فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بازیگر فقط تو...😁😂
این شیرینی تمام شدنی نیست...😍
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#بارداری_خداخواسته
#رزاقیت_خداوند
#سختیهای_زندگی
#سبک_زندگی_اسلامی
#قسمت_اول
من ۳۰ سالمه، همسرم ۳۳ سالشونه و در حال حاضر مادر دو فرزند ۴ ساله و ۲ ساله هستم، البته فعلا تا خدا چی بخواد.
منو همسرم به شیوه سنتی در سال ۹۵ عقد کردیم و برخلاف میل باطنی مون و نداشتن کار و حمایت نکردن خانواده ها دوران عقدمون بیش از دوسال طول کشید و خب باطبع مشکلاتی این وسط پیش اومد و بدترینش قبل عروسی بود (البته که از نظر من همش خیر بود) اما خب دوران سختی بود.
به خواست خدا من در دوران عقد باردار شدم و منی که عاشق بچه بودم، نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت چون تو عقد باردار شدنو خیلیا نمیپسندن، من جمله خانواده من و اطرافیان
اولش که رفتم سونو و دکتر که وضعیتمو دید، اومد مثلا دلداریم بده گفت فلان کارو کنی، میتونی سقطش کنی😐 اما من فقط نیاز داشتم یکی راهنمایی کنه همین...
اینم بگم که تو همون هفته ۶ قلب تشکیل شده بود و وقتی برای اولین بار صدای قلبشو تو اون فضای تاریک سونوگرافی شنیدم خیلیییییییی حس قشنگی داشتم و باورم نمیشد دارم مادر میشم، اونم اینطوری...😢
به همسرم پشت تلفن تو خیابون با گریه خبرو دادم و ایشون به شدت خوشحال شدن🙈 و منو دلداری میدادن و تو اون وضعیتی که داشتیم پیشنهاد دادن که با استاد پوراحمد (مشاور خانواده ) بصورت تلفنی مشورت بگیریم و ما در اولین فرصت زنگ زدیم و هردومون با ایشون صحبت کردیم و خدا خیرشون بده نمیدونید چقددددددر حرفاشون بهمون قوت قلب داد و چقدر بهمون کمک کردن.
گفتن که سقط نکنید و گناهه و به این دید نگاه کنید که خدا خواسته به وسیله اون بچه مشکلاتتون رفع بشه و خیلی حرفای امیدوارکننده ای که من تو اون زمان بهش احتیاج داشتم و خدا ایشونو سر راهمون قرار دادن.
گفتن در قدم اول هردوتون به مادراتون بگید و ازشون بخواید خیلی سریع دست به کار شن و کارهای عروسی رو پیش ببرن...
ماهم همینکارو کردیم و من به مادرم گفتم 😭 خیلیییییییی ناراحت شدن و از بی آبرویی خانواده گفتن و گفتن فقط باید سقط کنی 😭 اصلا مادری که تا دیروزش دنبال جهازم بود یهو از این رو به اون رو شد و رفتارش با من انقدر سرد شده بود و همش بهم میتوپید که خدا میدونه چه روزایی رو گذروندم
از اون طرفم همسرم به مادرشون گفتن و ایشونم به پدر شوهرم و تصمیم بر این شد بیان شهرمون و با پدر و مادرم درباره عروسی صحبت کنن.
همسرمو و پدر مادرش اومدن خونه مون و تقریبا یک هفته ای موندگار شدن که هم کارهای عروسی رو اوکی کنن هم یسری از جهازم مونده بود بگیریم. از این ماجرا خانواده همسرم، مادرم و خودمو همسرم فقط میدونستیم و هنوز به پدرم چیزی نگفتیم و نمیدونستیم کی این خبرو بهش بده، هم از واکنشش میترسیدیم چون مشکل قلبی داشتن و هم اینکه رومون نمیشد و مادرمم که کلا مخالف بود و اصلا قبول نکرد که صحبت کنه.
ادامه در پست بعدی...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#بارداری_خداخواسته
#رزاقیت_خداوند
#سختیهای_زندگی
#سبک_زندگی_اسلامی
#قسمت_دوم
تو اون شرایط با توکل به خدا بازم ما به استاد پوراحمد پناه بردیم و ایشون گفتن بخاطر شما من میام شهرتون و تو یه امامزاده ای جایی قرار بذارید خودم با پدر عروس صحبت میکنم. ماهم به برادرم گفتیم (خیلی هوامونو داشت) و ایشون با یه ترفندی پدرمو بردن سر قرار با استاد و حالا دقیق نمیدونم چی گذشت بینشون ولیییییی خدا هوامونو داشت و پدرم اصلا مخالفتی نداشتن 😍 و با حرفای استاد کاملا قانع شدن و با آرامش خاصشون برگشتن خونه و از فرداش رفتیم باقی مانده وسایلو تو ۳ ۴ روز گرفتیم.
خلاصه طی کمتر از یک ماه، از زمان فهمیدن بارداریم تا عروسی زمان عین برق و باد گذشت و بدترین روزای عمرمو سپری کردم و با چه استرس و تنشی ماه دوم بارداریم گذشت و تقریبا وسطای ماه سوم من رفتم سر خونه زندگیم☺️ و دخترم ۷ ماه بعد عروسی بدنیا اومد و مادرم همچنان اصرار داشت به همه بگیم که بعد عروسی باردار شدم و بچه زودتر از موعد به دنیا اومد و ... تا بی آبرویی پیش نیاد.
این کار رو کردیم ولی خب حرف و حدیثا رو نمیشه جمع کرد و پشتم کلی حرف زدن اوایلش، ناراحت بودم اما الان اصلا برام مهم نیست.
و من دقیقا روز بعد از تولد یکسالگی دخترم فهمیدم برای بار دوم و خدا خواسته دوباره باردار شدم و بازم نمیدونستم ناراحت باشم یا خوشحال امااااااا بازم مهر مادریم غلبه داشت و بعد از یک هفته با خودم کلنجار رفتن، خودمو راضی کردم که میتونم از پس هردوشون بربیام اگر به خدا بسپارم و پسرمم فروردین ۱۴۰۰ روز میلاد آقاجانمون بدنیا اومدن(روز نیمه شعبان یعنی ۹ فروردین)
با اومدن هر کدوم از بچه ها نعمت های زیادی وارد زندگیمون شد😍 با اومدن دخترم همسرم بعد از ۴ سال دوندگی کارش تو یکی از جاهایی که رفته بود مصاحبه اوکی شد و ۳ ماه مونده بود دخترم بدنیا بیاد رفت سرکار خداروشکر🙏 و با اومدن پسرم ما تونستیم خودمونو جمع و جور کنیم و خونه نیمه کاره پدرشوهرمو تعمیر کنیم و بریم تو خونه خودمون و مستاجری خلاص بشیم.
اینو میخواستم بگم به کساییکه احیانا تو شرایط من هستن یا شاید قرار بگیرن دنبال حرف مردم نباشن، با خدا باشی هیچکس نمیتونه از پا درت بیاره ❤️
من با خدا معامله کردم و نتیجه اش رو هم دیدم😭😍
و منی که الان حدود ۵ ساله عروسی کردم از خیلی از دورو وریام زندگی بهتری دارم. دوتا بچه دسته گل دارم، خونه دارم و الان که دارم براتون مینویسم بعد از یک سال که تو خونه مون اومدیم و نتونسته بودیم کابینت بزنیم من طلاهای عروسیمو فروختم و داریم کابینت میزنیم.
خداروصدهزارمرتبه شکر از زندگیم راضیم، درسته تو هر خونه ای مشکل هست اما من مطمئنم که خدا همیشه هوامون رو داره و اون مشکلاتم حل میشن و به قول گفتنی این نیز بگذرد ...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۷۴۲
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#سبک_زندگی_اسلامی
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_اول
من متولد ۶۸، توی خانواده ۹ نفره تو روستا زندگی میکردیم. محل ما همین طور که الان هم رسم هست، چه دختر و چه پسر تو سن کم ازدواج میکنند.
سوم راهنماییم که تموم کردم پا به دبیرستان گذاشتم، این فشارها بیش تر شد تا اینکه به همسرم که از فامیل های پدریم بودند، جواب مثبت دادم و خیلی زود عقد کردیم.
اون زمان خواهر کوچکم ۶ ماهه بود، تقریبا همه خواهر برادرها فاصله سنی کمی باهم داشتیم و همیشه تو کارهای خونه و بچه داری کمک حال مادرم بودیم. به همین خاطر تجربه خانهداری و آشپزی و بچه داری رو خیلی خوب داشتم. اما هنوز تو حال و هوای بچگی بودم و از همسرداری چیزی نمیدونستم.
خونه ی ما یه حیاط بزرگ داشت، باغچه ای بزرگ پر از درخت و حوض آب که ما هر روز بعد از اینکه از مدرسه میومدیم، بعد از انجام تکالیف مدرسه و کمک کردن تو کارهای خونه، با هم تو باغچه بازی می کردیم. مسجد نزدیک خونه مون بود اکثرا برا نمازها هم چادر سر میکردیم، می رفتیم مسجد...
همسرم بعد از گرفتن دیپلم، میرن سربازی، از سربازی برگشته بود و شاگردی میکرد و سریع خانواده براش آستین بالا میزنن. روزی که اومدن خواستگاری من از پول، درآمد، پس انداز، مهریه و... هیچ ازش نپرسیدم فقط از ایمان و خصوصیات اخلاقی و چیزهای که مد نظرم بود حرف زدیم، آخر حرفهامو خودش گفت یه مقدار کم به اندازه جشن عقد و خرید حلقه بعد از سربازیش پس انداز کرده، اینم گفت الان چند ماهه کفشم پاره شده، هنوز نتونستم کفش نو بخرم، به پدر مادرم چیزی نگفتم. برا آزمایش خون که رفتیم یه لحظه کف کفش شو نشونم داد، اصلا قابل پوشیدن نبود.
همسرم گفتند از سن کم تابستون میرفتند دستفروشی، شاگردی و پول لباس و کفش و وسیله مدرسه و... خودم کار میکردم، نمیخواستم فشار به خانوادم بیارم.
دوسال بعد از عقد، من حالا دیگه بزرگتر و عاقل تر شده بودم. همسرم هم تو این مدت کارش رو خیلی خوب یاد گرفته بود، تونسته بود یه مقدار وسایل تعمیرات یخچال و کولر بخره و یه موتور برا خودش، سیار میرفت تعمیرات انجام میداد.
پدرم تو قرداد عقد که بزرگترها نوشتن برای مهریه، که ۱۴ سکه به نیت ۱۴ معصوم بود، قید کرده بود چون دخترم سنش کمه، ۲ سال باید صبر کنید برای عروسی و همسرم و خانوادش قبول کرده بودند.
به لطف خدا تو این فاصله، با وام ازدواجی که گرفتیم، همسرم چند تیکه وسایل ضروری و پدرم هم یه جهیزیه ساده تهیه کردند و با کمک خانواده ها زندگی مشترکمون رو شروع کردیم.
همه چیز خیلی خوب بود. به جز دلتنگی های من، برام خیلی سخت بود دوری از خانواده، من که تو خانواده ای شلوغ زندگی میکردم الان این سکوت برام خیلی سخت بود. همسرم از صبح زود میرفتند سرکار تا ظهر که برمیگشتند ناهار و یه استراحت و تا شب سرکار.
خونه ای که داخلش زندگی میکردیم یه اتاق بود که یه طرفش یخچال و رختخواب ها و کمد وسایلم بود و یه طرف جای پذیرایی مهمونام. یه حیاط کوچک جای یه ماشین، راهروها و حمام و دستشویی مشترک با یه خانواده دیگه از آشناها که اون ها هم تازه ازدواج کرده بودند، اجاره کرده بودیم و البته هرکدوم یه آشپزخونه هم داشتیم.
همسرم مخالف بچه دار شدنم بود، میگفت هنوز سنت کمه، اذیت میشی، صبر میکنیم ۱۸ ساله شدی بعد. تصمیم گرفتم درسم رو ادامه بدم، تو حین کارهای ثبت نامم، فهمیدم خدا خواسته باردارم، خودم شوکه ولی بقیه وقتی فهمیدن خوشحال شدند، حالا دیگه همسرمم خوش حال بود و همه جوره هوامو داشت اما خوشحالیمون خیلی ادامه نداشت تو سونو سه ماهگی متوجه شدیم قلب بچه نمیزنه. بستری شدم بیمارستان، با دارو سقط نشد و مجبور شدم کورتاژ بشم.
چند ماهه بعد از سقطم، حالا دیگم هم خودم، هم همسرم واقعا دوست داشتیم زود بچه دار بشیم. تحت نظرم دکترم خدا خیلی زود گل پسرم رو بهمون هدیه داد، نوه اول هر دوخانواده، شادی زیادی با خودش آورده بود. به برکت اومدن پسرم خداروشکر کار همسرم رونق بیشتری گرفته بود و ما ماشین خریدیم.
من حالا حسابی با بچم سرگرم بودم، سختی های خودش داشت اما بسیار شیرین، شبها پسرم تا صبح بیدار، من باهاش بازی میکردم😊 و روزها میخوابید
چون ما تو شهر جنوبی بودیم، هم کمبود آب که روز آب نمیومد، هم گرما، بیشتر کارهای شستشوی لباس، ظرف و حمام و... باید شب انجام میشد که با شب بیداری ها پسرم سخت شده بود.
👈 ادامه در پست بعدی...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۷۴۲
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#سبک_زندگی_اسلامی
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_دوم
همسرم بنده خدا هم کارش تو گرما این قدر سنگین بود که ب محض رسیدن به خونه یکم با پسرم بازی و شام و خیلی زود با سروصداهای کوچولومون خواب...
نمیشد ازش انتظار کمک داشت ☺️ اما با برنامه ریزی که داشتم، خداروشکر همه چی خوب پیش میرفت. پسرم ۴ تا ۴ونیم صبح میخوابید. منم بعد از نماز میرفتم حیاط، ظرف و لباس میشستم و آب گیری مخزن آب و حمام و چای و صبحانه همسرم رو آماده میکردم. همین طور ناهار، هر روزم هوا روشن میشد، صبحونه میخوردیم، همسرم رو راهی میکردم. ۶ونیم، ۷ صبح تازه میخوابیدم تا اذان ظهر ک بچه رو هم بلند میکردم و زیر غذا رو هم روشن میکردم.
نماز و بازی با بچه تا همسرم میومد. بعد ظهر یه مدت کوتاه کوچولومون میخوابید اینم فرصت خوبی بود برا انجام بقیه کارهام، همین طور آماده کردن شام.
تقریبا پسرم ۳ ساله بود که دستمون بازتر شد از محله پایین شهر که بودیم اومدیم یه محله بهتر که امکانات بیشتری در دسترس داشت، برا رفت وآمد کار همسرم هم بهتر بود. از طرفی یه خونه دربست برا خودمون بود.
چند وقت بعد از جابه جا شدنمون به خونه جدید، به فکر یه رفیق برا بچم افتادیم اما متاسفانه قسمت نبود، یکبار دوبار ۳ بار هربار دوسه ماهه، جنین ها سقط میشد.
حالا پسرم بزرگتر شده بود، هی میگفت من دلم آبجی یا داداش میخواد، شبها موقع خواب با گریه حرفش رو پیش میکشید و خواب میرفت اما انگار قسمت نبود تا اینکه رفتیم زیارت خانم حضرت معصومه، اونجا خواستم خانم نگاهی بهم بکنه، با خانم عهد بستیم بچه ای بهمون هدیه بده، بیاریم زیارتش...
بعد از برگشتن، تحت نظر دکتر با دارو، مجدد باردار شدم با خواست خدا با وام و فروختن طلاهام تونستیم صاحب خونه بشیم. خونه جدید خداروشکر برامون خوش یمن بود و البته با همسایه های خیلی خوب که همیشه دعا گویشان هستم. خداخیرشون بده.
دکتر بهم استراحت مطلق داده بود، باوجود دارو و استراحت اما تا چهارپنج ماهگی کمردرد دل درد داشتم. خانواده ی خودم شهرستان بودند، خواهر شوهر و جاری ها هم بچه کوچیک داشتن، مادر شوهرمم بنده خدا اون موقع دیسک کمر داشتن، افتاده بودند تو جا...
تنها همسرم بودند که تو کارهای خونه و پختن غذا کمک می کردند و همسایه هام موقعی که همسرم سرکار بود، هوامو داشتند. خداروشکر دخترم فاطمه دنیا اومد 😇 صحیح و سالم و برعکس پسرم که زایمان خیلی سختی داشتم، برا دخترم خداروشکر یه زایمان راحت رو تجربه کردم.
اما راحتی زایمانم به، کنار تازه سختی من شروع شده بود با وجود پسرم که کلاس اول میرفت و دخترم که بسیار ناآرام بود. خواب شبانه روز دخترم بسیار کم درحد ۲ و۳ ساعت بود و درست شیر نمی خورد. تا ۶ ماهگی به همین منوال گذشت تا کم کم بهتر شد.
خداروشکر تا دوسالگی مثل پسرم، شیر خودم رو دادم، تو این دوسال خیلی برنامه میریختم اما با وجود ناآرامی های دخترم و کم خوابی ها و بچه ی کلاس اولی، خودم دیگه فرصت استراحت نداشتم، باید بگم درحد ۳ ساعت چهار ساعت در شبانه روز، که دخترم خواب بود، من برنامه ریزی برا کارهای خونه، آشپزی و رسیدگی به درس پسرم داشتم. تو این دوسال خیلی ضعیف لاغر شده بودم.
تازه دخترمو از شیر گرفته بود که فهمیدم باردارام، از ترس سختی هایی که تو بارداری و بعد از تولد دخترم، کشیده بودم، تمام روز تا همسرم اومدند، گریه کردم که خدایا چیکار کنم همسرم که اومدند، اون بنده خدا هم شوکه، شرایط منو میدید اما این جور نبود که بخوایم خدایی نکرده لحظه ای به سقطش فکر کنیم.
همه دوربری ها فهمیدند و سرزنشم میکردند، میگفتند با این شرایطی که تو داری، چرا حواست رو جمع نکردی، دوتا خدا بهت داده بود، بچه میخواستی چیکار؟
خانواده ی خودم بیش تر نگران خودم بودم هر بار که بعد یکی دوماه منو میدیدند که چقدر لاغر شدم، غصه میخوردند که بیشتر هوای خوددت رو داشته باش ولی می دیدند که واقعا نمیتونم. تنها کسی که این بار واقعا قوت قلبی بود برام و با حرفاش بهم روحیه میداد، مادر همسرم بود، خدا خیرش بده.
اگه خدا بخواد شیشه روبغل سنگ نگه میداره، از اول تهدید به سقط بودم و از ۶ ماهگی دردهای زایمانم شروع شده بود. دکترم میگفت هر لحظه ممکنه دچار زایمان زودرس بشی اما خداخواست به موقعه تو ۹ ماهگی بچه سومم، دختر نازم سالم دنیا اومد. اما زایمان خیلی سختی داشتم و بعد از دنیا امدن بچه از حال رفتم.
👈 ادامه در پست بعدی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
سوال بارداری،،بانوی بهشتی
#تجربه_من ۷۴۲ #فرزندآوری #سختیهای_زندگی #سبک_زندگی_اسلامی #دوتا_کافی_نیست #رزاقیت_خداوند #قسمت_دوم
#تجربه_من ۷۴۲
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#سبک_زندگی_اسلامی
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_سوم
به لطف خدا این دخترم بسیار آروم و صبوره و تا الان که بزرگ تر شده خداروشکر، بسیار شیرین زبون و بامحبته که کل فامیل دوستش دارند.
۲ سالگی دخترم رو که از شیر گرفتمش، زمزمه های شوهر و پسرم شروع شد. پسرم می گفت، آبجی ها رفیق هم شدند منم داداش میخوام. شوهرمم پشتش میگفت، راست میگه خانم... اما من میگفتم زوده هنوز بذار آبجی تون بزرگ تر بشم، من یه خورده جون بگیرم، اما اونا دست بردار نبودند.
تا اینکه یه روز دوباره بحثش رو پیش کشیدند من به حال گریه و زاری، قسم شون دادم، توروخدا بهم رحم کنید به این دوتا بچه رحم کنید، من اگه الان بخوام بچه ای دیگه بیارم، هم خودم تلف میشم هم این دوتا بچه تا ۳ سالگی این بچه صبر کنیم، موقعش شد چشم.
این آخرین باری بود که گفتند. دیگه چیزی نشنیدم. البته دوربریا دوستام حتی مادرشوهرم که قبلا میگفت ۴ تا رو حتما بیار. چند بار علنی بهم گفت دیگه بچه نمیخواد بیاری، با این اوضاع حاملگی و سقط و زایمانهات، به فکر خوددت و شوهرت و بچه هات و زندگیت باش.
اینو بگم من همیشه عاشق بچه ها هستم اما من بعد از زایمان سومم، دلم نمیخواست جایی برم، حوصله هیچی نداشتم و تو اون شرایط واقعا فکر بچه ای دیگه از سرم بیرون کرده بودم.
کم کم رو به مطالعه آوردم، کلاس نقاشی و باشگاه رفتن و حالا حالم بهتر شده بود. هر روز تجربه های دوستان دوتا کافی نیست رو میخوندم و دلم هوای یه بچه ی دیگه، تا این جایی که دیدم واقعا الان شرایط ش رو دارم، تصمیم گرفتم به خاطر امر رهبری هم شده سریع اقدام کنم. با همسرم مطرح کردم، با کمال تعجب با مخالفت سرسخت همسرم مواجه شدم اوایل جدی نمیگرفتم ولی واقعا دیدم نمیخواد.
یه بار با شوخی به همسرم گفتم تو هم نخوای، من میخوام. وقتی حامله شدم میخوای چیکار کنی؟ گفت مجبورت میکنم سقطش کنی. گفتم هرگز من بچمو نمیکشم. با این حرفش تن و بدن و قلبم به لرزه دراومد. لحظه ای نبود که تو خواب یا بیداری این حرفش مثل پتک تو ذهنم نباشه. از تصمیم منصرف شدم.
دیگه به مادر شدن دوباره ام با حسرت و اشک نگاه میکردم. همون موقعه پیام دادم خواستم برام دعا کنید، همه چیو سپردم به خدا اما باز هر بار میومدم کانال دوتا کافی نیست این ذوق تو قلبم شعله میکشید.
فکر بچه دوباره به سرم افتاد. تو هر فرصتی یادآوری میکردم، خاطرات کوچیکی بچه ها، عکس و فیلم های بچه ها رو تو گوشی خودم و همسرم میاوردم، با همدیگه بچگی شون رو میدیدم و میخندیدیم اما حرف بچه ی دیگه رو میترسیدم بزنم. برنامه ریختم بعد از ماه مبارک رمضان که روزه هامو گرفتم و مدرسه بچه ها تموم شد، هرجور شده همسرمو راضی کنم برای بارداری...
تابستون که بچه ها تعطیل هستن تا فرصت استراحت هم داشته باشند. ماه مبارک روزه هامو گرفتم و اخراش خیلی فشارم میافتاد، حالم بد میشد، دوره ام عقب افتاده بود، یه هفته، دوهفته سابقه نداشت. تو خونه تست زدم، مثبت شد...
نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت، چیکار کنم. من از دل و جان بچه میخواستم ولی از عکس العمل همسرم می ترسیدم. کم کم داشت حالت تهوع هام شروع میشد، نمیتونستم پنهان کنم دلمو زدم به دریا، توکل بخدا و آقا امام زمان کردم، تصمیم گرفتم به همسرم بگم.
چند ساعت قبل از اومدن همسرم، مدام ناخودآگاه حرفهای قبلش تو ذهنم مرور میشد و اشکم جاری میشد. نمیتونستم جلوشو بگیرم.
شب همسرم اومدند، رفتم بگم، به زبونم نمیچرخید، هی میخوام بگم، اشکم جلوتر از خودم بلاخره گفتم... همسرم سکوت کرد، بعدش گفت خداروشکر یعنی خانواده مون داره شش نفره میشه؟ حالا چرا گریه میکنی؟! هدیه ای که خدا داده، شکر خدا ما هرچه داریم از سلامتی، جان و مال از برکت وجود خدا و بچه هامونه... و من 😳😌😄🥰😍
واقعاااا تو این سالها، ما این برکت و خوش قدمی بچه ها را با تمام وجودمون حس کردیم. الان یکی دوساله، همسرم میخواست ماشین مون رو عوض کنه، هیچ جوره نمیشد. هرچی حساب کتاب میکردیم. هنوز یک ماه از بارداری چهارمم نگذشته بود، خداروشکر یه ماشین خیلی خوب خرید درحالی تا یک ماه قبلش یه روز گفت خانم همه چی رفته بالا، دیگه خرید ماشین جدید رو باید قیدشو بزنم. الان میگه این از قدم تو راهیمونه ...
👈 ادامه در پست بعدی...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
سوال بارداری،،بانوی بهشتی
#تجربه_من ۷۴۲ #فرزندآوری #سختیهای_زندگی #سبک_زندگی_اسلامی #دوتا_کافی_نیست #رزاقیت_خداوند #قسمت_سوم
#تجربه_من ٧۴۲
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#سبک_زندگی_اسلامی
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_چهارم
الحمدلله هم همسرم، هم بچه هام و خانوادمم خیلی خوش حال اند. این بچه رو نذر امام زمانم و رهبر عزیزم کردم. امیدوارم نسلی شیعه و امام زمانی تحویل امت اسلام بدیم و هر روز تعدادشون افزایش پیدا کنه انشاالله
تا الان که آخرهای سه ماهگی هستم، درسته ویار دارم اما خداروشکر مشکل دیگری ندارم، هیچ دارویی استفاده نکردم کمر دردهامم نسبت به قبلی ها کم تره و وزن اضافه نکردم ولی کم هم نکردم خداروشکر...
خواستم تشکر فراوان کنم از کانال دوتا کافی نیست و بگم واقعا وقتی که میذارید، زحمتی که میکشید، نتیجه داشته و داره و شما قطعا پاداشتون رو از دست مبارک آقا امام زمامون عج میگیرید.
بنده اگه قابل باشم دعا گوتون هستم، تو نمازشب هام و دعاهام یاددتون میکنم توفیقاتتون روز افزون...
شماهم برا سلامتی و صالح و عاقبت بخیری ما و بچه هامون دعا کنید.
دوستان از سختی های بارداری، زایمان، بچه داری و مشکلات مالی و تربیت بچه ها نترسید، توکل به خدا و امام زمان کنید. شما تلاش خوددتون بکنید، بقیش بسپارین به خودشون و اینکه هربچه ای واقعا فرق میکنه، اینکه ما بارداری بچه ی قبلی سختی های زیادی کشیدیم دلیل نمیشه که بعدی هام این طور باشه...
و اینکه واقعااا بچه پشت سرهم با فاصله سنی کم، خیلی خیلی بهتره الان این قدر ک دوتا دختر من ماشاالله باهم بازی میکنند و خوش اند گاهی من حسرت میخورم و خودخوری میکنم که ای کاش زودتر اقدام کرده بودم و الان پنجمی رو باردار بود😊
فاصله سنی کم خوبه ولی بزرگم هم که ۱۵ ساله هست الان واقعا خوش حاله، تو جارو کشیدن، انجام کارهای خونه باهام همکاری میکنه و همه ش میگه خدا کنه داداش گیرم بیاد، دوتا دخترهام ک ۸ و ۵ ساله هستد هم که بال درآوردند. کمک حالم هستند خداوشکر ...
دوسه ساله همسرم ظهرها هم سر کاره و حتی روزهای جمعه فقط یه بعد ظهر جمعه خونه است، از صبح که میره تا شب ....
ولی واقعااا الانم خیلی خوشحال هستیم هردوی ما و ذوق می کنیم مثل بچه ی اول مون
الان من مادری با تجربه و ۳۳ ساله هستم 👌و همسرم پدری ۴۱ ساله و پخته💪 خداروشکر
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به همین راحتی... ☺️😂
این شیرینی تمام شدنی نیست...😍
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۷۴۳
#فرزندآوری
#سبک_زندگی_اسلامی
#ساده_زیستی
#رزاقیت_خداوند
#دوتا_کافی_نیست
#خانواده_مستحکم
متولد سال ۶۸ هستم و مادر چهار فرشته نازنین، دوتا پسر و دوتا دختر، یوسفم ۱۳ ساله، زهرام ۷/۵ ساله، حسینم ۶ساله، زینبم ۶ماهه
هر بار که دخترم رو شیر میدم هزاران بار خداروشکر میکنم بخاطر وجودشون و از خدا همیشه میخوام که باز هم از این فرشته ها برامون بخواد.
سختی و بی خوابی هست مخصوصا چون همسرم مشغله کاری زیاد دارند اما با توکل بر خدا همه چی میگذره و لذت و شیرینی و خاطره برامون میمونه.
هربچه برکات و روزی خاص خودش رو داره، یه وقتایی که با همسرم اوایل زندگیمون رو که یک بچه داشتم مقایسه میکنیم الان شکرخدا با وجودی که تعدادمون بیشتر شده اما هیچ وقت کم نیاوردیم و واقعا درآمد و وقتمون برکت داره نمیدونم چطور توصیف کنم، ان شاءالله که خودتون تجربه کنید.
همیشه خانوادگی حرم، نمازجمعه، هیئت، باغ و تفریح میریم، تو مناسبت ها با بچه ها دم خونه ایستگاه میزنیم و پذیرایی داریم، پس واقعا چیزی به اسم اینکه بچه دست و پامون رومیگیره و جایی نمیتونیم بریم نیست فقط یک توکل و برنامه ریزی و مدیریت میخواد.
یک هیئت کوچیک بین اعضای خانواده خودم و همسرم تشکیل دادیم که تعداد ۹ خانواده هستیم و جلسات ساده و صمیمی همراه با دعا و سخنرانی برگزار میکنیم که به لطف اهل بیت (ع) همیشه خونه ما برگزار میشه مگر اینکه کسی بانی بشه خونه شون بگیره و وقتی اطرافیانم میان خونه مون تعجب میکنن، میگن چطوری به کارهات میرسی واقعا اذیت میشین، منم از حرف اونها تعجب میکنم و میگم واقعا سختی خاصی نبوده و کارها به راحتی انجام شده، مامانم خداحفظشون کنه همیشه میگن خونه شما ملائکه میان و کمکت میکنن و خدا واقعا بهت توانایی داده
خونه مون هفتاد متره و یک اتاق داره و بچه هام هرکدوم کمد مخصوص خودشون رو دارند و وسایل و لباساشون رو میذارن، خونه ی ساده ای داریم بدون تجملات نه بوفه و تزئیناتی که بخوام مدام دستمال بکشم نه میز و وسایل شکستنی که آرامشمون روبه هم بزنه که بچه هام دست نزنند، همه چی ساده و بچه ها واقعا تو محیط خونه راحت هستند و لذت بازی با هم رو میبرند.
من همه اسباب بازی ها رو دم دست نمیذارم چون هم براشون تکراری میشه و هم اینکه زیاد میشه و برای جمع کردن خسته میشن، هر دو هفته باز اون اسباب بازی ها رو جمع میکنم وسه تا چهارتا جدید از کارتن در میارم دم دست میذارم، اینطوری تنوع هم میشه . خلاصه وقتی گردشی براشون بیاریم، هم کلی خوشحال میشن و براشون تازگی داره و جمع کردنش هم براشون سخت نمیشه
اتاق ما ۱۲ متره و برای هرکدوم یک کمدچوبی ساده گذاشتیم که وسایل و لباس خودشون قرار داره و چون اتاق کوچیک هست، منم سختگیری نمیکنم و همیشه تو پذیرایی بازی می کنند ولی میدونند که بعد از بازی بالشت ها رو جمع کنند و بین شون مسابقه میذارم تا براشون مثل بازی لذت بخش باشه و آخرش هرکسی که کمک کرده باشه، واسش خوراکی یا میوه میارم
بیشتر وقتا همون اسباب بازی هارو هم نمیارن و عاشق درست کردن کاردستی هستند و من همیشه در بطری و مقواهای موادغذایی و وسایل بازیافتی در اختیارشون میذارم و قیچی میکنند و شاید چیز جالبی نسازند اما برای خودشون جذابه اگه بعد دو روز هم نخوان مشکلی نیست میندازن تو بازیافت، هزینه ای هم ندادم که اسراف شده باشه عوضش کلی برای خلاقیتشون خوبه
برای کارهایی که بیشتر تو آشپزخونست همیشه صبح زودتر بیدار میشم که تا ساعت تقریبا ۹ صبح که بچه ها بیدار میشن کارهام رو انجام بدم و بیشتر کنارشون باشم.
ان شاءالله دوستان دعا بفرمایند خدا روزیمون کنه یک خونه بزرگتر بگیریم و نزدیکتر به حرم امام رضا (ع) باشیم که زائرانی که الان خونه مون میان، اون موقع برای زیارت بیشتر حرم مشرف شوند.
چون مهمان شهرستانی زیاد داریم و وقتی میان با وجودی که مشهد زیاد اقوام هستند اما بیشتر خونه ما هستن و همه میگن خونه شما حس خوبی داره و وجود بچه ها برامون شیرینه که این هم لطف خداوند که توفیق خدمت به زائران امام رضا(ع) رو به ما عنایت کردند.
ان شاءالله که همه ی بچه ها یاور رهبر و سرباز آقا امام زمان (عج) باشند. خودتون رو از داشتن این فرشته ها دریغ نکنید که عمر مثل برق و باد میگذره و پشیمانی میمونه.
همیشه در قنوت و یا بعد نمازتون این ذکر رو بگین:
«رَبِّ هَبۡ لِي مِن لَّدُنكَ ذُرِّيَّةٗ طَيِّبَةًۖ إِنَّكَ سَمِيعُ ٱلدُّعَآءِ رَبِّ لا تَذَرْنی فَرْداً وَ أَنْتَ خَیْرُ الْوارِثینَ»
التماس دعای فرج☘
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#ارسالی_مخاطبین
👌«ما کوثریم و کم نمی شویم»
👈 عکس فرزندان و منزل تجربه ی ٧۴٣
#برکت_خانه
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
✨امیر المؤمنین علی علیه السلام:
✅ خانه با برکت...
خانه ای که در آن قرآن خوانده می شود و یاد خدا در آن خانه کرده می شود، برکت آن خانه بسیار می شود و ملائکه حاضر می باشند و شیاطین دور می شوند و روشنی می دهد اهل آسمان را چنانچه ستاره ها اهل زمین را روشنی می دهند. و خانه ای که در آن قرآن خوانده نشود و یاد خدا در آن نکنند، برکت آن خانه کم می باشد و ملائکه دوری می کنند و شیاطین در آن خانه حاضر می باشند.
📚حلیة المتقین
#سبک_زندگی_اسلامی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۷۴۴
#فرزندآوری
#برکات_فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#سختیهای_زندگی
من ۴۰ سالمه، بدلیل مسائلی توی سن بالا ازدواج کردم. یه دختر مذهبی بودم که خیلی به فکر ازدواج نبودم اما با معرفی یکی از آشنایان با همسرم آشنا شدم توی خانواده ما رسم نبود که دختر نامزد باشه بنابراین ما در عرض ده روز مراسم خواستگاری و عقدمون انجام شد.
شناخت زیادی از همسرم نداشتم بنابراین بعد از عقد مشکلات خیلی زیادی با هم داشتیم، اینقدر مشکلاتمون زیاد بود که حتی تصمیم گرفتیم حدود نه ماه بعد از عقدمون از هم جدا بشیم تا اینکه من حالم بد شد و بعد از مراجعه به پزشک متوجه شدم که یکماهه باردارم، همسرم از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدن(چون دوتا از برادراشون که سالها از ازدواجشون می گذشت هنوز بچه دار نشده بودن) اما من توی شوک بودم و نمیتونستم به هیچ عنوان این خبر رو به خانواده ام بدم اما همسرم سریع به مادر و برادرشان اطلاع دادن، اونا از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدن و گفتن که این خواست خدا بوده که این بچه بیاد و شما بخاطر اون زندگیتون رو بسازید و به من این اطمینان رو دادن که نمیذارن خانواده من از این موضوع مطلع بشن و پدر و مادر همسرم با مادرم صحبت کردن و خواستن که هرچه زودتر عروسی ما انجام بشه.
خدارو شکر ظرف مدت یکماه همه چیز آماده شد(البته با مشکلات خیلی زیاد و طعنه های مادرشوهر...) و ما ازدواج کردیم و زندگیمون رو توی یه اتاق توی حیاط پدرشوهرم شروع کردیم. رابطه من و همسرم خیلی خوب شده بود اما دخالتهای خانواده و بیکاری همسرم خیلی اذیتمون میکرد تا اینکه دو روز قبل از به دنیا اومدن پسرم، شوهرم از شرکتی که قبلا برای مصاحبه رفته بود، بهش زنگ زدن و کارش رو شروع کرد و پسرم دو روز بعد در صبح دومین روز زمستان ۹۵ بدنیا اومد.
با اومدن پسرم رابطه من و همسرم بهتر شد اما دعواهای هر روزه مادرشوهرم و اینکه با بزرگ شدن پسرم زندگی توی یه اتاق واقعا برامون سخت بود اما هرکاری میکردم که بتونیم خونه مون رو مستقل کنیم، نمیشد. شوهرم راضی به جدا شدن از خانواده اش نبود و اینکه بعد از شش ماه به بهانه ای از شرکت اومد بیرون و بیشتر وقتش رو بیکار میگذروند و زندگی ما روز به روز سخت تر میشد و من بخاطر پسرم تحمل میکردم اما مادرشوهرم هرروز زندگی رو بکامم زهر میکرد تا اینکه پسرم سه سال و نیم داشت و من بعد از دعوایی که با مادر شوهرم داشتم، تصمیم خودم رو گرفتم و به شوهرم گفتم من به منزل مادرم میرم، اگر زندگیت رو میخوای برای من یه خونه جدا بگیر و گرنه من دیگه برنمی گردم.
شوهرم که مدتها بیکار بود و هیچ پس اندازی نداشت، مدت یک ما به هر دری زد نتونست حتی هزینه اجاره یه اتاق رو هم جور کنه(خانواده شون هیچ کمکی نمی کردن) تا اینکه به کمک خواهرم تونستم یه وام بگیرم و یه خونه قدیمی توی روستا اجاره کنیم و به خونه جدید اسباب کشی کردیم اوایل همسرم خیلی ناراحت بود اما هرچی که میگذشت شرایط فرق میکرد و هرروز که میگذشت از من به خاطر اینکه مجبورش کردم مستقل بشه و آرامشی که بدست آورده بود تشکر میکرد.
هنوز سه ماه نگذشته بود که متوجه شدم باردارم وقتی به دکتر مراجعه کردم و سونو انجام دادم فهمیدم که دوماهه دوقلو باردارم همه مخصوصا مادرشوهرم از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدند اما شرایط اقتصادی ما برای بزرگ کردن سه تا بچه اصلا مناسب نبود. شوهرم پیشنهاد داد که بچه هارو سقط کنیم اما من مخالفت کردم شرایط سختی داشتم به سختی هزینه های دکتر و سونو رفتن رو جور میکردیم اما هرروز که میگذشت بیشتر مشتاق بدنیا اومدن بچه ها میشدیم، بارداری سختی داشتم و باید مدام تحت نظر دکتر میبودم، تا بچه ها بدنیا بیان.
خدارو شکر شوهرم بیشتر به فکر کار بود و هرکاری که میتونست انجام میداد تا بتونم این دوران رو راحتتر سپری کنم.
بالاخره اردیبهشت ۱۴۰۰ بچه ها که هر دوتا دختر بودن بدنیا اومدن و زندگی شیرین ما شروع شد. بچه ها روزی شون رو با خودشون آوردن، شوهرم یه کار ثابت توی بیمارستان پیدا کرد. تونستیم مبلغی پس انداز کنیم و یه خونه بهتر اجاره کنیم با کمک وام فرزندآوری و پس اندازمون تونستیم یه خونه کوچیک توی همون روستا بخریم. از بیت رهبری هم بهمون مبلغی هدیه دادن که تونستیم به زندگیمون سروسامان بدیم الان که بچه ها دوساله شدن خدارو شکر داریم خونه مون رو تعمیر میکنیم و یک ماه دیگه اسباب کشی میکنیم.
خدارو شکر بعداز این همه سختی که کشیدیم به برکت وجود بچه ها و روزی که با خودشون آوردن زندگیمون روز به روز بهتر شده و خدارو بابت داشتن شون شکر میکنیم.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاجیه خانم کوچولو ... 😘😘
این شیرینی تمام شدنی نیست...😍
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دکتر_سعید_عزیزی
📌با بچه لجباز چطور رفتار کنیم؟
#تربیت_فرزند
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#مقام_معظم_رهبری
✅ پاسخ رهبر معظم انقلاب به یک شبهه
بعضیها میگویند که شما میگویید فرزند زیاد [داشته باشید]، خب اگر [فرزندان] زیاد شدند در خانه، تربیتشان نمیتوانیم بکنیم؛ این حرف غلط است. تربیت فرزندان، تربیت تکتک فرزندان نیست، تربیت محیط خانواده است. محیط خانواده که خوب بود، چه بچّه یکی باشد چه پنجتا باشد، فرقی نمیکند، خوب تربیت میشوند. بهطور طبیعی، بهطور غالب خوب تربیت میشوند.
« ۹۵/۹/۱۵»
#تربیت_فرزند
#فرزندآوری
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۷۴۵
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#دوتا_کافی_نیست
#قسمت_اول
من متولد ۶۶ هستم، توی خانواده ای پنج نفره بزرگ شدم، بزرگ شده خوزستان هستم و مثل اهالی خوزستان خونگرم و پر شر و شور، به خاطر چهره و قد بلندم از همون دوران راهنمایی خواستگار داشتم البته اون موقع تو خوزستان دخترا تقریبا زود ازدواج میکردن.
خلاصه دوران راهنمایی و دبیرستان با دوستای خونگرم اهوازی گذشت، پیش دانشگاهی بودم، یکی از اقوام مادرم از من خواستگاری کرده بود. خانواده چیزی به من نگفتن، تو همون سال پدر و مادرم رفتن حج عمره، وقتی برگشتن مادرم کلی سوغاتی خریده بود، دوتا سوغات مخصوص هم برا خانواده ی خواستگار، بعد از کلی کلنجار، دایی و پدر بزرگ و مامانم، بابا رو راضی کردن که خواستگار بیاد تو خونه...
آخرای زمستون بود که اومدن، من اصلا نمی دونستم وقتی با همسرم صحبت می کنم چی بگم، مامان من رو برد پیش یکی از خانم های همسایه که ظاهرا باتجربه بود تا بهم بگه چی بگم.
ولی خیلی تجربه نداشت و خوب مشاوره نداد مثلا بهم گفت به شوهرت بگو من تو خونه بابام کمبودی نداشتم، اگر اومدم خونه شما تو هم برام همه چی رو فراهم کن .☺️🧐 خودم یه کم فکر کردم و بعد از حرف زدن در مورد صداقت و یه مقدار صحبت های حاشیه ای نمیدونم چی شد که اون حرف خانم همسایه رو هم گفتم.
گفتن همانا و حک شدن این جمله تو مغز شوهرم همانا 😬😍😂 تا همین تازگی ها، گاهی شوهرم جهت مزاح و یادآوری اون موقع گاهی میگه کمبودی نداری برات فراهم کنم 😅😅😂😂
بعد از مدتی چون شوهرم از یه استان دیگه می اومد به من سر بزنه و عید ما می رفتیم خونه پدربزرگ که نزدیک خونه ی آقای خواستگار بود، پدرم با دوستشون که حاج آقا بود صحبت کردن و یه صبح جمعه صیغه محرمیت بین ما خونده شد تا من و شوهرم توی روابط راحت تر باشیم.
اردیبهشت ۸۴ همزمان با امتحان فیزیک ۲ عقد کردیم. شهریور ماه هم عروسی کردم از اهواز و خانواده با اون همه خاطرات جدا شدم رفتم به شهری که شوهرم و خانوادش اونجا بودن. البته با اون شهر هم غریبه نبودم، چون خانواده ی خودم اهل اونجا بودن فقط چون پدرم نظامی بود تو اهواز بزرگ شده بودم.
بعد از عروسی، نتایج کنکور اومد رشته نرم افزار کامپیوتر دانشگاه دولتی قبول شدم ولی دختری که یه کارتون از جهازش کتاب های دبیرستانی بود تا برا کنکور درس بخونه به خاطر شوهرش که می گفت اول زندگی دوس دارم خونه باشی، ادامه تحصیل رو رها کرد.
چند ماهی خونه پدر شوهر زندگی کردیم، بعد شوهرم سه میلیون از محل کارش وام گرفت تا بتونیم یه خونه اجاره کنیم و بریم سر خونه زندگی خودمون.
یه خونه مناسب که یه اتاق خواب داشت و طبقه دوم هم بود اجاره کردیم، خدا رو شکر همه چی داشت خوب پیش می رفت اما یه سری مشکلات خانوادگی دامن گیر ما هم شد با مشورت یکی از دوستان تصمیم گرفتیم از مرکز استان بریم یه شهرستان دورتر تا یه کم از مشکلات خانواده ها دور باشیم، اونجا بهمون خونه ی سازمانی دادن.
حالا تقریبا یک سالی از زندگی مشترک می گذشت، من و آقای زندگی دوست داشتیم بچه دار بشیم. اما بابا و مامان از من زرنگتر بودن😍 و به خاطر دلتنگی و دوری از من تصمیم گرفته بودن یه بچه ی دیگه داشته باشن، به امید اینکه یه دختر بیاد و جای خالی دختر یکی یه دونه رو پر کنه، اما خواست خدا یه چیز دیگه بود، آذر ۸۵ من دوباره صاحب یه داداش شدم.
خبری از بارداری من نبود، چند باری دکتر رفتم، دکتر گفت چون یک سال جلوگیری داشتی یک سال طول میکشه تا اثر قرص های ضد بارداری از بدنت خارج بشه یه مقدار دارو مصرف کردم چندتا سنو دادم مشکلی نداشتم. بعد از مدتی بدون دارو و به صورت طبیعی باردار شدم، خدا یه دختر ناز نصیبم کرد، همونطوری که همیشه دوس داشتم بچه اولم دختر باشه. دختر جان آبان ۸۶ به صورت طبیعی تو اهواز به دنیا اومد و شد همبازی دایی کوچولو...
قدمش خیر بود و پر برکت، یه ماشین خریدیم چند وقت بعد هم یه زمین. دخترم یک ساله شده بود دوباره برگشتیم به مرکز استان اما مشکلات خانوادگی هنوز پابرجا بود، ده سال به خاطر خانواده شوهرم و اون مشکلات رنگ خونه ی پدر بزرگ و خاله و اقوام مادری رو به چشم ندیدم.
👈 ادامه در پست بعدی...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
سوال بارداری،،بانوی بهشتی
#تجربه_من ۷۴۵ #ازدواج_در_وقت_نیاز #فرزندآوری #سختیهای_زندگی #دوتا_کافی_نیست #قسمت_اول من متولد ۶۶
#تجربه_من ۷۴۵
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#دوتا_کافی_نیست
#قسمت_دوم
آقای خونه مثل یه کوه پشتم بود و همین بزرگترین دلگرمی برام بود. دخترم ۳ ساله شده بود، من که عاشق درس خوندن بودم دیگه کلاس خیاطی، گواهینامه رانندگی و ... برام راضی کننده نبود.
با حوزه علمیه آشنا شدم، سر آزمون ورودی بچه ی دوم رو باردار بودم. من و دخترم باهم می رفتیم سر کلاس و منتظر بودیم داداش کوچولو به دنیا بیاد.
تو ایام بارداری پسرم، یه روز آقای خونه اومد خونه و گفت برا سفر کربلا آماده بشید. این دفعه به خاطر عجله ی دکتر یا شاید هم بی حوصلگی دکتر دو ساعت بیشتر بهم مهلت ندادن که دردم شروع بشه، در صورتی که بعدا متوجه شدم تا ۸ ساعت میشد صبر کنن، با اینکه خودم ناراضی بودم کارم به سزارین کشید. وجود گل پسر مثل دختر جان پر برکت بود، تونستیم زمین رو بفروشیم و با وام و پسانداز و پول طلا یه واحد آپارتمان خریدیم.
حالا دیگه یه کم پخته تر شده بودم. یه مامان ۲۴ ساله، من و بچه ها با هم می رفتیم حوزه علمیه، بچه ها رو می ذاشتم مهد کودک حوزه تا ثریا جون ازشون نگه داری کنه، زنگ های تفریح سریع می اومدم یکم غذا به دخترم می دادم و یکم شیر به پسر کوچولو.
با تمام سختی ها درس های حوزه رو خوندم و تمام شد. ده سال از زندگی می گذشت ولی خیلی سخت گذشت به خاطر مشکلات خانواده ها، دوری از پدر ومادر، درس خوندن بدون کمک و تنهایی
به خاطر بی تجربگی و نبود یه کسی که کنارم باشه و بهم مشورت بده، زندگی رو به خودم و بچه ها سخت کردم، لذت مادری و عشق مادر به فرزند رو حس نکردم 😔
گل پسرم ۶ ساله بود و دختر جان کلاس سوم، اون مشکلات هم تموم شده بود و روی خوش زندگی اومده بود سراغمون
من و آقای خونه تصمیم گرفتیم بچه ی سومی داشته باشیم، ایندفعه خیلی زود باردار شدم، دوباره تو ایام بارداری روزی ما کربلا شد، تو نجف نیت کردم اگر دختر بود اسمش بشه زهرا، اگر پسر بود اسمش بشه علی
وقتی از کربلا برگشتیم رفتم سنو خانم دکتر گفت پسره، با مشورت خانم دکتر خرمی و مامای خصوصی ( خانم فاطمه حسینی مرام ) تصمیم به زایمان وی بک ( زایمان طبیعی بعد از سزارین ) گرفتم. خدا رو شکر به کمک خانم حسینی مرام زایمان طبیعی و خوبی داشتم. آقا علی هم مثل آبجی و داداش پرروزی و پر برکت بود😍 ماشین رو عوض کردیم و یه مدل بالاتر خریدیم، آقای خونه یه مقدار طلا برا من و دختر جان کادو خرید به جای طلاهایی که برای خرید خونه فروخته بودیم.
حس مادری رو بهتر از قبل تجربه می کردم و با فراغ بال به بچه ها و شوهرم محبت داشتم.
علی شش ماهه بود که توی یه شب سرد زمستونی بدون هیچ علامتی تشنج کردم، آقای خونه نصف شب دم خونه ی همسایه رو زده بود تا خانم همسایه بیاد پیش بچه ها، همون ساعت ۴ صبح با پدرم تماس گرفته بود تا بیان پیش من و بچه ها، اورژانس من رو منتقل کرده بود بیمارستان خواهر شوهرم هم برای کمک اومده بود بیمارستان.
پدر و مادر هم ساعت پنج از اهواز راه افتادن و حدودا ده صبح تو بیمارستان پیش من بودن ولی من تو کما بودم، همه ی این جریانات رو بعدا آقای خونه برام تعریف کرد.
بعد از سه روز که یکم هوشیاریم برگشته بود آقای خونه اورژانس خصوصی گرفت و من رو منتقل کرد تهران، میگفتن موقع انتقال به تهران تقریبا همه ی اقوام من رو بدرقه کردن، همه برام دعا کرده بودن.
وقتی رسیدیم تهران تقریبا هوشیاریم بهتر شده بود، همون روز اول تشخیص تومور دادن. مادرم خونه و زندگی رو رها کرده بود و کنار من بود .( تا آخر عمرم دست بوسشم )
آقای خونه یه سوئیت کوچیک اجاره کرد، بچه ها رو بعد از ده پونزده روز دوری از من با برگه ی مهمان مدرسه آورد تهران تا از درسشون عقب نمونن و اقوام بیشتر از این اذییت نشن. علی شش ماهه ی عزیزم تو آغوشم آروم گرفت، خدا روشکر شیرم تو این مدت خشک نشده بود، علی از شیر مادر محروم نشد، هر وقت من می رفتم دنبال کارهای درمان، مامان جون بهش شیر خشک می داد، اسفند ماه بعد از دوماه پیگیری دکتر گفت باید سریع عمل بشی، چون تومور با اینکه خوش خیمه ولی جای حساسی قرار گرفته ( روی اعصاب تکلم و عصب دست ها )
خدا رو شکر بعد از ده ساعت به سلامتی از اتاق عمل بیرون اومدم. بعد از سه روز هم مرخص شدم . دلم برای خونه خودم تنگ شده بود . مامان جون هم بنده خدا شکایتی نداشت ولی اونم باید میرفت خونه خودش تا دم عید به بچه ها و خونه رسیدگی کنه.
الحمدلله از این آزمایش الهی هم به سلامتی عبور کردیم. تا به خودمون اومدیم ایام کرونا شروع شد و بچه ها خونه نشین، ماهم حال و هوای بچه ی چهارم به سرمون زده بود 😄😍
👈 ادامه در پست بعدی...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
سوال بارداری،،بانوی بهشتی
#تجربه_من ۷۴۵ #ازدواج_در_وقت_نیاز #فرزندآوری #سختیهای_زندگی #دوتا_کافی_نیست #قسمت_دوم آقای خونه مثل
#تجربه_من ۷۴۵
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#دوتا_کافی_نیست
#قسمت_سوم
آخرای کرونا بود که همه ی خانواده کرونا گرفتیم دو ماه از خوب شدنمون گذشت ، با مشورت دکتر جراح مغز و دکتر زنان تصمیم به بارداری گرفتم، خیلی زود تست بارداری مثبت شد، خدا رو شکر تا پایان بارداری موجهای کرونا هم فرو کش کرده بود.
گل پسر سوم عجله داشت، کیسه آب دور بچه زودتر از موعد پاره شد و با مشورت دکتر خوبم ( خانم دکتر خرمی ) سزارین شدم و گل پسرم به سلامتی به دنیا اومد.
قسمت من هم اینطوری شد که دوتا از بچه ها طبیعی به دنیا بیان، دو تا هم سزارین...
بعد از کرونا بود و مهمونی ها داغ داغ ، مهمون ها همه برای شام و ناهار می اومدن گل پسر از همون اول برای ما و خودش رزق و روزی داشت، دو تا گوسفند یکی برای عقیقه یکی هم نذر سلامتی آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و بچه ها ولیمه دادیم. انگار بچه اولمون بود خیلی خوشحال بودیم.
حالا من یه مادر ۳۶ ساله هستم و آقای خونه یک پدر ۴۲ ساله است، هر دومون پخته تر و باتجربه تر شدیم.
مامان های امروز و آینده تجربه های مادریم رو براتون گفتم تا بگم با هر سختی و مشکلاتی اگر بخوای و همت کنی میشه مادر ۴ تا گل بهشتی باشی و یار برای امام زمان تربیت کنی، برام دعا کنید تا بتونم یارهای خوبی برای امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف آماده کنم. بچه هام رو نذر آقا امام زمان کردم.
اگر ۱۶ سال پیش تو سن ۲۰ سالگی تجربه و پختگی الآن رو داشتم هیچ وقت اینقدر با فاصله بچه دار نمی شدم، همون ده سال اول که شور و نشاط و توانایی روحی و جسمی داشتم ۴تا بچه به دنیا می آوردم و الآن با لذت قد کشیدنشون رو تماشا می کردم.
من یه دختر مدرسه ای بودم که تا مدت زیادی تو حال و هوای مدرسه مونده بودم بعد هم با درگیر شدن به مسائل خانوادگی زندگی رو به خودم سخت کردم، آقای خونه هم خام و جوون بود هر دو مون با مسائل حاشیه ای خیلی از لذت ها و شیرینی های زندگی رو از خودمون دریغ کردیم.
این تجربه رو از خواهر کوچیکتون بپذیرید هیچ وقت به خاطر تنهایی، دوری از پدر و مادر، مشکلات کاری و تحصیلی، مشکلات خانوادگی، مسائل مالی و ... لذت فرزند زیاد رو از خودتون دریغ نکنید. تو هر سنی که باشی میتونی درس بخونی ولی وقتی سن میره بالا حوصله برا بچه کم میشه.
بذارید همون اوائل زندگی با فاصله کم مثلا هر دو سال بچه دار بشید، بچه ها کنار هم بهتر رشد می کنن و تربیت میشن، پدر و مادر هم در کنار بچه ها باتجربه میشن و رشد می کنن.
اگر به رازق بودن خدا هم ایمان داشته باشیم، هربچه ای با خودش هم رزق خودش رو میاره هم برای پدر و مادرو بقیه ی بچه ها روزی میاره.
موفق و مؤید باشید در کنار فرزندان تون...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۷۴۶
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#ساده_زیستی
#سبک_زندگی_اسلامی
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
من متولد ۵۰ هستم، سال ۷۰ ازدواج کردم الحمدلله خدا بهم یه پسر و یه دختر داده که خداراشکر پاک و مؤمن هستند ولی متاسفانه بخاطر مشکل وسواس که پیدا کردم، چندین سال بعد از بچه دومم مانع فرزندآوری شدم و وقتی اقدام برای بارداری کردم دیگه نشد و بیماری زنانه پیدا کردم و سه سال پیش مجبور شدم عمل کنم و زودتر از موعد یائسه شدم ولی بچه هام همیشه از اینکه تعدادشون کمه ناراحت بودند و میگفتند ما دوست داریم زیاد بچه بیاریم.
تجربه من در مورد ازدواج بچه هام هست چون خودم تو ازدواجم سر رسم و رسومات مزخرف اذیت شدم و یکسالِ دوران عقدم، بدترین دوران زندگیم بود، با خدا عهد بسته بودم که ازدواج بچه هام به ساده ترین شکل ممکن برگزار کنم و خدا هم کمکم کرد.
چون قصدم رضای خدا بود، دخترم تو سن هجده سالگی ازدواج کرد با مهریه ۵ سکه و یه جلد کلام الله و یه سفر کربلا، دامادم دانشجو بود و الان طلبه عقدشون تو مسجد برگزار شد بدون لباس عروس و ماشین عروس و آرایشگاه و آینه شمعدان و... عروسیشون هم رفتند کربلا و بعد یه ولیمه دادیم و رفتند سر زندگیشون الان هم سه تا دسته گل دارند و از زندگیشون راضی هستند البته سختی و پستی بلندی دارند ولی خدا کمکشون کرده ما هم در حد توانمون سعی کردیم حمایتشون کنیم.
پسرم هم تقریبا ازدواجش همینطور بود با همین مهریه دخترم، البته در مورد پسرم ما یه سنت شکنی (عرف شکنی) دیگه هم کردیم اونم اینه که با یه خانواده افغان وصلت کردیم که سنی هستند البته خود عروسم از نوجوونی شیعه شده بوده و از خدا خواسته بوده که شوهر شیعه نصیبش بشه، حالا هم الحمدلله یه گل دختر داره و یکی هم تو راهی دارند.
خدا را صد هزار مرتبه شکر میکنم که کمکمون کرده با اینکه الحمدلله شرایط مالی مون چندسالی هست نسبتا خوبه ولی ازدواج بچه ها رو ساده گرفتیم که هم انشالله خدا و امام زمان علیه السلام راضی باشن، هم دیگران ببینند که میشه با توکل به خدا ازدواج کرد و انشالله اینجور ازدواجها بشه عرف جامعه، بشه سنت، بشه رسمی که جایگزین رسومات دست و پا گیر غلط باشه، به امید ظهور حضرت همه دست به دست هم بدیم تا زمینه ظهور فراهم بشه و چشم مون به جمال حضرتش روشن.
اللهم عجل لولیک الفرج
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۷۴۴
#فرزندآوری
#برکات_فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#سختیهای_زندگی
من ۴۰ سالمه، بدلیل مسائلی توی سن بالا ازدواج کردم. یه دختر مذهبی بودم که خیلی به فکر ازدواج نبودم اما با معرفی یکی از آشنایان با همسرم آشنا شدم توی خانواده ما رسم نبود که دختر نامزد باشه بنابراین ما در عرض ده روز مراسم خواستگاری و عقدمون انجام شد.
شناخت زیادی از همسرم نداشتم بنابراین بعد از عقد مشکلات خیلی زیادی با هم داشتیم، اینقدر مشکلاتمون زیاد بود که حتی تصمیم گرفتیم حدود نه ماه بعد از عقدمون از هم جدا بشیم تا اینکه من حالم بد شد و بعد از مراجعه به پزشک متوجه شدم که یکماهه باردارم، همسرم از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدن(چون دوتا از برادراشون که سالها از ازدواجشون می گذشت هنوز بچه دار نشده بودن) اما من توی شوک بودم و نمیتونستم به هیچ عنوان این خبر رو به خانواده ام بدم اما همسرم سریع به مادر و برادرشان اطلاع دادن، اونا از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدن و گفتن که این خواست خدا بوده که این بچه بیاد و شما بخاطر اون زندگیتون رو بسازید و به من این اطمینان رو دادن که نمیذارن خانواده من از این موضوع مطلع بشن و پدر و مادر همسرم با مادرم صحبت کردن و خواستن که هرچه زودتر عروسی ما انجام بشه.
خدارو شکر ظرف مدت یکماه همه چیز آماده شد(البته با مشکلات خیلی زیاد و طعنه های مادرشوهر...) و ما ازدواج کردیم و زندگیمون رو توی یه اتاق توی حیاط پدرشوهرم شروع کردیم. رابطه من و همسرم خیلی خوب شده بود اما دخالتهای خانواده و بیکاری همسرم خیلی اذیتمون میکرد تا اینکه دو روز قبل از به دنیا اومدن پسرم، شوهرم از شرکتی که قبلا برای مصاحبه رفته بود، بهش زنگ زدن و کارش رو شروع کرد و پسرم دو روز بعد در صبح دومین روز زمستان ۹۵ بدنیا اومد.
با اومدن پسرم رابطه من و همسرم بهتر شد اما دعواهای هر روزه مادرشوهرم و اینکه با بزرگ شدن پسرم زندگی توی یه اتاق واقعا برامون سخت بود اما هرکاری میکردم که بتونیم خونه مون رو مستقل کنیم، نمیشد. شوهرم راضی به جدا شدن از خانواده اش نبود و اینکه بعد از شش ماه به بهانه ای از شرکت اومد بیرون و بیشتر وقتش رو بیکار میگذروند و زندگی ما روز به روز سخت تر میشد و من بخاطر پسرم تحمل میکردم اما مادرشوهرم هرروز زندگی رو بکامم زهر میکرد تا اینکه پسرم سه سال و نیم داشت و من بعد از دعوایی که با مادر شوهرم داشتم، تصمیم خودم رو گرفتم و به شوهرم گفتم من به منزل مادرم میرم، اگر زندگیت رو میخوای برای من یه خونه جدا بگیر و گرنه من دیگه برنمی گردم.
شوهرم که مدتها بیکار بود و هیچ پس اندازی نداشت، مدت یک ما به هر دری زد نتونست حتی هزینه اجاره یه اتاق رو هم جور کنه(خانواده شون هیچ کمکی نمی کردن) تا اینکه به کمک خواهرم تونستم یه وام بگیرم و یه خونه قدیمی توی روستا اجاره کنیم و به خونه جدید اسباب کشی کردیم اوایل همسرم خیلی ناراحت بود اما هرچی که میگذشت شرایط فرق میکرد و هرروز که میگذشت از من به خاطر اینکه مجبورش کردم مستقل بشه و آرامشی که بدست آورده بود تشکر میکرد.
هنوز سه ماه نگذشته بود که متوجه شدم باردارم وقتی به دکتر مراجعه کردم و سونو انجام دادم فهمیدم که دوماهه دوقلو باردارم همه مخصوصا مادرشوهرم از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدند اما شرایط اقتصادی ما برای بزرگ کردن سه تا بچه اصلا مناسب نبود. شوهرم پیشنهاد داد که بچه هارو سقط کنیم اما من مخالفت کردم شرایط سختی داشتم به سختی هزینه های دکتر و سونو رفتن رو جور میکردیم اما هرروز که میگذشت بیشتر مشتاق بدنیا اومدن بچه ها میشدیم، بارداری سختی داشتم و باید مدام تحت نظر دکتر میبودم، تا بچه ها بدنیا بیان.
خدارو شکر شوهرم بیشتر به فکر کار بود و هرکاری که میتونست انجام میداد تا بتونم این دوران رو راحتتر سپری کنم.
بالاخره اردیبهشت ۱۴۰۰ بچه ها که هر دوتا دختر بودن بدنیا اومدن و زندگی شیرین ما شروع شد. بچه ها روزی شون رو با خودشون آوردن، شوهرم یه کار ثابت توی بیمارستان پیدا کرد. تونستیم مبلغی پس انداز کنیم و یه خونه بهتر اجاره کنیم با کمک وام فرزندآوری و پس اندازمون تونستیم یه خونه کوچیک توی همون روستا بخریم. از بیت رهبری هم بهمون مبلغی هدیه دادن که تونستیم به زندگیمون سروسامان بدیم الان که بچه ها دوساله شدن خدارو شکر داریم خونه مون رو تعمیر میکنیم و یک ماه دیگه اسباب کشی میکنیم.
خدارو شکر بعداز این همه سختی که کشیدیم به برکت وجود بچه ها و روزی که با خودشون آوردن زندگیمون روز به روز بهتر شده و خدارو بابت داشتن شون شکر میکنیم.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#ارسالی_مخاطبین
👌 «فرزند بیشتر، زندگی شیرین تر»
#برکت_خانه
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075