eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
17هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
38 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗ این‌کانال وقف امام زمان علیه السلامه و مطالب غیرمرتبط، تبلیغ‌ و‌تبادل گذاشته نمیشه❌
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ خواست بقیه ی حرفش رو بزنه که چند تقه به‌در خورد و با بفرمایید خانم جون در باز شد، علی یا اللهی گفت و وارد شد. خانم جون با دیدن علی دست روی پام گذاشت و از اتاق بیرون رفت. در رو بست و کنارم نشست، نفسش رو سنگین بیرون داد و شرمنده سرش رو پایین انداخت. حال درونیم خیلی بده ولی نمیخوام باعث شم بیشتر از این شرمنده شه، دستم رو گرفت و گفت - شرمنده م زهرا... کاش... کاش اصلا دعوتشون نمیکردیم، زینب حق داشت که می گفت عمه بالاخره کار خودش رو میکنه! با اینکه بغض دارم، لبخندی به صورتش زدم و دستش رو نوازش کردم. بغضم رو به سختی قورت دادم - اینجوری نگو علی... تو که تقصیری نداری. عمه ت از من خوشش نمیادمنم... تو یه لحظه سرم رو مابین دستاش گرفت - مهم اینه که من دوستت دارم و از جونم برام عزیزتری! دورت بگردم اینجوری بغض نکن. - الان کجاست؟ - کی؟ عمه؟ با سر تأیید کردم - اره پوفی کرد و جواب داد - بابا اومد بردش خونمون، زهرا باور کن هیچ عشق و علاقه ای بین من و سهیلا نبوده، عمه برا خودش نشسته نقشه کشیده حالا که دیده دستش به جایی بند نیست، با این کار خواست حرصش رو خالی کنه وآبروی منو ببره! - میگم، الان فامیلات درباره ی من چی فکر میکنن؟ نکنه فکر کنن حرفای عمه ت... دستش رو جلوی بینیش گذاشت - هیس....! اصلا این حرفو نزن، کسایی که اینجا بودن خاله و زن عمو ها و دختراش بودن که همشون اخلاق عمه رو خوب میشناسن، وقتی به اون چیزی که میخواد نرسه دوست داره همه چیز رو بهم بزنه. اتفاقا همه دارن خانومی تو رو میگن که سکوت کردی و احترام بزرگترت رو نگه داشتی سرم رو به سینه ش چسبوندم، صدای قلبش آرومم کرد. با دستش صورتم رو نوازش کرد و گفت - دلم نمیخواد اینجوری ببینمت، جون علی بخند که دلم آروم شه سرم رو از روی سینه ش برداشتم و به روش خندیدم. - علی؟ - جوونم - دوستت دارم حتی اگه کل دنیا بر علیه ت باشن لبخند دندون نمایی زد و پیشونیم رو بوسید - حالا که عمه رفته پاشو بیا بیرون که یکم دیگه مهمونا میان، مامان بهشون گفت که درباره ی اتفاقی که افتاده هیچ حرفی نزنن نفسم رو با آه بیرون دادم، خدارو شکر مهمونا همشون خودمونی بودن. چند تقه به در خورد، علی ازم کمی فاصله گرفت، مامان در رو باز کرد و گفت - بچه ها مهمونا اومدن، بیاین اتاق عقد چشمی گفتیم و علی دستم رو گرفت و کمکم کرد بلند شم. ✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش 😊 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌