eitaa logo
فدا ــٔیان ࢪهبريم✨
154 دنبال‌کننده
725 عکس
413 ویدیو
27 فایل
‹ بِسْـمِ‌رب‌مَھدۍ‌؏‌َ‌‌ـج..!💙 › شما دعوت شده مهدی فاطمه اید🌿 کپی از مطالب؟حلالِ رفیق💛 🌱 شرایط @Sharayet1402 🌼آیدی‌مدیر🌼 🌼https://eitaa.com/N1a1r4g7es🌼 🌺ناشناسمونه🌺 🌺https://harfeto.timefriend.net/16802057730631🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از یا زینب
🔴 این دماغ سوخته ... 🔹 سالگرد انقلابمون رسید، از عنقلابتون چه خبر؟
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 شروع کتاب ترگل💛 ۲۰ دلیل علمی برای حجاب🍃
نکته ی نخست اگر در خیابان کسی جلوی شما را بگیرد و شیرینی تعارفتان کند، به احتمال زیاد می.پذیرید پیش خودتان میگویید حتماً خیرات امواتشان است. اگر کسی یک پرس غذا به شما تعارف کند چه؟ شاید باز هم بپذیرید و پیش خودتان بگویید حتماً نذری است. حالا اگر آدمی غریبه در خیابان صدایتان کند و بخواهد یک گوشی موبایل یا دوچرخه به شما هدیه بدهد؛ قبول میکنید؟ بعید میدانم حتماً کنجکاو میشوید که چرا میخواهد به شما هدیه بدهد و از او میپرسید این هدیه برای چیست؟ چرا باید چنین وسیله ای را به من هدیه کنید؟ خلاصه تا ته وتوی قضیه را درنیاورید هدیه اش را نخواهید گرفت. اگر هم قبول کنید؛ وقتی پدر و مادرتان متوجه شوند، حتماً شما را مؤاخذه می کنند. مثالی که برایتان زدم؛ مانند ماجرای این روزهای ماست. کشورهای خارجی برایمان «شبکه های فارسی زبان راه میاندازند و برنامه های تلویزیونی می سازند. این برنامه ها نیز کاملاً رایگان برای مخاطبان فارسی زبان در سراسر دنیا پخش می.شود در حالی که برای اداره ی یک شبکه ی ماهواره ای کارمندان و امکانات بسیاری لازم است و هزینههای سنگینی را روی دست صاحبانِ این شبکه ها می.گذارد همین شبکهها وقتی برای مخاطبان هم وطن خود برنامه میسازند برای پخش آن برنامه ها هزینه میگیرند و جالب تر اینکه حتی هزینه ی شبکه ی فارسی زبان را نیز از مالیات مردم خودشان تأمین می کنند. برای مثال شبکه ی بی بی سی متعلق به کشور انگلستان است و مردم انگلستان نیز بارها اعتراض کردهاند که چرا باید هزینه ی شبکه ی بی بی سی فارسی از مالیات مردم انگلیس پرداخت شود. هر آدم عاقلی در این موقعیت کنجکاو میشود که چرا برای ما این قدر هزینه می کنند؟ آیا عاشق چشم و ابروی ما هستند؟ حالا بیایید درباره ی کلمه ی «دشمن» با هم صحبت کنیم؛ آیا ما واقعاً دشمن داریم؟ متأسفانه توهمی در کار نیست و ما واقعاً دشمن داریم در دنیا دولتها
چند نکته مهم و افرادی هستند که چشم دیدن ما را ندارند فعلاً درباره ی علت های این دشمنی صحبت نمیکنیم؛ چون موضوع مفصلی است؛ ولی به موضوعی مهم اشاره میکنیم؛ بعضی ها فکر میکنند دشمنی آمریکا و غرب با ما به این دلیل است که در ایران آخوندها حکومت میکنند ولی این طور نیست. مسئله ی اصلی موضوع دیگری است. اگر به عقب برگردیم و حکومت های مختلف ایران را بررسی کنیم متوجه میشویم این دشمنی حتی وقتی آخوندها سر کار نبودند هم وجود داشته است. اگر هنوز شک دارید، بیایید به چند نقطه ی تاریخ سفر کنیم برمی گردیم ۷۰ سال ،پیش وقتی دکتر مصدق میخواست نفت ایران را از چنگال خارجی ها دربیاورد، آمریکایی ها سرنگونش کردند. دکتر مصدق روحانی و آخوند نبود، مگر نه؟ بیایید برویم به ۸۰ سال پیش روزی که انگلیسیها و روسها در جریان جنگ جهانی به ایران حمله کردند و هزار مصیبت بر سرمان آوردند. رضاشاه حکومت می کرد. او نیز یک آیت الله نبود نظرتان چیست که برویم به ۸۵ سال پیش؟ وقتی آمریکایی ها خاک تخت جمشید را زیرورو کردند و بیش از ۳۰ هزار قطعه عتیقه ی باستانی مان را به راحتی آب خوردن به کشورشان بردند آن روز هم رضاشاه حکومت می کرد، نه یک عالم دینی با ماشین زمان برویم به ۱۰۰ سال پیش آن روزی که انگلیسی ها قحطی بزرگی در ایران به راه انداختند و چند میلیون نفر را به سینه ی قبرستان فرستادند. آن روزها از تلخ ترین روزهای تاریخ مردم مظلوم ایران است که در فیلم یتیم خانه ی ایران به تصویر کشیده شده آن موقع احمد شاه از سلسله ی قاجار بر ایران حکومت میکرد احمد شاه که روحانی نبود، بود؟ ۱۶۰ سال پیش چطور است؟ برویم ببینیم آن موقع چه خبر بوده. ۱ رک کتاب تاراج بزرگ از محمد قلی مجد . :رک کتاب قحطی بزرگ از محمد قلی مجد
انگلیسیها پاکستان و افغانستان را از ایران جدا کردند. مملکت را ناصرالدین شاه قاجار اداره می کرد. آخوندها هم سر کار نبودند. اگر بخواهیم همین طور عقب برویم باز هم حوادث دیگری هست که نشان میدهد نوع حکومت ایران مهم نیست آنها هرگاه بتوانند به ما ضربه بزنند میزنند برگردیم سر ماجرای شبکه های ماهواره ای انگلیسیهایی که گفتیم در قحطی باعث شدند چند میلیون ایرانی جان خود را از دست بدهند در شبکه های ماهواره ای و اینترنتی شان برای مردم ایران دل میسوزانند. آمریکاییهایی که در جنگ ایران و عراق با پشتیبانی از صدام باعث شدند خون هزاران جوان ایرانی ریخته شود، امروز نگران مردم ایران شده.اند چه کسی باور خواهد کرد؟ در ۱۰ سال گذشته، آمریکاییها به قول خودشان بی سابقه ترین تحریم های تاریخ را بر ایران تحمیل کردهاند و همزمان در شبکههای خود برای مردممان اشک تمساح میریزند؟ چه کسی می پذیرد؟ حرف ما این است؛ آنها نه دلسوز مردم ایران اند و نه دلسوز حقوق زنان ایرانی فقط میخواهند به شکلی نظام حاکم بر ایران را تحت فشار بگذارند. این روزها مسئله حجاب و حقوق زن بهترین دستاویز برای این کار است صحبت درباره حجاب و حقوق زنان ایرانی بسیار هم عالی است ولی لازم است بین خودمان و این جنایتکاران مرز بکشیم باید بتوانیم وقتی دشمنان این خاک در شبکه های خودشان از حقوق زنان ایرانی حرف میزنند، محکم بر دهانشان بزنیم و بگوییم لطفاً ساکت شوید؛ اگر شما دلسوز مردم ایران بودید، تحریم ها را به ما تحمیل نمی کردید بعد وقتی تکلیفمان را با دشمن معلوم کردیم مینشینیم و خودمان با هم درباره ی دغدغه هایمان صحبت میکنیم. ۱ قرارداد پاریس و گلد اسمیت ۲ رک جهان نمای تاریخ ایران دکتر هوشنگ طالع چاپ نخست ۱۳۹۰، نشر سمرقند، ص۷۱.
چند نکته مهم نکته ی دوم اینجا فراتر از بحث پوشیدگی به نکته ی علمی مهمی اشاره می کنیم که دانستن آن در زندگی رسانه ای امروز خیلی کمک کننده خواهد بود. اگر به کسی بگویید بفرمایید بنشینید!» او به شما خواهد گفت ممنونم؛ ولی اگر بگویید «بِتَمَرگ»، با واکنش خوبی مواجه نخواهید شد. هر دو کلمه ی «بنشین» و «بتمرگ» به یک معناست؛ ولی یکی محترمانه و یکی اهانت آمیز است. اگر درباره ی کسی بگویید: «غذا را میل فرمودند» زمین تا آسمان فرق دارد تا اینکه بگویید: «فلانی غذایش را لمباند». پس واژه ها تأثیر دارند؛ آن هم تأثیر شدید. حالا بفرمایید تفاوت انسانها با حیوانات در چیست؟ انسان ها چه کاری میتوانند انجام دهند که حیوانات نمی توانند؟ حتماً می گویید: «تفکر». انسانها میتوانند فکر کنند و خوب را از بد تشخیص دهند. نکته ی مدنظرمان این است که بعضی ها خواسته یا ناخواسته، راه تفکر را برای خودشان یا دیگران میبندند چطور؟ فرض کنید در حال انجام ورزش مورد علاقه تان هستید دوستتان از راه می رسد و می گوید: «تو هنوز این ورزش احمقانه را ادامه میدهی؟» یا وقتی در حال مطالعه ی کتابی هستید، کسی میگوید: این کتاب مزخرف را نمی خواهی بگذاری کنار؟» در این صورت به هیچ عنوان نمیتوانید از مزایای رشته ی ورزشیتان» یا از ویژگیهای کتاب مورد علاقه تان برای او حرفی بزنید، چون او راه تفکر را برای خودش بسته است. او اصلاً نمی خواهد فکر کند. اگر قصد تفکر داشت این طور می گفت این ورزش چه مزایایی دارد که سالهاست آن را دنبال میکنی؟» گویا به این کتاب خیلی علاقه داری؟ مگر چه ویژگیهایی دارد؟» اینکه کسی کلمه ای بدمعنی را به مفهومی بچسباند و بخواهد آن را زیر سؤال ببرد؛ یعنی یا عقل خودش را تعطیل کرده است یا قصد تعطیل کردن عقل مخاطبش را دارد. ۱ مغالطه ی بار ارزشی کلمات loaded words) رک علی اصغر خندان ،مغالطات قم بوستان کتاب، ۱۳۹۳، ص۱۴۷
حالا به موضوع خودمان برگردیم؛ وقتی کسی بگوید: «حجاب اجباری» یعنی اینکه پیشاپیش تصمیمش را گرفته است و قصدی برای «فکرکردن ندارد. اصلا واژه ی «اجباری» را به هر مفهوم دیگری هم بچسبانی، آن را ضایع خواهی کرد. کلمه ی «اجبار است که میتواند توی سر حجاب بزند و حسی منفی از آن به شنونده منتقل کند. ما معتقدیم عبارت حجاب اجباری طراحی شده است برای اینکه «راه تفکر درباره ی «پوشیدگی» را مسدود کند. رسانه های خارجی آن قدر این کلمه را تکرار میکنند تا کسی حتی به خودش اجازه ی تفکر روی این مسئله را هم ندهد این یعنی ،فریب یعنی جنگ با آزادی فکر ولی در مقابل ما نه تنها راهِ تفکر را به وسیله ی بازی با کلمات نبسته ایم؛ بلکه همگان را به تفکر دربارهی پوشیدگی دعوت میکنیم؛ همان طور که بسیاری از اندیشمندان غربی نیز به تفکر درباره ی آن پرداختند و به نتایجی مشابه رسیدند. نکته ی سوم همان طور که گفتیم امروز هزاران شبکه و صفحه ی ماهواره ای و اینترنتی در حال حمله به فرهنگ پوشیدگی و تبلیغ فرهنگ برهنگی» هستند. حالا در این بمباران مجازی اینکه شما به دنبال تحقیق و بررسی بوده اید یعنی سه هیچ از دیگران جلوترید آزادگی فکری تان تحسین برانگیز است. همچنین فرقی نمیکند خانم باشید یا آقا چون همه باید فلسفه ی پوشش را بدانند! به هر حال خوش حالیم که دارید این کتاب را مطالعه میکنید نکته ی چهارم شاید برایتان جالب باشد اگر بشنوید تا همین ۱۲۰ سال پیش، یعنی زمان جوانی پدربزرگ پدربزرگهایمان مردم کشورهای غربی نیز تقریباً مثل ما مسلمانها لباس می پوشیدند. به تصاویر صفحه ی بعد نگاه کنید. اینها زنان آمریکایی آن دوره هستند؛ با لباسهایی پوشیده آستینهایی بلند دامنهایی گشاد و تمام قد و حتی کلاه هایی که موی سرشان را پوشانده است ولی به تدریج اتفاقاتی افتاد و ۱ آنچه مدنظر است نه نوع لباسها بلکه میزان پوشانندگی آنها در مقایسه با لباس مسلمانان است.
نظراتتون و اینجا بگید🍃 https://abzarek.ir/service-p/msg/939050
آلاء: 🌸رمان امنیتی دخترانه 🌸 قسمت با احتیاط دست روی قفل در می‌گذارد ، و کمی در را باز می‌کند. ناگاه از سمت حیاط، صدای فریاد و تیراندازی می‌شنوم و قلبم می‌ریزد. همزمان، مرضیه که در را کمی باز کرده است، آن را سریع می‌بندد و نفس‌نفس می‌زند. این یعنی راهمان بسته است. صدای فریاد ارمیا و چند مرد دیگر را می‌شنوم. حتی جرأت ندارم چیزی از مرضیه بپرسم. کسی با تمام قدرت به در ضربه می‌زند. مرضیه می‎گوید: -باید یه جا قایم بشی. فقط یک کلمه به زبانم می‌آید: -ارمیا...! مرضیه جواب نمی‌دهد ، و دنبال جان‌پناهی برای من است. همزمان پشت بیسیم با کسی حرف می‌زند: -مهمون ناخونده داریم... التماس دعای فوری... صدامو دارید آقا مرصاد؟ نمی‌دانم چه جوابی می‌گیرد. صدای داد و فریاد کمتر شده و دیگر صدای ارمیا را نمی‌شنوم. ناگاه مردی با صورت پوشیده را می‌بینم که مقابل من و مرضیه ایستاده و سلاحش به سمت ماست. تا بخواهم به خودم بجنبم، مرضیه من را انداخته پشت سر خودش. از پشت چسبیده ام به دیوار ، و جلویم مرضیه ایستاده‌است. مرد بلافاصله با اسلحه یوزی‌اش به طرفمان رگبار می‌بندد. ناگاه احساس می‌کنم چند ضربه محکم به بدن مرضیه می‌خورد، اما مرضیه بازهم سرجایش ایستاده است. به سختی دستش را بالا می‌آورد و به مرد شلیک می‌کند. باز هم چند ضربه دیگر... مرد زمین می‌خورد ، و مرضیه دستش را به دیوار کنارش می‌گیرد که نیفتد. دستش خونی‌ست و سرفه می‌کند. گوش‌هایم کیپ شده اند. ارمیا کجاست؟ تمام بدنم می‌لرزد. دو مرد دیگر سر می‌رسند ، و مرضیه باز هم تلاش می‎کند خودش را سرپا نگه دارد. زبانم بند آمده و چیزی نمی‌توانم بگویم. مردها فکر می‌کنند مرضیه دیگر نمی‌تواند اسلحه را نگه دارد، اما مرضیه یک تیر دیگر به پای یکی از مردها شلیک می‌کند. مرد به خودش می‌پیچد. تیر بعدی مرضیه درست در قلب مرد می‌نشیند و مرد درجا می‌میرد. مرد دیگر که می‌بیند مرضیه هنوز قدرت کافی برای تیراندازی دارد، با سلاحش مرضیه را نشانه می‌گیرد و بعد صدای تیر... مرضیه دیگر نمی‌تواند خودش را نگه دارد و بعد از چند سرفه روی زمین می‌افتد. حالا بهتر مرد را می‌بینم که مقابل من ایستاده است. دو تیر به سمت راست قفسه سینه مرضیه خورده، یکی به کتف و سه تیر به شکمش؛ اما آنچه از پا درش آورده، تیری‌ست که در گردنش خزیده است. تمام مانتو و مقنعه و چادرش با خون یکی شده و از دهانش خون می‎جوشد. چندبار دیگر سرفه می‌کند و لب‌هایش تکان می‌خورند؛ بعد درحالی که دستش روی سینه اش مانده، چشمانش را می‌بندد. مرد مقابل من می‌رسد. وقت عزا گرفتن ندارم. با غیظ نگاهش می‎کنم و آماده ام که دستش روی ماشه بلغزد و کار من را هم تمام کند. الان دستش انقدر به من نزدیک هست که بتوانم آن را بپیچانم، اما ریسک بزرگی‌ست و مطمئن نیستم مرد از من سریع‌تر نباشد. نمی‌دانم مرد چرا برای کشتم تعلل می‌کند؟ مشامم از بوی خون پر شده است. نگاهی به مرضیه می‎کنم. فعلا نمی‌توانم شوکر یا اسلحه مرضیه را بردارم. ناگاه فکری به ذهنم می‌رسد؛ یونس همیشه می‌گفت پاهای هرکسی، ستون بدن او هستند و اگر ستون تخریب شود، فرو می‌ریزد. در یک حرکت ناگهانی، دست مرد را با دو دستم می‌گیرم و با تمام قدرت می‌کشم. چقدر سنگین است! همزمان برای این که تعادلش به هم بخورد، با پا به ساق پایش می‌کوبم. مرد که انتظار چنین اتفاقی را نداشته، غافلگیر می‌شود و محکم به دیوار پشت سرم برخورد می‌کند. چون وزن زیادی دارد، اگر تعادلش بهم بخورد نمی‎تواند آن را به راحتی حفظ کند. سریع اسلحه مرضیه را برمی‌دارم و می‌روم که نگاهی به اتاق بیندازم. اتاق ساکت است و بعید است کسی داخل آن باشد. صورت و سر مرد پر خون شده و گیج و نامتعادل به طرفم برمی‌گردد. 🌷ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء: 🌸رمان امنیتی دخترانه 🌸 قسمت تا به‌ حال با یک اسلحه واقعی شلیک نکرده بودم، اما الان باید امتحانش کنم! یاد حرف مرصاد می‌افتم که می‌گفت: -مهم استفاده کردنشه! تنها چیزی که الان به ذهنم می‌رسد، این است که تفنگ را به سمت مرد بگیرم و انگشتم را روی ماشه فشار دهم. تیر به ساق پایش می‌خورد و مرد فریاد می‌کشد. از شدت لگد اسلحه، تمام دستم تکانی ناگهانی می‌خورد. چقدر این کلاگ برای من سنگین است! خوب شد مرضیه از زیگ‌زائور استفاده نمی‌کرد، چون اصلا در دست‌های من جا نمی‌شد. تا مرد بلند نشده، یک تیر دیگر حواله پای دیگرش می‌کنم. سر اسلحه را به سمت پایین می‌گیرم تا نکشمش، باید زنده بماند و بگوید با چه هدفی روی دو خانم اسلحه کشیده است. تفنگش از دستش افتاده و بلند ناله می‌کند. یک تیر دیگر به پایش می‌زنم و با احتیاط به طرفش می‌روم تا سلاحش را بردارم. بعد برای این که بیهوش شود، با کف کفشم دقیقا به صورتش می‌کوبم. بعد از ناله بلندی بیهوش می‌شود. پا به اتاق می‌گذارم ، و چندبار ارمیا را صدا می‌زنم، اما چیزی مقابلم می‌بینم که آرزو می‌کنم کاش هیچوقت وارد اتاق نمی‌شدم. ستاره می‎خندد و می‌گوید: -آفرین. خوب ناکارش کردی. بدبخت بیچاره! مقابل ستاره، غیر از جنازه یک مرد ناشناس، پیکر غرق در خون ارمیاست که تکان نمی‌خورد. بوی تلخ خون حالم را بهم می‌زند. ناخودآگاه جیغ می‌کشم: -ارمیا رو تو کُشتی؟ ستاره درحالی که تفنگش را به سمتم گرفته چند قدم جلو می‎آید و می‎گوید: -باید از ارمیا هم رد می‌شدم. دوست داشتن نباید باعث ضعف آدم بشه! قدمی به سمتش برمی‎دارم ، و می‎خواهم فریاد بزنم که مچ چپم را می‌گیرد و می‌پیچاند، بعد روی زمین پرتم می‌کند. درد از مچ دستم در تمام بدنم پخش می‌شود. حالا دیگر سلاح ندارم و ستاره بالای سرم ایستاده‌است. می‌خواهم بلند شوم که ستاره لگدی به قفسه سینه ام می‌زند. از درد فریاد می‌کشم. می‌خندد و می‌گوید: -یه آشغالی عین یوسف... یه عوضی عین طیبه! سعی می‌کنم دستم را ستون کنم ، و خودم را از زمین جدا کنم، اما این بار لگد ستاره به صورتم می‌خورد. دهان و بینی ام پر از خون می‌شود و ستاره می‌خندد: -می‌دونم، کار خطرناکی کردم... اما نمی‌تونستم ازش بگذرم. وقتی طیبه داشت توی اون اتوبوس می‌سوخت توفیق نداشتم زجرکش شدنشو ببینم. اما حالا که فرصت دیدن جون کندن تو رو دارم از دستش نمی‌دم! احساس می‌کنم از یک خواب طولانی بیدار شده ام. یعنی یک عمر با قاتل پدر و مادرم زندگی کرده ام؟ با پشت دست خون دهانم را می‌گیرم و می‌گویم: -پس کار تو بود؟ ستاره قهقهه می‌زند و بعد، جدی می‌شود و دوباره به پهلویم می‌کوبد. نفسم می‌گیرد. می‌گوید: -یه عمر توی آستینم مار بزرگ کردم؟ عیبی نداره! الان خودم می‌کشمت! یقه‌ام را می‌گیرد، بلندم می‌کند و محکم به دیوارم می‌کوبد. حس می‌کنم تمام ستون فقراتم خرد شده است. با خشم می‌گوید: -آره، شما غیریهودی‌ها آدم نیستید... هرکاری کنید آدم نمی‌شید... 🌷ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء: 🌸رمان امنیتی دخترانه 🌸 قسمت صدای همهمه مردم از بیرون شنیده می‌شود. احتمالا با شنیدن صدای تیراندازی، آمده اند ببینند چه خبر است. ستاره با شنیدن صدا، می‌فهمد ممکن است گیر بیفتد. برای همین، بی‌خیال من می‌شود که حالا کنار دیوار رها شده ام و همراه سرفه از دهانم خون می‌ریزد و چشمانم سیاهی می‌روند. ستاره به طرف در پشتی می‌رود. چشمم به پیکر خونین ارمیا می‌افتد که چند قدمی من روی زمین است. دخترِ پدر و مادرم نیستم اگر بگذارم به همین راحتی بیاید و بکشد و برود. اگر بخواهد برود، باید از روی جنازه من هم رد بشود. تمام کمر و قفسه سینه ام تیر می‌کشد، اما باید بلند شوم. وقتی با تکیه به دیوار روی پایم می‌ایستم، درد شدت می‌گیرد. با وجود دردی که با هرنفس در سینه ام می‌پیچد، به طرف در پشتی می‌روم. ستاره هنوز در را باز نکرده که از پشت، روسری‌اش را می‌گیرم و می‌کشم. با کمر روی زمین می‌افتد. قبل از این‌که به طرف در بجهد، مقابل در می‌ایستم. ستاره با وجود دردی که دارد، بلند می‌شود و تفنگش را به سمتم می‌گیرد: -گم شو اون ور! خونی که از ضربه ستاره در دهانم جمع شده را تف می‌کنم و نیشخند می‌زنم. ستاره بلندتر داد می‌زند: می‌گم گُم شو آشغال! خودم را به در می‌چسبانم: -بیا! می‌تونی از روی جنازه منم رد بشی! -باشه! شانس زنده موندن داشتی، خودت نخواستی! و ماشه را می‌چکاند. چشمانم را می‌بندم و می‌خواهم شهادتین بخوانم، اما بعد از چند لحظه اتفاقی نمی‌افتد. خشابش خالی شده. برای این که اعصابش را بهم بریزم می‌گویم: -همه‌ش رو خرج ارمیا کردی، چیزی برای من نموند! به طرفم حمله‌ور می‌شود. مچ دست چپم بدجور درد می‌کند و فکر کنم آسیب جدی دیده باشد. با دست سالمم مشتش را قبل از این که به صورتم بخورد می‌گیرم و به تلافی دست خودم می‌پیچانمش، با تمام قدرت، انقدر که ستاره از درد جیغ بکشد. دست دیگرش را ناگهانی به طرفم پرت می‌کند تا به چشمانم بخورد، اما سرم را عقب می‌برم و با زانویم به شکمش می‌کوبم. از درد خم می‌شود. با یک ضربه به قفسه سینه، هلش می‌دهم تا روی زمین بیفتد. این کار آخرم خیلی خطرناک بود. چون ممکن است با این ضربه دچار ایست قلبی شود و من می‌دانم که زنده‌ی ستاره برای ایران اهمیت دارد. فکر کنم یکی از دنده‌هایم شکسته باشد، چون دردش واقعا غیرقابل تحمل است. فعلا وقت ناله کردن ندارم. هر اتفاقی بیفتد نمی‌گذارم این ابلیس جایی برود. حالا افتاده است کنار تفنگش که روی زمین افتاده بود. قبل از این که دستش به تفنگ برسد، طوری به دستش لگد می‌زنم که صدای شکستن استخوانش را بشنوم. باز هم جیغ می‌کشد و ناسزا می‌گوید.. اینطوری نمی‌شود، باید طوری بیهوشش کنم که حداقل تا یکی دو ساعت دیگر به‌هوش نیاید. یادم هست یکبار که با ارمیا درباره هنرهای رزمی صحبت می‌کردیم، می‌گفت ورزش‌های رزمی غربی بیشتر از این که ورزش باشند، یک نمایش وحشی‌گری اند. می‌گفت علی‌رغم ورزش‌های رزمی شرقی که اخلاق‌مداری در آن‌ها حرف اول را می‌زند، در ورزش‌هایی مثل بوکس یا کشتی‌کج، معیار فقط کتک زدن تا حد مرگ است. می‎گفت بازی‌شان یک قاعده بیشتر ندارد: انقدر حریفت را بزن که نتواند از جایش بلند شود! 🌷ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء: 🌸رمان امنیتی دخترانه 🌸 قسمت حالا من هم باید ستاره را طوری بزنم که نتواند از جایش بلند شود... در دلم از ارمیا معذرت‌خواهی می‌کنم و با نوک کفش به گیجگاهش می‌زنم. نامتعادل می‌شود و هرچه می‌خواهد از جایش بلند شود نمی‌تواند. اسلحه ستاره را برمی‌دارم آن را روی سرش می‌گذارم: -بشین سرجات! صدای فریاد مردم بیشتر شده ، و حالا از صدای گفت و گوی بلند و عربی چند مرد، متوجه می‌شوم چندنفر وارد خانه شده اند. بعید نیست اعوان و انصار ستاره باشند. ناگاه دست ستاره را می‌بینم که به طرف دهانش می‌رود. حتما می‌خواهد خودکشی کند. محال است بگذارم! همانطور که تفنگ به دست بالای سرش نشسته ام، با لوله سلاح ضربه ای به پشت سرش می‌زنم که نتواند قرص را بخورد. قرص از دستش می‌افتد و همزمان، چند مرد از اتاق وارد راهرو می‌شوند. رو به مردها می‌کنم و فریاد می‌زنم: -جلو نیاین! اسلحه را اما از سر ستاره برنمی‌دارم. اگر خودی هم نباشند، باز هم ستاره گروگان من است و نمی‌توانند به من آسیب بزنند. یکی از مردها همانجا می‌ایستد. بعید می‌دانم فارسی بلد باشد اما منظورم را فهمیده است. آرام می‌گوید: -حسنا... اهدئی. احنه اصدقاء. حشد الشعبی... (باشه! آروم باش. ما دوستیم. حشد الشعبی...) دقیقا نمی‌فهمم چه گفت، فقط حشدالشعبی اش را فهمیدم. به فارسی می‎گویم: -از کجا مطمئن باشم؟ یکی دیگر از مردها جلو می‌آید. آ شناست، همان راننده ای‌ست که من و مرضیه را از هتل به اینجا آورد. می‌گوید: -انا عماد. صدیق مرصاد. أَ تعرفین مرصاد؟ (من عمادم. دوست مرصاد. مرصاد رو می‌شناسی؟) انقدر شمرده گفته است که بفهمم. مرد دیگر پشت گوشی با کسی حرف می‌زند و بعد موبایلش را به من می‌دهد: -تحچی مع المرصاد. (با مرصاد حرف بزن.) با تردید گوشی را می‌گیرم. صدای مرصاد را می‌شنوم که نفس‌نفس می‌زند. فقط یک جمله می‌گوید: -خودی اند خانم منتظری. اعتماد کنید. موبایل را به مرد پس می‌دهم و با پا لگد دیگری به ستاره می‌زنم: -این تحویل شما. مردها نفس راحتی می‌کشند. زنی با روی پوشیده می‌آید و به ستاره دستبند می‌زند و او را بلند می‌کند. ستاره هنوز تعادل ندارد و آه و ناله اش به آسمان بلند است. خودم هم خیلی خوب نیستم. از درد به خودم می‌پیچم اما ناله ام را می‌خورم. زنی که می‌خواهد ستاره را ببرد، به من نگاه می‌کند و می‌گوید: -انتی زین؟ (تو خوبی؟) منظورش را نمی‌فهمم. برای این که حرفش را بفهماند دوباره می‌پرسد: -خوب؟ از درد صدایم درنمی‌آید، اما سرم را تکان می‌دهم. مردها با بی‌سیم حرف می‌زنند و صدای چند مرد هم از در خانه شنیده می‌شود که احتمالا مردم را متفرق می‌کند. خودم را به طرف پیکر بی‌جان مرضیه می‌کشم. کاش آن روز در اعتکاف برایش دعای شهادت نمی‌کردم. حالا می‌فهمم چرا انقدر مصمم از شهادت حرف می‌زد. چه لبخند شیرینی روی لب‌هایش نشسته است! بوسه‌ای روی پیشانی اش می‌کارم و بعد، خودم را به سختی بلند می‌کنم تا به اتاق برسم. پیکر ارمیا هنوز روی زمین است. رمق از زانوهایم می‌رود و روی زمین می‌افتم. حالا نمی‌دانم از درد جسمم به خودم بپیچم، یا از درد روحم. 🌷ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء: 🌸رمان امنیتی دخترانه 🌸 قسمت یکی از مردها با بی‌سیم صحبت می‌کند: -سقط الرنجۀ فی الشباک. الفتاۀ هنا الان. لکن شخصین استشهدوا. (شاه ماهی توی تور افتاد. اون دختر هم الان اینجاست. اما دونفر شهید شدند.) دست و پا شکسته حرف‌هایش را می‌فهمم. خودم را کشان‌کشان به ارمیا می‌رسانم و با بهت نگاهش می‌کنم. ا رمیا همین چند ساعت پیش زنده بود و با من درباره شهر اریحا حرف می‌زد... شهر خرماها... به ساعت مچی‌ام نگاه می‌کنم. از لحظه ای که تصمیم به رفتن گرفتیم و به خانه حمله کردند، تا الان کمتر از یک ربع گذشته است. تمام آن درگیری‌ها و شهادت دو نفر از کسانی که دوستشان داشتم، در کمتر از یک ربع ساعت... چندبار تکانش می‌دهم. مثل شازده کوچولویی که مار نیشش زده باشد روی زمین افتاده است. همیشه موقع خواندن قسمت آخر رمان شازده کوچولو گریه ام می‌گرفت و ارمیا می‌گفت: -گریه نداره که! شازده کوچولو رفت پیش گُلش. تازه، نمرده بود. چون وقتی فردا صبح خلبان رفت اونجا، جسد شازده کوچولو رو ندید. وقتی ارمیا این را می‌گفت، من با گریه می‌گفتم: -پس چرا خودش می‌گفت بدنش زیادی برای رفتن به سیاره‌ش سنگینه؟ لابد خودش نمی‌تونسته اونو ببره! ارمیا هم اشک‌هایم را پاک می‌کرد و می‌گفت: -خب حتما پرنده‌های کوهی اونو بردن. ارمیا اشتباه می‌کرد که به من می‌گفت شازده کوچولو. او خودش قسمت آخر بازی‌مان را کامل کرد، در نقش شازده کوچولو که انصافا بیشتر به ارمیا می‌آمد. من هیچ‌وقت دوست نداشتم قسمت آخر رمان را بازی کنیم. اما حالا، به اجبار ارمیا در نقش مرد خلبان فرو رفته ام. باید بنشینم و افسوس بخورم و به ستاره‌ها نگاه کنم. بعد با تصور این که شازده کوچولویی در یکی از این ستاره‌ها می‌خندد، در تصورم همه ستاره‌ها مانند زنگوله تکان بخورند و من بخندم... من پانصد میلیون زنگوله دارم که بلدند بخندند؛ مثل مرد خلبان. دست‌های ارمیا را آرام و با احتیاط کنار بدنش می‎گذارم و موهای خرمایی رنگش را مرتب می‌کنم. انگار میان دشت شقایق‌های وحشی خوابیده است و بدنش پر از گل‌های تازه شکفته زخم‌ است. چشمانش نیمه‌باز اند و به طرف راهروی منتهی به در پشتی نگاه می‌کند؛ انگار تا لحظه آخر نگران بوده که ما نجات پیدا کرده ایم یا نه. همین چند ساعت پیش می‌توانست بلند بخندد، چشمک بزند، صحبت کند... اما الان آرام و بی‌صدا خوابیده است. مثل مردی تنها که سال‌ها میان مردمی نادان مشغول انذار و نصیحت بوده و افتراها و ستم‌های بنی‌اسرائیلی‌شان را تحمل کرده و جز خدا پناه دیگری نداشته؛ و حالا خدا به او اجازه داده استراحت کند. فرقی نمی‌کند ارمیا شهید شده باشد یا مانند خضر، عمر جاودان داشته باشد. این دو هیچ فرقی با هم ندارند؛ و چه بسا شهادت بهتر هم باشد. ارمیای من شهید شده و به عمر جاودان رسیده است... حالا اویس که سال‌ها در غربت بوده، بالاخره به یارش رسیده است. راستی ارمیا در غربت شهید نشد. وطن ارمیا همین جا بود: کربلا؛ جایی که یارش هست. دو نفر از مردها یک برانکارد کنار بدن ارمیا می‌گذارند و به من که دارم صورتش را نوازش می‌کنم می‌گویند: -عفواً اختی. علینا ان ناخذ الشهید. (ببخشید خواهرم. باید شهید رو ببریم.) به دور و برم نگاه می‌کنم و مرصاد را می‌بینم که در آستانه در ایستاده و خیره است به پیکر ارمیا و لبش را می‌گزد. دوست دارم بدانم تا الان کجا بود که این اتفاق‌ها افتاد؟ ارمیا را روی برانکارد می‌گذارند و روی بدنش پارچه‌ای سپید می‌کشند. یاد مرضیه می‌افتم که حتما می‎خواهند او را هم ببرند. با تکیه به دیوار، خودم را به محل شهادتش می‌رسانم. یک مرد و یک زن بالای پیکرش آماده اند تا بلندش کنند. با وجود دردی که می‌دانم بخاطر شکستگی یا حداقل ترک دنده است، جلو می‌روم و به مرد می‌فهمانم که خودم کمک می‎کنم بلندش کنند. دوست ندارم دست نامحرم به مرضیه بخورد؛ همان طور که خودش هم دوست ندارد. مرضیه چندان سنگین نیست ، اما سنگینی داغ شهادتش در سینه‌ام می‎پیچد و نفسم می‌گیرد. با این وجود با کمک زن، پیکرش را روی برانکارد می‌خوابانم. باورم نمی‌شود مرضیه ای که یک ربع قبل با هم نماز صبح خواندیم، الان فرسنگ‌ها با من فاصله دارد. او ساکن افلاک شده و من پا بسته خاکم. یاد زهره بنیانیان می‌افتم که در یک عملیات شهید شد. الان مرضیه هم همنشین زهره است. مرضیه هم با پارچه سپید راهی آمبولانس می‌شود. پشت سر زن و مردی که برانکارد مرضیه را می‌برند راه می‌افتم به سمت در. به سختی خودم را سر پا نگه داشته ام و از دهانم هنوز خون می‌آید. خودم را به کوچه می‌رسانم و سوار آمبولانسی می‌شوم که پیکر ارمیا را داخل آن گذاشته اند. کسی مانعم نمی‌شود. سرم را لبه برانکاردش می‌گذارم و چشم‌هایم را از درد به هم فشار می‌دهم... 🌷ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء: 🌸رمان امنیتی دخترانه 🌸 قسمت *** دوم شخص مفرد از وقتی که اویس رو دید و دوید طرفش، تا تمام مدتی که کنارش نشسته بود و با شوق و ذوق به حرفاش گوش می‌داد، زیر چشمی نگاهشون می‌کردم. چقدر دلم برای تو تنگ شده بود... مثل بچه ای که تنها باشه و بچه‌های دیگه رو ببینه که پیش مامان‌هاشون هستن و حسرت بخوره، منم حسرت اویس رو می‌خوردم که خواهرش کنارشه. دلم می‌خواست تو بودی ، و کنارم می‌نشستی و من برات حرف می‌زدم. ما خیلی کم با هم حرف زدیم... نه؟ کاش بیشتر با هم حرف می‌زدیم. کاش بیشتر کنارت بودم... وقتی صدای خانم محمودی رو شنیدم که داره می‌گه مزاحم داریم و التماس دعای فوری، خیلی بهم ریختم و فهمیدم موضوع حفره امنیتی جدیه. تک‌تک بچه‌های عراقی‌ای که تا الان باهامون همکاری کرده بودن رو از ذهنم گذروندم. حیدر و جابر که فقط توی عملیات دستگیری منصور بودن و از بقیه ماجرا خبر نداشتن. پس لو دادن خونه امن کار اون‌ها نمی‌تونه باشه. غیر از اون‌ها، فقط عماد بود ، که نقشه‌م برای نجات خانم منتظری و بعدم تخلیه اطلاعاتی مامورهای ستاره رو می‌دونست. اگه عماد نفوذی بود، قطعا به ستاره خبر می‌داد الیاس و رفیق داعشی‌ش سوخت رفتن تا محل قرار رو عوض کنه. پس عماد هم نمی‌تونه نفوذی باشه؛ می‌مونه فؤاد؛ کسی که هم آدرس خونه امن رو بلد بود، هم از ماجرایی که توی هتل داشتیم بی‌خبر بود. و درضمن می‌دونست کیا داخل خونه هستن و قراره خانم منتظری و اویس و خانم محمودی خونه رو ترک کنن. وقتی داشتم این فکرها رو می‌کردم، دقیقا توی ماشین کنار فؤاد نشسته بودم. بجز فؤاد گزینه دیگه ای توی ذهنم نبود. به حیدر و جابر و عماد بی‌سیم زدم که سریع برن خونه امن و ماجرا رو حل کنند. از فؤاد هم خواستم بزنه کنار و پیاده بشه. بعد بهش گفتم بره داخل یه کوچه که خلوت و نسبتا تاریک بود. درسته که ممکن بود قضاوتم اشتباه باشه، اما اگه یه درصد هم حدسم درست بود واویلا می‌شد. به زور روی پای آسیب‌دیده‌م راه می‌رفتم. صداخفه‌کن بستم روی تفنگم و وقتی فؤاد وارد کوچه شد، اسلحه رو گذاشتم روی کمرش. عرق کرده بود و بدجور شوکه شده بود. گفتم: کیف وجدوا عنوان المنزل الامن؟ (آدرس خونه امن رو از کجا پیدا کردن؟) -لا اعرف! (نمی‌دونم.) -لا تكذب. لم يعرف أحد غيرك أنت و عماد ما الذي سيحدث هناك. (دروغ نگو. کسی غیر از تو و عماد نمیدونست اونجا قراره چه خبر بشه.) -رب يكون خطأ عماد. (شاید تقصیر عماد باشه.) -أعلم أنها ليست غلطته. أنا متأكد. (می‌دونم تقصیر اون نیست. مطمئنم.) به وضوح عرق کرده بود و نفس‌نفس می‌زد. یک آن خواست دستشو بزنه زیر تفنگم و در بره که دستش رو گرفتم و یه مشت زدم به صورتش. نزدیک بود تعادلم بهم بخوره، چون ایستادن روی پایی که مچش در رفته بوده کار ساده ای نبود. فؤاد هنوز از ضربه ای که خورد گیج بود، از فرصت استفاده کردم و با پای سالمم کوبیدم روی پاش و پشت بندش یه مشت هم زدم به سینه‌ش و کوبیده شد به دیوار. 🌷ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء: 🌸رمان امنیتی دخترانه 🌸 قسمت * ادامه دوم شخص مفرد دیگه با این برخوردش شکی برام نموند که نفوذی همونه؛ یا حداقل یکی از حلقه‌های نفوذ هست. اگه راست می‌گفت، ثابت می‌کرد. اما وقتی متوجه شد من فهمیدم، سعی کرد حذفم کنه. سرم رو تکون دادم و گفتم: -الآن دمرت عملك! (الان کار خودتو خراب‌تر کردی!) بعد همونطور که اسلحه رو روی کمرش فشار می‌دادم بردمش سمت ماشین و بهش دستبند زدم و تحویلش دادم به بچه‌های حشدالشعبی. توی راه خونه امن بودم ، که حیدر زنگ زد و گفت ستاره و خانم منتظری توی خونه هستن و زنده موندن، اما اویس و خانم محمودی شهید شدن. اینطور که حیدر می‌گفت، وقتی رسیدن خانم منتظری مثل شیر نشسته بود بالای سر ستاره و لوله تفنگ رو گذاشته بود روی سرش، هردوشون هم زخمی بودن در اثر درگیری. خانم منتظری که چشمش به بچه‌های ما می‌افته، قبول نکرده بوده ستاره رو تحویل بده. تا زمانی که خودم باهاش حرف نزدم و اعتمادشو جلب نکردم هم ستاره رو تحویل نداد. وقتی من رسیدم، ستاره رو نشونده بودن توی یکی از ماشین‌ها. دیدم هر دوتا دستش بدجور آسیب دیده و صورتش خونیه. به عماد گفتم ببردش بیمارستان و مامور خانم هم چشم ازش برنداره. داخل خونه، جنازه یکی از مهاجم‌ها افتاده بود. غیر از ستاره، سه نفر بودن. یه نفرشون رو اویس زده بود، اون یکی رو خانم محمودی و سومی رو خانم منتظری. کاملا مطمئن شدم گرای خونه رو فؤاد داده به دشمن، چون می‌دونستند خونه یه در پشتی داره و راه در پشتی رو هم بسته بودن. پیکر مطهر اویس هم همونجا افتاده بود. وقتی خانم منتظری رو دیدم که داره با بهت به اویس نگاه می‌کنه، یاد خودم افتادم. منم وقتی تو رو دیدم همینجوری شدم. توی بیمارستان، روی یکی از تخت‎ها خوابیده بودی. چادرت روی صورتت افتاده بود. چادر رو کنار زدم و دیدمت؛ چشم‌هات بسته بودن و لباسات خونی. نمی‌دونم چقدر گذشت و فقط نگاهت کردم. انگار دنبال یه نشونه می‌گشتم که اون دختر تو نباشی؛ اما هرچی بیشتر دقت می‎کردم، بیشتر مطمئن می‌شدم خودتی. همونقدر که خانم محمودی آروم خوابیده بود، تو هم خوابیده بودی. نمی‌دونم چرا اون شب فقط یاد تو می‌افتادم. تویی که صورتت داشت می‌درخشید اون لحظه. حس کردم پشتم خالی شده. انگار دوباره مامان رو از دست داده بودم. انقدر توی شوک بودم که تا چند روز نتونستم گریه کنم. مونده بودم الان چطوری ببرمت ایران. بابا خیلی به تو وابسته بود. اگه می‌دید دختر یکی یه دونه‌ش رو بردم و توی تابوت برگردوندم، حتما من رو می‌کُشت. * 🌷 ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء: 🌸رمان امنیتی دخترانه 🌸 قسمت در صف نماز ایستاده ام. قبل از این که الله اکبر را بگویند، گردن می‌کشم که ببینم جلو چه خبر است. هوای بین‌الحرمین بارانی‌ست. مردی با عبای قهوه‌ای و شال سبز پیش‌نماز شده و قرار است برای دو تابوت نماز میت بخوانند. روی تابوت‎ها، 🌷🌷اسم مرضیه و ارمیا را نوشته. نماز را شروع می‌کنند و بعد، تابوت‌ها را به حرم امام حسین علیه‌السلام می‌برند. دنبالشان می‌دوم، اما تا من برسم، در حرم را بسته اند و هرچه اصرار می‎کنم که من هم بروم، اجازه نمی‌دهند. دست مردانه ای دستانم را نوازش می‌کنند. هر دم و باز دمم مساوی با دردی طاقت‌فرسا و وحشتناک است. اولین تصویر مقابل چشمانم، سقفی نم‌زده است و بعد، ساعت روی دیوار که یازده و نیم را نشان می‌دهد. حرکت انگشتان مردانه روی دستم متوقف می‌شوند و عمو صادق را مقابل خودم می‌بینم. -اریحا... عمو! صدای منو می‌شنوی؟ اخم می‌کنم و سعی می‌کنم بنشینم. عمو جلویم را می‌گیرد و می‌گوید: -یه کیلو پنبه سنگین‌تره یا یه کیلو آهن؟ از سوالش خنده‌ام می‌گیرد. بچه که بودم، همیشه با این سوال من را دست می‌انداخت. با صدای نخراشیده ای می‌گویم: -وزنشون یکیه. -آهان. پس حواست سر جاشه! نگاهی به اطرافم می‌اندازم. اینجا باید بیمارستان باشد. یک سرم به دستم وصل است اما لباس بیمارستان نپوشیده‌ام. پس مدت زیادی نیست که بیهوشم. مچ دستم را آتل بسته اند. از پنجره، بیرون را می‌بینم که روشن است. پس ساعت باید یازده و نیم صبح باشد. می‌گویم: -شما اینجا چکار می‌کنین عمو؟ -خودت اینجا چکار می‌کنی دختر؟ یاد جواب دیشب ارمیا می‌افتم. شب قبل، ارمیا را داشتم و حالا ندارم. اگر می‌دانستم این آخرین گفت و گوی من با ارمیاست، بیشتر آن را کش می‌دادم. لبم را می‌گزم و می‌گویم: -ارمیا کجاست؟ سرش را پایین می‎اندازد و با اندوه می‌گوید: -امروز منتقلش می‌کنن ایران. 🌷ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء: 🌸رمان امنیتی دخترانه 🌸 قسمت اشک از چشمم می‌جوشد و چشمانم را می‌بندم. عمو سرم را نوازش می‌کند: -بعد اذان صبح بهم زنگ زدن که خودتو برسون عراق... کارشناس پرونده همه‌چیز رو مختصر برام گفت. تو چرا هیچی بهم نگفتی؟ -چی می‌خواستین بهتون بگم؟ نمی‌شد بگم... پیشانی‌ام را می‌بوسد و می‌گوید: -ببخشید که اصل ماجرا رو بهت نگفتیم. چند وقته فهمیدی؟ -خیلی وقت نیست... از درد در خودم جمع می‌شوم و می‌نالم: -عمو... -جانم؟ می‌خواهم بگویم درد جان به لبم کرده است اما بجای آن، حرف از داروی آن می‌زنم: -می‌خوام برم حرم... -الان نمی‌شه عزیزم. ان‌شاءالله دفعه بعد که اومدیم کربلا. الان خطرناکه بری جایی. -عزیز و آقاجون می‌دونن؟ -نه. فعلا هیچی بهشون نگفتم. اما دیر یا زود می‌فهمن. بعد برای این که حال و هوایم را عوض کند با شادی می‌گوید: -دمت گرم. زدی داغونش کردیا! فکر نمی‌کردم بیرون باشگاهتون بتونی با کسی مبارزه کنی! بی‌توجه به حرفش می‌پرسم: -ببینم، بین بابام و ستاره چی بوده که انقدر از بابام بدش می‌آد؟ لبش را می‌گزد و نفسش را بیرون می‌دهد: -بعد از جنگ، برگشت دانشگاه که فوق لیسانس و دکتراش رو بگیره، اما وسط کار ول کرد. می‌گفت نتونسته پایان‌نامه‌ش رو به موقع تحویل بده. اون موقع، ما نمی‌دونستیم توی یگان موشکی سپاهه. تا بعد شهادتش کسی نمی‌دونست. چند وقت بود می‌دیدم خیلی پکره. خودش یه روز اومد بهم گفت یه دختره توی دانشگاهه که دائم دور و برم می‌پلکه، ابراز علاقه می‌کنه، می‌خواد یه طوری من رو بکشه سمت خودش. یوسفم که به قول دوست و آشناها، به نامحرم آلرژی داشت. دانشگاه رو ول کرد که دختره نتونه پیداش کنه، بعدم با طیبه خانم ازدواج کرد. یه بار که ازش پرسیدم چرا با دختره ازدواج نمی‌کنی، گفت از رفتار دختره خوشش نمی‌آد. بی‌تابانه وسط حرفش می‌پرم: -اون دختره کی بود؟ -توی مراسم عقد منصور و ستاره، دیدم یوسف خیلی خوشحال نیست و به ستاره نگاه نمی‌کنه و حتی دلش نمی‎خواد تو مراسم شرکت کنه. رفتم ازش پرسیدم دلیلش رو، به زور راضی شد بگه اون دختره همون ستاره ست. اما قسمم داد به کسی نگم، گفت شاید دختره توبه کرده و خواسته تغییر کنه، نباید آبروش رو ببریم. -بخاطر همین ستاره انقدر از بابام بدش می‌اومد؟ -نمی‌دونم. شاید... عمو که می‌بیند صورتم از درد منقبض شده، می‌پرسد: -درد داری عزیزم؟ سعی می‌کنم درد پهلو را به روی خودم نیاورم و می‌گویم: -بخاطر کوفتگیه. بعد از یک ساعت، به کمک مامور خانمی که پشت در نگهبانی می‌داد از تخت بلند می‌شوم. سوار یک ون می‌شویم. 🌷ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء: 🌸رمان امنیتی دخترانه 🌸 قسمت داخل ون، مرصاد را می‌بینم ، که با پای آتل‌بندی شده روی یکی از صندلی‌ها نشسته است و کنارش، کیف و وسایل من که داخل خانه جا مانده بود. کیفم را می‌گردم که ببینم همه وسایلم هستند یا نه. گوشی‌ام را پیدا نمی‌کنم، نه گوشی خودم و نه موبایل دکمه‌ای که لیلا داد را. مرصاد متوجه جست‌وجوی بی‌نتیجه‌ام می‌شود و می‌گوید: -فعلا گوشی‌تون پیش ما می‌مونه، اما ان‌شاءالله زود بهتون می‌دیم. نگران نباشید. رو به سمت دیگری می‌کنم ، که چشمم به او نیفتد؛ انگار او را مقصر اتفاق دیشب می‌دانم و دائم از خودم می‌پرسم وقتی به خانه حمله شد، مرصاد کجا بود؟ خون مرضیه و ارمیا روی چادر و لباس‌هایم خشک شده و بدجور آتشم می‌زند. عمو کنارم نشسته و دست سالمم را گرفته. دوباره در گوش عمو می‌گویم: -نمی‌شه حداقل از نزدیک حرم رد بشیم که وداع کنم؟ نمی‌دانم بغض صدایم است یا نفس‌های همراه با دردم که باعث می‌شود عمو دوباره از مرصاد درخواست کند. مرصاد می‌گوید: -فقط پنج دقیقه نزدیک حرم می‌ایستیم. در یکی از خیابان‌های منتهی به حرم توقف می‌کنیم. انقدر خلوت است که ضریح از اینجا هم پیداست. چشمانم تار می‌شوند و با عجله، اشک‌ها را پاک می‌کنم که ضریح را ببینم. حالا می‌فهمم آدم وقتی از بهشت بیرون رفت چه حالی داشت. قلبم تیر می‌کشد و دلم می‌خواهد زمان همینجا متوقف شود. وقتی اولین بار کربلا را دیدم، فکر کردم دیگر اریحای سابق نخواهم شد؛ اما حالا فهمیده ام دیگر اریحا نیستم. اریحا آمدم و ریحانه برگشتم. انگار ارمیا و مرضیه کنار ضریح ایستاده اند و برایم دست تکان می‌دهند. خوش بحالشان؛ آن‌ها برای همیشه مقیم کربلا شده اند. ماشین حرکت می‌کند ولی نگاه من ثابت به ضریح دوخته شده است. دلم را، روحم را، همه وجودم را جاگذاشته‌ام. غیر از ماشینی که ما سوار آن شده ایم، دو ماشین دیگر جلوتر از ما حرکت می‌کنند که می‌دانم به ما بی‌ارتباط نیستند. حتما ستاره باید در یکی از آن ماشین‌ها باشد. در جاده کربلا به بغدادیم و راننده تند می‌راند. مرصاد من‌من می‎کند و آرام می‌گوید: -بابت برادرتون متاسفم. جوابش را نمی‌دهم. حوصله حرف زدن با او را ندارم. ادامه می‌دهد: -ببخشید، شما بدون این که وظیفه‌ای داشته باشید توی این پرونده خیلی زحمت کشیدید. فقط... ببخشید، اما وقتی رسیدیم ایران، هم شما و هم آقای منتظری باید چندروز قرنطینه باشید. بخاطر امنیت جانی خودتون و مسائل پرونده می‌گم. عمو با دلخوری می‌گوید: -شما نباید ایشون رو وارد این قضیه می‌کردین. مرصاد خجالت‌زده سر به زیر می‌اندازد و می‌گوید: -متاسفانه خود ستاره جناب‌پور ایشون رو وارد این ماجرا کرد. از یه جایی به بعد، هم ما و هم ایشون ناگزیر بودیم به حضورشون در جریان پرونده. عمو صدایش را بالاتر می‌برد و می‌گوید: -یعنی چی ناگزیر بودید؟ اگه اتفاق بدتری براش می‌افتاد چی؟ 🌷ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا