•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت713
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
نرگس چشمی گفت و کیف رو به دستم داد. از داخل جانمازم سنگ رو بیرون آوردم و نشون دادم
- اینو تومشهد که تسبیح میگرفتم فروشنده یه پیرمرد خیلی مهربونی بود، به همراه مهر کربلا بهم هدیه داد، گفت یکی از دوستاش براش از کربلا آورده، عقیق یمن اصله.
علی سنگ رو از دستم گرفت و نگاهی بهش انداخت، بعد روبه حاج آقا گفت
- بابا این سنگ اصله درسته؟
حاج آقا عینکش رو زد و نگاه دقیقی بهش انداخت، با سر تأیید کرد که اصله، رو به علی گفتم
- اینو برا انگشتر تو میدیم بزنه، روشم که گفتم حکاکی "یاعلی" زده، دوست داداش سنگهای اصل داره اونجا رفتیم میگیم برا من انگشتر منم حکاکی میکنه.
علی که ازبابت سنگ خیلی خوشحال بود بادی به غبغبش انداخت و گفت
- اصلا موندم، خدا چقدر منو دوست داره، حتی سنگ انگشترم از قبل برام از کربلا فرستادن، مگه میشه...مگه داریم
همه با این حرفش خندیدیم، بعد از خوردن میوه آماده شدم و از همه خداحافظی کردیم. قبل از رفتن به خونمون علی یه جعبه شیرینی گرفت و به سمت خونمون رفتیم.
مامان با دیدنمون خوشحال، از پله ها پایین اومد و خوش آمد گفت.
وارد خونه که شدیم حمید به جای مامان یه کاسه شکلات خالی کرد رو سرمون و گفت
- به خانه ی آرزوهات خوش اومدی داماد عزیز.
باهم دست دادن و بعد از سلام و احوالپرسی از بقیه به اتاق برگشتم تا لباسهای صبح رو با یه دست لباس دیگه عوض کنم.
به هال که برگشتم، علی و بابا مشغول صحبت بودن، مامان صدام کرد و به اتاقشون رفتم.روی زمین نشسته بود نگاهی به کارتهای بابا میکرد
- زهرا جان، علی آقا گفت که بعدازظهر برای خرید میرین، این کارت بابات رو بگیر، اگه برای علی آقا خواستی انگشتر بگیری از این بکش.
کارت رو گرفتم، با اینکه همیشه حرفام رو به مامان میزنم، ولی دلم نمیخواد درباره اتفاقات امروز و حرفای عمه چیزی بهش بگم. چون میدونم فکرش خراب میشه، به همراهش به هال برگشتیم، تا وقت باز شدن پاساژها صبر کردیم وبعد از خداحافظی به سمت مغازه ی دوست حمید حرکت کردیم.
داخل ماشین به فکر رفته بودم که علی پرسید
- چرا توفکری ؟ حرفای عمه ذهنت رو مشغول کرده؟
چشم از خیابون برداشتم و نگاهش کردم
- نه عزیزم، برا چی باید فکرمو مشغول کنه!
دستش رو روی دستم گذاشت و گفت
- من نمیخوام تو زندگیمون حرف ناگفته ای بین من و تو باشه، خودم میخواستم یه روز درباره ی سهیلا، دختر عمه باهات حرف بزنم.
لبخندی به روش زدم
- خیلی مهم نیست علی، چرا خودت رو اینقدر اذیت میکنی؟
نگاهی بهم کرد و گفت
- شاید خیلی مهم نباشه، ولی به مرور ممکنه تو زندگی فکرت رو مشغول کنه، به هر حال احتمالش هست بعداز اینکه از مشهد برگشتیم یه جشن بگیریم، بالاخره عمه و دخترش هم میخوان بیان، میخوام الان بهت بگم که اون موقع از حرفا و حرکاتشون ناراحت نشی!
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞