12.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یازدهمین جمعخوانی کتاب دورهمگرام
این بار با کتاب حقیقت سمیر
مروری بر زندگی و رشادتهای مردی از سرزمین لبنان که زندگی اش را وقف مبارزه با اسرائیل کرد و خواندن وقایعی مهم از تاریخ مبارزات در لبنان و فلسطین
•••••••________________________••••••
📒 حقیقت سمیر
نویسنده: #یعقوب_توکلی
💳هزینه ثبتنام: رایگان
🔻جهت شرکت در جمعخوانی به آیدی زیر اطلاع دهید:👇
@rdehghanpour
#جمع_خوانی_کتاب
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 4️⃣8️⃣5️⃣
تفاوت از زمین تا آسمان است | قسمت ۱
عکس را روی صفحه گوشی باز میکنم. دخترک شهید پدافندی از گوشه تصویر نگاهم میکند. چند ماهی بیشتر ندارد. فکر میکنم بعد از این، در پاییز سالهای آینده، چه تصویری از پدرش دارد.
شبی که پدرش رد موشکها را در سیاهی شب زد او خواب بود، مثل خیلی از مردم این شهر، اما پدرش بیدار بود.
عکس بعدی را باز میکنم.
مکالمه یکی از شهدای پدافند است با دوستش. جمله آخر مثل سیخ توی قلبم فرو میرود «بگیر تخت بخواب ما بیداریم.»
با خواندن پیام شهید یاد جملهای شبیه آن میافتم. بارها در مستندهای تاریخی دیده و شنیده بودم که مردی در جشنی پوشالی، پشت تریبون رو به آرامگاهی میگفت:
-ای کوروش آرام بخواب که ما بیداریم.
✍#زهرا_نجفییزدی
پ.ن: عکس متعلق به آخرین گفتگوی شهید شاهرخیفر، یکی از شهدای حمله رژیم منحوس اسرائیل به خاک ایران است.
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 4️⃣8️⃣5️⃣
تفاوت از زمین تا آسمان است | قسمت ۲
نمیدانم آن لحظه کوروش در چه حالی بود. لرز به تن بیجان در گور خفتهاش افتاد یا عرق شرم بر استخوانهای پوسیده پیشانیاش نشست. ولی میدانم در بیداری شاه ایران، استانی در مرز جنوبی کشور مثل تکه کاغذی جر خورد. بحرین کادو پیچ شده لای زرورقی از خاک سرخ جنوب تقدیم انگلستان شد. پدرش رضا شاه هم بیدار بود، آن زمان که ارمنستان و آذربایجان را با عزت و احترام تقدیم شوروی کرد.
بیداری همیشه در این کشور هزینههای گزاف داشته؛ اما فرق است بین هزینههایی که شیر بچههای مکتب خمینی دادند با هزینهای که حاکمان دست نشانده و بزدل برای مردم درست کردند.
بهای بیداری جوانان غیور این سرزمین به قیمت جانشان تمام شد. هزینه بیداری آنها شد خواب آسوده شبهای ما، شد دل سوخته یک مادر، شد یتیمی فرزند و دلتنگی همسر.
شهید هزینه بیداریاش را با به یغما نرفتن حتی یک مشت خاک از سرزمینش، با سربلندی و عزت ایران داد.
اما بهایی که حاکمان استعمارگر توسط بيگانگان با بیدار ماندنشان دادند چه بود؟ آنها با لالایی دشمن به خواب رفته بودند و میپنداشتند بیدارند.
ولی شهدا بیدار ماندند تا خوابی که دشمن برای میهن دیده بود را آشفته کنند.
✍#زهرا_نجفییزدی
پ.ن: عکس متعلق به آخرین گفتگوی شهید شاهرخیفر، یکی از شهدای حمله رژیم منحوس اسرائیل به خاک ایران است.
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
دورهمگرام؛ شبکهزنانروایتگر
📌 انواع جستجو کردن.... 3️⃣ جایگاه مهم جستجو؛ •| جستجو قبل از کار •| جستجو حین کار •| جستجو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 بهترین برداشت از جستجو...
👥 مصاحبه را به گفتگو تفکیک میکند.
و
کتابی که از دلِ گفتگو بیایید
از کتابی که از دل مصاحبه بیایید
پنج هیچ، جلوتر است...
🎬 باهم ببینیم،
از زبانِ خانم زینب عرفانیان
در نشست ماهانه دورهمگرام،
جمعخوانی کتاب «همسایههای خانمجان»
#قسمت_نهم
#آموزشی
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 5️⃣8️⃣5️⃣
رنگ تازه بر مزار شهید| قسمت ۱
با اینکه نشسته بود جلوی تلویزیون ولی غرغر میکرد «مامان، حوصلهام سر رفته.»
پنجشنبهها که مدرسه نمیروند، لیست بازیهایشان زود نم میکشد و از من میخواهند که مشکلگشایی کنم تا حوصلهشان بیاید سر جا.
نمیدانم ما، همسن اینها بودیم چهکار میکردیم که هیچ وقت برای گذراندن اوقات فراغت پاپیچ پدر و مادرمان نمیشدیم؛ همیشه هم وقت کم میآوردیم و بازیهایمان نصفه رها میشد.
دل و دماغ بازی کردن و گردش رفتن با بچهها را نداشتم. ذهنم درگیر حوادث این روزها بود و دلم نگران برای کودکان غزه و لبنان.
وجدانم درگیر چرتکه انداختن و ثابت کردن کمکاریهایم بود و فکرم مشغول نقشه کشیدن و ایدهپردازی.
انگار کلافی بزرگ در سرم میچرخید و میچرخید و مغزم را فشار میداد. از هر طرف که میگرفتم میرسید به سرزمینهای سرو و زیتون.
باید راهی پیدا میکردم تا با این اندوه سنگین و خون به جوش آمده، زندگی روزمره را ادامه دهم. باید زندگی در روزهای جنگ را تمرین میکردم.
هیچجوره نمیتوانستم خودم را بزنم به بیخیالی و سرخوشی. به بچهها گفتم حاضر شوید تا برویم گلزار شهدا. بعد هم تأکید کردم با خودشان قلممو و رنگ سیاه و قرمز و سبز اکرولیک بردارند. امیر گفت: «بازم پرچم فلسطین؟ کار دیگهای بلد نیستیم ما؟»
انگشتم را جلویش تکان دادم و گفتم: «نه، نه، نه. این دفعه اشتباه کردی.»
✍#مرجان_الماسی
#روز_دانشآموز
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 5️⃣8️⃣5️⃣
رنگ تازه بر مزار شهید| قسمت ۲
در طول مسیر، پشت فرمان فکر میکردم که برای ایجاد روحیه شهادت در این بچهها کم
گذاشتهام. روزگار آبستن حوادث قریبی است، شجاعت و شهادتطلبی باید در عمق شخصیت بچهها کاشته شود تا سینه سپر کنند و از مرگ
نترسند. از حمله به دشمنی که به خاک ما تعدی کرده هول نکنند و مقتدرانه زندگی را ادامه دهند.
سخنرانیهایم که برای خودم تمام شد رسیده بودیم قطعه شهدا.
بچهها سمت قبر دایی پا تند کردند.
رنگ و قلمموها را درآوردند و مشغول ترمیم رنگهایی شدند که آفتاب از سنگ قبر شهدا پرانده بود.
بچهها هنرنمایی میکردند و من عاشورا میخواندم. بابی أنت و امی را سه بار خواندم، هر بار به نیت یکی از بچهها تا فدایی راه شهدا شوند و حیاتشان شهدایی شود.
✍#مرجان_الماسی
#روز_دانشآموز
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 6️⃣8️⃣5️⃣
نقطه ثقل جهان خودت باش| قسمت ۱
برای بار چندم نمیدانم، ولی اسما دوباره سر نماز دستهای کوچکش را دور زانوی چپم حلقه کرد و صورتش را چپ و راست به پاهایم کشید. با همان کلمههای مخصوص خودش گفت:
-مامانی دوسِت دالم.
بعد از سلام نماز، دانههای تسبیح زیر انگشتهایم جابهجا میشد، لبم اللهاکبر میگفت و ذهنم پیش دخترک بود.
چقدر به این آغوش به ظاهر تکراری و ابراز محبت نیاز دارد که هر روز، چند بار تکرارش میکند؟ هر دفعه هم با انرژی و شوقی که انگار دو هفته از من دور بوده. مثل وقت غذاخوردن که هر وعده، با دیدن مخلفات داخل سفره چشمهایش برق میزند و چنان بهبه و چهچه میکند که جبران سکوت مردهای خانواده هم میشود.
غیر از اینکه یکی خوراک جسمش میشود و دیگری مثل باد بهاری به روحش جان میبخشد؛ تفاوت اصلی در این است که دستپخت پدرش یا همسایه بغلی هم میتواند سروصدای شکمش را بخواباند اما هیچکس توان جبران کردن گرما و بوی تن مادر را ندارد. آغوش فقط آغوش مادر.
برای همین وقتی کوچکتر بود اگر دنبال کاری دو سه ساعت از خانه بیرون میرفتم، با اینکه پدر و برادرها کنارش بودند، ولی یکی از لباسهایم را از سبد رخت چرک برمیداشت، روی صورت میانداخت تا خوابش ببرد.
آن وقت بود که فهمیدم درست انتخاب کردم و همانجایی که باید، هستم.
با اینکه حرف مردم مثل باد در هوا چرخ میخورد و به گوشم میرسید، ولی جاگیر نمیشد و از آن یکی دَر میرفت:
✍#ز_عین
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 6️⃣8️⃣5️⃣
نقطه ثقل جهان خودت باش| قسمت ۲
-رفت لیسانس گرفت که حالا بچهداری کنه؟
-نه یکی، نه دو تا، سه تا برا چی آورد؟!
-خب بذاره مهد و بره سرکار.
همین حرفها درست بودن انتخابم را تأیید میکردند. من مادر بودم و نقطه ثقل خانواده.
جهانم در خانه خلاصه میشد و باید به بهترین شکل ادارهاش میکردم، مثل همسرم که در جای درستی ایستاده بود. بماند که بعد از گرفتن بله از من، بعضی از دوستانم با شنیدن شغلش، یک "مگه مغزت تاب خورده" خاصی در چشمهایشان موج میگرفت. بعضیها هم با ابروهای بالا آمده به گفتن "چه جالب" بسنده میکردند.
اما ده سال بعد، وقتی حادثه پلاسکو خانواده آتشنشانها را داغدار کرد، نگاهها عوض شد و بقیه ارزش کارشان را حس کردند. شهدای پلاسکو هم همانجایی که باید، بودند. جهان آنها منطقه عملیاتشان بود و هدفشان امنیت مردم جامعه.
هر کدام از این تجربهها یکییکی مهر تأییدی شدند بر حرفی که هفده سال قبل در مشاورههای قبل ازدواج، دکتر فتحیان گفت:
-تو حکومت اسلامی نوع کارت مهم نیست، عملکردت مهمه. باید بتونی از پسش بربیای و به بهترین شکل انجامش بدی، طبق حرف آقا که گفتند در جمهوری اسلامی، هرجا که قرار گرفتهاید، همانجا را مرکز دنیا بدانید و آگاه باشید که همه کارها به شما متوجه است .
✍#ز_عین
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 6️⃣8️⃣5️⃣
نقطه ثقل جهان خودت باش| قسمت ۳
کنار این کلمهها، خاطره استاد دانشگاه یادم میآید که میگفت در برلین آلمان با تعمیرکاری آشنا شده بودم که هميشه سرش را بالا میگرفت و میگفت:
-اگه من نباشم، حداقل روزی هفت تا ماشین تو این شهر تعمیر نمیشه.
او هم فهمیده بود که باید در مرکز جهان خودش بایستد و دنیای خودش را بسازد، مثل من، همسرم، شهدای پلاسکو و همه آدمهایی که آجرآجر دنیایشان را با عشق روی هم میگذارند. مثل زنان و مردان فلسطینی و لبنانی، همانها که چه در خانه، چه در چادر و چه در اردوگاهها در مرکز دنیای بدون اسرائیل زندگی میکنند و در جهانشان هیچ کودکی با صدای موشک و خمپاره از خواب نمیپرد.
✍#ز_عین
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 7️⃣8️⃣5️⃣
نذری برای قدمهای یار | قسمت ۱
انگشت کشیدم روی قاب عکس گوشه میز. چند وقت است که گردگیری نکردهام؟ توی تهران روزی دهبار هم گردگیری کنی بس نیست.
نگاهم خیره ماند روی عکس، روی انگشتر. برای خریدش کل مغازههای سبزه میدان را زیرورو کردیم. آخر سر هم رفتیم همان مغازه اول. فروشنده آدم خوش مشربی بود و کلی با ما راه آمد، حتی مبلغی هم بابت شیرینی عروسی کم کرد.
"بله" را که گفتم توی انگشتم نشست. از بس جمع و جور بودم حسابی در انگشتم لق میزد. دو سال بعد از عروسی برای اینکه از مستاجری راحت بشویم، همه پساندازها به علاوه طلاها را روی هم گذاشتیم و با هر زور و زحمتی بود یک خانه نقلی خریدیم.
چندسال بعد، با آمدن بچهها دوباره کلی وام گرفتیم و طلا فروختیم و خانه را بزرگتر کردیم. کارد از بیپولی و قسطهای بانکی به استخوان خورد ولی یک لحظه هم فکر فروش حلقه به ذهنم نرسید.
اصلا یادم نمیآید در این چند سال، شبی آن را درآورده باشم.
چرا؟ فقط یک شب.
رفته بودیم روستای پدری، یک جای خوش آبوهوا در بلندیهای طالقان. غروب با همسر و بچهها از خانه زدیم بیرون. از باریکه کنار چشمه گذشتیم. وارد باغ سیبی شدیم. هوا حسابی سرد شده بود و باد خنکی از لابهلای علفها میآمد. کنار سنگی نشستیم و آتش روشن کردیم. بعدِ ساعتی، نوک بینی بچهها قرمز شد و دستهای من هم از سرما یخ و بیحس. راه افتادیم سمت خانه.
✍#میم_ب
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 7️⃣8️⃣5️⃣
نذری برای قدمهای یار | قسمت ۲
در خانه که باز شد گرما و بوی قرمه سبزی مادر خورد توی صورتمان. از بیرون نیامده پای سفره شام نشستیم. بعد از خوردن غذا احساس کردم دستم چقدر سبک شده. انگار جای چیزی در دستم خالی بود. چشم چرخاندم و دیدم انگشترم نیست. با هر فکر و خیالی بود، شب را به صبح رساندم و صبح علیالطلوع که هنوز آفتاب تیغ نکشیده بود با همسر زدیم بیرون. کل مسیر را چندبار بالا و پایین کردیم. علفها تا زانوهای ما میرسید با چوبدستی مدام، اینور و آنورشان کردیم ولی نبود که نبود. یاد شهید نوید افتادم نذر زیارت عاشورا کردم و نشستم روی سنگی که دیشب آتش روشن کرده بودیم، دست کشیدم لابهلای علفها، چیزی انگار آنجا برق میزد. نگینهای ریز انگشتر بود. باورم نمیشد.
با دستمال گردوخاک دور قاب را گرفتم. به نظرم از آن موقع حال و هوای انگشتر عوض شد. از همان جا خوب به چشم آقانوید آمد.
بعد از هفت اکتبر ٢٠٢٣ روزی نیست که اخبار مردم مظلوم غزه را دنبال نکنم. دلم مدام زیر رو میشود که من چه کردهام؟ چهکار میتوانم بکنم؟
تا اینکه حضرت آقا پیام دادند:
"بر همه مسلمانان فرض است که با امکانات خود در کنار مردم لبنان و حزبالله بایستند."
بالاخره انگشتر حلقه اگر فروختنی نیست ولی نذر کردنی که هست، نذر قدمهای صاحبالزمان(عج).
✍#میم_ب
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها