فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫
تمام زندگیات مرهون این لحظهها است ...
#یک_دقیقه♥️
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💌 #پیام_معنوی | اثرات رنج
🌱 رزمایش همدلی: ghadir.org/hamdeli
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 مذهبیهای محترم! خدا از شما بیشتر انتظار تغییر داره ...
➕معرفی تکنیک برای دوری از تحجر و تحول گریزی
#تحول_خواهی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🔥پاش رو لای در گذاشته بود و نمیتونستم درو ببندم...
_تو رو خدا برو دیگه الان اگر سپهر بیاد
اینجا ببیندت هم تو رو میکشه هم منو...
صدای زمزمه وارش توی گوشم پیچید:
_بیجا کرده تو زن منی نه اون مرتیکه...
_چی داری میگی ما عقد کردیم...من و تو جدا شدیم یادت رفته چطور ولم کردی رفتی با یه بچه تو شکم؟
_خب حالا برگشتم و میگم باید از این پسره ریشو طلاق بگیری وگرنه روزگارتونو سیاه میکنم...خودتم میدونی به سادگی آب خوردن میتونم سرشو زیر آب کنم...
از ترس کپ کردم...خواستم جوابشو بدم که صدای سپهر باعث شد روح از تنم جدا بشه:_این کیه اینجا چی میخواد حنانه🍂؟!...
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
#رقیبعشقی 🤭 #عاشقانهاعتقادی
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥پاش رو لای در گذاشته بود و نمیتونستم درو ببندم... _تو رو خدا برو دیگه الان اگر سپهر بیاد اینجا ببی
این رمان خانوم شین الف چند ماه پیش بعد از اتمام از کانال پاک شد اما به دلیل درخواست مکرر اعضا فقط یکبار دیگه رایگان اینجا ارسال میشه😍
عجله کنید بعد از اتمام کاملا پاک میشه❌
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_202 چند قدم دورتر اما عماد با شنیدن صدای شی
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_203
یحیی با دست ظرف غذایش را پیش فرستاد:
_بخور اینو تا نمردی!
عصبی سر تکان داد:
+نمیتونم ازگلوم پایین نمیره!
_همه چی تحت کنترله نگران چی هستی کاری نمیتونن بکنن!
+خیلی بهش نزدیک میشه...
اگه با عطر مسمومش کنه چی؟
_الان این روش به دردشون نمیخوره...
+نمیدونم چرا ولی دلشوره دارم!
حالا تو معده ت خونریزی کنه بمونی رو دستمون اوضاع بهتر میشه؟
نگاهی به ظرف ناهارش که هنوز دست نخورده گوشه اتاق مانده بود انداخت:
_خب میل ندارم!
یحیی قاشق را توی دستش گذاشت:
+تا نزدم تو سرت بخور!
نیت کرده بود بالاخره لقمه ای غذا بخورد که تقه ای به در خورد و حسنا خیلی آرام صدا زد:
_با اجازتون ما رفتیم ساحل...
عماد بلافاصله اورکت و دستگاه شنودش را برداشت و راه افتاد...
سعید نیم خیز شد و مچ دستش را گرفت:
_عماد من میرم یکم بخواب...
کار خاصی نیست اصلا وظیفه تو نیس وقتی من اینجام...
یحیی پوزخندی زد:
_چرا اتفاقا وظیفه شه!
چشم غره ای نثار یحیی کرد و همانطور که کوتاه جواب سعید را میداد به سرعت از در خارج شد :
_اینجوری راحت ترم...
مروه میان حصار حسنا و حره قدم میزد و زیر لب ذکر محبوبش را برای تسلط بر اعصاب زمزمه میکرد تا روح آزرده اش پروژه شان را بهم نریزد:
_یاجابر العظم الکثیر...
ای ترمیم کننده ی استخوان شکسته...
این روح و این اعصاب خرد شده رو مرمت کن!
کنار آب که ایستاد و بوی نمک به مشامش خورد حواسش به مکان و زمانی که در آن قرارداشت جلب شد...
آفتاب به خون نشسته را میدید که نور روز را با خودش میبرَد و آسمان را با تاریکی تنها میگذارد...
چند دقیقه ای نگذشته بود که حسنا آهسته لب زد:
_من و حره میریم چوب جمع کنیم آتیش روشن کنیم واسه سیب زمینیا...
اگر اومد بگو امشب شام رو لب ساحل میخوریم...
بعدم اگر پرسید، اگو پرسید بگو پس فردا میرم...
بذار هر کاری میخواد بکنه امشب بکنه...
مروه سر تکان داد و دست حسنا دور مچ حره حلقه شد:
_پس ما رفتیم... فعلا...
مروه کماکان خیره ی دریا ماند...
در سیاهی امواج زیر چادر شب چیزی شبیه دلهره میجوشید و همراه کف موج به سمتش هجوم می آورد...
اما نگاهش را از آن نگرفت...
دلش میخواست شجاعت این را پیدا کند که هربار حادثه ای او را تا آن سه روز شوم برد بجای چشم بستن و دیوانه وار فریاد زدن و وسواس گرفتن و بعد به زور مسکن خوابیدن، با آرامش این تصویر را بپذیرد و با پلم برهم زدنی از آن عبور کند...
شبیه تماشای این امواج سیاه و پذیرش آگاهانه ی دلهره و اضطرابش...
غرق افکار خودش بود که با این جمله به خود آمد:
+شبِ دریا رو خیلی دوست داری؟!
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_204
مروه با هین بلندی که تظاهرش غافلگیری بود به طرفش برگشت...
با لبخند و اخم کمرنگی گفت:
_شما عادت داری همیشه دیگران رو غافلگیر کنی؟!
فرانک با نازی که جزئی از رفتارش بود یک قطم نزدیک شد و شانه به شانه اش لب ساحل ایستاد:
+نمیخواستم بترسونمت، آخه خیلی وقته که خیره شدی گفتم شاید چیز جالبی هست و من نمیبینم...
نگاه مروه به دریا برگشت:
_نمیدونم....
انگار یه گمشده داره که باید پیداش کرد...
+چی بگم...
من اگر خودمو بتونم پیدا کنم خیلی هنر کردم...
راستی حالت بهتره؟!
مروه کمرنگ لبخند زد:
+آره خوبم...
پیش میاد دیگه... شرمنده...
_اشکالی داره بپرسم دلیل حال بدت چی بود؟!
+ببخشید نمیتونم توضیحی بهت بدم...
یعنی اگرم خودم بتونم اجازه ش رو ندارم!
اما همبنقدر بگم که... درکت میکنم...
لبهای فرانک به زهرخندی باز شد:
_پس خیلی متاسفم...
میتونم حدس بزنم موضوع چیه...
حتما همسر سابقت...
مروه فوری کلامش را با کمی حساسیت قطع کرد:
_درباره ش حرف نزنیم بهتره...
بی مقدمه پرسید:
+راستی کی برمیگردی؟!
مروه فوری گفت:
_پس فردا...
چطور؟!
_هیچی...
گفتم لااقل تا وقتی هستی گپ بزنیم...
کم پیش میاد آدمی مثل من یه همدمِ همدرد پیدا کنه و یکم خودشو سبک کنه...
مروه راحت گفت:
_کمی برات از دست من برنمیاد...
به نظر من که اشتباه میکنی...
باید بری شکایت کنی...
نباید این بردگی رو ادامه بدی!
فرانک باز با پاشنه کفش روی نقطه ضعفش ضربه زد:
_اگر خودت بودی رازی میشدی عکس و فیلمت پخش بشه و خانواده ت...
مروه با تمام توانی که به کار برد تا صدایش را کنترل کند جواب داد:
_ادامه دادن به این وضع بهتره؟
+حداقل آسیبش به خودم میرسه نه مادر بیچاره م که آخر عمری بخواد بی آبرو بشه!
خفتش رو تنهایی به دوش میکشم ولی کسی با انگشت نشونم نمیده!
خبر رسوایی خیلی زود میپیچه مروه جون!
مگه اینکه آدم شانس بیاره و قبل از اینکه صداش دربیاد ماجرا خاتمه پیدا کنه!
مروه با لبخند کجی کنایه اش را دریافت کرد...
سری تکان داد:
_نمیدونم چی بگم!
حداقل میتونید شرعیش کنید!
+خب اون قبول نمیکنه...
نمیخواد تعهدی داشته باشه...
منم تصمیم گرفتم وادارش کنم!
مروه ناچار بود کمی تعجب کند:
_چطوری؟!
+فکر کردی برای تفریح اومدم شمال؟!
خانواده اش چند روزی شمال تشریف دارن...
منم اومدم نقشه ام رو عملی کنم!
مروه کمی بیشتر تعجب بروز داد:
_چه نقشه ای؟
+اون از من آتو داره...
منم باید ازش یه آتویی می گرفتم که مجبورش کنم اون عکس و فیلما رو پاک کنه!
_چه آتویی؟!
متوجه منظورت میشم میخوای چکار کنی؟!
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
Panahian-Clip-AzNeshatTaEshgh.mp3
2.56M
🎵از نشاط تا عشق
♥️راهی ساده برای لذت بردن از نماز و مناجات
#کلیپ_صوتی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
تا دستش رو گرفتم عقبکشید.
با گریه گفتم: ما محرمیم سپهر من هنوز #زنتم #طلاق ما باطل بود من #باردار بودم...
با تعجب و خشم بهم خیره شد.
گفتم: بعدا برات همه چیزو توضیح میدم.تو رو خدا فقط الان منو از این جا ببر..منو از دست این عوضی #نجات بده خواهش میکنم...
تازه یادش اومد که فرهاد منو آورده اینجا...
هلم داد بیرون و در اتاق رو بست.دیگه فقط صدای #کتک کاریشون می اومد.با ترس به دری که قفل کرده بود میزدم و التماس میکردم: #سپهر تو رو خدا ولش کن بیا بریم... یه بلایی سرت میاره...سپهر...
داد زد: برو تو ماشین تا من بیام...اینجا واینستا...
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
تا دستش رو گرفتم عقبکشید. با گریه گفتم: ما محرمیم سپهر من هنوز #زنتم #طلاق ما باطل بود من #باردار
رمان #حنانه خانوم شین الف چند ماه پیش بعد از اتمام از کانال پاک شد اما به دلیل درخواست مکرر اعضا فقط یکبار دیگه رایگان اینجا ارسال میشه😍
عجله کنید بعد از اتمام کاملا پاک میشه❌
💌 #پیام_معنوی | با بعضیها نباید مهربان بود
🌱 رزمایش همدلی: ghadir.org/hamdeli
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
#wall♡📻
❅ঊঈ✿🦋♥️🦋✿ঈঊ❅
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
_میدونستی امشب ماه گرفتگی گزارش شده؟
_نه..کجا؟
کنارم نشست و آروم زد روی چشمم: اینجا... بازم که این تیله های نقره ای اشکیه... از چی میترسی #حنانہ؟؟
با بغض گفتم: سپهر اینبار اگر پیدامون کنه...
بادستاش صورتم رو قاب کرد و اشکام رو گرفت:
_مگه من مُرده باشم که اون عوضی دستش به تو برسه... خودم مواظبتم... دیگه قبولم نداری؟!
_آخه تو اونو نمیشناسی اونروز که اومد اینجا تهدیدم کرد گفت باید از تو جدا شم و با اون...
داد زد:
_غلط کرد تو زن منی...
اگه ایندفعه دور و برت پیداش بشه گردنشو میشکنم!!...
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
#عاشقانه_مذهبی_جدید👌🏻
#محبوبترینرمانازنگاهاعضا👆🏻😍
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
_میدونستی امشب ماه گرفتگی گزارش شده؟ _نه..کجا؟ کنارم نشست و آروم زد روی چشمم: اینجا... بازم که این
_من... من که گفتم... نمیخوام... بچم رو بندازم...
با زانو ضربه ای به شکمم زد که خم شدم...
صدای عربده ش تو خونه پیچید:
_تو بیجا کردی گفتی یه جوری بچم بچم میکنه اون بچه منم هست منم نمیخوامش پس باید بمیره...
اگه تو نمیتونی خودم میندازمش...
با ضربه بعدیش پهن شدم کف آشپزخونه...
ناله کردم:
_تو رو خدا من دارم میمیرم...آی خدا...
نفسم بالا نمی اومد از درد...
اما اون انگار هیچی حالیش نبود...
کمربندش رو باز کرد و افتاد به جونم تا بالاخره خسته شد...نشست کنارم...
تمام بدنم درد میکرد و آروم ناله میکردم...
سرش رو آورد کنار گوشم:
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
#عاشقانہ_اعتقادی_ایتـــا🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
_میدونستی امشب ماه گرفتگی گزارش شده؟ _نه..کجا؟ کنارم نشست و آروم زد روی چشمم: اینجا... بازم که این
دو تا پارت هیجانی از تاریکخانه توی راهه نخوابید🚙😍
چه پارتایی🙊
" #حنانه "رمان سوم خانوم الف هم اینجاست👆🏻 اگر هنوز نخوندید عجله کنید بعد از اتمام کاملا پاک میشه❌
#انتشار_برای_آخرین_بار🚨
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_204 مروه با هین بلندی که تظاهرش غافلگیری بو
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_205
لبخند پر از نفرتش بازتر شد:
_توی این ده خیلی بی دست و پا بازی درآوردم.
مثل یه برده رامش بودم!
اما دیگه خسته شدم....
حلقه اشک درون چشمهایش حجم گرفت:
_وقتی مجبور شدم خواستگاری رو که منو دوست داشت و میتونست به زندگی خودم و مادرمو سر و سامون بده بخاطر تهدید هاش رد کنم!
تصمیم گرفتم زهرم رو بهش بریزم...
از اونموقع به چیزایی ازش جمع کردم...
عکس و فیلم و صوت و...
اونقدری هست که زنش حرفامو باور کنه!
+زنش؟!
چطوری میخوای پیداش کنی؟
_گفتم که...
زن و پسر و دو تا دخترش اومدن شمال اما خودش نیومده...
بهترین فرصته که باهاش قرار بذارم و پته شوهرشو بریزم رو آب...
مروه گیج پرسید:
_اینکار چه فایده ای برات داره فکر نمیکنی اینطوری اون آدمم عکس و فیلم تو رو پخش میکنه؟!
+ممکنه...
اگر زنش نخواد بهم کمک کنه!
این ریسکیه که من ناچارم انجامش بدم...
من همه چیزو به زنش میگم و بهش میگم اگر قصد تلافی داری میتونی توی پیدا کردن آرشیوش کمکم کنی...
اینجوری هم دل تو خنک میشه هم مشکل من حل میشه... فقط...
مطمئن نیستم قبول کنه!
یعنی اصلا نمیدونم چه برخوردی میکنه!
مروه سری به تاسف تکان داد:
_چی بگم!
حالت نگاهش مظلوم و حدقه چشمهایش مملو از اشک شد:
_من... من ازت کمک میخوام!
شاخکهای عماد پشت شنود فعال شد و مروه امیدوار شد:
_چه کمکی از دست من برمی آد؟
+ببین... من هیچ کس رو اینجا ندارم اصلا کسی رو ندارم که چیزی از این ماحرا بدونه تنهام...
نمیدونم اگر به زنش بگم برخوردش چیه!
حتی میترسم از ترس آبروش یا حسادتش سرمو زیر آب کنه بعید نیس از این خانواده...
من برای فردا باهاش قرار گذاشتم ولی...
ولی نمیتونم تنها ببینمش...
میترسم...
اصلش اینه که ماجرا رو به تو گفتم که کمکم کنی!
من... من نمیتونم تنها باهاش روبرو بشم باید یکی کنارم باشه...
مروه خودش را به نفهمیدن زد:
_یعنی چکار کنم؟!
+میخوام... میخوام فردا بیای ویلای من وقتی اون میاد پیشم باشی!
عماد با خشم تمام ایستاد و کلید بیسیمش را لمس کرد:
_یحیی...
+بله
_میدونستم آخرش این عوضی به اینجا میرسه...
میخواد بکشوندش تو ویلای خودش...
برنامه دارن اینا...
یحیی بی توجه به دل عماد مطابق عادت گفت:
_اینکه عالیه حاجی فقط کافیه بره اونجا دیگه همه چی حله خیلی زود...
ولی فریاد عماد خیلی زود همه چیز را به خاطرش آورد:
_دیوونه شدی؟!
من چنین اجازه ای نمیدم تمومش کنید...
همین فردا لونه هاشونو بزنید کانالشونم بعدا تو اعترافات پیدا میکنم!
یحیی ناامید تقلا کرد: ولی عماد جان اینکه اصلا.
با حرص غرید:
_همین که گفتم...
تمومش کنید!
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_206
مروه اما جواب این تقاضای عجیب را اینطور داد:
_آخه من...
من نمیتونم اینکارو بکنم...
راستش اینه که موقعیت من یکم خاصه توصیه های امنیتی زیادی بهم میشه بخاطر شغل پدرم...
بخاطر همین...
اشکهای فرانک راه باز کرد:
_متوجهم ولی...
مشکلی پیش نمیاد بهت قول میدم تو فقط میای که من تنها نباشم همین...
دوساعت بیشتر طول نمیکشه فردا ساعت چهار بعد از ظهر بیا تا قبل غروب همه چی تموم میشه و میتونی برگردی...
مروه کلامش را قطع کرد:
_دلم میخواد کمکت کنم ولی باور کن نمیتونم!
اینکار من خلاف قانونه...
فرانک عصبی خندید و اشکهایش را با دست گرفت:
_قانون؟!
قانون شرایط منو نمیدونه تو چی تو هم نمیدونی؟
تو تنها امید منی یعنی نمیخوای کمک کنی از این باتلاق کثافت بیرون بیام؟!
به نظر می اومد آدم معتقدی باشی یعنی حاضری بشینی تماشا کنی من اینطوری به بردگی گرفته بشم و یه بیشرف تحقیرم کنه؟!
تو ام یه زنی خودت گفتی حتی با من همدردی اما حالا که خودت نجات پیدا کردی حاضر نیستی قدم به این کوچیکی رو برای نجات من برداری؟
من هنوز توی این لجنزار اسیرم یعنی هیچکی توی این دنیا پیدا نمیشه که دست منو بگیره از این باتلاق بیرون بکشه؟!
این خدای شما چطور میتونه بشینه و این حال من رو تماشا کنه؟!
سکوت کرد چون به حدکافی با احساسات مروه بازی کرده بود...
حالا در سکوت با چشمان پر از اشک صورت مروه را میکاوید تا تاثیر کلامش را تماشا کند...
و مروه هر لحظه چهره ای سردرگم تر به خود میگرفت...
سکوت طولانی شد تا جایی که صدای حسنا چند قدم دورتر بلند شد:
_این سیب زمینیا پختن بفرمایید شام...
شاید این به نوعی اعلام خاتمه بحث بود...
مروه نگاهی به چهره درهم فرانک کرد و محتاط و آهسته گفت:
_ببین...
من میخوام بهت کمک کنم...
ولی نمیتونم قولی بدم...
چون اگر دوستام بفهمن مانع میشن!
اگر بتونم فردا اون ساعت به بهونه خرید یا کاری بفرستمشون بیرون میام...
وگرنه متاسفم...
من تلاشم رو میکنم...
شمارتو بده بهت خبر میدم...
فرانک با لبخند گوشی مروه را گرفت و مشغول زدن شماره اش شد...
بینی اش را بالا کشید و لب زد:
_ممنونم ازت...
من مطمئنم که تو کمکم میکنی...
منتظرتم...
گوشی را به طرفش گرفت و با تکان دست دور شد...
حسنا با صدای بلندتری خطابش کرد:
_کجا میرید پس شام...؟
+ممنون نوش جان...
من کار دارم باید برم...
مروه چند قدم تا کنار آتش طی کرد و بعد به صورت سرخ از عصبانیت حسنا و حره نگاهی انداخت...
حسنا گوشی شنودش را از گوش بیرون کشید و توی جیب مانتو گذاشت:
_لعنتیا...
حره که تمام حرفها را از زیر زبان حسنا کشیده بود با حرص غرید:
_این عوضیا چرا دست از سر مروه برنمیدارن چی از جونش میخوان اصلا چه...
حسنا کلامش را قطع کرد:
_فراموشش کن چه فرقی میکنه مروه قرار نیست کاری بکنه از اینجا به بعدش با ماست...
هممون حدس میزدیم کار به اینجا برسه...
کاریشم نمیشه کرد... تا همینجاشم چیزای به دردبخوری به دست آوردیم...
باقیشم ان شاالله به یه طریق دیگه حل میشه خدا بزرگه...
مروه که متفکر به شعله های آتش خیره شده بود با سکوت حسنا به حرف آمد:
_ولی من میخوام برم!
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••• #Story 👣•••
♥️با خدا زندگی کن ...
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7