شہادت هدیہ اے است از جانب خداوند...🕊
#شهیدانہ
#دختر_مشڪے_پوش_حسےـن
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
شَِرَِوَِعَِ پَِاَِرَِتَِ گَِذَِاَِرَِیَِ
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_صد_و_بیست_و_نهم بعد تموم
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_صد_و_سی
وقتی نگاهم و دید آروم و مردونه
خندید که از خندش منم خندم گرفت
با لبخند نگاهش میکردم که
برگشت طرفم و محکم بغلم کرد
انگار که این آخرین باریه که میتونه
منو بغل کنه بعد از چند دقیقه با
صدای اهم اهم کردنه کسی آرمان
منو از خودش جدا کرد ، برگشتم که
دیدم ساسانه اهههههه پسره.....
ساسان: خوش میگذره🤨
من: آره خیلی 👌
با عصبانیت نگاهم کرد و
گفت : سهند گفت بیا
در گوش آرمان گفتم: من باید برم ...
و یه ماچ محکم از لپش گرفتم که
باعث شد بخنده با لبخند پشت
سر ساسان راه افتادم رفتیم آخر
سالن که دیدم سهند و بقیه جلو یه
نفر که روی صندلی نشسته
بود وایستادن و اون مرده داره حرف
میزنه و یه دختره که بهتر از قیافه
و لباساش نگم روی دسته مبلش
نشسته بود و ....... رفتم و کنار
سهند وایستادم و زیر چشمی
نگاهش کردم از همینجا هم
میتونستم برق چشماش و ببینم
وااای خداکنه کاری به کار امیر
نداشته باشن تا وقتی که بتونم
فراریش بدم ... دیدم اون پسره
که نشسته بود و رفته بود تو فاز
رئیسی داشت همینجوری حرف
میزد برای خودش ...چیییییی
رئیسی😳 نکنه این .... نهه یعنی
ممکنه این رئیس باند باشه سریع
یه نگاه به بازوی راستش کردم که
با دیدن خالکوبی عقاب مطمئن
شدم خودشه آروم پشت گردنم و
لمس کردم که فکر کنم هشدار فعال
شد وقتی از اون خیالم راهت شد
یکم سرمو بلند کردم که دیدم دنیل
زل زده به من
دنیل: کلاه شنلت و بردار
پوذخندی زدم و گفتم: چرا
انگار بااین حرفم حرصش گرفت
که با صدای بلندی گفت: زود
بـــــاش کــاری و کـــــه گـــفـتــم
بـکـن 😡
کلاه شنل و از رو سرم برداشتم و
آروم سرمو بلند کردم و زل زدم
تو چشماش چند دقیقه با بهت
نگاهم کرد ولی بعد بی تفاوت روش
و کرد طرف سهند و گفت : برو الان
وقت اجرای نمایشه👌
چشمای سهند یهو برق عجیبی زد
و با یه چشم کشدار 😁 ازمو
دور شد
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_صد_و_سی وقتی نگاهم و دید
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_صد_و_سی_یکم
یهو یه دلشوره بدی گرفتم
انگار میخواست یه اتفاق بدی بیوفته
سعی میکردم بهش فکر نکنم اما
نمی شد بعد از چند دقیقه سهند
اومد و دوتا از نوچه هاش امیرو
آوردن و جلوی دنیل انداختن چشمام
و بستم تا نبینم با صدای سهند با سرعت
چشمام و باز کردم و بهش نگاه
کردم سهند: خب خب بچه ها وقت
یکم خوش گذرونیه 🤩😁
و با ساسان و اون یکی دیگه افتادن
به جون امیرو
شروع کردن به زدنش دلم دیگه
طاقت نیاورد سریع رفتم سمت آرمان
که دیدم از عصبانیت قرمز شده
ولی خودشو کنترل میکنه با صدایی
که از عصبانیت میلرزید آروم دم
گوشش گفتم : برو به سرهنگ بگو
اگه همین الان عملیات وشروع
نکن خودم وارد عمل میشم 😡
سهند: شـــــــاهــیــن کجا رفتی بیا
چنتا نفس عمیق کشیدم ولی
هیچی از عصبانیتم که کم نکرد
هیچ عصبانیم بیشتر هم شد
کلاه شنلم و انداختم روی سرم تا
قیافم معلوم نباشه وقتی بهشون
رسیدم با لحن سردی گفتم: چیه
سهند : میخوام یکم این کوچولو
اذیت کنم اووم نظرت چیه کمکم کنی
خدایا ! بامن این کارو نکن .
مجبوری گفتم : چرا که نه
سهند بلند خندید و رفت سمت راهرو
بی حوصله یکم سرمو بلند کردم که
دید بــــلــــــه😒همه روی صندلی
ها نشسته بودم و با هیجان به
ما نگاه میکردن انگار اومدن سینما😐
نگاهم رفت سمت امیر که تمام
لباساش از خون قرمز شده بود و
به سختی نفس می کشید قلبم
فشرده شد از دیدن حالش
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
نظری، پیشنهادی، سخنی .... دارید درخدمتیم 👇
https://harfeto.timefriend.net/16392266410987
عشقـہ♡ چهارحرفہ
مدافع حرمم مثل مادرم زهرا😎🤞🏼 #ادیت #شهید_گمنامــ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
منم میشوم مدافع حرم همچو مادرم
از جان خود میگذرم همچو مادرم
با چادرم ڪه هیچ گر شود تفنگ هم دست میگیرم✋...
#دختر_مشڪے_پوش_حسےـن
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
May 11
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
شب جمعه هوایت نکنم میمرم💔
چه کنم دل بهانت نکند میمیرد💔
شب جمعه هوا بوی حسین میدهد💔
بو کنم مست بشم هوایت نکنم ممیرم💔
سفر اربعین پشت چشمانم آید💔
فکرکنم به خاطراتش از دلتنگی ممیرم💔
قبل مرگم در مراحل، بزار در حرمت بیایم💔
بعد اگر خـواستی در حرمت ممیرم❤️
#حرم
#شب_جمعه
#شهید_گمنامـــ_نوشت
#عشق_چهار_حرفه_نوشتــ
🌿| @eshghe4harfe
#حرف_حق
چند سال بعضیا گند زدن بعد توقع دارن چند ماهه اقاے رئیسے جمعش کنہ"/
♡↯
EHGHE FOUR HARFE
عشقـہ♡ چهارحرفہ
روزی کمی با قرآن 🌱✨ إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا لَنْ تُغْنِيَ عَنْهُمْ أَمْوَالُهُمْ وَلَا أَوْلَادُهُ
روزی کمی با قرآن 🌱✨
وَإِذْ غَدَوْتَ مِنْ أَهْلِكَ تُبَوِّئُ الْمُؤْمِنِينَ مَقَاعِدَ لِلْقِتَالِ ۗ وَاللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ ﴿١٢١﴾
إِذْ هَمَّتْ طَائِفَتَانِ مِنْكُمْ أَنْ تَفْشَلَا وَاللَّهُ وَلِيُّهُمَا ۗ وَعَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ ﴿١٢٢﴾
وَلَقَدْ نَصَرَكُمُ اللَّهُ بِبَدْرٍ وَأَنْتُمْ أَذِلَّةٌ ۖ فَاتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ ﴿١٢٣﴾
إِذْ تَقُولُ لِلْمُؤْمِنِينَ أَلَنْ يَكْفِيَكُمْ أَنْ يُمِدَّكُمْ رَبُّكُمْ بِثَلَاثَةِ آلَافٍ مِنَ الْمَلَائِكَةِ مُنْزَلِينَ ﴿١٢٤﴾
بَلَىٰ ۚ إِنْ تَصْبِرُوا وَتَتَّقُوا وَيَأْتُوكُمْ مِنْ فَوْرِهِمْ هَٰذَا يُمْدِدْكُمْ رَبُّكُمْ بِخَمْسَةِ آلَافٍ مِنَ الْمَلَائِكَةِ مُسَوِّمِينَ ﴿١٢٥﴾
#روزی_کمی_با_قرآن
شده باز جمعہ و قلبم بے قرار است
دلتنگہ دیدار روے آقاست
خداڪنہ آقا این جمعہ دگر بیایے🕊
#جمعه
#دلتنگے
#امام_زمان
#دختر_مشڪے_پوش_حسےـن
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
تو بےـا ڪہ این دݪ ما طاقت بحران ندارد...
#امام_زمان
#دختر_مشڪے_پوش_حسےـن
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
شَِرَِوَِعَِ پَِاَِرَِتَِ گَِذَِاَِرَِیَِ
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_صد_و_سی_یکم یهو یه دلشوره
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_صد_و_سی_دوم
با صدای سهند نگاه از امیر گرفتم
و زل زدم بهش به یکی از نوچه
هاش اشاره کرد که اونم یه سطل
پر آب یخ ریخت رو امیر که یه
تکون محکم خورد و برای لحظه
ای نفس نکشید دیگه داشتم کنترلم
و از دست میدادم ولی از بیرون خونسرد بودم
سهند: اووم بیا مسابقه تیراندازی 😉
ابرو هام رفت بالا
من: تیر... اندازی
سهند: اوووم آره
بعد این حرفش کلتش و درآورد و
گرفت طرف امیر چشمام تا آخرین
درجه باز شد 😳
سهند : پس منتظر چی هستی
آروم کلتم و از جیبم در آوردم و به
سهند زل زدم تا اومد شلیک کنه
صدای جیغ دختری اومد همه با
تعجب برگشتیم به عقب که چشمام
گرد شد مگه من نگفته بودم نامزد
امیر و نیارن تو این خراااااب شده😡 صورتش از گریه خیس خیس شده بود
آرمان و دیدم که داشت می رف
سمتش و تا خواست بازوش و
بگیره نزاشت . سهند با سر به یکی
از نوچه هاش اشاره کرد و برگشت
طرف من
سهند: بی خیال این دختره بیا
خودمون به بازیمون برسیم 😁 اول
من بعد تو
خونسرد نگاهش کردم
که دوباره کلت و گرفت طرف امیر
یه لحظه نگاهم افتاد به دنیل که
دیدم با لذت داره به این صحنه
نگاه میکنه تا سهند خواست شلیک
کنه نامزد امیر اومد جلو سهند
وایستاد اصلا وقت فکر کردن
نداشتم خیلی همه چیز سریع اتفاق
افتاد فقط تونستم نامزد امیر و
بگیرم تو بغلم و بعد ......
صدای شلیک تو فضا پیچید و درد طاقت فرسایی و تو پهلوم حس
کردم آروم از خودم جداش
کردم و بهش نگاه کردم تا ببینم
صدمه ندیده باشه یه وقت وقتی
مطمئن شدم برگشتم سمت سهند
که داشت با بهت نگاهم میکرد
سهند: چیزیت که نـ... نشد 😰 چرا
اخه اومدی جلوی تیر
بهش توجه نکردم نگاهم و تو
سالن چرخوندم وقتی افراد پلیس
و دیدم خیالم راهت شد برگشتم
طرف نامزد امیر و دستش و گرفتم
بردم دادم به آرمان و خودم برگشتم پیش سهند انگار پلیسا و دیده بود
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_صد_و_سی_دوم با صدای سهند
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_صد_و_سی_سوم
چون با صدای بلندی رو به دنیل
گفت : قرررررربان فرار کنید پلیییسا
دنیل و افرادش با سرعت بلند شدن
و رفتن طرف در پشتی ویلا به آرمان همه راه های مخفی و نشون داده
بودم اونم گفت همه جا و مامور
گذاشته راه فراری ندارن یه لحظه
نگاهم رفت به سهند که چشماش و
بسته بود و امیر و نشونه گرفته بود
تا خواست شلیک کنه جلو امیر و
ایستادم و سهند پشت سرهم شلیک
کرد تنها کلمه ای که تونستم به
زبون بیارم
من: یــــا حسـیـن
و بعد فقط درد بود که تو کل بدنم
می پیچید یکی از تیرا به قلبم خورده بود
و نفس کشیدن و برام سخت میکرد
با صدای فریادی آروم چشمام و باز
کردم که از چیزی که دیدم نزدیک
بود شاخ در بیارم آقا علی به سهند
شلیک کرد و بعد دوید سمت من اما
قبل اینکه بهم برسه زانو هام تاشد
و روی زمین زانو زدم وقتی بهم
رسید فقط اشک بود که از چشماش میومد چادرم دستش بود آخ چقدر
دلم براش تنگ شده بود با درد لب
زدم : لطفا چادرم و بدید
چادرو به دستم داد با هزار زحمت
سرم کردم دیگه توانی برام نمونده
بود افتادم رو زمین
آقا علی: زینب ..خانم تورو خدا
طاقت بیارید الان ....الان آمبولانس
میاد 😭
لبخند زدم که یهو خون بالا آوردم
به سختی گفتم: لطفا مراقب امیر باشید ... سرفه نزاشت ادامه بدم
ولی با این حال گفتم: به داداشام بگید خیلی دوستشون دارم ... خدافظ آقا علی 😊
و بعد چشمام بسته شد.............
[علی]
با بهت به چشمای بستش نگاه میکردم یهو به خودم اومدم از ته دل فریاد
زدم : خداااااااااااااااااااایاااااااا
نمی تونستم باور کنم زینب دیگه
نیست نه این امکان نداره دیگه برام
مهم نبود که دارم جلو این همه آدم
گریه میکنم اخ وقتی یاد اون
حیاش میوفتم دلم خون میشه
اخ قربون حجاب چشمانت عشق
آسمانی من
[دانای کل]
امیر در کما بود و حالش اصلا خوب
نبود خانواده حیدری وقتی خبر
شهادت تک دخترشان را شنیدند
خیلی نارحت شدند مادرش از حال
رفت و کمر پدرش شکست
در جایی دیگر مادری برای دختری
که تازه بعد سالها پیدایش کرده بود
ضجه میزد و این دنیا چه بی رحم
است.. روزه تشییع زینب رسید پیکرش را آوردندبرادرهایش با شانه هایی
افتاده زیر تابوت را گرفته بودن و
نظامی ها به احترامش ایستاده بودند
و دو مادری که از همه بی قرار تر بودند
[ پــایــان ]
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
نظری، پیشنهادی، سخنی .... دارید درخدمتیم 👇
https://harfeto.timefriend.net/16421596867619
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
ۼروب این جمعہ گذشت چرا نیامدے⛅️
دلم مثل هر جمعہ شکست چرا نیامدے 💔
ساده است پاسخ از گناهان من است😢
دل من بازهم شرمنده است😓
#عشقـ_چهار_حرفه_نوشتــ
#شهید_گمنامـــ
@eshghe4harfe
عشقـہ♡ چهارحرفہ
روزی کمی با قرآن 🌱✨ وَإِذْ غَدَوْتَ مِنْ أَهْلِكَ تُبَوِّئُ الْمُؤْمِنِينَ مَقَاعِدَ لِلْقِتَالِ ۗ
روزی کمی با قرآن 🌱✨
وَمَا جَعَلَهُ اللَّهُ إِلَّا بُشْرَىٰ لَكُمْ وَلِتَطْمَئِنَّ قُلُوبُكُمْ بِهِ ۗ وَمَا النَّصْرُ إِلَّا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ الْعَزِيزِ الْحَكِيمِ ﴿١٢٦﴾
لِيَقْطَعَ طَرَفًا مِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَوْ يَكْبِتَهُمْ فَيَنْقَلِبُوا خَائِبِينَ ﴿١٢٧﴾
لَيْسَ لَكَ مِنَ الْأَمْرِ شَيْءٌ أَوْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ أَوْ يُعَذِّبَهُمْ فَإِنَّهُمْ ظَالِمُونَ ﴿١٢٨﴾
وَلِلَّهِ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ ۚ يَغْفِرُ لِمَنْ يَشَاءُ وَيُعَذِّبُ مَنْ يَشَاءُ ۚ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ ﴿١٢٩﴾
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَأْكُلُوا الرِّبَا أَضْعَافًا مُضَاعَفَةً ۖ وَاتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ ﴿١٣٠﴾
#روزی_کمی_با_قرآن