eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
16.6هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
38 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗ این‌کانال وقف امام زمان علیه السلامه و مطالب غیرمرتبط، تبلیغ‌ و‌تبادل گذاشته نمیشه❌
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ - میگم علی از قیافه م معلومه ناراحتم؟ - مگه الانم ناراحتی؟ - به خاطر تو ناراحتم، آخه خیلی عصبی شدی و دوست نداشتم درباره ی تو اون حرفارو بزنه لبخند کجی زد - عزیزم...همه چیز رو فراموش کن، دلم میخواد امروز بهترین روز برات باشه، حالا بخند قربون اون خنده هات بشم خندیدم وتا علی در رو باز کنه، چند باری نفس عمیق کشیدم و بیرون رفتیم، نمیدونم چی بهشون گفته بودن که هیچ کس به روی خودش نیاورد که اصلا چند دقیقه ی پیش بحث شده، وارد اتاق عقد شدیم. با علی کنار هم نشستیم، خانم مسنی نزدیکمون شد، به احترامش بلند شدیم، رو بهمون گفت - ان شاءالله به پای هم پیر شید. واقعا برازنده ی همید، از حرفای اذر ناراحت نشو دخترم هممون خوب میشناسیمش هر دو تشکری کردیم و علی به من گفت - زهرا جان، ایشون زن عمومه! با خوشرویی گفتم - خیلی خوشحالم که شما رو دیدم، صورتم رو بوسید و گفت - علی آقا تو کل فامیل تَکه، قدر همدیگرو بدونید ونذارین با چند تا حرفِ بیخود، امروزتون خراب شه. راستش نمیخواستم این حرفارو بگم ولی وقتی دیدم با ناراحتی رفتی تو اتاق خیلی ناراحت شدم. دخترم هیچ وقت نمیتونی همه رو راضی نگه داری ، هر چقدرم خوب باشی آدمایی پیدا میشن که ازت ایراد بگیرن واقعا چقدر آدما متفاوتن، نه به عمه ی علی که اصلا چشم دیدنم رو نداشت و کلی طعنه زد و توهین کرد، نه به زن عموش که با محبت رفتار میکنه بالاخره از ما جدا شد و با ورود مهمونهای جدید همه چی به روال عادی برگشت، تو این چند دقیقه علی با شوخیهاش سعی داشت حال و هوام رو عوض کنه که موفق هم شد. همه دوباره خوشحالن و از ناراحتی چند لحظه ی پیش خبری نیست. با زینب مشغول صحبت بودم که سحر گفت - زهرا....زهرا....خانم رثایی و بچه هاش اومدن تا اسم خانم رثایی اومد به احترامش بلند شدم، علی برای اینکه ما راحت باشیم، گفت - خانومی، من یه سر برم پیش حمید وقتی عاقد ا‌مد میام بالا رفتنش رو با نگاهم دنبال کردم، خانم رثایی نزدیکم شد و دستش رو دورم حلقه کرد - سلام عروس خانم، مبارکت باشه - سلام استاد خیلی خوش اومدین از بغلش بیرون اومدم و بعد از احوالپرسی پیش مامان رفت و باهم گرم صحبت شدن و سحر هم مشغول پذیرایی شد. تو آینه به خودم نگاه میکردم و اصلا حواسم به اطراف نبود، دستی روی شونه م قرار گرفت، سرم رو بالا آوردم و با دیدن کسی که بالا سرم ایستاده بود، چشم هام گرد شد. ✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش 😊 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌