#روایت_بخوانیم 8⃣1⃣6⃣
معدن طلا | قسمت۱
پای سیستم نشستهام. حوصلهی نداشته را برمیدارم و رو میاندازم به هوش مصنوعی تا برایم درباره معدن زرمهر اطلاعات جمع کند.
کارفرما از صبح چند بار زنگ زده و رد تماس دادهام.
جناب هوش مصنوعی مثل یک بچه هشت ساله مینویسد:《معدن زرمهر در تربت حیدریه بسیار خاص است به دلیل داشتن ذخایر بزرگ از زرکوبهسنگ (استخیل) که یکی از بهترین نوعهای زرکوبهسنگ در جهان است.》
مثل همیشه از بینگ ناامید میشوم، چرخی میزنم توی آشپزخانه، غذای روی گاز را هم میزنم و گوشی را برمیدارم. روی نوتیف ایتا و تلگرام پر شده از سقوط سوریه، یاد هشدار دهم خرداد رهبر میافتم: *مراقب نقشه جدید غرب برای سوریه باشید.*
چه میشود کرد! بشار به هشدارها توجه نکرد؛ نتیجهاش هم شد آنچه نباید!
توی گروههایی که امکان ارسال نظر هست اسکرول میکنم. شخصی به اسم کُکُ مثل خاکانداز ناپاک، خودش را انداخته وسط و مدام دارد خزئبلات ردیف میکند و با تمسخر و توهین، شهدای مدافع حرم، وعده صادق و جبهه مقاومت را میزند!
حوصله دهان به دهان گذاشتن به این برده اسراییل را ندارم. ته دلم هم به تمام کسانی که وقتشان را تلف میکنند تا به اراجیفش جواب بدهند سرکوفت میزنم، چون باعث بیشتر دیدهشدنش میشوند!
✍#جمیله_توکلی
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 8⃣1⃣6⃣
معدن طلا | قسمت۲
به دلم میافتد، به کلام خدا پناهنده شوم.
حمد و سوره میخوانم. صلوات میفرستم: اللهم انی تفالت بکتابک و توکلت علیک ...خدایا نشانم بده راه را و آرامم کن...
سوره نمل میآید، این آیات پیشکش دل آشوبزدهای است که نمیداند باید چکار کند.
نیتم برای سوریه است. تعجب میکنم. انگار که سلیمانی پیدا شده و به منِ مورچه مضطرب بشارت میدهد:
"از مشکلات، هراسی به دل راه ندهید."
یاد همسفری حضرت خضر و موسی علیهمالسلام میافتم. یاد همراه عجول و همسفر حکیمش و آن کشتی که سوراخ شد: أَمَّا السَّفینَةُ فَکانَتْ لِمَساکینَ یَعْمَلُونَ فِی الْبَحْرِ فَأَرَدْتُ أَنْ أَعیبَها وَ کانَ وَراءَهُمْ مَلِکٌ یَأْخُذُ کُلَّ سَفینَةٍ غَصْباً
اما آن کشتی از آنِ بینوایانی بود که در دریا کار میکردند. خواستم معیوبش کنم، زیرا در آنسوترشان پادشاهی بود که کشتیها را به غصب میگرفت.
شاید سوریه کشتی سوراخ شدهای باشد که قرار است اینبار لشکر ابلیس و فرعون را با هم طعمه طوفان کند.
دلم رها و بیاختیار، میرود سمت ضریح بانوی صبر، کسی در گوشم زمزمه میکند: تا کشتی سریعِ برادرش را داریم چه غم از طوفان بلا...
یاد رشادتهای حاج قاسم و یاران رشیدش می افتم. صخره دلم میلرزد و رگههایی از درخشش طلا، اشک میشوند، راه گلو را می گیرند و با گذر از بغض بالا میآیند و روی گونه جاری میشوند.
دلم که سبک میشود به معدن طلای ایران میرسم که باید دو دستی مراقبش باشیم. باید بنشینم و خودم از این معدن طلا، بنویسم.
✍ #جمیله_توکلی
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
8.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻سقوط بشار اسد
🔺باید از این اتفاق درس عبرت بگیریم:
•| کسانی که بیرون از خط مقاومتند به راحتی فروخته خواهند شد.
•| کسانی که در خط مقاومتند باید بدونند که با یک جنگ وجودی سروکار داریم.
امروز سوریه، بعد عراق، بعد یمن و بعد نوبت ایران است.
🗣 اگر بخواهیم وضع موجود را حفظ کنیم،
و بگویم اتفاقی نیوفتاده است و مثل وضعیت قبل از طوفان الاقصی زندگی کنیم؛
به همین سادگی طی مدت 7-10 روز کاملا دچار فروپاشی میشویم بدون اینکه حتی با اسرائیل بجنگیم.
🎙 سید علی موسوی
استاد حوزه و دانشگاه
#مناسبتگرام
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 9⃣1⃣6⃣
ما را که تو منظوری، خاطر نرود جایی | قسمت۱
میگفت در شرایطی زدهاند بیرون که خانمها حتی فرصت نکردهاند یک تکه طلا، لباس گرم یا حتی چادر بردارند!
فقط دستِ بچههایشان را گرفتهاند و زدهاند بیرون. دندان به هم میسایم و قطره نم اشکی مینشیند گوشهی چشمم. تصور میکنم در چه حالتی فقط میتوانم به این فکر کنم که دست بچههایم را بگیرم و بگریزم.
وقتی زلزله بیاید؟ باید فقط جانِ شیرین کودکانم را نجات بدهم و حالا چه زلزلهای بر سر لبنان آمده که یک مادر فقط و فقط پارههای جانش را به آغوش کشیده و همهی دنیایی را که با مردش ساختهبود رها میکند. مردی که حالا دیگر نیست و شهید شده است. اصلا وقتی مردت نباشد تو جانی نیمسوز خواهی شد که نورش حتی اطراف خودت را هم روشن نخواهد کرد.
اما او میگفت این زنها! زنهای مقاومت، مقاوم هستند و به روی خودشان نمیآورند.
برای حفظ جانشان آنها را فرستادهاند سوریه. کجا؟ در ساختمانهای مخروبهای که در و پنجره ندارد و تنها روزی دو ساعت برق دارد.
سیستم گرمایشی که بماند حتی لباس گرم هم موجود نیست و یک پتو را همزمان پنج نفری میکشند روی خودشان و آب حمام هم همیشه سرد است.
✍ #حانیه_پورابراهیم
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 9⃣1⃣6⃣
ما را که تو منظوری، خاطر نرود جایی | قسمت۲
از وقتی اینها را در ذهنم تصویر کردهام گوشهی دلم کز کردهام که من دقیقا کجای جهان اسلام ایستادهام؟ اصلا چطور باید قد علم کنم؟
خستهام از حرکتهایی که بیمقدارند در مقابل چشم و دست و جگرگوشههایی که تقدیم کردهاند.
از خودم خجالت که نه راستش بدم آمده. از شکمِ همیشهی خدا سیرم که هوس خوردن دارد. از پتویی که شبها میکشم روی خودم و چشم نازک میکنم که به چه نرم و گرم است.
از همهی خوابهای راحتم. از سالم بودنم که به کار امام زمانم نمیآید. اصلا بجز مال که راحتترین امکان ما در این جبهه شده چه داریم که ندهیم.
وقتی آقا فرضِ واجب کرد که به لبنان کمک کنیم نگاه کردم دیدم هیچ طلایی ندارم. همان روزهای اول غزه سرویس گل ریزم، النگوی یادگاری مجردیام، انگشتری که با اولین پساندازم خریده بودم، حتی گوشوارهای که بعد زایمان اول، همسرم برایم خریده بود و جانم شده بود و نشانم را انداختم توی زیپ کیپ و گذاشتم کنار. اما حلقهام را نه!
در دلم گفته بودم مادرمان خدیجه کبری، امالمومنین تاجر بزرگِ عرب تمامِ داراییَش را داد تا دین محمدی باقی بماند شرف نیست زن و کودک غزه گشنه و تشنه زیر دست وحشی صفتان آزار ببینند و من دلم بلرزد برای داشتن طلا.
از آنجا که طلا برای ما زنها جز زیور و زینت، پسانداز هم محسوب میشود مانده بودم به ابراهیم چه بگویم که بپذیرد، توسل کردم و گفتم.
پذیرشش از خوردن آب هم راحتتر بود. کنج دلم بیشتر خوش شد به سربازِ امام بودنش.
حالا میانِ فرض واجب ولیام و خواهرانِ لبنانیام دارم بالبال میزنم و از من فقط همین یک تکه حلقه با تمام عشق مانده که انگار با تار و پود جسمم یکی شده است و تپشهای قلبم را بالا و پایین میکند.
به خودم نهیب میزنم که زن اگر از حلقهی عاشقیِ خودت دست نکشی چگونه مردت را راهیِ میدان نبرد خواهی کرد؟
تو در نبرد گذشتن از تمام وابستگیهایت قدم اول را باید برداری تا خوش بدرخشی برای امام زمانت.
✍ #حانیه_پورابراهیم
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 0⃣2⃣6⃣
آتشِ توقع | قسمت۱
قرآن خدا غلط میشد همین یک شب خودش محمدحسین را میخواباند؟ خیرسرم استراحت مطلق بودم.
فیلم از جدول فرآیندی روی تخته خلاص میشود، گوشی را میگذارم. فاطمه خسته از چند بار توضیح درس روی تخته، همانجا یله میشود. با پا، دفتر و دستکهایش را میکشانم کنج دیوار. محمدحسین را میبرم کنار ننو. زینب از جلوی یخچال داد میزند:"مامانی گشنمه!"
پسرک خودش را پس میکشد و از زیر دستم درمیرود. اللهاکبری میگویم و میروم سمتشان. دست میکشم طرف قابلمه سوپ، که یکی پسِ ذهنم میگوید؛ حتی یک کیلو هم بلند نکن!
میخواهم داد بکشم. اگر این کمردرد حالا حالاها مهمانم باشد چه کنم؟!
دست به کمر، طول پذیرایی و آشپزخانه را چندباری گز میکنم. دور میچرخم و با چشم، تمام قد و هیکل مبلها را زیرورو میکنم، تا لباس کثیفی از نظرم دور نیفتاده باشد. لباسهای سفید و روشن را جمع کردهام یک گوشه. چشمم میخورد به کابینتها. سفت دست میکشم رویشان. زبریِ لکهها زیر دستم میرود. دست میبرم سمت اسکاچ، که یادم میآید خم و راست شدن قدغن شده برایم. ۲۴ ساعتم پر نشده هنوز. ظهر که از مطب یکراست ولو شدم توی تخت، علی سمتم آمد. لبهایش از خنده کش آمده بود و با دوتا دندان نیش کجشده روی بغلی نگاهم کرد.
✍ #سمیه_نصیری
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 0⃣2⃣6⃣
آتشِ توقع | قسمت۲
- مامانی خیلی خوشبهحالت شده!
چرخیدم روی دندهی راست و سر تکان دادم. با لبهای چفت شده و ابروهای تو هم کشیده.
از تعجبم بیشتر خندید:" یک روز کامل وقت داری کتاب بخونی! "
بیراه نمیگفت. فرصت طلایی به این میگویند. پوزخندی زدم: "ها! از اون لحاظ".
دکمهی لباسشویی را میزنم. آب با فشار پرتاپ میشود روی تن لباسها. یک دست میگردند و میایستند. محمدحسین موتورش را سر دست گرفته، میدود سمتم. صدای زینب را از توی دستشویی میشنوم که پشت هم سوال میپرسد. سوالهایی که یک روزی پیچاندم یا فراموش کرده بوده بپرسد.
توقع دارم بیدار شود و بیاید کمکم. تو بگو یک تکان ریز. حتی دندهبهدنده هم نمیشود که یقین کنم زندهاست. چهارپایهی آهنی را با نوک پا میکشم سمت دستشویی. مینشینم رویش. شستن دخترک با جواب دادن یکی درمیان سوالهایش از یادم میبرد که دکتر تاکید کرد ۲۴ ساعت فقط بخوابم. جز قضای حاجت و نمازهای نشسته و آرام.
نفس کمجانی پس میدهم: "خدایا خودت بهخیر بگذرون"
قلقل سماور بلند شده. پیچ را میگذارم روی کم، جوری که تا صبح دوام بیاورد. یک لیوان چای تازهدم میخواهم با سوهان هلیِ مامان. چایخوران دو فسقلی، هوس چای را همانجا میخشکاند. چند وقت میشود که یک چایِ بدون نکن و نریز نخوردهام.
آنروز که راضیه را بعد چند ماه دیدم بغلم کرد. از شروع دورهای گفت که مدتها منتظرش بودم. ساعت و روز کلاس را بهانه کردم. زل زد توی چشمهایم و لحن صدایش را محکم کرد:" تو خیلی خودتو اذیت میکنی دختر! بچهها رو بذار برو!"
دستم را از لای دستهایش بیرون کشیدم: " آخه با ساعت کلاس آقام تداخل داره!"
پوفی کرد و گیرهی روسریاش را محکمتر کرد:"من روزی یکی دو ساعت واسه خودمم. بچهها رو میذارم پیش سعید! میرم جایی که حالمو خوب کنه"
کاسهی سوپ را از فر بیرون میکشم و با دو تا قاشق مینشینم کنار پنجره. نور از کنار پرده افتاده روی پیچکها که خودشان را کش دادهاند و سرک کشیدهاند روی میز و نردهها.
چرا همه برای خودشان وقت میگذارند الا من؟
فکر و خیالها پیچک شدهاند افتادهاند به جان اعتقاداتم. گلوی فطرتم را چسبیدهاند. همان چیزی که از من یک زن صبور و قوی ساخته.
صدای دینگدینگ میکشاندم لب ماشین.
کاش دستگاهی پیدا میشد این افکار را بریزم تویش، ببرد بشوید و سفید و یکدست تحویلم بدهد.
تیشرت کرمرنگ محمدمهدی را بیرون میکشم و آویزان میکنم. انقدر تا خرخره فرورفتهام در کارهای خانه، که گاهی یادم میرود خودم هم هستم.
گاهی که خستگی به جانم شتک میزند؛ میگویم هیس! فکر بچه بعدی را نکن!
✍ #سمیه_نصیری
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 0⃣2⃣6⃣
آتشِ توقع | قسمت۳
هر چه بلدم از بد و بیراهها، حوالهی خودم میکنم. به همان خصلتهایی که خدا در وجود زنانهام گذاشته و من بهشان دلخوش بودهام که در این رنگ و لعاب زمانه، ماندهاند در لاک خودشان.
بعضی حرفها ارزشش، یکبار شنیدن نیست. اینجوری انگار حق مطلب ادا نمیشود. باید قاب بگیریشان و بگذاریجلوی چشم.
آنروز که خانم محمدی، جلسهی دورهمی مجازی را گرفته بود توی دستش و یک تنه میراند؛ خندیدم. به نظرم مسخره میآمد، اینکه گل بگیری برای خودت. مثلا یکجور تشویق، که در نظر من، یک خودتحویلگیری بود که اصلا مزه نداشت.
نگاهم میچسبد به گلهای روی ظرفِ پلاستیکیِ چای. چند رنگ بودنشان توی ذوق میزند. گفت:《 برای حال خوب داشتن، نیازی به تفریح و مهمانی و خرجهای آنچنانی نیست. حال خوبکنها صرفا بیرونی نیستند؛ از خودتان شروع کنید. وقت بگذارید برای خودتان. به خیال خودتان از خود گذشتهاید؛ حتما توقع مدال هم دارید. با این فرمان پیش بروید، یکروز چشم باز میکنید و میبینید در باتلاق حسرتها فرورفتهاید.》
چند ماه یا اصلا چند سال است که دلم یک پاسماوری و جاادویهای چوبی میخواهد؟
بعد کلی گشتن توی فضای مجازی، دستِ آخر، یکی را پسند کردم که هم با سرویس چاقو و کفگیر ملاقهها ست باشد و هم پولش از جیب همسر نزند بیرون!
خانم محمدی خندید و گفت گاهی برای خودش یک گلدان کوچک کاکتوس میخرد. گاهی هم هوس میکند و خودش را به صرف یک برش از کیک کاکائویی و یک فنجان چای مهمان میکند. همین یک حرکت ساده، عجیب حال خوشی به آدم تزریق میکند که تا مدتها حالت خوب است.
آن روز که سرویس چینی آبجی را دیدم یادم هست. در دلم، "اینها همهاش تجمل است" ای گفتم. بعد هم جوری که فقط خودم شنیدم گفتم: با همان ظروف ساده قند و چای هم میشود خوشبخت بود.
سکوت مجلس را غنیمت دانسته بود و ادامه داد: 《با همین کارهای به ظاهر ساده، میشود قدّ ده جلسه روانکاوی سبک شد. از خودگذشتگی که زیاد شد، پشت بندَش توقع میآید. یکجوری خودش را جا میکند که نمیفهمی یکهو از کجا پیدایَش شد.》
دروغ چرا! چند باری پول خریدشان هم جور شدهاست؛ اما هر بار به خودم نهیب زدهام که ضروری نیست. بگذار این پول به زخم دیگری برسد.
حالا که بیشتر فکر میکنم میبینم بد هم نیست. مثل اینکه زیر چتر حال خوبت قدم بزنی زیر باران و خیس هم نشوی!
نگاهم را میدهم کمی آنطرفتر. کنار بخاری. جایی که نانآور خانهام از خستگی در خودش جمع شده. مگر از صبح دنبال یللی تللی بوده که انقدر شاکیام من؟ ناسلامتی از خروسخوان روی پا بوده.
باید یک جدول درست کنم؛ یک لیست از کارهای حالخوبکن را بنویسم و شمارهگذاری کنم. دیر و زود شدنشان هم به فراخور شرایط دستهبندی بشوند. صدر لیست هم بشود از آنِ سرویس کوچکِ حال خوبکنِ آشپزخانه.
یاد حدیث امام صادق میافتم: بهترین راحتی و آسودگی، بیتوقعی از مردم است.
کافیست حال دلت خوب باشد؛ آنوقت با طناب توقع نمیافتی تَهِ چاه!
✍ #سمیه_نصیری
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 1⃣2⃣6⃣
رازهای بزرگ | قسمت۱
هزار بار خودم را جای آن جوانی گذاشتم که جلوی چشمش، وطنش را به یغما بردند. سوریه تابلو غمانگیزی شده.
جشنهای صوری وسط خیابانهای دمشق. بمباران تمام زیرساختها توسط رژیم صهیونیستی. خیانت ژنرالها و ارتشیهای خوشخیال.
تبسم به وعدههای پوچ دشمن.
دلواپسی حرم...
از وقتی خبر سقوط بشار اسد را فهمیدم، مدام از خودم میپرسم چه کسی بیشتر ناراحت است؟ بشار یا جوانی که صدها امید برای آیندهاش دارد؟ اصلا در یک کشور جنگ زده که هر متجاوزی، تکهای از آن را به دندان میکشد، آیندهای هست؟
تا اینکه شنیدم پدر امت، برای جوانان سوری آیندهای پرحماسه ترسیم کردهاند. زانوهایم قوت گرفت. حتما خودشان هم با شنیدن این پیام نورانی، جان تازه گرفتند. باید قیام کنند. مثل همه آزادگان تاریخ، صفحه پرصلابتی را به خاطرات وطن اضافه کنند. فرقی نمیکند چه مذهبی دارند. کافی است سوری باشند و غیور!
✍ #مریم_حمیدیان
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 1⃣2⃣6⃣
رازهای بزرگ | قسمت۲
کافی است سوری باشند و غیور!
و این غیرت چه گرگهایی را که سلاخی نکرده و چه متجاوزانی را بیرون نرانده!
تاریخ سوریه از این پس، پر از حماسههای شکفتن مقاومت در دل ویرانی است. اینبار گستره مقاومت از میان مردمی میجوشد که میخواهند سرنوشتشان را تغییر دهند. مثل حزبالله، حماس، جهاد و...
در دنیا رازهایی است که دشمن از فهم آن عاجز است. همچنین خیلی از ما.
نعمت ولایت اما، رازها را پدرانه میگوید: "مقاومت یک ایمان است که با فشار آوردن، قویتر میشود."
خاک سوریه با خون شهدای غیوری آغشته شده که مرگ را میان بازی رسانهای داعش، به بازی گرفته بودند و آن روزهای پرحماسه تکرار خواهد شد به اذنالله.
جوانان غیور سوری!
اهلا و سهلا، به جبهه مقاومت بپیوندید. خاک سوریه بیشتر از هر وقت دیگر منتظر شماست.
✍ #مریم_حمیدیان
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 2⃣2⃣6⃣
از مین تا ایمان | قسمت۱
انگار دنیا را بهش دادهاند. از راه که میرسد حرفهایش مثل پرندهای است که اسیر قفس بوده و آزاد شده. بیوقفه و با شور و اشتیاق تعریف میکند.
امروز رفته اردو. آن هم نه از آن اردوها که همه مدرسه را سوار اتوبوس کنند و ببرند. از هر کلاسی فقط ده نفر. کجا؟ بهشت رضا.
دیشب که رضایتنامه را آورد برای امضا، خندیدیم و گفتیم:«شاید میخوان مراحل کفن و دفن رو بهتون یاد بدن.» خودش هم به این امید رفته بود که از درست کردن کاردستی های بیمزه کلاس خلاقیت در برود.
اما حالا آمده با دنیا دنیا حرف.
اول از همه میگوید: «مامان میدونین اونجا چی یاد گرفتم؟ خنثی کردن مین». میتواند نویسنده خوبی بشود. شروعش میخکوبم کرد. صفحه کلید لپتاپ را رها کردم، صندلیام را چرخاندم سمتش و جفت چشمها و گوشهایم را سپردم به او.
پدرش هم که نیمی از ماجرا را توی راه شنیده بود، آمد جلوی در اتاق: «من که خیلی خوشم اومده از این اردو.»
حالا گردن پسرم راستتر شده بود و تعریف میکرد لباس نظامی بهشان دادهاند. میخندید و میگفت، آستینش را سه چهار بار تا زده تا بالاخره دستش بیرون بیاید. یاد رزمندههای نوجوان زمان جنگ افتادم.
✍ #فهیمه_فرشتیان
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 2⃣2⃣6⃣
از مین تا ایمان | قسمت۲
برادر کوچکش دوید سمت کمد و لباس پلیسش را آورد: «از اینا دادن؟»
یک نه کوتاه و بیتوجه تحویل داد و رفت سراغ ادامه ماجرایش: «توی خاکها سینهخیز رفتیم، دوتا نردبون بلند هم بود که باید ازش میرفتیم بالا.»
پرسیدم: چقدر بود؟
سقف اتاق را نشان داد: «یه کم کوتاهتر از اینجا. اولش ترسیدم، اما وقتی رفتم بالا دیدم ترسناک نیست.»
بهشان ماسک ضدشیمیایی هم داده بودند تا بستنش را یاد بگیرند.
آخرین برنامه هم گعدهای بوده در مورد تحلیل اوضاع منطقه و اتفاقات سوریه.
وقتی میگفت هم سن وسالهایش چه سوالهایی داشتهاند، ما با تکان دادن سر، ابرو بالا انداختن و انواع اصوات تعجب همراهیاش کردیم.
بچهها خیلی بیشتر از آنچه ما فکر میکنیم میدانند و میفهمند.
همه خانه به شور و شوق آمده بودیم.
در همان اوج، نوار مشکی بلندی را از جیبش بیرون کشید: «اینم آخر برنامه بهمون دادن». نوشتهاش را نگاهی کرد و گرفت رو به ما«یا ابالفضل العباس».
میتواند نویسنده خوبی بشود. پایانبندیاش هم ماندگار بود.
✍ #فهیمه_فرشتیان
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها