eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
17هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
38 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗ این‌کانال وقف امام زمان علیه السلامه و مطالب غیرمرتبط، تبلیغ‌ و‌تبادل گذاشته نمیشه❌
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ بالاخره عقد خونده شد و بعداز امضا کردن گلرخ و آقا مصطفی، قرار شد آماده شیم تا برگردیم به روستا. از گلرخ و آقا مصطفی چند تا عکس گرفتن، گلرخ با دیدنم ازم خواست پیشش برم. - زهرا بیا بشین چند تا عکس باهم بندازیم کنارش نشستم و راضیه ازمون چندتایی عکس انداخت. امشب قراره همه مهمون پدر شوهر گلرخ باشیم، آماده شدیم و هر کس سوار ماشین خودش شد تا به روستا برگردیم شوهر گلنار ماشین رو جلوی در بزرگی که ریسه کشیده بودن پارک کرد، از ماشین پیاده شدم و وارد حیاط که شدیم با دیدن حیاطشون که بچه ها مشغول بازی بودن رو به گلنار گفتم - امشب مهمونشون زیاده؟ گلنار با خوشحالی گفت - اره فامیلای ما و آقا مصطفی هم اینجان، امیدوارم بهت خیلی خوش بگذره ان شاءاللهی گفتم، اما نمیدونم چرا اصلا راضی نیستم برم داخل. گلرخ و آقا مصطفی واردشدن و ماهم پشت سرشون رفتیم. با دیدن خانمهایی که اصلا حجاب درستی نداشتن، از اومدنم پشیمون شدم. به ناچار به همراه خانم جون گوشه ای نشستم و رو به خانم جون گفتم - کاش ما میرفتیم خونه ی سکینه خانم خانم جون که میدونست چرا اینجا رو دوست ندارم گفت - منم نمیدونستم اینجوریه، آخه سکینه و دختراش خودشون مقیدن. حالا یکی دوساعتی بشینیم بعد از شام ببینیم چی میشه! دختر جوانی با یه سینی شربت به طرفمون اومد و بعداز خوش امدگویی سینی رو مقابلمون گرفت، یکی از لیوان ها رو برداشتم و با خوشرویی تشکر کردم. شربت رو خوردم و با شنیدن صدای زنگ گوشیم از کیفم درآوردمش، با دیدن اسم علی لبخند روی لبم اومد، روبه خانم جون گفتم - من برم بیرون صحبت کنم الان برمیگردم اینجا شلوغه نمیشنوم. از بین خانمها رد شدم و به سمت حیاط رفتم. تماس رو وصل کردم از اینکه صدای علی رو میشنوم با خوشحالی گفتم - سلام عزیزم، خوبی صدای پر نشاطش رو که شنیدم تمام ناراحتیم یه لحظه فراموشم شد. - سلام خانم خانما، خوبی گلم؟ - خوب نبودم، ولی صدای تو رو که شنیدم بهتر شدم با نگرانی پرسید - چرا خوب نیستی؟ چیزی شده؟ تمام اتفاقات رو بهش گفتم، بعد از کمی مکث گفت - جان دلم، خودت رو ناراحت نکن. امیدوارم خدا همه ی ما رو تو راه خودش ثابت قدم نگه داره. خدا راه درست و غلط رو نشون داده،این ماییم که خدا رو تو بهترین شبها فراموش میکنیم.حالا عزیزدلم بگو ببینم خبر خوبت چی بود که ما رو تو خماری گذاشتی؟ - عرضم به حضورتون که خانم جون عصری گفت اگه اینبار مامانینا بیان باهاشون میخواد برگرده - جدی میگی؟ آخه قرار بود یکی دوماهی بمونه - خودش قبول نمیکنه، میگه دلم برا خونه م تنگ شده - یعنی وصال من و یارم نزدیکه!!! با صدای کشیده ای گفتم - بلــــــه، حالا بقیه ش دیگه دست شمارو میبوسه که چه زمانی جور کنین با مامانینا بیاین تا برگردیم - تموم تلاشم رو میکنم خانومی که زودتر بیایم، - کجایی؟ - داشتم میرفتم بیمارستان گفتم یه حالی ازت بپرسم و صدات رو بشنوم. - ممنون که به یادم بودی! اینجا هم شلوغه نمیشه زیاد راحت حرف زد، بعدا که خونه برگشتیم بهت زنگ میزنم. باشه؟ - باشه خانومی، مواظب خودت باش. خداحافظ ازش خداحافظی کردم و خواستم برگردم به خونه که با دیدن پسر جوانی که دست هاش رو تو سینه قلاب کرده بود و نگاهم میکرد اخم هام تو هم رفت. ✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش 😊 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌