eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
16.5هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
1.7هزار ویدیو
38 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
✅علت قائم نامیدن امام زمان عجل الله تعالی فرجه در بیان امام جواد علیه السلام 🔸قُلْتُ لَا بِي جَعْفَرٍ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيِّ الرِّضَا عَلَيْهِ السَّلَامُ : یَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ لِمَ سُمِّیَ الْقَائِمَ قَالَ لِأَنَّهُ یَقُومُ بَعْدَ مَوْتِ ذِکْرِهِ وَ ارْتِدَادِ أَکْثَرِ الْقَائِلِینَ بِإِمَامَتِهِ.... 🔸به امام جواد علیه السلام عرض کردم : اى فرزند رسول خدا، چرا او را قائم مى‏‌گویند؟فرمود: زیرا او پس از آنکه یادش‏  از بین برود و اکثر معتقدان به امامتش مرتد شوند، قیام مى‏‌کند 📚كمال الدین وتمام النعمه جلد۱ صفحه ۴۰۶ 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید 🆔 @eshgheasemani 🌿🌿🌸
ما ادما کلا هدیه دادن و هدیه گرفتن رو دوست داریم اما.... بعضی هدیه ها میتونه زندگی ادم رو زیر و رو کنه☺️ این دوست گلمون برای چندمین باره که هزینه وی ای پی رو واریز میکنه و لینک رو به تازه عروسا و دوستانش هدیه میده😅 نه فقط ایشون بلکه دوستان دیگه ای هم برای هدیه تولد وی ای پی رو هدیه دادن😁 .
تا‌زمانی‌که همنشینِ گناه باشیم همنشینِ امام‌ِزمان نخواهیم‌بود تازمانی‌که گرفتارِ نَفس باشیم هم‌نَفَسِ امام‌ِزمان نخواهیم بود❗️ 🔰 نگو امام بیا،خودت برو سمت امام. با خودسازی و آمادگی برای ظهور با ترک گناهان به سمت برویم 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید 🆔 @eshgheasemani 🌿🌿🌸
AUD-20211116-WA0017.
2.77M
🎧 دل تنگی‌ات را به امام زمان علیه السلام ابراز کن... 🎤 ▪️پیشنهاد دانلود 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید 🆔 @eshgheasemani 🌿🌿🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام شبتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمت جدید رو بذارم😊
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ پروانه خانم با آرایشگاه برای ساعت سه هماهنگ شد، بعداز کمی شب نشینی به خونه برگشتیم. صبح ساعت هفت بیدار شدم و بعدخوردن صبحانه مختصری خونه رو تمیز کردم. حمید آماده شده بود بره بیرون، بابا هم کارهای مغازه رو به شاگرداش سپرده بود و سرکار نرفت. روبه حمید گفت - حمیدجان، کارهات که تموم شد بیا دنبالم بریم دنبال عمه ت. - چشم، میخواین اومدنی به خونه خودم برم بیارم؟ -نه باباجان، میخوام خودمم باشم. بالاخره خواهره ، انتظار داره خودم برم دنبالش، دلش شاد میشه. حمید دستش رو روی چشم هاش گذاشت و با لبخند گفت - به روی چشم. حمید خداحافظی کرد و دنبال کارها رفت. به اتاق برگشتم و لباس های مورد نظرم برای عقد رو اتو دادم و آماده روی تختم گذاشتم. مامان در زد و وارد اتاقم شد - زهرا جان، من دستم بنده، نهار رو تو زودتر بذار، موقع ظهر سرمون شلوغ میشه. - سهم چندنفر بذارم؟ - بابات که میخواد بره دنبال عمه ت، مرتضی و رویا هم تا یازده میرسن، خاله ت هم دیروز گفت زودتر میاد، گوشت رو گذاشتم بیرون یخش بازشه، گوشت پلو بذار که سریع آماده بشه. چشمی گفتم و مامان به هال رفت، سریع اتاقم رو مرتب کردم و موهام رو شونه کردم، با کلیپس بالای سرم بستم. با چشم دنبال خانم جون گشتم، با دیدنش که سینی برنج دستش بود لبخندی زدم، نزدیکش رفتم و از پشت دست هام رو دورش حلقه کردم. - بدید من خانم جون، دورتون بگردم خودم پاک میکنم لبخندی زد و همزمان که به کارش ادامه میداد جواب داد - نه مادر، اینجوری منم حوصله م سر میره، برنج رو من پاک میکنم تو برو گوشت رو بار بذار. چشمی گفتم و مشغول شدم . نگاهی به ساعت روی دیوار کردم، نزدیک ده می شد، دست هام رو شستم و با حوله خشک کردم. بابا که مشغول تماشای تلویزیون بود گفت - زهرا جان، یه زنگ بزن به حمید ببین کی میاد چشمی گفتم وگوشی رو برداشتم، شماره حمید رو گرفتم. - الو سلام خوبی داداش کجایی - سلام زهرا جان، وسایل ها رو گرفتم و تحویل پروانه خانم دادم. - بابا میگه کارت کی تموم میشه؟ - نیم ساعت دیگه خونم. - کی میری حلقه هارو بگیری؟ - اخ پاک یادم رفته بود، بعداز نهار موقعی که سحر رو میبریم آرایشگاه باهم میریم حلقه هارم میگیریم - باشه، زود بیا . مراقب خودتم باش. تماس رو قطع کردم و نگاهی به خورشت کردم. بعداز نیم ساعت حمید اومد و همراه بابا به دنبال عمه رفتن. کارهای خونه تموم شد و رفتم دوش گرفتم ، موهام رو خشک کردم. نگاهی به غذا کردم کاملا جا افتاده بود. زنگ خونه به صدا در اومد.عمه عطیه همراه بابا داخل اومدن. به مامان اطلاع دادم و به استقبال عمه رفتیم. با دیدن عمه که با عصا راه میرفت، جلو رفتم و بغلش کردم - سلام عمه جون، خوبین؟خوش اومدین. عمه دستش رو دورم حلقه کرد وصورتم رو بوسید. با خوشرویی و مهربونی گفت ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃 🍃 گفتم: دلم گرفته و... ابرهای اندوهش سیل آسا می بارد. آیا نمی خواهی با آمدنت... پایان خوشی بر باشی. گفتی بگو: ❣ الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَجْ ❣ خدایا به حق اهل بیت 🤲 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید 🆔 @eshgheasemani 🌿🌿🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا