eitaa logo
سوال بارداری،،بانوی بهشتی
16.9هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
3.1هزار ویدیو
66 فایل
مدیر @Yaasnabi تبادل نداریم اگر کانالو دوست دارید یه فاتحه برای مادر 🖤بنده بفرستید تا اطلاع ثانوی تبلیغ شخصی نداریم به آیدی بالا پیام ندید لطفا
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۵ سلام و خدا قوت من فعلا 😃 دو فرزند دارم و بارداریهای خیلی سخت، بخاطر همین در دوران بارداری ناچارا مرتب تو مطب مطرح ترین دکترها تردد داشتم چند مورد برای خودم پیش آمده و چند مورد رو خودم از مراجعین شنیدم و نقل میکنم... اول تجربیات خودم😉: سر فرزند اولم چون دیابت بارداری داشتم گفتن احتمالا قلبش مشکل داشته باشه و کلی آزمایش و اکوی قلب جنین و ....که خدا رو شکر سالم بود. بعد تو غربالگری مرحله اول گفتن تیغه بینی اش پهنه 😏 و احتمالا مشکل داره و کلی به ما استرس دادن و...... که اونم مدل دماغ بچم پهنه خو! خداروشکر سالمه. حالا تجربیات دیگران: یه مادر بارداری رو دیدم بعد ۱۵ سال بچه دار شده بود ،بهش گفته بودن تو غربالگری مغز بچت آب آورده ،برو یکماه دیگه بیا ...بنده خدا مرد و زنده شد تو این یک ماه ! بعد گفتن هیچی نبوده. یک مورد دیگه یه خانمی بود بچه دومش بود گفتن سر بچه گنده اس، منگله احتمالا، دست و پاهاش هم کوتاهه، بیچاره ضجه میزد، من دیدم با شوهرش اومد تو بخدا شوهرش هم تیپش همینطوری بود. سر کمی بزرگ و دست و پای نه چندان بلند .... بهش گفتم بچه ات به باباش رفته ،نگران نباش ،خداییش اونم بچش سالم بود، اینو دوهفته بعد که رفتم مطب از منشی پرسیدم. چیزی که من کلا از این مدل غربالگری کردن فهمیدم اینه که اولا اگه بالای ۳۵ سال باشین شما رو جزو پرخطرها دسته بندی میکنن که واقعا مسخرس....کلی از نوابغ از مادرهای مسن تر از این به دنیا اومدن. دوما اینکه اندازه گردن و ران و بینی و .... که آزمایشگاه ها دارن بچه های ما رو باهاش میسنجن مال یک نژاد دیگه است ، مال اروپایی هاست نه آسیایی ها، تازه مال آسیا هم باشه والله قیافه ما تومنی هزار با چینی ها و ...😅 فرق داره . سوما من از اقوامم که تو آلمانن پرسیدم میگن اجباری نیست اونجا مرحله دومی هم نداره. چهارما آدمها که تولید کارخونه ای نیستن که همه چیزشون عین هم باشه. سرتون رو درد نیارم در عین حال که موارد خاصی رو شناسایی کرده و ... بیشتر برا همه استرس آورده که خطرش بالاتره و بنظرم کسایی که تو فامیل مشکل کروموزومی دارن یا فامیل نزدیکن برن بهتره. در پایان ازشما میخوام که دعا کنید خدا زودِزود یه دوقلو سالم و صالح بهم بده. متشکرم😂 کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥بنویسید ، بخوانید تفکر پوسیده اصلاح نژاد ✅ دکتر محمودنژاد رئیس انجمن حمایت از معلولان توضیح می دهد. 👈 اگر قرار بود هر فرد دارای معلولیت، با و قبل از به دنیا آمدن کشته شود، چه اتفاقی برای نخبگان می افتاد؟ کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
✅ فرزندم سالم به دنیا آمد. کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
ما یه فرزند پسر داشتیم و هر بار با همسرم صحبت می کردم در مورد فرزند دوم ، همسرم کلی اذیت هایی که سر بچه متحمل شدیم رو مرور می کرد و می گفت اصلا نه. تا بالاخره وقتی رفت مدرسه تصمیمش عوض شد. قبول کرد که بچه دار شیم. پسرم اون طور که ما دلمون می خواست بار نیومد. شاید به دلیل تک فرزند بودن و توجهات زیاد ما این طور شد. خود محور، ناراضی، متوقع و ... حتی تو مسافرت هم چهره اش راضی نیست بالاخره یه چیزی هست که ناراضیه. وقتی برای بچه دوم اقدام کردیم، متوجه شدیم بی دلیل نابارور شدیم. سه سال دارو و درمان و سونوگرافی و خرج .... هیچ نتیجه ای نداشت. یک دوست مومن و آشنا به مستحبات، حجامت پایین کمرم رو؛ حجامت ساکرال کرد و به لطف خدا ماه بعد باردار شدم. یه جنین سالم و درشت، که الحمدلله بعد از سزارین اول، تونستم طبیعی زایمان کنم. الان که دردهای زایمان طبیعی یادم رفته، خاطره زایمانم یکی از بهترین خاطرات زندگی مشترکمونه که عشق توش موج می زد و هر با بهش فکر می کنم بی اختیار لبخند می زنم. بعد از دو سال، خدا یه دختر کوچولو و ناز دیگه بهمون داد. وقتی سر بچه سومم باردار شدم اولش جاخوردیم. قایم می کردیم. رومون نمی شد خانوادگی بریم دکتر کنار بقیه خانمای باردار بشینم، در حالیکه یکی بغلمه و یکی کنارم نشسته. توی غربالگری دوم بهمون گفتن با احتمال ۱ به ۴ بچه سندرم داون هستش. دکترم بهم پیشنهاد سقط داد. ولی ما قبول نکردیم من از قتل بچه واهمه داشتم. با اینکه دوران بارداری با استرس گذشت الحمدلله دخترم سالمه. الان هر جا می شینم به شوخی بهم می گن باز می خوایی بچه بیاری می گم چرا که نه ان شاالله دعا کنید دختر باشه😜 طوری حرف می زنم که اگه بازم باردارشم خوشحال می شیم. شمایی که مخالف بچه زیاد هستی، اشتباه می کنید، خونه هاتون در آینده سوت و کوره. یه سفره فامیلی پهن می کنید همه پیرن دو سه تا جوان هم که دارید حتما خوششون نمیاد باهاتون قاطی بشن. با اعتماد به نفس در مورد اینکه سه تا بچه دارم دفاع می کنم. بچه دوم و سومم از صبح با هم مشغولن. اصلا زحمتشون اندازه بچه اولم نبود. با هم غذا می خورن. توی سرو صدا می خوابن. معمولا خودشون سرشون گرمه بازی یا دعواس. تجربه دفاع کردن از حق خودشون رو دارن مدام سراغ من نمیان. همسرم چند وقت یه بار ازم بخاطر اینکه طعم دختر دار شدن رو چشیده، ازم تشکر می کنه. من خدا رو به خاطر خانوادم بسیار شکر می کنم. امیدوارم خدا طعم بچه دار شدن رو به هر کس آرزو داره بچشونه. ان شاالله❤️ کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
بلاخره ابلاغ شد.... دستورالعمل بررسی ناهنجاری های کروموزومی جنین در مادران باردار (غربالگری) براساس ماده ۵۳ قانون حمایت از خانواده و جوانی جمعیت با چهار ماه تاخیر، توسط وزیر بهداشت ابلاغ گردید. 👈 ابلاغ این دستورالعمل موجب استاندارد شدن، علمی شدن، حذف اجبار بر والدین و نظارت درست بر غربالگری خواهد شد. کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
ما یه فرزند پسر داشتیم و هر بار با همسرم صحبت می کردم در مورد فرزند دوم ، همسرم کلی اذیت هایی که سر بچه متحمل شدیم رو مرور می کرد و می گفت اصلا نه. تا بالاخره وقتی رفت مدرسه تصمیمش عوض شد. قبول کرد که بچه دار شیم. پسرم اون طور که ما دلمون می خواست بار نیومد. شاید به دلیل تک فرزند بودن و توجهات زیاد ما این طور شد. خود محور، ناراضی، متوقع و ... حتی تو مسافرت هم چهره اش راضی نیست بالاخره یه چیزی هست که ناراضیه. وقتی برای بچه دوم اقدام کردیم، متوجه شدیم بی دلیل نابارور شدیم. سه سال دارو و درمان و سونوگرافی و خرج .... هیچ نتیجه ای نداشت. یک دوست مومن و آشنا به مستحبات، حجامت پایین کمرم رو؛ حجامت ساکرال کرد و به لطف خدا ماه بعد باردار شدم. یه جنین سالم و درشت، که الحمدلله بعد از سزارین اول، تونستم طبیعی زایمان کنم. الان که دردهای زایمان طبیعی یادم رفته، خاطره زایمانم یکی از بهترین خاطرات زندگی مشترکمونه که عشق توش موج می زد و هر با بهش فکر می کنم بی اختیار لبخند می زنم. بعد از دو سال، خدا یه دختر کوچولو و ناز دیگه بهمون داد. وقتی سر بچه سومم باردار شدم اولش جاخوردیم. قایم می کردیم. رومون نمی شد خانوادگی بریم دکتر کنار بقیه خانمای باردار بشینم، در حالیکه یکی بغلمه و یکی کنارم نشسته. توی غربالگری دوم بهمون گفتن با احتمال ۱ به ۴ بچه سندرم داون هستش. دکترم بهم پیشنهاد سقط داد. ولی ما قبول نکردیم من از قتل بچه واهمه داشتم. با اینکه دوران بارداری با استرس گذشت الحمدلله دخترم سالمه. الان هر جا می شینم به شوخی بهم می گن باز می خوایی بچه بیاری می گم چرا که نه ان شاالله دعا کنید دختر باشه😜 طوری حرف می زنم که اگه بازم باردارشم خوشحال می شیم. شمایی که مخالف بچه زیاد هستی، اشتباه می کنید، خونه هاتون در آینده سوت و کوره. یه سفره فامیلی پهن می کنید همه پیرن دو سه تا جوان هم که دارید حتما خوششون نمیاد باهاتون قاطی بشن. با اعتماد به نفس در مورد اینکه سه تا بچه دارم دفاع می کنم. بچه دوم و سومم از صبح با هم مشغولن. اصلا زحمتشون اندازه بچه اولم نبود. با هم غذا می خورن. توی سرو صدا می خوابن. معمولا خودشون سرشون گرمه بازی یا دعواس. تجربه دفاع کردن از حق خودشون رو دارن مدام سراغ من نمیان. همسرم چند وقت یه بار ازم بخاطر اینکه طعم دختر دار شدن رو چشیده، ازم تشکر می کنه. من خدا رو به خاطر خانوادم بسیار شکر می کنم. امیدوارم خدا طعم بچه دار شدن رو به هر کس آرزو داره بچشونه. ان شاالله❤️ کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۲۲۵ سال ۶۲ عقد کردیم وقتی ۱۴ ساله بودم. ۱۶ سالگی فرزند اول و ۱۸ سالگی فرزند دومم به دنیا آمدند. اوج جنگ بود و همسرم خیلی کم منزل بود. ۲۳ سالگی فرزند سوم بدنیا آمد، سال ۸۶ فرزند چهارم را خدا به ما هدیه کرد، درحال شیر خوردن بود که برای پنجمین بار حامله شدم، ۴۰ ساله بودم، ویار شدیدی داشتم. تازه برای پسرم عقد گرفته بودیم (عروسم سال سوم پزشکی بود و پسرم سال پنجم) به دکتر مراجعه کردم. کمیسیون پزشکی بیمارستان امام خمینی تهران تشخیص دادند بچه باید سقط بشه... وقتی برای تکمیل پرونده مراجعه کردم. تعداد زیادی برای سقط بستری شده بودند، همسرم میگفت باید به دکتر اعتماد کنی، وگرنه در آینده اگر میلیونها پول خرج این بچه بکنم باز هم بچه سالمی نمیشه، بدون اجازه به منزل اومدم و اصلا دکتر نرفتم، روز عید مبعث خداوند نازنین زینب رو سالم، زیبا و باهوش بهم هدیه داد. ۶۳ روز بود که نوه ام بدنیا آمده بود، خاله و خواهرزاده امسال میرن کلاس چهارم.... من به خدا توکل کردم و توسل به حضرت زینب سلام الله علیها... سه ماه اول بارداری آزمایشات زیادی انجام دادم، نظر همه این بود، هرچه سریعتر سقط... منزل ما شهرستانه، هر بار که به تهران (حدود ۱۰۰۰ کیلومتر) به پزشک مراجعه میکردم، خیلی اذیت میشدم، اما خدا کمکم کرد، فرزندم را نگه داشتم، دختر بزرگم که ۲ فرزند داره، میگه مامان اگر دکتر به من پیشنهاد سقط داده بود، می پذیرفتم، اما شما به خدا توکل کردید... خانواده ما حداقل ۱۰ پزشک متخصص داره، همگی به من پیشنهاد سقط می دادند، فقط مادرم میگفت توکلت به خدا باشه. این هدیه بزرگ را نذر زینب کبری کردم و دوست دارم در سن ۱۴ یا ۱۵ سالگی به عقد یکی از اولاد پیامبر ( سادات) در بیارم، التماس دعا کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۲۲۶ خانواده من و اقوام نزدیکم با همین طرز تفکر که " ۲ بچه کافیست " همگی به داشتن دو فرزند اکتفا کردند. خوب به قول معروف اون موقع اینطوری مد بود‌. تا اینکه در سال ۸۰ برادر عزیز من در سن ۲۰ سالگی در اثر ابتلا به سرطان خون، ما رو ترک کرد و به جوار رحمت حق شتافت.😭 برای من که در اون موقع تازه ازدواج کرده بودم و همچنین به پدر و مادرم خیلی خیلی سخت گذشت. از غم و ناراحتی اون روزها همین قدر به شما بگم که وقتی خاطرات اون روزها در ذهنم میاد، همه ذهنم تاریک میشه. این یک بُعد ماجرا بود، ولی بُعد دیگه ماجرا وقتی بود که من صاحب فرزند شدم. به لطف خدا الان منتظر به دنیا اومدن چهارمین فرزند خودم در سنّ ۴۲ سالگی هستم، ولی بچه های من همیشه و دائم این تک فرزندی من براشون سنگین میاد. مخصوصا در مناسبت ها و ایام خاصی مثل عید نوروز یا حتی در ایام عادی همیشه این نکته رو به یادم میارن که ما نه دایی داریم، نه خاله...😞 من دوتا دختر و یک پسر دارم دختر بزرگم ۱۹ ساله، پسرم ۱۷ ساله و دختر کوچکم ۱۵ ساله آخرین زایمان من سال ۸۲ بود و اون موقع چیزی به اسم غربالگری بین پزشک ها مطرح نبود. سه ماه از بارداری چهارمم گذشته بود که رفتم دکتر و گفتن باید غربالگری انجام بدید. اول کمی در موردش تحقیق کردم هر سایت و کانالی که میشد در موردش مطلب گیر آورد، مراجعه کردم. وقتی دیدم غربالگری رو پزشک های الان برای همه خانم ها بدون توجه به سن و سابقه خانوادگی و ... توصیه میکنن راستش کمی مشکوک شدم. حتی به این نتیجه رسیدم که در کشورهای پیشرفته از لحاظ اقتصادی هم یه همچین آزمایش هایی یا توصیه نمیشه و یا به موارد خاصی صرفا توصیه میشه... علاوه بر اون اعتقاد به سقط جنین در هر سنی رو گناه محض و ناشکری میدونم. بنابراین غربالگری رو انجام ندادم. دکتر هم کلی غر زد و آخرش ازم امضا گرفت که ایشون با توجه به ریسک بالا خودشون تمایلی به انجام غربالگری نداشتن.. البته همسرم تاکید داشت که حتما غربالگری رو انجام بدم، ولی من از ایشون تقاضا کردم که همون هزینه ای رو که میخوایم برای انجام غربالگری بدیم رو به یک خانواده که مشکل اقتصادی دارن به عنوان صدقه، به نیت سلامتی فرزندمون کمک کنیم. چون به هرحال سقط جنین حرامه اگر خدای مهربون بخواد ما رو با هر چیزی که دوست داره امتحان میکنه ولی ما حق نداریم جان یک انسان رو به هر دلیلی بگیریم. ما وظیفه داریم برای سلامتی فرزندان مون هر کاری از دست مون برمیاد انجام بدیم، نه اینکه اونها رو از بین ببریم. کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
هدایت شده از دوتا کافی نیست
📌استرس ناشی از آزمایش غربالگری... کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۵٢۵ من اسمم فریده است و سالهاست طعم بی مادری رو چشیدم ولی الحمدلله مدتها ست که حس می‌کنم مادر همه امت، حضرت زهراست. سال ۹۲ بود که همسرم اومدن خواستگاری خیلی می‌ترسیدم چه جور اعتماد کنم، چه جور بشناسم شون، آخه غریبه بودن و از طرف یکی از دوستام معرفی شده بودن. چند جلسه با هم صحبت کردیم، دیدیم همفکر هستیم اما هنوز قانع نشده بودم، همش میگفتم اگه مادرم بودم، کمکم می‌کرد رفتم پیش مشاوره گفتن مورد مناسبی نیست، چون حامی مالی نداره و خودشونم دانشجو بودن و سربازی هم نرفته بودن. اما وقتی اخلاق و ادب و اعتقادات ایشون رو در یک کفه ی ترازو گذاشتم و حامی مالی که مشاور گفته بود در کفه ی دیگر ترازو، دیدم اخلاق و ادب سنگینی می کنه... آن چیزی هم که در دین ما بر اون تاکید شده عقل معاش هست که الحمدلله داشتن... اومدم خونه، دو رکعت نماز حاجت خوندم و از خدا خواستم هر چی خیره، همون بشه... تا اینکه خواب دیدم من و آقامون نشستیم توی محضر و منتظر آیت الله مرعشی نجفی هستیم صیغه عقدمون رو بخونن. این شد نوری به دل من و دیگه نظرم مثبت شد با اعتقاد راسخ... سال ۹۲ عقد کردیم و سال ۹۴ ازدواج کردیم البته جشنی نداشتیم، خیلی ساده رفتیم ازدواج دانشجویی، نه خرید آنچنانی داشتیم و نه چمدونی... از زندگی با همسرم هم خیلی راضی هستم خیلی همت بلندی دارن الحمدلله، به خانواده های هم، خیلی احترام می‌گذاریم گرچه مشکل هم ممکنه پیش میاد. دو سال بعد از ازدواج باردار شدم و اسم پسرمو گذاشتم محمد مهدی، قبل از اینکه باردار بشم درس می‌خوندم، یک سال خوندم و مادر همسرم اصرار می‌کردن بچه رو بذار پیش من برو ادامه بده و من گفتم برا درس همیشه وقت هست اما برا مادری کردن نه... پسرم ۴ سالش که شد اقدام کردم برا بچه دوم همه دکترایی که می‌رفتم و بیمارستانی که بچمو به دنیا آوردم دولتی بود و خرج زیادی نکرديم، یادمه سال ۹۶ هزینه بیمارستانم ۵۰ تومان شد آخه زایمانم طبیعی بود البته تحت نظر دکتر مدام ورزش میکردم و آماده بود. وقتی برا بچه دوم اقدام کردم زود باردار شدم این بار بچم دختر بود خدا روشکر، آخه شوهرم خواهر نداشتن و آرزوی داشتن دختر داشتن وقتی می‌رفتم دکتر دوران بارداری گفتن دخترم احتمالا ضخامت پشت گردن داره این اصطلاح یعنی اینکه بچه عقب افتاده هست، شوهرم حتی راضی به انجام آزمایش و آمینو سنتز نشدن و گفتن هدیه خداست هر جور باشه... خودمم توکل کردم به خدا و نذر امیرالمومنین کردم و عید غدیر همون سال نذری دادیم. شوهرم می‌گفتن از وقتی فیلم حضرت محمد رو دیدم، دوست دارم اسم دخترم رو هم اسم مادرشون بذارم آمنه خلاصه اینکه ولادت حضرت زهرا سال ١۴٠٠ دخترم به دنیا اومد سالم سالم... خدا رو شکر می‌کنم که توکل کردم و تصمیم به سقط نگرفتم، خدا رو شکر الان هم با خنده هایش قند تو دلمون آب میشه. کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۶۰۷ فرزند اول ما در شرایط مالی خیلی خرابی به دنیا آمد، همسرم درس می خوند و کار پیدا نمی‌کرد. منم به خاطر مسائل مالی از دانشگاه انصراف دادم، اون موقع من ۲۰ سالم بود. توی خونه شروع کردم به کارهای هنری تا کمی بتونم کمک خرج باشم، بچه رو هم کهنه می کردم تا در پول پوشک صرفه جویی بشه. ما عروسی نگرفته بودیم و با پولش و چند وام دیگه تونسته بودیم یک خونه خیلی کوچیک بگیریم، پسرم اصلا خواب نداشت وکلی دل درد داشت که واقعا منو از آوردن بچه بعدی منصرف می‌کرد. وقتی بزرگتر شد دیدم توی پارک و مهدکودک و فامیل و همسایه نمی‌تونم براش همبازی پیدا کنم چون سطح فرهنگ خانواده ها خیلی باهم فرق می‌کرد، برای همین کلی تحقیق کردم که تمام مشکلات پسرم با یک فرزند دیگه توی خونه بر طرف میشه. البته اون زمان همه ما رو نهی می کردند، ولی به خاطر اینکه پسرم رو از تنهایی در بیارم یک پسر دیگه آوردم، با تمام مشکلات واقعا راضی هستم. بعد از زایمان کم کاری تیروئید گرفتم، رحمم دیگه جنین نگه نمیداشت کلی دوا درمون کردم تا بتونم یک فرزند دیگه بیارم، چون من خواهر نداشتم، خیلی دلم دختر می خواست. خدا هم منت بر سرم گذاشت و بهم داد ولی اختلاف سنیش با برادراش زیاد شد. بعد از اون به خاطر تنهایی های خودم دست به کار شدم تا بتونم با دارو بازم بچه بیارم، ولی ۵ ماهه از دست دادمش، بعد از چند سقط، تونستم در سن ۳۸سالگی بازم باردار بشم، ولی چون ۳۸ ساله بود با اصرار دکتر آزمایش غربالگری رو انجام دادم. نتیجه آزمایش اومد که بچه سندرم داون هست وباید آزمایش آمینیو سنتز بدم وقتی تحقیق کردم، گفتن امکان سقط جنین هست برای همین منصرف شدم و دیگه دکتر نرفتم. شرایط روانی بدی بود، همش با خودم احساس میکردم دارم کسیو به زور به دنیا میارم که مریضه ... اما به خودم ندیدم که بچه رو سقط کنم و می‌گفتم حتما قسمتم اینه که بچه مریض داشته باشم. با وجود این شرایط روانی و دل پریشونی، دخترم روز تولد حضرت زهرا سال۱۴۰۰ به دنیا آمد، سالم ، خوشگل، باهوش و تو دل برو... از وقتی آمده دنیای منو تغییر داده، من الان با ۳۹ سال سن، یک پسر ۱۸ ساله، یک پسر ۱۴ ساله، یک دختر ۷ ساله و یک دختر ۱ ساله دارم. و خدا رو شکر می کنم که این نعمات رو به من داده و دعا می کنم که بازم بهم بده. درمورد مسجد هم من کلا خونه روبه روی مسجد گرفتم که بچه هامو مسجدی بار بیارم. مسجد ما خیلی جوان محور هست البته بعضی مواقع بزرگترها، کم لطفی می کنن ولی من حدیث از پیامبر براشون میگم. وای بر مردمی که صدای گریه بچه از مسجدش نیاد. همش بهشون میگم شماها می تونین توی خونه نماز بخونین ولی بچه ها باید توی مسجد بزرگ بشن. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۶۳۰ یادمه من و خواهرم برای دیدن تئاتر راهی فرهنگسرای شهرمان شدیم ولی بعداز رسیدن به اون مکان، متوجه شدیم که تئاتر کنسل شده و تصمیم گرفتیم به نمایشگاه هفته بسیج که نزدیک فرهنگسرا بود، بریم. بعد از دیدن نمایشگاه، وارد غرفه فال شهدا شدیم و فالی گرفتیم، بعد ها بعد از ازدواج با همسرم، فهمیدم داخل غرفه فال شهدا بودن و من را دیدن و به گفته خودشون از حجاب و حیا من خوششون اومده بود. پس همونجا سرشون را رو به آسمان می کنن و به امام زمان متوسل شدن، گفتن آقا من اگر با این خانوم خوشبخت میشم، خودت او را سر راهم قرار بده و ما را بهم برسان🙏😍. فردای آن روز همان خواهرم با شوهرش به نمایشگاه می‌روند و همسرم، خواهرم را به خاطر شباهتی که با هم داشتیم، می شناسد و از قضا شوهر خواهرم با همسرم فاملیی دوری داشتند و همان میشود نشانه ای از من برای همسرم🙃 این رو هم بگم که روز قبلش همسرم، سر سفره غذا نمیخوره مادرش میگه چیزی شده؟ همسرم میگه راستش دختری رو دیدم ولی نه اسم و فامیلش را میدونم نه خونه اش را میدونم کجاست!😕 مادرش میگه اینکه نشد آدرس😅 فردای اون روز به مادرش قضیه را بازگو می کنه و نشانه ای از من که پیدا کرده را به مادرش میده و.... خلاصه مادرشوهرم لبخند میزنه و میگه من هم دقیقا همین دختر را برای تو زیر سر داشتم و در فکر تحقیق بودم. خلاصه ما در بهمن سال ۱۳۹۰عقد کردیم و در تیرماه سال۱۳۹۱ اسم مان برای حج تمتع در اومد که به فال نیک گرفتیم و ماه عسل به مکه مشرف شدیم و ولیمه را جشن عروسی گرفتیم که البته چون روز ولیمه و جشن عروسی ما تولد آقا امام زمان عج بود و واقعا ازدواجمان و رسیدن به هم دیگر را از چشم آقا امام زمان میدیدیم در جشن ازدواج مان تصمیم گرفتیم مثل اکثریت جشن های عروسی با آهنگ نباشد و با مولودی خوانی که یکی از آرزوهای من بود برگزار شود و با اینکه فامیل ما از این بابت ناراحت بودند ولی من از ته دل خوشحال بودم😍 در سال ۹۳ اولین فرزندم که پسر بود را باردار شدم و طبق گفته پزشک، سونو انومالی را دادم همه چیز خوب بود و اما آزمایش خون غربالگری نشان میداد پسرم سندرم دان هست همه شوکه شده بودیم. دکتر بهم گفت باید آزمايش آمینیوسنتز بدی ولی من به این راحتی قبول نکردم، رئیس آزمایشگاه گفت از من نشنیده بگیر ولی احتمال خطای آزمايش غربالگری بالاست برو پیش دکتر کلانتری اصفهان نظرش را بپرس ایشون هرچی گفتند قبول کن. دکتر کلانتری دکتر حاذقی که به راحتی نوبت نمی داد، بلاخره روز موعود رسید و وارد اتاق دکتر شدم، بغض کرده بودم و با دکتر حرف میزدم، دکتر لبخندی زد و گفت من نمیدانم چرا برای تو آزمايش غربالگری نوشتند چون هم سن خودت هم سن همسرت زیاد نیست و مشکلی در دو خانواده نیست و ازدواجتان فامیلی نیست، و در آخر هم گفت تو اگر دختر من بودی از آزمايش آمینیوسنتز می گفتم صرف نظر کن. چون مثل میخی هست که وارد لاستیک می‌شود، ممکن هست لاستیک سوراخ شود و ممکن هست نشود و اگر سوراخ شود، ممکن هست بچه سالمت را از دست بدهی😟پس توکل کن به خدا و این کار را نکن🥺 توکل کردم به خدا ولی حال روحی خوبی نداشتم تا روز زایمانم تا اینکه پسرم اسفند ۹۳ به دنیا آمد، پسری ماشالله درشت با وزن ۴ کیلو و بسیار باهوش که خیلی زود سعی بر حرف زدن داشت. در سن چهار ماهگی گفتن دور سر بچه ات کمه و باید تا قبل از یک سالگی عمل بشه، با پرس و جو دکتر حاذقی پیدا کردم و در سن پنج ماهگی او را پیش دکتر بردم تا پسرم را دید گفت پسرت باهوش است چه کسی گفته مشکل داره، بچه های پنج ماهه ای که از راه دور تو را می شناسد و می نشیند مشکل داره؟ بچه های پنج ماهه دیگر واکنش کمتری دارند و این از هوش پسر تو هست و بهم گفت سر کشورهای اروپایی بزرگ است و باهوش هستند و سر افراد کشور چین کوچک هست و اونها هم باهوش هستند و کوچک و بزرگی سر ربطی به مشکل ندارد مگر اینکه واکنش نداشته باشد، که بچه تو دارد. با اصرار خودم تا یک سالگی تحت نظر او بودم، هر دوماه میبرم تا چک کنه و من خیالم راحت باشه. پسرم زودتر از موعد نشست، زودتر از موعد راه رفت و.... خلاصه گذشت و نه من از بارداری و نه از تولد تا یک سالگی پسرم لذت مادری را نبرده بودم، همش در اضطراب بودم به جای لذت بردن از مادری... 👈 ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۶۳۴ من و همسرم چندین سال هست که ازدواج کردیم اما تصمیم به آوردن فرزند رو سال ها عقب انداختیم. وقتی که خواستیم بچه دار بشیم مدتی طول کشید و بالاخره جواب مثبت شد اما انگار قدر اون بچه رو ندونستیم طوری که خودم نسبت به بچه تو راهیم علاقه و شوقی نداشتم، مدت طولانی نگذشت که رفتم سونو واسه تشکیل قلب جنین اما خبری از قلب کوچولوم نبود😔سونوگرافی جدیدم گفت هماتوم و بچه قلبش تشکیل نشده خیلی لحظه بدی بود😭 دکتر بهم گفت در عرض یک هفته بچه خود به خود سقط میشه، هر چی دعا بلد بودم خوندم اما سپردم به خدا، هفت روز که گذشت روز هشتم سقط شد و من گریون و پشیمون و بی قرار که چرا حس خوبی باهاش نداشتم و چرا بیشتر از خودم مراقبت نکردم و ترس اینکه نکنه مشکلی داریم، نکنه قراره بچه دار نشیم چون شنیده بودم که اگر دیر اقدام به فرزند آوردن کنید، ممکنه دیگه بچه دار نشید. خلاصه پیش چند تا دکتر رفتم اما کلی بهم استرس دادن و تشخیص هاشون بر اساس شایدها بود اما همین شایدها دنیا رو روی سر من آوار می‌کرد. به توصیه یکی از دکترها، دوباره اقدام کردم باردار شدم، بازم دلم آروم و قرار نداشت و ترس دوباره، هر روز دکتر بودم اما به خواست خدا و با توسل به حضرت رقیه بالاخره صدای قلبش شنیدم 😊 ۴ ماه هم که شد و آزمایش غربالگریم بردم پیش دکتر؛ دکترم بهم گفت یه آزمایش خیلی گرون هست، میخوای اونو انجام بدی یا یه آزمایش ارزونتره رو؟ گفتم چه طور مگه؟ مشکلی هست؟ گفت نه، منم گفتم خوب چه کاریه همون که ارزونتره. با خیال راحت عید گذروندم و شد ۵ ماهم و آزمایش مثلا ارزون بردم به دکتر نشون بدم. دکترم گفت اوه آزمایش دومت که رقمش بالاتره منم بی خبر گفتم خوب این نمودار چی هست مگه؟ گفت:سندرم داون🥺 آدرس یه دکتر دیگه رو داد و گفت برو پیشش برای آمینیوسنتز. تو مطب دکتر که برای آمینیوسنتز که رفتم پر بود از افرادی که مثل من بودن و منم اصلا راضی به آمنیوسنتز نبودم، چون تحقیق کرده بودم و میدونستم سوای هزینه بالاش، آزمایش پر خطریه... بله دکتر من رو دیدن و نظرشون آمنیوسنتز بود، رفتار دکتر و منشی شون هم جالب نبود، حتی من ازشون خواستم که با همسرم هم صحبت کنن و دکتر قبول نکردن و گفتن هرچی بوده به خانومت گفتیم اما همسرم به خواست خدا اصلا زیر بار نرفت و قبول نکرد. دوباره ما با چشم گریون و استرس برگشتیم حالا بچه ۵ ماهش شده سقطش حرامه، و استرس شدید من، همسرم، خانواده هامون... تصمیم گرفتیم آزمایش سل فری رو انجام بدیم لحظات خیلی بدی بود، تنش بین ما زیاد شده بود، هزینه های بالای دکترها و آزمایشات و رفتار نامناسبشون، و احتمال سندرم دان همه چیز رو سرمون خراب کرده بود حتی طوری شد که زبونم لال تصمیم به سقط گرفتیم. این دفعه خواستیم برای اینکه حداقل مطمئن بشیم بچه سالمه آزمایش سل فری رو با چشم پوشی از هزینه زیادش انجام بدیم و گشتیم و آزمایشگاه دنا تهران این آزمایش رو انجام می‌داد، چه قدر هم آزمایشگاه مجهز و پرسنل مودب داشت. حتی کلی به ما امیدواری دادن که خیلیها مثل شما بودن و جوابشون خوب اومده و من تو دلم می دونستم که درصد خطاهای غربالگری بالاست چون چند تا از دوستام هم دقیقا همین طور جواب غربالگری شون اشتباه بود. خداروشکر جواب مون اومد و هزار بار هم شکر خوب بود و بدون مشکل. بله دوران بارداری صد نوع آزمایش انجام دادم و کلی استرس در صورتی که می‌تونستم با خیال راحت و خاطره خوب بارداریم سپری کنم و دکترا و آزمایشگاه هایی که فقط پول روی پول میذارن و اصلا دلشون به حال ما نمیسوزه و مثلا دارن از ما مراقبت می‌کنن... بله گرونی هست درسته اما این ما هستیم که عرصه رو برای خودمون سخت‌تر میکنیم آیا من این همه هزینه رو نمی تونستم خرج لباس برای بچه و خوراک خودمون کنم؟حقوق کامل یک ماه همسرم هزینه آزمایش ما می‌شد. آزمایش غربالگری و قند و تیروئید و... ساعت ها تو مطب می نشستم تا نوبتم بشه چه روزایی که بد گذشت... ان شاالله ظهور امام زمانمون هرچه زودتر برسه و عدالت برقرار بشه، ان شاءالله که هرکسی تو هر جایگاهی هست برای هم نوعش دلش بسوزه و از ته دل کار کنه.... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۶۷۵ در حرم امام رضا الان دعاگوی همه عزیزانی که فرزند صالح و عابد میخوان و هنوز نصیبشون نشده؛ هستم. درست ۳ سال و نیم داشتم که پدرم رو از دست دادم و به رحمت خدا رفتن. پدر و مادرم زندگی بسیار عاشقانه ای داشتن و من ثمره ی یکسال بعد از ازدواجشون بودم. الان ۲۴ سال دارم و تک فرزند از پدرم به جا موندم. حدودا ۵ سال بعد فوت پدرم، با اصرار های من، مادرم ازدواج مجدد داشتن و بعد از یکسال خواهرم رو به دنیا آوردن، بعد از ۲ سال دیگه هم خواهر دیگم به دنیا اومد. یادمه مادرم خیلی خسته میشدن چون هم درس می خوندن و هم مجبور بودن کارهای پدر بزرگ و مادربزرگم رو پیگیری کنن و...، دیگه فکر بچه داشتن رو از ذهنشون خارج کرده بودن که یه دفعه باردار شدن. متوجه که شدن خوشحال بودن و دوست داشتن فرزندشون پسر باشه بعد از ۳تا دختر. پسر هم بود اما متاسفانه سقط شد و بسیار اذیت شدن. مجدد بعد یک‌سال باردار شدن و به دلیل عدم تشکیل قلب پسر بعدی هم سقط شدن. من مواظب مادرم بودم واقعا سخت بود شرایطشون و اذیت شدن. دیگه ناامید شده بودن و بعد دو تا سقط حسابی غمگین بودن اما هنوز هم بچه میخواستن و مجدد اقدام کردن و باردار شدن. اما این بار در سونوها بهشون گفتن مشکل سندرم داون وجود داره، اما قطعی نیست . دیگه سقط نکردن و دوران بارداری پر استرس سپری شد و به حول قوه الهی یه پسر خیلی باهوش و زیبا خدا بهشون داد که الان ۳ سالشه و عشق منه. بشدت شلوغ و شیطونه اما دوست داشتنی. پاییز ۱۴۰۰ عقد کردم و تابستون ۱۴۰۱ عروسی گرفتیم. درگیر و دار خریدهای عروسی بودیم که متوجه شدبم مادرم مجدد باردار هستن. من و همسرم خیلی خوشحال شدیم اما مادر و پدرم خیلی شوکه و ناراحت و همش از حرف اطرافیان میترسیدن که مردم چی میگن که تو عروسی دخترش بارداره و... البته دیابت هم دارن مادر من و کمی براشون خطرناک بود بارداری. حتی به فکر سقط کردن افتادن و منو همسرم نذاشتیم. سونوی ۱۲ هفتگی رو که رفتن، مجدد گفتن بچه مشکل داره و میخواستن واقعا سقط کنن اما خودشونم میترسیدن. دیگه با دلداری ما و توکل بخدا اینکارو نکردن... در عروسی من مادرم ۷ ماهه بودن و با خوشی رفتیم دوتا لباس خیلی قشنگ براشون گرفتیم و اعتمادبه‌نفس میدادیم بهشون که اصلا حرف دیگران مهم‌ نیست و... عروسی بخیر و خوشی تموم شد و مادرم یک ماه بعد، زودتر زایمان کردن و زایمان سختی هم داشتن مثل قبلی. برادرم به دنیا اومدن و اون هم بشدت زیبا رو و دوست داشتنی... الان ۸ ماهشه حدودا و فضای خونه مادرم رو خیلی دلنشین کرده، هر چند خواهر هام که الان ۱۳ و ۱۵ ساله هستن و بعد کرونا خیلی تغییر کردن و آنچنان که باید کمک نمیکنن به مادرم اما بازم خداروشکر کنار دستش هستن، چون من شهر دیگه ای ازدواج کردم. خودم هم با همسرم دوست داشتیم زود باردار بشم و هر دومون بشدت عاشق بچه ایم مخصوصا من، این شد که برخلاف توصیه ی همه اطرافیان که زوده بچه نیارید ها، باردار نشی ها و... الان باردارم و ۳ ماه داره نی‌نی خوشگلم ... ویار خیلی بدی دارم اما خداروشکر که هستش اینا هم میگذره، خداروشکر همسرمم کنار دستمه و کمکم میکنه ... همه شوکه شدن فهمیدن باردارم و هی میگن حالا شده، اشکال نداره اما دیگه بعدی رو چند سالی فاصله بدی، زود نیاری که از بین میری و... اما نمیدونن من اصلا مثل اونا فکر نمیکنم... در نهایت اینکه خواهشا به این غربالگری ها اعتماد نکنید. چه بچه هایی که سالم هستند، اینجوری دارن نابود میشن و باید جواب پس بدیم. من خودمم غربالگیرم نرفتم و نخواهم رفت. هرچی خدا بخواد همون میشه. برای منم دعا کنید بارداری راحتی داشته باشم.. به امید اینکه خونه ی هر مسلمان و شیعه پر بشه از نوگلان سالم و صالح و سربازان امام زمان(عج)... الهی امین کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۶۹۳ روزهای آغازین بارداری فرزند چهارمم را طی می‌کردم. برخلاف دو بارداری اولم، بارداری سوم و چهارم با ویار و بدحالی در ماه دوم‌ و سوم گذشت. اما تجربه بارداری سوم می‌گفت که این روزهای بدحالی، تهوع، سردرد و بدغذایی إن‌شاءالله به زودی سپری و خاطره می‌شوند. کم‌کم به زمان غربالگری نزدیک می‌شدم. در سه بارداری اول‌، غربالگری‌ها را تمام و کمال انجام داده بودم و الحمدلله مشکلی هم نبود. اما این بارداری یک فرق با تجربه‌های قبلی داشت و آن اینکه حالا دیگر سنم بالای ٣٢ سال بود. چه قدر در تجربه‌های غربالگری کانال "دو تا کافی نیست" و هم تجربیات اطرافیان از دوست و آشنا و فامیل از نتایج نگران‌کننده‌ و البته نادرست غربالگری خوانده و شنیده بودم. آزمایش‌هایی که گویا تشخیص مشکل دادنشان نسبت مستقیمی با افزایش سن داشت. چه بسیار افرادی که نتیجه غربالگریشان نشان از وجود مشکل داشت و در نهایت فرزندشان بدون مشکل و بیماری به دنیا آمده بود و از آن طرف مواردی که غربالگری تشخیصی نداده بود و فرزندشان با مشکل به دنیا آمده بود! و چه آزمایش غیر قابل اتکایی! اگر چه مراکز درمانی تحت پوشش بیمه‌مان، درصد زیادی از هزینه سونوگرافی و آزمایش خون غربالگری را پرداخت می‌کرد، یعنی بدون نگرانی از بابت هزینه، تهِ ذهنم این بود که این بار اصلاً زیر بار انجام این آزمایش‌ها نروم. زمان مراجعه به پزشک و موعد غربالگری که رسید، به پزشکم گفتم اگر اجازه دهید این بار غربالگری انجام ندهم. بعد از سه بار زایمان، رابطه خوبی از شناخت و همدلی و احترام بین من و پزشکم شکل گرفته بود به لطف خدا. ایشان کمی مکث کردند و گفتند انجام بده و من اصراری بر عدم انجام نشان ندادم و پذیرفتم. به این امید که إن‌شاءالله این بار هم مشکلی نخواهد بود. طبق روال، ابتدا سونوگرافی ان تی و بعد آزمایش خون را انجام دادم. زودتر از موعدی که داخل برگه آزمایش نوشته شده بود، از آزمایشگاه تماس گرفتند و گفتند گویا مشکلی در نتیجه آزمایش شما هست و لازم است زودتر رسیدگی شود. واقعیت از این تماس هیچ تعجب نکردم! یعنی دور از انتظارم نبود: ریسک متوسط سندروم داون! مسؤول آزمایشگاه با دلسوزی تلاش کرد مانع نگرانیم شود و سعی داشت برایم توضیح دهد که این نتیجه لزوماً به معنای وجود مشکل جدی نیست و خوب است آزمایش را در آزمایشگاه معتبرتری تکرار کنم. تصویر آزمایش و سونو را برای پزشکم ارسال کردم، پاسخ کوتاه بود: با پریناتولوژیست مشورت کنید. مسیر پیش رو تا حدی برایم آشنا بود، از همان تجربه‌های شنیده شده از اطرافیان! یک آزمایش خون با هزینه‌ی زیاد، در صورت مثبت بودن نتیجه‌ی آن، آزمایش آمنیوسنتز با ریسک سقط و مشکلات حاشیه‌ای فراوان و در نهایت مجوز سقط تا هفته ١٨! یک مسیر پر از استرس، ناراحتی و فشار و سختی که به تنهایی برای تخریب روح و جسم مادر باردار کافیست! آن‌قدر که نخواهی دیگر به تکرار تجربه‌ی بارداری حتی فکر کنی. دوباره به مطالب در کانال "دو تا کافی نیست" مراجعه کردم. در میان همه‌ی تجربه‌ها و اخبار و آمار فقط توجه به یک مطالعه‌ی دانشگاه تهران کافی بود تا تکلیفم را بدانم: سالانه قریب به ٢٢ هزار سقط به بهانه سندرم داون در کشور انجام می‌شود، حال آنکه با توجه به آمار موالید سالانه‌ی کشور، تنها حدود هزار مورد مبتلا به سندرم داون مورد انتظار است و این یعنی چه؟! سالانه ٢١ هزار جنین کشته می‌شوند!!! مگر ممکن است؟! بله... همین قدر دردناک و تأسف‌برانگیز! هم چنان به جستجو و مطالعه ادامه دادم: جای امیدواری داشت که در یک سال گذشته مسؤولان رده بالا گویی کمی از فاجعه‌ی سقط‌ها آگاه شده بودند و قرار بود سیاست‌ها به سمت عدم الزام به انجام آزمایش‌های غربالگری تغییر پیدا کند. اما در کف جامعه، در مطب‌ها و درمانگاه‌ها چیز دیگری زمزمه می‌شد. یک بار شنیدم: "می‌گن غربالگری‌ها رو می‌خوان ممنوع کنن! می‌گن به خاطر کمبود جمعیت، بچه‌ی مشکل‌دار هم باید دنیا بیاد!" و البته در عمل هیچ خبری از عدم الزام نبود. یک بار خانمی برایم از شدت فشار و استرسی که هنگام بارداری‌ش تحمل کرده تعریف کرد و اینکه الحمدلله فرزندش مشکلی نداشت و اینکه هیچ دلش نمی‌خواهد دیگر این تجربه را تکرار کند. ابعاد شرعی قضیه هم جالب بود: هیچ مجوز شرعی برای سقط به دلیل احتمال سندرم داون از سوی مرجع من وجود نداشت. پس مجوز سقط صرفاً جنبه‌ی قانونی داشت نه شرعی! آن شب‌ها حسابی بی‌خواب می‌شدم و تا نصفه شب خوابم نمی‌برد. باید مراعات اهل خانه را می‌کردم و در تاریکی نیمه شب، مطالعه در برنامه‌ی کتابخوان گوشی همراه، انتخاب خوبی بود. انتخابم کتاب "مثل نهنگ نفس تازه می‌کنم" نوشته‌ی خانم امیرزاده بود که مدتی پیش در کارگاهی با تدریس ایشان شرکت کرده بودم ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۶۹۳ من به رزق معنوی اعتقاد عمیق دارم. باور دارم که دریافت‌های فکری و علمی مانند خوراک جسم، رزق است و مقدر! میانه‌های کتاب، مستوره قهرمان کتاب که باردار بود، برای انجام آزمایش غربالگری مراجعه کرد و نتیجه درست مشابه شرایط من بود. مستوره به پریناتولوژیست مراجعه کرد، گفت و شنید و تحقیق کرد و... مستوره و همسرش به این نتیجه رسیدند که به فرض ادامه‌ی این مسیر، شرعاً اجازه‌ی گرفتن حق حیات از فرزندشان را ندارند. مستوره مسیر منتهی به سقط را نادیده گرفت و بارداری‌ش را با نگرانی‌ای که فقط باید در آن شرایط باشی تا درک کنی، ادامه داد... آیا این تصادفی بود که من درست در همان روزها چنین کتابی بخوانم و شخصیت اصلی داستان با بینش و عقایدی نزدیک به خودم، مسیر پیش روی من را طی کند و برای من راه را شفاف کند و تصمیم‌گیری را آسان؟! این قطعاً از آن رزق‌های معنوی مقدر بود... در مراجعه‌ی بعدی به پزشکم، برایشان از تصمیم به نادیده گرفتن نتیجه غربالگری گفتم. تعجب کرده بودند. گفتند فقط تا هفته ١٨ می‌توانی سقط قانونی داشته باشی. برایشان گفتم که طبق تحقیقاتم، سقط تنها وجاهت قانونی دارد و شرعا‌ً مجاز نیست. درصد بالای خطای این فرآیند هم که جای خود را داشت. واقعیت، استرس بالایی هم نداشتم که بخواهم با ادامه‌ی انجام آزمایش‌ها و احتمال رسیدن به نتیجه‌ی منفی، خودم را از نگرانی نجات دهم. ایشان بدون هیچ بحثی و با احترام به موضع ما، گوشه‌ی پرونده ثبت کردند که ما با رضایت و آگاهی از اقدام در این خصوص خودداری کرده‌ایم. آن روزها در تدارک سفر به کربلا بودیم. خانم دکتر ضمن ارائه‌ی توصیه‌های لازم به من گفتند که هیچ نگران نباش، همانجا توسل کن، إن‌شاءالله این بچه‌ات هم سالم خواهد بود. با دلی روشن و امیدوار اولین سفرم به کربلا که رزق معنوی فرزند چهارمم می‌دانستم، به سلامت‌ انجام شد. جالب اینکه در حرم‌ها توجهم به چند مورد کودک یا حتی بزرگسال سندروم داونی جلب شد. انسان‌هایی کمی متفاوت‌تر از سایرین که حق حیات و رزق زیارت داشتند. 👈 ادامه در پست بعدی.... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۶۹۳ پس از سفر کربلا و در هفته بیستم، نوبت انجام سونوگرافی آنومالی داشتم. طبق وقت قبلی مراجعه کردم. پزشک سونوگرافی از سونو و آزمایش غربالگری سراغ گرفت. گفتم انجام دادم. از نتیجه‌اش پرسید. با کمی مکث گفتم ریسک متوسط داون ثبت شده بود. در این موقع من آماده انجام سونو روی تخت دراز کشیده بودم. دکتر: خوب چه کار کردی؟ من: هیچی، ترجیح دادم کاری نکنم. دکتر: چرا؟ من: این تصمیم من و همسرم بود. دکتر: چرا؟! من: خوب در صورت مثبت بودن بقیه‌ی آزمایش‌ها، می‌خواستن اجازه سقط بدن، که ما نمی‌خواستیم. دکتر: یعنی چی؟! من: مرجع تقلید من اجازه سقط نمی‌ده. دکتر: برات متأسفم. خدا به چه کسایی بچه می‌ده... من: خدای ما هم بزرگه! دکتر: بچه‌ی سندروم داونی نباید به دنیا بیاد. اصلاً من بچه‌ی مریض رو سونو نمی‌کنم! من: می‌دونید سالانه ٢٢ هزار بچه به همین بهانه کشته می‌شن در حالیکه فقط هزارتاشون ممکنه سندروم داون داشته باشن؟! چرا در آمریکا و اروپا که ظاهرا در رفاه بیشتری نسبت به ما هستند این آزمایش‌ها با این فراوانی انجام نمی‌شه؟! اصلا کی گفته سندروم داونی نباید به دنیا بیاد؟! دکتر: برای من سخنرانی نکن! برو بیرون... جو بدی ایجاد شده بود. اینجا رسماً فریاد می‌زد، من دیگر درست نمی‌شنیدم... از روی تخت بلند شدم. اصلاً مهم نبود که خانم سونوگرافیست نمی‌خواست سونوی من یا به قول خودش بچه‌ی مریض را انجام بده. اما چطور به خودش اجازه‌ی این حجم از بی احترامی رو می‌داد؟! واقعاً بچه‌ی من مریض بود؟! آیا می‌تونست ثابت کنه؟! به فرض اثبات، کی به ما اجازه داده حق حیات رو از بچه‌ی مریض بگیریم؟! ما از کِی فکر کردیم به جای خدا می‌تونیم در مورد حق حیات یک انسان تصمیم بگیریم؟! اصلاً به فرض من انسان جاهلی بودم که داشتم خطا می‌کردم، آیا به حکم رابطه‌ی بیمار و پزشک و شرایط بارداری و شأن مادری، شایسته‌ی رفتار محترمانه‌تر و نرم‌تر نبودم؟! من نه بی‌احترامی کرده بودم، نه بی‌ادبی و نه حتی بی‌قانونی! از اتاق بیرون آمدم، در حالیکه بی اختیار اشک می‌ریختم. کارکنان سونوگرافی که شاهد رفتار دکتر بودند، شروع به دلداری دادن به من کردند. جالب بود که یکیشان می‌‌گفت‌‌: نگران نباش، إن‌شاءالله بچه‌ت سالمه! و واقعیت من در آن لحظه نگران بچه‌ام نبودم. بیشتر از رفتار تحقیرآمیز و تعصب دکتر و تصور تکرار آن برای هر زن باردار دیگر در این شرایط به هم ریخته بودم. با ژست انسان‌دوستانه، مجوز کشتن انسان صادر می‌شود! در سالن انتظار نشستم. در آن فاصله، یکی از کارکنان سونوگرافی برایم آب آورد و هر کدام سعی می‌کردند به نوعی دلجویی کنند. حالم هیچ خوب نبود. سعی کردم به خودم مسلط شوم. برگه‌ی طرح شکایت گرفتم. باید به سهم خودم کاری می‌کردم تا از احتمال تکرار این رفتار کم کنم. گریه و غرغر و گلایه‌ی شفاهی کاری نمی‌کرد. سعی کردم خلاصه‌ی کل ماجرا را به همراه اطلاعاتی که از تراژدی غربالگری داشتم خطاب به ریاست بیمارستان بنویسم. می‌دانستم این نوشته آن خانم را بی‌کار نخواهد کرد. به‌واقع دنبال انتقام هم نبودم. اما شاید حداقل دریافت تذکر، ایشان را نسبت به این‌گونه اظهار نظر و برخورد محتاط‌تر می‌کرد. کاش شرایطی فراهم می‌شد که او هم کمی به این آمار و فاجعه‌ی در پوشش انسان‌دوستی فکر می‌کرد. شکایت را تحویل دفتر بیمارستان دادم و تأکید کردم منتظر اعلام نتیجه می‌مانم. سونوگرافی آنومالی را در مرکز دیگری با دکتری موقر و خوش‌اخلاق و البته با هزینه‌ای بسیار بیشتر از مراکز تحت پوشش بیمه‌مان، انجام دادم. اما تا مدت‌ها حال خوبی نداشتم. چند روز بعد از آن ماجرا، از دفتر ریاست بیمارستان تماس گرفتند. گفتند به شکایتم رسیدگی شده و از نظر آن‌ها دکتر سونوگرافی محکوم است و حتی باید اخراج شود. اما از آنجا که سونوگرافیست خانم بسیار کم داریم، اخراج ایشان بیمارستان را با مشکل مواجه می‌کند و به ایشان تذکر داده شده که حق چنین برخوردی نداشته‌اند. روزها گذشت و بارداری من با همه‌ی سختی‌ها، شیرینی‌ها و نگرانی‌ها و دستاوردهایش به ایستگاه پایانی رسید. فرزند چهارمم را به لطف خدا در سلامت کامل در آغوش گرفتم و بار دیگری شاهد معجزه‌ی حیرت‌انگیز خلقت شدم. حالا که بیش از دو ماه از اتمام دلهره‌هایم ناشی از نتیجه‌ی غربالگری می‌گذرد، هر روز خدا را بابت نعمت سلامتی فرزندانم شکر می‌کنم. گاهی به همه‌ی جنین‌هایی که به واسطه‌ی تکیه‌ی ما به این آزمایش، فرصت ادامه‌ی حیات را نیافتند فکر می‌کنم... همه‌ی عزیزان مخاطب این مرقومه را به تأمل در روند غربالگری و تلاش برای آگاه‌سازی مردم و بازنگری و اصلاح این مسیر(هر کس به سهم خود) دعوت می‌کنم. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
در رابطه با تجربه ۶۹۳ آفرین به این خانوم و شجاعتشون و اعتمادشون به خدا، من خودم فرزند سوم و چهارمم رو غربالگری نرفتم و بسیار راضی هستم. وقتی با دکترم درمیان گذاشتم برای نرفتن به غربالگری، ایشون سریع قبول کردن و گفتن دو تا بچه سالم داری خیلی لازم نیست بری ولی خانه بهداشت که پرونده داشتم خیلی دعوا کردن که چرا نرفتم. به خاطر اخلاق بدشون در بارداری سومم روز بعد همسرم رفت بهداشت تعهد داد گفت مسؤلیت با خودمون فقط برای واکسیناسیون بچم میام بهداشت، برای چهارمی هم بعد از تشکیل پرونده بارداری و نشون دادن آزمایش های اولیه، بازم همسرم تعهد داد با مسؤلیت خودمون فقط برای واکسیناسیون رفتم و واقعا هم راضی بودم. و کتاب مثل نهنگ نفس تازه می کنم واقعا عالی و زیباست من با خوندنش خیلی زندگی برام لذت بخش تر شده، جایگاه مادری رو بهتر می فهمم و اینو هم یاد گرفتم تا مادر نشی به اوج کمالت نمی رسی و به تعویق انداختن این مسئله به خاطر درس خوندن و کار فقط به ضرر خود آدم هست. من چند روز پیش یکی از دوستان دوره دبیرستانم که واقعا درس هاش عالی بود و تو استانمون در آزمونی رتبه اول رو سال هشتاد و شش بدست آورد، دیدم و ایشون در حال تحصیل تا مقطع فوق لیسانس بودن و دیر بچه دار شدن و الان هم مثل من خانه دار بودن ولی با این تفاوت که من با افتخار مادر چهار فرزند هستم ولی ایشون دو تا بچه همسن بچه سوم و چهارم من داشتن و خودش گفت من از زندگی عقب افتادم. و ای کاش به دخترامون یاد بدیم تحصیل تا یک حدی خوبه نه خیلی غرق شدن در تحصیل و رها کردن امور مهم دیگر زندگی مثل ازدواج به وقت ... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۶۷ با تموم شدن دوران دبیرستان، درسم رو ادامه دادم و با این تفکر غلط که حالا زوده برا ازدواج کردن تا سن ۲۷ سالگی درسم رو خوندم. خرداد ماه نود و هفت که همزمان با ماه مبارک رمضان بود، بعد از کلی وسواس ، بلاخره به عقد شوهرم درامدم، مراسم عقد و نامزدی ما در اوج سادگی و به دور از تجملات بود و در اسفندماه نود و هفت با رفتن به زیارت آقا امام رضا زندگی مشترکمون رو شروع کردیم. الحمدالله شوهرم از نظر اخلاق و پایبند بودن به مقدسات عالی بودن و مدرک کارشناسی و مهندس برق بودن😊😊 چند ماه از زندگی مشترکمون نگذشته بود که دخالت های بی مورد و عذاب آور مادر شوهر و خواهرشوهرام شروع شد 😞😞 هنوز چند ماه نگذشته بود که از ما خواستن که برای بارداری اقدام کنیم و ما هم اقدام کردیم ولی نتیجه ای حاصل نشد و برای بررسی و درمان راهی دکتر شدیم یعنی براتون بگم که چقدر دکتر رفتم و این و ماه و آن ماه بهم وعده میدادن و دارو و قرص هایی که چقدر عوارض و هزینه داشتن و برای ما هیچ نتیجه ای در بر نداشت. خلاصه نیش و کنایه مادر شوهر و خواهر شوهرها شروع شد، طوری که پای زن دوم هم در میان آمد ولی شوهرم مثل کوه پشت من بود و میگفت اگه خدا بخواد بچه بهم بده با همین هم بهم میده، روزگار به همین ترتیب میگذشت و من از نظر روحی داغون شده بودم تنها اميدم خدا و اهل بیت بودن... خلاصه بعد از کلی دوا و درمان و عوض کردن دکتر های مختلف بلاخره رفتیم پیش یک دکتر حاذق و کار بلد و بعد کلی بررسي و آزمایش به این نتیجه رسید که ما طبیعی بچه دار نمیشیم و باید آی یو آی یا آی یو اف انجام بدیم و من زیر بار این حرف ها نمیرفتم و می‌گفتم همه چیز دست خداست فقط کارم شده بود گریه و زاری و متوسل شدن به اهل بیت طوری که فقط سرکوفت بچه بهم میزدن ومن زنگ میزدم حرم امام رضا و خودم رو تخلیه میکردم و بعد از یک سال دکتر رفتن کلا قید دکتر رفتن رو زدم و گفتم هرچی خدا بخواد. سه ماه از دکتر نرفتنمون گذشته بود نزدیک ماه محرم دیدم که دوره ام عقب افتاده و من در اوج نا امیدی گفتم امکان نداره باردار باشم. گذشت و من داشت حالم بد میشد و چند روز مونده بود تا محرم گفتم ای خدا تو روبه حق امام حسین ناامیدم نکن تو اوج نا امیدی که دکترا جوابم کردن، نذر کردم اگه باردار شدم و پسر بود، اسمش رو بذارم حسین و هر سال محرم روز عاشورا به دسته های عزاداری غذا بدیم که خدا کمکم کرد و من در اوج نا امیدی و بدون هیچ دارویی خدا، آقا حسین رو به من هدیه داد. داستان به همین جا ختم نمیشه دوران‌ بارداریم هم همش درگیر دکتر رفتن بودم، استراحت مطلق و زیر نظر دکتر بودم. تا اینکه برای آزمایشات غربالگری که در دوران بارداری باید انجام میدادم رفتم و آزمایش غربالگری مشکوک بود و گفت باید یه آزمایش دیگه هم انجام بدی جنین مشکوک به سندروم دان هست که با شنیدن این حرف انگار دنیا رو سرم خراب شده بود و با شوهرم قرار گذاشتیم با کسی حرفی نزنیم تا ببینیم چی میشه آزمایش دوم رو هم که انجام دادیم باز مشکوک بود. دکتر گفت باید برید آزمایش ژنتیک گذشت و ما نرفتیم و ما گفتیم هرچی خدا بخواد و من به شوهرم گفتم اگه تقدیر من این باشه که یه بچه اینجوری داشته باشم من قبول میکنم ولی بچم رو نگه میدارم گذشت و من شش ماه که شدم رفتم پیش متخصص زنان گفت خانم آزمایش ها خوب نبودن چرا اقدام نکردین گفتیم هرچی خدا بخواد و دکتر هم گفت فقط توکل تون با خدا باشه و من میترسیدم و می‌گفتم این بچه نذر امام حسینه خدا خودش هواش رو داره. رفتم تو ماه نهم که دکتر تشخيص داد باید سزارین بشم و به لطف خدا عمل شدم و خدا نعمت رو در حقم تمام کرد و یک گل پسر بهم داد که شب شانزدهم ماه رمضان به دنیا آمد و هيچ اثری از سندروم در پسرم دیده نشده بود. خدا رو شکر یه پسر باهوش و شیطون و سالم دارم بخاطر این نعمت خدا را هزاران مرتبه شکر میکنم و من به این نتیجه رسیدم که اول و آخر هرکاری خدا است و تا خدا نخواد کاری انجام نمیشه.... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۲۵ سال ۷۱ ازدواج کردیم به صورت کاملا سنتی، بعد از دو ماه با دخالت‌های دیگران بین مون اختلاف شد و بعد از یک سال و نیم دادگاه رفتن حکم طلاق توسط دادگاه خانواده اعلام شد و از اون جایی که خدا نخواست از هم جدا بشیم، همسرم علیرغم میل اطرافیانش پا پیش گذاشت و آشتی کردیم و بعد از ۴ ماه نوروز ۷۴ ازدواج ما انجام شد و من با مادر شوهر و پدر شوهر و یه خواهر شوهر که ۱۲ سال از من بزرگتر بود و ازدواج نکرده بود تو یه خونه زندگی مو شروع کردم. کم کم دخالت ها شروع شد و من خیلی اذیت شدم که ماجراش مفصله تا اینکه بعد هفت ماه اولین دخترم رو باردار شدم دوران بارداری خیلی بدی داشتم نه از لحاظ مشکلات دوران بارداری چون اصلا ویار نداشتم، دبیر بودم. با خانواده همسر سر یه سفره بودیم و گاهی که خسته و کوفته از مدرسه میومدم باید تازه ناهار درست میکردم برا پنج نفر یا اگه یه روز مادر شوهر غذا درست می کرد خورش بدون گوشت درست می کرد. با اینکه خرج و مخارج خانواده شوهر هم با همسرم بود ولی مادر شوهر از این صرفه جویی ها زیاد می کرد البته برا من ولی برا دختراش که میومدن مهمونی خورشتاش پر از گوشت بود البته با هزینه همسرم... هر چی ویار می کردم و میخواستم همسرم باید برا اونا هم می خرید خب منم چون این وضعیت رو میدیدم کمتر چیزی هوس میکردم، حتی یه بار مامانم بهم پسته داد یا جگر که تقویت شم مادر شوهر اعتراض کرد که چرا برا ما نگرفتی😳 اوایل مرداد ۷۵ دخترم به دنیا اومد خیلی سخت، نفس نداشتم اکسیژن وصل کردند بهم، بچه هم از بس تو راه مونده بود نفس نمی کشید اونم با اکسیژن گریه افتاد و نفس کشید بعد از دنیا اومدن بچه تا ۲۰ روز خونه مامانم بودم تا بهتر شدم اومدم خونه حالا چه رفتارایی با من داشتند بماند. دخترم دو سال و سه ماهه بود، دوباره بچه میخواستم چون اعتقاد داشتم و دارم بهتره فاصله سنی بچه ها کم باشه، بعد از چند ماه دوباره باردار شدم، در بارداری دوم سفره مون رو از خانواده شوهر جدا کردیم و همسرم خیلی هوامو داشت تا تقویت بشم ولی ۵ ماه از بارداریم گذشته بود که پدرشوهرم لگنش شکست، شوهرم بردش بیمارستان گفتن باید عمل بشه عمل شون کردند ده روز بیمارستان بود شبا همسرم پیشش بود و روزا من با این وضعیت از صبح تا عصر بیمارستان بودم برا پرستاری از پدر شوهرم البته اینم بگم پدر شوهرم خیییلی خوب و مهربون بود و هوا مو داشت، منم خیلی دوست شون داشتم و با کمال میل ازشون مراقبت می کردم، شوهرم هم تک پسر بود و سه تا خواهر که دو تا شون ازدواج کرده بودند. بعد از ده روز مرخص شدن و سه ماه تمام تو خونه ازشون مراقبت کردیم چون قبل از عمل آلزایمر داشت با استفاده از داروی بیهوشی بدتر شد و بعد از سه ماه فوت کرد😢 پسرم چهل روز بعد از فوت پدر شوهرم به دنیا اومد به خاطر دعاهای پدر شوهرم و البته غذاهای مقوی زایمان خییلی راحتی داشتم. ولی پسرم که یکی دو ساله شد دخالت های مادر شوهر و خواهر شوهر برا تربیت پسرم روز به روز بیشتر می‌شد و خیلی برا من سخت بود، مثلا یه بار که پسرم ۴ یا ۵ ساله بود شوهرم میخواست هر جور شده پسرم رو وادار کنه مسواک بزنه پسرم شروع کرد داد و گریه (اینم بگم که بچه می فهمید یکی پشتش دراومده با کوچکترین مسئله شروع میکرد به گریه )بعد خواهر شوهرم رفته بود در خونه همسایه ها رو میزد که تو رو خدا بچه رو کشتند اینا، به داد بچه مون برسید. همسایه ها می گفتن ما که نمی تونیم دخالت کنیم بچه خودشونه... تازه هر روز وقت و بی وقت به بچه شیرینی و شکلات میدادن و پسرم غذا نمی خورد و سو تغذیه گرفت. وزنش خیلی پایین بود با اینکه وزنش وقت تولد ۳کیلو و ۷۰۰ گرم بود ولی الان دکتر گفت که خیلی وزنش کمه، هر چی هم میگفتم بهش ندید گوش نمیدادن برا همین دخالت ها من که دوست داشتم ۴ تا بچه داشته باشم تصمیم گرفتم دیگه بچه نیارم. همسرم هم همین طور هر دو بچه دوست داشتیم ولی خیلی از این دخالت ها اذیت شدیم تا اینکه بعد از مدتی بین مون دیوار کشیدیم و خونه هامون جدا شد ولی بازم تا چیزی میشد در خونه رو می زدند و میومدن تو خونه دخالت می کردند. سال ۸۸ مادر شوهرم فوت شد و خواهر شوهر هر روز برا ناهار خونه ما بود ولی خیلی دیگه نمی تونست دخالت کنه بچه ها بزرگ شده بودند و بهش اجازه نمی دادند البته بی احترامی نمی کردند. هنوزم خواهر شوهرم با ما زندگی می کنه، مادر شوهرم که فوت کرد بعد یکی دو سال دیدیم تنهاست دوباره خونه ها رو یکی کردیم الان پیش ما زندگی میکنه گاهی دخالت هایی می‌کنه نه به شدت های قبل و قابل تحمل تره😀 ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۲۵ دخترم ۱۵ ساله و پسرم ۱۲ ساله بودند و سن من ۳۹ که با اصرار دخترم، دوباره اقدام به بارداری کردیم و بعد از یک سال باردار شدم. دخترم آذر ۹۱ به دنیا اومد در آستانه ۴۱ سالگی من😅 خییلی خوشحال بودیم 😍 بعد از یک سال برای بار چهارم تصمیم به بارداری گرفتیم و باردار شدم البته اولش باورم نمیشد چون هم دوران شیردهی بودم و هم دفعات قبل هم چند ماه طول می کشید تا باردار بشم ولی این دفعه خیلی زود باردار شده بودم ولی آزمایش که دادم مثبت بود برا آزمایشات بارداری چون عید بود، گفتم بعد از عید میرم بعد از عید که رفتم دکتر خیلی دعوام کرد که چرا دیر اومدی و از این حرفا آزمایش و سونو رو نوشت بعد چند روز که رفتم سونو گفت احتمالا بچه مشکل داشته باشه البته دکترش خیلی کم تجربه بود و من باید یکی دو تا سونو دیگه هم می رفتم😔 سونو رو به دکترم نشون دادم گفت سه ماه و نیم سن بارداری هست و غربالگری اون وقت مد شده بود😢 گفت فرصت غربالگری نیست سریع می نویسم برو آمینوسنتز رفتم گفتند بعد دو هفته جواب میاد ولی سر یه هفته زنگ زدند تا فرصت هست و روح دمیده نشده برو مجوز سقط بگیر بچه سندرم داون داره😭😭 خیییلی ناراحت شدم دو راهی سختی بود ولی بلاخره شیطون پیروز شد و من با نامه پزشک قانونی و امضای سه تا پزشک اطفال برا سقط تو بیمارستان بستری شدم با شیاف و اینا بچه نیومد و مجبور شدند سرم و آمپول فشار بزنند بچه اومد 😭😭😭یه پسر کاملا سالم و خوب 😭😭😭 بعد از سقط چند ماه افسردگی گرفتم من که سه تا زایمان قبلی نمی‌دونستم افسردگی چیه بالاخره تا خودمو جمع و جور کردم ۴۵ سالم شد و یائسه شدم😔 و دیگه بچه دار نمی شدم. خیلی ناراحت بودم البته بیشتر از اینکه بچه مو سقط کردم چون هنوزم حس می کنم بچه م سالم بوده، چون همون دوران هم به اکثر مادرانی که سن بالا داشتن می گفتن بچه تون مشکل داره و باید سقط کنید. همون موقع که من بیمارستان بودم چند تا از همین سقط ها انجام شد خدا ازشون نگذره چند نفر از فامیل و آشناها رو بعد از من گفته بودند بچه تون مشکل داره گوش ندادن و سقط نکردند الان بچه هایی دارند سالم و خوشکل در آخر میخواستم تجربه خودمو در اختیار اعضای کانال قرار بدم و بگم اولا دختران گلم حداقل ۴ بچه با فاصله سنی کم حتما داشته باشید. ثانیا با سقط جنین اگه حتی توبه کنید و مطمئن باشید خدا شما رو بخشیده، خودتون هیچ وقت خودتون رو نمی بخشید و همیشه عذاب وجدان دارید 😔 هنوز دارم به خودم میگم کاش بچه مو نگه می‌داشتم حتی اگه سندرم داون داشت بچم بود پاره تنم بود😭😭😭 نباید به حرف یه مشت از خدا بی خبر گوش میدادم😢 الان دخترم ۲۷ سالشه و یه دختر سه ساله داره و دوباره بارداره و خیلی خوشحالم که به حرفم گوش کرد و فاصله سنی بچه هاش کمه، براش دعا کنید به سلامتی بچه اش دنیا بیاد. ممنون که وقت گذاشتید 😘😘😘 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
💥ایمان... اولین بارداری من سال ۹۵ بود. تحت نظر دکتر ژنتیک آقای دکتر .... توی میدان ولیعصر تهران بودم. غربالگری مرحله دوم گفتن مشکل داره و باید آمنیوسنتز انجام بشه. روزی که قرار بود آمنیوسنتز بشم با همسرم رفتیم مطب دکتر ژنتیک از اونجا آدرس دادن ما رفتیم یه مطب دیگه. خلاصه رفتیم اون مطب، اول تعهد گرفتن که اگه با این سوزن زدن کیسه آب نشتی کرد و بچه بی آب شد، ما هیچ تعهدی نداریم. یهو دلم لرزید. دلم نمیخواست انجام بدم، ولی آخر سر انجام دادم. توی اون یک هفته ای که من در انتظار جوابش بودم، استراحت مطلق بودم که سوراخ کیسه آبم ترمیم بشه. چه روزای سختی بود. خییییلی سخت گذشت، اگه جوابش بد میشد، بچه مو باید سقط میکردم. خیلی وحشتناک بود. روز پاسخگویی آزمایش رسید و گفتن مشکلی نداره و سالمه. زندگی ما دوباره جون گرفت. گذشت و گذشت تا آخر هشت ماهم که روز جمعه آبان ماه بود و مامانم میخواست، سیسمونی بیاره. همون روز افتادم به خونریزی، همسرم خیلی ترسیده بود، ولی من آروم بودم. بهش میگفتم هیچی نیست. رفتیم دکتر صدای قلب جنینو گرفت، صدای قلبو نشنید. فرستاد یه بیمارستان دیگه. اونجام صدایی شنیده نشد. دیگه شب شده بود، رفتیم بیمارستان دکتر خودم، پرستار گوشیو داد بهم ، دکتر توو گوشم گفت، بچه ت مرده، ختم بارداری. ای خدای من حتی فکر کردن به اون روزا اشکمو در میاره. قلبم درد میگیره. دکتر گفت برو خونه، صبح بیا برای زایمان. اون شب با همسرم توی خیابونای تهران گریه هامونو کردیم ،، زجه هامونو زدیم. تا رسیدیم خونه. من اولین نوه خانواده مادری و پدری بودم. همه منتظر به دنیا اومدن نوزاد ما بودن. ولی افسوس ... این درد برای من عین کسی بود که جوون از دست داده. کل بارداری من اینقدر وابسته این بچه بود، حواسم به تکوناش بود، دائم باهاش حرف میزدم، نمیدونم چطوری رفت، نمیدونم... من زایمان طبیعی کردم. اصلا هم جنینو نگاه نکردم، فقط از پرستار پرسیدم چه شکلیه، گفت شبیه یه بچه ست که تمام پوست بدنش سوخته...😭 یا حسین 😭 بچه م از بی آبی سوخت... بعد از آمنیوسنتز کیسه آبم نشتی میکنه و به مرور خشک میشه. همه اینا یک طرف، درد بعد زایمان که شیر میاد توو وجودت یک طرف.... با اومدن و رفتن این بچه من بزرگ شدم. قوی شدم. یاد گرفتم صبر کنم و امیدوار باشم به وعده های الهی. یک سال صبر کردم، مهر ماه سال بعدش خدا بهمون نعمت فرزند رو داد. بخاطر همه سختی هایی که کشیدم و بی قراری هایی که کردم، اسمشو گذاشتیم ❤️ایمان❤️ مهرماه امسال آقا ایمان ۴ سالش تمام میشه و کنار بچه دوم مون مشغول بازی هستن. دعای همیشه من اینا که خدابه همه فرزندی سالم و صالح عطا کنه. الهی آمین کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۱۰۲۲ من متولد ۶۵ هستم. توی یه خانواده پرجمعیت متولد شدم. بچه آخر خانواده، با پدری فوق‌العاده مذهبی و مدیر ومدبر و مادری بسیار خونسرد و آروم و بی خیال😂 از ۱۳ سالگی چون قدم بلند بود و تقریبا درشت بودم. خواستگار داشتم،تا اینکه توی ۱۶ سالگی در حالی که هنوز درس میخوندم، عقد کردم و بعد ۱۷ سالگی عروسی گرفتیم و از مشهد به تهران اومدیم. همسرم ۲۲ سالش بود و برعکس من بچه بزرگ یه خانواده ۷ فرزندی بود که تو ۲۰ سالگی مادرش را از دست داده بود، ۶ تا پسر بودن و یه خواهر ۷ ساله پدرشون بعد ما ازدواج کرد و واسطه ما همون خانم بود. بسیار خانم خوبی بودن، دلسوز و عاقل و فهیم که بیشتر به خاطر خواهرشوهر ۷ ساله ام قبول کرده بود وارد این خانواده بشه خلاصه من از همون اوایل ازدواج دلم بچه می‌خواست و بعد ۳ ماه باردار شدمو این خبر برای خانواده همسر و مخصوصا پدر شون خیلی مسرت بخش بود چون یه جورایی غم نبود مادر کمتر می‌شد،۴۰ هفته ام دیگه تموم شده بود و بچه دنیا نمیومد و همین باعث شد که وقتی بستری شدم برای زایمان، تشخیص بدن بچه مدفوع کرده و من بعد ۸ ساعت درد کشیدن عمل شدم. محمد حسن ما اردیبهشت ۸۵ دنیا اومد، محمد حسن دوران نوزادی خوبی داشت، یعنی اصلا من معنی دل درد، زردی و کولیک و رفلاکس را نمیدونستم چیه، ولی به شدت بازیگوش بود و کم صبر و طاقت... دوسال و نه ماهش شد که به همسرم گفتم یه بچه دیگه بیاریم، به شدت مخالفت کرد ولی آخرش راضی شد و من باردار شدم و زهرا خانم ما شب میلاد با سعادت امام رضا علیه السلام متولد شد. من طبقه پایین خونه پدرشوهرم زندگی میکردم و اون خانم هم بعد ۴ سال زندگی نتونست بمونه و رفت. همسر هم صبح زود میرفتن سرکار تا شب و کلا همه کارهای بچه ها با خودم بود، مادرم نهایت دویا سه هفته برای زایمان ام میموند و برمیگشت. با وجود زهرا شادی به خونه پدر همسرم برگشته بود زهرا اونقدر عاقل و فهمیده بود که حد نداشت. اربعین ۱۳۹۰ پدر همسرم به رحمت خدا رفتند، بعد یک سال برای خواهرشوهرم خواستگار اومد و تمام کارهای جهيزيه و عروسیش را خودم انجام دادم و به خونه بخت فرستادیمش. دوتا برادرای دیگه هم ازدواج کردن و حالا من دوست داشتم بچه سوم را بیارم و خداوند سوم ماه رمضان سال ۹۴ آقا محمدعلی باهوش و قشنگمو بهمون هدیه داد. هرکسی میرسید میگفت دیگه بسه ها بچه نیارید هم دختر دارید و هم پسر، همسر استقبال میکرد ولی من توی دلم بهشون میخندیدم، چون نقشه ها داشتم😄 دوست داشتم تا قبل از اینکه سنم بره بالاتر، بچه بیارم ولی غافل از اینکه سزارینی بودم و یکم ریسکش بالا بود. بعد دوسال خیلی به همسرم اصرار کردم که بچه چهارم را بیاریم قبول نمی‌کرد و اصلا نمیشد گولش زد😀تا اینکه بهمن ماه سال ۱۴۰۰ دونفری باهم رفتیم کربلا کنار هم توحرم نشسته بودیم رو کردم به گنبد گفتم یا امام حسین این شوهر منو راضی کن اگرم صلاح هست یه دختر بهم بده و حتما اربعین سال دیگه تو هرحالی بودم منو بطلب. برگشتیم و واقعا انگار امام حسین دل همسرمو نرم کرد و تو سن ۳۵ سالگی باردار شدم، وقتی فهمیدم با اینکه دوست داشتم یه حسی بودم، رفتم پیش دکترم وقتی بهش از حالم گفتم گفت خیلی هم عالی چرا ناراحتی گفتم آخه سنم زیاده دعوام کرد و گفت دخترا الان توی این سن ازدواج میکنن، پاشو خودتو جمع کن😁 همه چیز خوب پیش می‌رفت تا اینکه به دکتر گفتم برام غربالگری بنویس گفت اگر اهل سقط نیستی، نرو. گفتم نیستم ولی بنویس برام، تا اینکه رفتم مشهد و اونجا غربالگری ها را انجام دادم. جواب آزمایش را گرفتم و اصلا نگاه نکردم و بعد دوهفته اومدم تهران یه روز همین طوری داشتم نگاه میکردم دیدم ریسکش را زده بالا توی گوگل سرچ کردم تلفن‌ زدم به چندتا از دوستام که پرستار بودن پرسیدم و دیدم بله ریسک سندرم داون زیاد بود. انگار دنیا دور سرم داشت می‌چرخید. یادمه محرم بود و شب حضرت علی‌اصغر خیلی حالم بد بود نوبت گرفتم رفتم دکتر، دکتر گفت ببین تمام اینا احتمال هست، تو که اهل سقط نیستی چرا غربالگری دادی و خدا خیرش بده آرومم کرد و گفت صبر کن سونوی آنومالی ۱۶ هفته رو بده بعد تصمیم بگیر، اونجا رفتم هیئت و نذر کردم اگر بچه ام سالم بود سال دیگه ۶ دست لباس علی اصغر بخرم و به ۶ تا نوزاد بدم و تا آخر عمر هرسال شب هفتم محرم یه خوراکی واسه بچه ها پخش کنم. هفته ۱۶ وقتی رفتم سونو همه‌چیز خوب بود و گفت بچه ات سالمه و دختر😍 تیغه بینی تشکیل شده کی گفته که سندرم هست، من توی اون دوران با چند تا پزشک دیگه صحبت کردم و همگی گفتند ریسک بسیار بالاست و سقط کن ولی من گفتم قلبی را که تند تر از قلب خودم میزنه نمیام از کار بندازم و توکل به خدا و توسل به اهل بیت کردم. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۲۲ اربعین ۵ ماهه بودم، همسرم برام ویلچر گرفت دودل بودم که بریم یانه گفت میریم خودم هواتا دارم. مادر و پدر وخواهرم هم باهامون اومدن و من اربعین ۱۴۰۱ همون طور که از امام حسین خواستم اربعین باردار اونم دختر راهی کربلا شدیم و دی ماه ۱۴۰۱ دختر خوشگلم به دنیا اومد. قبل بیهوشی هنوز استرس داشتم که اگر بچه مشکلی داشت آمادگی داشته باشم، وقتی به هوش اومدم و حالش را پرسیدم گفتند خدا یه دختر سالم و خوشگل بهت داده... نوریه ۷ ماهه بود که اربعین رفتیم کربلا تو حرم اميرالمومنین نشسته بودیم که یه خانمی اومد پیشم باهام صحبت کرد و گفت اسم بچه هات چیه بعد که گفتم رو کرد به حرم گفت یا امیرالمومنین یه حسین به این خانم بده. خنده ام گرفت گفتم چی میگید من بچه ام کوچیکه هنوز گفت نه حیفه تو یه حسین نداشته باشی😭 خلاصه بگذریم فکر میکردم پرونده بارداری های من بسته شده، تا اینکه نوریه ۱۱ ماهه بود و من آنفولانزای سختی گرفتم و حالم به شدت بد بود. بعد مریضی دیدم خوب نمیشم و روز به روز بی حال تر میشم. جاریم گفت شاید باردار باشی گفتم محاله، من بچه شیر میدم، تا اینکه دیدم واقعا حالم یه جوریه، بی‌بی چک زدم و دیدم بله مثبت شد. رفتم پیش دکترم دوباره حالم خیلی بد بود هنوز خستگی زایمان قبل توی تنم بود. دکترم گفت چیه ناراحتی؟ بدش به من پاشو و خدا راشکر کن فقط چون سزارین پنجم هست کار من سخت تره، وقتی با دکتر حساب کردیم گفت احتمالا الآن ۷ هفته باشی و سونو و آزمایش نوشت. وقتی رفتم سونو گفت خانم چی میگی بچه ۱۲ هفته است😃حسابی توی شوک بودم به کسی نگفتم حتی بچه هام، پسرم پشت کنکوری بود و درس میخوند دخترمم اگر می‌فهمید موهاشو می‌کند😂 فقط خودم و همسرم میدونستیم ولی بازم باور نمی‌کردیم سر این دیگه غربالگری نرفتم، ولی توی دلم از زمان بارداری راضی نبودم، تا اینکه هفته ۱۶ درد شدید و خونریزی باعث شد بیمارستان بستری بشم و استراحت مطلق با به بچه ۱ ساله که باید از شیر میگرفتم و ۳ تا بچه مدرسه ای و پشت کنکوری و بدون کمک، خوبیش این بود که ایام نوروز بود و همه خونه بودن، آخر فروردین بچه ها یکی یکی آبله مرغون گرفتن و منم چون نگرفته بودم آخرین نفر گرفتم و چقدر عذاب کشیدم. شاید حدود ۲هزار دونه بدنم زده بود همگی دردناک از کف پا بگیر تا دهان و پهلو وکمر و لای انگشتا، ۳ روز جهنمی را گذروندم بیمارستان بخش عفونی گفت زده به ریه و باید بستری بشی ولی قبول نکردم و با اسپری و دارو گذروندم ولی سرفه هاش هنوزم برام مونده و دکتر گفت بعد زایمانت باید درمان کنی، خلاصه با همین سختی‌ها اقامحمدحسین گل ما دقیقا ایام پیاده روی اربعین به دنیا اومد. قدم بچه ام خیلی خوب بود از همون اول بارداری که حتی خبر نداشتیم همه لوازم برقی خونه یکی یکی خراب می‌شد و می‌سوخت و ما نو میخریدم.🥲😂 خداراشکر میکنم که خدا با این همه مشکلاتی که داشتم، فرزند سالم بهم داده و از خدا میخوام دامان همه منتظرا را سبز کنه و کسی حسرت مادر شدن توی دلش نمونه 🙏 و یه نصیحت به مادرایی که اطرافیانتون بازبونشون آزارتون میدن و نظر میدن دلیلی نداره کسی بفهمه بارداری، من بچه چهارم ۸ ماهه بودم که فامیل توی یه عروسی اونجا فهميدن، بچه پنجمم حتي هنوز، خیلیا نمیدونن که بچه دار شدیم هر وقت دیدنش، می‌فهمن دیگه😃 حتی پسر خودمم آخرای ماه هفتم بهش گفتیم که ذهنش درگیر نشه. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075