eitaa logo
فدا ــٔیان ࢪهبريم✨
154 دنبال‌کننده
725 عکس
413 ویدیو
27 فایل
‹ بِسْـمِ‌رب‌مَھدۍ‌؏‌َ‌‌ـج..!💙 › شما دعوت شده مهدی فاطمه اید🌿 کپی از مطالب؟حلالِ رفیق💛 🌱 شرایط @Sharayet1402 🌼آیدی‌مدیر🌼 🌼https://eitaa.com/N1a1r4g7es🌼 🌺ناشناسمونه🌺 🌺https://harfeto.timefriend.net/16802057730631🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
میلادتان مبارك♥️✨
🦋اینم یه تفاوت دیگه بین تاج و عمامه! 🌻
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت شاید یک دقیقه‌ای در همان حال می‌ماند. تازه می‌فهمم چقدر خسته‌ام؛ چقدر به مادر نیاز داشتم. وقتی از آغوشم جدا می‌شود، دستش را می‌گیرم. می‌خواهم دستش را ببوسم؛ اما آن را عقب می‌کشد و من بی‌حال‌تر از آنم که بخواهم مقاومت کنم. دوباره می‌نشیند روی صندلی‌اش. خیره نگاهم می‌کند، آه می‌کشد و می‌گوید: - تا بود بابات منو می‌کشوند این‌جا، الان نوبت تو شده؟ شرمنده‌اش می‌شوم. چند ساعت است که این‌جا نشسته؟ چند روز؟ زمان را گم کرده‌ام. می‌گویم: - شرمنده‌م. نمی‌خواستم اینطوری بشه. چقدر حرف زدن زیر سنگینی ماسک سخت است! آرنجش را به تخت تکیه می‌دهد و از من چشم برنمی‌دارد: - مطمئنی خوبی؟ جاییت درد نمی‌کنه؟ - خوبم دورت بگردم. راستی ساعت چنده؟ نگاهی به ساعت روی دیوار می‌اندازد: - چیزی به دو نمونده. احتمالاً میان ملاقاتت. - بابا خوبن؟ بچه‌ها خوبن؟ - اگه تو بذاری خوبن. خیلی نگرانت شدن. باز هم عرق شرمندگی روی پیشانی‌ام می‌نشیند. می‌گوید: - خیلی اذیت شدی مادر؟ - نه. - دکتر می‌گفت توی بیمارستان دمشق که بودی، بخاطر تزریق مسکن نزدیک بوده زبونم لال... با پشت دست اشکش را پاک می‌کند؛ اما من ادامه جمله نیمه‌تمامش را می‌دانم. اگر ناراحت نمی‌شد، می‌گفتم که من دمشق که بودم یک بار شهید شدم و برگشتم. می‌گوید: - دکتر می‌گفت نزدیک بود بری توی کما؛ ولی خدا رو شکر زود برت گردوندن. دو بار عملت کردن تا ترکش رو درآوردن. مادر دوباره میان موهایم دست می‌کشد. همیشه از این کارش لذت می‌برم. خودم را می‌سپارم به نوازش‌های مادرانه‌اش؛ اما خیلی طول نمی‌کشد که صدای در، من را از این لذت هم محروم می‌کند. صدای حاج رسول را می‌شنوم ، که به مادر سلام می‌کند. مادر با شوق خبر بهوش آمدن من را می‌دهد. سعی می‌کنم بخندم و بلند سلام کنم؛ اما نمی‌توانم از جا بلند شوم. حاج رسول دستش را به میله‌های کنار تخت می‌گیرد: - چطوری پهلوون؟ من همش باید تو رو روی تخت ببینم؟ زخم بستر می‌گیریا! 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت لبم را میگزم و چشم‌غره می‌روم، که جریان اسارت و مجروحیت بعدش را به مادر لو ندهد. حاج رسول می‌خندد و رو به مادر می‌کند: - حاج خانم، این پسرتون از بادمجون بمم بدتره. هرکاری کردیم شهید نشد. نگرانش نباشید. چهره مادر درهم می‌رود. یکی نیست به این حاج رسول بگوید این چه طرز دلداری دادن است؟ حاج رسول خم می‌شود و به من می‌گوید: - تو هم کم اذیت کن بقیه رو. دکتر می‌گفت این مدت حاج خانم از بیمارستان جم نخوردن، دیگه همه دکترها و پرستارهای بخش می‌شناسنشون. کمی مکث می‌کند و ادامه می‌دهد: - شرمنده حاج خانم، اشکال نداره من دو دقیقه با آقازاده‌تون تنها صحبت کنم؟ صحبت کاریه. یعنی نمی‌شد صبر کند لااقل دو ساعت از بهوش آمدنم بگذرد، بعد دوباره هوار شود روی سرم؟ مادر که به محدودیت‌های کار من آشناست، سری تکان می‌دهد و از اتاق بیرون می‌رود. حاج رسول می‌گوید: - چطوری؟ - خدا رو شکر. - جدی گفتم. مادرت بنده خدا این مدت خیلی اذیت شدن. یکی دوبار فقط رفتن خونه، همش کنار تخت و پشت اتاق عمل داشتن برات دعا می‌کردن. اگرم برگشتی از دعای مادرت بوده. لبم را کج و کوله می‌کنم که مثلا یعنی لبخند. دوست دارم بگویم شما کجای کاری حاجی؟ چه می‌دانی من آن طرف چه دیدم؟ می‌گویم: - نگید اینا رو دکتر بهتون گفته که باور نمی‌کنم. - خوبه، معلومه خیلی به سرت ضربه نخورده. چند لحظه در سکوت به چشمان هم نگاه می‌کنیم و من سکوت را می‌شکنم: - چرا توی بیمارستان برام بپا گذاشتین؟ - می‌دونی چه بلایی سرت اومد توی دمشق؟ 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت -می‌دونی چه بلایی سرت اومد توی دمشق؟ - تزریق زیاد مسکن... می‌دود میان جمله‌ام تا تصحیحش کند: - اوردوز، اونم نه هر مسکنی. پتیدین. مادرت نمی‌دونه، ولی ایست قلبی کرده بودی. کار خدا بود که زود به دادت رسیدن. بعد هم سطح هوشیاریت خیلی تعریفی نداشت. خیلی با کما فاصله نداشتی. باز هم سکوت... قبل از این که حدسم را به زبان بیاورم، می‌گوید: - کسی که توی سرمت مسکن ریخت رو دیدی؟ قیافه‌ش یادته؟ - نه. ماسک زده بود... یعنی می‌گید... - اوهوم. احتمالاً عمدی بوده. - مطمئنید؟ - نه. هیچی معلوم نیست. دمشق هم که مثل ایران نیست، زیادی هرکی به هرکیه. فعلا چیزی نفهمیدیم. اون پرستاری که مسکن رو زده هم فردای اون روز توی یه انفجار تروریسی کشته شده! قسمت مشکوکش همین‌جاست. - خب؟ - حس خوبی به این قضیه ندارم عباس. می‌ترسم دست و پایم را ببندد ، و بخواهد زیادی شلوغش کند؛ برای همین سریع می‌گویم: - فعلاً که به خیر گذشته. مهم نیست. حاج رسول اخم‌هایش را در هم می‌کشد ، و می‌خواهد حرفی بزند که صدای سلام بلند پدر، باعث می‌شود حرفش را بخورد. پدر با همان لبخند همیشگی، ویلچرش را هل می‌دهد به سمت تختم. از دیدنش جان دوباره می‌گیرم. *** 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت *** -تق! تق! تق! تق! تق! تق! اسلحه را پایین می‌آورم و نفس حبس شده‌ام را آزاد می‌کنم. دیگر به درد قفسه سینه‌ام عادت کرده‌ام. نگاهی به سیبل تیراندازی‌ام می‌کنم و جای تیرها. بهتر از قبل شده‌ام. اولین باری که بعد از ترخیص از بیمارستان تیراندازی کردم، دستانم هنگام شلیک از شدت درد می‌لرزیدند. با این وجود مصمم هستم که آمادگی بدنی‌ام کم نشود. الان دوباره توانسته‌ام لرزش دستانم را تحت کنترل بگیرم و متمرکزتر تیراندازی کنم. محافظ گوش را از روی سرم برمی‌دارم و به سمت صندلی‌های سالن می‌روم. نفسم دوباره به شماره افتاده است. دستم را روی سینه می‌گذارم و پانسمان‌هایم را از روی پیراهن لمس می‌کنم. می‌سوزد و تیر می‌کشد؛ اما تمام تلاشم را می‌کنم تا کسی درد را از چهره‌ام نخواند. نمی‌خواهم به دست کسی بهانه بدهم که خانه‌نشینم کنند. می‌نشینم روی صندلی‌ها و دست را می‌برم داخل جیبم تا قرص مسکن را دربیاورم. - عباس! حالت خوبه؟ صدای مرصاد است که لبخندزنان به سمت صندلی‌ها می‌آید. سریع قرص را رها می‌کنم، دستم را از جیب بیرون می‌کشم و می‌گویم: - آره. چه عجب از این‌ورا! - مطمئنی خوبی؟ رنگت پریده! عرق کردی! - خوبم دیگه. مرصاد کنارم می‌نشیند: - خب برادر من! سالی به دوازده‌ماه به ماها مرخصی نمی‌دن، حالا که شانست گفته و بهت دادن هم تو نمی‌گیری؟ عقلت کمه تو؟ با این زخمی که داری برای من بلند شدی اومدی تیراندازی؟ چند جرعه از آب معدنی‌ام می‌نوشم و دور لبم را با پشت دست پاک می‌کنم: - بابا به خدا من چیزیم نیست. دیگه خوب شدم. مرصاد در جوابم می‌خندد که یعنی: آره جون خودت! - این‌جوری نگاه نکن! می‌بینی که تیراندازیم بهتر شده! مرصاد نگاهی به رد تیرها روی کاغذ مقوایی می‌اندازد و سرش را تکان می‌دهد: - بابا ای‌ول، خیلی متمرکز زدی. یکم نگرانیم کم شد. - بابتِ؟ 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت - بابتِ؟ - دو هفته دیگه باید برگردی سوریه؛ برای عملیات بهت نیاز دارن. هرچند حاج رسول خیلی موافق نبود. می‌گفت خطرناکه. ولی دیگه چاره چیه؟ بال در می‌آورم. از ذوق، دستم را دور سر مرصاد می‌اندازم و می‌بوسم. درحالی که تلاش می‌کند سرش را از میان بازوی من آزاد کند، غر می‌زند: - بجای این کارا برو یکم به خانواده‌ت برس. مثل فنر از جا بلند می‌شوم و عقب‌عقب به سمت در می‌روم: - دمت گرم. دمت گرم! سرخوشانه داخل ماشین می‌نشینم. قصد داشتم بروم باشگاه برای تمرین رزمی؛ اما باید بیشتر کنار خانواده باشم. معلوم نیست کی از سوریه برگردم و اصلا برگردم یا نه؟ - تکلیف خانم رحیمی چیه؟ هنوز نمی‌دونی چندچندی؟ کمیل این را می‌گوید و شیشه را پایین می‌دهد. آخ! داشت یادم می‌رفت؛ این یادم آورد. استارت می‌زنم و چند لحظه فکر می‌کنم؛ هنوز نمی‌دانم. - خدا بگم چکارت کنه کمیل، الان وقتش بود بزنی توی برجکم؟ - تکلیفت رو روشن کن. یا می‌خوای یا نمی‌خوای. خب چه اشکال داره دوباره ازدواج کنی؟ راه می‌افتم: - هیچ اشکالی نداره، ولی برای کسی که دائم توی ماموریت نباشه. بعد هم... درد باعث می‌شود کلامم را قطع کنم. کاش مسکن را می‌خوردم. صورتم در هم می‌رود. به عادت همیشه‌ام، نیم‌نگاهی به آینه‌بغل می‌اندازم. یک موتورسوار پشت سرم و میان بقیه ماشین‌ها حرکت می‌کند. کمیل مصرانه می‌پرسد: - بعدم چی؟ 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت نفسی تازه می‌کنم: - نمی‌دونم کمیل. من هنوز مطهره رو دوست دارم. فکر می‌کردم دارم فراموشش می‌کنم، ولی نشد. - خیلی خوش‌اشتهایی تو! دوتادوتا می‌خوای؟ - زهر مار. می‌خندد: - دروغ می‌گم؟ پشت چراغ قرمز می‌ایستم ، و دوباره به آینه جلوی شیشه چشم می‌دوزم. موتورسوار ایستاده پشت سرم. چهره‌اش زیر کلاه‌کاسکت پنهان است. چشمی می‌توانم حدس بزنم ، حداقل پنج موتورسوار دیگر در این چهارراه و پشت این چراغ قرمز ایستاده‌اند؛ پس چیز عجیبی نیست. فکری در ذهنم جرقه می‌زند. آدرس خانه خانم رحیمی چه بود؟ کم و بیش یادم هست. چراغ سبز می‌شود. به خودم که می‌آیم، راه کج کرده‌ام سمت خانه‌شان. کمیل می‌گوید: - آخ آخ آخ... دوباره تو فیلت یاد هندستون کرد؟ - چرت نگو لطفا. کمیل اما بی‌خیال نمی‌شود؛ تازه یک سوژه جذاب و جدید برای خندیدن پیدا کرده است که نمی‌خواهد از دستش بدهد. دوباره تصویر موتورسوار را در آینه می‌بینم. پشت سر من در یک خیابان می‌پیچد. همان موتورسواری ست که اول دیده بودم. بدون توجه به خنده‌ها و مزه‌پرانی‌های کمیل، می‌گویم: - این موتوریه رو می‌بینی کمیل؟ کمیل خنده‌اش را جمع می‌کند: - چی؟ آره. دنبالته. - مطمئنی؟ - می‌تونی امتحان کنی! 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت باید مطمئن شوم ، این موتورسوار من را تعقیب می‌کند یا اتفاقی مسیرش با من یکی شده. با این که به نزدیک خانه خانم رحیمی رسیده‌ام، فرمان را می‌چرخانم و در اولین تقاطع دور می‌زنم. یک نگاهم به آینه است و یک نگاهم به روبه‌رو. با چند ثانیه تاخیر، موتورسوار را می‌بینم که در همان تقاطع می‌پیچد. کمیل می‌گوید: - چرا دور زدی؟ خونه یار همون سمت بودا! - مزه نریز کمیل! گرما، درد و شوخی‌های مسخره کمیل ، به اضافه نگرانی بابت آن موتورسوار، دست به دست هم داده تا من را برسانند به مرز انفجار. کمیل هم این را می‌فهمد که جدی می‌شود: - باشه بابا. ده دقیقه‌ای در خیابان‌ها رانندگی می‌کنم؛ بی‌هدف. موتورسوار هم همچنان دنبالم می‌آید. سعی می‌کند فاصله‌اش را حفظ کند؛ اما باز هم می‌بینمش. چراغ بنزین ماشین روشن شده است. فکری به ذهنم می‌رسد. کنار خیابان می‌ایستم و از یک سوپرمارکت، آب معدنی و کمی خوراکی می‌خرم. سوار ماشین می‌شوم و جی‌پی‌اس موبایلم را باز می‌کنم. روی نقشه، دنبال نزدیک‌ترین پمپ بنزینِ حاشیه شهر می‌گردم. به سمت پمپ بنزین رانندگی می‌کنم ، و موتورسوار هم همچنان پشت سرم می‌آید. کمیل کمی به عقب می‌چرخد: - این یاور یا خیلی خنگه، یا تو رو خر فرض کرده! زیر لب می‌گویم: - شایدم هردوش! به پمپ بنزین که می‌رسیم، اول باک ماشین را پر می‌کنم و بعد می‌روم به سمت سرویس بهداشتی. هوا گرم و سنگین است و صدای بلندِ هواکش، سرم را پر کرده است. همه دستشویی‌ها خالی‌اند. پشت دیواره دستشویی اول کمین می‌گیرم. مسلح نیستم؛ اما اگر غافل‌گیرش کنم، می‌توان حریفش شد. فقط امیدوارم همان‌طوری که من فکر می‌کنم رفتار کند. به سختی صدای نفس‌زدنم را کنترل می‌کنم. زخمم می‌سوزد. دروغ چرا؟ کمی نگرانم. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت به ساعت مچی‌ام نگاه می‌کنم. عقربه‌هایش کندتر از همیشه حرکت می‌کنند. پنج دقیقه به اندازه پنج ساعت کش می‌آید؛ اما بالاخره صدای پایش را می‌شنوم. آرام و محطاط قدم برمی‌دارد. جوان ریزجثه و ریزنقشی ست با قد متوسط. پیراهن خاکی‌رنگش به تنش زار می‌زند. چند قدم که جلوتر می‌آید، دست می‌اندازم و گردنش را می‌گیرم؛ انقدر محکم که تعادلش بهم بخورد. تمام وزنش روی من می‌افتد؛ اما چون جثه کوچکی دارد، به راحتی کنترلش می‌کنم. همان‌طور که احتمال می‌دادم، مسلح است. اسلحه‌اش را از پشت کمرش بیرون می‌کشم و قرار می‌دهم روی سرش. غافل‌گیر شده و به طور ناشیانه‌ای تلاش می‌کند دستان من را از دور گردنش باز کند. هلش می‌دهم داخل یکی از دستشویی‌ها و داد می‌زنم: - دستاتو بذار رو سرت! اطاعت می‌کند. اسلحه را زیر گلویش می‌گذارم. انقدر تند نفس می‌زنم که تمام دنده‌هایم درد گرفته است. با این وجود می‌گویم: - تو کی هستی؟ چرا دنبالم بودی؟ - م... من... نمی... دو... بلندتر داد می‌زنم: -پرسیدم چرا دنبالم بودی؟ ترسیده. موهای سیاه و لَختش ریخته روی پیشانی‌اش و دانه‌های درشت عرق، میان ته‌ریش کم‌پشتش برق می‌زنند. بریده‌بریده می‌گوید: - آ... آقا... م... من... دنبال... ش... شما... ن... نبودم... گردنش را بیشتر فشار می‌دهم: - چرت نگو! منو خر فرض کردی؟ حواسم بهت بود، مسلح هم که بودی! بیشتر می‌ترسد و وا می‌رود. فهمیده که دروغ گفتن فایده ندارد. تکانی به اسلحه زیر گلویش می‌دهم: - منو می‌شناسی نه؟ سرش را کمی بالا و پایین می‌کند که یعنی بله. می‌گویم: - پس می‌دونی با کسی که تعقیبم کنه شوخی ندارم. خیلی راحت می‌کشمت و جنازه‌ت رو میندازم همین‌جا، اسلحه خوشگلت هم مال من می‌شه! پس جوابم رو بده! 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت می‌گویم: - پس می‌دونی با کسی که تعقیبم کنه شوخی ندارم. خیلی راحت می‌کشمت و جنازه‌ت رو میندازم همین‌جا، اسلحه خوشگلت هم مال من می‌شه! پس جوابم رو بده! - ب... باشه... - خب؛ چرا دنبال منی؟ - منو... ح... حاج... ر... سو... ل... ف... فرستاده... نام حاج رسول کمی تکانم می‌دهد؛ اما ممکن است بلوف زده باشد. برای همین تعجبم را به روی خودم نمی‌آورم: - حاج رسول کیه؟ چی می‌گی؟ درست حرف بزن! - به... خدا... راست... می‌گم... آ...قا... آخ! شما که... حاج... رسول رو... می‌شناسید... با لوله اسلحه به چانه‌اش فشار می‌آورم: - برگرد و دستات رو بذار به دیوار! برمی‌گردد و دستانش را روی دیوار می‌گذارد. یک دور بازرسی بدنی‌اش می‌کنم؛ اما بجز همین اسلحه، سلاح دیگری ندارد. گوشی‌اش را از جیب شلوارش بیرون می‌کشم؛ یک گوشیِ نوکیای قدیمی. می‌گوید: - می‌تونین همین الان به حاجی زنگ بزنین و بپرسین. دستم را می‌گذارم پشت سرش و پیشانی‌اش را به دیوار فشار می‌دهم: - حرف نزن! موبایل جوان در دستم می‌لرزد ، و صفحه‌اش روشن و خاموش می‌شود. شماره ناشناس است. مردد و درحالی که اسلحه را روی سر جوان گذاشته‌ام، تماس را وصل می‌کنم و منتظر می‌شوم کسی که پشت خط است حرف بزند. - معلومه کجایی پسر؟ مگه نگفتم هر نیم‌ساعت به من خبر بده؟ الان کجایی؟ عباس کجاست؟ این... این صدای حاج رسول است! مغزم قفل می‌کند. چرا حاج رسول برای من بپا گذاشته؟ سعی می‌کنم به خودم مسلط شوم و می‌گویم: - چرا برای من بپا گذاشتی حاجی؟ حاج رسول چند لحظه سکوت می‌کند؛ انگار دارد ذهنش را برای پاسخ به من آماده می‌کند و بعد می‌گوید: - برای حفاظت از جون خودته عباس. اون بنده خدا محافظ توئه. الان کجاست؟ بلایی که سرش نیاوردی؟ 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت دستم شل می‌شود ، و اسلحه را پایین می‌آورم. جوان با ترس و لرز، دستش را از دیوار برمی‌دارد و می‌چرخد به سمت من. وقتی می‌بیند کاری نمی‌کنم، ترسش می‌ریزد و عرق پیشانی‌اش را پاک می‌کند. به زحمت خشمم را کنترل می‌کنم تا احترام حاج رسول را نگه دارم: - حاجی مگه من بچه‌م؟ فکر کردین خودم نمی‌تونم از خودم مراقبت کنم؟ اصلا می‌شه بپرسم از کدوم خطر دارین منو محافظت می‌کنین؟ - همونی که نزدیک بود توی دمشق بکشدت. بگو ببینم، بلایی که سر محافظت نیاوردی؟ از خشم نفسم را بیرون می‌دهم: - نه... ولی نزدیک بود بیارم. می‌گوید: - اینطوری نمی‌شه، بیا حضوری صحبت کنیم. - چشم... میام. و گوشی را قطع می‌کنم. هنوز نفس‌نفس می‌زنم و سینه‌ام می‌سوزد. موبایل و اسلحه را که به جوان تحویل می‌دهم، با چشمان وحشت‌زده نگاهم می‌کند: - آقا... لباستون! نگاهی به پیراهن خاکستری‌ام می‌اندازم ، که یک دایره قرمز روی آن ایجاد شده و کم‌کم بزرگ‌تر می‌شود. دستم را می‌گذارم روی لکه خون. حتما زخمم خون باز کرده است. می‌گویم: - چیزی نیست. بگو ببینم، اسمت چیه؟ مودب مقابلم می‌ایستد: - کمیل. چشمانم چهارتا می‌شود. دوباره می‌پرسم: - چی؟ - کمیل آقا. اسمم کمیله. صدای خنده کمیل را می‌شنوم ، که از شدت خنده روی زانوهایش خم شده: - چیه؟ چرا تعجب کردی؟ انتظار داشتی توی دنیا فقط اسم یه نفر کمیل باشه؟ بعد راست می‌ایستد و می‌گوید: - از الان به بعد باید شماره‌گذاری‌مون کنی. کمیل شماره یک و کمیل شماره دو. یا مثلا با نام پدر صدامون کنی! 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊قسمت ۲۳۱ و دوباره خنده‌اش شدت می‌گیرد. به کمیلِ جوان می‌گویم: - این چه طرز محافظته پسر جون؟ وقتی می‌بینی سوژه‌ت داره ضدتعقیب می‌زنه که نباید دنبالش بری! سرش را به زیر می‌اندازد و لبش را می‌گزد: - می‌دونم آقا، خیلی بد بود. ببخشید. آخه تازه‌کارم. هنوز چم و خم کار رو یاد نگرفتم. - با بخشش من چیزی فرق نمی‌کنه. این مدل تعقیب و مراقبت، سر خودت رو به باد می‌ده که هیچ، ممکنه کلا یه عملیات رو لو بده. گردنش را کج می‌کند و صدایش را پایین می‌آورد: - شرمنده آقا. قول می‌دم دیگه تکرار نشه. سرم را تکان می‌دهم و راه می‌افتم به سمت در سرویس بهداشتی. دارم در این فضای دم کرده و گرم خفه می‌شوم. هوای تازه و آمیخته با بوی بنزین که به مغزم می‌خورد، کمی حالم بهتر می‌شود. جوان پشت سرم راه می‌افتد: - آقا من تعریف شما رو خیلی شنیدم... روی پاشنه پا می‌چرخم و نمی‌گذارم حرفش را کامل کند: - هیس! دوباره سر به زیر می‌شود. دلم می‌سوزد بابت این که زدم توی ذوقش. بازویش را می‌گیرم و صمیمانه فشار می‌دهم: - ببخشید بابت امروز، خیلی اذیتت کردم. لبخند ریزی می‌نشیند روی لب‌هایش و دست می‌کشد به پشت گردنش: - نه آقا، اشکال نداره. حق داشتین. چند قدم دیگر که برمی‌دارم، چشمانم سیاهی می‌روند و درد و سوزش زخمم انقدر زیاد می‌شود که متوقفم کند. تلوتلو خوران، وزنم را روی دیوار می‌اندازم و چشمانم را روی هم فشار می‌دهم. سرم کمی گیج می‌رود که احتمالاً بخاطر خون‌ریزی ست. کمیلِ جوان می‌دود به طرفم و شانه‌هایم را می‌گیرد: - آقا! خوبین؟ چی شد؟ یک دستم را بالا می‌آورم و دست دیگرم را روی پانسمانم می‌گذارم: - چیزی نیست. میرم خودم. - رنگتون پریده. از زخمتون داره خون میاد. این‌طوری نمی‌تونین رانندگی کنین. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۲۳۲ کمی برای گفتن حرفش دل‌دل می‌کند و با تردید می‌گوید: - اگه اشکال نداره... من می‌شینم پشت فرمون، می‌رسونمتون بیمارستان. نگاهی به لکه خون روی پیراهنم می‌کنم که بزرگ‌تر شده. سوئیچ ماشین را از جیبم در می‌آورم و به سمتش دراز می‌کنم. لبخند می‌زند و دستم را می‌گیرد تا سوار ماشینم کند. می‌گویم: - خودم می‌تونم بیام. حقیقتش این است که چشمانم درست نمی‌بینند و قدم‌هایم سنگین شده؛ اما نمی‌خواهم کسی فکر کند هنوز آمادگی جسمی انجام ماموریت را ندارم. به هر بدبختی‌ای هست، خودم را به ماشین می‌رسانم و روی صندلی رها می‌شوم. جوان راه می‌افتد. می‌گویم: - موتورت چی؟ - اشکال نداره. بعد میام برش می‌دارم. شرمنده‌اش می‌شوم. هم یک ساعت در خیابان‌ها چرخاندمش، خفتش کرده‌ام و حسابی گلویش را فشرده‌ام، الان هم دارد من را می‌رساند به بیمارستان و موتورش را در پمپ بنزین رها کرده. به جلوی بیمارستان که می‌رسیم، می‌گویم: - فقط، یادت باشه کسی جریان خونریزی و بیمارستان رو نفهمه. هیچ‌کس؛ باشه؟ - چشم آقا. - انقدر به من نگو آقا. بگو عباس. - چشم آقا... یعنی ببخشید... چشم عباس آقا. می‌خندم و پیاده می‌شوم. پشت سرم که راه می‌افتد و وارد بخش اورژانس می‌شود، دوزاری‌ام می‌افتد که به این راحتی‌ها نمی‌شود دَکَش کرد. پانسمان زخم را که عوض می‌کنم و توصیه‌های رگباری پزشک را می‌شنوم، از بیمارستان بیرون می‌زنیم. به کمیل می‌گویم برود اداره. می‌خواهم با حاج رسول صحبت کنم. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۲۳۳ با توپ پر می‌رسم به دفتر حاج رسول. قبل از این که در باز بشود، نفس عمیقی می‌کشم که بر خودم و اعصابم و جملاتم مسلط باشم. سینه‌ام هنوز تیر می‌کشد. - سلام حاجی. حاج رسول نشسته است پشت میز و روی کاغذِ مقابلش چیزی می‌نویسد. من را که می‌بیند، از بالای شیشه‌های عینکش نگاهم می‌کند. خودکاری که در دستش بود متوقف می‌شود و آن را می‌گذارد روی زمین: - سلام عباس جان! زیادی مهربان شده؛ انقدر که حتی گوشه لبش هم به نشانه لبخند کمی بالا می‌آید. حتما می‌خواهد جریان محافظ را از دلم دربیاورد. بی‌مقدمه می‌روم سر اصل مطلب: - حاجی، چرا قضیه رو جدی گرفتی؟ هیچ مدرکی دال بر ترور نداریم. حتماً پرستاره با شوهرش دعواش شده بوده، اشتباهی مسکن زیاد ریخته توی سرم. - چرا مثل آدمای معمولی حرف می‌زنی؟ خیر سرت مامور امنیتی هستی! باید... - بعله می‌دونم، باید به همه چیز شک داشته باشم، باید محطاط باشم... همه اینا رو می‌دونم... ولی حاجی، اگه از ترس مُردن بشینم توی خونه که نمی‌شه! حاج رسول از پشت میزش بلند می‌شود و میز را دور می‌زند: - عباس جان! برای تربیت یه نیرو مثل تو، کلی بیت‌المال هزینه شده. ما الان کمبود نیرو داریم. می‌دونی چقدر شرایط الان نسبت به سال‌های قبل خاص‌تر و پیچیده‌تر شده. پس قبول کن برامون مهم باشه جون نیروهامون رو حفظ کنیم. نیروی انسانی رو به این راحتی نمی‌شه پرورش داد. - همه حرفاتون درست؛ ولی دارم می‌گم دست و پام رو نبندین. با این وضع حفاظت، دیر یا زود خانواده‌م می‌فهمن. نگران می‌شن. به میزش تکیه می‌دهد و از فلاسک، برای خودش و خودم چای می‌ریزد: - مگه کمیل کار اشتباهی کرده؟ 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۲۳۴ آرام با کف دست به پیشانی‌ام می‌زنم: - کار اشتباه؟ حاجی این بنده خدا اصلا تعقیب مراقبت بلد نیست! من راحت گیرش انداختم. این نیروهای جدید رو کی آموزش داده؟ لبخند حاج رسول کمی پررنگ می‌شود: - می‌دونم... بالاخره تازه‌کاره، نمی‌شه خیلی ازش انتظار داشت. عمداً گذاشتمش کنار تو که ازت کار یاد بگیره. باهاش راه بیا. اذیتش هم نکن. باشه؟ دستم را می‌برم میان موهایم و نفسم را بیرون می‌دهم: - باشه؛ ولی حاجی من این‌طوری نمی‌تونم کار کنم. تو رو خدا بهش بگید توی دست و پای من نیاد. - باشه، انقدر حرص نخور. بجاش چایی بخور. و فنجان چای را می‌گذارد مقابلم. می‌گوید: - جدای از همه اینا، حواست رو بیشتر جمع کن؛ مخصوصاً توی سوریه. چون فکر می‌کنم قضیه ترورت جدی باشه. فنجان را میان دستانم می‌گیرم به و بخاری که از سطح چای بلند می‌شود خیره می‌شوم: - چرا اینو می‌گید؟ امکان نداره من لو رفته باشم. - امکان نداره لو رفته باشی، مگر از جایی که فکرشو نمی‌کنیم. دارم شخصاً بررسی می‌کنم. *** چند بار زنگ می‌زنم؛ اما کسی در را باز نمی‌کند. نگران می‌شوم؛ با خانواده پرجمعیتی که داریم، کم‌تر پیش می‌آید خانه‌مان خالی بشود. دوباره دستم را روی زنگ فشار می‌دهم. صدای زنگ خانه‌مان در سکوت کوچه می‌پیچد. نگاهی به سر و ته کوچه تاریک می‌اندازم. کمیل را ردش کردم که برود و حالا هیچ‌کس در کوچه نیست. چرا کسی در را باز نمی‌کند؟ چند بار با کف دست به در می‌کوبم؛ باز هم صدای ناله‌های در آهنی در کوچه تاریک می‌پیچد. خیال نگران‌کننده‌ای در ذهنم پررنگ می‌شود؛ نکند پدر حالش بد شده باشد و او را رسانده باشند به بیمارستان؟ نکند... نکند... نکند... 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۲۳۵ مادر همین یک ساعت پیش زنگ زد ، و خبر گرفت از زمان آمدنم؛ یعنی در این یک ساعت چه اتفاقی افتاده؟ دست می‌برم داخل جیبم ، تا کلیدم را بیرون بیاورم؛ اما یادم می‌افتد کلید ندارم. لبم را می‌گزم و بعد، دوباره نگاهی به کوچه خلوت و می‌اندازم. کسی نیست. دیوار خانه را برانداز می‌کنم ، و چند قدم عقب می‌روم و خیز می‌گیرم. زیر لب بسم‌الله می‌گویم و می‌دوم. با یک پرش سریع، دستانم را می‌اندازم لبه دیوار خانه و خودم را بالا می‌کشم. فشار و درد شدید دنده‌ها و زخم سینه‌ام را نادیده می‌گیرم و روی دیوار می‌نشینم. چراغ‌های خانه خاموش است. قلبم تندتر می‌زند و تمام احتمالات ترسناک در ذهنم ردیف می‌شوند. قبل از این که کسی ببیندم، از روی دیوار به حیاط می‌پرم و دستانم را به هم می‌کوبم که خاکش را بتکانم. با احتیاط به سمت اتاق‌ها قدم برمی‌دارم. حس این که در خانه خودم، چه چیزی یا چه کسی انتظارم را می‌کشد، عرق را می‌نشاند روی پیشانی‌ام. این با همه موقعیت‌های دلهره‌آوری ، که قبلا تجربه کرده بودم فرق دارد؛ حالا خطر آمده است داخل خانه‌ام و نزدیک خانواده‌ام. کاش مسلح بودم. شاید هم اشتباه کردم که وارد خانه شدم... هیچ صدایی از داخل خانه نمی‌شنوم. با کوچک‌ترین صدایی به عقب برمی‌گردم ، و اطرافم را نگاه می‌کنم؛ حتی با صدای تکان خوردن برگ درختان حیاط در نسیم ملایم شب. در دل قسم می‌خورم ، گردن کسی که آرامش خانواده‌ام را بهم زده را بشکنم؛ در اولین نگاه و در اولین حرکت. پله‌های ایوان را طوری بالا می‌روم که صدای پایم بلند نشود. در اتاق نیمه‌باز است ، و کفش‌های همه اعضای خانواده، در جاکفشی چیده شده. این یعنی کسی از خانه بیرون نرفته... پس... چیزی به سینه‌ام چنگ می‌اندازد. کفش‌هایم را از پا در می‌آورم و بدون این که درِ نیمه‌باز را هل دهم، وارد خانه می‌شوم. داخل خانه تاریک‌تر از حیاط است؛ انقدر که تا چند لحظه چشمانم اصلا جایی را نمی‌بیند. هنوز چشمانم به تاریکی عادت نکرده است که نور شدیدی می‌زند به صورتم... 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۲۳۶ هنوز چشمانم به تاریکی عادت نکرده است ، که نور شدیدی می‌زند به صورتم؛ همه چراغ‌های خانه با هم روشن می‌شوند. صدای کف و سوت ، من را از جا می‌پراند و برف شادی می‌ریزد روی سرم. کمی طول می‌کشد تا آن‌چه می‌بینم و آن‌چه می‌شنوم را بفهمم. - تولد، تولد، تولدت مبارک... چند لحظه هاج و واج سر جایم می‌ایستم؛ چه فکرها که نکردم! خنده‌ام می‌گیرد از این نگاه امنیتی ، که همیشه و همه‌جا همراهم است. خواهرم برف شادی روی سرم اسپری می‌کند و بقیه دست می‌زنند. مگر تولدم بود؟ امروز چندم ماه است؟ اصلا تولد من چه روزی بود و کدام ماه؟ هیچ‌کدام یادم نیست. مادر دست‌زنان جلو می‌آید ، و دست می‌اندازد دور گردنم. صورتم را می‌بوسد و در گوشم می‌گوید: - تولدت مبارک مادر. الهی دورت بگردم. - راضی به زحمتتون نبودم مامان! دستتون درد نکنه. مادر دستم را می‌گیرد ، و می‌نشاند پشت میز عسلی مقابل مبل؛ جایی که یک کیک بزرگ خانگی روی آن گذاشته‌اند. نگرانیِ چند لحظه پیش یادم می‌رود. از چشمان خواهر و برادرهایم ، دلتنگی می‌بارد و طوری دورم را گرفته‌اند که انگار می‌ترسند از دستشان فرار کنم. احساس شرمندگی می‌کنم از این که نتوانسته‌ام برادر بزرگ‌تر خوبی باشم برایشان. با وجود تمام خوشحالی امشب، جای خالی مطهره بدجور توی ذوقم می‌زند. تا احکام و آداب مراسم تولد را به‌جا بیاورند و هدیه‌ها باز بشوند و کیک را با ناشی‌گری برش بزنم و حین کیک و چای و میوه خوردن، توی سر و کله هم بزنیم، ساعت یازده شب می‌شود. دوتا خواهرهایم دستم را می‌گیرند و می‌کشانند تا آشپزخانه. یک نفرشان پیش‌بند صورتی مادر را دور کمرم می‌بندد و دیگری، دسته دسته ظرف‌های کثیف را می‌گذارد داخل سینک. با چشمان گرد نگاهشان می‌کنم: - چکار دارین می‌کنین؟ خواهرم گره پیش‌بند را محکم می‌کند و می‌گوید: - به عنوان آخرین هدیه تولدت باید ظرف‌ها رو بشوری! و روی پنجه پایش بلند می‌شود و گردنم را می‌بوسد. بعد هردو غش‌غش به قیافه من با پیش‌بند صورتی می‌خندند و وقتی می‌بینند دستم را زیر شیر آب گرفته‌ام که خیس‌شان کنم، از خنده ریسه می‌روند و فرار می‌کنند. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۲۳۷ ‼️ هشتم: بی‌شهادت مرگ با خسران چه فرقی می‌کند؟ جنگیدن سخت است؛ فرقی نمی‌کند در چه موقعیتی. جنگ شهری سختی خودش را دارد، جنگ در کوهستان و جنگل هم سختی خودش را؛ اما جنگیدن در بیابانی صاف و بدون جان‌پناه، فقط کار آدم‌های دیوانه است. و چیزی که این‌جا زیاد پیدا می‌شود، آدمِ دیوانه! شما بگویید؛ کدام عاقلی حاضر است از شهر و خانه امنش جدا شود، از خانواده‌اش جدا شود و کیلومترها بیاید در یک کشور دیگر، با وحشی‌ترین آدم‌های روی زمین بجنگد و تازه هرشب و هر روز، توهین و تهمت هم بشنود؟ برای همین است که می‌گویم این‌جا، بیابان‌های شرقی سوریه پر از آدم‌های دیوانه است. دیوانه‌هایی که یک تار مویشان به صدتا عاقلِ راحت‌طلب می‌ارزد؛ چون دیوانه حسین‌اند و خوشا دیوانگی‌ای که برای حسین باشد! بنا به گفته حاج قاسم، قرار است تا کم‌تر از سه ماه دیگر، پایان حکومت داعش اعلام شود. این یعنی باید تا آخرین پایتخت داعش، تخته‌گاز برویم جلو. رقه که پایتخت داعش بود، سقوط کرده است و حالا دیرالزور پایتخت داعش است؛ شهری میان ساحل فرات و بیابان. گفتم که؛ این بیابان هیچ جان‌پناهی ندارد جز خاکریزها و تپه‌های نصفه‌نیمه‌ای که واحد مهندسی زده است. با این وجود، تکلیفت روشن است که دشمن کجاست و از سویی، پراکندگی نیروهای دشمن باعث می‌شود کار سریع پیش برود. - امیدی به لطف و کرم داره این دل/ دوباره هوای حرم داره این دل... 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) قسمت ۲۳۸ صدای حامد است ، که حلقه‌ای از رزمنده‌های فاطمیون را نشانده دور خودش و دارد برایشان روضه می‌خواند. رزمنده‌ها بی‌خیالِ معرکه جنگ ، و صفیر گلوله و موج انفجار، نشسته‌اند روی خاک و صورتشان را با دست پوشانده‌اند. صدای هق‌هق‌شان انقدر بلند است ، که در این سر و صدا هم شنیده می‌شود. - کی یار دل ما تو این غربتا هست؟/ کی جز تو می‌گیره از این نوکرا دست؟ می‌خواند و اشک از چشمانش می‌ریزد. فرقی نمی‌کند کجای دنیا باشی. هرجا که باشی، نزدیک محرم که می‌شود، بوی محرم خودش را می‌رساند به سلول‌های عصبی‌ات و دلت روضه می‌خواهد. چند قدم مانده به حلقه بچه‌ها، روی زمین می‌نشینم. صورتم را با دست می‌پوشانم و بغضِ رسوب کرده در گلویم را می‌شکنم. این‌جا، این بیابان گرم و بی‌آب و علف، خیلی قابل‌تحمل‌تر از شهر است برای من. قبلا اینطور نبود؛ اما از بعد از مجروحیتم، تحمل محدودیت‌های دنیا برایم سخت شده؛ رنج‌هایش هم. این‌جا که هستم آرام‌ترم؛ اما نمی‌دانم چرا. - بگیر دستمونو ببر تا نهایت/ بذار اسم ما رو تو لوح شهادت... حامد می‌خواند، و میان هر بیت و هر مصراع می‌شکند؛ انقدر بلند هق‌هق می‌کند که شانه‌هایش می‌لرزند. دوباره این بیت را تکرار می‌کند. کمیل خیره به حامد می‌گوید: - این ندیده مست شده، ببینه چکار می‌کنه؟ فکر کنم اگه ببینه، یه دور دیگه بمیره! خجالت می‌کشم از این که نمرده‌ام. کمیل همچنان خیره است به حامد: - می‌دونی چرا این‌جا آروم‌تری؟ چون این‌جا، اون چیزایی که بین تو و آخرت فاصله انداختن کمرنگ شدن. توجهت بهشون کم شده. برای همین بیشتر احساس سبکی می‌کنی. - آقا نوکر تو براتون بمیره/ نبینه که زینب دوباره اسیره... 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۲۳۹ - آقا نوکر تو براتون بمیره/ نبینه که زینب دوباره اسیره... صدای گریه بچه‌ها اوج می‌گیرد. حامد هم دیگر نمی‌تواند بخواند. نفس کم می‌آورد. دو دستش را می‌گذارد روی صورتش و های‌های گریه می‌کند؛ مثل بچه‌ها. دیگر هیچ‌کس چیزی نمی‌خواند، انگار آهنگ هق‌هق کردنشان موزون‌ترین و سوزناک‌ترین نوحه است. راستش را بخواهید، هیچ چیز نمی‌تواند در یک بیابان بدون جان‌پناه و در مقابل یک لشگر وحشی و زخم‌خورده به داد آدم برسد؛ بجز همین اشک‌ها و توسل‌ها. این اشک‌ها قدرتشان از صدها موشک کورنت و تاو قدرتمندتر است. نمی‌دانم چند دقیقه می‌گذرد که یک نفر دستش را می‌گذارد روی شانه‌ام و زمزمه می‌کند: - آقا سید! با پشت دست، اشک‌هایم را پاک می‌کنم: - بله؟ و سرم را کمی برمی‌گردانم. بشیر است و کنارش، کمیل هم ایستاده. نگرانی را در چشمان کمیل جوان می‌خوانم. بشیر می‌گوید: - پهپادها دوتا انتحاری شناسایی کردند. دارن میان سمت‌مون. با شنیدن کلمه انتحاری از جا بلند می‌شوم. می‌گویم: - چقدر فاصله دارن؟ - نیم‌کیلومتر. داعشی‌ها همینند. به بن‌بست که می‌خورند، بجای این که مردانه شکست را بپذیرند، از آخرین اهرم فشارشان یعنی انتحاری استفاده می‌کنند. انتحاری یعنی: اگر من نباشم می‌خواهم سر به تن هیچ‌کس نباشد! رنگ کمیل پریده است و لب‌هایش خشکیده. بشیر می‌گوید: - فکر نکنم جای نگرانی باشه. بچه‌های مهندسی جلوی خاکریزها خندق زدن. - خوبه. با این وجود آماده بشید که اگه لازم شد بزنیدش. کمیل که سعی دارد لرزش صدایش را پنهان کند، می‌گوید: - آقا... اگه انتحاری بیاد... همه‌مون... 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
آلاء: 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۲۴۰ اجازه نمی‌دهم جمله‌اش را کامل کند: - نترس. ان‌شاءالله می‌زنیمش. و دوربین دوچشمی را از بشیر می‌گیرم ، و خودم را می‌کشانم بالای خاکریز. دو ماشین انتحاری را می‌بینم ، که دارد با سرعت وحشتناکی به سمت‌مان می‌تازند و از پشت سرشان خاک به آسمان می‌رود. هدفش دقیقاً خاکریز ماست. با دیدن انتحاری، تصویر پایگاه چهارم و سیاوش می‌آید جلوی چشمم. سیاوش اگر بود، الان یکی از موشک‌های آرپی‌جی را برمی‌داشت و می‌دوید بالای خاکریز؛ بدون ترس. حتماً اگر بود، انتحاری را در همین فاصله می‌زد؛ طوری که حتی پای انتحاری به خندق نرسد. - چی شده؟ برمی‌گردم. حامد دارد اشک‌هایش را پاک می‌کند. می‌گویم: - هیچی. انتحاریه. خودم هم تعجب می‌کنم ، از این که انقدر عادی درباره یک انتحاری حرف می‌زنم. شاید چون یک بار با ترکش انتحاری زخمی شده‌ام، ترسم ریخته است. بعضی چیزها همین‌طورند؛ از دور ترسناک‌تر هستند تا از نزدیک. دوباره نگاهم روی کمیل جوان می‌ماند. رنگش مثل گچ سفید شده. حاج رسول به زور فرستادش که همراه من بیاید و هم وظیفه محافظت را انجام دهد، هم تجربه کسب کند. با این وجود من بیشتر مراقب او هستم تا او مراقب من! می‌گوید: - نمی‌ترسید آقا؟ - از دور ترسناکه. یه بار که بیاد می‌فهمی چیزی نیست. حامد همان کاری را می‌کند ، که سیاوش اگر بود انجام می‌داد؛ یک موشک آرپی‌جی را روی لانچر می‌بندد و از خاکریز بالا می‌رود. می‌خواهم جلویش را بگیرم؛ اما نمی‌توانم. نمی‌دانم چرا بیشتر برای حامد می‌ترسم تا خودم. انگار می‌ترسم او را هم مانند کمیل از دست بدهم. تا بخواهم به خودم بجنبم، صدای فریاد یا زهرای حامد در بیابان می‌پیچد و بعد از چند ثانیه، صدای انفجار. یکی از انتحاری‌ها را زده است. دارد موشک بعدی را روی لانچر می‌بندد؛ اما دستم را روی دستش می‌گذارم و به انتحاری که حالا خیلی نزدیک است اشاره می‌کنم: - ببینش! 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃