد. در یک لحظه وارد دنیایی شدم که انگار در آن، همه چیز بافت داشت، مثل یک پارچه زیر ذرهبین. من یک تار یا پودِ خیلی ریز از آن وسعت بیانتها بودم. چیزی در اندازه هیچ. بقیه ماجرا را زیاد یادم نیست. چیزهایی که یادم هست هم گفتنی نیست.
فقط یک حرف را خوب بخاطر دارم. به من گفتند: -- در چمدان زندگیت فقط یه چیز با خودت آوردی، سفر اول اربعین.
✍ #لیلا_نادری
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 6⃣2⃣5⃣
ترسی که نجاتم داد | قسمت۲
حالا چرا فقط سفر اول؟ هیچ توضیحی برایش نداشتم.
آن سال به اصرار همسرم راهی شدیم. او که بارها تنهایی، رفته بود میگفت:
-- لیلا، باید خودت بیایی و ببینی چه خبر است.
اما من میترسیدم. نه از کشته شدن، از اسارت. بچه که بودم خیلی وقتها خدا را شکر میکردم برادرم اسیر بعثیها نشده، با وجود اینکه شهید شده بود و میدانستم دیگر نمیتوانم او را ببینم.
یا آنیکی برادرم که زخمی و شیمیایی شد ولی به دست دشمن نیفتاد، باز من برایش خوشحال بودم.
سالها بعد وقتی همسرم سوریه بود، بارها از خدا خواستم، من را با اسارتش امتحان نکند. اسارت برایم همیشه مفهومی هولناک داشت.
اربعین آن سال، هنوز آمریکاییها در عراق بودند و داعش هم خودی نشان میداد. مسیرهای اربعین ناامن بود. هر روز خبر بمبگذاری میرسید و افرادی که توسط داعش ربوده میشدند. خبر آمد یک خانواده زائر را اسیر کردهاند، پدر و پسر چهارساله را سر بریدند و از سرنوشت مادر جوان، کسی اطلاعی ندارد.
همه اینها به کنار، موضوع دختر کوچکم هم بود، نمیشد او را جایی گذاشت. باید با خودم میبردم. آنهم سر سیاه زمستان که به معنای واقعی کلمه سرما استخوان میترکاند.
خودم هم نفهمیدم بالاخره چطور امام حسین(علیهالسلام) راضیام کرد. با یک چمدان بزرگ نارنجی، پر از تردید قدم در راه گذاشتم، ولی شد رویاییترین سفر زندگیام. آقا مهماننوازیاش را به زیباترین شکل نشان داد. آب در دلمان تکان نخورد. انگار روی بال ملائک رفتیم و برگشتیم. حتی چند ماه بعد از سفر، ملائک چمدان گمشده نارنجی را با خود آوردند. باورمان نمیشد بعد از این همه مدت صحیح و سالم درِ منزل به دستمان برسد. آنقدر ناشی بودم که با یک چمدان غولپیکر راهی پیادهروی اربعین شدم. شده بود مایه طنز همسفرها. آن موقع نمیدانستم که قرار است حاصل تمام زندگیام را در همان چمدان نارنجی جا دهم.
✍ #لیلا_نادری
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
پادکست شماره 17.mp3
7.02M
#روایت_بشنویم 5⃣4️⃣
🚩 راه نشانم دهید
▪️ کاری از گروه دورهمگرام
🏴 دلت قرص است و پشتت گرم، که میدانی امام خودش مهمانهایش را هواداری میکند،
روایت گم شدن در دریای پر تلاطم مشایه و به ناگاه پیدا شدن، قصه همین هواداریست.
✍ روایتگر: زهرا عربسرخی
🎙 گوینده: زهرا عربسرخی
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت وقایع زندگی. با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 7⃣2⃣5⃣
معجزه شال سیاه | قسمت۱
سهشب مانده به اربعین، ساعت حدود ۱۲ شب است و رسیدهایم به شارع عباس(ع).
من و همسرم رمقی برایمان نمانده. انقدر ازدحام زیاد است که سخت قدم برمیداریم تا پاهایمان به نفر جلویی برخورد نکند. اگر لحظهای حواسمان نباشد همدیگر را گم میکنیم.
پسر شش و نیم سالهام از درد گولهگوله اشک ریخته و دیگر نا ندارد. روی کولهپشتیهایی که توی کالسکه گذاشتیم دمر افتاده و اشک میریزد.
برای کمشدن گریههایش تا آنجا که توان داشتیم، بغلش کردیم و در این جمعیت، مانند لاک پشت راه رفتیم. همین حرکت کند و وزن بچه رمق پاها را برده.
چشم گرداندیم، شاید هلال احمری چیزی پیدا کنیم.
دو سال قبل، نزدیک عید نوروز، یکباره پسرم دچار دردی در ناحیه شکم شد. در قرن تکنولوژی یا پزشکها سفر بودند یا تشخیص نمیدادند. آزمایشها تودههایی را در روده نشان میداد که معلوم نبود چیست. همه متفقالقول میگفتند باید نمونهبرداری شود، آن هم بعد از عید نوروز.
دست به دامان خدا و اهل بیتش بودیم و یک داروی ساده، که پزشک طب سنتی موقع تجویز گفت:
-- انشالله همین اثر کنه.
✍ #زهرا_روحی
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 7⃣2⃣5⃣
معجزه شال سیاه | قسمت۲
نذرها و گریهها و التماسهایمان نزد خدا مورد قبول واقع شد و دردهایش کمتر شده بود. با آزمایشهای مجدد، مشخص شد که تودهها کوچک شدهاند. بعد از آن گاهی طی سال دلدردهایی داشت که هر بار با آخ گفتنش جان از بدنم میگرفت.
نزدیک حرم حضرت سقا میرسیم. جمعیت به قدری زیاد است که نمیشود ایستاد و فقط باید از پشت نیم دور حرم حرکت کنیم.
همینطور که گنبد طلایی را نگاه میکنم و راه میروم بی اختیار بغضی یکباره به سراغم میآید و تبدیل به اشک میشود.
عظمت حضورشان را گویی حس میکنم.
دست چپم را به نشانه لبیک، انگار که در طواف خانه خدا هستم بالا میبرم و میگویم:
-- اللهم عجل لولیک الفرج. یا ابوالفضل(ع)، آقاجانم، همیشه اولین خواسته من تعجیل در فرج بوده، الآن هم هست. خبر مریضی پسرم را دارید. اسائه ادب میکنم. پسرکم را دریابید و برای یاری صاحب الزمان(عج) حفظ کنید. یکجوری که خیالم راحت شود برای خودتان کنارش گذاشتهاید.
نیم دور حرم را زدهایم و میرویم سمت باب بغداد. پسرکم نشسته روی کولهپشتیها، اشک ندارد اما حال ناخوشش از چهره مشخص است.
مردی با دشداشه سیاه، عینکی و موهای پر پشت و چهرهای شبیه ابومهدی المهندس جلو رویمان سبز شد. با تن صدای مهربانِ دل قرص کنی با لهجهای ایرانی_عربی گفت:
-- این بچه مریضه؟
انگار که منتظر آشنایی بودم و اینجا ایران است، گفتم بله شما می دانید هلال احمر کجاست؟ گفت:
-- بله در شارع عباس(ع).
شالی سیاه انداخت دور گردن پسرم و دستی بر سرش کشید و گفت این شال از مضجع ضریح خود حضرت عباس علیهالسلام است. بیسیم که میخواهد در دستانش پنهان باشد حواسم را پرت کرده از جملاتش:
-- نگران نباشید خوب میشه و سرباز خوبی هم هست.
به خودم آمدم، همانطور که اشک به خاطر هدیه جاری بود و تشکر میکردم، آن مرد رفت. نگاهم به همسرم افتاد اشک چشمش یکباره اشک چشمم را به جا و حال دیگری برد. به حرفهایی که لحظاتی قبل چند متر آن طرفتر از دلم عبور کرده بود و از دل گنبد طلایی به صاحب مضجع سپرده بودم.
حال شیرینی بود و دلم نمیخواست تمام شود. در دل می گفتم:
-- یعنی آقا ما رو دیده؟ حرفمو شنیده؟ حرف منو؟
عنایت به همه ما میشود اما باورمان نمیشود یا فراموش میکنیم. کاش نگذاریم شیرینی این لحظههای خاص را روزمرگیها با خود ببرند.
✍ #زهرا_روحی
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
پادکست شماره 5.mp3
6.78M
#روایت_بشنویم 6⃣4⃣
🚩 ولکنّ الحسین یَنظُر
▪️ کاری از گروه دورهمگرام
🏴 عنایت امام حسین ع به زوار برای هرکس یکطور رقم میخورد.
زوّاری که هر یک با کوله باری از ارادت و حاجت راهی این سفر شدهاند.
✍🏻 روایتگر: ریحانه شاهآبادی
🎙 گوینده: فاطمهسادات کلانتر
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت وقایع زندگی. با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 8⃣2⃣5⃣
آغوش حرم | قسمت۱
از وقتی محمدسلمان را از شیر گرفتهام، بیشتر از قبل به آغوش من نیاز دارد. روانشناسها راست میگفتند که برقراری تماس پوستی با مادر، راز امنیت و آرامش کودک است. شیشه شیرش را که دستش میدهم، برخلاف قبلترها که میرفت یک جایی لم میداد و شروع میکرد به خوردن، حالا دستم را میگیرد و میکشاندم گوشهای دنج، تا بتواند توی بغلم بخوابد و با خیال راحت شیرش را بخورد! خسته که میشود به جای خوابیدن روی پاهایم، دوست دارد سرش را روی بازویم بگذارد و دستش را روی صورتم! بعد انقدر ناز و نوازش و بوس و بغل میگیرد تا خوابش ببرد...
برقرارکردن تماس پوستی با من، راز آرامش این روزهایش شده و تا نباشد، کارش راه نمیافتد. بداخلاق و بیحوصله باشد، گرسنه یا خسته و خوابآلود، فرقی نمیکند؛ تا دستش نرسد به دست من، تا نرمی کودکانهی صورتش را با پوست صورتم لمس نکنم، آرام نمیشود.
درست مثل خود من! که این روزها بیشتر از همیشه سرگردانم و دستم به منبع آرامش نمیرسد.
✍ #نازنین_آقایی
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها