۲۹ فروردین ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تولدت مبارک جان دل🌱✨
۲۹ فروردین ۱۴۰۲
۲۹ فروردین ۱۴۰۲
۲۹ فروردین ۱۴۰۲
۲۹ فروردین ۱۴۰۲
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #دویست_وبیست_ویک
شاید یک دقیقهای در همان حال میماند.
تازه میفهمم چقدر خستهام؛ چقدر به مادر نیاز داشتم.
وقتی از آغوشم جدا میشود،
دستش را میگیرم. میخواهم دستش را ببوسم؛ اما آن را عقب میکشد و من بیحالتر از آنم که بخواهم مقاومت کنم.
دوباره مینشیند روی صندلیاش.
خیره نگاهم میکند، آه میکشد و میگوید:
- تا بود بابات منو میکشوند اینجا، الان نوبت تو شده؟
شرمندهاش میشوم.
چند ساعت است که اینجا نشسته؟ چند روز؟
زمان را گم کردهام.
میگویم:
- شرمندهم. نمیخواستم اینطوری بشه.
چقدر حرف زدن زیر سنگینی ماسک سخت است!
آرنجش را به تخت تکیه میدهد و از من چشم برنمیدارد:
- مطمئنی خوبی؟ جاییت درد نمیکنه؟
- خوبم دورت بگردم. راستی ساعت چنده؟
نگاهی به ساعت روی دیوار میاندازد:
- چیزی به دو نمونده. احتمالاً میان ملاقاتت.
- بابا خوبن؟ بچهها خوبن؟
- اگه تو بذاری خوبن. خیلی نگرانت شدن.
باز هم عرق شرمندگی روی پیشانیام مینشیند.
میگوید:
- خیلی اذیت شدی مادر؟
- نه.
- دکتر میگفت توی بیمارستان دمشق که بودی، بخاطر تزریق مسکن نزدیک بوده زبونم لال...
با پشت دست اشکش را پاک میکند؛ اما من ادامه جمله نیمهتمامش را میدانم.
اگر ناراحت نمیشد،
میگفتم که من دمشق که بودم یک بار شهید شدم و برگشتم.
میگوید:
- دکتر میگفت نزدیک بود بری توی کما؛ ولی خدا رو شکر زود برت گردوندن. دو بار عملت کردن تا ترکش رو درآوردن.
مادر دوباره میان موهایم دست میکشد. همیشه از این کارش لذت میبرم.
خودم را میسپارم به نوازشهای مادرانهاش؛ اما خیلی طول نمیکشد که صدای در، من را از این لذت هم محروم میکند.
صدای حاج رسول را میشنوم ،
که به مادر سلام میکند. مادر با شوق خبر بهوش آمدن من را میدهد.
سعی میکنم بخندم و بلند سلام کنم؛ اما نمیتوانم از جا بلند شوم.
حاج رسول دستش را به میلههای کنار تخت میگیرد:
- چطوری پهلوون؟ من همش باید تو رو روی تخت ببینم؟ زخم بستر میگیریا!
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
۲۹ فروردین ۱۴۰۲
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #دویست_وبیست_ودو
لبم را میگزم و چشمغره میروم،
که جریان اسارت و مجروحیت بعدش را به مادر لو ندهد.
حاج رسول میخندد و رو به مادر میکند:
- حاج خانم، این پسرتون از بادمجون بمم بدتره. هرکاری کردیم شهید نشد. نگرانش نباشید.
چهره مادر درهم میرود.
یکی نیست به این حاج رسول بگوید این چه طرز دلداری دادن است؟
حاج رسول خم میشود و به من میگوید:
- تو هم کم اذیت کن بقیه رو. دکتر میگفت این مدت حاج خانم از بیمارستان جم نخوردن، دیگه همه دکترها و پرستارهای بخش میشناسنشون.
کمی مکث میکند و ادامه میدهد:
- شرمنده حاج خانم، اشکال نداره من دو دقیقه با آقازادهتون تنها صحبت کنم؟ صحبت کاریه.
یعنی نمیشد صبر کند لااقل دو ساعت از بهوش آمدنم بگذرد، بعد دوباره هوار شود روی سرم؟
مادر که به محدودیتهای کار من آشناست، سری تکان میدهد و از اتاق بیرون میرود.
حاج رسول میگوید:
- چطوری؟
- خدا رو شکر.
- جدی گفتم. مادرت بنده خدا این مدت خیلی اذیت شدن. یکی دوبار فقط رفتن خونه، همش کنار تخت و پشت اتاق عمل داشتن برات دعا میکردن. اگرم برگشتی از دعای مادرت بوده.
لبم را کج و کوله میکنم که مثلا یعنی لبخند.
دوست دارم بگویم شما کجای کاری حاجی؟ چه میدانی من آن طرف چه دیدم؟
میگویم:
- نگید اینا رو دکتر بهتون گفته که باور نمیکنم.
- خوبه، معلومه خیلی به سرت ضربه نخورده.
چند لحظه در سکوت به چشمان هم نگاه میکنیم
و من سکوت را میشکنم:
- چرا توی بیمارستان برام بپا گذاشتین؟
- میدونی چه بلایی سرت اومد توی دمشق؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
۲۹ فروردین ۱۴۰۲
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #دویست_وبیست_وسه
-میدونی چه بلایی سرت اومد توی دمشق؟
- تزریق زیاد مسکن...
میدود میان جملهام تا تصحیحش کند:
- اوردوز، اونم نه هر مسکنی. پتیدین. مادرت نمیدونه، ولی ایست قلبی کرده بودی. کار خدا بود که زود به دادت رسیدن. بعد هم سطح هوشیاریت خیلی تعریفی نداشت. خیلی با کما فاصله نداشتی.
باز هم سکوت...
قبل از این که حدسم را به زبان بیاورم،
میگوید:
- کسی که توی سرمت مسکن ریخت رو دیدی؟ قیافهش یادته؟
- نه. ماسک زده بود... یعنی میگید...
- اوهوم. احتمالاً عمدی بوده.
- مطمئنید؟
- نه. هیچی معلوم نیست. دمشق هم که مثل ایران نیست، زیادی هرکی به هرکیه. فعلا چیزی نفهمیدیم. اون پرستاری که مسکن رو زده هم فردای اون روز توی یه انفجار تروریسی کشته شده! قسمت مشکوکش همینجاست.
- خب؟
- حس خوبی به این قضیه ندارم عباس.
میترسم دست و پایم را ببندد ،
و بخواهد زیادی شلوغش کند؛ برای همین سریع میگویم:
- فعلاً که به خیر گذشته. مهم نیست.
حاج رسول اخمهایش را در هم میکشد ،
و میخواهد حرفی بزند که صدای سلام بلند پدر، باعث میشود حرفش را بخورد.
پدر با همان لبخند همیشگی، ویلچرش را هل میدهد به سمت تختم. از دیدنش جان دوباره میگیرم.
***
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
۲۹ فروردین ۱۴۰۲
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #دویست_وبیست_وچهار
***
-تق! تق! تق! تق! تق! تق!
اسلحه را پایین میآورم و نفس حبس شدهام را آزاد میکنم.
دیگر به درد قفسه سینهام عادت کردهام.
نگاهی به سیبل تیراندازیام میکنم و جای تیرها. بهتر از قبل شدهام.
اولین باری که بعد از ترخیص از بیمارستان تیراندازی کردم، دستانم هنگام شلیک از شدت درد میلرزیدند.
با این وجود مصمم هستم که آمادگی بدنیام کم نشود.
الان دوباره توانستهام لرزش دستانم را تحت کنترل بگیرم و متمرکزتر تیراندازی کنم.
محافظ گوش را از روی سرم برمیدارم و به سمت صندلیهای سالن میروم.
نفسم دوباره به شماره افتاده است.
دستم را روی سینه میگذارم و پانسمانهایم را از روی پیراهن لمس میکنم.
میسوزد و تیر میکشد؛
اما تمام تلاشم را میکنم تا کسی درد را از چهرهام نخواند.
نمیخواهم به دست کسی بهانه بدهم که خانهنشینم کنند.
مینشینم روی صندلیها و دست را میبرم داخل جیبم تا قرص مسکن را دربیاورم.
- عباس! حالت خوبه؟
صدای مرصاد است که لبخندزنان به سمت صندلیها میآید.
سریع قرص را رها میکنم، دستم را از جیب بیرون میکشم و میگویم:
- آره. چه عجب از اینورا!
- مطمئنی خوبی؟ رنگت پریده! عرق کردی!
- خوبم دیگه.
مرصاد کنارم مینشیند:
- خب برادر من! سالی به دوازدهماه به ماها مرخصی نمیدن، حالا که شانست گفته و بهت دادن هم تو نمیگیری؟ عقلت کمه تو؟ با این زخمی که داری برای من بلند شدی اومدی تیراندازی؟
چند جرعه از آب معدنیام مینوشم و دور لبم را با پشت دست پاک میکنم:
- بابا به خدا من چیزیم نیست. دیگه خوب شدم.
مرصاد در جوابم میخندد که یعنی:
آره جون خودت!
- اینجوری نگاه نکن! میبینی که تیراندازیم بهتر شده!
مرصاد نگاهی به رد تیرها روی کاغذ مقوایی میاندازد و سرش را تکان میدهد:
- بابا ایول، خیلی متمرکز زدی. یکم نگرانیم کم شد.
- بابتِ؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
۲۹ فروردین ۱۴۰۲
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #دویست_وبیست_وپنج
- بابتِ؟
- دو هفته دیگه باید برگردی سوریه؛ برای عملیات بهت نیاز دارن. هرچند حاج رسول خیلی موافق نبود. میگفت خطرناکه. ولی دیگه چاره چیه؟
بال در میآورم. از ذوق،
دستم را دور سر مرصاد میاندازم و میبوسم.
درحالی که تلاش میکند سرش را از میان بازوی من آزاد کند،
غر میزند:
- بجای این کارا برو یکم به خانوادهت برس.
مثل فنر از جا بلند میشوم و عقبعقب به سمت در میروم:
- دمت گرم. دمت گرم!
سرخوشانه داخل ماشین مینشینم.
قصد داشتم بروم باشگاه برای تمرین رزمی؛ اما باید بیشتر کنار خانواده باشم.
معلوم نیست کی از سوریه برگردم و اصلا برگردم یا نه؟
- تکلیف خانم رحیمی چیه؟ هنوز نمیدونی چندچندی؟
کمیل این را میگوید و شیشه را پایین میدهد.
آخ! داشت یادم میرفت؛
این یادم آورد. استارت میزنم و چند لحظه فکر میکنم؛ هنوز نمیدانم.
- خدا بگم چکارت کنه کمیل، الان وقتش بود بزنی توی برجکم؟
- تکلیفت رو روشن کن. یا میخوای یا نمیخوای. خب چه اشکال داره دوباره ازدواج کنی؟
راه میافتم:
- هیچ اشکالی نداره، ولی برای کسی که دائم توی ماموریت نباشه. بعد هم...
درد باعث میشود کلامم را قطع کنم. کاش مسکن را میخوردم.
صورتم در هم میرود.
به عادت همیشهام، نیمنگاهی به آینهبغل میاندازم.
یک موتورسوار پشت سرم و میان بقیه ماشینها حرکت میکند.
کمیل مصرانه میپرسد:
- بعدم چی؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
۲۹ فروردین ۱۴۰۲
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #دویست_وبیست_وشش
نفسی تازه میکنم:
- نمیدونم کمیل. من هنوز مطهره رو دوست دارم. فکر میکردم دارم فراموشش میکنم، ولی نشد.
- خیلی خوشاشتهایی تو! دوتادوتا میخوای؟
- زهر مار.
میخندد:
- دروغ میگم؟
پشت چراغ قرمز میایستم ،
و دوباره به آینه جلوی شیشه چشم میدوزم.
موتورسوار ایستاده پشت سرم. چهرهاش زیر کلاهکاسکت پنهان است.
چشمی میتوانم حدس بزنم ،
حداقل پنج موتورسوار دیگر در این چهارراه و پشت این چراغ قرمز ایستادهاند؛
پس چیز عجیبی نیست.
فکری در ذهنم جرقه میزند.
آدرس خانه خانم رحیمی چه بود؟ کم و بیش یادم هست. چراغ سبز میشود. به خودم که میآیم، راه کج کردهام سمت خانهشان.
کمیل میگوید:
- آخ آخ آخ... دوباره تو فیلت یاد هندستون کرد؟
- چرت نگو لطفا.
کمیل اما بیخیال نمیشود؛
تازه یک سوژه جذاب و جدید برای خندیدن پیدا کرده است که نمیخواهد از دستش بدهد.
دوباره تصویر موتورسوار را در آینه میبینم. پشت سر من در یک خیابان میپیچد.
همان موتورسواری ست که اول دیده بودم.
بدون توجه به خندهها و مزهپرانیهای کمیل، میگویم:
- این موتوریه رو میبینی کمیل؟
کمیل خندهاش را جمع میکند:
- چی؟ آره. دنبالته.
- مطمئنی؟
- میتونی امتحان کنی!
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
۲۹ فروردین ۱۴۰۲
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #دویست_وبیست_وهفت
باید مطمئن شوم ،
این موتورسوار من را تعقیب میکند یا اتفاقی مسیرش با من یکی شده.
با این که به نزدیک خانه خانم رحیمی رسیدهام، فرمان را میچرخانم و در اولین تقاطع دور میزنم.
یک نگاهم به آینه است و یک نگاهم به روبهرو.
با چند ثانیه تاخیر، موتورسوار را میبینم که در همان تقاطع میپیچد.
کمیل میگوید:
- چرا دور زدی؟ خونه یار همون سمت بودا!
- مزه نریز کمیل!
گرما، درد و شوخیهای مسخره کمیل ،
به اضافه نگرانی بابت آن موتورسوار، دست به دست هم داده تا من را برسانند به مرز انفجار.
کمیل هم این را میفهمد که جدی میشود:
- باشه بابا.
ده دقیقهای در خیابانها رانندگی میکنم؛ بیهدف.
موتورسوار هم همچنان دنبالم میآید.
سعی میکند فاصلهاش را حفظ کند؛ اما باز هم میبینمش.
چراغ بنزین ماشین روشن شده است.
فکری به ذهنم میرسد. کنار خیابان میایستم و از یک سوپرمارکت، آب معدنی و کمی خوراکی میخرم.
سوار ماشین میشوم و جیپیاس موبایلم را باز میکنم. روی نقشه، دنبال نزدیکترین پمپ بنزینِ حاشیه شهر میگردم.
به سمت پمپ بنزین رانندگی میکنم ،
و موتورسوار هم همچنان پشت سرم میآید.
کمیل کمی به عقب میچرخد:
- این یاور یا خیلی خنگه، یا تو رو خر فرض کرده!
زیر لب میگویم:
- شایدم هردوش!
به پمپ بنزین که میرسیم،
اول باک ماشین را پر میکنم و بعد میروم به سمت سرویس بهداشتی.
هوا گرم و سنگین است و صدای بلندِ هواکش، سرم را پر کرده است.
همه دستشوییها خالیاند. پشت دیواره دستشویی اول کمین میگیرم.
مسلح نیستم؛
اما اگر غافلگیرش کنم، میتوان حریفش شد. فقط امیدوارم همانطوری که من فکر میکنم رفتار کند.
به سختی صدای نفسزدنم را کنترل میکنم. زخمم میسوزد. دروغ چرا؟ کمی نگرانم.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
۲۹ فروردین ۱۴۰۲