فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 اهمیت اخلاق خوب مومنان
📜«اخلاق ما میتواند دیگران را دیندار یا دینگریز کند!»
📍دکتر محمد دولتی
💎یا رب محمد وآل محمد، صل علی محمد وآل محمد، وعجل فرج محمد وآل محمد"💎
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهیدتا افراد بیشتری به یاد حضرت باشن✨
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #نون_مهاجری
#قسمت348
با شنیدن اسمش ته دلم خالی شد ولی یاد رفتارش که افتادم اخم کردم و بدون حرف کنار سحر نشستم. سحر که متوجهم شد اول نگاهی به خانم جون کرد و بعداز اینکه مطمئن شد خوابه، روبه من گفت
- ببینم قضیه چیه؟
لباسی که بهم داده بود رو تا کردم و مرتب روی ساکم گذاشتم و دلخور گفتم
- بعداز اینکه دید من و آقا مهدی میخوایم حرف بزنیم ازم دلخور شده و قیافه میگیره، تو و حمید که رفتین نشستم کلی گریه کردم، بعدش علی آقا اومد و بی توجه به من خانم جون رو معاینه کرد و بعدش حتی نگاهم نکرد و از اتاق بیرون رفت
سحر که مشخصه از حرفام تعجب کرده گفت
- واااا، خب یعنی چی؟ اون که هنوز همسر شرعیت نشده بخواد قهر کنه و باهات این رفتارو کنه.
- خب ببین سحر اخه اون شب که ماباهم حرف زدیم به من گفت بهم قول بده که تو این مدت به کسی فکر نکنی تا خیال منم راحت باشه، اولا که من بهش قولی ندادم فقط گفتم ان شاالله، یعنی اگه خدا بخواد، ازکجا بدونم که قرار این اتفاقا بیفته.
درضمن وقتی مادرم که از بچگی زحمتم رو کشیده نمیتونم که دلش رو بشکنم و حرفش رو زمین بندازم.
- به نظر منم این منطقی نیست، حق اینو نداره که ازت دلخور بشه و باهات اینجوری رفتار کنه. درضمن کار درست رو تو کردی چون استاد با مادرت حرف زده و مادرت اجازه داده. الانم دینی به گردنت نیست که بخوای ناراحت بشی
- چی بگم اخه، نمیدونم اصلا زینب بهش گفته یانه
- عزیز من حتی اگه نگفته باشه هم علی اقا نمیتونه ازت انتظار داشته باشه چون توگفتی بهش فکر میکنی جواب مثبت که ندادی! بالاخره اونم باید حد وحدود خودش رو بدونه، نمیگم پسر بدیه، نه! اتفاقا خیلی پسر خوبیه ولی چطورمیگه عاشقته و دوستت داره درحالی که ناراحتی تو رو میبینه، حداقل میتونه به جای ناراحتی و دلخوری، بیاد علت حرف زدنت رو با اقا مهدی بپرسه
- خب همین دیگه، اخه سحر خداشاهده من مجبور شدم. من که نمیخواستم باهاش حرف بزنم حتی وقتی صحبت می کرد اصلا حواسم بهش نبود همش اینور و اونور نگاه می کردم، اخرشم که دید من حواسم نیست و حرف نمیزنم گفت بمونه بعدا حرف میزنیم
سحر طلبکار گفت
- به نظرم توهم محلش نده، چون تو کار بدی نکردی، احترام به حرف مامان گذاشتی و فقط درحد چندکلام حرف زدی، کار غیر شرع نکردی که
- نمیدونم از صبح اعصابم خورده، دلم نمیخواد دیگه باهاش روبرو بشم. میدونی توکه من رو میشناسی هم الان عذاب وجدان دارم نکنه حق با اون باشه و من اشتباه کردم، از یه طرفم خودم رو توجیه میکنم که کار اشتباهی نکردم
- زهراجان توحق انتخاب داری، اصلا شاید تواین مدت یکی اومد خواستگاریت که خیلی سرتر از علی اقا باشه تومیخوای بگی برو مثلا یه ماه دیگه بیا بهت فکر کنم؟ به نظرم روی اقا مهدی هم فکر کن!
بحث یه عمر زندگیه، درضمن اگه اون به تو اعتماد داره چرا الان باید دلخور بشه؟
کلافه دستهام رو به صورتم کشیدم و پوفی کردم
- نمیدونم هرکی یه جور درگیره، منم اینجوری درگیرم دیگه.
- حالا نمیخواد خودت رو ناراحت کنی، وقتی زینب بهش بگه خودش میفهمه زود قضاوت کرده و کارش اشتباه بوده.
چطور به سحر بگم دلم نمیخواد ازم ناراحت باشه، سحر خواست جو رو عوض کنه گفت
- میگم دل تو دلم نیست، کاش فردا زود برسه و بریم عقد مریم و زینب
باشنیدن این حرف آهی از ته دل کشیدم و گفتم
- خوشبخت بشن، من که نمیام
- واااا یعنی چی نمیای؟ رفیق چندین و چند ساله ایم هاااا!!
- میدونم اما نمیخوام چشمم بهش بخوره، راستش طاقت ندارم اینجوری باهام رفتار کنه
ازحرفم بلند خندید، سریع متوجه خانم جون شد و دستش رو جلوی دهنش گرفت و آروم گفت
- عاشق کی بودی تووووو
حرصم گرفت و با پا محکم به پاش کوبیدم
- کوفت، توهم منتظری من یه حرفی بزنم، آتو بگیری
این بار بامحبت نگاهم کرد و گفت
- اخه خنده داره هردوتون ازدست هم ناراحتین، علی اقا اونور دیوار قیافه میگیره و ناراحته، تواین ور دیوار. درحالی که دلتون برا هم دیگه پر میزنه
شوخی رو کنار گذاشت و گفت
- نگران نباش این روزا میگذره، ولی ازمن میشنوی فردا بیا، چون نیای ناراحت میشن
- حالا تافردا زیاد مونده، راستی اقا صادق و مادربزرگش اومدن؟
- اره، قبل اینکه بریم بیرون با مریم دیدمش، اینقدر به هم میان. خداخوشبختشون کنه
زیر لب خداروشکری گفتم، به ذهنم سؤالی رسید پرسیدم
- حالا فردا کی عقدشون رو میخواد بخونه؟
- فکر کنم استاد فاضل
- ای بابا، پس فردا کلا نباید بیام
خودش رو نزدیکم کرد و کنارم نشست
- چرا؟ اونا چه ربطی به تو دارن
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🔴رمان تو وی ای پی کامله با1566 پارت #هیجانی و #عاشقانه💞
اگه میخوای همه رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#یاصاحبالزمان💚
همه هست آرزویم...
که ببینم از تو رویی😭🌹🍃
یکی از نیکبختان دوران غیبت میگفت:
🌱تکان میخوری بگو:یاصاحب الزمان
🌱می نشینی بگو:یاصاحب الزمان
🌱برمیخیزی بگو:یاصاحب الزمان
🍂🍃صبح که از خواب بیدار می شوی مودب بایست وصبحت را باسلام به امام زمانت شروع کن وبگو "آقاجان"
دستم به دامانت خودت یاری ام کن،
🍃🍂شب که میخواهی بخوابی اول دست به سینه بگذار وبگو"السلام علیک یا صاحب الزمان" بعد بخواب
✍✨شب وروزت را به یاد محبوب سرکن که اگر این طور شد شیطان دیگر در زندگی تو جایگاهی ندارد،
دیگر نمیتوانی گناه کنی
دیگر تمام وقت بیمه امام زمانی...
💎یا رب محمد وآل محمد، صل علی محمد وآل محمد، وعجل فرج محمد وآل محمد"💎
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهیدتا افراد بیشتری به یاد حضرت باشن✨
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸
🌹☘
🟢 این استغفار امیرالمؤمنین علیه السلام هست که 70 بند میباشد و مولا آن را هر سحر بعد از نماز صبح میخواندند:
✅هر شب یک بند از استغفار هفتاد بندی امیرالمؤمنین علیه السلام در کانال گذاشته میشه
💠فراز 68 استغفار امیرالمؤمنین 🌸🌿
68- اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ ذَنْبٍ مَدَحْتُهُ بِلِسَانِي أَوْ هَشَّتْ إِلَيْهِ نَفْسِي أَوْ حَسَّنْتُهُ بِفِعَالِي أَوْ حَثَثْتُ إِلَيْهِ بِمَقَالِي وَ هُوَ عِنْدَكَ قَبِيحٌ تُعَذِّبُنِي عَلَيْهِ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِي يَا خَيْرَ الْغَافِرِينَ.
بند 68: بار خدایا ! از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که با زبان آن را مدح کردم، یا نفسم به سوی آن مشتاق گشت، یا با کردار خود آن را نیکو جلوه دادم، یا با گفتارم به آن تشویق کردم، در حالی که آن نزد تو قبیح بوده و بر آن عذابم میکنی؛ پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان!
💎خدایا به حق حضرت فاطمه ی زهرا سلام الله علیها فرج مولامون تعجیل بفرما و مارو از خدمتگزاران وفادار مولا قرار بده 🤲
💎یا رب محمد وآل محمد، صل علی محمد وآل محمد، وعجل فرج محمد وآل محمد"💎
🌹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌹
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸
┄┅══🦋🦋﷽🦋🦋
🦋اولین ســـــلام تقـــدیم به ســـــاحت قدســـــے قطب عالــم امکان حضـــرت صاحـــب الـــزمان(عج)
🌹🍃اَلسّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا قاطِعَ الْبُرْهانِ . اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ وَعَلى آبائِکَ الطَّیِّبینَ ، وَأَجْدادِکَ الطَّاهِرینَ الْمَعْصُومینَ وَرَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَکاتُهُ
#سلامبرشهیدمظلومکربلا
🌸🍃 الْسَلاٰمُ عَلَيْكَ يَا أبا عَبْدِ اللهِ وعلَى الأرواحِ الّتي حَلّتْ بِفِنائِكَ ، عَلَيْكَ مِنِّي سَلامُ اللهِ أبَداً مَا بَقِيتُ وَبَقِيَ الليْلُ وَالنَّهارُ ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ العَهْدِ مِنِّي لِزِيَارَتِكُمْ ،السَّلام عَلَى الحُسَيْن ، وَعَلَى عَليِّ بْنِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أوْلادِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أصْحابِ الحُسَينِ.
🌼🍃اللهمَّ العن اولَ ظالم ظلمَ حقَّ محمد و ال محمد و اخِرَ تابِع له علی ذالکَ.
اللهمَّ العنِ العصابةَ التی جاهدتِ الُحسین وَشایعتْ و بایَعتْ و تابَعتْ علی قَتله اللهمَّ العنهم جمیعاً
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸
AUD-20220329-WA0025.mp3
4.87M
____________________________
🌼🍃
🍃
#صوتفوقالعادهزیبا
✨دعای زیبای ال یاسین🌼🍃
#حضرتامامزمان(عجلاللهتعالیفرجهالشریف)
در یکی از نامه هایی که به یاران با وفا خود فرستادهاند میفرمایند:
« هر گاه خواستید به وسیله ما، به سوی خداوند توجه کنید، و به ما روی آورید، پس همان گونه که خداوند فرموده است بگویید: سلام علی آل یاسین …»
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸
#زیارتحضرتنرجسخاتونسلاماللهعلیها
🌹لطفا به نیابت از امام زمان علیه السلام بخونید🌹
🌼🍃بسم الله الرحمن الرحیم
اَلسَّلامُ عَلى رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ
وَآلِهِ الصَّادِقِ الْأَمینِ، اَلسَّلامُ عَلى مَوْلانا اَمیرِ الْمُؤْمِنینَ.
اَلسَّلامُ عَلَى الْأَئِمَّةِ الطَّاهِرینَ، الْحُجَجِ الْمَیامینِ، اَلسَّلامُ عَلى والِدَةِ الْأِمامِ، وَالْمُودَعَةِ اَسْرارَ الْمَلِکِ الْعَلاَّمِ، وَالْحامِلَةِ لِأَشْرَفِ الْأَنامِ
اَلسَّلامُعَلَیْکِ اَیَّتُهَا الصِّدّیقَةُ الْمَرضِیَّةُ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا شَبیهَةَ اُمِّ مُوسىوَابْنَةَ حَوارِىِّ عیسى، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا التَّقِیَّةُ النَّقِیَّةُ
اَلسَّلامُ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا الرَّضِیَّةُ الْمَرْضِیَّةُ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا اْلمَنْعُوتَةُ فِى الْأِنْجیلِ، الْمَخْطُوبَةُ مِنْ رُوحِ اللَّهِ الْأَمینِ، وَمَنْ رَغِبَ فى وُصْلَتِها مُحَمَّدٌ سَیِّدُ الْمُرْسَلینَ، وَالْمُسْتَوْدَعَةُ اَسْرارَ رَبِّ الْعالَمینَ.
اَلسَّلامُعَلَیْکِ وَعَلى آبآئِکِ الْحَوارِیّینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ وَعَلى بَعْلِکِ وَوَلَدِکِ،
اَلسَّلامُ عَلَیْکِ وَعَلى رُوحِکِ وَبَدَنِکِ الطَّاهِرِ، اَشْهَدُ اَنَّکِ اَحْسَنْتِالْکَِفالَةَ، وَاَدَّیْتِ الْأَمانَةَ، وَاجْتَهَدْتِ فى مَرْضاتِ اللَّهِ، وَصَبَرْتِ فىذاتِ اللَّهِ، وَحَفِظْتِ سِرَّ اللَّهِ، وَحَمَلْتِ وَلِىَّ اللَّهِ، وَبالَغْتِ فى حِفْظِ حُجَّةِ اللَّهِ، وَرَغِبْتِ فى وُصْلَةِ اَبْنآءِ رَسُولِ اللَّهِ، عارِفَةً بِحَقِّهِمْ، مُؤْمِنَةً بِصِدْقِهِمْ، مُعْتَرِفَةً بِمَنْزِلَتِهِمْ، مُسْتَبْصِرَةً بِاَمْرِهِمْ مُشْفِقَةً عَلَیْهِمْ، مُؤْثِرَةً هَواهُمْ، وَاَشْهَدُ اَنَّکِ مَضَیْتِ عَلى بَصیرَةٍ مِنْ اَمْرِکِ، مُقْتَدِیَةًبِالصَّالِحینَ، راضِیَةً مَرْضِیَّةً، تَقِیَّةً نَقِیَّةً زَکِیَّةً، فَرَضِىَ اللَّهُ عَنْکِوَاَرْضاکِ، وَجَعَلَ اْلجَنَّةَ مَنْزِلَکِ وَمَاْویکِ، فَلَقَدْ اَوْلاکِ مِنَ الْخَیْراتِ ما اَوْلاکِ، وَاَعْطاکِ مِنَ الشَّرَفِ ما بِهِ اَغْناکِ، فَهَنَّاکِ اللَّهُ بِما مَنَحَکِ مِنَ الْکَرامَةِ وَاَمْرَاَکِ.
پس بالا مىکنى سر خود را و مىگوئى
اَللّهُمَّ اِیَّاکَ اعْتَمَدْتُ، وَلِرِضاکَ طَلَبْتُ، وَبِاَوْلِیآئِکَ اِلَیْکَ تَوَسَّلْتُ، وَعَلى غُفْرانِکَ وَحِلْمِکَ اتَّکَلْتُ، وَبِکَ اعْتَصَمْتُ، وَبِقَبْرِ اُمِّ وَلِیِّکَ لُذْتُ، فَصَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، وَانْفَعْنى بِزِیارَتِها، وَثَبِّتْنى عَلى مَحَبَّتِها، وَلا تَحْرِمْنى شَفاعَتَها وَشَفاعَةَ وَلَدِها، وَارْزُقْنى مُرافَقَتَها وَاحْشُرْنى مَعَها وَمَعَ وَلَدِها، کَما وَفَّقْتَنى لِزِیارَةِ وَلَدِها وَزِیارَتِها، اَللّهُمَّ اِنّى اَتَوَجَّهُ اِلَیْکَ بِالْأَئِمَّةِ الطَّاهِرینَ، وَاَتَوَسَّلُ اِلَیْکَ بِالْحُجَجِ الْمَیامینِ مِنْ آلِ طه وَیس، اَنْ تُصَلِّىَ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ الطَّیِّبینَ، وَاَنْ تَجْعَلَنى مِنَ الْمُطْمَئِنّینَ الْفآئِزینَ الْفَرِحینَ الْمُسْتَبْشِرینَ، الَّذینَ لا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلا هُمْ یَحْزَنُونَ، وَاجْعَلْنى مِمَّنْ قَبِلْتَ سَعْیَهُ، وَیَسَّرْتَ اَمْرَهُ، وَکَشَفْتَ ضُرَّهُ، وَآمَنْتَ خَوْفَهُ، اَللّهُمَّ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، وَلا تَجْعَلْهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنْ زِیارَتى اِیَّاها، وَاْرزُقْنى الْعَوْدَ اِلَیْها اَبَداً ما اَبْقَیْتَنى، وَاِذا تَوَفَّیْتَنى فَاحْشُرْنى فى زُمْرَتِها، وَاَدْخِلْنى فى شَفاعَةِ وَلَدِها وَشَفَاعَتِها، وَاغْفِرْ لى وَلِوالِدَىَ وَلِلْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ، وَآتِنا فِى الدُّنْیا حَسَنَةً وَفِى الْأخِرَةِ حَسَنَةً، وَقِنا بِرَحْمَتِکَ عَذابَ النَّارِ، وَالسَّلامُ عَلَیْکُمْ یا ساداتى وَرَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَکاتُهُ
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸
zyarat_narjes khaton_dar_samera.mp3
3.33M
________________________________
🌸🍃
🍃
#صوتفوقالعادهزیبا
✨زیارت حضرت نرجس خاتون🌼🍃
اگر حاجتی دارید بـه حضرت نرجس خاتون، مادر امام زمان(ع) متوسّل شوید. ایشان چون مادر ولیّ وقـت ما هستند، به فـرزندشان مـی فرمایند که: پسرم! این شخص به من متوسّل شده. خواسته اش را بده.
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️ای روشنگر آیات حق که آمدنت حق است و حقیقتِ لحظههای انتظاری تو!
سلام بر تو تفسیرگر آیات خدا!
✨ السَّلَامُ عَلَيْكَ حِينَ تَقْرَأُ وَ تُبَيِّن
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❤️ روز چهاردهم چلّه زیارت آل یس به نیّت فرج (سهشنبه)
⏳ ۲۶ روز مانده به نیمه شعبان
#تا_همیشه_سلام
📎دریافت متن و صوت زیارت آل یاسین و دعای بعد از آن، با صدای مداحان مختلف
🔘 ایتا | بله | تلگرام | اینستاگرام
@Elteja
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت349
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- یادت رفته؟ خرابکاری امروز همون به خاطر پسر استاده!! بیام، اقا مهدی بخواد حرفی بزنه و علی اقا ببینه اونوقت خربیار باقالی بار کن!
اروم به سرم زد و گفت
- الحق که عاشقی! نه به چنددقیقه پیش که میگفتی(ادای من رو دراورد) از دستش ناراحتم اون حق نداره ناراحت بشه، نه به الان که میگی چون نمیخوام ناراحت شه نمیام.
خدا شفات بده
چشم هام رو ریز کردم و به قیافه ی بانمکش که بهم زل زده بودنگاه کردم تو یه لحظه لپش رو کشیدم و گفتم
- دیوونه ی همین سربه سر گذاشتناتم
شروع به مالش دادن لپش کرد و گفت
- دیوونه ای که از این کارا میکنی دیگه، الان قرمز میشه
این بار من بلند خندیدم و خانم جون بیدار شد وگفت
- شمادوتا چتونه؟ مثلا استراحت میکردما!!!
هردو شرمنده شدیم روبه خانم جون که حالا دیگه نشسته بود گفتم
- ببخشین، یه لحظه حواسم پرت شد و یادم رفت که شما خوابین
خندید و جواب داد
- خداببخشه، زهرا جان به مامان زنگ زدی؟
نزدیکش نشستم و دستش رو گرفتم، یاد تماس مامان و حرف زدنم با آقا مهدی افتادم، نفسم رو با آه بیرون دادم
- اره صبح حرف زدم باهاش، چطور کاری داشتین؟
- نه دخترم، فقط خواستم بگم یه موقع زنگ زد بهش نگو حالم بدشده بود، نگران میشه
از اینکه اینهمه به فکر مامانه، با محبت نگاهش کردم
- چشم، قربونت بشم که این قدر به فکر بقیه هستین
چند تقه به در خورد و حمید وارد اتاق شد ، با محبت نگاهش کردم، به خاطر گرما پیشونیش عرق کرده و چند تار از موهاش چشبیده بود به پیشونیش.
زل زدم بهش، چقدر دوستش دارم، وقتی نگاهش میکنم یاد بابا میفتم، با اون موهای مشکی و ریش کوتاه و مرتبش، دقیقا شبیه جوونیای بابا که عکسش رو که توخونه به دیوار زدیم شده. وقتی دید زل زدم بهش به شوخی گفت
- سلام زهرا خانم من قصد ازدواج ندارما، اونی باید بپسنده، پسندیده گفته باشم
خندیدم و جواب دادم
- علیک سلام، یه لحظه یاد بابا افتادم.
در ضمن بابت تونیک ممنون خیلی قشنگه
- مبارکت باشه، انتخاب سحر بود گفت زهرا این رنگی خیلی دوست داره
چشم از حمید برداشتم ونگاهم رو به زمین دوختم. کاش میدونستم با علی آقا درباره چی حرف زدن، اما حیف نمیتونم ازش بپرسم.
حمید از داخل ساکش حوله ش رو برداشت و گفت
- من میرم یه دوش بگیرم، بعداز ظهر باهم بریم خرید، خانم جون شماهم میاین؟
خانم جون که خداروشکر حالش خوب شده، باخوشحالی جواب داد
- اره پسرم، سوغاتی برا بچه ها نخریدم بریم یکم خرید کنم.
حمید باشه ای گفت و رفت. سه تایی تو اتاق نشسته بودیم هرکس به کاری مشغول بود، سحر با گوشیش کار می کرد و خانم جونم وسایل کیفش رو بیرون ریخته بود و پول هاش رو می شمرد.
منم طبق معمول مثل کسی که کشتی هاش غرق شده تو افکار خودم غوطه ور بودم که چند تقه به در خورد.
سریع حجاب گرفتیم و بلند شدم در روباز کردم.
بادیدن استاد و دوتا دخترش کمی جاخوردم، اینجا چیکار میکنن، نکنه دوباره بحث خواستگاریه!
- سلام، خوش اومدین
- سلام زهرا جان، اجازه میدی بیایم داخل؟
اصلا حواسم نبود جلوی در رو گرفتم، به خودم اومدم و شرمنده گفتم
- ببخشید اصلا حواسم نبود، بفرمایید داخل
از جلوی در کنار رفتم و استاد به همراه دوتا دخترش وارد شد. خواستم در رو ببندم علی آقا رو دیدم که با آقا مهدی گرم صحبت بودن.
نگاهش به من افتاد، با دیدنش دوباره حس دوگانگی بهم دست داد. بدون اینکه حرفی بزنم در رو بستم
🔴رمان تو وی ای پی کامله با1566 پارت #هیجانی و #عاشقانه💞
اگه میخوای همه رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت350
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
خواستم در رو ببندم علی آقا رو دیدم که با آقا مهدی گرم صحبت بودن.
نگاهش به من افتاد، با دیدنش دوباره حس دوگانگی بهم دست داد. بدون اینکه حرفی بزنم در رو بستم و کنار استاد نشستم.
- ببخشید استاد صبح حالم خیلی بد بود تنهاتون گذاشتم، واقعا نگران خانم جون بودم
استاد لبخندی زد و همونطور که به خانم جون نگاه می کرد گفت
- این چه حرفیه دخترم، خانم جون برای همه ما عزیزه، حق داشتی زود برگردی. من و اقا مهدی هم زیارت کردیم و زود برگشتیم، اخه اقا مهدی که دید تونگرانی دلش طاقت نیاورد و نتونست زیاد بمونه
نمیدونم چیکار کنم فقط سرم رو پایین انداختم و جواب ندادم.
ازاینکه نمیتونم رک به اقا مهدی بگم جوابم منفیه کلافه میشم.
نباید بذارم پسر مردم این همه امیدوار بشه. خانم جون دنباله ی حرف استاد رو گرفت و گفت
- خداخیرش بده زهرا رو، خیلی وقتا که توخونه تنها میشم زهرا میاد بهم سرمیزنه. ان شاالله زود سرو سامون بگیره و دعای خیر من پشت سرش باشه.
روسری خانم جون رو که نامرتب شده بود مرتبش کردم و گفتم
- وظیفمه خانم جون، اون قدر دوستتون دارم که میخوام بیست و چهار ساعته پیشتون باشم.
نگاهی به استاد کردم
- راستش استاد، خانم جون مثل یه معلم دلسوز تو هر زمینه ای راهنماییم میکنه، هر جا به مشکل میخورم از راهنماییهاش استفاده میکنم. خلاصه اگه تواین روزا خانم جون کمکم نمی کردن نمیتونستم راحت با اتفاقاتی که پیش اومده کنار بیام
استاد که با دقت به حرف هام گوش می کرد گفت
- مبدونم عزیزم، تو این مدت با شناختی که از خانم جون پیدا کردم من رو یاد مادر خدابیامرزم میندازن، مادرم همیشه هوام رو داشتن و هر جا که نیاز به کمک داشتم تجربیاتشون رو در اختیارم میذاشتن
یاد حمید افتادم، خبر نداره استاد و خانواده ش اینجا هستن، احتمالش هست خانواده ی استاد معذب بشن، چادرم رو سر کردم و گفتم
- ببخشین استاد من الان برمی گردم
از اتاق خارج شدم، خدا رو شکر خبری از علی اقا نیست. به سمت آشپزخونه که حموم اونجا بود رفتم و با دیدن حمید که با حوله موهاش رو خشک میکرد، نزدیکتر رفتم
- سلام داداش، خواستم بگم استاد و دختراش تو اتاق ماهستن، گفتم بهت خبر بدم که اطلاع داشته باشی
حمید حوله رو روی شونه ش انداخت و گفت
- پس فعلا تو پذیرایی میشینم که معذب نباشن
لبخندی پر از محبت تحویلش دادم و قبل از اینکه برم پرسید
- زهرا، چیزی شده؟
ته دلم خالی شد، لب پایینم رو با دندونام فشار دادم نکنه علی اقا چیزی بهش گفته
برگشتم سمتش و گفتم
- مگه قراره چیزی بشه؟
مقابلم ایستاد. تقریبا یه سر و گردن از من بلندتره و چونه م رو بالا اورد و پرسید
- از وقتی برگشتی تو خودتی! فکر نکن متوجه نشدم. قضیه چیه؟
به خاطر اینکه متوجه حال درونیم نشه جواب دادم
- چیزی نیست، به خاطر خانم جونه.
طوری که انگار حرفم رو باور نکرده گفت
- مطمئنی؟
- اره، نگران نباش.
برگشتم برم که گفت
- با مهدی حرف زدی؟
آب دهنم رو به سختی قورت دادم، حتما علی اقا بهش گفته!
- تو از کجا فهمیدی؟
نزدیکم شد و گفت
- سحر بهم گفت، هرچند مامان خودش باهام حرف زده بود و تا حدودی میدونستم. زندگی رو سخت نگیر زهرا، الان بهترین موقعیته فکرات رو بکنی. هر دوتاشون پسرای خوبین، به ندای دلت گوش بده. ولی اینو بدون احساسی نباید تصمیم بگیری، عاقلانه فکر کن.
توچشم هاش نگاه کردم و گفتم
- مامان چی بهت گفته؟
- گفت که حواسم به تو باشه و هرجا که نیاز بود کمکت کنم.
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #نون_مهاجری
#قسمت351
- گفت که حواسم به تو باشه و هرجا که نیاز بود کمکت کنم.
از اینکه خانواده م این قدر به فکرم هستن احساس خوشبختی میکنم، خواستم کنار حمید بشینم که در اتاق باز شد و علی آقا بیرون اومد، به خاطر اینکه باهاش رو در رو نشم، رو به حمید گفتم
- فعلا برم استاد منتظرمه
بدون نگاه به علی آقا سریع به اتاق پناه بردم و پشت در وایستادم.
استاد باخانم جون گرم صحبت بود. سحر با دیدنم گفت
- زهرا کجا رفتی تو؟
نفس سنگینی کشیدم و کنار سحر نشستم و آروم گفتم
- رفتم به حمید بگم که استاد تو اتاقه
- خوب کاری کردی، چرا به ذهن خودم نرسید.
روبه استاد گفتم
- ببخشین استاد، کی میتونین یه کلاس برامون بذارین؟
استاد روسریش رو مرتب کرد و گفت
- امروز سرم شلوغه، قراره بریم بیرون. سعی میکنم فردا صبح کلاس بذاریم خوبه؟
با باداوری اینکه فردا قراره عقد بچه ها خونده بشه و امکانش هست زینب و مریم نباشن جواب دادم
- فردا زینب و مریم نیستن، از صبح سرشون شلوغه.
- خب پس خودتون یه زمانی رو تعیین کنین به منم بگین.
چشمی گفتم و بعداز رفتن استاد و دختراش کمی استراحت کردیم تا بیرون رفتیم خسته نباشیم. حمید هم وارد اتاق شد، با دیدن قیافه ش که کمی گرفته بود نگران شدم، نمیدونم بعداز برگشتنم به اتاق چی بینشون گذشته که قیافه ش گرفته به نظر میاد.
چادرمو روم کشیدم و سعی کردم بخوابم، گوشی رو کنار بالش گذاشتم، همش چشمم به گوشیه که صفحه ش روشن بشه و پیامی بیاد.
حتی خودمم نمیتونم حال خودم رو درک کنم، تا وقتی که دل بسته نشده بودم اصلا برام مهم نبود و زندگیم رو می کردم، چه اشتباهی کردم که خودمو دوباره درگیر کردم.
تمام سعیم رو کردم که بخوابم، این قدر از این پهلو به اون پهلو شدم که حوصله سر رفت.
نمیدونم الان زینب چیکار میکنه، از صبح خبری ازش ندارم احتمالا باهم رفتن بیرون.
مریم هم که بالاخره بعداز این همه انتظار به اونی که دوستش داره میرسه و فکرش راحت میشه.
اما من چی؟ یاد نگاهش تو حرم افتادم، ازم دلخور بود. نمیدونم آخه برا یه دونه حرف زدن مگه ادم اینجوری سرد برخورد میکنه، کاش دلیل رفتارش رو میدونستم.
با این حساب فکر کنم کلا ازدواج ما جور نشه، تودلم گفتم... خدایا نکنه قسمت من با اقا مهدیِ؟
کلافه از این فکرها، چشم هام روبستم، کم کم چشم هام گرم شد و خوابیدم
سر سفره ی عقد نشستم، اطرافم رو با سلیقه ی خاصی تزیین کردن. سحر ومامان و بقیه خوشحالن و مثل پروانه دورم می چرخن.
صدای نفساش رو می شنوم، بوی عطر تلخ مردونه ش مشامم رو پر کرده،از شرم و خجالت نمیتونستم بهش نگاهش کنم.
از آینه ای که مقابلمون بود خودم رو نگاه کردم، چادر سفید سَرمه و با آرایش ملایمی که دارم، لبخند به لبم اومد. با خودم گفتم الحق که سحر راست میگه مثل عروسک شدم.
چشم از آینه برداشتم وخیره به دست های مردونه ش شدم.
بعد از اون همه انتظار بالاخره امروز عقدم خونده میشه. استرس عجیبی مثل خوره به جونم افتاده، نمیدونم چرا دلم آروم و قرار نداره.
عاقد برای بارسوم گفت: خانم زهرا فلاح ایاوکیلم
همه منتظر بله گفتنم بودن که قران رو بستم و قبل از اینکه بله بگم کنار گوشم گفت
- بانو! دیدی گفتم تو فقط مال خودمی و هرطور شده به دستت میارم!! فقط بله بده تا آخر عمر مال خودم بشی!
از حرفش قند توی دلم آب شد، سرم رو بالا آوردم و با دیدن آقا مهدی تعجب کردم، پس علی آقا کجاست. سرم رو چرخوندم و با گریه به اطراف نگاه کردم و گفتم امکان نداره... خدایا چرا....تپش های قلبم بالا رفت حس میکنم نفسم بالا نمیاد.
با تکون های دستی از خواب پریدم و نشستم، هنوزم اون صحنه از جلوی چشم هام کنار نمیره.
سحر با نگرانی گفت
- خوبی؟ خواب بد دیدی؟
حس میکنم زبونم قفل شده، خدایا این چه خوابی بود، تپش های قلبم به شدت بالا رفته، چند باری نفس عمیق کشیدم. سحر دستپاچه رفت و لیوان آبی برام آورد. چند جرعه خوردم و کمی که آروم شدم پرسید
🔴رمان تو وی ای پی کامله با1566 پارت #هیجانی و #عاشقانه💞
اگه میخوای همه رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞