eitaa logo
دورهمگرام؛ شبکه‌زنان‌روایتگر
467 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
201 ویدیو
5 فایل
با قصه‌ها زندگی کن اینجا زنان برش‌های واقعی زندگی خود را می‌نویسند. #دورهمگرام شبکه زنان روایتگر منتظر روایت‌های شما هستیم: @dorehamgram2 ❗انتشار مطالب تنها با ذکر منبع مجاز است.
مشاهده در ایتا
دانلود
7⃣1⃣6⃣ دل‌ به دل راه داره... | قسمت۱ دوتایی خودمان را بین قاب پنجره جای می‌دهیم و سر می‌چرخانیم و چشم می‌دوزیم به سرکوچه. اوایل پاییز که هوا زودتر روشن می‌شد با کبوترها و کلاغ‌ها که هر کدام روی کابل برق کوچه یا روی دیوار خانه همسایه‌های روبرو جا خوش کرده بودند، کلی قصه می‌ساختیم و می‌خندیدیم. اما حالا که هوا دیر روشن می‌شود قصه‌ای برای گفتن نیست به شوخی به دخترم می‌گویم: "این پرنده‌هام دیگه سردشونه سخته از زیر پتو بیان بیرون". خنده‌ی بلند اول صبحش می‌پیچد توی گوشم، حال ناخوشم را می‌شورد و می‌برد. سرمان را دوباره از پنجره بیرون می‌کنیم و منتظریم تا سرویس مدرسه از راه برسد. همین چند دقیقه انتظارمان کنار پنجره صورتمان را سرخ کرده از سرما. دخترک هم می‌گوید: _"مامان چقدر سرد شد"و بعد خودش را زیر چادر گلدارم جا می‌کند. دست می‌گذارم روی گونه‌هایش و دست‌های کوچکش را بین دستهایم می‌گیرم. گرم می‌شود، از ته دل آخیشی می‌گوید و تلاش می‌کند من را در بغلش جا کند. پژوی زرد آقای عزیزی با آن صدای جیر جیر خاصش می‌پیچد توی کوچه. دخترک را راهی می‌کنم. پله‌ها را دو تا یکی می‌رود، سوار ماشین شده و نشده، نگاهش را می‌گیرد به سمت بالا و بعد با تکان تند تند دستانش و با لبخندی از سر رضایت راهی مدرسه می‌شود. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
7⃣1⃣6⃣ دل‌ به دل راه داره... | قسمت۲ آیت الکرسی هر صبح را روانه راهش می‌کنم، همان آیاتی که هر صبح با بغض می‌خوانم و بعد برای عاقبت بخیری او و همه‌ی بچه‌های سرزمینم و برای همه‌ی بچه‌های عالم دعا می‌کنم. با خودم فکر می‌کنم به گمانم هر صبح کل شهر پر می‌شود از صدای زیر لب مادرها. دعای بدرقه، دعای سلامتی، دعای عاقبت به خیری... اصلا مادرها همه داشته‌شان دعاست و بعد دلم پر می‌کشد و می‌رود سراغ مادرهایی که می‌دانم لبهایشان از ذکر نمی‌ایستد. مادرانی که هر آن، چیزی درونشان فرو می‌ریزد اما ایستاده‌اند، محکم‌تر از قبل. مادرانی که سالهاست ستون‌های چادرهای خاکی اردوگاهها شده‌اند.‌ با خودم فکر می‌کنم به روزهایی که مادری خبر بمباران مدرسه فرزندش را شنیده و بعد به دعای بدرقه‌اش فکر می‌کنم به همه‌ی لحظه‌های مادری‌اش... نمی‌دانم این روزها دیگر مدرسه‌ای هم مانده یا نه؟ بیمارستان چه؟ و یا خانه؟ اصلا چیزی هم مانده؟ چند هزار مادر در درون شکسته‌اند و داغدار فرزندشانند؟ رد اشک گونه‌های یخ زده‌ام را گرم می‌کند چشم‌های را می‌بندم و می‌بینم روزی را که صدای قهقهه‌ی بچه‌ها در کوچه پس کوچه های سرزمین زیتون پیچیده و صدای مادری که هر شب قصه پیروزی می گوید، خانه را پر کرده. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 خوب ننویسید، چه اشکالی دارد؟ 🚫 ترس از خوب ننوشتن، باعث نشود که اصلا ننوسید... 🎬 باهم ببینیم، از زبانِ خانم زینب عرفانیان در نشست ماهانه دورهمگرام، جمع‌خوانی کتاب «همسایه‌های خانم‌جان» 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
با حقیقت سمیر به دل تاریخ سفر کردیم. داستان زندگی سمیر قنطار قدیمی‌ترین اسیر لبنانی و قصه ۳۰ ساله اسارتش در بند رژیم صهیونیستی آغازی شد برای شناخت دقیق‌تر آنچه با نام جریان مقاومت می‌شناسیمش. ===================== و حالا در نشستی صمیمانه با دکتر یعقوب توکلی که ساعت‌های بسیاری را به گفت‌وگو با مبارزان مطرح مقاومت گذرانده همراه می‌شویم تا از شکل‌گیری این جبهه و اتفاقات اخیر سوریه بشنویم. ⭕️‌این نشست محفلی‌ست برای پاسخ به پرسش‌های مهم این روزهای ما وعده‌ی ما: 🗓 روز: سه‌شنبه ۲۰ آذرماه ⏰ ساعت: ۱۵ الی ۱۷ 🔻 برنامه در بستر اسکای روم برگزار خواهد شد. 🔻برای دریافت لینک به آیدی زیر پیام دهید @rdehghanpour 📚 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
8⃣1⃣6⃣ معدن طلا | قسمت۱ پای سیستم نشسته‌ام. حوصله‌ی نداشته را برمی‌دارم و رو می‌اندازم به هوش مصنوعی تا برایم درباره معدن زرمهر اطلاعات جمع کند. کارفرما از صبح چند بار زنگ زده و رد تماس داده‌ام. جناب هوش مصنوعی مثل یک بچه هشت ساله می‌نویسد:《معدن زرمهر در تربت حیدریه بسیار خاص است به دلیل داشتن ذخایر بزرگ از زرکوبه‌سنگ (استخیل) که یکی از بهترین نوع‌های زرکوبه‌سنگ در جهان است.》 مثل همیشه از بینگ ناامید می‌شوم، چرخی می‌زنم توی آشپزخانه، غذای روی گاز را هم می‌زنم و گوشی را برمی‌دارم. روی نوتیف ایتا و تلگرام پر شده از سقوط سوریه، یاد هشدار دهم خرداد رهبر می‌افتم: *مراقب نقشه جدید غرب برای سوریه باشید.* چه می‌شود کرد! بشار به هشدارها توجه نکرد؛ نتیجه‌اش هم شد آنچه نباید! توی گروه‌هایی که امکان ارسال نظر هست اسکرول می‌کنم. شخصی به اسم کُ‌کُ مثل خاک‌انداز ناپاک، خودش را انداخته وسط و مدام دارد خزئبلات ردیف می‌کند و با تمسخر و توهین، شهدای مدافع حرم، وعده صادق و جبهه مقاومت را می‌زند! حوصله دهان به دهان گذاشتن به این برده اسراییل را ندارم. ته دلم هم به تمام کسانی که وقت‌شان را تلف می‌کنند تا به اراجیفش جواب بدهند سرکوفت می‌زنم، چون باعث بیشتر دیده‌شدنش می‌شوند! ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
8⃣1⃣6⃣ معدن طلا | قسمت۲ به دلم می‌‌افتد، به کلام خدا پناهنده شوم. حمد و سوره می‌خوانم. صلوات می‌فرستم: اللهم انی تفالت بکتابک و توکلت علیک ...خدایا نشانم بده راه‌ را و آرامم کن... سوره نمل می‌آید، این آیات پیشکش دل آشوب‌زده‌ای است که نمی‌داند باید چکار کند. نیتم برای سوریه است. تعجب می‌کنم. انگار که سلیمانی پیدا شده و به منِ مورچه مضطرب بشارت می‌دهد: "از مشکلات، هراسی به‌ دل راه ندهید." یاد همسفری حضرت خضر و موسی علیهم‌السلام می‌افتم. یاد همراه عجول و همسفر حکیمش و آن کشتی که سوراخ شد: أَمَّا السَّفینَةُ فَکانَتْ لِمَساکینَ یَعْمَلُونَ فِی الْبَحْرِ فَأَرَدْتُ أَنْ أَعیبَها وَ کانَ وَراءَهُمْ مَلِکٌ یَأْخُذُ کُلَّ سَفینَةٍ غَصْباً اما آن کشتی از آنِ بینوایانی بود که در دریا کار می‏کردند. خواستم معیوبش کنم، زیرا در آنسو‌ترشان پادشاهی بود که کشتی‌ها را به غصب می‏گرفت. شاید سوریه کشتی سوراخ شده‌ای باشد که قرار است این‌بار لشکر ابلیس و فرعون را با هم طعمه طوفان کند. دلم رها و بی‌اختیار، می‌رود سمت ضریح بانوی صبر، کسی در گوشم زمزمه می‌کند: تا کشتی سریعِ برادرش را داریم چه غم از طوفان بلا... یاد رشادت‌های حاج قاسم و یاران رشیدش می افتم. صخره دلم می‌لرزد و رگه‌هایی از درخشش طلا، اشک می‌شوند، راه گلو را می گیرند و با گذر از بغض بالا می‌آیند و روی گونه جاری می‌شوند. دلم که سبک می‌شود به معدن طلای ایران می‌رسم که باید دو دستی مراقبش باشیم. باید بنشینم و خودم از این معدن طلا، بنویسم. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
8.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻سقوط بشار اسد 🔺باید از این اتفاق درس عبرت بگیریم: •| کسانی که بیرون از خط مقاومتند به راحتی فروخته خواهند شد. •| کسانی که در خط مقاومتند باید بدونند که با یک جنگ وجودی سروکار داریم. امروز سوریه، بعد عراق، بعد یمن و بعد نوبت ایران است. 🗣 اگر بخواهیم وضع موجود را حفظ کنیم، و بگویم اتفاقی نیوفتاده است و مثل وضعیت قبل از طوفان الاقصی زندگی کنیم؛ به همین سادگی طی مدت 7-10 روز کاملا دچار فروپاشی می‌شویم بدون اینکه حتی با اسرائیل بجنگیم. 🎙 سید علی موسوی استاد حوزه و دانشگاه 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
9⃣1⃣6⃣ ما را که تو‌ منظوری، خاطر نرود جایی | قسمت۱ می‌گفت در شرایطی زده‌اند بیرون که خانم‌ها حتی فرصت نکرد‌‌ه‌اند یک تکه طلا، لباس گرم یا حتی چادر بردارند! فقط دستِ بچه‌هایشان را گرفته‌اند و زده‌اند بیرون. دندان به هم می‌سایم و قطره نم اشکی می‌نشیند گوشه‌ی چشمم. تصور می‌کنم در چه حالتی فقط می‌توانم به این فکر کنم که دست بچه‌هایم را بگیرم و بگریزم. وقتی زلزله بیاید؟ باید فقط جانِ شیرین کودکانم را نجات بدهم و حالا چه زلزله‌ای بر سر لبنان آمده که یک مادر فقط و فقط پاره‌های جانش را به آغوش کشیده و همه‌ی دنیایی را که با مردش ساخته‌بود رها می‌کند. مردی که حالا دیگر نیست و شهید شده‌ است. اصلا وقتی مردت نباشد تو جانی نیم‌سوز خواهی شد که نورش حتی اطراف خودت را هم روشن نخواهد کرد. اما او می‌گفت این زن‌ها! زن‌های مقاومت، مقاوم هستند و به روی خودشان نمی‌آورند. برای حفظ جانشان آنها را فرستاده‌اند سوریه. کجا؟ در ساختمان‌های مخروبه‌ای که در و پنجره ندارد و تنها روزی دو ساعت برق دارد. سیستم گرمایشی که بماند حتی لباس گرم هم موجود نیست و یک پتو را همزمان پنج نفری می‌کشند روی خودشان و آب حمام هم همیشه سرد است. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
9⃣1⃣6⃣ ما را که تو‌ منظوری، خاطر نرود جایی | قسمت۲ از وقتی این‌ها را در ذهنم تصویر کرده‌ام گوشه‌ی دلم کز کرده‌ام که من دقیقا کجای جهان اسلام ایستاده‌ام؟ اصلا چطور باید قد علم کنم؟ خسته‌ام از حرکت‌هایی که بی‌مقدارند در مقابل چشم و دست و جگرگوشه‌هایی که تقدیم کرده‌اند. از خودم خجالت که نه راستش بدم آمده. از شکمِ همیشه‌ی خدا سیرم که هوس خوردن دارد. از پتویی که شب‌ها می‌کشم روی خودم و چشم نازک می‌کنم که به چه نرم و گرم است. از همه‌ی خواب‌های راحتم. از سالم بودنم که به کار امام زمانم نمی‌آید. اصلا بجز مال که راحت‌ترین امکان ما در این جبهه شده چه داریم که ندهیم. وقتی آقا فرضِ واجب کرد که به لبنان کمک کنیم نگاه کردم دیدم هیچ طلایی ندارم. همان روزهای اول غزه سرویس گل ریزم، النگوی یادگاری مجردی‌ام، انگشتری که با اولین پس‌اندازم خریده‌ بودم، حتی گوشواره‌‌ای که بعد زایمان اول، همسرم برایم خریده‌ بود و جانم شده‌ بود و نشانم را انداختم توی زیپ کیپ و گذاشتم کنار. اما حلقه‌ام را نه! در دلم گفته‌ بودم مادرمان خدیجه کبری، ام‌المومنین تاجر بزرگِ عرب تمامِ داراییَش را داد تا دین محمدی باقی بماند شرف نیست زن و کودک غزه گشنه و تشنه زیر دست وحشی صفتان آزار ببینند و من دلم بلرزد برای داشتن طلا. از آنجا که طلا برای ما زن‌‌ها جز زیور و زینت، پس‌انداز هم محسوب می‌شود مانده‌ بودم به ابراهیم چه بگویم که بپذیرد، توسل کردم و گفتم. پذیرشش از خوردن آب هم راحت‌تر بود. کنج دلم بیشتر خوش شد به سربازِ امام بودنش. حالا میانِ فرض واجب ولی‌ام و خواهرانِ لبنانی‌ام دارم بال‌بال می‌زنم و از من فقط همین یک تکه حلقه با تمام عشق مانده که انگار با تار و پود جسمم یکی شده‌ است و تپش‌های قلبم را بالا و پایین می‌کند. به خودم نهیب می‌زنم که زن اگر از حلقه‌ی عاشقیِ خودت دست نکشی چگونه مردت را راهیِ میدان نبرد خواهی کرد؟ تو در نبرد گذشتن از تمام وابستگی‌هایت قدم اول را باید برداری تا خوش بدرخشی برای امام زمانت. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
0⃣2⃣6⃣ آتشِ توقع | قسمت۱ قرآن خدا غلط می‌شد همین یک شب خودش محمدحسین را می‌خواباند؟ خیرسرم استراحت مطلق بودم. فیلم از جدول فرآیندی روی تخته خلاص می‌شود، گوشی را می‌گذارم. فاطمه خسته از چند بار توضیح درس روی تخته، همان‌جا یله می‌شود. با پا، دفتر و دستک‌هایش را می‌کشانم کنج دیوار. محمدحسین را می‌برم کنار ننو. زینب از جلوی یخچال داد می‌زند:"مامانی گشنمه!" پسرک خودش را پس می‌کشد و از زیر دستم درمی‌رود. الله‌اکبری می‌گویم و می‌روم سمت‌شان. دست می‌کشم طرف قابلمه سوپ، که یکی پسِ ذهنم می‌گوید؛ حتی یک کیلو هم بلند نکن! می‌خواهم داد بکشم. اگر این کمردرد حالا حالاها مهمانم باشد چه کنم؟! دست به کمر، طول پذیرایی و آشپزخانه را چندباری گز می‌کنم. دور می‌چرخم و با چشم، تمام قد و هیکل مبل‌ها را زیرورو می‌کنم، تا لباس کثیفی از نظرم دور نیفتاده‌ باشد. لباس‌های سفید و روشن را جمع کرده‌ام یک گوشه. چشمم می‌خورد به کابینت‌ها. سفت دست می‌کشم روی‌شان. زبریِ لکه‌ها زیر دستم می‌رود. دست می‌‌برم سمت اسکاچ، که یادم می‌آید خم‌ و راست شدن قدغن شده برایم. ۲۴ ساعتم پر نشده هنوز. ظهر که از مطب یک‌راست ولو شدم توی تخت، علی سمتم آمد. لب‌هایش از خنده کش آمده‌ بود و با دوتا دندان نیش کج‌شده روی بغلی نگاهم کرد. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
0⃣2⃣6⃣ آتشِ توقع | قسمت۲ - مامانی خیلی خوش‌به‌حالت شده! چرخیدم روی دنده‌‌ی راست و سر تکان دادم. با لب‌های چفت شده و ابروهای تو هم کشیده. از تعجبم بیشتر خندید:" یک روز کامل وقت داری کتاب بخونی! " بیراه نمی‌گفت. فرصت طلایی به این می‌گویند. پوزخندی زدم: "ها! از اون لحاظ". دکمه‌ی لباسشویی را می‌زنم. آب با فشار پرتاپ می‌شود روی تن لباس‌ها. یک دست می‌گردند و می‌ایستند. محمدحسین موتورش را سر دست گرفته، می‌دود سمتم. صدای زینب را از توی دستشویی می‌‌‌شنوم که پشت هم سوال می‌پرسد. سوال‌هایی که یک روزی پیچاندم یا فراموش کرده‌ بوده‌ بپرسد. توقع دارم بیدار شود و بیاید کمکم. تو بگو یک تکان ریز. حتی دنده‌به‌دنده هم نمی‌شود که یقین کنم زنده‌است. چهارپایه‌ی آهنی را‌ با نوک پا می‌کشم سمت دستشویی. می‌نشینم رویش. شستن دخترک با جواب دادن یکی درمیان سوال‌هایش از یادم‌ می‌برد که دکتر تاکید کرد ۲۴ ساعت فقط بخوابم. جز قضای حاجت و نمازهای نشسته و آرام. نفس کم‌جانی پس می‌دهم: "خدایا خودت به‌خیر بگذرون" قل‌قل سماور بلند شده. پیچ را می‌گذارم روی کم، جوری که تا صبح دوام بیاورد. یک لیوان چای تازه‌دم می‌خواهم با سوهان هلیِ مامان. چای‌خوران دو فسقلی، هوس چای را همان‌جا می‌خشکاند. چند وقت‌ می‌شود که یک چایِ بدون نکن و نریز نخورده‌ام. آن‌روز که راضیه را بعد چند ماه‌ دیدم بغلم کرد. از شروع دوره‌ای گفت که مدت‌ها منتظرش بودم. ساعت و روز کلاس را بهانه کردم. زل زد توی چشم‌هایم و لحن صدایش را محکم کرد:" تو خیلی خودتو اذیت می‌کنی دختر! بچه‌ها رو بذار برو!" دستم را از لای دست‌هایش بیرون کشیدم: " آخه با ساعت کلاس آقام تداخل داره!" پوفی کرد و گیره‌ی روسری‌اش را محکم‌تر کرد:"من روزی یکی دو ساعت واسه خودمم. بچه‌ها رو میذارم پیش سعید! میرم جایی که حالمو خوب کنه" کاسه‌ی سوپ را از فر بیرون می‌کشم و با دو تا قاشق می‌نشینم کنار پنجره. نور از کنار پرده افتاده روی پیچک‌ها که خودشان را کش داده‌اند و سرک کشیده‌اند روی میز و نرده‌ها. چرا همه برای خودشان وقت می‌گذارند الا من؟ فکر و خیال‌ها پیچک شده‌اند افتاده‌اند به جان اعتقاداتم. گلوی فطرتم را چسبیده‌اند. همان چیزی که از من یک زن صبور و قوی ساخته. صدای دینگ‌دینگ می‌کشاندم لب ماشین. کاش دستگاهی پیدا می‌شد این افکار را بریزم تویش، ببرد بشوید و سفید و یک‌دست تحویلم بدهد. تیشرت کرم‌رنگ محمدمهدی را بیرون می‌کشم و آویزان می‌کنم. انقدر تا خرخره فرورفته‌ام در کارهای خانه، که گاهی یادم می‌رود خودم هم هستم. گاهی که خستگی به جانم شتک می‌زند؛ می‌گویم هیس! فکر بچه بعدی را نکن! ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
0⃣2⃣6⃣ آتشِ توقع | قسمت۳ هر چه بلدم از بد و بیراه‌ها، حواله‌ی خودم می‌کنم. به همان خصلت‌هایی که خدا در وجود زنانه‌ام گذاشته و من بهشان دلخوش بوده‌ام که در این رنگ و لعاب زمانه، مانده‌اند در لاک خودشان. بعضی حرف‌ها ارزشش، یک‌بار شنیدن نیست. این‌جوری انگار حق مطلب ادا نمی‌شود. باید قاب بگیری‌شان و بگذاری‌جلوی چشم. آن‌روز که خانم محمدی، جلسه‌ی دورهمی مجازی را گرفته‌ بود توی دستش و یک تنه می‌راند؛ خندیدم. به نظرم مسخره می‌آمد، این‌که گل بگیری برای خودت. مثلا یک‌جور تشویق، که در نظر من، یک خودتحویل‌گیری بود که اصلا مزه نداشت. نگاهم می‌چسبد به گل‌های روی ظرفِ پلاستیکیِ چای. چند رنگ بودنشان توی ذوق می‌زند. گفت:《 برای حال خوب داشتن، نیازی به تفریح و مهمانی و خرج‌های آن‌چنانی نیست. حال خوب‌کن‌ها صرفا بیرونی نیستند؛ از خودتان شروع کنید. وقت بگذارید برای خودتان. به خیال خودتان از خود گذشته‌اید؛ حتما توقع مدال هم دارید. با این فرمان پیش بروید، یک‌روز چشم باز می‌کنید و می‌بینید در باتلاق حسرت‌ها فرورفته‌اید.》 چند ماه یا اصلا چند سال‌ است که دلم یک پاسماوری و جاادویه‌ای چوبی می‌خواهد؟ بعد کلی گشتن توی فضای مجازی، دستِ آخر، یکی را پسند کردم که هم با سرویس چاقو و کفگیر ملاقه‌ها ست باشد و هم پولش از جیب همسر نزند بیرون! خانم محمدی خندید و گفت گاهی برای خودش یک گلدان کوچک کاکتوس می‌خرد. گاهی هم هوس می‌کند و خودش را به صرف یک برش از کیک کاکائویی و یک فنجان چای مهمان می‌کند. همین یک حرکت ساده، عجیب حال خوشی به آدم تزریق می‌کند که تا مدت‌ها حالت خوب است. آن روز که سرویس چینی آبجی را دیدم یادم‌ هست. در دلم، "این‌ها همه‌اش تجمل است" ای گفتم. بعد هم جوری که فقط خودم شنیدم گفتم: با همان ظروف ساده قند و چای هم می‌شود خوش‌بخت بود. سکوت مجلس را غنیمت دانسته‌ بود و ادامه داد: 《با همین کارهای به ظاهر ساده، می‌شود قدّ ده جلسه روانکاوی سبک شد. از خودگذشتگی که زیاد شد، پشت بندَش توقع می‌آید. یک‌جوری خودش را جا می‌کند که نمی‌فهمی یک‌هو از کجا پیدایَش شد.》 دروغ چرا! چند باری پول خریدشان هم جور شده‌است؛ اما هر بار به خودم نهیب زده‌ام که ضروری نیست. بگذار این پول به زخم دیگری برسد. حالا که بیش‌تر فکر می‌کنم می‌بینم بد هم نیست. مثل این‌که زیر چتر حال خوبت قدم بزنی زیر باران و خیس هم نشوی! نگاهم را می‌دهم کمی آن‌طرف‌تر. کنار بخاری. جایی که نان‌آور خانه‌ام از خستگی در خودش جمع شده. مگر از صبح دنبال یللی تللی بوده که انقدر شاکی‌ام من؟ ناسلامتی از خروس‌خوان روی پا بوده‌. باید یک جدول درست کنم؛ یک لیست از کارهای حال‌خوب‌کن را بنویسم و شماره‌گذاری کنم. دیر و زود شدنشان هم به فراخور شرایط دسته‌بندی بشوند. صدر لیست هم بشود از آنِ سرویس کوچکِ حال خوب‌کنِ آشپزخانه. یاد حدیث امام صادق می‌افتم: بهترین راحتی و آسودگی، بی‌توقعی از مردم است. کافی‌ست حال دلت خوب باشد؛ آن‌وقت با طناب توقع نمی‌افتی تَهِ چاه! ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها