🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت803
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- ممنون عزیزم، ان شاءالله با دعاهای شما!
به کمک سحر ظرف هارو شستیم و زینب و زهره هم کارهای دیگه رو انجام دادن.
صدای خنده ی دایی مرتضی بلند شد، همونطور که سحر چایی میریخت گفت
- دایی مرتضی سر به سر سهیل میذاره، ماشاءالله سهیل هم کم نمیذاره
- اره هربار دایی میاد، کلی خوش میگذره بهمون! عاشق اخلاقشم، همه رو دور خودش جمع میکنه و با شوخیهاش کلی میخندونه
- احساس میکنم خیلی بچه دوست داره!
- اره عاشق بچه ست، امیدوارم خدا خودش عنایتی بکنه یه بچه ی سالم و صالح بهشون عطا کنه! خیلی دعا کن سحر نمیدونم مشکلشون چیه دکترای زیادی رفتن و الانم تحت درمانن.
- ان شاءالله که هر چی خیرو صلاحشونه براشون پیش بیاد
سحر حمید رو صدا زد و چاییهارو برد، سهیل هم میوه رو تعارف کرد، پشت سر بچه ها وارد هال شدم، نگاهم به علی افتاد که با سعید گرم صحبت بودن، از اینکه رابطشون خوبه خوشحال شدم، پیش حاج خانم و مامان و خاله رفتیم، کنارحاج خانم نشستم
- خسته نباشی دخترم،
- ممنون مامان جون، ببخشین این مدت اینقدر سرمون شلوغ بود که درست و حسابی نتونستم ببینمتون
دست روی پامگذاشت و با محبت نگاهم کرد
- میدونم عزیزم، امشب میخوام کوفته بذارم، به علی هم گفتم حتما زهرا رو بیار
از این همه محبتی که بهم داره، خدا شکر میکنم، چشمی گفتم و بعد از خوردن میوه و شیرینی کم کم مهمونا آماده شدن که برن، خانم جون برامون هدیه ای رو از قبل آماده کرده بود، به دستمون داد، هر دو تشکر کردیم، خداروشکر امروز به خیر و خوشی گذشت.
خانواده ی علی هم آماده شدن که برن، علی نزدیکم شد و گفت
- من برم مامانینا رو برسونم، برمیگردم میریم بیرون، مامان هم برای شامکوفته میخواد بذاره گفته تو رو هم ببرم
- باشه عزیزم، فقط اینجا یه مقدار کار هست، یکم کمک کنم بعد بریم
باشه ای گفت و به همراه خانواده ش رفت.
خاله چادرش رو سر کرد و گفت
- خانم جون اگه اجازه میدین ما هم بریم، قراره خونه تکونی کنم، کلی کار رو سرم ریخته!
خانم جون قابلمه ی کوچکی به سمت خاله گرفت
- اینم یکم غذاست، اضافه مونده بود، هم برا تو ریختم، هم معصومه! حالا مجبور نیستی که امروز خونه تکونی کنی، فردا هم روز خداست
- نه خانم جون همش امروز و فردا میکنم، تا هوا سرد نشده، فرشارم بشورم. امروزم که حاج احمد و بچه ها خونه ن بهترین فرصته.
با همه خداحافظی کردن و به همراه زهره اینا رفتن، مامان هم آماده شد و قبل از رفتن گفت
- زهرا جان تو میخوای بمونی؟
- اره مامان، یکم به خانم جون کمک کنم، خونه رو مرتب کنه، بعدش علی آقا قراره بیاد دنبالم بریم بیرون، از اونجا هم شام بریم خونشون. بعد شام میام
صورتم رو بوسید وبعد از خدا حافظی رفتن.
✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش #همسرداری #مهدویت #تربیتفرزند😊
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞