•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت525
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
نگاهی به ساعت کردم، چند دقیقه ای به ده مونده، منتظر حمید موندم. طولی نکشید در باز شد و بیرون اومد.
با دیدنم به سمتم اومد و سوار ماشین شد و دست داد
- سلام صبح بخیر
به گرمی جوابش رو دادم
- میگم الان برنامه ت چیه؟ میخوای چیکار کنی؟
آرنجش رو به شیشه ی ماشین تکیه داد و دستش رو لای موهاش برد، کلافه به نظر میرسید پرسیدم
- چیزی شده؟
- فکرم خراب زهراست، علی نمیدونم چرا تمام اتفاقا برا اون میفته! دلم میخواد دندونای اونایی که این بلاها رو سرش آوردن خورد کنم
دست روی پاش گذاشتم
- حمید جان سعی کن به خودت مسلط باشی، منم نگرانشم ولی الان زمونه ای نیست که بخوای با دعوا و کتک کارت رو پیش ببری. قانون هست، خدایی نکرده بزنی یه اتفاق برا یکیشون بیفته میخوای چیکار کنی؟ فکر خانواده ت و خانمت باش!
- کلافه م علی، دیشب بعد اینکه سعید رو زدم اعصابم خورد شده. من و سعید از بچگی باهم دوست بودیم اما الان با این اتفاقا رابطه مون شکراب شده، مامان وقتی فهمید دعوا کردم خیلی ناراحت شد.
- سعی کن خودت رو کنترل کنی، ببین به هر حال اون فامیلته، اشتباه کرده الانم بنده خدا داره تقاصش رو پس میده. میدونی حمید اوضاع سعید رو که دیدم بدتر از اونیه که تو فکر میکنی. ما مردیم و خودتم میدونی برا یه مرد از هم پاشیدن زندگی عین مرگه!
از شانسش زنشم نااهل دراومد و اوضاع روحیش الان اصلا خوب نیست.
- حقشه! اون موقع که سر زهرا اون بلاهارو آورد باید فکر اینجاهاشم میکرد. علی اگه دیروز زهرا حالش بد شده به خاطر اون مهسای عوضیه! وقتی یادم میفته چه بلاهایی تواین مدت سرش اومده کم میمونم سر به بیابون بذارم
اسم زهرا که میاد قلبم خودش رو به در ودیوار قفسه م میکوبه، خدایا چیکار کنم که دلش راضی بشه. وقتی گلرخ خانم گفت که گریه میکرد یه لحظه یاد چشم های معصومش افتادم که وقتی نگاهم میکرددلم نمیخواست چشم ازش بردارم.
دنبال آدرس میثم گشتیم و بالاخره بعد از پرس و جو از چند نفر خونشون رو پیدا کردیم.
حمید پیاده شد و زنگ درشون رو زد، طولی نکشید درباز شد و دختر بچه ی کوچیکی با موهای بافته شده بیرون اومد.
شیشه رو پایین کشیدم و توماشین منتظر موندم حمید روی دوزانو خم شد و به دختر بچه گفت
- سلام خانم کوچولو، داداش میثم خونه ست؟
دختر بچه نگاهی به داخل خونه کرد و با شیرین زبونی گفت
- نه عمو با مامانم رفته دکتر! من و دوستم خونه تنهاییم
- کی برمیگرده؟
شونه بالا انداخت و گفت
- نمیدونم. گفت شاید دیر بیایم
حمید کلافه بلند شد و به سمت ماشین اومد. نشست و گفت
- چیکار کنیم نمیتونیم اینجا منتظر بمونیم.
- فعلا بریم به خونه ی مهسا سر بزنیم، تا بخواد بقیه ی نقشه ش رو عملی کنه باید جلوش رو بگیریم.
✅رمان نذرعشق 1566 پارت هست در دو فصل
🔹فصل اول 866پارته، فصل دوم 700پارت
✅❤️به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴اگه میخوای زودتر از بقیه بخونی و تموم کنی، با پرداخت 50 هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞