eitaa logo
تجربیات بارداری,بانوان بانوی بهشتی
15.5هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
4.2هزار ویدیو
68 فایل
در صورت رضایت صلوات برای #مادر_بنده و همه اموات مومنین بفرستید لطفا @Yaasnabi   @Khandehpak @zendegiitv4 @menoeslami @jazabbb @farzandbano @shiriniyeh @mazehaa @cakekhaneh @farzandbano @T_ASHPAZE @sotikodak @didanii تبلیغات @momenaneHhh
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۱۶۳ متولد ۵۸ هستم و در سال ۷۹ در ۲۱ سالگی با همسرم عقد کردیم، سال ۸۰ ازدواج کردیم و سال ۸۱ پسر عزیزم به دنیا اومد. فرزند اولم خیلی سریع و بی دردسر به دنیا اومد و در اون سال‌ها فکر نمی‌کردم که در آینده دچار چه مشکل بزرگی در فرزندآوری بشوم. در دهه ۸۰ قرار داشتیم و تبلیغات زیادی برای کاهش فرزندآوری در جریان بود و من هم به شدت معتقد بودم که دو فرزند برای خانواده کافی است. تا سال ۸۷ که تصمیم گرفتیم فرزند دوممون رو به دنیا بیاریم و من در مرکز سونوگرافی وقتی که متوجه شدم فرزند دومم دختر هست، خیلی خوشحال شدم.😍 چون که قصد نداشتم بیش از دو فرزند داشته باشم. از شدت خوشحالی با تلفن کارتی که در همان نزدیک بود، با همسرم تماس گرفتم و گفتم که بچه دختر هست. خلاصه همه چیز خوب بود و دخترم به سن دو سالگی رسید. من هم که قصدی برای فرزنددار شدن نداشتم تمام وسایل و لباسهای نوزادی او رو به خیریه‌ها و کسانی که نیاز داشتند، اهدا کردم. و حتی تصمیم گرفتیم که برای جلوگیری از فرزند بعدی وازکتومی انجام بدیم. همسرم در کلاس‌های وازکتومی شرکت کرد و خدا را هزاران مرتبه شکر می‌کنم که به دلایلی از این کار منصرف شد، من هم مخالفت نکردم و تمام این سال‌ها رو که سال‌های طلایی بچه‌دار شدنم بود با ترس از فرزنددار شدن که بزرگترین نعمت و هدیه‌ای بود که خداوند می‌تونست در اون سال‌ها بهم بده گذروندم. من از نعمتی که خدا ممکن بود بهم بده در ترس و واهمه و اضطراب بودم.😳 الان هر لحظه که به اون روزها فکر می‌کنم غمگین و عصبانی میشم و بیشتر از هر چیز از این ناراحتم که چرا کسی نبود که من رو هدایت بکنه و ترس از فرزند سوم رو در من از بین ببره؟ چرا هیچکس بهم نمی‌گفت که فرزند سوم اون هیولایی که شما فکر می‌کنید نیست. حتی اگر اشاره‌ای به این موضوع می‌شد من برای یک بار هم که شده به داشتن فرزند بیشتر فکر می‌کردم. تا سال ۹١ که حضرت آقا فرمودند سیاست تهدید نسل، سیاست غلطی بوده و در همون سال‌ها در سخنرانی‌های مختلف چند بار خانواده‌ها رو به داشتن فرزندان بیشتر تشویق کردند، نمی‌دونم چرا فکر کردن من به داشتن فرزند سوم (به خاطر تابوی بزرگی که در ذهن داشتم)، اینقدر طول کشید؟ تا سال ۹۴ برای داشتن فرزند سوم فکر می‌کردم.😔 هرچند که زمان زیادی رو از دست دادیم ولی به لطف خدا بلاخره تصمیمم رو گرفتم و ائمه به تصمیم درست هدایتم کردند. 😊 سال ۹۴ در حالی که پسرم ۱۳ سال و دخترم ۷ سال داشت، و من خودم ۳۴ ساله بودم، تصمیم به بارداری گرفتم ولی حالا با سد دیگه‌ای مواجه شده بودم که نظر مخالف همسرم بود. یک سال طول کشید تا همسرم رو متقاعد کنم که صاحب فرزند سوم بشیم.😅 باز هم خدا را شکر می‌کنم که خدا کمکم کرد و به دل همسرم انداخت که صاحب فرزند بشیم. اون سالها خیلی به پزشکای مختلفی مراجعه کردم آزمایش‌های زیادی انجام دادم، بسیاری از پزشکان مخالف بودند، می‌گفتند چرا می‌خوای بچه‌دار بشی؟ تو که یه دختر و یه پسر داری. اون زمان داشتن فرزند سوم هنوز قبح داشت. اما من با پافشاری خیلی زیاد هر طور شده بود با لطف خدا و ائمه صاحب فرزند سومم شدم. بعد از دوبار سقط کردن و کلی بالا و پایین، بالاخره در سال ۹۶ دختر کوچولوی خوشگلم به دنیا اومد. که تمام انرژی و شور و عشق به زندگی و طراوت این روزهای خانواده مون رو مدیون او هستیم. الان گاهی به همسرم میگم زندگی بدون دختر کوچولومونو تصور کن حتی حاضر نیست یک لحظه به زندگی بدون او فکر کنه. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۶۸ می‌خوام برم به ۱۲سال پیش، روزهایی که سال۱۳۹۲ داشت نفس های آخرش رو می کشید. اون روزها من مشغول درس خوندن برای شرکت در کنکور بودم که به واسطه ی مادر صمیمی ترین دوستم همسرم اومدن خواستگاریم. جالب این بود که هر دو در مراسم خواستگاری تجربه ی اول و الحمدلله آخر هم بودیم😍 روزهای آخر اسفند و فروردین ماه کارهای خواستگاری و محرمیت با کلی فراز و نشیب که همه میدونن تو این برهه از زمان هست، گذشت. ما اردیبهشت ۱۳۹۳ به دور از تجملات و تالار و ... و با حلقه هایی که درسته طلا نبود اما برای ما ارزشش از طلا خیلی بیشتر بود، عقد کردیم و ۶ماه بعد عروسی گرفتیم و رفتیم سر زندگیمون. ما جز اون دسته از عروس و دامادهایی بودیم که همه چیز مثل جهیزیه_عروسی و خونه مستقل رو از همون اول داشتیم. برخلاف من شوهرم خییییلی بچه دوست داشت ولی من چندان تمایلی نداشتمتا اینکه تو چکاپ هایی که چندماه بعد عروسی مون انجام دادم معلوم شد تنبلی تخمدان دارم و همین قضیه میتونست دلیلی باشه برای راحت بچه دار نشدنمون. اینجوری شد که خودمم ترسیدم و راغب شدم به اینکه زودتر بچه دار بشیم. بخاطره مشکل تنبلی تخمدانی که داشتم بموقع و عادی عادت ماهانه نمیشدم و باید همش تحت نظر می بودم و دارو مصرف میکردم. ۶ماه بعد از عروسیمون خیلی غیر منتظره وقتیکه فکر میکردم مثل هر ماه بخاطره مشکلم دوره ام عقب افتاده به اصرار دکترم که تا جواب منفی آزمایش نداشته باشی آمپول پروژسترون برات نمینویسم، آزمایش دادم و جواب مثبت بود😍 حس غریبی بود چون اصلا انتظار این خبر رو نداشتم. این کوچولو خیلی مهمون دلم نبود تا به خودمون بیایم از دست دادیمش، اون موقع معلوم نشد علت چی بود ولی بعدا دکتر احتمال داد چون تو بارداری هام فشار بالا میاد سراغم، حتما غلظت خون و فشار بالایی که ازش خبر نداشتم باعث سقط شده بود. بعد از اون سقط روزهای سختی به هر جفتمون گذشت، علل خصوص که پدر شوهر خدابیامرزم میگفت یه آرزو دارم و اون دیدن بچه تون. روزها میگذشت و من هر ماه دوره ام به تاخیر میوفتاد ولی باردار نبودم و علتش تنبلی تخمدانم بود😔 تو اون ایام خیلی دکترها رفتم، یادمه آخرین دکترم حسابی آب پاکی و ریخت رو دستم و گفت با این مشکلی که داری حداقل باید۳سال تحت درمان مداوم باشی. بعد از اون خییییلی خسته و کلافه شده بودم. ۲سال گذشته بود و من بعد از اون سقط باردار نمی‌شدم. تو بیمارستان کمالی که تو شهر کرج الحق والانصاف یه مرکز مجهز و دولتی برای زنان و زایمان و نازایی هست پرونده تشکیل دادم. ۲ماه بعد تو اوج ناباوری جواب بتام مثبت شد و من و شوهرم بین اشک و خنده گیر کرده بودیم، چون دقیقا تو اون ایام پدرشوهرم که آرزو داشت بچه مون رو ببینه رو دکتر جواب کرده بود😔 روزها گذشت و من با سختی بارداری و فشار بالا و سردردهای همیشگی و بستری شدن های طولانی تو آخرین روزهای اسفند ۱۳۹۵، پسر عزیزم رو در آغوش گرفتم با یه زایمان طولانی، سخت و معجزه ای که تا تو اتاق سزارین رفتم ولی پسرم طبیعی بدنیا اومد😍 پدرشوهرم، اومدنِ بچه ی ما رو ندید و از دنیا رفت😔 شوهرم بعد از بدنیا اومدن بچه اول،بهش مزه کرده بود و مدام بچه میخواست و همش میگفت برو تحت نظر باش تا بعدی رو بیاریم. وقتی پسر اولم۳سال و یازده ماهش بود پسر دومم تو بهمن۱۳۹۹ در اوج کرونا بدنیا اومد😍 شوهرم سر بچه اول کمتر کمک میکرد، اما برای دومی بهتر شده بود بخصوص تو دوران بارداری که نزدیک۳ماه بخاطر جفت سرراهی استراحت مطلق بودم. همه کارها رو میکرد و به نسبت بارداری اولم خیییییلی بیشتر هوامو داشت. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۶۷ من متولد ۶۸ هستم و همسرم ۶۵، من و همسرم دختر دایی پسر عمه هستیم و سال ۹۱ کاملا سنتی ازدواج کردیم. من توی یه خانواده پرجمعیت بزرگ شدم که همیشه خدارو بابت این موضوع شکر میکنم ما۷تا خواهر هستیم و۲تا برادر پدرم خیلی پسر دوست داشته به همین خاطر ما الان ۹تا هستیم😅 من فرزند آخر حانواده هستم یا به قول خودمون ته تغاری خانواده، در کل آدم احساسی و دل نازکی هستم و عاشق بچه ها... اگه کسی جلو من بغض کنه من زودتر از اون اشکام میریزه😂 وقتی ازدواج کردیم چون هم، در خانواده خودمون و هم در خانواده همسرم مشکل ناباروری بود، اصلا جلوگیری نکردم و همون ماه اول حامله شدم اینقدر خوشحال بودیم که حد و حساب نداشت اما.... قسمت ما چیز دیگه ای بود هنوز خیلی از این موضوع نگدشته بود که خودبه خود سقط شد. خیلی ناراحت بودم و ۱ سال صبر کردیم و دوباره من حامله شدم و دوباره سقط شد و باز هم ۱سال جلوگیری و بارداری و سقط... خیلی روز های بد و سختی بود. کلی دکتر رفتم، کلی آزمایش دادیم، هم خودم و هم همسرم. توی تمام آزمایش ها هیچ مشکلی نداشتیم اما قسمت نبود ما فعلا بچه دار بشیم. خدا میدونه که هر دفعه که سقط میکردم چقدر از لحاظ روحی و روانی به هم می‌ریختم. تا این که برای دفعه۴ باز سقط شد. اینقدر حالم بد بود که احساس میکردم یه جوون ۱۸ ساله رو از دست دادم. من خواهری دارم که بعد از ۹سال ناباروری خدا بهش یه پسر داد، اون بچه ۸ساله شد و از دنیا رفت😔 اون روزی که برای دفعه چهارم سقط کردم، خواهرم بهم گفت دوست داشتی الان سقط نمیکردی ولی بچت ۸ساله میشد میمرد؟ خدا تو رو خیلی دوست داره که الان سقط کردی ناراحت نباش قطعا توی همه کارهای خدا یه صلاح و مصلحتی هست که ما بنده هاش نمیدونیم خدا برای ما همیشه بهترین ها رو میخواد. نمیدونین با این حرف خواهرم چقدر آروم شدم، دیگه خودمو سپرده بودم دست خدا تا اینکه اردیبهشت سال ۹۵ ما رفتیم کربلا تولد آقا امام حسین و اقا اباالفضل قسمت بود ما کربلا باشیم. نمیدونین توی اون سفر چه حالی داشتم و چقدر دل شکسته بودم هم خودم و هم همسرم اینم بگم روز آخر که کربلا بودیم مدیر هتل مون که خیلی عاشق امام حسین و اقا اباالفضل بود به همین مناسبت جشنی برگزار کرد که تو اون جشن من یه انگشتر طلا هدیه گرفتم. من اون انگشتر رو هدیه اقا امام حسین به خودم میدیدم. گذشت تا این که برگشتیم و بعد از سفر من باردار شدم. تمام باردایم استراحت مطلق بودم و مرتب دارو استفاده می‌کردم. توی این مدتی که حامله بودم خونه خواهرم بودم چون اون زمانی که من حامله شدم مادر و پدرم نبودن که من برای استراحت برم منزل شون، خونه خودمم نمیتونستم بمونم. خواهرم با آغوش باز از من استقبال کرد و چند ماه از من مراقبت کرد تا پدر و مادرم برگشتن. من ۶تا خواهر بزرگتر از خودم دارم از همه شون ممنونم که بهم کمک کردن تا خدا به من یه بچه بده اما خواهر بزرگم هر وقت نوبت دکتر داشتم سونو،آزمایش هرکاری بیرون از خونه داشتم خواهر بزرگم انجام می‌داد، چون اون زمان ما ماشین نداشتم با موتور هم که نمیتونستم برم و خواهر دومیم مریم خانوم چند ماه منو روی چشماش نگه داشت و خیلی بهم محبت کرد که هیچ وقت فراموش نمیکنم و همیشه از خدا بهترین هارو براش می‌خوام. وقتی باردار بودم فهمیدم که طول سرویکسم کوتاهه و سرکلاژ هم شدم خلاصه گذشت تا اینکه در ۲۰بهمن سال ۹۵ خدا فاطمه خانوم رو به ما داد. زایمان خیلی خوب و راحتی داشتم خداروشکر و هیچ مشکلی نداشتم. البته به دلیل سقط هایی که داشتم سزارین شدم. دخترم زندگی ما رو از این رو به اون رو کرد با به دنیا آمدنش کار شوهرم بهتر شد به برکت آمدن دخترم از اونجایی که بودیم جا به جا شدیم و یه جای بزرگتر رفتیم. دخترم کم کم بزرگ میشد و من دلم میخواست دوباره حامله بشم اما همسرم به شدت مخالف بود تا اینکه بعد از ۶سال بالاخره راضی شد و من حامله شدم که بازم سقط شد. چند ماه گذشت و من دوباره اقدام کردم که یه دفعه قسمت شد بریم مشهد خیلی استرس داشتم و نگران بودم اما خودمو سپردم دست خدا و رفتیم مشهد و اینم بگم بعد از چند سال وقتی که پنجمی رو سقط کردیم فهمیدیم که دلیل سقط های من چی بوده اسپرم و تخمک باهم لقاح پیدا میکردن اما مشکل داشتن و ضعیف بودن بدن به طور اتوماتیک وقتی که یه موجود ناقص رو در خودش میبینه اون رو میندازه بیرون😄 میخوام بگم که خدای ما چقدر همه کارهاش درست و از روی برنامه ریزیه این بچه هایی که من سقط میکردم همه ناقض بودن و مشکل دار و اگه قرار بود این جور بچه ها به دنیا بیان فاجعه بود اما بدن ما طوری برنامه ریزی شده که اتوماتیک این جنین ها رو سقط میکنه. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۶۹ من متولد ۷۲ هستم و همسرم متولد ۶۶، فرزند آخر یه خانواده پرجمعیت بودم. منو خدا وقتی به مادرم داد که در کمال ناباوری و در اوج مشکلات بودند. وقتی که یه ساله بودم توی شهر ما خانوم ها قالی می‌بافتن. دار قالی وقتی با بچه ها بازی میکردم روی سرم افتاد و چشمم دچار ضربه شد و انحراف پیدا کرد و عینک میزدم. یه مدتی و به خاطر چشمِ من از شهرستان به یکی از شهرستانهای اطراف تهران اومدیم که برای دکتر رفتن راحت تر باشیم. گذشت تا به سن مدرسه رسیدم. همیشه از اینکه عینکم رو بردارم واهمه داشتم چون بچه ها مسخره ام می کردند. همیشه از عکس گرفتن بیزار بودم چون تو عکس‌هام همیشه انحراف چشمم مشخص بود. هیچ موقع دوست نداشتم کسی منو ببینه و هر ماه با چه سختی دکتر می‌رفتیم. گذشت و گذشت تا دیپلم گرفتم. در این اثنا برادر بزرگترم و خواهر دومم ازدواج کردند. من از ابتدا هم از دانشگاه خوشم نمی اومد به حوزه علاقه داشتم چون منزل مان نزدیک حوزه بود و خانومها رو صبح ها می دیدم علاقه مند شدم. وقتی دیپلممو گرفتم، برای اولین بار مشهد رفتیم. به امام رضا خیلی متوسل شدم. گفتم خسته شدم کمکم کن که قربونش برم نگاهم کرد و چشمهام خوب شد و دیگه دکتر نرفتم و عینک هم نزدم. کنکور دادم رشته علوم کامپیوتر دانشگاه پیام نور نزدیک منزل مون قبول شدم با بی علاقگی می‌رفتم. تا دوسال رفتم. شهریه ش رو به سختی می‌دادیم. دیگه روم نمی شد به کسی بگم برای شهریه تا اینکه به خانواده م اعلام کردم که دیگه نمیخوام برم و برای ثبت نام حوزه رفتم.😊 در همون سال خواهر بزرگم ازدواج کردند. من تازه از زمان حوزه رفتن زندگیم شروع شد و سروکله ی خواستگارها پیدا شد. از هر قشری، از همه جا نه فقط از حوزه، قبل از حوزه هم می اومدند اما من به خاطر خواهر بزرگترم چون خواهر دومیم هم زودتر ازدواج کرده بودند، نمیخواستم من هم زودتر ازدواج کنم. به هر دلیلی خواستگارها جور نمی شدند یا ما می گفتیم نه یا اونها، دیگه از حرفهای تو حوزه که چرا نمیشه و رفت آمدهای تو خونه خسته شده بودم. خیلی غصه میخوردم. تا اینکه سال آخر حوزه همسرم که طلبه بودند به خواستگاری اومدند حالا مونده بودم چطوری اینکه طلبه ست رو به خانواده بگم. دیگه با مخالفتهای خانواده مواجه شدم چون دوتا فرهنگ متفاوت بودیم،خانواده من مخالف بودند. خانواده همسرم هم مخالف به دلیل ناشناس بودنمون از مهریه می‌ترسیدند. دیگه با خانواده شون اومدند بعد از چندماه آشنایی، در تاریخ ۲۷ خرداد ۱۳۹۸ ساده بدون خرید آنچنانی عقد کردیم و به مدت دوماه و چند روز عقد بودیم و یکم شهریور رفتیم سرزندگیمون، تو خونه ای که فوق العاده قدیمی بود. همسرم هیچ درآمدی جز شهریه طلبگی نداشت. به خاطر همین با یه جشن خیلی ساده خرید ساده بدون سرویس طلا، یه خونه که چی بگم از دیوارش آشپزخونه ش که چقدر حرف شنیدم ولی عشق داشتم به زندگی دونفره مون، انتظار چندساله م تموم شده بود. جهیزیه م خیلی ساده بود. از خانواده همسرم حرف شنیدم. خونه رو فقط تمیز کردیم. کف خونه پر نم بود، مجبور شدیم زیر فرش ها پلاستیک پهن کنیم دیوارها که از نم تیکه تیکه کنده شده بود و من خودم خلاقیت به خرج دادم بعدا کاغذ چسباندم که چقدر تمسخر شدم. خونه ما دوتا اتاق بود با یه آشپزخونه که دیوارش سیمان سفید بود با کابینت های زنگ زده با یه حموم کوچیک که درش داغون بود و دستشویی تو حیاط در کنار مادرشوهر البته خونه ایشون جدا بود اما دستشویی مشترک بود و مادرشوهرم از ابتدا به ازدواج ما راضی نبودند چون نمی‌شناختند و هر موقع میگفتم تنها تو این خونه میترسم می‌گفتند روز اول دیدی همینی که هست. تازه از اونجا بود که تنهایی تو اون خونه محله ی قدیمی که فقط میتونست موتور بیاد و خطرناک پر از معتاد و اوباش بود رو فهمیدم چون مادر شوهرم منزل نمیموندند یا هیئت یا روضه یا پیش مادرشون یا خونه بچه های دیگه شون یا با اونها به مسافرت بودند. همسرم هم مجبور بودند بعد از عروسی هم تبلیغ برن، هم درس بخونند هم با موتور کار کنند که قسط بدند و من تنها... تازه اونجا فهمیدم یعنی چی یه شهر دیگه بری، هیچ کس پیشت نباشه، خونه به اون بزرگی قدیمی حیاط بزرگ یه طبقه دستشویی تو حیاط با استرس بری بیای بدون کولر با پنکه تو تابستون سرکنی با دخالت‌های خانواده همسر و خونه پر سوسک که من از همیشه از تابستونهاش واهمه دارم. جایی نباشه بری و تنها تو اون خونه ی بزرگ... ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۷۰ من متولد ۶۹ و آخرین فرزند خانواده هستم. دو خواهر و یک برادر هم دارم. همسرم متولد ۶۷ و شش برادر دارند. سال ۸۸ مادرم فوت شدن ومن بعنوان فرزند آخر خیلی تنها شدم. روزها می‌گذشتند و خواستگاران زیادی هم داشتم. تا اینکه آذرماه ۹۲ به واسطه دخترخاله مادرم با همسرم آشنا شدم. یکی دوماهی برای آشنایی بیشتر رفت وآمد داشتیم وصحبت می‌کرديم و من دلبسته مردی شدم که پدرومادرش مخالف ازدواج ما بودند. نگویم از روزهای پردرد نامزدی، عقد و دخالتهای سرسام آور خانواده ها. پدرم برایم بهترینها را میخواست و خانواده همسرم به کمترین هم راضی نبودند. مهرماه ۹۳ ازدواج کردیم و رفتیم سر زندگیمان. ۶ساله مداوم پرستاری مادرشوهر و همسر پدرم را می‌کردم. یک روز این کمرش را عمل می‌کرد. یک روز آن یکی کیسه صفرا. یک روز این چشمش را عمل کرد. یک روز پای آن می شکست. گاهی هم درد زانوی پدرم و سفرهای اربعینی پدرشوهرم و من باید مراقب تنهایی شان می‌شدم. لطف مکررم باعث شده بود از من توقع داشته باشند و همیشه مورد شماتت که چرا نیای؟ اولاد شدی واسه چی؟ من امیدم به شماست. خرداد ماه سال ۹۴ متوجه بارداریم شدم. نیت کردم اگر پسر باشه اسمشو بذارم امیرعلی، روزهای بارداری پرفراز و نشیبی داشتم. همچنان مشغول کار در خانه پدری و مادرشوهر. کسی دوست نداشت بپذیره من باردارم و مراقبت و کمک نیاز دارم. سعی می‌کردم از نمازداول وقت و قرائت قرآن غافل نباشم، چون آرامش می‌گرفتم، تا ۴ماهگی اوضاع بارداری خوب بود تا اینکه یک‌روز به هوای دلتنگی مسیری را پیاده رفتم. رفتن همانا و شروع مشکلات بارداری هم همان. به دکتر مراجعه کردم. سونو کردن گفتن هم هماتوم داری. هم جفتت پایینه. استراحت مطلق! اما کسی شنوای این صحبتها نبود که من استراحت مطلقم، هر روز هفته مشغول کار و کمک رسانی تا پایان ۹ماهگی. ماه هفتم بارداری همسرم بیکار شد، حرف و حدیثها شروع شد و من برای همه طعنه ها صبر میکردم و سکوت. دوماه یکبار ۷۴۰ هزارتومن بیمه بیکاری می‌گرفتیم، لنگ ۱۰۰هزارتومن هزینه سونوگرافی بودیم. روزهایی بود که همسرم برای نظافت ساختمان و راه پله می‌رفت و برای قناعت و صرفه جویی مسیری را پیاده می آمد. امیرعلی در روز ۲۷اسفند دنیا آمد. پسری آرام و زیبا و معروف به سلطان لُپ از بس که تپلی بود. نه مادرشوهری آمد برای مراقبت، نه همسر مادرم. خواهربزرگم که در شهر دیگری زندگی می‌کرد، آمد. خدا خیرش دهد، چند روزی ماند و پرستاری کرد. بعد از آن تنها شدم. مادرشوهرم وظیفه خانواده من می دید بیایند و مراقب باشند. هرروز هم خودش با برادرای شوهر، جاریا و مادربزرگ می آمدند دیدن نی نی!! واقعا برای من عذاب آور بود. شرایط زائو را درک نمی‌کردند. علاوه بر خودشان فامیل هم می آمد. در خانواده من مرسوم نبود مردها به دیدن زائو بروند اما اینها می آمدند. می‌نشستند، کاری هم نمی‌کردند برایم. خودم پذیرایی میکردم. بعد از آن پشت سرم حرف می‌شنیدم رفتیم تنها بود. کسی نیومده پیشش!؟ همسرم همچنان شغل ثابتی نداشت. گاهی مشغول خدمات ساختمانی. گاهی در پرنده سرا، گاهی تراکت پخش کن. خداروشکر روزی مان می رسید. اما کسی حمایت نمی‌کرد. رنج ما را می‌دیدند اما به رو نمی آوردند. گاهی پدرم پنهانی مبلغی بمن می‌دادند و تاکید می‌کردن همسرت نفهمه غرورش جریحه دار می‌شود. یکسال و خرده ای همسرم بعنوان نیروی خدماتی در بیمارستان نزدیک خانه مان مشغول بود،دروزی آمد و گفت که دوره بهیاری یکساله ثبت نام می کنند. دوره برای جهاد دانشگاهی بود. گفتم ما که پول نداریم. از کسی قرض کردیم تا دوره را یاد بگیرند.یکسال و خرده ای هم برای دوره و کارآموزی گذشت. سال ۹۶ با همسرم به مشهد رفتیم. دم پنجره فولاد برای کارش نذر کردم. دوماه بعد همسرم در بیمارستان بعنوان کمک پرستار شاغل شد. همان سال اول یه پراید ۸۷ خریدیم. سفر اول قم و مشهد رفتیم. سال ۹۸ دخترم را باردار شدم. بارداری در ایام کرونا و یک بارداری به مراتب سخت‌تر از بارداری اول، باز هم استراحت مطلق، هماتوم، جفت پایین و... این‌بار درNT گفتند مشکوک به سندروم هست. برو آمینوسنتز. هر روز دکتر و آزمایش. آخر کوآدمارکر دادم یک غربالگری مخصوص انواع سندروم و تیروزومی، چه استرس‌ها کشیدم. شب و روزم گریه بود. کسی همدم تنهاییم نبود. از جانب خانواده همسرم حرف می‌شنیدم که ما عقب مانده نداریم شاید تو خانواده تو باشه و دلم هزار تکه می‌شد. اردیبهشت ۹۹، دخترم در ۳۵هفتگی دنیا آمد. خواهرها برای بیمارستان آمدند. خدا خیرشان دهد، از روز سوم بلند شدم به کار کردن و امورات زندگی با بچه ای که زردی داشت، دستگاه اوردیم ۳ روز و از طب سنتی هم کمک گرفتیم. ادامه👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۷۱ من یه مادر دهه پنجاهی هستم. من تحصیلاتم را تا کارشناسی ادامه دادم و بعد از گرفتن لیسانس، ازدواج کردم و چون همسرم راضی به اشتغال من نبود، قبول کردم و سرکار نرفتم. دوسال بعد ازدواج خداوند دخترم رو به ما عطا کرد اما یک‌ماه زودتر از موعد به دنیا اومد و مجبور شدیم ۱۰ روز در بیمارستان بستری باشه تا زردی از بین بره که اگه اطلاعات و علم الان و داشتم هرگز نمیذاشتم بستری بشه و هر روز از طفل معصوم خون بگیرن و بچه معصوم ضعیف و بی جون بشه خیلی روزهای سختی بود منم کمک حالی نداشتم؛ بالاخره ترخیص شدیم اما به خاطر اینکه در محیط بیمارستان موندیم و من هم تقویت نشدم و نتونستم استراحت کنم، شیرم کم شد و بچه هم ضعیف... بگذریم؛ چون با توجه به آموزش‌ها و تبلیغات اون دوره فکر میکردم فقط تا ۳۵ سالگی وقت بارداری دارم، بدون توجه به اینکه خودم رو تقویت کنم دوباره باردار شدم و خداوند پسرم رو ۳ سال بعد به ما عطا کرد. این‌بار مشکل اینجا بود که در طی بارداری وزن نمی‌گرفت و با وزن کم بدنیا اومد. پسرم هم به خاطر زردی بستری شد. این‌بار ۱۲ روز بیمارستان موندم. زردیش هی بالا و پایین میشد الان فهمیدم در نوزادان کم وزن و یا نارس بیشتر زردی بالا میره. میشد با ترنجبین و شیرخشت دادن به نوزاد و مادر زردی کنترل بشه. بعد از یک‌سال از زایمانم دچار استخوان دردهای شدید شدم، مفاصلم درد می‌کرد و بعدها فهمیدم به این دلیل بوده که بعد زایمان استراحت نکردم و مدام در بیمارستان راه رفتم بین اتاق مادران و بخش نوزادان و بدنم در معرض سردی بوده. بچه ها که کمی بزرگتر شدن خودم دوست داشتم دوباره با وجود تمام سختی‌ها بچه دار بشم اما همسرم چشمش ترسیده بود چون در هر دو زایمان حسرت به دل بودیم که بعد زایمان زود بریم خونه و بستری نشیم و از طرفی هم سن من نزدیک ۴۰ بود؛ نمیدونم چرا رفته رفته اشتیاق من به فرزندآوری بیشتر می‌شد در حالیکه همسرم مخالف بود ولی من تمام فکر و ذکرم بچه بود. یکسال طول کشید تا همسرم رو راضی کنم؛ بعد اون ولی ناباورانه تا یکسال منتظر بودم و اتفاقی نیفتاد. تازه به فکر افتادم برم دکتر که با واکنش تند اونها روبرو شدم که دوتا داری میخوای چکار؟ ولی من هر روز اشتیاقم بیشتر می‌شد؛ اینم بگم دوست داشتم تا فرصت دارم و دیر نشده برای فرزندآوری قدمی بردارم و بعدها حسرت نخورم و برای امام زمانم کاری هرچند کوچک در حد خودم انجام داده باشم. تا اینکه بعد چندتا سونوگرافی متوجه شدم تخمدانهام ضعیفه و این طبیعیه چون ۱۰ سال بود که بارداری نداشتم و وقتی رحم باردار نشه، ضعیف میشه، میدونستم یه قرص هست که باعث تخمک گذاری میشه خودم تهیه کردم و استفاده کردم و همون ماه باردار شدم ولی فقط تا ۶ هفته رشد کرد و دیگه متوقف شد، اما خودش سقط نشد و کارم به کورتاژ کشید. بعد کورتاژ رحمم به شدت سرد شد؛ بعد این جریان به طب سنتی مراجعه کردم و با بادکش گذاشتن به مرور رحم رو گرم کردم و تغذیه رو هم رعایت کردم؛ اما خبری از بارداری نبود. یه آزمایش ذخیره تخمدان دادم که صفر بود و حتی عکس رنگی رحم که تازه فهمیدم یه مشکل مادرزادی هم داشتم به اسم رحم تکشاخ و دکتر گفت با توجه به سنت و شرایط بدنی شاید فقط با ivf بتونی بچه دار بشی. حتی به یه مرکز دولتی ivf هم رفتم که با دیدن زن و شوهرای اونجا و مشکلات عدیده ای که داشتن، منصرف شدم. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۷۳ من متولد سال ۶۷ و همسرم ۶۵ هستن. سال ۹۱ کاملا سنتی باهم آشنا شدیم و عقد کردیم، دو سال بعد هم ازدواج کردیم. یه کم که از زندگیمون گذشت دلمون بچه میخواست اما حدود یکسال گذشت و خبری نشد، دکتر رفتن های ما شروع شد. یه جا میگفتن تنبلی داری، یه جا میگفتن همسرم خیلی ضعیفه، خلاصه یکسال طول کشید و هیچ نتیجه ای نداشت. کم کم حرف های بقیه هم به گوش می‌رسید که بچه بیارید و... به پیشنهاد یکی از دوستانم رفتم طب سنتی، این پروژه خیلی طولانی بود، از داروها بگیر تا اعمال حجامت و بادکش و.... هر پزشک طب سنتی و طب نوین که هر کسی معرفی می‌کرد، میرفتیم. کم کم دچار یاس و افسردگی شدم، خیلی ناراحت بودم. همه ش به خدا میگفتم مگه نمیگی از تو حرکت از من برکت، من این همه تلاش می‌کنم چرا هیچ دری به روم باز نمیشه. حرفا و کنایه های دیگران هم بیشتر شده بود و حالا ۶ سال از ازدواجمون میگذشت، خیلی حال روحیم بد بود، شروع کردم یاد گرفتن کلاس های هنری، خیاطی، تریکو بافی، باشگاه....تا شاید یادم بره، اما تا خانم باردار میدیم داغ دلم تازه میشد🥺هر وقت خبر بارداری افراد خانواده به گوشم می‌رسید آه از نهادم بلند میشد، نه به خاطر اینکه حسودی کنم، نه، به خاطر اینکه دوباره من نشانه قرار میگرفتم که تو چراااا نمیاری،و من چی باید میگفتم🥺 کم کم دیگه مهمونی نمی‌رفتم بهانه میاوردم، از جمع های خانوادگی کناره میگرفتم، چون واقعا اذیت میشدم. همه به چشم ترحم بهم نگاه میکردن دکتر بهم معرفی میکردن و منی که دم نمیزدم. حتی سعی می‌کردم اصلا به شوهرم غر نزنم همه توی دلم بود و خدا میدونه که جز خودش و اهل بیت با کسی درد دل نمیکردم، چون واقعا کسی جای من نبود که درک کنه، خلاصه یه خانم دکتر طب سنتی بهم معرفی شد که خیلی بهم امیدواری داد، با اولین دوره استفاده از داروهایی که برام تجویز کرد باردار شدم، من و همسرم سر از پا نمیشناختیم خیلی خوشحال بودیم،تا اینکه این خوشحالی زیاد دوام نداشت و توی ۸ هفته با تشکیل نشدن قلب سقط شد و اون حال بد قبل با شدت بیشتری اومد سراغم، باز هم خانم دکتر گفت همین که باردار شدی یعنی امیدواری، پس بازم میشه نگران نباش جالب اینکه آزمایش چکاپ که بعد اون سقط دادم خیلی خوب بود و سونو نشان از تنبلی نمی‌داد، سه ماه بعد به طور کاملا طبیعی باردار شدم، اما ای کاش نمیشدم، بعد دو هفته شبی که فردا میخواستم برای سونو گرافی مراجعه کنم با یه درد عجیبی سمت راست شکمم مواجه شدم. همسرم زنگ زد اورژانس و رفتیم بیمارستان و اونجا متوجه شدیم که بارداری خارج رحم بوده و لوله سمت راستم پاره شده که عمل جراحی شدم، دو روز بعد با شکمی که مثل سزارین باز شد و حال روحی خراب مرخص شدم و راهی خونه مادرم شدم. بعد چند روز اومدم خونه خودم،کارم همش گریه بود، به خصوص اینکه همینطوری سخت باردار میشدم حالا یه لوله هم از دست داده بودم و بارداری برام سخت تر شده بود، ماه ها گذشت و بارداری و بچه داری برای من آرزوی دست نیافتنی بود، دیگه حتی اگه کسی بهم میگفت انشاالله خدا فرزند روزتون کنه مامان بشی، میگفتم از من گذشته دعای دیگه ای در حقم بکن اون زمان سال ۱۴۰۰ کرونا هم بود، بعد اون اتفاق من و همسرم دچار کرونا سخت شدیم. همسرم که کارش به بیمارستان کشید. خدا میدونه چه حالی داشتم. جسم خراب و روحی هم خراب تر،تا مدتها هم با عوارض کرونا دست و پنجه نرم مي‌کردم. خلاصه سال بعد یعنی ۱۴۰۱ به گفته دوستانم حوزه شرکت کردم که هم سرم گرم بشه و هم ادامه تحصیل باشه برام، رفتن به حوزه و درس خوندن شد تنها دلخوشی زندگیم، کم کم حالم به واسطه معنویت اونجا بهتر شد، یه استاد داشتیم که کار مشاوره هم انجام میداد، باهاش صحبت کردم و از اتفاق های زندگیم بهش گفتم. یواش یواش داشت حال روحیم بهتر میشد. سه سال بود که داشتم میرفتم حوزه درس میخوندم. خیلی حالم بهتر بود. روحیه ام عوض شده بود،نصف روز خونه نبودم، اون مابقی هم کارهای خونه رو انجام می‌دادم و درس میخوندم چون کار همسرم طوري بود اغلب اوقات خونه نبود، من سرم گرم درس و بحث میشدم. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۷۶ من متولد ۶۴ هستم. آخرین و پنجمین فرزند خانواده ی ۷نفره. خانواده ما یک خانواده مذهبی بود، پدر من مداح اهل بیت و مادرم معلم قرآن، من پیش مادرم قرآن یاد گرفتم و با صدای مداحی پدرم و پدر بزرگم مداحی یاد می‌گرفتم تا دیپلم گرفتم و تصمیم گرفتم برای ادامه تحصیل به حوزه علمیه برم. خواستگار های زیادی داشتم که البته مادرم تقریبا همه را رد می کرد، جز چند نفر که اجازه پیدا کردند به منزل ما بیایند. مادر و خواهر همسرم از یک شهرستان نزدیک شهر خودمون بی خبر آمدند در منزل ما و منو خواستگاری کردند که من هم خانه نبودم😃 من و همسرم سال ۸۵ با هم ازدواج کردیم و چون همسرم طلبه بودند و در شهر ما درس میخواندند و در خوابگاه بودند، تصمیم گرفتیم زود عروسی بگیریم. خلاصه سه ماه بعد ما سر خونه زندگیمون بودیم و هر دومون در حوزه مشغول تحصیل بودیم. از همان موقعی که مجرد بودم تصمیم داشتم در آینده بچه‌های زیادی داشته باشم. برای همین یک سال بعد تصمیم به بارداری گرفتم و خدا راشکر زود باردار شدم ولی خبر خوشحالی زیاد دوام نیاورد و بچه سقط شد.😔 سال بعد دکتر رفتم و دلیل سقط را پرسیدم و دکتر گفت با یه سقط نمیشه گفت مشکل داری بذار دوباره باردار بشی. دوباره برای بارداری اقدام کردم الحمدلله باردار شدم ولی هر چی سونوگرافی میرفتم می‌گفتند قلبش تشکیل نشده، دکتر تا آخر ماه دو با دارو نگهش داشت ولی قلب نداشت. متأسفانه این بار هم بچه سقط شد😔 سال بعد دوباره اقدام کردم الحمدلله باردار شدم ولی بازهم جنین قلب نداشت و دوباره شاهد سقط بودم روحیه من و همسرم خیلی خراب بود. نمیدونستیم باید چه کار کنیم. شرایط جسمی خوبی نداشتم. سقط های مکرر باعث کم خونی من شده بود. یادمه اون سال محرم توی هیئت نیت کردم اگه خدا به من فرزندی عطا کنه یک شب خادم هیئت بشم. آخه هیئت ما در شهر خودمون خیلی بزرگه با جمعیت زیاد و خادمینی که کارهای هیئت را انجام می دهند. همون سال یکی از خادمین هیئت بهم دکتر معرفی کردند برای طب سنتی خودشون هم ماما هستند گفتند اول شرایط جسمی خودتون را درست کنید بعد اقدام به بارداری کنید. از اینجا کار من و همسرم شروع شد. دکتر رفتیم و رژیم غذایی و داروهای گیاهی استفاده میکردیم. دکتر طب سنتی هم بهم گفتند چون کم خونی داری فعلا اقدام نکن. در همون حال که با طب سنتی درمان میشدیم به مرکز باروری و ناباروری رفتم تا بالاخره موفق شدم یکی از استادان و پزشکان درجه یک را ملاقات کنم. ایشون آدرس دوتا دکتر بهم دادند یکی دکتر سیستم ایمنی بدن و یکی دکتر زنان. بالاخره موفق شدم بعد از رفت و آمد ویزیت بشم. دکتر سیستم ایمنی بدن برای من و همسرم آزمایش نوشتند، وقتی جوابش را بردم گفتند همون موقعی که جواب آزمایش بارداری را میگیری باید آمپول هپارین بزنی چون غلظت خون باعث میشه خون به جنین نرسه و قلب تشکیل نشه و قرص های مخصوص سیستم ایمنی بدن را هم باید مصرف می کردم. مشغول مراسم ازدواج برادر شوهرم بودم و فکرم را از بارداری خالی کرده بودم که متوجه شدم الحمدلله باردارم. راستش اين‌بار از خبر بارداری زیاد خوشحال نبودم و به همسرم میگفتم این دفعه هم سقط میشه ولی ایشون شیرینی خرید و گفت انشاالله این دفعه میمونه. حجم داروهای مصرفی من بسیار زیاد بود بعد از چند بار سنوگرافی قلب بچه تشکیل شد و دکتر صدای قلبش را برام گذاشت گریه میکردم و به دکتر میگفتم خدا دلتون را شاد کنه که دل منو شاد کردید. مسیر بارداری با استراحت من طی میشد که یه روز مشکل پیدا کردم. وقتی با مرکز باروری و ناباروری تماس گرفتیم گفتند دوتا آمپول بهش اضافه کنید ولی نیاریدش باید استراحت کنه. جمع آمپول هام روزانه به ۶تا ۷آمپول میرسید که پرستار میومد داخل خونه برام میزد. روز ۱۷محرم بود که در هفته ۳۷ رفتم بیمارستان و پسرم به دنیا اومد. خونه ما را پر از شادی کرد😍. من و همسرم گریه می کردیم و باورمون نمیشد بالاخره خدا به ما هم فرزندی عطا کرد. پسر گلم داشت بزرگ میشد و نیاز به یه همبازی داشت من دوباره رفتم دکتر تا ببینم میشه دیگه آمپول نزنم که چندتا دکتر گفتند باید دوباره آمپول بزنی. من برای بارداری اقدام کردم الحمدلله باردار شدم دوباره آمپول و..... روزها می‌گذشت که خبر فوت مادر شوهرم منو بهم ریخت و حالم را بد کرد و دوباره دچار مشکل شدم. اینقدر شرایط بد بود که فکر کردم بچه سقط شد. روز بسیار سختی را گذراندم، به خیال اینکه بچه سقط شده راهی بیمارستان شدم که اگر نیازه منو کورتاژ کنند. اما وقتی به زایشگاه رسیدم ماما گفت بچه هنوز سر جاشه... خلاصه منو فرستادند سنوگرافی که دکتر گفت عزیزم این بچه داره دستاشو تکون میده🥰 ادامه "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
فرزند آخر یه خانواده ۸ نفره هستم، تمامی خواهرها و برادرهام با اختلاف سنی یک سال یا دو سال به دنیا اومده بودن اما بعد از پنجمین بچه مادرم سفت و سخت مقاومت کردند و تا ۶ سال نذاشتند عضو دیگه ای به خانواده اضافه بشه. مادرم تعریف می کنند که یک سال از خدا خواستم کاش بتونم تمام ماه مبارک رمضان رو روزه بگیرم و مشکلی پیش نیاد، از قضا ده روز هم روزه ی قضا قبل از ماه مبارک رمضان گرفتن؛ ماه مبارک آمد و رفت و مادرم تمام روزه هاشون رو گرفتن و اینجا بود که متوجه شدند کار از کار گذشته و حالا در حالی که مادرم ۴۰ سال داشتند من مهمان وجود مادرم بودم. شرایط زندگی مادرم واقعا سخت بوده و من به ایشون حق میدم که من رو نخواسته باشند، اما مادرم تسلیم امر الهی شدند و خلاصه من وارد جمع خانواده شدم و حالا ته تغاری خانواده بودم و پدر و مادرم خیلی دوستم داشتند.😍 از ۱۵ سالگی خواستگار داشتم اما شرایط جوری نبود که ازدواج کنم، از طرفی تازه دو تا از خواهرهام همزمان با هم ازدواج کرده بودند و هزینه تامین دو تا جهیزیه بر دوش خانواده ام سنگینی می کرد، از طرف دیگه خبر بارداری هر دو با هم اتفاق خوشحال کننده دیگری بود که خانواده ی ما با اون رو به رو شد و حالا هزینه ی دو تا سیسمونی هم به هزینه ی قبلی اضافه شده بود و واقعا نمی شد فشار دیگه ای از طرف من به خانواده وارد بشه. حالا من بزرگ و بزرگ تر می شدم و دیگه منتظر کنکور بودم. جواب کنکور آمد و من دانشگاه قبول شدم اما هم زمان در آزمون حوزه هم شرکت کردم و آنجا هم قبول شده بودم و تصمیم گرفتم وارد حوزه بشم. از نوزده سالگی خونه مون محل رفت و آمد خواستگارها شد بعضی از خواستگارها که در همون مرحله ی تلفنی رد می شدند اون هایی هم که می اومدند در حین صحبت متوجه می شدم ملاک های من رو ندارند. من همیشه از همون شانزده هفده سالگی تو دعاهام در مورد ازدواج به غیر از این که به خدا التماس می کردم همسر مومن و خداترس نصیبم بشه وارد جزئیات هم می شدم از اسم و فامیل طرف مقابل تا شغل و حتی در مورد مدل ماشین هم خواسته ام رو می گفتم و در دعا کردن هم خیلی مصر بودم 😂😂 از اونجایی که خدا همیشه هوای بنده هاش رو داره و خودش وعده داده شما بخواهید من اجابت می کنم الحمدلله در سن ۲۴ سالگی یک همسر مومن با اکثر جزئیات درخواستی رو در مسیر راهم قرار داد. سال ۹۳ زندگی مشترکمون رو با سفر کربلا و جشنی که به مناسبت تولد حضرت زهرا سلام الله علیها و ولیمه ی ازدواجمون بود آغاز کردیم. سال ۹۴ بود که متوجه شدم یک بیماری خود ایمنی داشتم که نهفته بوده و حالا فعال شده بود. از اون جا بود که پام به آزمایشگاه و بیمارستان و دکترهای مختلف باز شد، همیشه دوست داشتم تعداد زیادی بچه داشته باشم اما حالا با وجود این بیماری شرایط سخت شده بود. هیچ وقت فراموش نمی کنم وقتی جواب آزمایشم رو به یک دکتر متخصص نشون دادم و گفتم تصمیم بارداری دارم با خون سردی آزمایشم رو نگاه کرد و بهم گفت هیچ وقت نباید بچه دار بشی، وقتی بهش گفتم من می خوام بچه دار بشم بهم گفت بچه دار شو اما دچار مرگ مغزی می شی. وقتی دکتر با خونسردی کامل و همراه با تندی این حرف ها رو بهم می زد، صدای شکستن قلبم رو شنیدم. تمام طول مسیر بازگشت به خانه بغض داشت خفم می کرد به محض وارد شدن به خانه بغضم ترکید و با دل شکسته سجده ی شکر کردم و گفتم خدایا من راضی ام به رضای تو😭 تصمیم گرفتم پیش یک دکتر دیگه برم و آزمایش ها رو به ایشون هم نشون بدم دکتر وقتی آزمایش ها رو دید گفت این بیماری اصلا اون چیزی نیست که دکتر قبلی گفته بلکه شبیه به اون هست و مشکلی برای بچه دار شدن نیست فقط قبلش باید درمان دارویی رو شروع کنی تا بیماری کنترل بشه، ضمن اینکه من تنبلی تخمدان هم داشتم و این هم مشکل دیگه ای برای بارداری بود اما من تمام امیدم به خدا بود. خلاصه درمان هر دو بیماری رو شروع کردم آذر ۹۵ بود که به قرآن تفال زدم و این آیه اومد (فَبَشَّرْنَاهُ بِغُلَامٍ حَلِيم) و خدا به وعده اش عمل کرد و ماه بعد در دی ماه باردار شدم و در مهر ۹۶ پسر خوشگل و واقعا حلیمم به دنیا اومد. همزمان درسم رو هم ادامه دادم و الان مشغول رساله سطح ۴ حوزه هستم. ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فرزند آخر یه خانواده ۸ نفره هستم، تمامی خواهرها و برادرهام با اختلاف سنی یک سال یا دو سال به دنیا اومده بودن اما بعد از پنجمین بچه مادرم سفت و سخت مقاومت کردند و تا ۶ سال نذاشتند عضو دیگه ای به خانواده اضافه بشه. مادرم تعریف می کنند که یک سال از خدا خواستم کاش بتونم تمام ماه مبارک رمضان رو روزه بگیرم و مشکلی پیش نیاد، از قضا ده روز هم روزه ی قضا قبل از ماه مبارک رمضان گرفتن؛ ماه مبارک آمد و رفت و مادرم تمام روزه هاشون رو گرفتن و اینجا بود که متوجه شدند کار از کار گذشته و حالا در حالی که مادرم ۴۰ سال داشتند من مهمان وجود مادرم بودم. شرایط زندگی مادرم واقعا سخت بوده و من به ایشون حق میدم که من رو نخواسته باشند، اما مادرم تسلیم امر الهی شدند و خلاصه من وارد جمع خانواده شدم و حالا ته تغاری خانواده بودم و پدر و مادرم خیلی دوستم داشتند.😍 از ۱۵ سالگی خواستگار داشتم اما شرایط جوری نبود که ازدواج کنم، از طرفی تازه دو تا از خواهرهام همزمان با هم ازدواج کرده بودند و هزینه تامین دو تا جهیزیه بر دوش خانواده ام سنگینی می کرد، از طرف دیگه خبر بارداری هر دو با هم اتفاق خوشحال کننده دیگری بود که خانواده ی ما با اون رو به رو شد و حالا هزینه ی دو تا سیسمونی هم به هزینه ی قبلی اضافه شده بود و واقعا نمی شد فشار دیگه ای از طرف من به خانواده وارد بشه. حالا من بزرگ و بزرگ تر می شدم و دیگه منتظر کنکور بودم. جواب کنکور آمد و من دانشگاه قبول شدم اما هم زمان در آزمون حوزه هم شرکت کردم و آنجا هم قبول شده بودم و تصمیم گرفتم وارد حوزه بشم. از نوزده سالگی خونه مون محل رفت و آمد خواستگارها شد بعضی از خواستگارها که در همون مرحله ی تلفنی رد می شدند اون هایی هم که می اومدند در حین صحبت متوجه می شدم ملاک های من رو ندارند. من همیشه از همون شانزده هفده سالگی تو دعاهام در مورد ازدواج به غیر از این که به خدا التماس می کردم همسر مومن و خداترس نصیبم بشه وارد جزئیات هم می شدم از اسم و فامیل طرف مقابل تا شغل و حتی در مورد مدل ماشین هم خواسته ام رو می گفتم و در دعا کردن هم خیلی مصر بودم 😂😂 از اونجایی که خدا همیشه هوای بنده هاش رو داره و خودش وعده داده شما بخواهید من اجابت می کنم الحمدلله در سن ۲۴ سالگی یک همسر مومن با اکثر جزئیات درخواستی رو در مسیر راهم قرار داد. سال ۹۳ زندگی مشترکمون رو با سفر کربلا و جشنی که به مناسبت تولد حضرت زهرا سلام الله علیها و ولیمه ی ازدواجمون بود آغاز کردیم. سال ۹۴ بود که متوجه شدم یک بیماری خود ایمنی داشتم که نهفته بوده و حالا فعال شده بود. از اون جا بود که پام به آزمایشگاه و بیمارستان و دکترهای مختلف باز شد، همیشه دوست داشتم تعداد زیادی بچه داشته باشم اما حالا با وجود این بیماری شرایط سخت شده بود. هیچ وقت فراموش نمی کنم وقتی جواب آزمایشم رو به یک دکتر متخصص نشون دادم و گفتم تصمیم بارداری دارم با خون سردی آزمایشم رو نگاه کرد و بهم گفت هیچ وقت نباید بچه دار بشی، وقتی بهش گفتم من می خوام بچه دار بشم بهم گفت بچه دار شو اما دچار مرگ مغزی می شی. وقتی دکتر با خونسردی کامل و همراه با تندی این حرف ها رو بهم می زد، صدای شکستن قلبم رو شنیدم. تمام طول مسیر بازگشت به خانه بغض داشت خفم می کرد به محض وارد شدن به خانه بغضم ترکید و با دل شکسته سجده ی شکر کردم و گفتم خدایا من راضی ام به رضای تو😭 تصمیم گرفتم پیش یک دکتر دیگه برم و آزمایش ها رو به ایشون هم نشون بدم دکتر وقتی آزمایش ها رو دید گفت این بیماری اصلا اون چیزی نیست که دکتر قبلی گفته بلکه شبیه به اون هست و مشکلی برای بچه دار شدن نیست فقط قبلش باید درمان دارویی رو شروع کنی تا بیماری کنترل بشه، ضمن اینکه من تنبلی تخمدان هم داشتم و این هم مشکل دیگه ای برای بارداری بود اما من تمام امیدم به خدا بود. خلاصه درمان هر دو بیماری رو شروع کردم آذر ۹۵ بود که به قرآن تفال زدم و این آیه اومد (فَبَشَّرْنَاهُ بِغُلَامٍ حَلِيم) و خدا به وعده اش عمل کرد و ماه بعد در دی ماه باردار شدم و در مهر ۹۶ پسر خوشگل و واقعا حلیمم به دنیا اومد. همزمان درسم رو هم ادامه دادم و الان مشغول رساله سطح ۴ حوزه هستم. ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
١١٨٢ من متولد ۷۰ هستم. در خانواده ۵نفره معمولی و مذهبی به دنیا اومدم ولی کلا با همه فامیل فرق داشتم🤨 بعضی وقتا فکر میکردم از تو جوب پیدام کردن که از نظر شخصیتی شبیه کسی نیستم.😁 تک دختری هستم که از بچگی در حسرت یه خواهر زندگی کردم و چه صدمه ها که از این موضوع خوردم😢 از ۱۶سالگی دوست داشتم ازدواج کنم ولی خانوادم به هیچ عنوان همچین موضوعی را نمی تونستن هضم کنن، به خاطر همین اصلا جرات اینکه این موضوع را با کسی مطرح کنم نداشتم و همچنین هیچ مهارت و آموزشی در زمینه زندگی مشترک یاد نگرفته بودم یعنی کسی بهم نمی گفت😔 اون قدر زیر گوشم خونده بودن که درس از همه چیز مهم تره و همه خواستگارهامو با دلایلی نه چندان درست رد می کردن که تا اواخر ۲۲سالگی یعنی اسفند۹۲ مجرد بودم و خدا خیلی من را دوست داشت که به گناه کشیده نشدم و کارشناسی دانشگاه را تمام نکرده، وارد حوزه شدم و ترم آخر دانشگاه و ترم اول حوزه را با هم تمام کردم. هیچکدوم از خواستگارانی که برام میومدن اصلا به من و افکارم نمیخوردن. تا اینکه یکی از اساتید حوزه که من توسط یکی از اقوام و دوستان برای برادرش بهش معرفی شده بودم، منو دید و پسندیدن و به خواستگاریم اومدن. من و همسرم بعد از عقد مختصر محضر، شبش با هم رفتیم تپه نورالشهدا و دعا کمیل و نماز خوندیم و کلی حرف زدیم. بعداز ۴ماه با یک مراسم نسبتا ساده و جهاز متوسط سر زندگیمون در خانه اجاره ای رفتیم. شوهرم دانشجوی دکتری بود و بعد از ۳ماه رفت به شهر محل تحصیلش و من تنها زندگی می کردم و ماهی یه بار می آمد چند روزی می ماند و دوباره می رفت. من هرچی می گفتم، التماس می کردم، گریه می کردم، شوهرم قبول نمی کرد بچه دار بشیم و من افسردگی گرفته بودم از تنهایی.😭 خانواده ام هم زیاد نمی تونستم برم پیش شون و خوانواده شوهرمم روستا زندگی می کردن... ۴ماه هم شوهرم خارج از کشور رفت و تنهاتر شدم. خلاصه من ۳سال تو رویای بچه دار شدن گذروندم و بیماری های مختلف گرفتم. کولیک روده و تنبلی تخمدان و...تا شوهرم راضی شد بچه دار بشیم و من باردار شدم و مجبور شدم به خاطر استرس زیاد درس ها، موقتا از حوزه ترک تحصیل کنم. در این بین پدرشوهرم فوت کردن و مادرشوهرم تنها شد. به مادرم تا ۵ ماهگی جرات نمی کردم بگم باردارم چون زیاد از بچه خوشش نمی آمد. سال۹۷ پسر نازم با عمل سزارین اورژانسی بعد از ۲۴ساعت تحمل درد به دنیا اومد و زندگی برای من خیلی زیبا شده بود. بچه ام ۴ماه کولیک داشت و یکسر جیغ می کشید. قبلش به خاطر درس شوهرم تنها بودم و حالا دیگه به خاطر اینکه مادر شوهرم تنها نباشه و کارش که باغبانی تو روستا بود، شوهرم اغلب پیش مادرش بود فصل بهار و تابستان را... مادر شوهرم افسردگی گرفته بود و نمی شد کنارش بود و در روستا خانه ای نداشتیم، برای همین خودم بچه را بزرگ می کردم ولی دیگه مثل گذشته اذیت نمی شدم چون پسرم را داشتم. ۱سال ونیم بعد شوهرم دو ماه ما رو تنها گذاشت و رفت برای کار در استانی دیگر و با پولش ماشین خریدیم. با این وجود که تا قبلش حتی هزارتومن هم پس‌انداز نداشتیم. حالا شوهرم دکتری را تموم کرده بود و در به در دنبال کار بود و کار گیرش نمی اومد و اسنپ کار می کرد. دوباره بچه دار شدیم به خاطر ویارهای بارداری و اینکه نمیتونستم ۲ماه به زندگی رسیدگی کنم اطرافیان خیلی اذیتم کردن و کسی نبود کمکم کنه. خلاصه که مجبور شدم به مادرم بگم که باردارم و تا اواخر بارداری اذیتم کردن که چرا با این فاصله بچه دار شدی ولی از کمک خبری نبود😔 و دختر گلم اواخر سال۹۹ بازم با سزارین به دنیا اومد و با پسرم ۲سال و ۱۰ماه فاصله سنی داشت. این بچه هم با خودش رزقشو آورد و ما با وام یک باغ خریدیم و الان دیگه مستاجر نبودیم و به اصرار خانوادم طبقه پایین خونه پدرم زندگی میکردیم و پدرم اینا طبقه بالا بودن. چون بچه ها پشت سر هم بودن و به خانه حیاط دار احتیاج داشتم و درآمدمون به کرایه خونه نمی رسید. خیلی اذیت بودم. حق نداشتم با بچه هام بیرون برم چون خانوادم عقیده داشتن دیگه یا بچه یا بیرون رفتن و... خلاصه که با این که خونه پدرم زندگی می کردم ولی کمک چندانی ازشون نمی گرفتم. خودم در نبود همسرم که روستا بود و هفته ای یک بار به ما سر می زد زندگی را با بچه هام می گذروندم و خدا را شاکر بودم به خاطر داشتنشون. ۱سال و ۵ماه بعد دخترم را باردار شدم و این بار کارم خیلی سخت تر بود با خانواده ها. چون هردو خانواده نظرشون داشتن فرزند کم با فاصله زیاد بود. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
من تجربه دو سفر با بچه هشت ماهه، دو ساله، پنج ساله و همچنین بارداری خودم را دارم‌. باور کنین ما هرچی میگیم فقط برای آمادگی شماست، اونی که مراقب اصلی هست، حضرت ارباب هستند. جوری دست گیرن و کمک حال که تا نرید و نبینید باور نمیکنین. سعی کنین مرزهای خلوت تر و ساعات مناسب تر رو انتخاب کنین. ما از خسروی و شلمچه رفتیم و به تجربه میگم جنوب خیلی بهتر بود. ما از تهران رفتیم بعد مسیر از خونه تا مرز بودش ولی هم مرز روان تر بود، هم قطار تا دم مرز از سمت ایران بود، هم مثل خسروی طرف عراقی وسایل داخل کوله را نمیگشت و ما معطل نشدیم اصلا. همچنین شبانه روزی هست بار اضافه نبرید اینقدر هوا گرم هست که لباس رو بشورید تنتون کنین هم به سرعت تو تن خشک میشه نگران کثیف شدن لباس نباشید. به نظرم سه دست برای بچها کفایت میکنه. تا حد امکان لباس راحتی نخی و آستین بلند و شلوار بردارید تا از آفتاب و گزیدگی احتمالی در امان تر باشند. کلاه خیلی کاربرد نداره چون خودش گرمه ولی دستمال نخی مثل خشک کن بچه ها ببرید و نم دار کنین و روی سر و گردنشون بذارید یا همونو خشک رو سرشون بندازین. کالسکه اگر دارید حتما برای جلوش که حایل آفتاب باشه یه پارچه لطیف نازک بردارید. اگر امکانش براتون فراهمه مخصوصا در شهرهای نجف و کربلا جایی رو قبل از رفتن در نظر بگیرین و رزرو کنین. که کلللیییی همین کمکتون میکنه. اگر هم نه، حتما بگردید و موکبهای بهتر رو از قبل انتخاب کنین و بدون هدف با بچه تو خیابون دنبال جا نگردین.حتما ملحفه یا حتی اگر جای مشخصی ندارید پتو مسافرتی سبک بردارین. درسته هوا گرمه ولی کولر گازی ها موقع استراحت خیلی سردن و احتمال مریضی هست. به تجربه شخصی یک کوله بزرگ نبرید. مخصوصا چند بچه ها، اولا درآوردن و گذاشتن بار به شددت سخته ثانیا سنگینه و بیچاره پدر خانواده😁😉 تجربه ما یا چند کوله است یا چند ساک کوچک با اسکلت چرخهای خرید که ساکهارو روش بذارین و با طناب ببندین حتما هم دوتا ساک جدا شده داشته باشین یعنی یکی برا مامان، یکی برا بابا با حداقل وسایل هر بچه. یهو یه جا از هم دور میشین و ارتباط سخته بچه ها تقسیمن بین تون و یکی لنگ یه تکه لباس میشه. خواهشا مراقب کالسکتونم باشید، همراه بچه، بار هم سوارش نکنین. زمینهاشون بعضی جاها سنگلاخی هست و چرخ کالسکه میشکنه🥴و شدیدا گیر میفتین. اگر هم بچه ای دارید که نه در سن کالسکس و نه در حد توان آدم بزرگ، مثلا چهار پنج شش ساله، یه صندلی تاشو براش بردارید. نمیدونین چقققدددر کمکشه و خستگی پاهای کوچولوشو میگیره. همه جا صندلی خوب خالی نیست. پوشک و شیر خشک هست ولی گرووووون. پس هرچی از بارتون کم کنین و جاش اینا رو بردارید بهتره. اگر کوچولوی زیر یک سال یا یک و نیم سال دارین از غذاهایی شبیه سرلاک غافل نشین. یکمم از الان به چنین غذاهایی عادتشون بدین که اونجا راحت بخورن. منظورم غذاهای پودری خشک و زود آماده شو و سالم و سبکه سفر با بچه یعنی پدر مادر خادم شدن نه زائر. پس به توان بچه هاتون سفر کنین. این طفلکا نه طاقت گرمای روزو دارن نه خستگی و بی خوابی شب. پس اصرار به پیاده روی کل مسیر و طولانی نداشته باشین. چندتا موکبم با وسیله برید. در نظر هم بگیرین از ورودی هر شهر تا حرم یا محل اسکانتون گاهی خودش چننندیییین ساعت طول میکشه و اونجا عموما بخاطر ازدحام شهر نه وسیله نقلیه راحت پیدا میشه و نه ساعت حضور تو اون موقعیت دستتونه. پس حواستون به توان بچه ها باشه. بمیرم برای بچهای امام حسین😭😭 برای هر بچه تون یه قمقمه در دار داشته باشین همه جا آب بسته بندی نیست مخصوصا اطراف حرم امام حسین. آب بسته بندی نیست. از قبل براشون بردارید. یکی دو تام ظرف دردار کوچولو داشته باشین دم دستتون اگر نذری مناسبی داشتن برای بچه ها، بردارین که در مواقعی به کارتون میاد البته سعی کنین غذاهایی باشه که خراب نشن و باب میل بچها باشه. و در نظر بگیرید تو اون فضا و هوا طبع بچها گاهی تغییر میکنه. مثلا پسر کوچولوی من عاشق تخم مرغ پخته بود ماهم همش براش بر میداشتیم ولی یدونم نخورد اونجا‌. شرایط اسراف غذا اونجا بسیااااار فراهمه لطفا دقت کنین و تا حد امکان رعایت کنین. خوراک و آشامیدنی عموما هممه جا در دسترسه و کاهش بیشتر مربوط به زمانیه که در وسیله نقلیه هستین، به فکر اون موقع بچه ها باشین. ساعتها در ماشینن و ممکنه هر لحظه گشنه یا تشنه باشن. تدابیرتون رو برای اون موقع حتما داشته باشین. مغازه و خوراکی که در شهرها به وفور هست ولی قیمتها گاهی خیلی گرونتر از ایرانه پس از ایران ببرید به نفع تره. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075