#تجربه_من ۶۶۲
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#توکل_و_توسل
#سبک_زندگی_اسلامی
من متولد سال ۱۳۷۱ هستم، سال ۸۸ عقد کردیم و ۸۹ عروسی گرفتیم و خونه مادر شوهرم زندگیمونو شروع کردیم.
یه سال از عروسی مون گذشت و تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم یه چند ماه گذشت ولی خبری از بچه و بارداری نبود، ایام محرم وصفر شد، مادر همسر مراسم روضه خوانی داشت، خونه ما طبقه بالا بود، پر از سیاهی کردیم در و دیوار رو، من و همسر متوسل شدیم به حضرت سیدالشهدا...
همون روزا بود که رفتم آزمایش و جواب مثبت شد، همسرم اشک شوق میریخت وقتی جواب آزمایش رو گرفت، حسین آقا رمضان سال ۹۱ به دنیا اومد.
سال ۹۴ دوباره تصمیم گرفتم باردار بشم که بچه بعدی با حسین فاصله نداشته باشه و خدا رو شکر خدا بهمون لطف کرد و زینب خانم سال ۹۵ به دنیا اومد، دقیقا ۲۵ رجب آخه من خیلی دوست داشتم زایمان هام تو ماه رجب، شعبان و رمضان باشه.
سال ۹۶ حسین میخواست بره پیش دبستانی، تو شهر مشهد به برکت وجود امام رضا جان مهدالرضا داره که خوب نسبت به جاهای دیگه هزینه نداره و آموزش های عالی داره ولی تو منطقه ما مهدالرضا نبود، با اقا جانمون امام رضا متوسل شدم و آستان قدس موافقت کردن و تو مسجد منطقه ما یه شعبه زدن و به شکلی معجزه وار شرایط فراهم شد من دوره ها رو گذرونم و خودم رو قبول کردن به عنوان مربی مهدالرضا که اطرافیانم اصلا باورشون نمیشد، همش رو از برکت آقا امام رضا نصیبم شد.
سال ۹۶ دوتا بچه داشتم وحالا مربی هم شده بودم، اول سال تحصیلی بود که محسن حججی رو به اون نحو به شهادت رسوندن خیلی گریه میکردم، همسرم از این همه گریه من تعجب میکرد، میگفتم نگاه کن خوش به سعادت شون عجب فرزندی تربیت کردن. دلم میسوخت دوست داشتم از این بچه ها نصیب ما هم بشه، تو همین ایام بود که متوجه شدم باردارم من و همسرم شوکه شده بودیم، همسرم میگفت از بس که گریه کردی به حال این شهید حسرت خوردی میگفتم حالا که خدا خودش خواسته و داده ان شاالله مثل همین شهید حججی ها بشه.
اون سال خیلی با امام رضا و حرم رفتن مانوس شدم، مادرای کلاسم هر وقت باهام در دل میکردن همه رو ارجاع میدادم حرم میگفتم هرچی میخواین برین پیش امام رضا علیه السلام...
یه روز تو ایام بارداری به همسرم گفتم برم به امام رضا بگم که این بچه شب تولد خودتون به دنیا بیاد آقاجان، همسرم گفت نه اینجوری یه ماه زودتر میشه و بچه ضعیف ولی من دلم میخواست شب تولد امام رضا بدنیا بیاد.
تو ماه هشت بارداری شرایط جوری شد که استراحت مطلق شدم، تکون نمیخوردم ولی همه چی خودش داشت انجام میشد، درد داشتم، کیسه آبم تو خونه پاره شد و وقتی رسیدم بیمارستان بچه به دنیا اومد، درست شب تولد اقا امام رضا، محمد رضا ما به دنیا اومد با وزن ۱،۸۰۰ گرم اصلا تو دستگاه هم نرفت.
فردای اون شب خادم های حرم اومدن بیمارستان و برای همه بچهها هدیه آوردن و براشون اذان واقامه گفتن، شادی تو بیمارستان پیچیده بود.
سال ۱۴۰۰، همسرم گفتن باید یه بچه دیگه بیاریم، حضرت آقا تاکید دارن به فرزندآوری، الان مهم ترین وظیفه ما فرزند آوری...
خیلی تلاش میکردم توی اقوام یا تو مهد با مادر بچه ها و یا هرکجا که با کسی هم صحبت می شدم در مورد بحران جمعیت و اهمیت فرزندآوری حرف بزنم.
توکل به خدا کردیم و گفتم خدایا اینو برای خودت میارم، دی ماه ۱۴۰۰ تست بارداریم مثبت شد و برا بار چهارم باردار شدم، که خودش یک تبلیغ عملی بود.
۹ ماه دوران حاملگی گذشت، شهریور ماه ۱۴۰۱ تاریخ زایمانم بود، سحر ۱۴ شهریور درد داشتم رفتم بیمارستان گفتن علایم زایمان نداری، اومدم خونه، بعداز ظهر درد شدید داشتم با شوهرم رفتیم بیمارستان از خونه مون تا بیمارستان ۴۰ دقیقه راه بود، تو راه ترافیک بود و تصادف شده بود، منم از درد شدید فقط حضرت زهرا رو تو دلم صدا میزدم، بچه داشت بدنیا میومد و ما وسط انبوهی از ترافیک بودیم.
بچه بدنیا اومد من فقط بهش نگاه میکردم، و همسرم داد میزد و گریه میکرد، تو اون شرایط هیچ کاری از دستمون بر نمیومد، فقط تلاش می کردیم به بیمارستان برسیم، تا اینکه رسیدیم بیمارستان، پرستارا میگفتن حالش خوبه ولی بعد فهمیدیم که بستری شده، گفتن چون تو ماشین به دنیا اومده، سرمای بسیار شدیدی خورده، خونریزی گوارش کرده اوضاعش اصلا خوب نیست. ایام اربعین بود و همه برای ما دست به دعا برداشته بودن...
بعد از این موضوع ما امیدوار تر منتظر ماندیم، تا اینکه بعد از دوازده روز بستری بودن، دقیقا روز اربعین پرستارا بهم گفتن بیا بچه تو شیر بده همون پرستارایی که میگفتن این بچه اوضاعش اصلا خوب نیست، حالا میگفتن معجزه شده....
علی کوچولوی ما با توکل به خدا و توسل به ائمه و شهدا حالش خوب شد و بعد از ۲۱روز بستری به خونه برگشت والان علی ما شش ماهش و هر روز بهتر و شیرین تر از روز قبل...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۷۶۹
#رویای_مادری
#ناباروری
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#توکل_و_توسل
#قسمت_اول
من متولد ۷۳ام و از زمانی که یادمه خواستگارای متعددی داشتم و هیچ کدومشون به دلم نبودن تا اینکه یه خواستگاری رو به ما معرفی کردن که اومدن خواستگاریم و الحمدالله این خواستگاری به ازدواج ختم شد در سال ۹۵ 😍
عقد ما ۲ سال و نیم طول کشید چون هزینه مراسم ها و خرید وسایل زندگی به عهده همسرم بود و بالا بودن هزینه ها باعث شد که مدت زمان زیادی رو در عقد باشیم. ما بعد از این مدت زمان به خونه خودمون رفتیم و زندگی زیر یک سقف رو شروع کردیم
من با همسرم بعد از چند ماه به توافق رسیدیم که بچه دار بشیم چون در اطرافیانمون بودن کسانی که سالیان سال چشم انتظار فرزند بودن، بدین خاطر ماهم خیلی زود اقدام کردیم که به مشکل بر نخوریم
اقدام کردن ما شروع شد. ماه اول گذشت ماه دوم گذشت ماه سوم و... دیدیم خبری نیست😢 رفتم دکتر که ببینم مشکل از چیه که خانوم دکتر گفتن تا یک سال طبیعیه اما از یک سالم گذشت و هیچ خبری از بچه نبود.
تا این که یه دکتر طب سنتی خوب تو یه شهر دیگه پیدا کردم زیر نظر ایشون منو همسرم دارو مصرف میکردیم و هر ماه چندین ساعت راه و بدون وسیله و با هر سختی بود خودمون رو به شهرذمورد نظر میرسوندیم و به مطب میرفتیم. تقریبا نزدیک به یکسال بود که دیدیم بازهم نتیجه نمیگیریم و به خاطر دوری مسیر و هزینه ها نتونستیم ادامه بدیم و بیخیال دکتر رفتن شدیم.
دو سالی از زندگیمون میگذشت و هیچ خبری از بچه نبود و چیزی که بیشتر از همه من رو آزار میداد، سوالات اطرافیان بود که چرا شما بچه دار نمیشید، اگه مشکل دارید دکتر برید یا هرجا میرفتیم میگفتن ان شاءالله که سال دیگه بچه بغل ببینیمتون...
با این که دعای خیر برامون میکردن اما من بینهایت دلم میشکست و هر بار با شنیدن این جملات سعی میکردم بی تفاوت باشم اما میومدم خونه و کلی گریه میکردم.
چند ماه دیگه گذشت تا این که دوباره من به همسرم اصرار کردم که بریم دکتر و تو یه شهر دیگه یه دکتر خوب پیدا کردم و باز هم همون روال قبلی که با اتوبوس چند ساعت سختی رو تحمل میکردیم و گاهی اوقات ۱۲ شب راه میافتادیم که صبح زود به بیمارستان برسیم تا کارمون زود انجام بشه و بتونیم زود برگردیم شهرمون
خانوم دکتر ازم عکس رنگی خواستن، من رفتم عکس رنگی گرفتم بماند که چقد سخت بود و من خیلی اذیت شدم 😢جواب عکس رنگی هم خوب بود و مشکلی نداشت و دارو دادن که مصرف کنیم و چندین ماه دارو مصرف کردیم اما نتیجه نداد.
تو همین حین، اطرافیانم باردار میشدن
حتی کسانی که بعد از من ازدواج کردن همگی یک الی دو بچه رو آورده بودن و این باعث شد من اعتماد به نفسم خیلی کم بشه و تو جمع های فامیل خیلی کم رنگ بشم، مادرم هر سری که منو میدید غصه میخورد خیلی مواقع به روم نمیاورد اما میدیدم که برام غصه میخوره،چون خواهر کوچکترم که بعد من ازدواج کرده بودن باردار شدن با این که خیلی خوشحال شدم اما بازم ته دلم، خیلی دلم برا خودم میسوخت که چرا منم مثل بقیه مادر نمیشم.
حتی یکی از دوستان نزدیکم که چندین سال بچه دار نمیشدن ایشونم خداوند عنایت کرد و باردار شدن😍 با این که اینقدر براشون خوشحال شدم و اشک شوق ریختم اما بازم گاهی اوقات تو تنهایی خودم سر سجاده گریه میکردم که خدایا به منم فرزندی عطا کن...
دکتر رفتن ما ادامه داشت تا این که خانوم دکتر گفتن یه عملی هست گفتن اگه انجا بدید درصد بارداریتون بالاست من دودل بودم برا این کار، با این که بودجه این عمل رو نداشتیم از یکی قرض گرفتیم و با توکل بر خدا رفتیم سراغ عمل و انجامش دادیم و برگشتیم به شهرمون، به امید این که اینبار نتیجه بگیریم.
چندین ماه گذشت و نزدیک اربعین بود، خواهر و برادرم میخواستن برن کربلا، منم به شدت دلم میخواست برم اما بودجه این سفر رو نداشتم. اونا به من پیشنهاد دادن برا رفتن به کربلا، بهشون گفتم شرایط مالی رو ندارم، بهم گفتن تو فقط بیا و اصلا نگران هزینه ها نباش. منم با همسرم مشورت کردم ایشون اجازه دادن که همراه خواهر و برادرم به پیاده روی اربعین برم.
👈 ادامه در پست بعدی...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۷۶۹
#رویای_مادری
#ناباروری
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#توکل_و_توسل
#قسمت_دوم
مقداری از هزینه ها رو مادرم به عنوان هدیه بهم دادن و خواهر و برادرم هم بقیه هزینه رو تقبل کردن و اینطور شد من حتی یه هزار تومن هم همراه خودم برنداشتم و این بود بلیط دعوت امام حسین علیه السلام برای رفتن به کربلا که بدون هیچ هزینه ای زائرشو دعوت کنه، من هنوز باورم نمیشد.😭 تا این که روز موعود رسید و ما راهی شدیم و بعد از گذشتن از مرز رفتیم به سمت نجف
یه خانواده عراقی خونه شونو زائرسرا کرده بودن و ما رفتیم اونجا، بعد از استراحت راه افتادیم سمت حرم حضرت علی علیه السلام، بعد از زیارت، یه مداحی برا حضرت علی اصغر علیه السلام بود، گذاشتم، گوش می کردم و گریه می کردیم. برام مهم نبود اونجا بقیه دارن نگام میکنن انقدر دل شکسته بودم که فقط نگاه به ضریح میکردم و زار زار گریه میکردم.
۲ روز تو نجف بودیم، بعد از دو روز ما پیاده روی رو شروع کردیم و من تو کل مسیر با دل شکستگی از آقا فقط مادر شدن رو میخواستم و گریه میکردیم تا این که به کربلا رسیدیم، رفتیم حرم امام حسین (ع) و حضرت عباس(ع)، اونجام زیر قبه امام حسین (ع) با دل شکستگی فقط صوت مداحی رو می ذاشتم و لالایی علی اصغر رو میخوندم.
یه لباس نوزادی از نجف خریده بودم همون رو تو حرم ها تبرک میکردم به حرم حضرت علی اصغر هم متبرک شد.
کم کم اماده شدیم برای برگشت
دل کندن از بهشت روی زمین (کربلا) سخته اما چاره ای جز این نبود، ما برگشتیم
بعد از یک ماه من چند روزی دوره ام عقب افتاد اما نمیخواستم خیلی به دلم صابون بزنم که خبریه چون چند باری قبلا این اتفاق برام افتاده اما خبری نبود.
تا این که رفتم تست بارداری دادم.
بعد از ظهرش با همسرم رفتیم جوابمو گرفتیم و رفتیم داخل اتاق پزشک...
خانوم دکتر بهمون گفت مبارکه شما باردارید و ما از خوشحالی نمیتونستیم رو پامون بند شیم😍😍😍 همسرم دستامو فشار میداد از خوشحالی😍😍
رفتیم تو ماشین و من از خوشحالی اشک شوق ریختم، به لطف ائمه خداوند بهمون بعد از ۴ سال چشم انتظاری فرزندی عطا کرد😍 و زمانی که این خبر رو به خانواده خودم و همسرم دادیم همه به شدت خوشحال شدن 😍😍😍
الان من ۸ ماهه باردارم🤰و بعضی مواقع که پسرم تو شکمم تکون میخوره، اشک شوق میریزم که منم این لحظه رو تجربه کردم الحمدالله و ان شاءالله آخر ماه پسرم به دنیا میاد و دنیامونو شیرین تر میکنه😍 اینقدر تو این ۸ ماه ما روزی معنوی و مادی داشتیم که حد نداشته، مطمئنم با اومدنشم بیشتر از این روزیمون بیشتر میشه...
برام دعااا کنید که ان شاءالله به سلامتی پسرم رو در آغوش بگیرم و در آخر دعا میکنم ان شاءالله همه چشم انتظارا مادر شدن رو تجربه کنن🌱
در پناه حق☘️
التماس دعا🤲
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۸۱۴
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#خانواده_دوستدار_فرزند
#توکل_و_توسل
من تو ۱۷ سالگی سال ۸۵ ازدواج کردم. و زندگی مشترکم رو طبقه بالای پدر شوهرم شروع کردم.
خودم و همسرم علاقه زیادی به بچه داشتیم، یه سال بعد از ازدواج باردار شدم سونو که رفتم بهم گفتن دوقلو بارداری، خیلی خوشحال شدیم. یه دختر یه پسر همه چی خوب بود. تازه وارد هفت ماهگی شده بودم که درد زایمان اومد سراغم رفتم بیمارستان بهم گفتن مشکلی نداری صدای قلب بچه ها هم خوب بود. برگشتم خونه ولی دردام بیشتر شد.
دوباره برگشتم بیمارستان بعد از معاینه گفتن بچه هات فوت شدن😔 باید هر چه زودتر زایمان کنی دو ساعت بعدش زایمان کردم متاسفانه بچه هام از بین رفتن خیلی حالم بده بود، هیچ علاقهای به زندگی نداشتم ولی ناامید نشدم.
۶ ماه بعدش دوباره باردار شدم این بار هم بعد دو ماه سقط شد، تصمیم گرفتم برم پابوس امام رضا و راهی مشهد شدیم
بعد از این که برگشتیم با کلی نذر و نیاز یک سال بعد دوباره باردار شدم این بار دکتر گفت استراحت مطلق، طوری که غذام و هم دراز کش میخوردم. خواهرام و مامانم خیلی واسم زحمت کشیدن تا اینکه بعد از ۹ماه سخت خدا آقا مهدی شهریور ۸۹ بهمون هدیه داد.
خیلی خوشحال بودم، پسرم زردیش بالا بود. تو خونه خواهرم ازش مراقبت کرد بعد سه روز زردیش پایین اومد.
پسرم ۵ سالش بود که فهمیدم دوباره باردارم، سونو که واسه سلامت قلب رفتم بهم گفت سابقه دوقلویی داری گفتم آره گفت مبارکه دوقلو بارداری یه حس ترسی وجودم رو گرفت که نکنه دوباره اون اتفاق واسم بیفته ولی دکترم که خیلی دکتر خوب و کار بلد بود بهم امید واری میداد خانم دکتر ماندانا اکبری هر جا که هست واسشون آرزوی سلامتی و موفقیت میکنم، بهم استراحت مطلق داد.
این بار تو هفته ی ۳۵ تیر ۹۴ دوقلوها به دنیا اومدن یه دختر و پسر ریزه میزه یه هفته ان آی سیو بستری شدن، بعد از یه هفته خدا رو شکر آقا عباس و فاطمه خانم سلامت اومدن خونه
منم و همسرم خیلی خوشحال از وجود بچه ها، خیلی سخت بود بزرگ کردن بچه ها ولی خواهرام و مامانم همیشه کمکم بودن واقعا خیلی واسم زحمت کشیدن...
دوقلو ها سه ساله بودن که فهمیدم سه ماهه باردارم، خیلی شوکه شدم اصلا به بارداری فکر نمیکردم ولی خواست خدا یه چیز دیگه بود، بارداری سختی بود خیلی اذیت شدم، تپش قلب گرفتم، به خاطر تیرویید خیلی اذیت میشدم و بلاخره عاطفه خانم هم شهریور ۹۷ به جمعمون اضافه شد.
خیلی خوشحالم که خدا لطفش و شامل حالم کرد و ۴تا بچه سالم و صالح نصیبم کرده ان شالله که به حق این شبهای عزیز خدا هیچ کی رو از داشتن بچه محروم نکنه
میخوام از همه خواهرام مخصوصا آبجی نرگس عزیزم تشکر کنم که واقعا خیلی واسه خودم و بچه هام زحمت کشید ان شالله که بتونم واسش جبران کنم.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
سوال بارداری،،بانوی بهشتی
#تجربه_من ۸۱۶ #ازدواج_در_وقت_نیاز #سختیهای_زندگی #فرزندآوری #سبک_زندگی_اسلامی #قسمت_اول من متولد
#تجربه_من ۸۱۶
#مادری
#فرزندآوری
#سبک_زندگی_اسلامی
#پیشرفت
#سختیهای_زندگی
#توکل_و_توسل
#قسمت_دوم
شاید باور کردنش سخت باشه ولی در همون ایام مریضی همسرم من به چندتا آرزوی همیشگیم رسیدم و به نظرم از برکات وجود فرزندانم و صبر بر مشکلاتم بود.
در همون ایام توسط یکی از اساتید بنده مربی حفظ قرآن در یکی از موسسات کشور شدم.
آزمون های حفاظ{ درجه ۳} رو با موفقیت پشت سرگذاشتم ،دوره ۶ ماهه تحصیلی برام ایجاد شد که دروس کارشناسی رشته علوم قرآن و حدیث رو خوندم و کارشناسی رو گرفتم.
سال بعد با مطالعه مجدد دروس، ارشد همین رشته با رتبه دو رقمی دانشگاه فردوسی مشهد رو تونستم قبول بشم. ....
درحال حاضر هم منتظر کوچولوی سوم خانواده هستیم. 🙃
همه زندگی ها دچار فراز و نشیب هایی میشه ولی برخورد ما با اون ها مهمه. زندگی اونایی موفق تره که قدرت حل مساله داشته باشن
من با توجه به سختی های سال های اخیر زندگیم فهمیدم بزرگ ترین نعمت و خوشبختی اینه که در کنار عزیزانت قدر لحظات رو بدونی و حتی یه لیوان چای ساده رو بی دغدغه کنارشون نوش جان کنی 😍
دوستان من توی ایام مادر بودنم به نکاتی رسیدم شاید به دردتون بخوره...
اول اینکه مامان گلی ها دنبال پیشرفت خودشون باشن در هر زمینه ای، آشپزی،درس،هنری، ورزشی و... همین ها باعث شادابی و سرزندگی مادر میشه
دوم اینه که ما مادرها باید روی خودمون کار کنیم تا نسل خوبی داشته باشیم قطعا سلایق و علایق مادر تاثیرات زیادی بر زندگی فرزندان داره.
بچه هام با اینکه سن شون کمه ولی از بس قرآن و کتاب دست منو پدرشون دیدن میگن ما در آینده طلبه بعدم حافظ میشیم😁😂
سوم از همین جا دوست داشتم بگم مذهبی بارآوردن بچه هامون هیچ منافاتی با عدم شادی و نشاط اونها نداره چراکه میشه با سیاست و عدم سخت گیری های بی مورد بچه هامون دین دارانه و با نشاط زندگی کنن.
همه با تعجب به بچه های من نگاه می کنن چراکه توقع این همه شیطونی و بازیگوشی و شوخ و شنگ بودن بچه خانواده مذهبی رو ندارن، پس قطعا میشه!
و در آخر
توی پیام ها خیلی توسل به اهل بیت و شهدا رو دیدم و مایه مباهات هست ولی از یه گنج دیگه فراموش نکنیم اونم قرآنه! که خداوند می فرماید آن را مایه شفا و رحمت برای مومنین قرار دادیم ❤️
در پایان هم آرزوی موفقیت و تندرستی برای تمام مادران سرزمینم و حاملان نسل حضرت علی علهیم السلام را از خداوند خواستارم🙏🙏
التماس دعا
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۱۹
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#توکل_و_توسل
#معرفی_پزشک
#قسمت_اول
من اولین فرزند خانواده، متولد ۱۳۷۹ و همسرم متولد ۱۳۷۲ هستن، سال ۱۳۹۶ عقد کردیم. ۱۳۹۹ هم رفتیم خونه مون،ما ساکن مشهد هستیم.
یک سالی حدودا خودمون بچه نمخواستیم بعدش به لطف خدا بعد از ۳و۴ ماه باردار شدم😍 همه چیز خوب بود شکرخدا...
تمام آزمایش ها رو به موقع میرفتم تا رسید به سونو آنومالی، فقط خدا میدونه با چه ذوق و شوقی رفتم رو تخت دارز کشیدم که چشمم به ال سی دی افتاد، دیدم داره دست هایی کوچولو شو باز و بسته میکنه...
دکتر گفت ببین داره میگه مامان خسته نباشی😍 تو همین حس شیرین بودم که دیدم دکتر روی یه نقطه هی دقت میکنه بعدش گفت تاحالا سونو نیومدین؟
گفتم با اینبار، ۵ بار دیگه رفتم. مگه چی شده؟ گفت آروم باش چیزی نیست حالا باید برین سونو ۳ بعدی و...
فردا صبح ساعت۷ به هرکجا که گفته بودن رفتیم، تمام دکترا گفتن باید سقط کنید اونم حالا که ۴ روز از وقت سقط قانونی گذشته، تمام دکتر میگفتن یه کیست خیلی بزرگ داخل کمرش هست که ممکنه بچه قطع نخاع بشه، ممکنه مغزش از کار بیوفته خلاصه هر کس یه چیز میگفت.
تقریبا هرچی دکتر تو مشهد بود رفتم. دکتر هایی مجرب و حرفه ای تا مبتدی ها، تقریبا نظر همه روی سقط بود. منم فقط گریه میکردم. یاد باز و بسته کردن دست هاش میوفتاد.
شوهرمم میگفت همه دکترا میگن سقط کن تو میگی نه، تو میدونی نگه داری بچه فلج یا مشکل مغزی چقد سخته؟ نظرش این بود که سقط کنیم.
دوران کرونا بودیم و جایی همراه قبول نمیکردن، یه سونو بود که برای بار آخر میرفتم و یه اتاق جدا بود و همراه متونست از اونجا ببینه، رفتم داخل و همسرمم از اتاق کنار بچه رو دید.
گفتم تا حالا همچین مواردی بوده؟ گفت تو این چند سال فقط حدودا یک یا دونفر بودن نادره بیماری گفتم اونا چیکار کردن؟گفت یه چیز بهت میگم دخترم، بذار بچه به دنیا بیاد اگه نموند حکمت خدا بوده که برده اگ موند که قسمتش بوده که بمونه ولی اگه الان خودت سقط کنی یه عمر به دلته که ممکنه به دنیا بیاد و خوب بشه.
از اتاق اومدم، بیرون دیدم شوهرم گریه میکنه و میگه عیب نداره بریم حرم اگه معلولم بود من خودم ازش مراقبت میکنم
خلاصه که از اینجا بود که تصمیم گرفتیم دیگه دکتر نریم و فقط نگه داریمش بچه رو، از امام رضا علیه السلام راه چاره ای میخواستم که فقط دلمو گرم کنه. همش میگفتم خدایا من به بچه ای که بهش روح دمیده شده رحم کردم، سقط نکردم تو هم به من رحم کن.
رفتیم مهمونی، یکی از آشناهامون گفت بیا یه دکتر بهت معرفی میکنم برو پیشش، من گفتم تمام دکتر ها یه نظر داشتن من میخوام دیگه دکتر نرم و بچه رو نگه دارم.
اصرار داشت یه نسخه برم پیش این دکتر، شب با همسرم مشورت کردم و نوبت گرفتیم و فرداش رفتیم.
ساعت ۷ صبح رفتیم داخل بیمارستان گفتن خانم دکتر ساعت ۹ میاد، رفتم حرم، ماه رمضان بود. سر از سجده برداشتم دیدم یه دختر کوچولو داره شکلات میخوره، از بس ضعف داشتم خواستم بگم یه کوچولو بهم بده ولی خجالت کشیدم.
سرمو بردم سجده گفتم یا امام رضا اومدم در خونه شما، اگه منو میبینی، اگه صدامو میشنوی، امروز تو حرم یکی یه خوراکی شیرین بهم بده.
از جلوی ضریح بلند شدم، دیدم ساعت نزدیکه ۸، اومدم این طرف تر نشستم. دیدم خانم خادم میگه خانوم پاشو سر راه نشستی، پاشو گلم، چرا اینجور گریه می کنی؟ پا شدم گفت عه باردارم که هستی. گفتم آره، دیدم از جیبش دوتا شکلات در آورد داد، گفت اینجور گریه نکن بچت گناه داره، حس اون لحظمو هیچ وقت تو عمرم فراموش نمیکنم. زار زدم بغل خانومه، گفتم امام رضا صدامو شنیده...
خادمه گفت اره عزیزم امام رضا کریمه، به حرف همه گوش میده مشکلت چیه براش تعریف کردم دیدم میگه مطمئن باش بچت خوب میشه، امام رضا مرده زنده کرده، برو پشتت گرم باشه...
خدا میدونه از انرژی اینکه امام رضا بهم نظر کرده، تمام بارداریم پشتم گرم بود. دلم قرص شده بود از امام رضا بچه مو سالم خواستم و خوشحال رفتم پیش دکتر جدید...
رفتم داخل دیدم با دقت تمام پرونده سونو هارو چک میکنن گفت یه کیست که به دنیا بیاد عمل میکنن خوب میشه تو چرا گریه میکنی و منی که قیافم اینجوری بود😳
گفتم بیشتر از ۳۰تا دکتر گفتم باید بچه سقط بشه، شما میگین اینجوری! گفت چیزی نیست بچه قلب و مغز کلیه مثانه همه چیزش سالمه به خاطر یه کیست مخوایی بکشیش؟! مگه چند تا بچه داری گفتم اولیه...
گفت اصلااا استرس نداشته باش فقط ماهی دوبار بیا سونو اونم بیمارستان دولتی با هزینه یک دهم سونو وآزمایش هایی قبلیت...
خانم دکتر سلمه دادگر الهی هرجا هستن خیر ببینن از جوانی شون، خلاصه آرومم کردن، بهم نوید دادن که بچم خوب میشه.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۱۹
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#توکل_و_توسل
#قسمت_دوم
هربار که میرفتم دکتر، دکتر بیشتر متعجب میشد، میگفت همچین کیست هایی رو به داخل رشد میکنن و اعضای داخلی بدن رو درگیر میکنن اما بچه ی شما کیستش رو به خارج رشد داره می کنه.☺️
همه تعجب میکردن ولی من میدونستم بچه مو امام رضا بهم داده... خانم ها فقط کافیه ی از ته دل بخواین امکان نداره ندن👌
گذشت به من گفتن به خاطر وجود کیست هرچی که من تغذیه میکنم ۶۰درصد میره تو کیست، ۴۰درصد میره برا رشد بچه، به همین خاطر بچه احتمالا وزنش کم باشه.
من می گفتم بچه با وزن کم مگه چقدر جون داره که به دنیا بیاد بخواد عمل هم بشه...
اما وقتی رفتم تو اتاق زایمان، بی حس بودم فقط صورت بچه رو که بهم نشون دادن، دیدم تپل بود با مو های فر فری که حدودا ۳ونیم کیلو بود. خدایا قند تو دلم آب شد و تمام گریه ها و سختیها یادم رفتم.
از تو اتاق عمل بچه رو انتقال دادن به بیمارستان مجهز اطفال در مشهد، فردا ظهر من مرخص شدم و شبش به بیمارستان بچه ام رفتم.
فقط دو روز از سزارینم گذشته بود که تو بخش مراقبت هایی ویژه، هر دو ساعت باید میرفتم به بچه شیر میدادم و فقط روی یک صندلی که حتی نمیشد دراز بکشم، خدا فقط کمکم کرد.
پسرم عمل کرد و شکر خدا خوب شد با تمام مشکلات و انقدددد شیرین و دوست داشتنی بود که خیلی زود تو فامیل و خانواده خودشو پیشه همه عزیز کرد.
حدودا یک ساله بود. یک شب خیلی تا صبح گریه کرد. رفتیم دکتر دارو دادن اومدیم خانه، بازم گریه، گریه هایی که تا حالا اینجور گریه ندیده بودیم ازش...
دکتر سونو نوشت و متوجه شدیم که دوباره یه مقدار از کیست مونده و دوباره رشد کرده، خدا میدونه حالا که بچه رو دیده بودیم، دردمون هزار برابر بارداری بود. همه اش میگفتم خدایا چرا با بچم منو امتحان میکنی؟
رفتم حرم تنها، بابام خادمه، رفتم پیشش شیفتش بود. دیدم بابام از اتاق استراحت اومده بیرون، میگه بیا شیرینی بخور. گفتم شیرینی خریدی؟ گفت شب تولد امام جواده به همه شیرینی دادن تو اتاق ماهم زیاد بوده همکارای شیفت به من گفتن ببر برا خانواده🤩 دوباره چشام روشن شد. یاد بارداریم افتادم و گفتم پس هنوزم امام رضا حواسش به ما هست.
مردم این آقا خیلی کریمه، هرچی بخواین بهتون میده، من امتحان کردم فقط کافیه باور کنیدشون... دیدم بله بازم شیرینی رسید. دلم قرص شد.
با مشکلات زیاد جراحشو عوض کردیم. اینبار با اینکه بچه بزرگ بود و حرکت میکرد سخت تر بود شرایط برای من ولی از لحاظ نحوه ی عمل و جراح بهتر بود شکر خدا، انقد شیرین بود این بچه، که بین دکتر و پرستار همه میومدن ازش عکس میگرفتن، خدا روشکر که کلا دفع شد و بچه ی من الان سالم، باهوش و خوشگل یعنی بهش نگاه میکنم، فقط میگم خدایا شکرت که نذاشتی سقط کنم. من بهت باور داشتم که تو مهربونی و توهم هیچوقت تنهام نذاشتی...
در آخر میخوام بگم از امام رضا هیچ وقت غافل نشید، در خونه شو بزنید، دست خالی بر نمیگردین. امام رضا منتظر شماست که در بزنید تا بهتون شکلات بده🍬🍬🍬
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#پیام_مخاطبین
در مورد مشکلات اقتصادی و برکت زندگی خواستم تجربمو خدمتتون عرض کنم، کارسازه انشاءالله
همسرم کارمند هستند، بعد از ده سال زندگی مشترک و هیچ حمایتی و با وجود دو فرشته الهی و کلی مریضی و بالا پایین زندگی، الحمدلله کماهو اهله هیچ وقت کم نیاوردیم نه اینکه اوضاع مالی خیلی عالی داشته باشیم اما همیشه شکر خدا راضی بودیم و زندگی معمولی خوبی رو داشتیم
راز زندگی من این بود که صدقه دادن در موقع بی پولی و تنگدستی رو ولو مقدار کم حتما انجام میدم. احتراممو به والدین همسرم و خودم بیشتر کردم، نماز استغفار و ذکر استغفار رو تاجایی که بتونم انجام میدم. گفتن اذان با صدایی که درخونه شنیده میشه رو بجا آوردم. خواندن سوره واقعه در شب جمعه و خواندن ۴۰بار سوره نصر در عصر پنجشنبه رو مداومت کردم و اینکه شاکر بودم. قناعتم داشتم و یک چیز خیلی مهم که به لطف کرونا بدست آوردیم(عدو شود سبب خیر گر خدا خواهد😉)این بود که چه شب باشه چه ظهرچه هرتایمی که کم بیاریم باهمسرو بچه ها میریم گلزار شهدای شهرمون، شوهرم همیشه میگه شهدا میگن باز این خانم غر غرو اومد با حرفا و حاجتاش😂
منم میرم یه دل سیر باهاشون حرف میزنم، گلایه میکنم، میخندم و گاهی گریه میکنم. گاهی طلب دعای خیر خلاصه مردم عادی میرن کافی شاپ تراپی ما میریم گلزار شهدا و نگم چه برکاتی و چه نوری به دلامون و زندگیمون اومده قطعا این هم لطف پروردگاره...
مادر من ۷۰ درصد ریه هاشو ویروس گرفته بود، جوری که بیمارستان قبولشون نمیکردن، بخاطر شلوغی و اوضاعشون خیلی بد بود. خودم وخانوادم بشدت مریض بودیم، یهو به دلم افتاد دم اذان مغرب رفتیم هیچکس نبود نماز خواندیم من خیلی گریه کردم، متوسل شدم، خواستم که واسطه شفامون باشن فرداش بطور معجزه آسایی روند بهبودمون آغاز و دوستی ما و شهدا شکل گرفت و الحمدلله ادامه دار شد.
دوستان شهدا بهترین واسطه برای عاقبت بخیری و برکتند. ازشون بخواهید و راهشون و یادشون رو همیشه ادامه بدید انشاءالله شرمنده خون شون و خانوادهاشون نباشیم.
#سبک_زندگی_اسلامی
#توکل_و_توسل
#رزاقیت_خداوند
#صدقه
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۲۷
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#مخالفت_همسر
#توکل_و_توسل
#سختیهای_زندگی
#قسمت_اول
من ۲۶ سالمه، ازدواج ما سنتی بود و سال ۹۸ رفتیم زیر یه سقف و شکرخدا عروسی ساده و وسایل ساده تر و ارزون گرفتیم اما بجاش خونه خریدیم و واقعااا خداروشاکرم بابت این موضوع...
همسرم واریکوسل داشتن تو مجردی و عمل کرده بودن و خیلی ناامید بودن از پدر شدن اما ۳ماه بعد ازدواج، هر شب با شوهرم نماز حاجت میخوندیم و دعا برای فرزند صالح و سالم داشتن و ذکر استغفار که به نظرم بشدددت تاثیرگذار بود و در کمال ناباوری؛ باردار شدم خیلی زود😍
بشدددددت خوشحال شدیم. اما خوشحالیمون دووم نیاورد و بارداری سخت من شروع شد😤
ویار شدید تا ۵ماه که نمیتونستم حتی آب بخورم، وزن کم کردم به جای اضافه کردن
استراحت مطلق و شیاف و آمپول و انقباض های زیاد و دفع پروتیین +۴ 😤😳
افسردگی و تغییر شدید خلق و خو
مسمومیت بارداری
و ....
همسرم هم اصلا همراهم نبود. همش دعوا و بحث داشتیم. خیلی دوران سختی رو گذردندم و ۳۷ هفته ضربان قلب بچه پایین اومد و سزارین شدم.
دخترم که دنیا اومد، همچنان ما اختلاف داشتیم، بخاطر بی سیاستی های من، عدم مدیریت زندگی از جانب من و همسرم و دخالت های مادرهمسرم... اما به لطف خدا و وجود پربرکت دختر نازم 😍 اون دوران گذشت.
دخترم حساسیت به پروتیین گاوی داشت.
و بابت موضوعات مختلف چندباری بیمارستان بستری شد و ما علاوه بر بارداری؛ از بچه داری هم خسته شده بودیم و میگفتیم دیگه بچه نمیخواهیم. چون فکر بارداری و بچه داری دوباره، بشدت اذیتم میکرد.
تا اینکه با کانال شما آشنا شدم. مطالب رو خوندم. درباره تک فرزندی و ... تحقیق کردم. یواش یواش دخترم بزرگتر شد و میدیدم که همبازی نداره و خودش میگفت که دلم میخواد یه نی نی داشته باشیم.😍 و من یواش یواش نظرم تغییر کرد!
شروع کردم با همسرم صحبت کردن، اصلاااااا اصلااااا زیر بار نمیرفت. میگفت خسته م از بارداریت، از بچه داری و از فشار اقتصادی. دیگه نمیتونم پوشک و شیرخشک بخرم.
راستم میگفت واقعا وضعیت مالی مون خوب نبود. میگفتم اشکال نداره تو روزی رو بسپار به خدا، خدا نمیتونه (نعوذ بالله) یعنی روزی بچه مارو بده؟!
هرچقدر بهش میگفتم، اصلا قبول نمیکرد، میگفت حقوقم کمه. پول ندارم.خدا عقلم بهمون داده، چرا باید خودمون شرایطو سختتر کنیم؟ هی دودوتا چهارتا میکرد، میگفت نه نمیشه پول نداریم.
گذشت تا من با امام رضا درد و دل میکردم و ازش خواستم خودش دل شوهرمو نرم کنه تا راضی بشه گفتم برامون یه بچه سالم و صالح بخواین. دلم میخواست یه قدمی بردارم برای امام زمان. برای جوانی ایران و ...
رفتم گلزار شهدا و از شهید محمد حسین محمدخانی خواستم که اولا همسرم راضی بشه و دوما از خدا برامون بچه سالم و صالح بخوان! تا اینکه شوهرم خودش خواست اقدام کنیم برای فرزند دوم 😳😍😁
رفتم مشهد😍 پابوس آقاجانم و ازشون طلب فرزند سالم و صالح کردم و بعد از دوماه متوجه شدم باردارم😍 خدا دوباره به ما لطف کرد و یه گل دختر هدیه داد 😍
بشددت خوشحال بودیم.کلی ذوق زده بودیم، اینبار سه تایی؛ من و همسرم و دختر ۳سال و ۸ماهه م 😊
بارداریم خیییلی بهتر از بارداری اولم بود
البته بی دغدغه هم نبود😅 اوایل که هماتوم داشتم و بعد بیرون زدگی رحم😟
بله !
هفته ۱۴ بارداری متوجه شدم که رحمم بشدددت اومده پایین و بیردن زده، خییلی درد داشتم. خیبی اذیت شدم که فقط خدا می دونه. چقدر کنار دردهایی داشتم، استرس کشیدم و میترسیدم که جنیتم رو از دست بدم زبونم لال. بشددت بهش دل بسته بودم 😢💔
ادامه👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۲۷
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#مخالفت_همسر
#توکل_و_توسل
#سختیهای_زندگی
#قسمت_دوم
زنگ زدم حرم امام رضا 💔گفتم اگه این بچه رو ازم بگیری، تا عمر دارم هرجا هر نوزادی ببینم، اشک میریزم و تو حسرتش میمونم ...
نذر و نیاز کردم و کلی دعا ...
الحمدلله دکتر با تجربه ای پیدا کردم و رفتم پیشش. ایشون پساری گذاشتن برام و یه سری مراقبت ها انجام دادم ...
الان هفته ۲۷ بارداری هستم 😍 و بچه ام سالمه به لطف خدا و امام رضاجانم...
از برکات بارداریم بگم براتون
رابطه خودم و همسرم به لطف خدا عالی شده، تو کارهای منزل خییییلی زیاد کمک میکنه. خدا ازش راضی باشه، خیلی خیلی همراهیم میکنه.
همسرم که تو بارداری اولم حاضر نبود حتی شب زایمان منو ببره بیمارستان😳🤦♀الان هرماه میاد باهام مطب و خیلی مواظبمه
همسرم میگه نمیدونم چرا اما خیلی زیاد دوست دارم طوری که قبلا هیچ وقت انقدر دوست نداشتم😊 و من اینو از برکت این بارداری میدونم😍
از لحاظ مالی ...
خدا روزی رسونه دوستان😍 از جایی که فکرشو نمی کنین، بهمون روزی میده و خدا خلف وعده نمی کنه .... اینا همه آیات قرآن فقط باید ایمان داشته باشیم.
به برکت وجود بچه ای که هنوز تو شکم منه و دنیا نیومده، حقوق همسرم بالاتر رفته 😍
و خودش متعجبه، میگه خدا هنوز بچه به دنیا نیومده، روزیشو فرستاده برامون، نه تنها روزی بچه که روزی ما و بچه اول مونم بیشتر کرده به واسطه این بچه 😍😍
عشق بین مون زیاد شده الحمدلله و هر سه تامون مشتاقیم که زودتر این هفته های پایانی بگذره و دخترگلم رو بسلامتی بغل بگیریم ان شاءالله😍😍
خیلی احساس خوشبختی میکنم. الحمدلله تو سن ۲۶ سالگی مادر دوفرزندم
البته دوست دارم که در آینده اگر خدا توان بده بچه سوم هم داشته باشیم. تا ببینیم خدا چی میخواد برامون😍
خداخیرتون بده بابت ایجاد این کانال
امیدوارم همه ی منتظران، دامن شون سبز بشه.
لطفا برای سلامتی خودم و خانواده ۴ نفره مون دعا کنین و دعا کنین دخترم رو به سلامتی بغل بگیرم😍 ان شاءالله
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۹۸۳
#رویای_مادری
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#توکل_و_توسل
#بارداری_خداخواسته
سال ۸۹ بود که از این همه خواستگار بی ربط و مخالف عقایدم خسته شده بودم. ما خانواده مذهبی هستیم از اینکه بعضی از خانم ها برای اینکه برادر و پسر گمراه شونو به راه بیارن از گزینه "زن مذهبی براش بگیریم به راهش میاره" استفاده میکنند، دلم خیلی شکسته بود.
شنیده بودم روز عرفه، دعا عرفه را در حرم امام رضا ع بخونی، هرچی از خدا بخوای بهت میده. هرجور بود باید میرفتم. بعد اجازه گرفتن از استادای دانشگاه و پیدا کردن یه تور زیارتی زنانه با مادرم راهی مشهد شدیم.
دعای عرفه رو تو حیاط حرم تو سرما با مادرم خوندیم و دعا کردیم و چند روز بعد اومدیم تهران
تو همون هفته اول سه تا خواستگار زنگ زدن که در همون تماس اول رد شدن. منم ناامید که دیدی چیزی درست نشد. تقریبا ۳ هفته بعد از بازگشت باز یه خواستگار دیگه تماس گرفت. این یکی از قضا رد نشد. اومدن و ماهم به توافق رسیدیم و وصلت سر گرفت.
چند وقت بعد با همسرم که صحبت میکردیم، برام تعریف کرد که: "چند وقت بود هر خانواده ای رو برای وصلت معرفی میکردن اصلا هیچ وجه مشترکی باهاشون نداشتم. انقدر که فکر میکردم یعنی هیچ کس پیدا نمیشه؟! چرا انقدر آدم های بی ربط سر راه من قرار میگیرن.
یک روز مانده به عرفه تصمیم گرفتم برم مشهد و دعا رو در حرم بخونم و همونجا از امام رضا ع بخوام، بالاخره با یکی از دوستانم آخر شب بعد از کلی کنار خیابون ایستادن، تو بوفه یه اتوبوس جا پیدا کردم و راهی مشهد شدم."
وقتی تو دوران نامزدی باهم مشهد رفتیم دیدیم روز عرفه با فاصله چند تا فرش از هم نشسته بودیم و امام رضا ع ما رو بهم رسوند.
البته اینجوری نبود که تو زندگی مشکل نداشته باشیم ولی همیشه دلگرم به واسطه بودن امام رضا ع برای ازدواجم بودم
از مشکلاتی که اون زمان خیلی هم نادر بود، نداشتن خونه مستقل تا ۴ سال، دنبال کار ثابت بودن و چیزی که نمیدونستیم انتهاش کجاست و چی میشه، ناباروری...
اتفاقی که ۱۱ سال طول کشید. یازده سال پر از دلهره و استرس. از این دکتر به اون دکتر، کلی آزمایش مختلف، دارو و ... و در آخر همیشه یک جواب رو میشنیدیم شما چیزیتون نیست. علت ناباروریتون مشخص نیست.
تا اینکه به لطف خدا و دکترم که خیلی عالم و متدین بودن بعد از چند دوره درمان که از سال ۱۴۰۰ شروع کردم در آبان ۱۴۰۱ صاحب دوقلو پسر شدیم. ویارم به خاطر دوقلویی و داروهایی که میخوردم خیلی بد بود. سرکار هم میرفتم.
به لطف خدا این دوره هم تمام شد و دوقلو های پر روزی من بدنیا اومدن. اداره ما که همیشه سر وام دعوا بود تقریبا ۴ تا وام خوب به کارمندها داد. همه همکارها بعد ۲۰ سال بالاخره تغییر وضعیت شدن. تو اداره همه میگفتن دوقلوهات خیلی خوش قدم بودن.
دوقلو داری خیلی سخت بود بخصوص برای من که ۱۱ سال راحت بودم برای خودم. خوابشون کم بود. شبها هر دوساعت و حتی کمتر برای شیر بیدار میشدن. تایم بیدار شدن شونم باهم هماهنگ نبود. اوایل همه ذوق داشتن کمک زیاد داشتم کم کم هی گفتن دیگه ماشالله راه افتادی و کمک نمیخوای و رفتن. من موندم و همسر و دوقلو ها...
بچه ها سه ماه شون بود که من در کمال ناباوری شک کردم که شاید باردار باشم. بی بی چک استفاده کردم دو خط قرمز شد. چیزی که سالها قبل همیشه منتظرش بودم. ولی بازم باور نکردم، آزمایش خون دادم دیدم بله، بچه سومم تو راهه. اسمشو گذاشتیم معجزه بعد از این همه سال.
شرایطمون سخت بود. ولی منو همسرم خیلی خوشحال بودیم و مطمئن بودیم حکمت بزرگی در این بچه نهفته ست تا ۵ ماهگی از ترس شماتت دیگران به هیچ کس نگفتیم. وقتی همه متوجه شدن باز اومدن کمک.
چون بدنم ضعیف بود زایمان خیلی سختی رو پشت سر گذاشتم، هر چقدر ویار و بارداریم راحت تر از دوقلو ها بود، زایمانم سختتر. تا ۱۰ روز از شدت درد نمتونستم از جا بلند شم. پسرم هم خیلی ریز بود. به لطف خدا اون روزها هم گذشت.
الان مادر دوتا پسر ۲۰ ماهه و یک پسر ۸ ماهه هستم. هر سه در اوج شیطنت و کنجکاوی اند. دوره سختی رو به تنهایی میگذرونم البته خدا هوامو داره به مو میرسه ولی پاره نمیشه.
برام دعا کنید تا بتونم مادر خوبی باشم و شرایط برام آسانتر بشه
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۹۸۶
#فرزندآوری
#توکل_و_توسل
#تاخیر_در_فرزندآوری
فرزند دوم یک خانواده پنج نفره هستم، در سن نوزده سالگی با یکی از اقوام دور خانواده پدری وصلت کردم.
زن خوشبختی بودم. شوهرم رو خیلی دوست داشتم اما دوران عقدمون سه سال طول کشید و خیلی سخت گذشت. سه سال بعد ازدواج هم به دلیل ادامه تحصیل خودم گذشت.
سال چهارم بعد ازدواج، برای بارداری اقدام کردیم، به دلیل هیجان خیلی زیاد و استرس فراوانی، مدام فکر میکردم اگر مثلا دیگه فرزند دار نشم چی میشه...
۹ ماه خبری از بارداری نبود تا اینکه خانم دکتری در مشهد به ما گفت علت اینکه حامله نمیشی، استرس زیاد هست. با آرامش و توکل از خدا بخواین.
دیگه منم خیلی آرام بودم و همسرم هم تو این زمینه نقشه داشت و ایشون میگفتن هر زمان خدا صلاح بدونه درست میشه و ما هم بچه دار میشیم.
خلاصه بعد از تقریبا ۴ سال، باردار شدم. البته در کمال ناباوری یک سفر کربلا قبل بارداری برای من و همسر جان اتفاق افتاد، همسفری ما که حاجیه خانم نورانی بود به من گفت مادر جان برو کنار ضریح از امام حسین جان بخواه، منم چون حرم خیلی شلوغ بود نشد جلو برم ولی توسل به خود آقا کردم، دقیقا ایام محرم همان سال تحت نظر دکتر بودم و خلاصه خداوند دختری مهربان به من و همسرم هدیه کرد.
من که خیلی خیلی عاشق بچه و خیلی کم بچه نوزاد از نزدیک دیده بودم خیلی ذوق و شوق داشتم🥰
دختر من دختری شیطون و نازی بود ولی به شدت بد خواب یعنی در حدود ۴ ساعتی شب فقط باید تو بغل ایستاده راه میرفتی تا چهار سالگی تقریبا هر شب با این مدل خواب عادت داشت، خلاصه منم تا ۳ یا ۴ صبح مثل نگهبان شب در حال نگهداری از بچه ولی ۶ یا ۷ دوباره بیدار، خلاصه دوران سختی بود و متاسفانه از ۳ سالگی و حتی از قبل دوره ی از پوشک گرفتن بچه، بیماری واقعا اعصاب داغون کن وسواس اومد سراغم...
منم تا دخترم از آب و گل در اومد د بیماری وسواس، متاسفانه دیگه قید بچه رو زدم
تا ۸ سالگی دخترم، بعد از اونم با همسرم برای فرزند دوم صحبت کردم ولی چون وزن خودم بالا رفته بود، باید وزن کم میکردم دوباره لاغر شدم ولی باز این سری همسرم شغلش رو از دست داد و دیگه باز ما قید بچه رو زدیم.
همسرم هم هر وقت از بچه صحبت میشد یا کار، دعوا یا دلخوری پیش میومد، چون من بچه دوم دوست داشتم ولی همسرم با وجود اینکه بعد دو سال دوباره به کار مشغول شدن ولی فرزند نمیخواستن
دیگه از ده سالگی دخترم یک دفعه دروان قاعدگیم از ۷ یا ۸ روز به ۱۵ یا بیست روز رسید، سونو انجام دادیم گفتن رحم من فیبروم ریزو چند تایی داشت. این خونریزی ها دو سال طول کشید.
من که به شدت کم خون شده بودم با التماس زیاد از پزشکم خواستم رحم رو کامل بردارن، چون واقعا کلافه شده بودم حتی دکتر میگفت اصلا چون کم خونی شما زیاده شاید زیر عمل طاقت نیاری، خلاصه باز از من اصرار و دکتر حاذق دیگری حاضر به عمل شد.
عمل با موفقیت انجام شد، رحم کامل برداشته شد، و من بعد دو سال از مریضی راحت شدم ولی خواستم به خواهر های عزیز کانال بگم اگر فرزند میخوان مثل من تعلل نکنن که خیلی زود دیر میشه، حالا منم انشالله شاید اگر خدا کمک کنه فرزند خوانده بگیرم، دیگه هر چی صلاح و مصلحت خداوند باشه.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۳۵
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#ازدواج_آسان
#توکل_و_توسل
#زایمان_طبیعی_بعد_از_سزارین
#معرفی_پزشک
#قسمت_اول
متولد ۸۰ هستم و تو خانواده کم جمعیت بزرگ شدم. پدر و مادر و خواهر دوقلو خودم که ۱۵ دقیقه ازم بزرگتره.
تو سن ۱۹ سالگی که تازه وارد حوزه شده بودم همسرجان اومدند خواستگاری و ما نیمه شعبان سال ۱۴۰۰ عقد کردیم. با مهریه ۱۴ میلیون و دو تا حلقه نقره.
همسر جان طلبه بودند همچنان مشغول تحصیل، کاری نداشتند. خانواده به شدت مخالف(صرفا به خاطر مهریه کم وگرنه خود آقا پسر رو کامل تایید کرده بودند). همسر قم بودند و ما شهرستان. حدود ۱۵ ساعتی فاصله داشتیم. برای همین اولین تماس برای خواستگاری تا عقد حدود یکسال طول کشید. بماند که چه سختی هایی کشیدیم برای عقد. هر بار استخاره میکردم آیات عجیبی می آمد. یادمه یه بار اولین صفحه سوره مریم اومد.خوب بودن نتیجه استخاره به کنار. مسئله دیگری که بود همسر تو جلسات خواستگاری گفته بودند که به سوره مریم علاقه دارند و دوست دارند حفظ کنند.
متوسل شدم به حضرت معصومه سلام الله علیها و ایشون هم نشونه هایی سر راهم قرار دادند که فهمیدم ایشون همون مرد رویاهامند که میتونم دستشون رو بگیرم تا خود خدا باهاشون همسفر بشم.
خلاصه که پدرم به اصرار بنده راضی به عقد شدند. ۴۵ روز بعد یعنی عید فطر با جهیزیه خیلی مختصر رفتیم زیر یه سقف. با عروسی خیلی ساده. ما اجازه ندادیم خانواده ها دنبال جهاز سنگین و گرون بروند و تا مدت ها بخوان قسط بدن. در حد ضروریات، خیلی از وسایلم مثل فرش و اجاق و ... وسایل قدیمی مادرشوهرم بودند که زیر زمین خونه شون چیده بودند و بعد عروسی رفتیم همون زیر زمین تا الان همون جاییم.
از همون اول عاشق بچه بودم. دو ماه بعد عروسی همسرجان بی بی چک تهیه کردند که دیدیم بله، خانوادمون داره ۳ نفره میشه. البته این خوشحالی دووم نیاورد و ۱۲ هفته رفتم سونو بدم که گفتند جنین ۹ هفته ایست قلبی کرده😭خیلی روزهای سختی بود. ولی با اون حجم ناراحتی هزار بار سجده شکر به جا آوردم و گفتم خدایا خودت صلاحم رو بهتر میدونی.
همسر جان تجربه تلخی در مورد خواهرشون داشتند که دو تا سقط پشت سر هم داشتند و بعدش ۳ سال ناباروری رو تجربه کردند و با کلی نذر و دعا و دکتر بچه دار شدند. برای همین اصرار داشتند حتما خودمون رو از نظر جسمی و روحی بسازیم بعد به فکر بچه باشیم.
فروردین ۱۴۰۱ بود که کلافه شده بودم رفتم حرم به خدا و امام زمان ارواحنا فداه و حضرت معصومه سلام الله علیها گله کردم.گفتم این بود اون شوهری که من رو به سمتش راهنمایی کردید این بود اون پدری کردن برام که ازتون خواستم امام زمان، حالا برای بیشتر شدن نسل شیعه باید التماسش کنم. خدا من رو ببخشه. چه حرف ها که نزدم. وسط حرفهام انگار یکی بهم گفت آفرین همین قدر ایمان داری؟ کی اومدی از خدا خواستی بهت نداده؟! یه بار از خدا بخواه ببین چطور جوابتو میده. چسبیدی به بنده خدا. اصل کاری رو نگاه نمیکنی. خدا بخواد کسی جلودار نیست.
امیدی اومد تو وجودم. همون جا از حضرت معصومه سلام الله علیها خواستم بهم یه بچه بدند و خودشون دوران بارداری مراقبش باشند تا تجربه تلخ قبلی تکرار نشه و اینکه بعد به دنیا اومدنش هم تربیتش رو خودشون برعهده بگیرند.
هفته بعد در کمال ناباوری بی بی چکم مثبت شد.من 😍 همسر😶😮🤔
خلاصه که بعد کلی آزمایش و سونو همسرجان پذیرفتند که باردارم. دوران خوبی بود. خبری از ویار و مشکلات بارداری نبود. ۴ ماهه بودم که مادرهمسر که درگیر سرطان بودند رو از دست دادیم.(برای شادی روحشون صلوات) بقیه دوران خوب بود.
تا اینکه سحر ۱۶ آذر یهو کیسه آبم پاره شد و من راهی بیمارستان شدم.گفتند ضربان قلب بچه خوب نیست باید سزارین بشی. مایی که اصلا به سزارین فکر نمیکردیم و خودمون برای زایمان طبیعی اونم دو هفته دیگه آماده کرده بودیم😵💫🤕اینجوری شدیم. دخترم که به دنیا اومد تازه فهمیدم اشک شوق یعنی چی.🥲 خیلی حس نابی بود. حس ناب مادرشدن. ان شاءالله همه تجربه کنند.
تنها مسئله آزار دهنده نوع زایمان بود و البته بدون برنامه بودنش. ولی همون موقع با ناراحتی تمام باز سجده شکر به جا میاوردم و میگفتم صلاحم رو خدا بهتر میدونه.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۳۵
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#ازدواج_آسان
#توکل_و_توسل
#رزاقیت_خداوند
#زایمان_طبیعی_بعد_از_سزارین
#معرفی_پزشک
#قسمت_دوم
دخترم خیلی آروم بود. اصلا اذیت نشدم. پا قدم خوبی هم داشت کلی برکت آورد. ماشین خریدیم، همسر آزمون استخدامی آموزش و پرورش قبول شدند و برای اولین بار پدرجان رو بردیم پابوس امام رضا علیه السلام. آرامش زندگیم ۸۰ درصد زیاد شد.
دخترم ۱۱ ماهه بود که دوره ام عقب افتاد. بی بی چک زدم.بله، مثبته. این بار شرایط بارداری یه مقدار متفاوت بود. حالت تهوع و ویار بد بارداری خیلی اذیتم کرد. افت فشارخون مکرر. از طرفی دوست داشتم تاجایی که میشه به دخترم شیر بدم و همین بدنم رو ضعیف کرد. از همون اول دنبال ویبک بودم. یهویی و خیلی اتفاقی با مرکز مامایی فاطمه الزهرا با مدیریت خانم قنبری در قم آشنا شدم. من اسمشون رو میذارم فرشته. خانم بسیار مومن و کاربلد. اعتراف میکنم تمام جلسات رو با ناامیدی میرفتم پیش شون و ایشون رو که میدیدم حالم خوب و پر انرژی میشدم و میومدم خونه. خیر دنیا و آخرت رو ببینند.
نکات ورزشی، تغذیه که میگفتند رو رعایت کردم. ۳۹ هفته و ۳ روز مراجعه کردم، پیش شون و ایشون روش ابداعی مختص مرکز خودشون که نوعی طب فشاری هست رو برام انجام دادند و ساعت ۷ کارشون تموم و من از مطبشون اومدم بیرون و دردام شروع شد.
اول که آقامون قبول نداشتند دردهای زایمانه و میگفتند توهم زدی. مگه میشه با فشار دادند دو تا نقطه تو بدن دردها شروع بشند. ولی ساعت ۲ که دیدند واقعا دردهای زایمانه دیگه تماس گرفتند با ماماهمراهم و راهی بیمارستان شدیم.
ساعت ۵ و ۲۰ دقیقه دخترم کوچولو نازم بغلم بود. الان دوماه بیشتر گذشته از زایمانم. ولی هنوز باورم نمیشه ویبک موفقی رو اونم با فاصله یک سال و نیم انجام دادم.😃
گاهی میگم شاید حکمت اینکه اولی سزارین شد همین بود.که گوش چند نفر بشنوه که چیزی به اسم ویبک وجود داره. چه آشناهای خودمون چه طرف همسر واقعا نمیدونستند میشه بعد سزارین طبیعی زایمان کرد و همچنان سجده شکر به جا میارم که خدا دانا تر هست.
در مورد قناعت برای بچه ها هم بگم برای دختر اولم در حد ضروریات خرید کردیم. چند دست لباس و چند تا اسباب بازی و یه دونه تاب ریلکسی و کالسکه. پتو دور پیچ و حوله ش رو هم پارچه گرفتم خودم دوختم.
برای دختر دومم کل چیزی که تهیه شد فقط یه حوله بود.چون تمام لباس های دختر اولم تا قبل غذاخور شدنش، نو مونده بودند.
لطفا برای عاقبت به خیری خانوادم دعا کنید.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۱۰۳۶
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#توکل_و_توسل
من یه مامان دهه هفتادی ام، من با خواهرم دوقلو هستیم. اول ایشون ازدواج کردن و من بعداز اتمام دو ترم از درسم که گذشت به پیشنهاد دامادمون یعنی شوهرخواهرم با برادرشون ازدواج کردم و با خواهر دوقلوم جاری شدیم.
من وقت ازدواج با اینکه ۱۹ سالم بود، هیچ معیاری برای ازدواج نداشتم، تنها بخاطر اینکه کنار خواهرم باشم چون واقعا این چندسالی که ایشون ازدواج کرده بودن و از من دور شده بود، اذیت شده بودم، تصمیم به این ازدواج گرفتم.
سال ۹۲ عقد کردیم و یک مجلس خوب گرفتیم، خاطرات دوران عقدم خیلی بد بود، هر دو بچه بودیم نمیدونستیم زندگی اینجور مثل فیلما نیست، من توی دنیای خودم بودم، همسرمم توی دنیای خودش، آخر هفته همو میدیدم ایشون بیکار بود و من هیچ درکی از اینکه همسرم باید شغلی داشته باشه نداشتم.
اوایل سال ۹۴ بود که متوجه شدم متاسفانه باردارم البته شایدم حکمتی بود و باید بگم خوشبختانه چون اگر من باردار نمیشدم شاید از هم جدا میشدیم.
وقتی به خانواده ها اطلاع دادیم، سریع مجلس گرفتیم و من خانه دار شدم هنوز یه ترم دانشگاهمم مونده بود تا کاردانی رو تموم کنم همینجوری که حامله بودم میرفتم امتحانم میدادم.
بهمن ۹۴ آقا پسر اول ما دنیا اومد با زایمان طبیعی، زایمان راحتی داشتم ولی بعد از ده روز متوجه شدم دکتر یه گاز استریل جا گذاشته، کار خدا که متوجه شدم چون بهم گفته بودن دیرتر میومدی ممکن بود لوله هات کاملا بسته بشن و دیگه نتونی بچه دار بشی.
خیلی اذیت شدم تا اون گاز استریل رو خارج کردن دوران نقاحت بعد از زایمانم تقریبا ۲۰روز طول کشید.
دیگه با این اوصافی که براتون تعریف کردم اصلا بچه نمیخواستم خودم کم تجربه و بچه، شوهرم بیکار، خودم درسم رو رها کردم. از طرفی سن وتجربه ی همسرمم کم بود و منو اذیت میکرد و بهونه های الکی میآورد که من فقط صبر میکردم و به خدا توکل میکردم.
یه دفترم داشتم که خاطراتمو مینوشتم یادمه یه شب محرم بود صدای روضه تو خونه مون پیچیده بود، آخه همسایه مون که از قضا عموی من میشد، هیئت داشتن خیلی دلم شکست وگریه کردم از ته قلبم خواستم امام حسین منو بطلبه برم پابوسش...
چندباری ام توی قرعه کشی ها شرکت کردم ولی اسمم درنیومد تا اینکه یه روز مادرم پیشنهاد داد بیا من هزینه سفرت رو میدم باهم بریم کربلا ولی فقط خودت، بچتو بذار شوهرت نگه داره.
من اصلا فکرشو نمیکردم، میگفتم فکر نکنم آخه نمیذاشت من تا بازار یا خونه مادرم برم، حالا کربلا! اونم ده روز بدون بچه!
خلاصه دلو زدم به دریا و بهش گفتم، در کمال ناباوری قبول کرد، بچه رو هم نگه داشت من با مادرشوهرم تو یه خونه زندگی می کنیم. از اونم خواهش کردم گفت آره نگهش میدارم، برو.
خلاصه که رفتم زیارت تا چشمم به گنبد افتاد از آقا خواستم برام زندگیم رو درست کنه، هر جور که خودش صلاح میدونه بیشترین دعامم اخلاق شوهرم بود، میگفتم درست بشه من با کارگری و بی پولی و همه چیز میسازم.
وقتی برگشتیم یادمه دقیقا اسفند ۹۷ بود، دودل بودم برای فرزند دوم، تا اینکه آذرماه ۹۸ پدرشوهرم فوت کردن و من چون آخر عمری ازشون مراقبت میکردم، خیلی حالم بد بود. تصمیمم رو برای بارداری دوم گرفتم ولی کمی طول کشید.
دکتر که رفتم گفت خانم شما تیروئید داری باید اول مشکلتو رفع کنی بعد، خلاصه توی اوج کرونا فروردین ۱۴۰۰ آقایاسین ماهم به دنیا اومد و چون اوج کرونا بود بستری نمیکردن، آنقدر دردکشیدم آخرم دکترم نیومد، اورژانسی سزارین شدم.
قدم پسرم خیلی خوب بود، اول وام فرزندآوری شو دادن که واقعا روزیش بود که بادپولش یه مقدار طلا خریدیم. بعد ماشین خریدیم، مغازمونو گسترش دادیم (شوهرم کارگر ساختمانی بودن ولی کار نبود، یه مغازه کوچیک لوازم آرایشی زدن) حالا یه مغازه بزرگ لوازم آرایشی داریم، پس انداز داریم، حالا پسرام بزرگ شدن طاها کلاس سومه، یاسینم ۴سالشه...
منو شوهرم باهم کار میکنیم، ایشون میرن اسنپ و من توی مغازه مشغولم، درسته قسط و قرضم زیاد داریم ولی همین که باهم کار میکنیم و میگیم میخندیم و همدلیم برام دنیای قشنگیه
هیچ وقت مادیات برام معیار نبوده و نخواهد بود، چون من خونه پدریم توی نازونعمت بودم همه چیز برام مهیا بود، چه مادی چه معنوی ولی بدونید، تجربه به من ثابت کرده عشق ووفاداریه که دو طرف میتونن به هم داشته باشن هست که تا آخر عمرت حاضری همه چیزت رو بدی ولی از هم جدا نشین.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۱۰۳۵
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#ازدواج_آسان
#توکل_و_توسل
#رزاقیت_خداوند
#زایمان_طبیعی_بعد_از_سزارین
#معرفی_پزشک
#قسمت_دوم
دخترم خیلی آروم بود. اصلا اذیت نشدم. پا قدم خوبی هم داشت کلی برکت آورد. ماشین خریدیم، همسر آزمون استخدامی آموزش و پرورش قبول شدند و برای اولین بار پدرجان رو بردیم پابوس امام رضا علیه السلام. آرامش زندگیم ۸۰ درصد زیاد شد.
دخترم ۱۱ ماهه بود که دوره ام عقب افتاد. بی بی چک زدم.بله، مثبته. این بار شرایط بارداری یه مقدار متفاوت بود. حالت تهوع و ویار بد بارداری خیلی اذیتم کرد. افت فشارخون مکرر. از طرفی دوست داشتم تاجایی که میشه به دخترم شیر بدم و همین بدنم رو ضعیف کرد. از همون اول دنبال ویبک بودم. یهویی و خیلی اتفاقی با مرکز مامایی فاطمه الزهرا با مدیریت خانم قنبری در قم آشنا شدم. من اسمشون رو میذارم فرشته. خانم بسیار مومن و کاربلد. اعتراف میکنم تمام جلسات رو با ناامیدی میرفتم پیش شون و ایشون رو که میدیدم حالم خوب و پر انرژی میشدم و میومدم خونه. خیر دنیا و آخرت رو ببینند.
نکات ورزشی، تغذیه که میگفتند رو رعایت کردم. ۳۹ هفته و ۳ روز مراجعه کردم، پیش شون و ایشون روش ابداعی مختص مرکز خودشون که نوعی طب فشاری هست رو برام انجام دادند و ساعت ۷ کارشون تموم و من از مطبشون اومدم بیرون و دردام شروع شد.
اول که آقامون قبول نداشتند دردهای زایمانه و میگفتند توهم زدی. مگه میشه با فشار دادند دو تا نقطه تو بدن دردها شروع بشند. ولی ساعت ۲ که دیدند واقعا دردهای زایمانه دیگه تماس گرفتند با ماماهمراهم و راهی بیمارستان شدیم.
ساعت ۵ و ۲۰ دقیقه دخترم کوچولو نازم بغلم بود. الان دوماه بیشتر گذشته از زایمانم. ولی هنوز باورم نمیشه ویبک موفقی رو اونم با فاصله یک سال و نیم انجام دادم.😃
گاهی میگم شاید حکمت اینکه اولی سزارین شد همین بود.که گوش چند نفر بشنوه که چیزی به اسم ویبک وجود داره. چه آشناهای خودمون چه طرف همسر واقعا نمیدونستند میشه بعد سزارین طبیعی زایمان کرد و همچنان سجده شکر به جا میارم که خدا دانا تر هست.
در مورد قناعت برای بچه ها هم بگم برای دختر اولم در حد ضروریات خرید کردیم. چند دست لباس و چند تا اسباب بازی و یه دونه تاب ریلکسی و کالسکه. پتو دور پیچ و حوله ش رو هم پارچه گرفتم خودم دوختم.
برای دختر دومم کل چیزی که تهیه شد فقط یه حوله بود.چون تمام لباس های دختر اولم تا قبل غذاخور شدنش، نو مونده بودند.
لطفا برای عاقبت به خیری خانوادم دعا کنید.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
سوال بارداری،،بانوی بهشتی
#تجربه_من ۱۰۳۵ #ازدواج_در_وقت_نیاز #ازدواج_آسان #توکل_و_توسل #رزاقیت_خداوند #زایمان_طبیعی_بعد_از_سز
#تجربه_من ۱۰۳۵
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#ازدواج_آسان
#توکل_و_توسل
#زایمان_طبیعی_بعد_از_سزارین
#معرفی_پزشک
#قسمت_اول
متولد ۸۰ هستم و تو خانواده کم جمعیت بزرگ شدم. پدر و مادر و خواهر دوقلو خودم که ۱۵ دقیقه ازم بزرگتره.
تو سن ۱۹ سالگی که تازه وارد حوزه شده بودم همسرجان اومدند خواستگاری و ما نیمه شعبان سال ۱۴۰۰ عقد کردیم. با مهریه ۱۴ میلیون و دو تا حلقه نقره.
همسر جان طلبه بودند همچنان مشغول تحصیل، کاری نداشتند. خانواده به شدت مخالف(صرفا به خاطر مهریه کم وگرنه خود آقا پسر رو کامل تایید کرده بودند). همسر قم بودند و ما شهرستان. حدود ۱۵ ساعتی فاصله داشتیم. برای همین اولین تماس برای خواستگاری تا عقد حدود یکسال طول کشید. بماند که چه سختی هایی کشیدیم برای عقد. هر بار استخاره میکردم آیات عجیبی می آمد. یادمه یه بار اولین صفحه سوره مریم اومد.خوب بودن نتیجه استخاره به کنار. مسئله دیگری که بود همسر تو جلسات خواستگاری گفته بودند که به سوره مریم علاقه دارند و دوست دارند حفظ کنند.
متوسل شدم به حضرت معصومه سلام الله علیها و ایشون هم نشونه هایی سر راهم قرار دادند که فهمیدم ایشون همون مرد رویاهامند که میتونم دستشون رو بگیرم تا خود خدا باهاشون همسفر بشم.
خلاصه که پدرم به اصرار بنده راضی به عقد شدند. ۴۵ روز بعد یعنی عید فطر با جهیزیه خیلی مختصر رفتیم زیر یه سقف. با عروسی خیلی ساده. ما اجازه ندادیم خانواده ها دنبال جهاز سنگین و گرون بروند و تا مدت ها بخوان قسط بدن. در حد ضروریات، خیلی از وسایلم مثل فرش و اجاق و ... وسایل قدیمی مادرشوهرم بودند که زیر زمین خونه شون چیده بودند و بعد عروسی رفتیم همون زیر زمین تا الان همون جاییم.
از همون اول عاشق بچه بودم. دو ماه بعد عروسی همسرجان بی بی چک تهیه کردند که دیدیم بله، خانوادمون داره ۳ نفره میشه. البته این خوشحالی دووم نیاورد و ۱۲ هفته رفتم سونو بدم که گفتند جنین ۹ هفته ایست قلبی کرده😭خیلی روزهای سختی بود. ولی با اون حجم ناراحتی هزار بار سجده شکر به جا آوردم و گفتم خدایا خودت صلاحم رو بهتر میدونی.
همسر جان تجربه تلخی در مورد خواهرشون داشتند که دو تا سقط پشت سر هم داشتند و بعدش ۳ سال ناباروری رو تجربه کردند و با کلی نذر و دعا و دکتر بچه دار شدند. برای همین اصرار داشتند حتما خودمون رو از نظر جسمی و روحی بسازیم بعد به فکر بچه باشیم.
فروردین ۱۴۰۱ بود که کلافه شده بودم رفتم حرم به خدا و امام زمان ارواحنا فداه و حضرت معصومه سلام الله علیها گله کردم.گفتم این بود اون شوهری که من رو به سمتش راهنمایی کردید این بود اون پدری کردن برام که ازتون خواستم امام زمان، حالا برای بیشتر شدن نسل شیعه باید التماسش کنم. خدا من رو ببخشه. چه حرف ها که نزدم. وسط حرفهام انگار یکی بهم گفت آفرین همین قدر ایمان داری؟ کی اومدی از خدا خواستی بهت نداده؟! یه بار از خدا بخواه ببین چطور جوابتو میده. چسبیدی به بنده خدا. اصل کاری رو نگاه نمیکنی. خدا بخواد کسی جلودار نیست.
امیدی اومد تو وجودم. همون جا از حضرت معصومه سلام الله علیها خواستم بهم یه بچه بدند و خودشون دوران بارداری مراقبش باشند تا تجربه تلخ قبلی تکرار نشه و اینکه بعد به دنیا اومدنش هم تربیتش رو خودشون برعهده بگیرند.
هفته بعد در کمال ناباوری بی بی چکم مثبت شد.من 😍 همسر😶😮🤔
خلاصه که بعد کلی آزمایش و سونو همسرجان پذیرفتند که باردارم. دوران خوبی بود. خبری از ویار و مشکلات بارداری نبود. ۴ ماهه بودم که مادرهمسر که درگیر سرطان بودند رو از دست دادیم.(برای شادی روحشون صلوات) بقیه دوران خوب بود.
تا اینکه سحر ۱۶ آذر یهو کیسه آبم پاره شد و من راهی بیمارستان شدم.گفتند ضربان قلب بچه خوب نیست باید سزارین بشی. مایی که اصلا به سزارین فکر نمیکردیم و خودمون برای زایمان طبیعی اونم دو هفته دیگه آماده کرده بودیم😵💫🤕اینجوری شدیم. دخترم که به دنیا اومد تازه فهمیدم اشک شوق یعنی چی.🥲 خیلی حس نابی بود. حس ناب مادرشدن. ان شاءالله همه تجربه کنند.
تنها مسئله آزار دهنده نوع زایمان بود و البته بدون برنامه بودنش. ولی همون موقع با ناراحتی تمام باز سجده شکر به جا میاوردم و میگفتم صلاحم رو خدا بهتر میدونه.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075