فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️تا ڪے غریبانہ در این ڪنعان بمانم؟!
در انتظار دیدنت گریان بمانم...
تا ڪے منِ قحطے زدہ بین بیابان
محروم از باریدن باران بمانم..؟!
دعای سلامتی امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف با صوت رهبر معظم انقلاب
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج🌸
فدا ــٔیان ࢪهبريم✨
این قولم و یادم نرفته ها🙃🙃🙃 میزارم الان🥰
بریم سراغ ۲۰ پارت رمان😉
آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صدوسی_ویک
با احتیاط دست روی قفل در میگذارد ،
و کمی در را باز میکند. ناگاه از سمت حیاط، صدای فریاد و تیراندازی میشنوم و قلبم میریزد.
همزمان، مرضیه که در را کمی باز کرده است، آن را سریع میبندد و نفسنفس میزند.
این یعنی راهمان بسته است.
صدای فریاد ارمیا و چند مرد دیگر را میشنوم. حتی جرأت ندارم چیزی از مرضیه بپرسم.
کسی با تمام قدرت به در ضربه میزند.
مرضیه میگوید:
-باید یه جا قایم بشی.
فقط یک کلمه به زبانم میآید:
-ارمیا...!
مرضیه جواب نمیدهد ،
و دنبال جانپناهی برای من است. همزمان پشت بیسیم با کسی حرف میزند:
-مهمون ناخونده داریم... التماس دعای فوری... صدامو دارید آقا مرصاد؟
نمیدانم چه جوابی میگیرد.
صدای داد و فریاد کمتر شده و دیگر صدای ارمیا را نمیشنوم.
ناگاه مردی با صورت پوشیده را میبینم که مقابل من و مرضیه ایستاده و سلاحش به سمت ماست.
تا بخواهم به خودم بجنبم،
مرضیه من را انداخته پشت سر خودش.
از پشت چسبیده ام به دیوار ،
و جلویم مرضیه ایستادهاست. مرد بلافاصله با اسلحه یوزیاش به طرفمان رگبار میبندد. ناگاه احساس میکنم چند ضربه محکم به بدن مرضیه میخورد،
اما مرضیه بازهم سرجایش ایستاده است.
به سختی دستش را بالا میآورد و به مرد شلیک میکند.
باز هم چند ضربه دیگر...
مرد زمین میخورد ،
و مرضیه دستش را به دیوار کنارش میگیرد که نیفتد. دستش خونیست و سرفه میکند. گوشهایم کیپ شده اند.
ارمیا کجاست؟ تمام بدنم میلرزد.
دو مرد دیگر سر میرسند ،
و مرضیه باز هم تلاش میکند خودش را سرپا نگه دارد.
زبانم بند آمده و چیزی نمیتوانم بگویم.
مردها فکر میکنند مرضیه دیگر نمیتواند اسلحه را نگه دارد، اما مرضیه یک تیر دیگر به پای یکی از مردها شلیک میکند.
مرد به خودش میپیچد.
تیر بعدی مرضیه درست در قلب مرد مینشیند و مرد درجا میمیرد.
مرد دیگر که میبیند مرضیه هنوز قدرت کافی برای تیراندازی دارد، با سلاحش مرضیه را نشانه میگیرد و بعد صدای تیر...
مرضیه دیگر نمیتواند خودش را نگه دارد و بعد از چند سرفه روی زمین میافتد. حالا بهتر مرد را میبینم که مقابل من ایستاده است.
دو تیر به سمت راست قفسه سینه مرضیه خورده، یکی به کتف و سه تیر به شکمش؛
اما آنچه از پا درش آورده،
تیریست که در گردنش خزیده است.
تمام مانتو و مقنعه و چادرش با خون یکی شده و از دهانش خون میجوشد. چندبار دیگر سرفه میکند و لبهایش تکان میخورند؛
بعد درحالی که دستش روی سینه اش مانده، چشمانش را میبندد.
مرد مقابل من میرسد.
وقت عزا گرفتن ندارم. با غیظ نگاهش میکنم و آماده ام که دستش روی ماشه بلغزد و کار من را هم تمام کند. الان دستش انقدر به من نزدیک هست که بتوانم آن را بپیچانم،
اما ریسک بزرگیست و مطمئن نیستم مرد از من سریعتر نباشد.
نمیدانم مرد چرا برای کشتم تعلل میکند؟ مشامم از بوی خون پر شده است. نگاهی به مرضیه میکنم. فعلا نمیتوانم شوکر یا اسلحه مرضیه را بردارم.
ناگاه فکری به ذهنم میرسد؛
یونس همیشه میگفت پاهای هرکسی، ستون بدن او هستند و اگر ستون تخریب شود، فرو میریزد. در یک حرکت ناگهانی، دست مرد را با دو دستم میگیرم و با تمام قدرت میکشم.
چقدر سنگین است!
همزمان برای این که تعادلش به هم بخورد، با پا به ساق پایش میکوبم. مرد که انتظار چنین اتفاقی را نداشته، غافلگیر میشود و محکم به دیوار پشت سرم برخورد میکند.
چون وزن زیادی دارد،
اگر تعادلش بهم بخورد نمیتواند آن را به راحتی حفظ کند. سریع اسلحه مرضیه را برمیدارم و میروم که نگاهی به اتاق بیندازم. اتاق ساکت است و بعید است کسی داخل آن باشد.
صورت و سر مرد پر خون شده و گیج و نامتعادل به طرفم برمیگردد.
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صدوسی_ودو
تا به حال با یک اسلحه واقعی شلیک نکرده بودم، اما الان باید امتحانش کنم!
یاد حرف مرصاد میافتم که میگفت:
-مهم استفاده کردنشه!
تنها چیزی که الان به ذهنم میرسد،
این است که تفنگ را به سمت مرد بگیرم و انگشتم را روی ماشه فشار دهم. تیر به ساق پایش میخورد و مرد فریاد میکشد.
از شدت لگد اسلحه،
تمام دستم تکانی ناگهانی میخورد. چقدر این کلاگ برای من سنگین است!
خوب شد مرضیه از زیگزائور استفاده نمیکرد، چون اصلا در دستهای من جا نمیشد.
تا مرد بلند نشده،
یک تیر دیگر حواله پای دیگرش میکنم. سر اسلحه را به سمت پایین میگیرم تا نکشمش، باید زنده بماند و بگوید با چه هدفی روی دو خانم اسلحه کشیده است.
تفنگش از دستش افتاده و بلند ناله میکند.
یک تیر دیگر به پایش میزنم و با احتیاط به طرفش میروم تا سلاحش را بردارم.
بعد برای این که بیهوش شود،
با کف کفشم دقیقا به صورتش میکوبم. بعد از ناله بلندی بیهوش میشود.
پا به اتاق میگذارم ،
و چندبار ارمیا را صدا میزنم، اما چیزی مقابلم میبینم که آرزو میکنم کاش هیچوقت وارد اتاق نمیشدم.
ستاره میخندد و میگوید:
-آفرین. خوب ناکارش کردی. بدبخت بیچاره!
مقابل ستاره، غیر از جنازه یک مرد ناشناس، پیکر غرق در خون ارمیاست که تکان نمیخورد. بوی تلخ خون حالم را بهم میزند.
ناخودآگاه جیغ میکشم:
-ارمیا رو تو کُشتی؟
ستاره درحالی که تفنگش را به سمتم گرفته چند قدم جلو میآید
و میگوید:
-باید از ارمیا هم رد میشدم. دوست داشتن نباید باعث ضعف آدم بشه!
قدمی به سمتش برمیدارم ،
و میخواهم فریاد بزنم که مچ چپم را میگیرد و میپیچاند، بعد روی زمین پرتم میکند.
درد از مچ دستم در تمام بدنم پخش میشود. حالا دیگر سلاح ندارم و ستاره بالای سرم ایستادهاست. میخواهم بلند شوم که ستاره لگدی به قفسه سینه ام میزند.
از درد فریاد میکشم.
میخندد و میگوید:
-یه آشغالی عین یوسف... یه عوضی عین طیبه!
سعی میکنم دستم را ستون کنم ،
و خودم را از زمین جدا کنم، اما این بار لگد ستاره به صورتم میخورد. دهان و بینی ام پر از خون میشود
و ستاره میخندد:
-میدونم، کار خطرناکی کردم... اما نمیتونستم ازش بگذرم. وقتی طیبه داشت توی اون اتوبوس میسوخت توفیق نداشتم زجرکش شدنشو ببینم. اما حالا که فرصت دیدن جون کندن تو رو دارم از دستش نمیدم!
احساس میکنم از یک خواب طولانی بیدار شده ام. یعنی یک عمر با قاتل پدر و مادرم زندگی کرده ام؟
با پشت دست خون دهانم را میگیرم و میگویم:
-پس کار تو بود؟
ستاره قهقهه میزند و بعد،
جدی میشود و دوباره به پهلویم میکوبد. نفسم میگیرد. میگوید:
-یه عمر توی آستینم مار بزرگ کردم؟ عیبی نداره! الان خودم میکشمت!
یقهام را میگیرد،
بلندم میکند و محکم به دیوارم میکوبد. حس میکنم تمام ستون فقراتم خرد شده است.
با خشم میگوید:
-آره، شما غیریهودیها آدم نیستید... هرکاری کنید آدم نمیشید...
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صدوسی_وسه
صدای همهمه مردم از بیرون شنیده میشود. احتمالا با شنیدن صدای تیراندازی، آمده اند ببینند چه خبر است.
ستاره با شنیدن صدا،
میفهمد ممکن است گیر بیفتد. برای همین، بیخیال من میشود که حالا کنار دیوار رها شده ام و همراه سرفه از دهانم خون میریزد و چشمانم سیاهی میروند.
ستاره به طرف در پشتی میرود.
چشمم به پیکر خونین ارمیا میافتد که چند قدمی من روی زمین است.
دخترِ پدر و مادرم نیستم اگر بگذارم به همین راحتی بیاید و بکشد و برود.
اگر بخواهد برود،
باید از روی جنازه من هم رد بشود.
تمام کمر و قفسه سینه ام تیر میکشد،
اما باید بلند شوم. وقتی با تکیه به دیوار روی پایم میایستم، درد شدت میگیرد. با وجود دردی که با هرنفس در سینه ام میپیچد، به طرف در پشتی میروم.
ستاره هنوز در را باز نکرده که از پشت، روسریاش را میگیرم و میکشم. با کمر روی زمین میافتد.
قبل از اینکه به طرف در بجهد،
مقابل در میایستم. ستاره با وجود دردی که دارد، بلند میشود و تفنگش را به سمتم میگیرد:
-گم شو اون ور!
خونی که از ضربه ستاره در دهانم جمع شده را تف میکنم و نیشخند میزنم.
ستاره بلندتر داد میزند:
میگم گُم شو آشغال!
خودم را به در میچسبانم:
-بیا! میتونی از روی جنازه منم رد بشی!
-باشه! شانس زنده موندن داشتی، خودت نخواستی!
و ماشه را میچکاند.
چشمانم را میبندم و میخواهم شهادتین بخوانم، اما بعد از چند لحظه اتفاقی نمیافتد. خشابش خالی شده. برای این که اعصابش را بهم بریزم میگویم:
-همهش رو خرج ارمیا کردی، چیزی برای من نموند!
به طرفم حملهور میشود.
مچ دست چپم بدجور درد میکند و فکر کنم آسیب جدی دیده باشد. با دست سالمم مشتش را قبل از این که به صورتم بخورد میگیرم و به تلافی دست خودم میپیچانمش، با تمام قدرت، انقدر که ستاره از درد جیغ بکشد.
دست دیگرش را ناگهانی به طرفم پرت میکند تا به چشمانم بخورد، اما سرم را عقب میبرم و با زانویم به شکمش میکوبم.
از درد خم میشود.
با یک ضربه به قفسه سینه، هلش میدهم تا روی زمین بیفتد. این کار آخرم خیلی خطرناک بود. چون ممکن است با این ضربه دچار ایست قلبی شود و من میدانم که زندهی ستاره برای ایران اهمیت دارد.
فکر کنم یکی از دندههایم شکسته باشد، چون دردش واقعا غیرقابل تحمل است.
فعلا وقت ناله کردن ندارم.
هر اتفاقی بیفتد نمیگذارم این ابلیس جایی برود. حالا افتاده است کنار تفنگش که روی زمین افتاده بود. قبل از این که دستش به تفنگ برسد، طوری به دستش لگد میزنم که صدای شکستن استخوانش را بشنوم. باز هم جیغ میکشد و ناسزا میگوید..
اینطوری نمیشود،
باید طوری بیهوشش کنم که حداقل تا یکی دو ساعت دیگر بههوش نیاید.
یادم هست یکبار که با ارمیا درباره هنرهای رزمی صحبت میکردیم، میگفت ورزشهای رزمی غربی بیشتر از این که ورزش باشند، یک نمایش وحشیگری اند.
میگفت علیرغم ورزشهای رزمی شرقی که اخلاقمداری در آنها حرف اول را میزند، در ورزشهایی مثل بوکس یا کشتیکج،
معیار فقط کتک زدن تا حد مرگ است.
میگفت بازیشان یک قاعده بیشتر ندارد:
انقدر حریفت را بزن که نتواند از جایش بلند شود!
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صدوسی_وچهار
حالا من هم باید ستاره را طوری بزنم که نتواند از جایش بلند شود...
در دلم از ارمیا معذرتخواهی میکنم و با نوک کفش به گیجگاهش میزنم. نامتعادل میشود و هرچه میخواهد از جایش بلند شود نمیتواند.
اسلحه ستاره را برمیدارم آن را روی سرش میگذارم:
-بشین سرجات!
صدای فریاد مردم بیشتر شده ،
و حالا از صدای گفت و گوی بلند و عربی چند مرد، متوجه میشوم چندنفر وارد خانه شده اند.
بعید نیست اعوان و انصار ستاره باشند.
ناگاه دست ستاره را میبینم که به طرف دهانش میرود.
حتما میخواهد خودکشی کند. محال است بگذارم!
همانطور که تفنگ به دست بالای سرش نشسته ام، با لوله سلاح ضربه ای به پشت سرش میزنم که نتواند قرص را بخورد.
قرص از دستش میافتد و همزمان،
چند مرد از اتاق وارد راهرو میشوند. رو به مردها میکنم و فریاد میزنم:
-جلو نیاین!
اسلحه را اما از سر ستاره برنمیدارم.
اگر خودی هم نباشند، باز هم ستاره گروگان من است و نمیتوانند به من آسیب بزنند.
یکی از مردها همانجا میایستد.
بعید میدانم فارسی بلد باشد اما منظورم را فهمیده است.
آرام میگوید:
-حسنا... اهدئی. احنه اصدقاء. حشد الشعبی... (باشه! آروم باش. ما دوستیم. حشد الشعبی...)
دقیقا نمیفهمم چه گفت،
فقط حشدالشعبی اش را فهمیدم.
به فارسی میگویم:
-از کجا مطمئن باشم؟
یکی دیگر از مردها جلو میآید. آ
شناست، همان راننده ایست که من و مرضیه را از هتل به اینجا آورد. میگوید:
-انا عماد. صدیق مرصاد. أَ تعرفین مرصاد؟ (من عمادم. دوست مرصاد. مرصاد رو میشناسی؟)
انقدر شمرده گفته است که بفهمم.
مرد دیگر پشت گوشی با کسی حرف میزند و بعد موبایلش را به من میدهد:
-تحچی مع المرصاد. (با مرصاد حرف بزن.)
با تردید گوشی را میگیرم.
صدای مرصاد را میشنوم که نفسنفس میزند.
فقط یک جمله میگوید:
-خودی اند خانم منتظری. اعتماد کنید.
موبایل را به مرد پس میدهم و با پا لگد دیگری به ستاره میزنم:
-این تحویل شما.
مردها نفس راحتی میکشند.
زنی با روی پوشیده میآید و به ستاره دستبند میزند و او را بلند میکند.
ستاره هنوز تعادل ندارد و آه و ناله اش به آسمان بلند است.
خودم هم خیلی خوب نیستم.
از درد به خودم میپیچم اما ناله ام را میخورم. زنی که میخواهد ستاره را ببرد، به من نگاه میکند و میگوید:
-انتی زین؟ (تو خوبی؟)
منظورش را نمیفهمم. برای این که حرفش را بفهماند دوباره میپرسد:
-خوب؟
از درد صدایم درنمیآید،
اما سرم را تکان میدهم. مردها با بیسیم حرف میزنند و صدای چند مرد هم از در خانه شنیده میشود که احتمالا مردم را متفرق میکند.
خودم را به طرف پیکر بیجان مرضیه میکشم. کاش آن روز در اعتکاف برایش دعای شهادت نمیکردم. حالا میفهمم چرا انقدر مصمم از شهادت حرف میزد. چه لبخند شیرینی روی لبهایش نشسته است!
بوسهای روی پیشانی اش میکارم و بعد، خودم را به سختی بلند میکنم تا به اتاق برسم.
پیکر ارمیا هنوز روی زمین است.
رمق از زانوهایم میرود و روی زمین میافتم. حالا نمیدانم از درد جسمم به خودم بپیچم، یا از درد روحم.
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صدوسی_وپنج
یکی از مردها با بیسیم صحبت میکند:
-سقط الرنجۀ فی الشباک. الفتاۀ هنا الان. لکن شخصین استشهدوا. (شاه ماهی توی تور افتاد. اون دختر هم الان اینجاست. اما دونفر شهید شدند.)
دست و پا شکسته حرفهایش را میفهمم. خودم را کشانکشان به ارمیا میرسانم و با بهت نگاهش میکنم. ا
رمیا همین چند ساعت پیش زنده بود و با من درباره شهر اریحا حرف میزد...
شهر خرماها...
به ساعت مچیام نگاه میکنم.
از لحظه ای که تصمیم به رفتن گرفتیم و به خانه حمله کردند، تا الان کمتر از یک ربع گذشته است.
تمام آن درگیریها و شهادت دو نفر از کسانی که دوستشان داشتم،
در کمتر از یک ربع ساعت...
چندبار تکانش میدهم.
مثل شازده کوچولویی که مار نیشش زده باشد روی زمین افتاده است. همیشه موقع خواندن قسمت آخر رمان شازده کوچولو گریه ام میگرفت
و ارمیا میگفت:
-گریه نداره که! شازده کوچولو رفت پیش گُلش. تازه، نمرده بود. چون وقتی فردا صبح خلبان رفت اونجا، جسد شازده کوچولو رو ندید.
وقتی ارمیا این را میگفت، من با گریه میگفتم:
-پس چرا خودش میگفت بدنش زیادی برای رفتن به سیارهش سنگینه؟ لابد خودش نمیتونسته اونو ببره!
ارمیا هم اشکهایم را پاک میکرد و میگفت:
-خب حتما پرندههای کوهی اونو بردن.
ارمیا اشتباه میکرد که به من میگفت شازده کوچولو.
او خودش قسمت آخر بازیمان را کامل کرد،
در نقش شازده کوچولو که انصافا بیشتر به ارمیا میآمد. من هیچوقت دوست نداشتم قسمت آخر رمان را بازی کنیم.
اما حالا، به اجبار ارمیا در نقش مرد خلبان فرو رفته ام.
باید بنشینم و افسوس بخورم
و به ستارهها نگاه کنم. بعد با تصور این که شازده کوچولویی در یکی از این ستارهها میخندد، در تصورم همه ستارهها مانند زنگوله تکان بخورند و من بخندم...
من پانصد میلیون زنگوله دارم که بلدند بخندند؛ مثل مرد خلبان.
دستهای ارمیا را آرام و با احتیاط کنار بدنش میگذارم و موهای خرمایی رنگش را مرتب میکنم. انگار میان دشت شقایقهای وحشی خوابیده است و بدنش پر از گلهای تازه شکفته زخم است.
چشمانش نیمهباز اند و به طرف راهروی منتهی به در پشتی نگاه میکند؛ انگار تا لحظه آخر نگران بوده که ما نجات پیدا کرده ایم یا نه.
همین چند ساعت پیش میتوانست بلند بخندد، چشمک بزند، صحبت کند...
اما الان آرام و بیصدا خوابیده است.
مثل مردی تنها که سالها میان مردمی نادان مشغول انذار و نصیحت بوده و افتراها و ستمهای بنیاسرائیلیشان را تحمل کرده و جز خدا پناه دیگری نداشته؛
و حالا خدا به او اجازه داده استراحت کند.
فرقی نمیکند ارمیا شهید شده باشد یا مانند خضر، عمر جاودان داشته باشد. این دو هیچ فرقی با هم ندارند؛
و چه بسا شهادت بهتر هم باشد.
ارمیای من شهید شده و به عمر جاودان رسیده است...
حالا اویس که سالها در غربت بوده، بالاخره به یارش رسیده است.
راستی ارمیا در غربت شهید نشد.
وطن ارمیا همین جا بود: کربلا؛ جایی که یارش هست.
دو نفر از مردها یک برانکارد کنار بدن ارمیا میگذارند و به من که دارم صورتش را نوازش میکنم میگویند:
-عفواً اختی. علینا ان ناخذ الشهید. (ببخشید خواهرم. باید شهید رو ببریم.)
به دور و برم نگاه میکنم و مرصاد را میبینم که در آستانه در ایستاده و خیره است به پیکر ارمیا و لبش را میگزد.
دوست دارم بدانم تا الان کجا بود که این اتفاقها افتاد؟
ارمیا را روی برانکارد میگذارند و روی بدنش پارچهای سپید میکشند.
یاد مرضیه میافتم که حتما میخواهند او را هم ببرند. با تکیه به دیوار، خودم را به محل شهادتش میرسانم.
یک مرد و یک زن بالای پیکرش آماده اند تا بلندش کنند. با وجود دردی که میدانم بخاطر شکستگی یا حداقل ترک دنده است، جلو میروم و به مرد میفهمانم که خودم کمک میکنم بلندش کنند.
دوست ندارم دست نامحرم به مرضیه بخورد؛ همان طور که خودش هم دوست ندارد.
مرضیه چندان سنگین نیست ،
اما سنگینی داغ شهادتش در سینهام میپیچد و نفسم میگیرد. با این وجود با کمک زن، پیکرش را روی برانکارد میخوابانم.
باورم نمیشود مرضیه ای که یک ربع قبل با هم نماز صبح خواندیم،
الان فرسنگها با من فاصله دارد.
او ساکن افلاک شده و من پا بسته خاکم. یاد زهره بنیانیان میافتم که در یک عملیات شهید شد.
الان مرضیه هم همنشین زهره است.
مرضیه هم با پارچه سپید راهی آمبولانس میشود. پشت سر زن و مردی که برانکارد مرضیه را میبرند راه میافتم به سمت در. به سختی خودم را سر پا نگه داشته ام و از دهانم هنوز خون میآید.
خودم را به کوچه میرسانم و سوار آمبولانسی میشوم که پیکر ارمیا را داخل آن گذاشته اند.
کسی مانعم نمیشود.
سرم را لبه برانکاردش میگذارم و چشمهایم را از درد به هم فشار میدهم...
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صدوسی_وشش
***
دوم شخص مفرد
از وقتی که اویس رو دید و دوید طرفش،
تا تمام مدتی که کنارش نشسته بود و با شوق و ذوق به حرفاش گوش میداد، زیر چشمی نگاهشون میکردم.
چقدر دلم برای تو تنگ شده بود...
مثل بچه ای که تنها باشه و بچههای دیگه رو ببینه که پیش مامانهاشون هستن و حسرت بخوره،
منم حسرت اویس رو میخوردم که خواهرش کنارشه.
دلم میخواست تو بودی ،
و کنارم مینشستی و من برات حرف میزدم. ما خیلی کم با هم حرف زدیم... نه؟
کاش بیشتر با هم حرف میزدیم. کاش بیشتر کنارت بودم...
وقتی صدای خانم محمودی رو شنیدم که داره میگه مزاحم داریم و التماس دعای فوری، خیلی بهم ریختم و فهمیدم موضوع حفره امنیتی جدیه.
تکتک بچههای عراقیای که تا الان باهامون همکاری کرده بودن رو از ذهنم گذروندم.
حیدر و جابر که فقط توی عملیات دستگیری منصور بودن و از بقیه ماجرا خبر نداشتن.
پس لو دادن خونه امن کار اونها نمیتونه باشه.
غیر از اونها، فقط عماد بود ،
که نقشهم برای نجات خانم منتظری و بعدم تخلیه اطلاعاتی مامورهای ستاره رو میدونست.
اگه عماد نفوذی بود،
قطعا به ستاره خبر میداد الیاس و رفیق داعشیش سوخت رفتن تا محل قرار رو عوض کنه.
پس عماد هم نمیتونه نفوذی باشه؛
میمونه فؤاد؛
کسی که هم آدرس خونه امن رو بلد بود، هم از ماجرایی که توی هتل داشتیم بیخبر بود. و درضمن میدونست کیا داخل خونه هستن و قراره خانم منتظری و اویس و خانم محمودی خونه رو ترک کنن.
وقتی داشتم این فکرها رو میکردم،
دقیقا توی ماشین کنار فؤاد نشسته بودم. بجز فؤاد گزینه دیگه ای توی ذهنم نبود.
به حیدر و جابر و عماد بیسیم زدم که سریع برن خونه امن و ماجرا رو حل کنند. از فؤاد هم خواستم بزنه کنار و پیاده بشه.
بعد بهش گفتم بره داخل یه کوچه که خلوت و نسبتا تاریک بود.
درسته که ممکن بود قضاوتم اشتباه باشه، اما اگه یه درصد هم حدسم درست بود واویلا میشد.
به زور روی پای آسیبدیدهم راه میرفتم. صداخفهکن بستم روی تفنگم و وقتی فؤاد وارد کوچه شد،
اسلحه رو گذاشتم روی کمرش.
عرق کرده بود و بدجور شوکه شده بود.
گفتم:
کیف وجدوا عنوان المنزل الامن؟ (آدرس خونه امن رو از کجا پیدا کردن؟)
-لا اعرف! (نمیدونم.)
-لا تكذب. لم يعرف أحد غيرك أنت و عماد ما الذي سيحدث هناك. (دروغ نگو. کسی غیر از تو و عماد نمیدونست اونجا قراره چه خبر بشه.)
-رب يكون خطأ عماد. (شاید تقصیر عماد باشه.)
-أعلم أنها ليست غلطته. أنا متأكد. (میدونم تقصیر اون نیست. مطمئنم.)
به وضوح عرق کرده بود و نفسنفس میزد. یک آن خواست دستشو بزنه زیر تفنگم و در بره که دستش رو گرفتم و یه مشت زدم به صورتش.
نزدیک بود تعادلم بهم بخوره،
چون ایستادن روی پایی که مچش در رفته بوده کار ساده ای نبود.
فؤاد هنوز از ضربه ای که خورد گیج بود،
از فرصت استفاده کردم و با پای سالمم کوبیدم روی پاش و پشت بندش یه مشت هم زدم به سینهش و کوبیده شد به دیوار.
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صدوسی_وهفت
*
ادامه دوم شخص مفرد
دیگه با این برخوردش شکی برام نموند که نفوذی همونه؛ یا حداقل یکی از حلقههای نفوذ هست. اگه راست میگفت، ثابت میکرد.
اما وقتی متوجه شد من فهمیدم،
سعی کرد حذفم کنه.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-الآن دمرت عملك! (الان کار خودتو خرابتر کردی!)
بعد همونطور که اسلحه رو روی کمرش فشار میدادم بردمش سمت ماشین و بهش دستبند زدم
و تحویلش دادم به بچههای حشدالشعبی.
توی راه خونه امن بودم ،
که حیدر زنگ زد و گفت ستاره و خانم منتظری توی خونه هستن و زنده موندن،
اما اویس و خانم محمودی شهید شدن.
اینطور که حیدر میگفت،
وقتی رسیدن خانم منتظری مثل شیر نشسته بود بالای سر ستاره و لوله تفنگ رو گذاشته بود روی سرش، هردوشون هم زخمی بودن در اثر درگیری.
خانم منتظری که چشمش به بچههای ما میافته، قبول نکرده بوده ستاره رو تحویل بده. تا زمانی که خودم باهاش حرف نزدم و اعتمادشو جلب نکردم هم ستاره رو تحویل نداد.
وقتی من رسیدم،
ستاره رو نشونده بودن توی یکی از ماشینها. دیدم هر دوتا دستش بدجور آسیب دیده و صورتش خونیه.
به عماد گفتم ببردش بیمارستان و مامور خانم هم چشم ازش برنداره.
داخل خونه،
جنازه یکی از مهاجمها افتاده بود.
غیر از ستاره، سه نفر بودن. یه نفرشون رو اویس زده بود، اون یکی رو خانم محمودی و سومی رو خانم منتظری.
کاملا مطمئن شدم گرای خونه رو فؤاد داده به دشمن، چون میدونستند خونه یه در پشتی داره و راه در پشتی رو هم بسته بودن.
پیکر مطهر اویس هم همونجا افتاده بود.
وقتی خانم منتظری رو دیدم که داره با بهت به اویس نگاه میکنه، یاد خودم افتادم.
منم وقتی تو رو دیدم همینجوری شدم.
توی بیمارستان،
روی یکی از تختها خوابیده بودی.
چادرت روی صورتت افتاده بود.
چادر رو کنار زدم و دیدمت؛ چشمهات بسته بودن و لباسات خونی. نمیدونم چقدر گذشت و فقط نگاهت کردم. انگار دنبال یه نشونه میگشتم که اون دختر تو نباشی؛
اما هرچی بیشتر دقت میکردم،
بیشتر مطمئن میشدم خودتی. همونقدر که خانم محمودی آروم خوابیده بود، تو هم خوابیده بودی.
نمیدونم چرا اون شب فقط یاد تو میافتادم. تویی که صورتت داشت میدرخشید اون لحظه.
حس کردم پشتم خالی شده.
انگار دوباره مامان رو از دست داده بودم.
انقدر توی شوک بودم که تا چند روز نتونستم گریه کنم. مونده بودم الان چطوری ببرمت ایران.
بابا خیلی به تو وابسته بود.
اگه میدید دختر یکی یه دونهش رو بردم و توی تابوت برگردوندم، حتما من رو میکُشت.
*
🌷 ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صدوسی_وهشت
در صف نماز ایستاده ام.
قبل از این که الله اکبر را بگویند، گردن میکشم که ببینم جلو چه خبر است.
هوای بینالحرمین بارانیست.
مردی با عبای قهوهای و شال سبز پیشنماز شده و قرار است برای دو تابوت نماز میت بخوانند.
روی تابوتها،
🌷🌷اسم مرضیه و ارمیا را نوشته.
نماز را شروع میکنند و بعد، تابوتها را به حرم امام حسین علیهالسلام میبرند.
دنبالشان میدوم،
اما تا من برسم، در حرم را بسته اند و هرچه اصرار میکنم که من هم بروم، اجازه نمیدهند.
دست مردانه ای دستانم را نوازش میکنند.
هر دم و باز دمم مساوی با دردی طاقتفرسا و وحشتناک است.
اولین تصویر مقابل چشمانم،
سقفی نمزده است و بعد، ساعت روی دیوار که یازده و نیم را نشان میدهد. حرکت انگشتان مردانه روی دستم متوقف میشوند و عمو صادق را مقابل خودم میبینم.
-اریحا... عمو! صدای منو میشنوی؟
اخم میکنم و سعی میکنم بنشینم. عمو جلویم را میگیرد و میگوید:
-یه کیلو پنبه سنگینتره یا یه کیلو آهن؟
از سوالش خندهام میگیرد.
بچه که بودم، همیشه با این سوال من را دست میانداخت.
با صدای نخراشیده ای میگویم:
-وزنشون یکیه.
-آهان. پس حواست سر جاشه!
نگاهی به اطرافم میاندازم.
اینجا باید بیمارستان باشد. یک سرم به دستم وصل است اما لباس بیمارستان نپوشیدهام. پس مدت زیادی نیست که بیهوشم.
مچ دستم را آتل بسته اند.
از پنجره، بیرون را میبینم که روشن است. پس ساعت باید یازده و نیم صبح باشد.
میگویم:
-شما اینجا چکار میکنین عمو؟
-خودت اینجا چکار میکنی دختر؟
یاد جواب دیشب ارمیا میافتم.
شب قبل، ارمیا را داشتم و حالا ندارم. اگر میدانستم این آخرین گفت و گوی من با ارمیاست، بیشتر آن را کش میدادم.
لبم را میگزم و میگویم:
-ارمیا کجاست؟
سرش را پایین میاندازد و با اندوه میگوید:
-امروز منتقلش میکنن ایران.
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صدوسی_ونه
اشک از چشمم میجوشد و چشمانم را میبندم.
عمو سرم را نوازش میکند:
-بعد اذان صبح بهم زنگ زدن که خودتو برسون عراق... کارشناس پرونده همهچیز رو مختصر برام گفت. تو چرا هیچی بهم نگفتی؟
-چی میخواستین بهتون بگم؟ نمیشد بگم...
پیشانیام را میبوسد و میگوید:
-ببخشید که اصل ماجرا رو بهت نگفتیم. چند وقته فهمیدی؟
-خیلی وقت نیست...
از درد در خودم جمع میشوم و مینالم:
-عمو...
-جانم؟
میخواهم بگویم درد جان به لبم کرده است اما بجای آن،
حرف از داروی آن میزنم:
-میخوام برم حرم...
-الان نمیشه عزیزم. انشاءالله دفعه بعد که اومدیم کربلا. الان خطرناکه بری جایی.
-عزیز و آقاجون میدونن؟
-نه. فعلا هیچی بهشون نگفتم. اما دیر یا زود میفهمن.
بعد برای این که حال و هوایم را عوض کند
با شادی میگوید:
-دمت گرم. زدی داغونش کردیا! فکر نمیکردم بیرون باشگاهتون بتونی با کسی مبارزه کنی!
بیتوجه به حرفش میپرسم:
-ببینم، بین بابام و ستاره چی بوده که انقدر از بابام بدش میآد؟
لبش را میگزد و نفسش را بیرون میدهد:
-بعد از جنگ، برگشت دانشگاه که فوق لیسانس و دکتراش رو بگیره، اما وسط کار ول کرد. میگفت نتونسته پایاننامهش رو به موقع تحویل بده. اون موقع، ما نمیدونستیم توی یگان موشکی سپاهه. تا بعد شهادتش کسی نمیدونست. چند وقت بود میدیدم خیلی پکره. خودش یه روز اومد بهم گفت یه دختره توی دانشگاهه که دائم دور و برم میپلکه، ابراز علاقه میکنه، میخواد یه طوری من رو بکشه سمت خودش. یوسفم که به قول دوست و آشناها، به نامحرم آلرژی داشت. دانشگاه رو ول کرد که دختره نتونه پیداش کنه، بعدم با طیبه خانم ازدواج کرد. یه بار که ازش پرسیدم چرا با دختره ازدواج نمیکنی، گفت از رفتار دختره خوشش نمیآد.
بیتابانه وسط حرفش میپرم:
-اون دختره کی بود؟
-توی مراسم عقد منصور و ستاره، دیدم یوسف خیلی خوشحال نیست و به ستاره نگاه نمیکنه و حتی دلش نمیخواد تو مراسم شرکت کنه. رفتم ازش پرسیدم دلیلش رو، به زور راضی شد بگه اون دختره همون ستاره ست. اما قسمم داد به کسی نگم، گفت شاید دختره توبه کرده و خواسته تغییر کنه، نباید آبروش رو ببریم.
-بخاطر همین ستاره انقدر از بابام بدش میاومد؟
-نمیدونم. شاید...
عمو که میبیند صورتم از درد منقبض شده، میپرسد:
-درد داری عزیزم؟
سعی میکنم درد پهلو را به روی خودم نیاورم و میگویم:
-بخاطر کوفتگیه.
بعد از یک ساعت،
به کمک مامور خانمی که پشت در نگهبانی میداد از تخت بلند میشوم.
سوار یک ون میشویم.
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صدوچهل
داخل ون، مرصاد را میبینم ،
که با پای آتلبندی شده روی یکی از صندلیها نشسته است و کنارش، کیف و وسایل من که داخل خانه جا مانده بود. کیفم را میگردم که ببینم همه وسایلم هستند یا نه.
گوشیام را پیدا نمیکنم، نه گوشی خودم و نه موبایل دکمهای که لیلا داد را.
مرصاد متوجه جستوجوی بینتیجهام میشود و میگوید:
-فعلا گوشیتون پیش ما میمونه، اما انشاءالله زود بهتون میدیم. نگران نباشید.
رو به سمت دیگری میکنم ،
که چشمم به او نیفتد؛ انگار او را مقصر اتفاق دیشب میدانم و دائم از خودم میپرسم وقتی به خانه حمله شد، مرصاد کجا بود؟
خون مرضیه و ارمیا روی چادر و لباسهایم خشک شده و بدجور آتشم میزند. عمو کنارم نشسته و دست سالمم را گرفته.
دوباره در گوش عمو میگویم:
-نمیشه حداقل از نزدیک حرم رد بشیم که وداع کنم؟
نمیدانم بغض صدایم است یا نفسهای همراه با دردم که باعث میشود عمو دوباره از مرصاد درخواست کند.
مرصاد میگوید:
-فقط پنج دقیقه نزدیک حرم میایستیم.
در یکی از خیابانهای منتهی به حرم توقف میکنیم. انقدر خلوت است که ضریح از اینجا هم پیداست.
چشمانم تار میشوند و با عجله،
اشکها را پاک میکنم که ضریح را ببینم. حالا میفهمم آدم وقتی از بهشت بیرون رفت چه حالی داشت. قلبم تیر میکشد و دلم میخواهد زمان همینجا متوقف شود.
وقتی اولین بار کربلا را دیدم،
فکر کردم دیگر اریحای سابق نخواهم شد؛ اما حالا فهمیده ام دیگر اریحا نیستم. اریحا آمدم و ریحانه برگشتم.
انگار ارمیا و مرضیه کنار ضریح ایستاده اند و برایم دست تکان میدهند.
خوش بحالشان؛
آنها برای همیشه مقیم کربلا شده اند.
ماشین حرکت میکند ولی نگاه من ثابت به ضریح دوخته شده است. دلم را، روحم را، همه وجودم را جاگذاشتهام.
غیر از ماشینی که ما سوار آن شده ایم،
دو ماشین دیگر جلوتر از ما حرکت میکنند که میدانم به ما بیارتباط نیستند. حتما ستاره باید در یکی از آن ماشینها باشد. در جاده کربلا به بغدادیم و راننده تند میراند.
مرصاد منمن میکند و آرام میگوید:
-بابت برادرتون متاسفم.
جوابش را نمیدهم. حوصله حرف زدن با او را ندارم.
ادامه میدهد:
-ببخشید، شما بدون این که وظیفهای داشته باشید توی این پرونده خیلی زحمت کشیدید. فقط... ببخشید، اما وقتی رسیدیم ایران، هم شما و هم آقای منتظری باید چندروز قرنطینه باشید. بخاطر امنیت جانی خودتون و مسائل پرونده میگم.
عمو با دلخوری میگوید:
-شما نباید ایشون رو وارد این قضیه میکردین.
مرصاد خجالتزده سر به زیر میاندازد و میگوید:
-متاسفانه خود ستاره جنابپور ایشون رو وارد این ماجرا کرد. از یه جایی به بعد، هم ما و هم ایشون ناگزیر بودیم به حضورشون در جریان پرونده.
عمو صدایش را بالاتر میبرد و میگوید:
-یعنی چی ناگزیر بودید؟ اگه اتفاق بدتری براش میافتاد چی؟
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صدوچهل_ویک
روی تابوت ارمیا هم همین را نوشته اند.
تابوت هیچکدام اسم ندارد؛ فقط یک شماره است.
یعنی ارمیا و مرضیه را با همین شماره سه رقمی میشناسند؟
دست روی تابوت ارمیا میکشم ،
و تازه بغضم باز میشود. یاد تعزیه میافتم و شعر مداح که میگفت:
-مدتی سینه زد و اشک فشاند، آه کشید/ گرد گودال طواف بدن اکبر کرد...
دوست دارم تابوت را باز کنند ،
که ارمیا را ببینم. آن موقع که دیدمش، بدنش هنوز گرم بود. چشمانش هنوز نیمهباز بودند. خودم چشمانش را بستم.
دلم میخواست بگویم خیالت راحت، ستاره دستگیر شده اما لال شده بودم. همانطور که الان هم لال شده ام.
عمو در گوشم میگوید:
-بچههای حشدالشعبی براشون دوتا کفن خریدن و به ضریح متبرک کردن.
هواپیما تیکآف میکند ،
و من در این فکرم که ارمیا نه ایرانی بود، نه آلمانی.
ارمیا آسمانی بوده و هست.
مرز برای آدمهایی مثل ارمیا معنا ندارد. مرزها اعتبارهای زمینی و خاکی اند. کسی که آسمانی باشد، در قید و بند مرزها نیست.
برایش فرقی ندارد کجا باشد،
هرجا برود آنجا را تبدیل میکند به میدان جهادش.
ارمیا حریف تمرینی ام بود؛
حتی بعد از آمدن آرسینه. میخواست من قوی بشوم؛ حتما برای همین روزها. حتما برای همان چند دقیقه که نگذارم ستاره در برود.
اوایل موقع مبارزه با ارمیا،
عمدا طوری مبارزه میکرد که من اذیت نشوم. ضربه نمیزد، من هم اعصابم خرد میشد و تا میخورد میزدمش.
میگفتم چرا درست مبارزه نمیکنی؟
میخندید و میگفت:
-مرد که روی زن دست بلند کنه مرد نیست!
حرصم میگرفت و بیشتر میزدمش.
یک روز دیگر ذله شد، پایم را که بالا بردم تا یک ضربه پهلو نثارش کنم، مچ پایم را گرفت و پیچاند طوری که با صورت زمین خوردم و از آنجا به بعد مبارزهمان جدیتر شد.
مبارزهمان هم ساعتهای تعطیل باشگاه ستاره بود. میرفتیم و انقدر به در و دیوار و کیسه بوکس مشت و لگد میزدیم که دست و پایمان کبود میشد.
بعد باشگاه هم معمولا بستنی مهمانم میکرد.
الان هم دلم میخواهد انقدر بکوبم روی تابوتش که بلند شود و گارد بگیرد تا مبارزه کنیم.
دلم میخواهد با هم کلکل کنیم،
حرف بزنیم، بحث کنیم... اما نمیشود.
ارمیا برای همیشه من را تنها گذاشته است.
دلم میخواهد بگویم چقدر کمرم درد میکند. اصلا مثل بچهها جیغ و داد راه بیندازم و گریه کنم؛
شاید ارمیا اینطوری دلش به رحم بیاید.
یکبار از همان تاب کذایی خانه عزیز افتادم. هنوز پنج سالم هم نبود شاید...
تاب پشتی نداشت،
از پشت سر برگشتم و افتادم روی ایوان، از ایوان هم افتادم کف حیاط. جیغم به هوا رفت و ارمیا که خانه عزیز بود، از اتاق بیرون دوید که ببیند چی شده.
بیچاره برقش گرفته بود انگار.
عزیز را صدا زد و دوید طرف من که فقط گریه میکردم.
عزیز بلندم کرد و من را برد به اتاق.
من یکی یکدانه اش بودم و ترسیده بود از دستش بروم. عزیز زیاد برای من نگران میشود. همانطور که عزیز من را بغل گرفته بود و میبوسید و نوازش میکرد، ارمیا یک تکه یخ آورد که بگذارم روی پیشانی ام تا ورم نکند و بعد دوزانو و سربهزیر نشست مقابلم. انگار که او من را از تاب انداخته.
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صدوچهل_ودو
الان هم دلم میخواهد ،
ارمیا همانطوری سربهزیر و مظلوم بنشیند و به گریه و درد و دلم گوش کند.
من این روزها او را کم دارم.
بیشتر از همیشه باید باشد و هست، اما با یک بدن سرد و پر از گلوله و زخم.
دوست دارم برای ارمیا زار بزنم اما نمیشود بین این همه مرد. دوست دارم خودم برایش مداحی کنم و سینه بزنم.
بچه که بود،
محرمها بیشتر میآمد خانه عزیز که با آقاجون برود حسینیه.
آقاجون هم که دید شرکت کردن در دسته عزاداری را دوست دارد،
برایش یک زنجیر کوچک خرید.
پدرش که دید، حسابی دعوایش کرد؛ ارمیا هم زنجیر کوچکش را داد به من.
اتفاقا صدایش هم بد نبود.
با آقاجون که از هیئت برمیگشتند، شعرها را برای من میخواند. شاید اگر پدرش میگذاشت، مداحی میشد برای خودش! اما پدرش دوست نداشت ارمیا فضای دینی داشته باشد.
چقدر هم که به خواسته اش رسید! پسرش شهید شد!
صدای ارمیا در گوشم پیچیده است.
ارمیا دوست داشت آواز خواندن را؛ اما شاید فقط برای من میخواند.
گاهی دستش میانداختم که این شعرهای عاشقانه را برای چه کسی میخوانی؟
و ارمیا هم با پررویی جواب میداد:
"برای عشقم!"
و هیچوقت نمیگفت عشقش کیست؛ تا الان که خودم فهمیده ام.
-کجایی ای که عمری در هوایت نشستم زیر بارانها؟ کجایی؟/ اگر مجنون اگر لیلا، غریبم در بیابانها؛ کجایی؟
این شعر را که میخواند عشق میکرد.
از ته دلش میخواند. حالا من هم دوست دارم برایش بخوانم؛ اگر نگاههای زیرچشمی عمو و بقیه بگذارد.
هواپیما در ایران مینشیند ،
و گفتوگوی من و ارمیا تمام میشود. به زحمت از تابوت ارمیا جدایم میکنند.
در فرودگاه شهید بهشتی اصفهان،
چند ماشین نظامی با چراغهای گردان مقابل هواپیما صف کشیده اند و مقابلشان مردهایی مسلح و آماده درگیری با لباس مشکی نیروهای ویژه و چهرههای پوشیده ایستاده اند.
این همه آدم آمده اند استقبال ما؟
مثل فرودگاه بغداد، بدون تشریفات معمول سوار یک ون در محوطه باند میشویم. تا زمان سوار شدن، چشمم به در هواپیماست که تابوت ارمیا و مرضیه را بیرون میآورند یا نه. شیشههای ون مثل قبل دودیست و حتی از داخل هم طوری پرده کشیده اند که به هیچ وجه بیرون را نبینیم.
بعد از تقریبا چهل و پنج دقیقه،
ماشین متوقف میشود و در حیاط یک خانه دو طبقه پیاده میشویم.
اولین نفری که میبینم،
لیلاست که درآغوشم میگیرد و تسلیت میگوید.
حوصله حرف زدن ندارم.
فقط سرم را تکان میدهم. لیلا هم که خستگی و درد را از چهرهام میخواند، به مرد میانسالی که کنارش ایستاده است میگوید:
-آقای خلیلی، اتاق آقای منتظری رو نشونشون بدید لطفا.
و من را دنبال خودش میبرد داخل خانه.
این خانه هم اثاثیه زیادی ندارد. لیلا اتاقی را که فقط یک تخت و میز و دو صندلی در آن است نشانم میدهد:
-ببخشید عزیزم. دو سه روز باید قرنطینه باشی تا خیالمون بابت امنیت خودت و مسائل دیگه راحت بشه.
با نگرانی میگویم:
-من میخوام خاکسپاری ارمیا شرکت کنم!
-فعلا ارمیا و مرضیه توی سردخونه هستن. تا مراحل اداریشون انجام بشه و به خانوادههاشون خبر بدیم قرنطینه تو هم تموم شده.
روی تخت مینشینم و از درد سینه ام به خودم میپیچم. لیلا متوجه میشود
و میگوید:
-خوبی؟
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صدوچهل_وسه
-خوبم. فقط یکم بدنم کوفتهست.
لیلا به میز اشاره میکند که دو ظرف غذا روی آن گذاشته اند:
-بیا ناهار بخور، صبح تا حالا فکر کنم هیچی نخوردی.
میل ندارم؛
اما به اصرار لیلا پشت میز مینشینم. همین دیروز با مرضیه داشتم ناهار میخوردم، امروز مرضیه در سردخانه است و من با همکارش سر ناهار نشسته ام!
لیلا لبخند عصبی ام را میبیند ،
و اشتهایش کور میشود. یکی دو لقمه به زور میخورم و دست میکشم. اصلا اشتها ندارم.
لیلا که رفتار عصبی ام را میبیند میگوید:
-چیزی شده عزیزم؟
درحالی که سعی دارم جلوی خودم را بگیرم که گریه نکنم میگویم:
-دیروز همین موقع با مرضیه ناهار میخوردیم...
لیلا آه میکشد:
-خیلی وقت نیست میشناسمش. اما از وقتی شناختمش، تا یادم میاد آرزوش شهادت بود. راستش من نیروی عملیات نیستم، اما دیدم بچههای عملیات یه صفای خاصی دارن؛ یه حالت مشتی و با مرام. مخصوصا که از بقیه به شهادت نزدیکترن. مرضیه هم یکی از اونا بود.
یک موبایل به من میدهد و میگوید:
-بیا با مادربزرگت صحبت کن که نگران نشن. بگو همه چیز خوبه، بقیه هم رفتن زیارت.
شماره عزیز را میگیرم. عزیز بیخبر از همه جا، با شنیدن صدای من ذوق میکند:
-سلام عزیزم. زیارتت قبول!
سعی میکنم صدایم گرفته نباشد:
-سلام دورتون بگردم. خوبین؟
-ممنون. شما خوبین؟ مامان، بابا، آرسینه همه خوبن؟
-الحمدلله. رفتن زیارت. من هتلم.
-چرا صدات گرفته مادر؟
-خستهم، خوابم میآد.
-عزیزم برو بخواب مادر. خیلی هم برای من دعا کن.
-چشم عزیز. کاری ندارین؟
-نه فدات بشم. خدا نگهدارت.
-خدا حافظ.
لیلا چند کاغذ و یک خودکار مقابلم میگذارد و میگوید:
-اگه حال داشتی، تمام اتفاقایی که توی عراق افتاد، مخصوصا حوادث خونه امن رو اینجا مو به مو بنویس. احتمالا شب کارشناس پرونده میآد اینجا، باهات کار داره.
و میرود و من را با انبوه فکر و خیال تنها میگذارد؛
با خیال ارمیا و مرضیه، ستاره و پدر و مادرم. کاغذها را جلو میآورم و نگاهشان میکنم.
از من انتظار دارند چه بنویسم؟
خودشان که وقتی آمدند همه چیز را دیدند. انبوهی از حرف در دلم تلنبار شده اما دستم به قلم نمیرود. انگار میترسم سدی که مقابل غصههایم ساخته ام ترک بردارد و سیلاب راه بیفتد. مثل دانشآموزی که در جلسه امتحان نشسته اما چیزی برای نوشتن به ذهنش نمیآید به برگه نگاه میکنم.
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صدوچهل_وچهار
هیچوقت اینطوری نبودم.
همیشه چیزی برای نوشتن داشتم. در مدرسه، سر زنگ انشا اولین نفر بودم که انشایم را تمام میکردم تا بخوانمش.
اما حالا دوست ندارم بنویسم.
بنویسم مرضیه خودش را سپر من کرد ،
و من برخورد گلولههای سربی داغ را با بدنش حس کردم؟
بنویسم جلوی چشمم افتاد روی زمین و چشمهایش را بست؟
بنویسم از کنار جنازه اش رد شدم و رفتم که جان خودم را نجات بدهم؟
خاک بر سر من...
خاک بر سر من که هنوز زنده ام.
خاک بر سر من که جان عزیز مرضیه فدای من شد. من انقدر ارزش نداشتم که فرشته ای مثل مرضیه برایم قربانی شود. صدای گلولههایی که به مرضیه خوردند در گوشم میپیچد و همزمان، ضرباتش را حس میکنم.
نمیدانم مرضیه دردش گرفته یا نه؟
شنیده ام شهدا موقع شهادت درد نمیکشند، چون امام حسین علیه السلام را میبینند و انقدر محو دیدن روی ماه امام میشوند که درد یادشان میرود.
یعنی آن لحظه که مرضیه جان داده،
امام حسین علیه السلام آن جا بوده اند و من حواسم نبوده؟ شاید اگر من هم دقت میکردم حضور امام را میفهمیدم.
تا عصر، سرم را کمی روی همان برگهها میگذارم و میخوابم و بعد از نماز مغرب، لیلا میگوید آماده باشم که کارشناس پرونده را ببینم.
میدانم منظورش مرصاد است ،
و حوصله دیدنش را ندارم؛ چون من را به یاد شهادت ارمیا میاندازد. اما بر خلاف میلم، در میزند و پشت سر لیلا،
با عصا وارد میشود.پشت میز مینشینند
و مرصاد میگوید:
-بازم بابت برادرتون تسلیت میگم.
هیچ نمیگویم.
نگاهی به برگهها میاندازد و میگوید:
-لطفا هرچی یادتونه بنویسید. برای تکمیل پرونده بهش نیاز داریم.
فقط سرم را تکان میدهم. آمده بود که همین را بگوید؟
ادامه میدهد:
-بعد از این که از قرنطینه خارج شدید، نباید با هیچ کس درباره اتفاقات توی عراق صحبت کنید. اگر کسی از موقعیت ستاره و منصور پرسید، مثل همیشه بگید سر کار هستن یا مسافرتن. فعلا تا زمان اجرای حکم، بجز اقوام نزدیک کسی نباید درباره دستگیریشون بدونه. به مادربزرگ و پدربزرگتون هم بگید یه مشکلی پیش اومد و دم مرز بازداشت شدن. درباره شهادت ارمیا هم، بگید اومده بوده زیارت که توی حادثه تروریستی شهید شده. متوجهید؟
باز هم سر تکان میدهم. اینها را لیلا هم میتوانست بگوید.
مرصاد میپرسد:
-ببینم، فکر میکنید ستاره برای چی توی حمله به اون خونه شرکت کرد، درحالی که خطر زیادی براش داشت؟
دستم را روی صورتم میگذارم ،
و یاد حرفهای ستاره میافتم. مرصاد طوری نگاه میکند که انگار مطمئن است جواب سوالش را فقط من میتوانم بدهم.
به سختی لب باز میکنم:
-ستاره ارمیا رو کشت...
-یعنی اومده بود که ارمیا رو بکشه؟
سرم را پایین میاندازم.
از یادآوری حرفی که ستاره درباره پدر و مادرم زد قلبم تیر میکشد.
آرام میگویم:
-خودشم میدونست کارش خطرناکه. ولی گفت... وقتی طیبه... یعنی مادر من... توی اون اتوبوس میسوخت... نتونسته جون دادنش رو ببینه... حالا میخواست مردن من رو ببینه...
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صدوچهل_وپنج
نفسم را بیرون میدهم.
برای گفتن این جمله تمام رمقم رفت. درد در سینه ام میپیچد و چهره ام جمع میشود از درد.
مرصاد با شنیدن جمله ام جا میخورد و میگوید:
-چرا این رو زودتر نگفتید؟
با اخم نگاهش میکنم که یعنی چرا انتظار بیخود داری از من؟
تعجبش را کنترل میکند و میپرسد:
-مطمئنید؟ همین رو گفت؟
-بله.
-خودتون چه برداشتی از این حرف دارید؟
دوست دارم سرش داد بزنم ،
و بگویم اگر جای من بودی، بعد از این همه فشار عصبی پشت سر هم، آخر کار چقدر برایت قدرت تحلیل میماند که جملات بیسر و ته ستاره را تحلیل کنی؟
فقط سرم را به چپ و راست تکان میدهم:
-نمیدونم.
-پس اومده بود که شما رو هم بکُشه. فکر میکنید چرا؟
باز هم جواب نمیدهم.
میگوید:
-شما شاهکلید این پرونده بودید خانم منتظری. هم برای ما، هم برای اونها. انقدر مهم بودید که یه مامور تو حد و اندازه ستاره، بخاطر کشتن شما و کینه از شما خودشو توی دام بندازه.
این حرفهایش باید من را خوشحال کند؟ نمیفهمد من الان اعصاب شنیدن این حرفها را ندارم؟ سکوتم را که میبیند میفهمد تمایلی به ادامه گفت و گو ندارم.
از جیبش چیزی در میآورد و روی میز میگذارد. مشتش بسته است و نمیدانم چه چیزی از جیبش درآورده است.
آرام میگوید:
-ببخشید اینو میگم، اما ستاره ارمیا رو شهید نکرد.
مشتش را باز میکند. دو مرمی گلوله داخل مشتش است.
میگوید:
-اینا، فقط دوتا از گلولههایی هست که بچههای پزشکیقانونی از بدن ارمیای خدا بیامرز درآوردن.
با شنیدن این حرفش سرگیجه میگیرم.
کاش میشد با سلاح کمری خودش یکی از همین گلولهها را به سرش میزدم که انقدر رک و راحت برای من درباره برادر شهیدم حرف نزند.
به یکی از مرمیها اشاره میکند:
-این تیر اسلحه یوزی هست. حتما یه چیزایی دربارهش میدونید. مردهای مسلحی که به خونه حمله کردن از این سلاح استفاده میکردن و اکثرا هم عضو داعش بودن.
به مرمی دیگر اشاره میکند و میگوید:
-این یکی تیر زیگزائور هست؛ سلاحی که ستاره داشت. فقط دوتا تیر زیگزائور توی بدن ارمیا بود؛ یکی به سرش و یکی هم به سینهش خورده بود. اما طبق گزارش پزشکی قانونی، هیچکدوم این تیرها باعث شهادت ارمیا نشده بود و ارمیا زودتر به شهادت رسیده بود. ستاره اینا رو فقط برای تخلیه کردن خشمش زد. بدن ارمیا پر از تیر اسلحه یوزی بود.
خودش هم میفهمد ،
دارد این حرفها را مقابل من که خواهر ارمیا هستم میگوید؟ سرم بیشتر گیج میرود و با دست سرم را میگیرم.
ناگاه یاد وقتی میافتم ،
که ستاره میخواست با تیر بزندم و سلاحش شلیک نکرد.
میپرسم:
-اما ستاره میخواست بهم شلیک کنه، ولی خشابش تموم شد و نتونست. پس غیر اینجا کجا تیراندازی کرده که خشابش تموم شده؟
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صدوچهل_وشش
نیشخند میزند و میگوید:
-با بررسیهایی که ما داشتیم، خواست خدا بوده که سلاح ستاره فرسوده باشه و قبل از شلیک به شما گیر کنه. زیگزائور کلا همینطوره، گاهی گیر میکنه.
اگر آن سلاح گیر نمیکرد،
من هم الان پیش ارمیا و مرضیه بودم. چرا زنده مانده ام؟
دیگر نمیتوانم حرفهای مرصاد را تحمل کنم. مرصاد هم متوجه میشود که اذیتم کرده است و بلند میشود:
-ببخشید، نمیخواستم ناراحتتون کنم. با اجازتون، من برم.
مرمیها را روی میز میگذارد و میخواهد برود که صدایم را بلند میکنم
و میگویم:
-باید با ستاره و منصور حرف بزنم.
مرصاد کمی برمیگردد و میگوید:
-فعلا ممنوعالملاقاتن. باید مراحل بازجوییشون کامل بشه.
باز هم اصرار میکنم:
-من باید حتما ببینمشون. حتی شده برای پنج دقیقه.
-فعلا نمیشه. اگه زمانی امکانش فراهم شد خبرتون میکنیم.
و میرود. از برخوردش لجم میگیرد.
دست میگذارم روی مرمیهایی که بدن ارمیای من را شکافته اند. لیلا دستش را روی دستم میگذارد
و میگوید:
-میدونم ناراحتت کرد. اما اقتضای کار ماست که رک باشیم. درضمن، روی تو جور دیگهای حساب کردیم. تو ثابت کردی قوی هستی.
دوست دارم بگویم انقدر قوی نیستم ،
که یک نفر بنشیند و راحت بگوید برادرم چطور شهید شده است.
شاید هم باید به مرصاد حق داد.
مامورهایی مثل مرصاد، اگر بخواهند احساسی باشند کار از دستشان درمیرود.
لیلا میگوید:
-کار ما اینطوریه که اول با دل انتخاب میکنی، باید دلت رو بذاری وسط، اما بعدش که واردش شدی فقط باید با عقل پیش بری. وگرنه خراب میشه همهچیز.
مرمیها را در دستم میفشارم. سردند؛
اما حتما وقتی داشتند پوست و گوشت ارمیای من را میشکافتند داغ بوده اند. آب کرده اند و جلو رفته اند. سرم را از درد و غصه روی میز میگذارم.
لیلا سرم را میبوسد و میگوید:
-میدونم خیلی سخته؛ امیدوارم خدا کمکت کنه تا باهاش کنار بیای. به این فکر کن که ارمیا الان جای بدی نیست.
میدانم جای بدی نیست،
اما کنار من هم نیست. من الان به ارمیا نیاز دارم. هیچ کس به اندازه ارمیا من را نمیفهمد. ارمیا من را بلد بود؛ تمام مارپیچها و کوچهپسکوچههای قلب و ذهنم را.
راستی قرار بود درباره همه این مسائل برایم توضیح دهد...
از لیلا میپرسم:
-ببینم، اصلا ارمیا با شماها چکار داشت؟ قرار بود خودش برام توضیح بده...
-چندسال بعد رفتنشون به آلمان، بچههای ما اونجا با ارمیا مرتبط شدن و ارمیا با اسم جهادی اویس با ما شروع به همکاری کرد.وقتی هم تو رفتی آلمان، دیدیم اویس یا همون ارمیا، بهترین کسیه که هم هوای تو رو داشته باشه و هم ستاره رو.
-اون عکسی که آریل برام فرستاد عکس کی بود؟
لیلا سرش را پایین میاندازد و میگوید:
-دوست ارمیا بود. متاسفانه لو رفت و شهید شد.
لیلا میخواهد برود که صدایش میزنم:
-میشه یه مسکن برام بیارین؟
-چرا؟
-بدنم خیلی درد میکنه.
لیلا جلو میآید و میپرسد:
-دستت؟
-هم دستم، هم پهلوم.
با تردید سرش را تکان میدهد ،
و میرود دنبال مسکن. مطمئنم دندههایم آسیب دیده اند؛ اما فعلا نمیخواهم کسی بفهمد و خانهنشینم کنند.
میخواهم در خاکسپاری ارمیا باشم.
دنده را که نمیشود گچ گرفت؛ باید یک گوشه بخوابم تا جوش بخورد. باز هم استخوان بالاخره جوش میخورد،
اما داغ ارمیا هیچوقت سرد نمیشود.
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صدوچهل_وهفت
*
دوم شخص مفرد
به نظرت کارم اشتباه بود؟
نباید اون مرمیها رو نشونش میدادم؟ واقعا قصد بدی نداشتم. حس کردم این کارم شاید کمکش کنه. راستش، این حسرتی بود که به دل خودم مونده بود. وقتی شهید شده بودی دل نداشتم گزارش پزشکی قانونی رو بخونم و بفهمم دقیقا چطور شهید شدی.
بارها شده بود برم جنازه دوستها و همرزمهای شهیدم رو ببینم،
اما تو فرق داشتی. تو خواهرم بودی... نتونستم. ندیدم و حسرتش به دلم موند. دونستنش یه طور آدم رو میسوزونه، ندونستنش یه جور.
با خودم گفتم شاید اگه خانم منتظری بدونه برادرش چطوری شهید شده، مثل من حسرت به دل نمیمونه.
اما یه طوری بهم چشم غره رفت که فهمیدم کارم اصلا درست نبوده!
خیلی تعجب کردم از چیزی که درباره ستاره گفت. حدس زدم ستاره توی شهادت یوسف و طیبه دست داشته باشه.
شاید اینطوری میشد نقطه ابهام پرونده تصادف اون اتوبوس مشخص بشه.
هم ستاره، هم منصور،
از بعد دستگیری یه کلمه هم حرف نزده بودن. منصور که تحت مراقبتهای پزشکی بود و توی یکی از خونههای امن نگهداری میشد، ستاره هم بعد از آتلبندی دستش نشسته بود توی اتاقش و خیره بود به یه نقطه.
چون ستاره حالش بهتر بود، گفتم بیارنش برای بازجویی.
از قیافه خانم صابری که بیرون اتاق ایستاده بود پیدا بود دلش میخواد یه حال اساسی از ستاره بگیره،
اما جلوی خودشو گرفته!
توی این پرونده سه تا از نیروهای خوب ما شهید شده بودن و این چیز ساده ای نبود. اما خب ما هم حق نداریم ناراحتی و کینه شخصیمون رو سر متهم خالی کنیم.
با یه لبخند مسخره ای نشسته بود پشت میز. پشت میز نشستم و چند دقیقه فقط به لبخند مسخره ستاره نگاه کردم که داشت حالم رو بهم میزد. همین امروز، اعترافات خیلی از دخترها و زنهای شبکه جاسوسی ستاره رو خوندم که پایین برگههاش از شدت گریههاشون خیس بود.
بیچارهها با ندونمکاری خودشون گول ستاره رو خورده بودن و شده بودن متهم امنیتی. کسایی که بخاطر یه مشکل توی زندگی، یا هر دلیل دیگه ای از خدا و دین و پیغمبر شاکی بودن و افتاده بودن توی دام ستاره.
نمیشه گفت فقط تقصیر ستاره ست.
شاید اگه یه ذره حرفای ستاره درباره شعور کیهانی و درخت زندگی و اینها رو سبک سنگین میکردن که توی دام نمیافتادن!
پرونده پر و پیمون ستاره رو باز کردم و از روش خوندم:
ستاره جنابپور، متولد 50، آلمان. تا بیست سالگیت آلمان بودی و بعد اومدی تابعیت ایران رو گرفتی. پدربزرگ پدریت از یهودیهایی بوده که اوایل دوره پهلوی با چندنفر از اقوامشون دسته جمعی مسلمون میشن. یهودی هستی، نه؟ به شماها میگن یهودی مخفی!
پوزخند زد.
ادامه دادم:
-البته خیلی مخفی هم که نه! جنابپور یعنی پسر رأس جالوت، که کاملا مشخصه فامیل یهودیهاست! اصولا کسایی که فامیلشون جنابپور هست، از یهودیهای اصل و نسبدار هستن.
ستاره با یه حالت طلبکارانهای پرسید:
-جرمه؟
-یهودی بودن جرم نیست، صهیونیست بودن و جاسوسی کردن جرمه!
و بعد ادامه دادم:
-برادرت حانان، سال هفتاد و هشت توی جریان آشوبهای کوی دانشگاه و جبهه مشارکت و این مسائل بوده و دستگیر شده. اینطور که تا الان آمار حانان رو داشتیم، توی آلمان با اعضای سازمان مجاهدین و حتی بهائیهای ساکن اونجا در ارتباطه.
حالا نوبت من بود که نیشخند بزنم و بگم:
-میدونی که، انقدر بهتون نزدیک بودیم که آمار حانان رو از طریق پسرش درآوردیم! باورت نمیشه اگه بگم توی چندماه گذشته، تمام وقت تحت رصد ما بودین. غیر از موسسهتون که پر از دوربین و میکروفونهای ما بود، حتی نفس کشیدنت توی سفر عراق هم شنود میشد و آمارت رو داشتیم!
پیدا بود بهم ریخته و عصبانی شده اما خودش رو کنترل میکنه. با یه حالت عصبی میخندید.
بین کاغذهایی که همراهم بود،
عکس یوسف و طیبه رو درآوردم و گذاشتم جلوش:
- اینا میشناسی؟ اینطور که شنیدم، خیلی ازشون بدت میآد. یادمه چندبار به آقای صراف و آرسینه گفتی!
حس کردم رنگش عوض شد.
خانم صابری که بیرون اتاق بود، توی بیسیم بهم گفت:
-دمای بدنش خیلی رفته بالا آقا مرصاد. ممکنه یه واکنش غیرعادی نشون بده.
پس دقیقا زده بودم وسط خال!
ستاره بجای عصبانیت، بلند بلند شروع کرد به خندیدن.
خندههاش یه صدای جیغ مانند داشت. باید دست میذاشتم روی همین نقطه ضعفش؛ همین کینه قدیمی که اونو تا اینجا کشونده...
*
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صدوچهل_وهشت
رسم است بعد از یک وداع مفصل با شهید، برایش تشییع بگیرند و مداحی کنند و بنر و پوستر بزنند،
اما برای ارمیا و مرضیه چنین اتفاقی نیفتاد.
یک صبح سرد پاییزی،
پیکرها را از پزشکی قانونی گرفتیم، بردیم به غسالخانه و از آنجا به طرف گلستان شهدا. تازه آن وقت عزیز را دیدم که در آغوشم گرفت. راشل هم آمده بود.
به اصرار، در آمبولانس کنار ارمیا نشستم و هرجور که بود، پاسداری که کنار ارمیا نشسته بود را راضی کردم در تابوت را باز کند.
حالا هم دستانم را دو طرف صورت سردش گذاشته ام و فقط نگاهش میکنم.
لال شده ام.
میخواهم انقدر نگاهش کنم که باور کنم رفته است، اما صورتش انقدر آرامش دارد که فکر میکنم خوابیده است.
راشل هم کنارم نشسته اما فقط گریه میکند.
روی کفن متبرک به ضریح ارمیا،
جوشن کبیر نوشته اند و زیارت عاشورا. پایین کفن ارمیا کمی خونین است. صبح مقابل غسالخانه که منتظر تحویل پیکرشان بودیم، شنیدم یک نفر به دیگری گفت یکی از شهدا انقدر خونریزی کرده است که نشده غسلش بدهند و پیکرش تیمم داده اند.
مگر چند تیر به پیکر ارمیا خورده است که بعد چند روز خونش بند نمیآید؟
قبلا اگر تشییع شهیدی میرفتم،
حتما چفیهام را میبردم که به تابوت شهید متبرک کنم، اما الان هیچ چیز همراهم نیست. چادر و روسریام را به صورت ارمیا میکشم تا متبرک شوند.
نزدیک گلستان که میرسیم،
پاسدار در تابوت را میبندد و یک پرچم سرخ «لبیک یا حسین» روی آن میکشد. گویا پرچم هم هدیه حشدالشعبی ست که به ضریح متبرک شده است.
دست روی پارچه لطیف و نوشتههای پرچم میکشم تا دلم آرام بگیرد.
چندنفر پاسدار زیر تابوت ارمیا را میگیرند و تکبیر و تهلیل گویان میبرند به طرف جایگاه ابدیاش.
تعداد تشییع کنندگان ارمیا و مرضیه به سی نفر هم نمیرسد. من و راشل و عزیز هم دنبالشان راه افتاده ایم. مرضیه هم پشت سر ماست و صدای ضجههای مادرش با صدای گریه راشل مخلوط شده است.
کاش مادرش من را نبیند.
اصلا دل ندارم با مادرش مواجه شوم.
مزار ارمیا و مرضیه،
جایی آخر گلستان است.
طرف قطعه جاویدالاثرها، زیر دو درخت کاج. ارمیا را روی زمین میگذارند و من اولین کسی هستم که کنارش مینشینم.
نشستن که نه، میافتم.
مادر مرضیه دائم فریاد میزند:
-شهید دخترم... شهید دخترم...
پدرش اما ساکت است و با موهایی سپید، داخل قبر رفته تا مرضیه را با دست خودش به خاک بسپارد. انگار میداند مرضیه دوست ندارد دست نامحرم به او بخورد.
یک دختر نوجوان کنار مادر مرضیه نشسته که باید خواهرش باشد. یک پسر جوان هم که احتمالا برادرش است، از ته دل داد میزند. نگاهم را برمیگردانم به سمت ارمیا.
طاقت نگاه کردن ندارم.
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صدوچهل_ونه
راشل جیغ میکشد و ارمیا را صدا میزند ،
اما من با بهت فقط نگاهش میکنم. دوست دارم برایش حرف بزنم اما نمیتوانم. مهم نیست؛ ارمیا نگفته میفهمد من را.
عزیز نوازشم میکند و میگوید:
-گریه کن مادر. گریه کن اینجوری دق میکنی! تو رو خدا گریه کن! تو خودت نریز!
نمیتوانم گریه کنم.
هنوز بهت زده ام؛ با این که با چشمان خودم پیکر غرق در خونش را دیدم. خودم صدای گلولههایی که به تنش خورد را شنیدم. خودم چشمانش را بستم و دستانش را کنار بدنش قرار دادم. جلوی چشم خودم پارچه سپید روی صورتش کشیدند؛
اما باز هم باور نکرده ام. ارمیا هنوز زنده است.
این تشییع انقدر خلوت است که لازم نشده دور مزار داربست بزنند تا خانواده شهید راحت با او وداع کنند.
حتی گلستان شهدا خلوتتر از روزهای قبل است.
سینه ام سنگین شده؛
بس که بغض و ناله و ضجه و درد و دلهایم را در آن حبس کرده ام. صدای کسی را میشنوم که بدون بلندگو و انگار برای خودش مداحی میکند:
-نمیشه باورم، که وقت رفتنه/ تموم این سفر، بارش رو شونه منه...
باز خوب است یکی موقع خاکسپاری ارمیا روضه خواند. مردم با صدای مرد زار میزنند، اما من اشکم بند آمده است.
فقط خیره ام به ارمیا؛
میترسم اشک مانع شود برای لحظات آخر ببینمش.
عزیز به صورتم آب میپاشد و دوباره میگوید:
-مادر گریه کن. اینطوری دق میکنی...
هیچ واکنشی به حرفش نشان نمیدهم.
وقتی میخواهند ارمیا را که بلند کنند تا داخل قبر بگذارند، دستم را دور کفن حلقه میکنم تا نبرندش. صدای گریه راشل و عزیز بلندتر میشود.
عمو دستهایم را از دور کفن باز میکند و میگیردشان که دوباره کفن را نگیرم.
-کجا میخوای بری؟/چرا منو نمیبری؟/ حسین...! این دم آخری چقدر شبیه مادری...
وقتی دستانم را از دست عمو بیرون میکشم، ارمیا را داخل قبر گذاشته اند و تلقین میدهند. عمو تربت را به مردی میدهد ،
که داخل قبر رفته است تا ارمیا در قبر هوای یار را نفس بکشد و اذیت نشود.
سرم را داخل قبر خم میکنم ،
که ارمیا را بهتر ببینم. عمو شانههایم را میگیرد و قربان صدقه ام میرود.
دلم میخواهد از ته دل جیغ بکشم اما صدایم درنمیآید. احساس خفگی میکنم و خاکها را چنگ میزنم.
سنگهای لحد را یکییکی میچینند تا آخرین امیدهایم هم به باد برود.
-باید جوابتو، با نفسم بدم/ بدون من نرو! تو رو به کی قسم بدم؟ حسین...
سنگ آخر را که روی صورتش میگذارند،
هرچه در سینه ام حبس کرده بودم با یک فریاد یا حسین بیرون میریزد. بعد از آن فریاد هم دیگر هیچ نمیگویم و فقط آرام اشک میریزم تا روی ارمیای من خاک بریزند و تمام!
حسرت میخورم که چرا زودتر خودم را در قبر نینداختم تا همراه ارمیا دفن شوم؟
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء:
🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸
قسمت #صدوپنجاه
همان کسی که روضه میخواند،
زیارت عاشورایی میخواند و دور مزار خلوت میشود. مرضیه را هم به خاک سپرده اند و صدای ضجه مادرش به یک ناله بیرمق تبدیل شده.
نه که آرام شده باشد، دیگر جان ندارد.
کاش من بجای مرضیه شهید شده بودم.
من مادر ندارم که اگر شهید شدم انقدر ناراحت شود.
روی مزار مرضیه،
یک پرچم سرخ «یا زینب کبری(س)» که احتمالا هدیه حشدالشعبی است انداخته اند. دیگر کسی جز پدر و مادرش بالای مزار نیست. عزیز، راشل را -که هنوز ارمیا را صدا میزند و به حانان لعنت میفرستد- بلند میکند و میبرد.
حالا فقط من مانده ام که عمو سر شانه ام میزند و آرام میگوید:
-ریحانه! عمو پاشو بریم.
از جایم تکان نمیخورم و هیچ نمیگویم؛
نه قدرت تکان خوردن دارم نه صدا از گلویم خارج میشود. درد قفسه سینهام شدیدتر شده است.
عمو باز هم صدایم میزند ،
و بازویم را میگیرد که بلندم کند؛ اما بازویم را از دستش درمیآورم. میخواهم با ارمیا تنها باشم. حوصله سر و صدا ندارم.
عمو مقابلم مینشیند و میگوید:
-پاشو قربونت برم. عزیز نگرانته. بیا بریم خونه.
تمام زورم را در حنجره ام جمع میکنم و میگویم:
-میخوام با ارمیا تنها باشم.
عمو حال نامساعدم را میبیند ،
که اصرار نمیکند. پرچم سرخی که روی تابوت بود را به من میدهد و میگوید:
-بندازش روی قبر.
و میرود. شک ندارم همین اطراف،
کمی دورتر نشسته است و نگاهم میکند. مهم نیست. زنی مادر مرضیه را بلند میکند که ببرد، اما مادر مرضیه چشمش به من میافتد و راهش را به سمت من کج میکند.
دلم میخواهد فرار کنم.
کاش خدا همین الان جان من را بگیرد تا با مادر مرضیه مواجه نشوم.
مادر مرضیه که رد اشک بر چهره اش خشکیده، لبخند کمرمقی میزند و کنارم مینشیند. شک ندارم قبل از شهادت مرضیه این همه چین و چروک در صورتش نبود.
با صدایی که از شدت گریه و فریاد گرفته است و لحنی مهربان میگوید:
-وقتی دخترم شهید شد تو همراهش بودی؟ تو توی کاروانشون بودی؟
تازه میفهمم به مادرش هم گفته اند زائر بوده و در عملیات تروریستی شهید شده است. اگر میدانست مرضیه خودش را سپر من کرده است چه حالی پیدا میکرد؟
از زنده بودنم شرمنده میشوم.
دلم میخواهد زمین دهان باز کند و من را ببلعد.
سرم را پایین میاندازم و آرام میگویم:
-بله.
مشتاقانه میپرسد:
-وقتی شهید شد تو کنارش بودی؟ دخترم چطوری شهید شد؟ دردش که نیومد؟
درد در سینه ام میپیچد.
چطور بگویم دخترش جلوی چشم خودم جان داد؟ لبم را میگزم و اشک از چشمانم میچکد. دوست دارم بگویم شهید درد نمیکشد،
چون سیدالشهدا علیهالسلام را میبیند و درد یادش میرود؛
اما نمیتوانم. حالم را که میبیند،
دستی به سرم میکشد و سرم را روی شانه اش میگذارد:
-غصه نخور عزیزم. خدا خودش داد، خودشم گرفت. دستش درد نکنه. اگه مرضیه شهید نمیشد، میمُرد. اون وقت خیلی ناراحت میشدم. الان خوشحالم که جاش خوبه.
🌷ادامه دارد ...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
فدا ــٔیان ࢪهبريم✨
آلاء: 🌸رمان امنیتی دخترانه #شاخه_زیتون🌸 قسمت #صدوسی نگاهی به بیرون میاندازد و میگوید: -اون ملی
آخرین پارت رمان شاخه زیتون که پارت گذاری شده🍃