آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوچهل_ونه
سر شهید دوم را میبینم؛
اما جای تیر را نه.
خون اما از زیر سرش روی زمین پخش شده و این یعنی گلوله به سرش خورده.
سمت چپ صورتش روی زمین است ،
و برای همین نیمه چپ صورتش را نمیبینم.
موهای پرپشتی ندارد ،
و اثر گلوله را پشت سرش نمیبینم؛
پس گلوله باید به سمت چپ صورت یا پیشانیاش خورده باشد.
تقریباً میتوانم مطمئن بشوم ،
تکتیرانداز در ساختمان سمت چپ است؛
اما دوباره محض احتیاط با حاج احمد ارتباط میگیرم:
-این مدت توی محوطه تحرکی ندیدید؟
- نه، خبری نبوده.
پس تکتیرانداز ،
باید در همین ساختمان سمت چپی باشد. باید خودم را برسانم به ساختمان.
اطرافم را به دنبال راهی برای استتار میگردم.
کمیل میگوید:
-ببین، دیوار سمت راستی ساختمان نزدیکه به اینجا. میتونی از پشت اون ماشین بری. اگه در پناه خود ساختمون بری، نمیتونه ببیندت.
به امتداد انگشت اشارهاش نگاه میکنم.
بعد از شهادت هم مخش خوب کار میکند. میگویم:
-دمت گرم.
و روی زمین سینهخیز میروم ،
تا پشت ماشین دیگری پناه بگیرم؛ ماشین سواریای که معلوم نیست صاحبش کی آن را رها کرده و رفته و الان کجاست.
در پناه دیوار میایستم ،
و دوباره اطراف را نگاه میکنم.
جز صدای باد در بیابان ،
و صدای انفجاری که از دور به گوش میرسد، صدای دیگری نمیشنوم.
قلبم تندتر از همیشه میزند.
چشم میبندم.
به مادرم فکر میکنم،
به مطهره، به خواهر و برادرهایم و...شاید خانم رحیمی.
چشم باز میکنم.
کمیل نهیب میزند:
-بدو وقت نداری!
آرام طوری که صدای پایم هم شنیده نشود، قدم میگذارم به ساختمان متروکه.
با احتیاط و حواسی که بیشتر از همیشه جمع است، میان خاکها و خردهشیشهها و آجرهای شکسته قدم برمیدارم.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوپنجاه
باید بروم طبقه بالا؛
چون تکتیرانداز باید در یکی از طبقات بالا مستقر شده باشد.
اسلحهام را از حالت ضامن خارج کردهام ،
و هربار به پشت سرم میچرخم تا مطمئن شوم کسی پشت سرم نیست.
پلهها را بالا میروم ،
و در طبقه اول متوقف میشوم. به راهرو نگاه میکنم؛ کسی نیست.
میخواهم برگردم و پشت سرم را ببینم ،
که پشت گردنم احساس سرما و سنگینی میکنم؛
احساس فشار یک لوله فلزی: اسلحه!
در جا متوقف میشوم. صدای خشنی از پشت سرم میشنوم:
-لا تتحرك!(تکون نخور!)
لازم نیست این را بگوید؛
من همینطوری هم تکان نمیخورم؛
اما لرزش لوله اسلحه را پشت گردنم احساس میکنم و این یعنی خودش هم غافلگیر شده.
میگوید:
-ضع يدك على رأسك!(دستات رو بذار روی سرت!)
به حرف زدنش دقت میکنم؛
صدایش لرزان، خشن و زنانه است. عربی را خوب حرف نمیزند.
برایم چندان جای تعجب ندارد ،
که تکتیرانداز یک زن باشد؛ آن هم غیرعرب.
کمیل مقابلم میایستد و با تاسف سر تکان میدهد:
-اوه اوه...گاوت زایید عباس. این مادر فولادزرهی که من میبینم، همینجا سرت رو میبُره و از پنجره آویزون میکنه تا مایه عبرت همگان بشی!
حیف که لوله اسلحه روی گردنم است،
وگرنه یکی میزدم پس کلهاش.
توی دلم جوابش را میدهم:
-عیبی نداره، عوضش میام پیش تو، من که از خدامه!
کمیل طوری نگاهم میکند که یعنی:
-«به همین خیال باش!»
و بعد میگوید:
-عصبانیش کن. اعصابش همینجوری حسابی کیشمیشیه، اگه عصبانی بشه نمیتونه درست تصمیم بگیره.
این کمیل همیشه استاد جنگ روانی بوده و هست.
یاد آخرین بازجوییاش ،
در سال هشتاد و هشت میافتم.
متهم را طوری عصبانی کرد که داخل اتاق بازجویی یک کتک حسابی از متهم خورد،
ولی آخرش اعتراف گرفت.
زن با لوله اسلحه،
ضربهای به پس گردنم میزند که دردش در سرم میپیچد:
-تابع!(برو!)
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوپنجاه_ویک
قدمی به جلو برمیدارم.
با اسلحه هلم میدهد تا وارد راهرو بشوم.
زیر لب شهادتین میخوانم؛
هیچ چیز معلوم نیست.
شاید این زن در ساختمان تنها نباشد و الان همدستهایش بیایند سراغم.
ناگاه ضربه غیرمنتظرهای ،
به پشت زانوانم میزند که باعث میشود با زانو بیفتم روی زمین.
زانوانم از برخورد با زمین تیر میکشد؛
اما شروع میکنم به خندیدن، با صدای بلند.
این بار لوله اسلحه را میکوبد به سرم:
-اخرس! (خفه شو!)
بیتوجه به خشمش ادامه میدهم.
صدای قدمهایش را میشنوم و بعد خودش را میبینم که قناصهاش را به طرفم گرفته
و مقابلم ایستاده.
پیراهن مشکی بلند تا پایین زانو پوشیده ،
و شلوار نظامیاش را با پوتینش گتر کرده.
سر و صورتش را هم ،
با یک چفیه عربی پوشانده و فقط چشمان روشنش پیداست ،
که با نهایت خشم و کمی هم اضطراب به من نگاه میکند.
دستانش زیر وزن چهار و نیم کیلوییِ دراگانوف میلرزند.
احتمالاً سلاح دیگری نداشته که با همین اسلحه تکتیرانداز دست به تهدید من زده.
احتمال میدهم داعشی باشد؛
چون اولاً اینجا به خط داعش نزدیکتر است تا النصره
و دوماً داعش بیشتر زنان را به خدمت میگیرد و زنان اروپایی را جذب خودش میکند.
این زن هم باید اروپایی باشد که عربی را خوب حرف نمیزند.
داد میزند:
-من انت؟(تو کی هستی؟)
نیشخدی میزنم که عصبیتر شود و برای این که حسابی لجش بگیرد میگویم:
-سیدحیدر. انا ایرانی!
زدم توی خال!
برایم چشم میدراند و میغرد:
-مجوسی!
با خونسردی میگویم:
-انتی وحیدۀ؟ لا احد يجي لإنقاذک!(تنهایی؟ هیچکس برای نجاتت نمیاد!)
از چشمانش پیداست,
دارد حرص میخورد و بعد داد میکشد و هجوم میآورد به سمتم.
همین را میخواستم.
حواسش نیست یک اسلحهی یک متر و بیست سانتی دستش است.
به محض نزدیک شدنش،
لوله اسلحه را میگیرم و با قدرت به سمت بالا میکشم.
تعادلش بهم میخورد و میافتد روی زمین.
اسلحه را که حالا از دستش بیرون کشیدهام، پرت میکنم به سمت دیوار ،
و اسلحه خودم را به سمتش میگیرم.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوپنجاه_ودو
میلرزد و خشم چشمانش،
جای خود را به نگرانی میدهد.
دستانش را بالا میگیرد و به التماس میافتد:
- Please don't kill me! I beg! Let me go!
(خواهش میکنم منو نکش! التماس میکنم! بذار برم!)
و چفیه را از صورتش باز میکند.
مطمئن میشوم از مردم بومی سوریه نیست.
نفس عمیقی میکشم و میپرسم:
- where are you from?
(اهل کجایی؟)
- I am Norwegian.
(من نروژیام.)
- Are you alone?
(تنهایی؟)
سرش را به نشانه تایید تکان میدهد.
نگاهی به اطراف میاندازم. خبری نیست.
میخواستم بعد از این که ،
شر تکتیرانداز را کندم، پیکر آن دو شهید را عقب بیاورم؛
اما حالا ماجرا فرق میکند.
نمیشود همینجا رهایش کنم؛ کشتن یک زن هم نامردی ست.
باید تحویلش بدهیم به دولت سوریه تا برگردد کشور خودش.
میگویم:
- We are different from ISIS; I'm not hurting you. You must come with me.
(ما با داعشیها فرق داریم؛ من بهت آسیب نمیزنم. ولی باید با من بیای.)
با اسلحهام اشاره میکنم که بلند شود.
هنوز اعتمادش جلب نشده؛
اما چارهای ندارد.
انگار خودش میداند باید چکار کند ،
که رو به دیوار میایستد و دستانش را روی آن میگذارد.
شاید میترسد عصبانیام کند و بلایی سرش بیاورم.
میگویم:
- Take out everything you have in your pocket.
(هرچی توی جیبات داری رو بریز بیرون!)
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوپنجاه_وسه
متعجب نگاهم میکند؛
منتظر بوده بازرسی بدنیاش کنم.
صدایم را کمی بالا میبرم:
- hurry up! (زود باش!)
سرش را تکان میدهد ،
و کمی آرامتر میشود. کمی فاصله میگیرم تا نتواند به سمتم حمله کند.
دست میکشد روی پیراهن بلندش ،
تا مطمئن شوم چیزی زیر آن پنهان نکرده.
میدانم الان میتواند ،
از قیافهام این را بفهمد که اگر هر حرکت اضافهای بکند، به رگبار میبندمش.
بعد هم جیبهای شلوار نظامیاش را نشانم میدهد که خالیاند.
با دست به یکی از پنجرهها اشاره میکند:
- My tools are there! (وسایلم اونجان.)
نگاه کوتاهی به سمتی که اشاره کرده میاندازم.
راست میگوید.
پایه اسلحه، یک ظرف غذا و بطری آب و یک زیرانداز.
به دستور من،
بند یکی از پوتینهایش را درمیآورد ،
و درحالی که یک دستم به اسلحه است، دستانش را میبندم.
پشت سرش میایستم و میگویم:
- go on! (برو جلو!)
از ساختمان بیرون میرویم.
هنوز میلرزد.
با حسرت به دو شهیدی نگاه میکنم ،
که روی محوطه آسفالت افتادهاند. شرمندهشان میشوم.
دوست ندارم پیکرشان اینجا بماند.
به خودم دلداری میدهم که وقتی زن را رساندم به بچههای خودی، برمیگردم و پیکر شهدا را میبرم.
مسیر آمده را مثل قبل برمیگردیم؛
در پناه خاکریز کنار جاده.
من پشت سر زن حرکت میکنم.
به حاج احمد بیسیم میزنم:
-ما داریم میایم. هوامونو داشته باشین.
پارچههای استتار اتاقکها را میبینم ,
که در باد تکان میخورند.
به نزدیک اتاقکها که میرسیم، حاج احمد را صدا میزنم.
سیدعلی بیرون میآید ،
و با دیدن من و زن تکتیرانداز، چشمانش گرد میشوند:
-این دیگه کیه آقا حیدر؟
- همون تکتیراندازه دیگه.
سیدعلی ناباورانه به زن اشاره میکند:
-این؟ مطمئنی؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوپنجاه_وچهار
از خستگی و تشنگی نای حرف زدن ندارم.
سر تکان میدهم و میپرسم:
-حامد کجاست؟
سیدعلی لبش را میگزد ،
و نگاهش را میدزدد. تازه متوجه میشوم چشمانش کمی قرمز شدهاند.
میپرسم:
-چیزی شده؟
سرش را پایین میاندازد:
-نه نه...بیاین تو.
به زن میگویم وارد اتاق شود ،
و خودم پشت سرش داخل میشوم.
هرکس یک گوشه اتاق کز کرده است.
احساس میکنم یک چیزی کم است، همه بهم ریختهاند.
با دیدن من برمیگردند ،
و با بهت به زن تکتیرانداز نگاه میکنند.
قبل از این که چیزی بپرسند
میگویم:
-تکتیرانداز این خانم بود.
سیاوش مثل تیری که از کمان پرتاب شود، میجهد به سمت زن و دستش را بالا میبرد.
زن با دیدن رفتار سیاوش ،
قدمی به عقب میآید تا پشت سر من پناه بگیرد؛
اما سیاوش قبل از این که مجید جلویش را بگیرد،
خودش متوقف میشود و دستش را پایین میآورد.
چشمانش هنوز پر از خشم است:
-حیف که دست بلند کردن رو زن افت داره برام. وگرنه حالیت میکردم... خیلی بیمروتین! خیلی...
سیدعلی بازوی سیاوش را میگیرد
و کناری میکشد.
زن حالا پشت سر من ایستاده ،
و با نگرانی به من نگاه میکند. معلوم نیست وقتی عضو داعش بوده چه چیزهایی دیده که از این جمع مردانه میترسد.
میگویم:
- I told you, we are different from ISIS. We don't bother you.
(بهت گفته بودم، ما با داعش فرق داریم. اذیتت نمیکنیم.)
پیداست خیال زن هنوز کامل راحت نشده ،
و بیشتر به من اعتماد دارد.
میگوید:
- I'm thirsty. (تشنمه.)
قمقمه آبم را درمیآورم.
خودم هم تشنهام. قمقمه را دراز میکنم به سمت زن و با دستان بستهاش آن را در هوا میقاپد.
متوجه نبود حامد در جمع میشوم و از حاج احمد میپرسم:
-پس حامد کو؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوپنجاه_وپنج
از حاج احمد میپرسم:
-حامد کجاست؟
حاج احمد انگار دست و پایش را گم میکند. حس بدی در رگهایم میدود؛
هشدار قبل از حادثه.
دوباره سوالم را تکرار میکنم ،
و حاج احمد نمیداند چه بگوید.
به زن اشاره میکنم که بنشیند ،
و برای حفظ محرمانگی برخی مسائل، چشمانش را هم میبندم.
سوالم را بلندتر میپرسم ،
و سیاوش که هنوز عصبی ست، دوباره صدایش بالا میرود:
-رفت! رفت!
نفسم بند میآید.
یعنی چی که رفت؟ کجا رفت؟
صورت سیاوش سرخ میشود ،
و به زور جلوی چکیدن اشکهایش را میگیرد.
به سختی لب میجنبانم:
-یعنی چی که رفت؟
علی ایستاده جلوی در اتاقک ،
و بیرون را نگاه میکند. سیبک گلویش تکان میخورد.
انگار فرار کرده یا میخواهد فرار کند؛
شاید هم منتظر کسی باشد.
دوربین دوچشمی میان دستانش مانده؛ بدون استفاده.
مجید دوباره سیاوش را در آغوش میگیرد؛
اما سیاوش آرام نمیشود.
حاج احمد را نگاه میکنم. حاج احمد میپرسد:
-رفیقید با حامد؟
میخواهم بگویم برادریم؛
اما فقط سرم را تکان میدهم و مینالم:
-کجاست؟
مجید با صدای خشدارش میگوید:
-یادته که، یه گروه از بچههای فاطمیون نزدیک سهراه اثریا محاصره شدن، بیشترشون هم مجروحن...
لازم نیست ادامه بدهد....
خودم قبل از رفتن شنیدم که حاج احمد داشت اینها را میگفت.
شناختی که از حامد دارم را ،
کنار حرفهای حاج احمد میگذارم و تا تهش را میخوانم.
راستی حاج احمد یک چیز دیگر هم گفت؛
گفت از سیصدمتری اینجا به بعد،
جاده در تیررس موشک هدایتشونده تاو است...
زمان را در ذهنم عقب میزنم.
تویوتای هایلوکس که با سرعت از جاده رد شد و موشکهایی که تعقیبش میکردند...
پس...
خودش بوده... حامد!
دنیا دور سرم میچرخد.
قدم تند میکنم به سمت در اتاقک ،
که مجید دستم را میگیرد:
-کجا میخوای بری؟ کاری نمیتونی بکنی!
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوپنجاه_وشش
کلافه موهایم را چنگ میزنم.
مجید ضجه میزند:
-بهش گفتم نرو مشتی! گفتم نرسیده میزننت! هرچی گفتم گوش نکرد! برگشت گفت مادرای اینا بچههاشونو به من سپردن! تهشم رفت.
و با دست صورتش را میپوشاند.
غرورش اجازه نمیدهد کسی اشکش را ببیند.
تکیه میدهم به دیوار ،
و ناامیدانه بیسیم را درمیآورم و فریاد میزنم:
-عابس عابس حیدر! عابس عابس حیدر!
هیچ.
مینالم:
-چرا جواب نمیده؟
جواب نمیگیرم.
دوباره عزم خروج میکنم.
کسی دستم را میگیرد؛ نمیدانم مجید است یا سیدعلی.
مچم را از دستش بیرون میکشم و بیرون میروم.
چند قدم میروم و پاهایم شل میشود. مینشینم روی خاک؛ انگار زندانی شدهام.
هیچ کاری از دستم برنمیآید؛
هیچ خبری هم از حامد ندارم. زندانی شدهام در زندانی به بزرگی بیابان...
فکرهای وحشتناک ،
مثل موشک تاو به ذهنم هجوم میآورند. موشک بیجیام هفتاد و یک تاو؛
موشک هدایتشونده ضدتانک...
همان موشکهای صد و پنجاههزار دلاری ،
که آمریکا به داعش داده و داعش بیحساب و کتاب خرجش میکند...
همه اطلاعات فنی موشک در ذهنم ردیف میشوند:
برد مفیدش ۶۵ تا ۳٬۷۵۰ متر،
کالیبرش ۱۵۲ میلیمتر،
وزن کلاهکش حدوداً از چهار تا شش کیلوگرم...
قدرت نفوذش در زره از شصت تا هشتاد سانتیمتر،
حداکثر سرعتش ۲۷۸ متر بر ثانیه
و فاصله برخوردش با هدف تقریباً ۲۰ ثانیه...
حالا حساب کنید این موشکِ ضدتانک،
با تویوتای هایلوکسی که حامد سوارش شده چکار میکند...
صدای قدمهای کسی را میشنوم ،
و بعد نشستنش روی زمین؛ کنار خودم.
برمیگردم.
سیاوش است.
صورت و چشمانش سرخاند. صدایش گرفته:
-یعنی برمیگرده؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوپنجاه_وهفت
دوباره اطلاعات فنی تاو ،
در ذهنم جان میگیرند و احتمال برگشت حامد را به صفر نزدیک میکنند؛
اما حرفی به سیاوش نمیزنم و فقط آه میکشم.
کمیل چهارزانو نشسته مقابلم ،
و لبخند میزند:
-واسه همین کاراش اسمشو گذاشتن عابس. برای همین دیوونگیهاش. عابس هم دیوانه بود. دیوانه حسین علیهالسلام.
اطلاعات فنی تاو در ذهنم محو میشوند ،
و کلمه به کلمه ماجرای عابس در ذهنم نقش میبندد؛
«عابس بن شبیب.»
به سیاوش میگویم:
-میدونی چرا اسمش رو گذاشته بودن عابس؟
- چرا؟
- توی کربلا یکی بود به اسم «عابس بن شبیب». آدم حسابی بود توی کوفه، عابد، زاهد، سیدالقراء. ولی دیوونه حسین علیهالسلام بود. هیچکس جرات نکرد باهاش بجنگه. آخرش زرهش رو درآورد، پیاده راه افتاد وسط میدون، داد میکشید، هل من مبارز میگفت. بازم کسی جرات نداشت بره جلو. آخرش سنگبارونش کردن.
کمیل لبخندی از سر لذت میزند ،
و میگوید:
-آخ ندیدی چه نبردی کرد عابس. من دیدم. خودش بهم نشون داد. دلت بسوزه...شما شنیدین، من دیدم.
به کمیل حسودیام میشود.
من شنیدهام و او دیده. من هم دوست دارم ببینم.
سیاوش آه میکشد:
-عجب مشتیای بود...مثل آقا حامد.
و صدای هقهق گریهاش بلند میشود.
دستم را میاندازم دور شانهاش.
نمیدانم خودم را دلداری میدهم،
یا او را:
-نگران نباش پسر. هنوز که معلوم نیست، من که رفتم تکتیرانداز رو پیدا کنم ماشینش رو دیدم. سالم بود. ندیدم بزننش. انشاءالله یه فرجی میشه.
با چشمانی که پر از عجز و التماس نگاهم میکند:
-خب اگه توی مسیر برگشت زده باشنش چی؟
سوالش در مغزم اکو میشود.
اگر زده باشندش چی؟
اگر مثل کمیل زندهزنده در ماشین سوخته باشد چی؟
اگر...
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوپنجاه_وهشت
به آسمان نگاه میکنم ،
که دارد سرخ و تیره میشود.
حس میکنم زمین زیر پایم میلرزد؛ دوباره صدای انفجار.
از جا بلند میشوم.
انفجارها روی جاده است.
فقط از دور میبینم که خاک بلند شده و در هم پیچیده. آتش نمیبینم؛ دود هم.
سیاوش بلند میشود و مثل من به جاده خیره میشود:
-چرا جاده رو میزنن لامروتا؟
شانه بالا میاندازم و درحالی که چشمم به جاده است، میروم به سمت اتاقک.
علی جلوی در اتاقک ایستاده ،
و با دوربین دوچشمی جاده را نگاه میکند.
دوربین را از دستش میکشم و روی چشمان خودم میگذارم.
فقط غبار و خاک میبینم.
صدای انفجار نزدیکتر میشود.
سیاوش دست میگذارد روی دوربین ،
تا آن را بگیرد؛ اما من محکم نگهش میدارم. میپرسد:
-چی میبینی؟
- هنوز هیچی!
یک احتمال مثل یک ستاره دنبالهدار ،
از ذهنم رد میشود که شاید حامد سالم رسیده باشد به بچههای فاطمیون و حالا دارد برمیگردد،
اما محال است.
چطور میشود از موشک هدایتشونده فرار کرد؟
دوست ندارم الکی خودم را امیدوار کنم.
به بعدش فکر میکنم؛ به بعد شهادت حامد.
این که اصلا میشود جنازهاش را عقب بیاوریم یا نه؟
اصلا جنازهای در کار هست یا نه؟
اصلا چطور به خانوادهاش خبر بدهیم...؟
و هزار اگر و اما و نگرانی
و احتمال دیگر.
صدای انفجارها نزدیکتر میشود ،
و لرزش زمین بیشتر.
پشت دوربین دوچشمی، چشم میبندم.
بیخیال، بیا فکر کنیم داعش خمپاره و موشک مفت گیر آورده و نمیداند باید چکارش کند.
دستی دوربین دوچشمی را از من میگیرد. دیگر نمیخواهم نگاه کنم.
علی دوباره دوربین را روی چشمانش میگذارد و بعد از چند لحظه،
با چشمانی گرد دوربین را پایین میآورد و قدمی به عقب میرود.
داد میزند:
-انتحاریه! انتحاریه!
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوپنجاه_ونه
همه دست و پایشان را گم میکنند.
قبلاً انتحاریها رسم و رسومی داشتند برای آمدنشان، انقدر سرزده نمیآمدند!
قبلا یک پهپاد بالای سرت میدیدی ،
که یا فیلم میگیرد ،
و یا مواضع را شناسایی میکند،
بعد ناغافل یک خودروی انتحاری با چندین کیلو مواد منفجره میآمد کاسه کوزهات را میریخت بهم و خودت و خودش را هم مستقیم میفرستاد آن دنیا.
الان اما خبری از پهپاد نیست.
مجید و سیاوش چند قدم عقب رفتهاند ،
و نمیدانند چکار کنند. کُپ کردهاند؛ اما من به این قضیه مشکوکم.
حاج احمد مثل فشنگ از اتاقک بیرون میآید و دوربین را از علی میگیرد:
-چی میگی؟ انتحاری کجاست؟
علی با دست به جاده اشاره میکند.
حاج احمد هم با دوربین جاده را میبیند ،
و سوالی که در ذهن من است را بلند میپرسد:
-پس چرا قبلش اینجا رو با پهپاد شناسایی نکردن؟ اینم که پرچم داعش نداره! چرا دارن جاده رو میکوبن پس؟
سوالات زمزمهوار و رگباریاش ،
در برزخ نگهمان میدارد.
بترسیم یا نه؟
پناه بگیریم یا نه؟
صدای فشفش مبهمی میشنوم ،
که در همهمهی اینجا واضح نیست.
سیدعلی که محافظ حاج احمد است،
شانههای حاجی را میگیرد و میخواهد از معرکه دورش کند:
-حاجی بیاین بریم از اینجا! الان میرسه!
حاج احمد اما محکم سر جایش ایستاده ،
و در مقابل فشار دستان علی مقاومت میکند.
صدای فشفش بلندتر میشود.
دقت میکنم،
بیسیمم است که دارد در جیبم صدا میکند.
آن را از جیب بیرون میکشم ،
و به صدای فشفشش دقت میکنم.
میان صدای فشفش،
کلمات مبهمی هم میتوان شنید. دقت میکنم؛ صدا ضعیف است.
یک نفر دارد از ته چاه داد میزند:
-حیدر حیدر عابس! حیدر حیدر عابس!
به کمیل که مقابلم ایستاده نگاه میکنم.
کمیل دست به سینه و بیتوجه به تعجبم میگوید:
-چیه خب؟ انتظار داری مثل من از عالم بالا باهات ارتباط بگیره؟ جوابشو بده!
- حیدر حیدر عابس!
بیسیم را جلوی دهانم میگیرم و با تردید پاسخ میدهم:
-عابس خودتی؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوشصت
صدای خشدار ولی آشنای حامد را میان فشفش بیسیم میشنوم:
-آره. بگو هوامو داشته باشن دارم میام!
یک لحظه یک سیلی به خودم میزنم ،
که ببینم خوابم یا بیدار.
حتماً از خستگی خوابم برده ،
و حامد میخواهد به خوابم بیاید.
احتمالاً الان در همان اتاقک بیدار میشوم ،
و میفهمم دارم خواب میبینم؛ اما درد سیلی نشاندهنده بیداری ست.
دوباره حامد داد میزند:
-کجایی؟ هوامو داشته باشین اومدم! منم دارم میام!
به سیاوش نگاه میکنم ،
که رفته پشت تیربار و میخواهد ماشینی که به خیال خودش انتحاری است را به رگبار ببندد.
بجای جواب به حامد،
میدوم به سمت سیاوش و با تمام توان داد میزنم:
-نزن! نزن!
سیاوش مثل دیوانهها نگاهم میکند.
میگویم:
-حامده داره میاد! همین الان بهم بیسیم زد!
سیدعلی و مجید جلو میآیند و تقریباً داد میزنند:
-چی میگی؟ مگه میشه؟ مطمئنی؟
- آره! خودش بهم بیسیم زد!
و جلوی چشمان حاج احمد به حامد بیسیم میزنم:
-عابس عابس حیدر!
با چند ثانیه تاخیر میگوید:
-عابس به گوشم. نزنین! دارم از تیررس خارج میشم.
چند قدم به جلو برمیدارم.
کمکم میشود ماشینش را با چشم غیرمسلح هم دید.
زیر لب صلوات میفرستم.
کمی جلوتر بیاید از تیررس موشکها خارج میشود، فقط کمی جلوتر.
هنوز حس میکنم خوابم.
امکان ندارد...
حواسم نیست که بلند بلند دارم میگویم:
-یا فاطمه زهرا... یا قمر بنیهاشم... یا امام حسین!
دوباره صدای بیسیم درمیآید:
-حیدر حیدر عابس!
اشک خودش را رسانده به لبه پلکهایم.
لبهایم میلرزند و از ته دل میگویم:
-جانم عابس؟
- بگو آمبولانس اعزام کنن. مجروح آوردم.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃