eitaa logo
سوال بارداری،،بانوی بهشتی
17.8هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3.2هزار ویدیو
66 فایل
مدیر @Yaasnabi تبادل نداریم اگر کانالو دوست دارید یه فاتحه برای مادر 🖤بنده بفرستید تا اطلاع ثانوی تبلیغ شخصی نداریم به آیدی بالا پیام ندید لطفا
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۰۱۱ من متولد ۱۳۷۱ هستم، فرزند دوم یه خانواده هفت نفری، مادر من سال ۶۶ با عموم ازدواج کرده در سن ۱۵ سالگی و زندگی خودش رو در یکی از اتاق های پدربزرگم شروع کرده... عموم هم سرباز بوده و در مرز در شهر اُشنویه خدمت می کرده، زندگی ساده خودشون رو شروع کردن مادرم پس از مدتی باردار میشن و عموم همچنان در حال سربازی تقریبا ماه های آخر بارداری و ماه های آخر سربازی بوده که خبر میارن عموم شهید شده (به دست نیروهای تکفیری در سال ۶۷) و مادرم با اون حال خراب در چهلم عموم دخترش رو دنیا میاره ولی دیگه پدری نبود که دخترشو بغل کنه، کسایی که بچه دنیا میارن می‌دونن ما خانوما دوست داریم همسرمون پیشمون باشن، بچه رو بغل کنن، کنارشون باشن ولی مادر من تنها بود. مادرم بچه رو دنیا میارن و بلافاصله میرن خونه پدر خودشون بچه رو تنهایی بزرگ میکنن، خانواده پدری ام هم بهشون سر میزدن چون توی یه روستا بودن. مادر شهید هم یک سال بعد فوت میکنن، بچه سه سالش میشه و مادرم همچنان خونه پدری بودن، تا اینکه از طرف پدربزرگم میان خواستگاری مادرم که این عروس این خانواده هست نباید با کس دیگه ازدواج کنه، نوه مون رو نمی‌ذاریم زیر دست ناپدری بزرگ بشه و این حرف ها و مادرم رو برای بردار شوهر کوچکش خواستگاری میکنن، در حالی که اون مجرد و پنج سال کوچکتر از مادرم بوده البته اونم راضی نبوده، ولی حرف بزرگترها بوده و کسی نمی تونست بگه نه سال ۷۰ پدر من با مادرم ازدواج میکنن و میرن تو یه اتاقی کنار خونه پدربزرگم زندگی رو شروع میکنن و من سال ۷۱ در یه تابستان گرم به دنیا میام، درحالی که پدرم ۱۶ سال و مادرم ۲۱ سال داشت و سال ۷۳ خواهر کوچکم به دنیا میاد. حالا مادر من در سن ۲۳ سالگی سه تا دختر داشت در حالی که پدرم ۱۸ ساله بود و تازه داشت به سربازی می رفت. وقتی خواهر کوچکم دنیا آمد به مادرم انگ اینکه تو دخترزا هستی، سه تا دختر داری پسر نداری می زنن. کم کم زیر گوش پدرم می‌خواندن که زن دوم بگیر این زن از تو بزرگتره و کلی حرف های دیگه... خلاصه پدرم سربازیش افتاد تهران و ما همچنان در روستا زندگی میکردیم و پدرم هیچ درآمدی نداشت و ما فقط با حقوقی که از طرف بنیاد شهید به مادرم میدادن که اونم با پدربزرگم نصف میشد گذران زندگی میکردیم تا الان... مادرم با سختی زیاد از روستا می‌رفت به شهرستان تا با پدرم صحبت کنه چون روستا تا اون موقع تلفن نداشت و زن های روستا به مادرم کنایه و زخم زبون میزدن که این همه راه میری به شوهرت تلفن کنی و اون داره زن دوم میگیره... خلاصه در دوران سربازی با همکاری عمه های پدرم و خودش دختر خاله خودش که طلاق گرفته بود رو میگیره و اینجوری پدر من دوتا زن داره و به خاطر این موضوع کسی خواستگاری ما نمی‌آمد. و کم کم دعوا و بگو مگو در خانواده ما شروع شد. من از وقتی خودم رو شناختم از همون سه چهار سالگی همیشه خونه ما دعوا بود، همیشه بی مهری بود، همیشه جای پدر خالی بود، همیشه جلو چشمم فقط مادرم بود. هیچ وقت کسی نبود دست محبت به سرمون بکشه، بچگی ما زیاد نمی‌فهمیدم چون توی اون شرایط بزرگ شده بودیم ولی کم کم که بزرگ شدیم دیگه بهمون بر میخورد. و ما هم چنان در روستا بودیم. گذشت سال ۷۶ مادرم برای بار چهارم باردار شدن ایندفعه هم مادرم فکر میکرد بچه دختره و به هوای همین دیگه بیمارستان شهرستان هم نرفت و بچه رو با کلی درد توی خونه دنیا آورد، همه منتظر دختر بودن تا مهر تایید بزنن که حقش بوده زن دوم گرفته ولی بچه پسر بود یه پسر سفید با موهای بور... سال ۷۸ ما از روستا کوچ کردیم رفتیم شهر قم چون اکثر روستایی هامون اونجا کوچ میکردن و ما رفتیم اونجا که یه خونه اجاره کردیم دوتا اتاق بالا بود، پایین هم یه دونه اتاق، بالا مادرم وچهارتا بچه هاش ساکن بودن و پایین هم زن دوم بابام. اون هنوز بچه نداشت اقدام میکرد ولی بچه دار نمیشد. مادرم ما سه دختر رو دور خودش جمع میکرد و فرش ابریشم می‌بافتیم، من ۹ ساله و خواهر کوچکم ۷ساله و خواهر بزرگم که یادگار عموی شهیدم بود ۱۳ ساله و برادر کوچکم ۴ساله. روزها نصف روز مدرسه بودیم و بلافاصله میومدیم خونه فرش می‌بافتیم خلاصه گذشت سال ۸۰ شد و ما مجبور شدیم از قم کوچ کنیم و به شهر خودمون برگردیم ولی دیگه روستا نرفتیم، پدرم، زن دومش رو برد روستا و ما توی شهر موندیم و مستاجر تا اینکه سال ۸۰ مادر من و زن دوم بابام هم زمان بافاصله کم باردار شدن و هر دو پسر... "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۱۱ وقتی برادرم دنیا اومد از طرف بنیاد شهید وام دادن و ما تونستیم یه خونه ۴۰، پنجاه متری بخریم و اسباب کشی کردیم رفتیم اونجا، حالا ما پنج تا بچه بودیم که پدرم هیچ خرجی به ما نمی‌داد و با حقوق عموی شهیدم مادرم ما پنج تا بچه رو بزرگ کردن، پدرم هرچی درمی‌آورد خرج اون یکی خانوادش میکرد چون از همون اول هیچ مسئولیتی نسبت به ما نداشت. مادرم دیگه نخواستن بچه دنیا بیارن در سن ۳۰سالگی عمل کردن که دیگه بچه دار نشن ولی زن دوم بابام هردو سال، یه بچه آورد و الان ۴تا پسر داره که پسر سومش به دلیل مریضی توی ۹سالگی فوت شد. گذشت تا من ۱۸ ساله شدم، یه دختر زرنگ و درس خون که نه مادرم سواد داشتن نه پدرم... خودم تک و تنها درس می‌خواندم بدون هیچ امکاناتی، توی دوره دبیرستان مشاوره مدرسه منو فرستاد رشته ریاضی، در حالی که اولویت برام رشته تجربی بوده همیشه افسوس میخورم که چرا هیچکس نبود بهم راه رو نشون بده چرا این همه زحمت کشیدم آخرش هیچ. چون اگه اون موقع رشته آموزگاری می‌خوندم قبول میشدم ولی هیچ اطلاع و آگاهی نداشتم. خلاصه من وارد دانشگاه شدم و همچنان هر سه خواهر مجرد، خواهر کوچکم به خاطر زیبایی که داشت بیشتر خواستگار داشت ولی اون هم به هیچ کدوم علاقه نداشت. تا اینکه تلفنی با یه پسر از شهر دیگه دوست شد و بعد یه مدت، به عقد هم در اومدن بدون هیچ مراسمی با جهیزیه خیلی اندک رفتن سرخونه زندگیشون، شوهرش و خودش فقط ۱۸ سالشون بود، خواهرم همیشه میگه خواستم فقط از محیط همیشه دعوا ی خونه دور باشم. خواهر کوچک من بدون هیچ مراسمی رفت توی شهر غریب ولی خدارو شکر الان دوتا بچه داره، زندگی خوبی داره ولی خیلی سختی کشیده... خواهرم تیرماه ۹۲ رفت، من خیلی تنها شدم چون همبازی هم بودیم از بچگی یه جورایی خیلی غمگین و دلشکسته شده بودم، از طرف دانشگاه آخرای شهریور رفتم مشهد نمیدونین با چه دلی رفته بودم اونجا دلم شکست به امام رضا شکایت کردم گفتم منم دلم میخواد ازدواج کنم دلم میخواد خونه زندگی داشته باشم. وقتی از مشهد برگشتم حالم خیلی خوب شده بود، کلاس ها شروع شده بود همون اوایل مهر چندتا خواستگار اومد، تا اینکه همسرم قسمت شد. من با برادرزاده ایشون همکلاسی بودن واسشون منو معرفی کرده بودن، همون جلسه اول از من خوشش اومده بود. من اینو از برکات امام رضا می‌دونم. ما با هم عقد کردیم با ۱۴ سکه و پنج ماه بعد هم با مراسم خیلی ساده رفتیم زیرزمین مادرشوهرم و زندگی رو شروع کردیم با چه مشکلاتی... یک سال بعد دوباره در یک تابستان گرم سال ۹۴ دخترم دنیا اومد یه دختر زیبا و سالم و من ترم آخر دانشگاه رو درحالی که حامله بودم گذروندم و دیگه به شغل فکر نکردم. من چون جام واقعا کوچیک بود توی زیرزمین، به بچه دوم دیگه فکر نکردم با اون همه مشکلاتی که داشتیم ولی توی دفتر خاطراتم نوشتم که دوست داشتم وقتی دخترم سه ساله شد بچه دوم رو بیارم ولی متاسفانه به خاطر مشکلات چندسال عقب افتاد و من دوسالگی دخترم ارشد قبول شدم و درسمو ادامه دادم تا اینکه سال ۹۹ از طرف دانشگاه عازم کربلا شدیم و این اولین مسافرتی بود که تنها با همسرم و دخترم می‌رفتیم. وقتی از کربلا برگشتیم یک ماه بعد همسرم راضی شد که از زیرزمین مادرشوهرم بریم و زندگی مستقلی داشته باشیم اینم از برکات زیارت کربلا بود چون واقعا اونجا ناراحت بودم واقعا اذیت میشدم و همسرم به هیچ عنوان راضی نمیشد از اونجا دربیاییم ولی بعد از سفر کربلا راضی شد و ما خونه قشنگی رو اجاره کردیم، وسایل تازه گرفتیم و من احساس خوشبختی داشتم. پایان نامه ارشدم مونده بود که سال ۹۹ من برای بار دوم باردار شدم و از خدا خواستم که بچم پسر بشه، خلاصه دوران بارداری من دوران کرونا بود و من در سه ماهگی پسرم آزمایش غربالگری گفت که سندروم دان داره و باید بری آزمایش سل فری و من با چشم گریان، که خدایا غلط کردم نمی‌خوام پسرباشه فقط سالم باشه چون اون موقع هنوز جنسیتش رو نمی‌دونستم، خلاصه هزینه که اون موقع موقع سه چهار میلیون میشد رو به زور قرض کردیم و من آزمایش رو دادم تا جواب آزمایش من فقط گریه میکردم حالم بد بود. یه شب موقع نماز گوشیم زنگ خورد. از طرف آزمایشگاه بود منم سرسجاده نماز بودم گوشی رو برداشتم خانومه گفت بچت سالمه هیچ مشکلی نداره، پسر هم هست. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۱۲ من متولد ۱۳۷۶ هستم. سال ۹۲ تو سن ۱۷ سالگی با اینکه درسام خوب بود با همسرجان به صورت سنتی عقد کردیم و بعد هشت ماه شهریور ۹۳ عروسی گرفتیم. من چون هم دانشگاه میرفتم هم خونه نداشتیم تا ۳سال قبول نکردم بچه دار شیم، بعد سه سال، طبقه دوم خونه پدرشوهرم رو ساختیم و اومدیم خونه خودمون، خواستیم بچه دار بشیم. من با دل درد های شدید رفتم بیمارستان و اورژانسی آپاندیسم رو عمل کردن، بعد سه ماه که خوب شدم، تصمیم گرفتیم بریم پیاده روی اربعین تو راه بودیم که من به شدت ویار داشتم اما نمیدونستم که باردارم. خیلی دلم سوخت که تو این راه نتونستم فیض کامل رو ببرم، چون دائم حالم بد بود. گذشت تا دختر نازم نیایش خانم تیر ۹۷به صورت طبیعی بدنیا اومد، خیلی آروم و ساکت بود. یعنی من اصلا نفهمیدم چطور بزرگ شد. چون عاشق بچه بودیم و قبول داشتیم باید فاصله شون کم باشه، دخترم دو سال و نیمش بود که بازم اقدام کردیم و خداروشکر پسر گلم آقا امیرعلی ۲۵ بهمن ماه، شب تولد مولامون امیرالمؤمنین بدنیا اومد. تا شش ماه اول بشدت اذیت شدیم. خیلی ناآروم بود، بعدش هرچی بزرگتر میشد آروم تر هم می‌شد. تصمیم گرفتم حالا که خدا دختر و پسر، هر دوتا شو بهم داده، دیگه بچه دار نشیم. چون طبقه بالا با بچه کوچیک خیلی سخته مخصوصا اینکه با جاری هم پیش همیم و رابطه خوبی نداریم. تا اینکه دیدم رهبرم امر کردن به فرزندآوری، اول ساده گذشتم گفتم ما که آوردیم، وظیفه بقیه اس اما دیدم گردن ماهم هست. امام زمانمون سرباز میخواد. تصمیم گرفتیم که دوباره بچه دار شیم که خانواده ها بشدت سرکوب کردن و گفتن حق ندارید که اونم مقصرش خودمون بودیم، اجازه دخالت رو از قبل داده بودیم. ما هم هیچی نگفتیم اما بدون اینکه کسی بفهمه اقدام کردیم چون من یکم بدنم ضعیفه باید قبل از بارداری زیر نظر باشم بدون اطلاع بقیه با شوهرم میرفتیم دکتر و میومدیم و خداروشکر الان یک ماهه باردارم و اصلا اجازه نمیدم کسی بخواد نظرشو بهمون تحمیل کنه. از برکت وجود دخترم رفتیم کربلا از برکت وجود پسرم رفتیم مشهد و ماشین خریدم ان شاءالله از برکت وجود این نی نی مون هم خونه ی بزرگتر می‌خریم. اینم بگم که من حتی تصمیم گرفتم اگه زنده و سالم بودم به کمک خدا بچه چهارم رو بیارم تا روز قیامت شرمنده امام حسین و امام زمان نباشم. تا اینجا که بچه هام هم رفتارشون خوبه، هم مؤدبن. دخترم میخواد بره کلاس اول و کاملا با حجابه ان شاءالله به لطف خدا به واسطه تربیت بچه هام پیش خدا و اهل بیت سربلند میشیم. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۱۴ متولد ۷۲ هستم. فرزند اول یه خانواده ۵ نفره. سال ۹۲ به صورت سنتی با همسرجان ازدواج کردم در حالی که دانشجو بودم. بعد از ۱۰ ماه، بدون گرفتن هیچ مراسمی و خرید عروسی و طلا با یک سفر زیبای کربلا زندگی دو نفره مون شروع شد😍 بعد از ۲ ماه متوجه شدم باردارم😊 من عاشق بچه بودم و حالا داشتم به رویای شیرینی مادری میرسیدم😍 بارداری سختی داشتم. ویار خیلی سخت طوری که تا ۴ ماه هیچ چیزی نمیتونستم بخورم و فقط با سرم و آمپول زنده بودم و به خاطر همین شرایط سخت مجبور شدم دانشگاه رو کنار بذارم. این شرایط سخت هم گذشت و مرداد ۹۴ محمدطاها جان من با زایمان طبیعی نسبتا سخت قدم به زندگی دو نفره ما گذاشت و زندگی رو شیرین کرد. بماند که سر انتخاب اسمش با همسرجان چالش داشتم تا موفق شدم اسم اولین فرزند رو من انتخاب کنم😅 وقتی ۵ ماهه باردار بودم متوجه شدیم که مادرم هم بارداره🤩 و مادرم ناراحت از اینکه زشته، مردم چی میگن، من داماد دارم و متاسفانه به سقط فکر میکرد ولی خوشبختانه راضی به نگه داشتنش شد و من از تک دختر بودن دراومدم و خواهر کوچولوی من آذر ۹۴ به دنیا اومد و پسرم یه خاله کوچک تر از خودش داره😂😊 محمدطاها جان بچه ناآرومی بود و به خاطر بی تجربگی نگه داری از اون برامون سخت بود. طوری که تا شش ماهگی من و همسرم نوبتی شب ها از اون مراقبت میکردیم. وقتی پسرم یک ساله شد در حوزه علمیه ثبت نام کردم و درسم رو ادامه دادم. درس خوندن رو خیلی دوست داشتم. به خاطر همین در کنار وظیفه شیرین مادری درس رو هم ادامه دادم. پسرم رو گاهی پیش مادرم میذاشتم تا با خاله جان همبازی باشه😉گاهی هم با خودم به کلاس می‌بردم. گذشت و بعد از ۲ سالگی محمدطاها در حالی که حتی از پوشک نگرفته بودم فرزند دوم رو باردار شدم و به خاطر ویار سخت مجبور به مرخصی تحصیلی شدم. در حالی که ۳۸ هفته بودم، تصمیم به جابه جایی خونه گرفتیم و مشغول جمع کردن وسایل بودم که به خاطر مسمویت بارداری پسر دومم علیرضا جان در خرداد ۹۷ به دنیا اومد😍 و در حالی که من بیمارستان بودم اثاث کشی به منزل جدید انجام شده بود و وسایل چیده شده بودند. وقتی پسر دومم۴ ماهه بود، تحصیلم رو ادامه دادم. روزها میگذشت و همه چیز خوب بود که البته زندگی بدون سختی معنی نداره ولی با وجود بچه ها شیرین بود هم درس می خوندم و هم لذت مادری رو می‌بردم. سخت بود در حالی که صبح تا ظهر کلاس بودم و ظهر در حالی که خسته از کلاس برگشته بودم مشغول کارهای خونه و بچه ها میشدم. علیرضا جان هم تقریبا در مرحله از پوشک گرفتن بود که تصمیم به بارداری بعدی گرفته شد. باز ویار سخت و این بار انصراف از حوزه. در حالی که اساتید حوزه نظر به این داشتند که مرخصی بگیرم به خاطر اینکه درس هام خوب بود ولی من به خاطر بچه ها تصمیم گرفتم انصراف بدم و کنار بچه ها، تمام وقت بمونم چون مطمئنا اون ها هم اذیت بودند. در حالی که تازه ۴ ماهگی تموم شده بود و از دست ویار ها راحت شده بودم صاحب خونه حکم تخلیه خونه رو داد چون خودش به خونه اش احتیاج داشت😐 چاره ای نبود و من برای بار سوم در حالی که باردار بودم مجبور به اثاث کشی شدم. این رو هم بگم که تمام کارهام رو با اینکه باردار بودم خودم انجام می‌دادم. جمع کردن وسایل برای اثاث کشی و وقتی حالم بد بود همسر از سرکار می اومد و غذا درست میکرد و از کسی کمک نگرفتیم. بعد از ۲ تا پسر دوست داشتم این بار دختر داشته باشم و طعم دختر دار شدن رو هم بچشم ولی نظر خدا چیز دیگری بود. چون روزهای کرونا بود میگفتند حداقل میذاشتید بعد کرونا. یا کلا بس بود مگه چه خبره؟ ولی کو گوش شنوا؟😅😂 و دی ماه ۹۹ محمدحسن جان، پهلوان خانواده با وزن۴۲۰۰ به دنیا اومد. همه به خصوص مادر خودم و مادرشوهرم میگفتند بسه دیگه بچه نیارید با این شرایط سخت الان، همین ها بس اند ولی همسر در جواب میگفت نهضت ادامه دارد انشالله😂 گذشت و به همسرجان گفتم پس فعلا یه سال استراحت بعد بچه بعدی... این خونه چون بزرگ بود و گرم نمیشد تو زمستون های سرد شهر ما به خاطر اینکه بچه ها سرما نخورند بعد از ۲ سال تصمیم گرفتیم خونه رو عوض کنیم و به خونه دیگه ای رفتیم. در حالی که صاحب خونه فکر میکرد ۲ تا بچه داریم وقتی متوجه شد ۳ تا هستند اونم پسر😁اول یکم بدقلقی کرد ولی بعدش بنده خدا کنار اومد. در این بین گوشه و کنایه ها بود که پسرزاست می خواد انقدر بیاره تا دختر بشه😐 اولش نیت خودم هم همین بود چون دوست داشتم طعم هر دو میوه رو بچشم ولی بعد از فرمان حضرت آقا برای جهاد فرزند آوری هدفم فقط آوردن و تربیت سرباز برای ولی امر و حضرت صاحب الزمانم شد. ادامه👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۱۷ من دوتا گل دختر دارم، سال قبل تو مرداد ماه سفر به مشهد داشتیم، همونجا نیت کردم برای سربازی آقامون خدا بهمون یه فرزند صالح و سالم بده بعد از سفر مشهد، برای پیاده روی اربعین با همسرم دوتایی راهی کربلا شدیم و دخترهامو پیش مادرمگذاشتم، چون میدونستم سال بعد نمیتونم پیاده روی برم قطعا یا باردارم یا نی نی بدنیا اومده، پارسال پیاده روی اربعین اولین بار بود میرفتم ، قبلا دوبار کربلا رفته بودم اما نه برای اربعین، الحق و والانصاف سفر خاطره انگیز و معنوی عالی بود که از همسر صبورم ممنون هستم. اونجا هم از آقا امام حسین(ع) و پدرمون آقا امیرالمؤمنین(ع)خواستم کمک کنن و خدا فرزند سالمی بهمون بده، خلاصه از کربلا برگشتیم، قبلا چکاپ رفته بودم همه چی الحمدالله خوب بود. دکتر فولیک اسید تجویز کردن شروع کردم به خوردن و با توکل بخدا اقدام کردیم. از شانس خوب یا بد من از ماه مهر نامه همسرجان رو زدن برای ماموریت به شهرستان😐 اولش ناراحت شدم. میخواستم بیخیال بشم. دوباره گفتم آقا جان من به نیت سربازی برای شما دارم اقدام میکنم پس خودتون کمکم کنین و متوسل شدم به خانم نرجس خاتون (س)، تو ماه آبان دوره ام عقب افتاد. اول فکر کردم بخاطر دندانپزشکی هست که رفتم و چرک خشک کن خوردم اما ۵ روز که شد دیگه شک کردم. روز شهادت خانم حضرت زهرا (س) بی‌بی چک گذاشتم و شگفت زده😍 به همسرم چیزی نگفتم، تا اومد مرخصی، روز اول که رسید اصرار کردم امشب بریم زیارت شاه عبدالعظیم، ایشون گفتن خسته هستم، حالا یه شب دیگه بریم ولی من اصرار که امشب بریم، خلاصه راهی زیارت شدیم. از قبل یه پستونک خریده بودم کادو کردم یه نامه کوتاه ام نوشته بودم، رسیدیم اونجا، اومدیم از هم جدا بشیم که ایشون بره مردونه، گفتم صبر کن، پستونک و نامه رو گذاشتم تو جیب شون،گفت چیه؟ گفتم تولدت دوهفته دیگه هست چون شما نیستی کادو تو زودتر برات گرفتم. رفتم تو داخل شدیم زیارت کردم، دورکعت نماز خوندم که دیدم گوشیم زنگ میخوره مطمئن بودم همسرم هست وقتی جواب دادم فقط گریه میکرد عین بچه اول مون، انقدر خوشحال بود. نتونست حرف بزنه فقط گفت خدا مارو خیلی دوست داره❤️ زیارت کردم اومدم بیرون، همسرم منو دید بغل ام کرد. اومد بوس کنه که دیدم خادم ها دارن بد نگاه میکنن، گفتم آقا بقیه رو بذار برای خونه😁 باورش نمیشد اصلا، گفت کسی میدونه گفتم نه هیچ کس، چون دوباره ماموریت میخواست بره، اصرار داشت به مامانم بگم گفتم اصلا.... ایشون برگشتن و من موندم و مسئولیت بچه ها، بخصوص دختر بزرگم که مدرسه اش دور بود و هرروز باید خودم می‌بردم و می‌آوردم، ویار های داغونم خیلی سریع شروع شد از صبح که بلند میشدم حالت تهوع تا آخر شب🤮 هیچی نمیتونستم بخورم، سر دوتا دخترام هم ویار داشتم ولی فقط تهوع اما این سری تجربه جدید استفراغ هم شروع شده بود، خلاصه چند سری رفتم سرم زدم، سری آخر دکتر گفت اگه اینطوری باشی باید بستری بشی😢 خلاصه با توسل به خانم نرجس خاتون و آقا این دوران رو گذروندم. ۴ماه که تموم میشه اوضاع ام خوب میشه کم کم،اگه کمک خدا و ائمه نبود نمیتونستم، ولی روز اول با خودشون عهد بسته بودم و همه چی و به خودشون سپرده بودم. تو بهمن ماه بود یه روز دخترم رو بردم مدرسه، انقدر حالم بد بود که فقط خدا میدونه، وسط سال سرویس نبود بگیرم، رفت وآمد هم برام سخت بود. پیاده روی زیاد داشت، یه روز گفتم خدایا خودت کمکم کن دیگه نمیتونم، از قضا یه خانم رو دیدم که راننده سرویس هست و سه تا دانش آموز می‌بره، بهشون شرایط مو گفتم و قبول کردن که دختر منو هم قبول زحمت کنن با هزینه مناسب، همه اینا رو بخاطر برکت نی نی میدونستم. تو ماه اسفند دل رو به دریا زدم و به مامانم گفتم ،بماند که چقدر عصبانی شد😡🤬البته بنده خدا دلش برای من می‌سوخت که همسرم نبود و مسئولیت دوبچه باهم بود و شرایط ویار که بعدا متوجه شد، هیچی نگفتم فقط میگفتم خدا کمک میکنه، عید تقریبا ۵ماهم در حال تموم شدن بود که بقیه متوجه شدن. واکنش ها اونطور که فکر میکردم خیلی بد نبود اما تو خانواده پدر ومادر هم نسل جدید همه یا بچه ندارن یا یک دونه، وقتی می‌شنیدن من بچه سوم، اولین سوال ناخواسته بوده یا میخواستین😫 دیگه لوله هاتو میخوای ببندی😠دیگه بسه هم دخترشو داری هم پسر😏اون یکی پشت سر میگفت شوهرش پسر میخواسته که سومی رو آورده، من فقط میخندیدم🤪 خلاصه گل پسر ما الان ۲۱ روزه بدنیا اومده، از خدا ممنونم که همیشه هوامو داشته، الحمدالله با اینکه سزارین سوم ام بود اما اذیت نشدم. به حرف دیگران توجه نکنین، برای خودتون زندگی کنین، نیازی نیست جواب حرف دیگران رو بدین با یک لبخند بگذرین و اون کاری که فکر میکنین درسته انجام بدین. از خدا میخوام انشالله به همه فرزندان صالح وسالم بده 🙏 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۱۹ متولد اسفند ۶۹ هستم در تهران. بچگی من تا ۱۰ سالگی در شهرستانی کوچک و مذهبی (به خاطر شغل پدرم) گذشت. من فقط یک برادر دارم که یک سال از من بزرگتره و جالبه که پدر و مادر من فقط یک فرزند میخواستند و من خداخواسته به این دنیا پا گذاشتم. وقتی ۱۰ سالم شد، پدرم تصمیم گرفت مارو بیاره تهران و علیرغم میل مادرم، به هر سختی ای تن میداد ولی اعتقاد داشت که بچه هاش باید تو تهران بزرگ بشن. وقتی آمدیم تهران فضا خیلی متفاوت تر شد و از یک محیط کوچک مذهبی به محیطی باز و کمتر مذهبی وارد شدیم که خیلی چیزها از جمله بی حجابی در ذهن من تعریف نداشت. ولی متاسفانه تحت تاثیر دوستان و محیط من هم کم کم هم رنگ جماعت شدم و بیزار از قید و بند و حجاب ولی چون پدرم سخت گیر بودند، حجابم کم شد ولی برداشته نشد. دوران سخت بلوغ با کنترل شدید خانواده به پایان رسید و من پا به دانشگاه گذاشتم و لذت وصف ناشدنی استقلال سرمستم کرده بود. امان از شر شیطان که دایره روابطم روز به روز گسترده تر و متنوع تر میشد. دورانی که فکر کردن بهش آزارم میده. من مدت زمان زیادی رو در مسیر رفت و آمد به دانشگاه داخل مترو و اتوبوس بودم و همین باعث شد که تصمیم بگیرم در مسیر قرآن حفظ کنم که وقتم هدر نره. واقعا اعجاز قرآن رو در زندگی احساس کردم، با اینکه نمی فهمیدم دارم چی میخونم ولی شخصیتم روز به روز داشت تغییر میکرد. کم کم به حجاب تمایل پیدا کردم و با مطالعه کتب شهید مطهری و چند جلد دیگر سعی کردم کمی خودم رو جمع و جور کنم. اما امان از شر شیطان که هرکاری میکنی یه راهی برای نفوذ پیدا میکنه. من در رشته هنر تحصیل میکردم و یکی از اساتیدم که اعتقاد دارم خود ابلیس بود من رو باز از راه درست دور کرد. این موضوع باعث شد مدت زمان زیادی بیزار باشم از مرد و ازدواج و تعهد .... در حالی که احساس تنهایی همیشه آزارم میداد و خواستگار زیادی هم داشتم. خدارو شکر چیزی که هیچ وقت تو زندگیم ترک نشد نماز و دعا بود که مدیون پدر و مادرم هستم. کم کم به افسردگی دچار شدم. روزی برادرم که در رشته روانشناسی تحصیل میکرد، ازم دعوت کرد که یک سری دوره های خودشناسی رو بگذرونم و من رو از اون چاه تنهایی و افسردگی در آورد. من توبه کردم و زندگی جدیدی رو شروع کردم. من با گذراندن این دوره ها بزرگ میشدم و شاد و امیدوار. بعد از یکی از دوره ها تصمیمم رو باید در مسائل اساسی زندگی قطعی میگرفتم و یکیش که برای من بزرگترینش بود، حجاب بود. من چادر رو انتخاب کرده بودم و ازاونجایی که اگر یک قدم به سمت خدا برداری خدا صد قدم به سوی تو برمیداره حسابی برام جبران کرد. من با انتخاب چادر از طرف تمام دوستان طرد شدم و تازه فهمیدم فاجعه دردناکیست که زنانگی و زیبایی یک زن وسیله خوشگذرانی و لذت دیگران باشه. اون روزها از خواستگار آمدن و سرنگرفتن وصلت خسته شده بودم و یک روز از خدا خواهش کردم هیچ خواستگاری نیاد به این خونه مگر کسی که همسر منه. یک روز وقتی با تعدادی از بستگان رفته بودیم پیک نیک، به طرز عجیبی من به چشم برادر همسرم که یکی از فامیلهای دور سببی ما هستند آمدم و ایشون بیشتر من رو به خاطر حجابم برای برادرشون پسند کردند. آخه هم من و هم همسرم دارای بستگانی هستیم که خیلی باز و مختلط و راحت هستند متاسفانه. و خدا مزد حجابم رو برام همسری فرستاد که گلیست از گلهای بهشت، راحت بگم تاریخ مثل شو کم دیده... ما در مراسم خواستگاری به توافق رسیدیم. ایشون از لحاظ مالی به من گفتند صفر هستند و تاکید کردند حتی از پدرشون کمک نمیگیرند و من قبول کردم چون مردانگی و مذهبی بودنش به دلم نشسته بود و تمام معیارهامو داشتند. خیلی زود نامزد کردیم و بعد ۴ ماه در سال ۹۳ عروسی گرفتیم و در اطراف تهران در یک خانه نقلی اجاره ای زندگیمون رو شروع کردیم. روز به روز به لطف خدا زندگیمون عاشقانه تر می شد. همسرم عاشق بچه بود و من میگفتم تا خونه نخریدیم بچه بی بچه. ولی ازونجایی که مهره مار داره راضیم کرد😁 و پسر اولم سال ۹۵ به صورت طبیعی و با شرایطی سخت به دنیا آمد. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۱۹ پا قدم پسرم بود که بعد از مدتی تصمیم گرفتیم هرچی داریم بفروشیم و سپرده کنیم و خونه بخریم. ما سپرده کردیم ولی تو همین مدت خونه شد ۳برابر اون پولی که ما داشتیم و ما مجبور شدیم بریم ساوجبلاق تا با مبلغ کم بتونیم خونه بهتری بخریم. اما دیگه پول پیش نداشتیم و مجبور شدیم چند روز خونه مادرم باشیم و چندروز منزل مادر همسر. حالا تو این شرایط پسر دومم رو باردار بودم با شرایط مالی افتضاح که خدا نخواد برای کسی. انقدر گرسنگی و نداری کشیدم تو اون بارداریم که نگم براتون. خلاصه گذشت و ما خونه رو تحویل گرفتیم و رفتیم داخلش و پسر دومم سال ۹۸ به دنیا آمد. ازونجایی که ان مع العسر یسری هست، بعد از یک سال خانه را فروختیم و آمدیم نزدیک محل کار همسرم. واقعا رزق و روزی مادی و معنوی خوبی داشت پسر دومم. وقتی آمدیم منزل جدید، ماشینمون رو فروختیم ولی راضی بودیم چون به پدر و مادرهامون نزدیک بودیم. من کار کیک و شیرینی خانگی رو شروع کرده بودم و حسابی داشتم مشتری جمع میکردم. دقیقا اسفند ۱۴۰۱ بود که میدیدم هرچه میپزم حالم داره ازش بهم میخوره و البته دوره ام هم عقب افتاده بود. ولی این رو از فشار کار میدونستم چون قنادی اونم اسفند ماه شلوغترین زمان کار هستش. خلاصه حالم بد بود ولی چون جلوگیری داشتیم اصلا فکر نمیکردم باردار باشم. بی بی چک زدم مثبت شد و من شوکه شده بودم اما راستش خیلی خوشحال شدم چون علاقه داشتم به فرزندآوری ولی جرات نداشتم و همسرمم میگفت دوتا کافیه. اما بنازم لطف خدا رو که مثل همیشه بهتر ازون چیزی که فکرشو میکردیم نصیبمون کرد. من یه چله گرفته بودم برای ام البنین که ماشین بخریم و سر ۴۰ روز نشده بود متوجه شدم باردارم و از زمانی که دخترم رو باردار شدم، نعمت های مادی و معنوی بود که به زندگیمون سرازیر شد و با وام فرزندآوری ماشین هم خریدیم. الان دخترم ۲ماهشه و من هرروز میگم ایکاش زودتر به دنیام می آمدی و این حس رو بعد از به دنیا آمدن همه شون داشتم چون همیشه توهمات منفی و بیهوده من رو از بچه دار شدن دور می‌کرد. ولی الان میبینم چه لذت عمیقی رو از خودم دور کرده بودم و میگم ایکاش بتووم براش یک خواهر بیارم تا مثل من انقدر تنها نباشه. متاسفانه فرهنگ عمومی جامعه هنوز روی فرزند کمتر زندگی بهتر گیر کرده و من از وقتی باردار شدم انقدر برخورد های بد دیدم که حد نداره. الانم فامیل همش میگن دیگه نیاری هاااااا و من با روی خوش میگم انشاالله چهارمی😁 الان با وجود ۳تا بچه زمانم هم برکت کرده حتی توانم و سلامتیم و روحیه ام و انقدر فعال هستم که هیچکس باورش نمیشه که من انقدر سفارش میگیرم، بچه کلاس اولی دارم، شب بیداری نوزاد دارم و دایم دارم کار میکنم. نترسید که ترس آفت جان و روح و ایمان انسان است. خدا وقتی فرزند هدیه میده عشقشم میده، ما سر بچه سوم یه جوری ذوق مرگ بودیم که انگار بچه اولمونه. با به دنیا آمدن دخترم زندگی ما متحول شد. شوهرم بعد از ۲۰ سال کار، تازه رسمی شد و واقعا از زمانی که دنیا آمده انگار فقر از خونه مون رفته بیرون و خیلی راحت تر داریم زندگی میکنیم به لطف پروردگار. هرچه دارم از صدقه سر بچه هامه. شکر خدا که هرچه شکر کنیم کم کردیم. 🤲 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۰۲ سال ۹۵ بعد از کنکور بود که پای خواستگار ها به خونه مون باز شد ولی خب هرکدوم به دلایلی یا رد میشدن یا اونا نمیپسندیدن. بعد از اینکه ورودی مهرماه توی هیچ دانشگاهی پذیرفته نشدم، برای ورودی بهمن، رشته ی علوم ورزشی باید امتحان عملی میدادم توی آذرماه. چند روز بعد از اون امتحان، از طرف یکی از دوستانمون، خانواده ی همسرم برای خواستگاری تشریف آوردن. جلسه اول که فقط دیدار مادرانه بود. جلسه دوم آقای همسر و مادرشون اومدن. مادرهمسرم گفتن پسرم قراره بره ماموریت، بنا شد همو ببینید و فکراتون رو بکنید. اگر هر دو نظرتون مثبت بود، بعد از اینکه پسرم از ماموریت برگشت، مزاحمتون میشیم و این جلسه هم یک ربع بیشتر طول نکشید. همسرم رفتن ماموریت(تامین نظم و امنیت مراسم بزرگ اربعین😍)و هفته ی بعدش مادرهمسرم تماس گرفتن و نظرشون رو گفتن و‌ ماهم نظر مثبتمون رو اعلام کردیم. وقتی برگشتن، دو جلسه باهم صحبت کردیم و بعد یک شیرینی خوران ساده در روز مبعث حضرت رسول برگزار کردیم و شب یلداهم عقد کردیم😍 دوماه بعد عقد من دانشگاه الزهرا پذیرفته شدم❤️محل کار همسرم هم تهران بود.من خوابگاه بودم و‌ ایشون محل کار. دوبار در هفته همدیگه رو می‌دیدیم. دوران خوبی نبود،خیلی سخت گذشت. بعد یکسال و نیم ازدواج کردیم و رفتیم زیر یک سقف. اما تصمیم گرفتیم برای اینکه همسرم سختی کمتری برای رفت و آمد متحمل بشن، بریم یک شهر دیگه برای زندگی و ۶ ماه بعد عروسی این اتفاق افتاد. زندگی ساده و دوست داشتنی ای داشتیم. مستاجر بودیم و این منو خیلی اذیت می‌کرد. تا تونستیم پس انداز کردیم و یکسال بعد الحمدلله تونستیم خونه بخریم. البته تمام طلا ها و ماشینمون رو دادیم برای خرید خونه. یک ماه بعد از خرید خونه، در حالی که قرار بود برای تشخیص سنگ کلیه سی تی اسکن انجام بدم گفتم اول تست بارداری بدم و الحمدلله متوجه شدم باردارم. خیلی خوشحال بودیم تا اینکه کرونای لعنتی اومد و دوران بارداری بشدت سخت، با ویارهای شدید و حال خراب و سنگ صفرایی که دچار شده بودم و دردناک بود، گذروندم. خلاصه گذشت و پسرم با یک زایمان عالی سال۹۹ بدنیا اومد✌️پسرم ۹ ماهه بود که به لطف خدا تونستیم دوباره ماشین بخریم. دقیقا پسرم دوسالش بود که در نبود پدرش که بازهم ماموریت اربعین بودند، با کمک مادرم و نذر حضرت علی اصغر، به راحتی از شیر گرفتمش. تصمیم ما برای فرزند دوم و فاصله ی کم بین بچه ها، قطعی بود. خداوند هم لطفش رو شامل حال ما کرد و‌ من مجدد باردار شدم. دقیقا توی ۸ هفته بارداری و زمانی که داشتیم این خبر رو به خانواده هامون میدادیم، یک روز صبح درد عجیبی گریبان گیرم شد. پیش خودم گفتم احتمالا سقط کردم و منتظر ظهور علائمش بودم که با سونوگرافی متوجه آپاندیس شدید و مجبور به جراحی اورژانسی شدیم. روز عمل قرار شد که جراحی با بیحسی انجام بشه. از اونجایی که من هیچ وقت بیحسی روی بدنم اثر نداره، کامل متوجه میشدم و درد میکشیدم ولی چون بسیار تحمل دردم بالاست و داد و هوار نمیکردم، دکتر فکر میکرد فقط ترسیدم. تا اینکه با بالارفتن فشار و ضربان قلب، تصمیم به بیهوشی گرفتند. اینجارو من متوجه نشدم اما همسرم گفتن که دکتر خودشون رفتن و همسرم رو سریع خواستن و مجدد ازشون رضایت گرفتن که بیهوشی عوارض داره و ممکنه بچه نمونه. همسرم هم رضایت میدن. بعد اینکه بهوش اومدم، فهمیدم شب میلاد حضرت زینب هست. همونجا ازشون خواستم که من دختر خیلی دوست دارم. اگر مصلحت خدا هم بر همین هست،به حق حضرت زهرا و حضرت زینب سالم بمونه و کنیز حضرات بشه و ان شا الله وقتی بزرگ شد پرستار بشه. یادمه تمام پرستارا مدام چک میکردن و امیدی به موندن بچه نداشتن. اما به لطف خدا و ائمه دختر ماهم سالم و سلامت،۷ ماه بعدش بدنیا اومد و‌ فاصله سنی اش با داداشش شد ۲ سال و ۹ ماه. فاصله ی سنی کم بچه ها و‌ زندگی توی شهر دور از خانواده هامون چالش های خودشو داره. اما من همیشه میگم اولا که خدا هست و‌ دوما فقط ما نیستیم که این شرایط رو‌ داریم. حرف ها و طعنه ها بابت سن بچه ها زیاده اما اونچه که مهمه، بعد از رضای خدا و لبیک به فرمان حضرت آقا، امید به زندگی ای هست که بعد هربار لبخند بچه ها به آدم تزریق میشه. در آخر از همه عزیزان التماس دعا دارم. این راه ادامه داره😉✌️ "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
📌 ازدواج کرده است از بچه دار شدن جلوگيری می کند. مي‌گويد: خوب نيست، مردم خواهند گفت که آن هفته ازدواج کرده‌اند، اين هفته بچه دار شدند... به يکديگر طعنه نزنيد. مي‌خواهد بچه دار شود. مي‌خواهد زود بچه دار شود. 📌 دختر عموهايت هنوز ازدواج نکرده‌اند، تو حامله شده ای! همسرش مي‌خواهد حامله شود. به دختر عموهايش چکار داری؟... مادر به دخترش طعنه مي‌زند. مي‌گويد: چرا بچه دار شده‌ای؟! 📌 اگر خيلي ديندار هستيد به حرامها طعنه بزنيد. ما منکر روشن را مي‌بينيم و چيزی نمي‌گوييم، به معروف قطعی طعنه مي‌زنيم. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۸۰ من متولد سال ۶۵ هستم. در یک خانواده پرجمعیت به دنیا اومدم. خواستگارانی زیادی داشتم تا اینکه همسرم به خواستگاریم آمد. من حافظ قرآن بودم و همسرم طلبه، زندگی مون رو خیلی ساده و با رفتن به پابوس امام رضا ع شروع کردیم در سن ۲۰ سالگی... بعد از هشت ماه باردار شدم و دخترم در سال ۸۸ به دنیا آمد، یه دختر سالم و زیبا، چون تجربه اولم بود، همه چی برام سخت بود و دست تنها بودم. دخترم خیلی مریض می‌شد و من خیلی اذیت می‌شدم، تصمیم گرفتم که حالا باردار نشم و... به همین خاطر چهارسال فاصله انداختم. دخترم همیشه تنها بود و این اشتباه بزرگ من بود. بعد از چهار سال، مجدد باردار شدم و خدا یه دختر ناز دیگه بهمون بخشید. یک سال بعد، من خدا خواسته باردار شدم اما این دفعه اصلا آمادگی نداشتم و خیلی ناراحت بودم و می‌گفتم من بچه نمیخوام و... سونو که دادم گفتن دختره، مردم همش طعنه بهم می‌زدن که دختر زاست و من چقدر ناراحت می شدم. اما شوهرم می‌گفت من دختر دوست دارم و باید خداروشکر کنیم و راضی به رضای خدا باشیم. دختر سوم هم که به دنیا امد خیلی اذیت شدم چون زایمان هام سزارین بود و دوتا بچه پشت سرهم و کوچیک، کم خوابی ضعف جسمانی و... با سختی دختر سومم دوساله شد که دوباره خداخواسته باردار شدم اما این دفعه بچه پسر بود و من خوشحال که دخترام برادر دارن و... بعد از پسرم، من و شوهرم دیگه ختم بارداری زدیم و گفتیم خداروشکر کافیه، خدا بهمون بچه های سالم داده و... بعد از چهارسال که بچه ها دیگه از آب وگل دراومدن و من خواستم یکم نفس بکشم فهمیدم دوباره باردارم و خدا یه پسر خوشگل و ناز دیگه بهمون داد که یکی از بهترین تجربه های بارداری من بود چون سه تا دخترام مثل پروانه دورم میچرخیدن و خیلی از من مراقبت کردن تا پسرم به دنیا اومد. سزارین پنج بودم. دختر وسطیم که کلاس دوم و دختر سومم که کلاس اول بود و دختر بزرگم که کلاس هفتم بود تمام کارها خونه رو به همراه همسرم انجام میدادن و حتی نوبتی شب بیدار میموندن تا از من و برادر کوچیک شون مراقبت کنن و بهترین زایمان و بزرگ کردن بچه برام پنجمی بود چون اصلا مثل گذشته تنها نبودم. الان هم اکثر کارها ی خونه رو دخترها انجام میدن و هیچ وقت حوصلم سر نمیره اما خواهرانم یا فامیل که دو یا یک بچه بزرگ کردن الان تنها هستن و همیشه احساس غم و تنهایی دارن. میخوام بگم درسته خیلی سختی کشیدم اما وقتی بچه ها از آب وگل در اومدن جواب تمام سختی هایی که متحمل شدم رو گرفتم. ان مع العسر یسرا و الان خدارو هزار مرتبه شکر میکنم که دخترام هستن و دردل هام رو میشنون و پسرهام عاشقانه منو دوست دارن. انشالله عاقبت به خیر بشن و خداوند کمک کنه درست تربیت بشن و سرباز باشن برا امام زمان عج کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۹۸۰ من متولد سال ۶۵ هستم. در یک خانواده پرجمعیت به دنیا اومدم. خواستگارانی زیادی داشتم تا اینکه همسرم به خواستگاریم آمد. من حافظ قرآن بودم و همسرم طلبه، زندگی مون رو خیلی ساده و با رفتن به پابوس امام رضا ع شروع کردیم در سن ۲۰ سالگی... بعد از هشت ماه باردار شدم و دخترم در سال ۸۸ به دنیا آمد، یه دختر سالم و زیبا، چون تجربه اولم بود، همه چی برام سخت بود و دست تنها بودم. دخترم خیلی مریض می‌شد و من خیلی اذیت می‌شدم، تصمیم گرفتم که حالا باردار نشم و... به همین خاطر چهارسال فاصله انداختم. دخترم همیشه تنها بود و این اشتباه بزرگ من بود. بعد از چهار سال، مجدد باردار شدم و خدا یه دختر ناز دیگه بهمون بخشید. یک سال بعد، من خدا خواسته باردار شدم اما این دفعه اصلا آمادگی نداشتم و خیلی ناراحت بودم و می‌گفتم من بچه نمیخوام و... سونو که دادم گفتن دختره، مردم همش طعنه بهم می‌زدن که دختر زاست و من چقدر ناراحت می شدم. اما شوهرم می‌گفت من دختر دوست دارم و باید خداروشکر کنیم و راضی به رضای خدا باشیم. دختر سوم هم که به دنیا امد خیلی اذیت شدم چون زایمان هام سزارین بود و دوتا بچه پشت سرهم و کوچیک، کم خوابی ضعف جسمانی و... با سختی دختر سومم دوساله شد که دوباره خداخواسته باردار شدم اما این دفعه بچه پسر بود و من خوشحال که دخترام برادر دارن و... بعد از پسرم، من و شوهرم دیگه ختم بارداری زدیم و گفتیم خداروشکر کافیه، خدا بهمون بچه های سالم داده و... بعد از چهارسال که بچه ها دیگه از آب وگل دراومدن و من خواستم یکم نفس بکشم فهمیدم دوباره باردارم و خدا یه پسر خوشگل و ناز دیگه بهمون داد که یکی از بهترین تجربه های بارداری من بود چون سه تا دخترام مثل پروانه دورم میچرخیدن و خیلی از من مراقبت کردن تا پسرم به دنیا اومد. سزارین پنج بودم. دختر وسطیم که کلاس دوم و دختر سومم که کلاس اول بود و دختر بزرگم که کلاس هفتم بود تمام کارها خونه رو به همراه همسرم انجام میدادن و حتی نوبتی شب بیدار میموندن تا از من و برادر کوچیک شون مراقبت کنن و بهترین زایمان و بزرگ کردن بچه برام پنجمی بود چون اصلا مثل گذشته تنها نبودم. الان هم اکثر کارها ی خونه رو دخترها انجام میدن و هیچ وقت حوصلم سر نمیره اما خواهرانم یا فامیل که دو یا یک بچه بزرگ کردن الان تنها هستن و همیشه احساس غم و تنهایی دارن. میخوام بگم درسته خیلی سختی کشیدم اما وقتی بچه ها از آب وگل در اومدن جواب تمام سختی هایی که متحمل شدم رو گرفتم. ان مع العسر یسرا و الان خدارو هزار مرتبه شکر میکنم که دخترام هستن و دردل هام رو میشنون و پسرهام عاشقانه منو دوست دارن. انشالله عاقبت به خیر بشن و خداوند کمک کنه درست تربیت بشن و سرباز باشن برا امام زمان عج کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۳ماه از ازدواجم نگذشته بود که متوجه شدم باردارم. خیلی ناراحت شدم، چون حرف دیگران خیلی برام مهم بود. هنوز اثر حرف ها و حدیث ها بود که چرا تو سن کم ازدواج کردی؟؟؟؟ هر کاری کردم سقط کنم، نشد. این در حالی بود که همسرم خیلی خوشحال شده بود از بارداریم... سختی های دوران بارداریم گذشت. اما پچ پچ ها و تمسخرها رو میشنیدم که بچه داری هم مسخره بازی شده ... خدا بهم یه فرشته داد. یه فرشته ای که تو فامیل به جرات میگم مثلش نیست، از لحاظ اخلاق و حجاب و ... دخترم خیلی عالی بود نه اذیت میکرد نه گریه میکرد. خیلی زودتر از اون چیزی که فکرش رو میکردم خانم شد تو سن دوسالگی که بچه ها فقط سرگرم بازی هستن دخترم کمک حالم بود. دوسالش که بود، باردار شدم، اینقدر ناراحت شدم که دوست داشتم بمیرم، تازه حرف و حدیث ها تمام شده بود و کسی چیزی نمیگفت. جرات نداشتم بگم باردارم. تا ۴ماه به کسی چیزی نگفتم، ولی وقتی فهمیدن دوباره پچ پچ ها شروع شد. احساس تنفر میکردم از خودم... دوران سخت بارداری گذشت و پسرم به دنیا اومد. برخلاف بچه ی اول خیلی اذیت میکرد، سر همه چی اذیت شدم. هر کس یه نظری می داد. همه شده بودن معلم اخلاق... الحمدالله پسرم هر چه بزرگتر شد، عاقل تر میشد. از حرف هایی که میشنیدم خیلی ناراحت میشدم حتی دیگه جلوی خودمم میگفتن و میخندیدن. سال ۸۹ بعد از به دنیا اومدن فرزند دومم تصمیم گرفتیم که راه مطمئنی رو انتخاب کنیم و فعلا بچه دار نشیم. خیلی پرس و جو کردیم و عمل وازکتومی یا عقیم سازی آقایون رو پیشنهاد کردن و شروع کردیم به تحقیق که آیا عوارض داره؟! و یا اینکه قابل برگشت هست؟! و دکترا هم گفتن هم قابل برگشته و هم هیچ عوارضی نداره و با خیال راحت دنبال کارها افتادیم و صرفا با پرداخت هزینه ویزیت دکتر و کاملا رایگان این عمل رو همسرم انجام دادن... دکتر گفت به هیچ عنوان تا ۳ ماه رابطه نداشته باشین و مراقبت کنید تا عمل با موفقیت انجام بشه و من هم خوشحال از اینکه دیگه نگرانی و استرس ندارم، ولی خوشحالیم زیاد طول نکشید. همسرم همش می‌گفت احساس بدی پیدا کردم و ما قطع نسل کردیم و من دلداریشون میدادم که این طور نیست و قابل برگشته... با صحبت های حضرت آقا و همسرم، دلم میخواست دوباره بچه دار بشم. من و همسرم با هم صحبت کردیم و چهارسال بعد از عمل، پیگیر عمل وازووازستومی یا عمل برگشت شدیم و با صحبت هایی مواجه شدیم که زمانی که میخواستیم عمل وازکتومی رو انجام بدیم برعکسش رو شنیدیم. دکتر گفت شانس بعد از عمل برای باروری زیر ۳۰ درصد هستش و هزینه ی گزافی داره و هیچ تضمینی نیست که دوباره باروری صورت بگیره. من و همسرم ناراحت و پشیمون از کاری که قبلا انجام داده بودیم تا مدت ها حالمون بد بود ولی بعد یه مدت واقعا دلمون بچه میخواست رفتم دنبال عمل برگشت و با ۱۰ میلیون هزینه این عمل انجام شد دوره ی نقاحت ۴۰ روز بود. بعد از عمل بازگشت آزمایش اول رو که دادیم، الحمدالله اسپرم وجود داشت و نور امیدی تو دلمون روشن شد و خوشحال از اینکه عمل برگشت با موفقیت انجام شده ولی تو آزمایشات بعدی دچار شک شدیم چون به حد باروری نرسیده بود و آزمایشات متعدد با هزینه های زیاد... ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
تا یک دکتر آب پاکی رو ریخت روی دستمون که لوله های منی بَر وقتی از یک قسمت دچار قطعی بشن، مسدودی ایجاد میکنن و از هر ۱۰۰ نفر شاید یکی شانس بیاره چون عمل برگشت یک عمل خیلی ظریف و میکروسکوپی هستش و بخیه ها باعث مسدودی میشن و شما هیچ وقت به طور طبیعی باردار نمیشین... من و همسرم ناراحت و سخت پشیمون از کاری که کردیم به درگاه خدا توبه کردیم و خودمون رو سپردیم به خدا و ائمه... گفتیم خدایا خودت بهمون به طور طبیعی بچه بده که تو دردسر فرزندآوری نیفتیم... روز به روز عطش ما برای بچه بیشتر میشد و دریغ از یک بار بارداری... به بزرگی خدا ایمان داشتیم و داریم ولی هر خطایی یه تنبیهی در پی داره دو سال تمام در حسرت فرزند بودیم تا سال ۹۶ به همسرم پیشنهاد iui دادم و ایشون قبول کردن و دکتر رفتیم و ۳ میلیون هزینه ی iui دادیم و با کمال خوشحالی که دیگه میشه و تمام و این مدت همش حس شعف داشتیم که داریم دوباره بچه دار میشیم. ولی بعد ۱۴ روز که آزمایش دادم به قدری داغون شدم که اومدم خونه و فقط گریه کردم. با دکتر مردان مشورت کردیم و گفت شما فقط به روش ivf که اونم فقط ۳۰ درصد امکان داره باردار میشید. خیلی ناراحت و سر خورده بودم و پشیمون از کاری که کردم. رفتیم دنبال آزمایشات ivf... هزینه ی آزمایشات و عکس رنگی و سونو هایی که دادم اون موقع تقریبا ۳ تومن شد وقتی آزمایشات رو به طور کامل انجام دادیم. دکتر یک سری دارو برام نوشت که تخمک گذاری انجام بشه هر ۴ روز ۱۸۰۰۰۰۰ تومان هزینه آمپول ها و هربار دارو هم ۴۰۰ تا ۵۰۰ میشد که باید طی ۲۸ روز مرتب آمپول دارو مصرف میکردم و میزدم بماند که این آمپول ها و داروها چه آسیب های جسمی که به من وارد کرد. وقتی به طور کامل داروها رو گرفتم، مرتب باید سونو میشدم تا ببینم چند تا تخمک آزاد کردم هر بار سونو هم میدادم ۸۰ تومن هزینه سونوهام بود. روز پانکچر فرا رسید که ۱۴ تا تخمک گرفتن و از ۱۴ تا تخمک فقط دوتا برای لقاح خوب بود بعد از این همه هزینه و دارو گرفتن فقط دوتااااااا. چون هزینه ی پانکچر ۶ میلیون بود و اینکه تخمک فقط ۲ تا داشتم یعنی فاجعه... یعنی تمام مراحلی رو که انجام دادم و هزینه کردم اگر موفقیت آمیز نبود، باید تکرار میکردم. بعد از عمل پانکچر چون همراه بیهوشی بود وقتی به هوش اومدم دکتر اومد بالاسرم و گفت همسرتون آزمایش اسپرمشون صفر بوده و این یعنی خراب شدن تمام امیدهای من و دوباره از همسرتون نمونه گرفتیم، اگر صفر شده باشن، مجبوریم ایشون رو هم عمل کنیم. الحمدالله در آزمایش بعدی اسپرم وجود داشت و لقاح انجام شد و ۲ جنین بلاست تشکیل شد و دکتر تاریخ دادن برای عمل هیستروسکوپی یا خراش رحم که ۳۰۰ تومن هزینه همون خراش بود که با خونریزی و درد زیادی انجام شد و ۵ روز بعد تاریخ انتقال دادن برای ۵ روز بعد... الحمدالله رب العالمین عمل انتقال هم انجام شد و مبلغ انتقال هم ۲ میلیون هزینه برداشت و بعد از ۱۴ روز آزمایش دادن جواب آزمایشم مثبت شد تو این ۱۴ روز باید هر روز صبح و ظهر و شب آمپول و شیافت که همشون خارجی و هر آمپول ۳۰۰ تومن بود میزدم. و بعد از مثبت شدن این پایان کار نبود. تا ماه سوم دکتر گفتن باید روزی ۲ تا آمپول که هر آمپول هزینه ش تقریبا ۴۰۰ تومان بود میزدم و آمپول ها سخت گیر میومدن و دکتر استراحت مطلق داد. تو ۶ هفته الحمدالله قلب جنین تشکیل شد و چون ivf کرده بودم، مرتب سونو میدادم و آزمایش و اکوی قلب جنین و آنومالی و ان تی آزمایش ۳ مرحله ای و آزمایش ۲۴ ساعته و... که هر بار با هزینه های گزافی روبرو میشدم. فقط همه میگفتن ivf هستی باید مرتب چک بشی و هر بار با چشم گریان مطب رو ترک میکردم چون اصلا نمیگفتن جنین سالمه یا نه و فقط آزمایش مینوشتن. با وجود همه ی سختی ها، الحمدلله فرزند سومم سالم به دنیا آمد. یکی از جنین ها هم فریز شده که هر ساله هزینه ی فریز رو باید پرداخت کنیم. عزیزان من به خاطر حرف مردم، خودم با دست خودم همچین دردسری رو درست کردم. از عوارض این داروها بگم که دچار کیست رحمی شدم. با اینکه من قبلش عکس رنگی داده بودم و هیچ مشکلی نداشتم. خانما خواهرانه میگم اصلا سراغ این روش ها نرین. زمان بستن همه چی رو خیلی عادی جلوه دادن ولی همش دروغ بود. الان متوجه شدم که بچه ها اصلا مانع پیشرفت نیستند. متوجه شدم که نباید به حرف دیگران اهمیت داد. جالبه بدونید کسایی که مسخره میکردن خودشون بعد از من، شروع کردن به فرزند آوری، با اختلاف دو سال ولی دیگه هیچ کس اونا رو مسخره نمی‌کرد. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۱۰۳۷ من متولد سال ۶۶ هستم، سال ۹۱ عقد کردم و نوروز ۹۲ یه عروسی ساده گرفتیم و یه جهاز ساده، رفتیم سر خونه زندگیمون،۶ماه بعد از ازدواج دیدیم دلمون بچه میخواد چون سن ۲۵ سالگی هم ازدواج کردم خیلی به قول دکترا وقت بچه آوردن نداشتم به همین خاطر اقدام به بارداری کردیم، ولی چون تو مجردی هم کیست رحم داشتم یه مقدار طول کشید تا باردار بشم. دی ماه ۹۳ خداوند بهمون یه آقا پسر داد به عشق امیرالمؤمنین اسمشو گذاشتیم علی. علی آقا ۱.۵ بود که احساس کردم همبازی میخواد و تنهاس،این بود که دوباره تصمیم به بارداری گرفتیم. همسرم هم پایه بود. یک ماه بعد از دوسالگی پسر اولم دومی رو باردار شدم و آبان ۹۶ پسر دومم به دنیا اومد. روزگار گذشت و بعد از یکسالگی پسر دوم‌ متوجه شدم دوباره باردارم، نمیدونستم چی بگم ولی چون بچه دوست داشتم خداروشکر کردم و یک ماه بعد از تولد دو سالگی پسر دومم،پسر سومم به دنیا اومد. فامیل و اطرافیان شروع کردن که دیگه کافیه اگه میخواست دختر بشه شده بود. ولی از آنجایی که همسر جان به شدت با بنده موافق و کمک خوبی بودن، دوباره بعد از یکسالگی پسر سوم، باردار شدم و اینبار بهمن ۱۴۰۰ خدای مهربون چهارمین پسر رو هم نصیبم کرد. دیگه موج مسخره کردن و تیکه انداختن و دعوا کردن دور وبری تمومی نداشت، ولی منو همسرم اصلا اهمییت نمی‌دادیم ناراحت میشدیم ولی فراموش میکردیم، ولی اینبار تصمیم گرفتیم سر سخت‌ جلوگیری داشته باشیم ولی مهر ۱۴۰۲ برای بار پنجم باردار شدم. دیگه اطرافیان تموم نمیکردن از طرفی هم میگفتن بلکه دختر بشه، شما تمومش کنی در حالیکه خودم تو قرآن خوندم خدواند عزیزم به هر کی بخواد دختر و به هر کی بخواد پسر میده، به بعضی هم اصلا نمیده، سپرده بودم به خدای مهربونم که خییییلی هوامون رو داره، می‌گفتم فقط سالم و صالح باشه، هر چی بده دوست دارم. بله آقا ابوالفضل ما هم در روز تاسوعا ۱۴۰۳ به دنیا اومد، خداروشکر بارداری های خوبی دارم. اصلا ویار ندارم، سختی همیشه هست ولی با توکل و سپردن به خدا خیلی زندگی راحت‌تر میشه. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۱۰۳۷ ما اولش که عروسی کردیم جز یه موتور هیچی نداشتیم و خونه پدرشوهرم زندگی میکنیم، همسرم واقعا مرد خوب ومهربان و بسیار کمک کارم هستن از لحظه ای که میرسن خونه کمک میکنن تا لحظه ای که بخوان برن سر کار. ما کلا زندگی رو سخت نمیگیریم و اصلا اهل تجملات نیستیم و محیط خونه ساده و بدون هیچ چیز گرون قیمتی هست تا بچه ها کامل تو خونه تخلیه روحی فکری بشن، به لطف خداوند کریم تا حالا ۶بار رفتیم کربلا،۳بار اربعین با بچه ها رفتیم واقعا خیلی خوش گذشته، هرسال امام رضا علیه السلام می‌طلبه میریم مشهد، سفر هامون هم ساده و ارزون قیمت هست و حسینیه اسکان داریم، کربلاهم اربعین میریم چون هزینه‌اش خیلی پایین تره... تو زندگی ماهم خیلی سختی ها بوده و هست اما با همفکری و توکل ودعا حلش کردیم، یکی از سخت‌ترین ها، این بود که پسر دومم تو یکسالگی به خاطر سهل انگاری تشنج کرد و تا ۷ ساله بشه نصف عمر شدم ولی از اونجایی که خداوند مهربونم خیییییلی هوامون رو داره پسرم هیچ مشکل ذهنی و جسمی پیدا نکرد، این کمتر از معجزه‌ نیست، همین سفر های زیارتی ما بهترین تفریح و سرگرمی ماهست من هر وقت مریض میشم یا بچه ها، صدقه واستغفار خیلی جواب میده،خلاصه هیچ چیز مثل نیت کردن برای بچه شیعه آوردن، حاجت های مهم رو برآورده نمیکنه ما هرسری بچه دار شدیم یه حاجت مهممون اجابت شد، هرکی خونه میخواد یا ماشین میخواد بچه بیاره به یاری خداوند کریم درهای رحمت بروی شما باز میشه شک نکنید و یقین داشته باشین هر سری قبل از به دنیا اومدن بچه بعدی بچه قبلی رو از مای بیبی گرفتم،خیلی سخت بود ولی همون هم توسل میکردم به یکی از ائمه و سریعا برطرف میشد بارها معجزه رو تو زندگیم دیدم چون به خدا و بزرگ بودنش خیلی ایمان دارم. راستی دور واطرافیان من تازه فهمیدن چه اشتباهی کردن و کم کم دارن با نگاه شون تحسینم میکنن، ولی بعضی هم همش میگن بسه لوله هاتو ببند، صد سال دیگه این کار رو نمیکنم تا هر وقت که خدای خوبم بهم بچه بده میخوام چون برام همیشه سنگ تموم گذاشته سلامتی به همراه تغذیه سالم هست و تا میتونم از روغن های طبیعی و از چیزهای ارگانیک استفاده میکنم. غذاهامون هم ساده هست و غذای فست فودی هم شاید ماهی یک بار استفاده کنیم. بچه های من اصلا به فکر جایی رفتن یا این که کسی بیاد بازی کنن نیستن، چون تو خونه همه جور بازی و سرگرمی براشون فراهمه هرچقدر خداروشکر کنیم به خاطر این همه لطف واقعا کمه، ممنونم از کانال خوبتون، از خدا میخوام همه مردم سرزمینم خوشبخت و عاقبت بخیر بشن.الهی آمین "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۱۰۳۶ من در سن ۱۷ سالگی ازدواج کردم با جهیزیه ایی که کاملا ساده و بدون تجمل بود و فقط لوازم ضروری رو داشت. رفتیم سر زندگیمون توی یه خونه مستأجری ساده و کوچیک زندگیمون رو شروع کردیم. من خیلییییی بچه دوست داشتم، همسرم هم همینطور. بخاطر همین از همون اول زندگی اقدام به فرزندآوری کردیم و من همش میگفتم با اومدن یه فرشته توی زندگیمون خدا بهمون رحمت نازل می‌کنه شکر خدا دوماه بعد عروسی باردار شدم بماند که چقدر اطرافیان با زبونشون آزارمون دادن ولی من خوشحال بودم و شاکر خدا که بدون دارو و درمان مادر شدم تولد ۱۹سالگی خودم پسرم ۴۰روزه بود😍 زایمانم طبیعی و بسیار سخت بود، شکرخدا با بدنیا اومدن پسرم خونه ی بزرگتر و بهتری اجاره کردیم و زندگیمون کمی سامان گرفت. پسرم که یکسال و چهار ماهه بود اقدام کردیم برای بچه دوم و شکرخدا بازم بدون دردسر باردار شدم تا ماه هشتم بارداری هم پسرم رو شیر دادم و هیچ مشکلی هم نداشتم اما اینم بگم مغزیجات و لبنیات زیاد استفاده میکردم که بدنم خالی نکنه و توی سن ۲۱ سالگی خودم و دوسالگی پسرم، دخترم رو بغل کردم زایمان دومم فوق العاده راحت و سریع بود. حالا دیگه فشار اطرافیان زیاد شد که بذارین کمی زندگی تون خوب بشه از کجا میخواد بیارین خرج بدین و... اونقدر حرف و حدیث و تمسخر ها زیاد شد و مدام میگفتن قرص بخور دستگاه بذار یه کاری کنین ک هرساله هرساله شکمت نیاد بالا من کلا دوتا بچه داشتم ولی خب حرف و حدیثه دیگه😒 اونقدر خسته شدم که یک ماه بعد زایمان رفتم ای یودی گذاشتم که باردار نشم واقعا فشار بقیه برام سنگین بود. پسرم دوسالش بود که با فشار همون بقیه از پوشک گرفتمش و واقعا پسرم آمادگی شو نداشت، از طرفی ورود رقیب براش، از طرفی گرفتن از شیر از طرفی از پوشک از طرفی ختنه کردنش واقعااااااا خیلییییییی اذیت شد و واقعا خدا منه نادان و ناآگاه رو ببخشه خیلی بهش فشار وارد شد. اون روزا هرچی بقیه میگفتن برای بچه داری تو زندگیم پیاده میکردم و این بدترین نقطه ضعف برام بود. یه روز یه بنده خدایی باهام حرف زد و گفت نکن این کارو بچه ی تو با بچه های دیگران یا حتی خواهر برادرای خودشم یکسان نیست، قرار نیست اگه بچه کسی تو فلان ماه از پوشک گرفته شد برای توهم همون‌جوری بشه. و این حرف برای من یه جرقه شد و دیگه اهمیتی ندادم و با روش و منش خودم بچه هام رو بزرگ کردم. برای از شیر گرفتن و از پوشک گرفتن دخترم به حرف هیچچچچ کسی گوش ندادم و دقیقا زمان خودش که رسید دخترم خودش دیگه به شیر میلی نداشت حدودا دوسال و چند ماهگیش بود و زمان پوشکش هم خودش ۳ سال و دوماهگی اعلام آمادگی کرد و خیلییییی راحت گرفته شد همه میگفتن وای خسته نشدی از خرید پوشک دیگه بزرگهههه بسه، میگفتم پولش رو باباش میده دخترمم از مال باباش داره استفاده می‌کنه. یعنی محترمانه میگفتم کاری نداشته باشین اما مردم همیشه به همه چی کار دارن ب همه چییییییی، ما نباید گوش کنیم. نمونه گوش کردن به حرف مردم برای خودم ایودی بود که باید بگم تمام مدتی که ایودی داشتم، همش درگیر عفونت و دل درد بودم و حالا چندین ماهه که خارجش کردم و دچار تنبلی و کیست و سندرم تخمدان شدم رحمم کلی مشکل پیدا کرد که گفتنش باعث طولانی شدن متن و .... و هزاران دردسر بخاطر حرف مفت مردم... و حالا که دیگه برام خیلییییی وقته حرف مردم مهم نیست بازم آثار اون تبعیت ها توی زندگیم هست خواهشاً کاری به حرف اطرافیان نداشته باشین همین الان هم همه دارن میگن که دیگه بچه نیاری بسه هم دختر داری هم پسر اما اهمیتی برام نداره چون وزنش رو زمین قراره تحمل کنه و رزقش رو خدا بده، به آینده دختر و پسرم نگاه میکنم که دخترم خواهر میخواد و پسرم برادر و خدا بهم کمک کنه ان‌شاءالله ان‌شاءالله ان‌شاءالله به خواست خدا پیگیر درمان هستم که هرچندتا ک خدا بهم داد بچه بیارم 😍😁😍 ادامه👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۱۰۳۶ حالا دخترم سه سال و نیمه ست و پسرم پنج سال و خورده ایی، دعا کنین خدا برامون بخواد و بازم مادر بشم. اشتباه کردم که یک سال و خورده ایی دخترم اقدام نکردم. الان ارتباط بچه هام فوق‌العاده خوبه. کاش برای سومی هم اینقدر تعلل نمی‌کردم. بارداری شیربه شیر درسته سختی داره اولش، ولی یک سال که میگذره خیلییییی مادر راحت میشه همه اونایی که الان دارن به من خورده میگیرن ۲۰ سال دیگه ممکنه حتی سالی یکبار هم منو نبینن. پس زندگی مون رو به مبنای انتخابات دیگران نسازیم ما فقط یکبار به دنیا میایم، خودمون تصمیم بگیریم که می‌خوایم چیکار کنیم. خیلی کیف میده که توی لیست شیعه های حضرت علی علیه السلام چندین و چند اسم از نسل ما باشه 😍😍😍 در رابطه با تربیت فرزند هم باید بگم به نظر خود من تربیت فرزند وجود نداره، تربیت خود من هست که تربیت بچم رو میسازه. وقتی مادر جلوی بچه ولو دوساله باشه از بد خواهرشوهر جاری و یا هرکسی نگه، بچه غیبت رو یاد نمیگیره. وقتی مادر با صداقت باشه با همسرش بچه راستگو میشه. وقتی مادر به همسرش در غیاب و حضورش احترام بذاره بچه احترام به مادر و بقیه رو رو یاد میگیره و وقتی بچه ببینه مامانش تا اذان میشه می‌ره نماز میخونه و هرکاری باشه کنار میذاره، اهمیت نماز رو می‌فهمه و وقتی ببینه مامان نماز خوانش سرش داد وبیداد نمیکنه حرف لغو نمیزنه می‌فهمه مسلمونی قشنگه و تمام زندگی و رفتار طرف خدایی باشه خیلی زندگیش شیرینه در کل می‌خوام بگم برای تربیت بچه جوش نزنین در واقع باید برای تربیت خودمون تلاش کنیم خودمون که رفتارمون و کردارمون واقعا خوب باشه بچه مون هم خوب میشه. و اینم بگم من عاشق این تجربه گذاشتن های توی کانال شدم، چقدررررر برای رشد و زندگی خوبن. در پناه خدا موفق و موید باشین🙏☘ التماس دعا عزیزان "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۳ماه از ازدواجم نگذشته بود که متوجه شدم باردارم. خیلی ناراحت شدم، چون حرف دیگران خیلی برام مهم بود. هنوز اثر حرف ها و حدیث ها بود که چرا تو سن کم ازدواج کردی؟؟؟؟ هر کاری کردم سقط کنم، نشد. این در حالی بود که همسرم خیلی خوشحال شده بود از بارداریم... سختی های دوران بارداریم گذشت. اما پچ پچ ها و تمسخرها رو میشنیدم که بچه داری هم مسخره بازی شده ... خدا بهم یه فرشته داد. یه فرشته ای که تو فامیل به جرات میگم مثلش نیست، از لحاظ اخلاق و حجاب و ... دخترم خیلی عالی بود نه اذیت میکرد نه گریه میکرد. خیلی زودتر از اون چیزی که فکرش رو میکردم خانم شد تو سن دوسالگی که بچه ها فقط سرگرم بازی هستن دخترم کمک حالم بود. دوسالش که بود، باردار شدم، اینقدر ناراحت شدم که دوست داشتم بمیرم، تازه حرف و حدیث ها تمام شده بود و کسی چیزی نمیگفت. جرات نداشتم بگم باردارم. تا ۴ماه به کسی چیزی نگفتم، ولی وقتی فهمیدن دوباره پچ پچ ها شروع شد. احساس تنفر میکردم از خودم... دوران سخت بارداری گذشت و پسرم به دنیا اومد. برخلاف بچه ی اول خیلی اذیت میکرد، سر همه چی اذیت شدم. هر کس یه نظری می داد. همه شده بودن معلم اخلاق... الحمدالله پسرم هر چه بزرگتر شد، عاقل تر میشد. از حرف هایی که میشنیدم خیلی ناراحت میشدم حتی دیگه جلوی خودمم میگفتن و میخندیدن. سال ۸۹ بعد از به دنیا اومدن فرزند دومم تصمیم گرفتیم که راه مطمئنی رو انتخاب کنیم و فعلا بچه دار نشیم. خیلی پرس و جو کردیم و عمل وازکتومی یا عقیم سازی آقایون رو پیشنهاد کردن و شروع کردیم به تحقیق که آیا عوارض داره؟! و یا اینکه قابل برگشت هست؟! و دکترا هم گفتن هم قابل برگشته و هم هیچ عوارضی نداره و با خیال راحت دنبال کارها افتادیم و صرفا با پرداخت هزینه ویزیت دکتر و کاملا رایگان این عمل رو همسرم انجام دادن... دکتر گفت به هیچ عنوان تا ۳ ماه رابطه نداشته باشین و مراقبت کنید تا عمل با موفقیت انجام بشه و من هم خوشحال از اینکه دیگه نگرانی و استرس ندارم، ولی خوشحالیم زیاد طول نکشید. همسرم همش می‌گفت احساس بدی پیدا کردم و ما قطع نسل کردیم و من دلداریشون میدادم که این طور نیست و قابل برگشته... با صحبت های حضرت آقا و همسرم، دلم میخواست دوباره بچه دار بشم. من و همسرم با هم صحبت کردیم و چهارسال بعد از عمل، پیگیر عمل وازووازستومی یا عمل برگشت شدیم و با صحبت هایی مواجه شدیم که زمانی که میخواستیم عمل وازکتومی رو انجام بدیم برعکسش رو شنیدیم. دکتر گفت شانس بعد از عمل برای باروری زیر ۳۰ درصد هستش و هزینه ی گزافی داره و هیچ تضمینی نیست که دوباره باروری صورت بگیره. من و همسرم ناراحت و پشیمون از کاری که قبلا انجام داده بودیم تا مدت ها حالمون بد بود ولی بعد یه مدت واقعا دلمون بچه میخواست رفتم دنبال عمل برگشت و با ۱۰ میلیون هزینه این عمل انجام شد دوره ی نقاحت ۴۰ روز بود. بعد از عمل بازگشت آزمایش اول رو که دادیم، الحمدالله اسپرم وجود داشت و نور امیدی تو دلمون روشن شد و خوشحال از اینکه عمل برگشت با موفقیت انجام شده ولی تو آزمایشات بعدی دچار شک شدیم چون به حد باروری نرسیده بود و آزمایشات متعدد با هزینه های زیاد... ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
تا یک دکتر آب پاکی رو ریخت روی دستمون که لوله های منی بَر وقتی از یک قسمت دچار قطعی بشن، مسدودی ایجاد میکنن و از هر ۱۰۰ نفر شاید یکی شانس بیاره چون عمل برگشت یک عمل خیلی ظریف و میکروسکوپی هستش و بخیه ها باعث مسدودی میشن و شما هیچ وقت به طور طبیعی باردار نمیشین... من و همسرم ناراحت و سخت پشیمون از کاری که کردیم به درگاه خدا توبه کردیم و خودمون رو سپردیم به خدا و ائمه... گفتیم خدایا خودت بهمون به طور طبیعی بچه بده که تو دردسر فرزندآوری نیفتیم... روز به روز عطش ما برای بچه بیشتر میشد و دریغ از یک بار بارداری... به بزرگی خدا ایمان داشتیم و داریم ولی هر خطایی یه تنبیهی در پی داره دو سال تمام در حسرت فرزند بودیم تا سال ۹۶ به همسرم پیشنهاد iui دادم و ایشون قبول کردن و دکتر رفتیم و ۳ میلیون هزینه ی iui دادیم و با کمال خوشحالی که دیگه میشه و تمام و این مدت همش حس شعف داشتیم که داریم دوباره بچه دار میشیم. ولی بعد ۱۴ روز که آزمایش دادم به قدری داغون شدم که اومدم خونه و فقط گریه کردم. با دکتر مردان مشورت کردیم و گفت شما فقط به روش ivf که اونم فقط ۳۰ درصد امکان داره باردار میشید. خیلی ناراحت و سر خورده بودم و پشیمون از کاری که کردم. رفتیم دنبال آزمایشات ivf... هزینه ی آزمایشات و عکس رنگی و سونو هایی که دادم اون موقع تقریبا ۳ تومن شد وقتی آزمایشات رو به طور کامل انجام دادیم. دکتر یک سری دارو برام نوشت که تخمک گذاری انجام بشه هر ۴ روز ۱۸۰۰۰۰۰ تومان هزینه آمپول ها و هربار دارو هم ۴۰۰ تا ۵۰۰ میشد که باید طی ۲۸ روز مرتب آمپول دارو مصرف میکردم و میزدم بماند که این آمپول ها و داروها چه آسیب های جسمی که به من وارد کرد. وقتی به طور کامل داروها رو گرفتم، مرتب باید سونو میشدم تا ببینم چند تا تخمک آزاد کردم هر بار سونو هم میدادم ۸۰ تومن هزینه سونوهام بود. روز پانکچر فرا رسید که ۱۴ تا تخمک گرفتن و از ۱۴ تا تخمک فقط دوتا برای لقاح خوب بود بعد از این همه هزینه و دارو گرفتن فقط دوتااااااا. چون هزینه ی پانکچر ۶ میلیون بود و اینکه تخمک فقط ۲ تا داشتم یعنی فاجعه... یعنی تمام مراحلی رو که انجام دادم و هزینه کردم اگر موفقیت آمیز نبود، باید تکرار میکردم. بعد از عمل پانکچر چون همراه بیهوشی بود وقتی به هوش اومدم دکتر اومد بالاسرم و گفت همسرتون آزمایش اسپرمشون صفر بوده و این یعنی خراب شدن تمام امیدهای من و دوباره از همسرتون نمونه گرفتیم، اگر صفر شده باشن، مجبوریم ایشون رو هم عمل کنیم. الحمدالله در آزمایش بعدی اسپرم وجود داشت و لقاح انجام شد و ۲ جنین بلاست تشکیل شد و دکتر تاریخ دادن برای عمل هیستروسکوپی یا خراش رحم که ۳۰۰ تومن هزینه همون خراش بود که با خونریزی و درد زیادی انجام شد و ۵ روز بعد تاریخ انتقال دادن برای ۵ روز بعد... الحمدالله رب العالمین عمل انتقال هم انجام شد و مبلغ انتقال هم ۲ میلیون هزینه برداشت و بعد از ۱۴ روز آزمایش دادن جواب آزمایشم مثبت شد تو این ۱۴ روز باید هر روز صبح و ظهر و شب آمپول و شیافت که همشون خارجی و هر آمپول ۳۰۰ تومن بود میزدم. و بعد از مثبت شدن این پایان کار نبود. تا ماه سوم دکتر گفتن باید روزی ۲ تا آمپول که هر آمپول هزینه ش تقریبا ۴۰۰ تومان بود میزدم و آمپول ها سخت گیر میومدن و دکتر استراحت مطلق داد. تو ۶ هفته الحمدالله قلب جنین تشکیل شد و چون ivf کرده بودم، مرتب سونو میدادم و آزمایش و اکوی قلب جنین و آنومالی و ان تی آزمایش ۳ مرحله ای و آزمایش ۲۴ ساعته و... که هر بار با هزینه های گزافی روبرو میشدم. فقط همه میگفتن ivf هستی باید مرتب چک بشی و هر بار با چشم گریان مطب رو ترک میکردم چون اصلا نمیگفتن جنین سالمه یا نه و فقط آزمایش مینوشتن. با وجود همه ی سختی ها، الحمدلله فرزند سومم سالم به دنیا آمد. یکی از جنین ها هم فریز شده که هر ساله هزینه ی فریز رو باید پرداخت کنیم. عزیزان من به خاطر حرف مردم، خودم با دست خودم همچین دردسری رو درست کردم. از عوارض این داروها بگم که دچار کیست رحمی شدم. با اینکه من قبلش عکس رنگی داده بودم و هیچ مشکلی نداشتم. خانما خواهرانه میگم اصلا سراغ این روش ها نرین. زمان بستن همه چی رو خیلی عادی جلوه دادن ولی همش دروغ بود. الان متوجه شدم که بچه ها اصلا مانع پیشرفت نیستند. متوجه شدم که نباید به حرف دیگران اهمیت داد. جالبه بدونید کسایی که مسخره میکردن خودشون بعد از من، شروع کردن به فرزند آوری، با اختلاف دو سال ولی دیگه هیچ کس اونا رو مسخره نمی‌کرد. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۴۷۰ با گریه از مطب اومدم بیرون همسرم و بچه ها توی ماشین منتظر من بودن مطمئن بودم که همسر جان براش مهم نیست جنسیت بچه چیه و فقط مثل همیشه می پرسه سالم بود یا نه، اما برای من که باید با خانوادم که منتطر بودن بفهمن جنسیت بچه چیه مواجه میشدم خیلی مهم بود، البته غیر از اون خودم هم از صمیم قلب دختر میخواستم و نمیتونم این مسئله رو انکار کنم. وقتی برگشتم خونه موقع اذان مغرب بود با گریه نشستم سر سجاده و قرآن رو باز کردم (من همیشه مواقعی که خیلی ناراحتم و واقعا مستأصل میشم به قرآن رجوع میکنم و از خداوند مهربون راهنمایی میخوام)سوره ی اسرا آیه ی ۸ (عسی ان یرحمکم و ان عدتم عدنا ..............و یدع الا نسان بالشر دعاعه بالخیر و کان الانسان عجولا)(امید است که خداوند به شما رحم کند و اگر طغیان و فساد کنید ما هم به عذاب شدید باز میگردیم. و انسان به همان صورت که خوبی ها را می طلبد،بدی ها را می طلبد و انسان بسیار عجول و شتابزده است) وقتی این آیات اومدن جلوی نظرم ناخودآگاه اشکام بند اومدن، اون جا بود که متوجه شدم دارم ناشکری میکنم و خدای حکیم مطمئنا بهترین ها رو نصیبمون کرده و ما از خیلی چیزها بی خبریم. فردای اون روز وقتی همه فهمیدن که این فرزندم هم پسره به حالتهای گوناگون بهم می فهموندن که پس به قول معروف این رشته سر دراز دارد😒 خوب حالا من مونده بودم و متقاعد کردن یکسری آدمی که اصلا حرفهای منو قبول نداشتن نه تنها حرفهای من بلکه آیات قرآن، اونجا بود که فهمیدم خیلی از ماها مصداق آیه ی شریفه ی ( نومن ببعض و نکفر ببعض) هستیم، می بینیم کجا و چی به نفعمون هست همون جا حجت رو قرآن قرار میدیم ولی وای به اون روزی که اعتقادات تو خالی ذهنمون با کلام خدا و اهل بیت تطابق پیدا نکنه...... جالب اینجاست که خودم میدونستم چیکار دارم میکنم و با خدا جونم عهد بستم که انشاالله لیاقت داشته باشم و بچه هام رو خوب تربیت کنم که یار و مددکار حضرت حجت باشن انشاالله، اما باز هم سعی در متقاعد کردن اطرافیان داشتم، همونهایی که تو خفا به حرفهای من میخندیدن و احتمال میدادن شاید من عقلم رو از دست داده باشم😄 بارداری راحتی رو پشت سر گذاشتم البته خوب با بودن دوتا پسر بچه ی شیطون و نبودن همسر (چون همسرم گاهی برای کار مجبور بودن ما رو تنها بگذارن و به شهر دیگه ای برن) کار سختتر بود اما با توکل بر خدا و توسل به حضرت رباب (که ارادت خاصی بهشون دارم) میگذشت. این بار هم اولتیماتوم از طرف مادرم صادر شد که برای زایمانم نمیاد 😔 دوباره استرسها شروع شد و فکر و خیال اینکه اگر نتونم این بار زایمان طبیعی داشته باشم چون این بارداریم یه کم با حاملگی های قبلم تفاوت داشت و اون فشار بالای من بود و همین بیشتر من رو می ترسوند. به خاطر کار همسرم مجبور شدیم به شهر خودمون برگردیم و حالا دیگه من ۷ ماهه باردار بودم، باز هم خدای مهربونم کمکم کرد و تنهام نگذاشت و من تونستم با یک زایمان طبیعی خیلی راحت پسرم رو دنیا بیارم البته اینبار تنها کسی که پشت در اتاق زایمان منتظرم بود همسرم بودن که بعد از زایمانم هم به یکی از خدمه مقداری پول داده بودن و ازشون خواستم بیان کمک من و لباسهای پسرم رو بپوشونن😊 نکته ی قابل توجه این اتفاقات اینجاست که هر چی من از طرف اطرافیان تهدید میشدم که اگر بچه بیارم تنها میمونم و کسی حاصر نیست بیاد کمکم اما هر بار اسباب و مسببات الهی جوری رقم میخورد که همه چیز آسون تر از قبل می شد. الحمدلله و با فضل خدا یه پسر شیطون و خوشگل نصیبمون شده که هر کسی تا میبینتش عاشقش میشه😊 ثواب دوسال شیر دادن به پسرم رو این بار هدیه به حضرت رباب مادر شش ماهه ی کربلا کردم و ازشون خواستم که اینبار خونه مون رو به قدوم مبارک یه فرشته کوچولو مزین کنن که همونجا نذر کردم که اگر این اتفاق بیفته اسمش رو به تبعیت به اسم مادرمون حضرت فاطمه، فاطمه می گذارم. از زایمان پسر سومم به بعد تقریبا همه ی انگشت اشاره ها به سمت من بود حتی اگر تا اون موقع از سمت خانواده ی همسرم هم حرفی نمیشنیدم، حالا دیگه اونها هم شروع کرده بودن به نصیحت و پند و اندرز این که دیگه بسه، خیلی سخته، بچه ی زیاد دردسره، تو که شوهرت همیشه پیشت نیست، میخوای چکار این همه، بچه آینده میخواد و در آخر آموزش راههای مختلف جلوگیری از بارداری توسط فامیل😳 👈 ادامه در پست بعدی کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
هدایت شده از دوتا کافی نیست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️مشارکت در قتل.... 🚨کسی یک کلمه بگوید و موجب قتل کسی بشود، در خون او شریک است. 👈 کسانی هم که با سرزنش و واکنش منفی نسبت به فرزندآوری، باعث سقط جنین در خانواده‌ ای شوند، مشمول این روایت هستند. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۵۷۳ ما پاییز ۸۹ وقتی من ۲۰ و همسرم ۲۴ سالش بود، به صورت سنتی عقد کردیم ولی به خاطر شرایط بد مالی، دوسال و نیم عقد بودیم، بعد از عروسی مشکلاتمون بیشتر شد با اوضاع مالی داغون زندگیمون رو شروع کردیم. همسرم از بچه بدش میومد، ولی بعد از دو سال باردار شدم من خوشحال بودم ولی همسرم زیاد نه (البته که بابای خیلی مهربونی برای بچه هاش هست) با یه خونه مستاجری، یه کار ساده با یه موتور وقتی دخترم یک سال و چند ماهش بود، فهمیدم دوباره باردارم، خیلی شوکه شدم ولی ناراحت نشدم فقط از خدا خواستم بچم دختر باشه که بشن دوتا خواهر که همین طور هم شد، وقتی دختر اولم دوسال و یک ماهش بود دومی به دنیا اومد البته کلا دوران حاملگی روزای خوبی نداشتیم، حتی اوضاع خوردو خوراکمونم داغون بود و حتی بعد دنیا اومدنشم اوضاع بهتر نشد. تو دوران حاملگی به سختی جای جدیدی برای اجاره پیدا کردیم و باز هم وقتی دختر دومم هنوز شیرخواره بود، فهمیدم باردارم یعنی اگه قرار بود بچه به دنیا بیاد دخترم دو سالشم نمیشد واین موضوع برام شد فاجعه..... چون به شدت دوتا بچه پشت هم بهم فشار آورده بود، نه تفریح و گردشی داشتیم، نه اوضاع مالی خوب. از طرفی هم خیلیا منو مسخره می‌کردن چرا پشت هم میاری و این سومی یه جورابی واقعا بی آبرویی می‌شد 😔 با کلی پرس و جو فهمیدم قرصی هست برای سقط 😭 و ای کاش این کارو نمی‌کردم. دو سال تمام زندگیم شد جهنم، طوری که کارمون داشت به طلاق می‌کشید. فقط شب و روز گریه می‌کردم که خدایا از من بگذر و یه بچه دیگه بهم بده که از تنهایی دربیام چون با وجود شوهر و بچه احساس غربت و تنهایی داشتم. و من دوباره باردار شدم تمام دوران حاملگی از این می‌ترسیدم که به خاطر گناهی که کردم خدا یه بچه ناقص بهم بده ولی الحمدولله خدا یه پسر سالم و زیبا بهم داد🤲🏻 روزی هزار بار خداروشکر می‌کنم و صد هزار بار افسوس می‌خورم که چرا حق زندگی رو از اون یکی فرشته گرفتم😭 بخصوص وقتی کلمه جنایت رو می‌بینم تو کانال، بندبند وجودم می‌لرزه... خیلی دلم می‌خواد بچه چهارمم بیارم تا جوون ترم ولی اوضاع مالی خوبی نداریم، هنوزم مستاجریم، صابخونه آدم خوبیه وگرنه هیچ کجا با این پول کم و ۵ نفر خونه اجاره نمیده هنوزم همون موتو رو داریم و وقتی ۵ نفر سوارش میشیم همه با انگشت نشون میدن و مسخره می‌کنن، دلم به حال بچه هام می‌سوزه، همش میگم مگه نمیگن بچه رزقشو میاره و تو زندگیمون برکت میده اوضاع ما که هیچ تغییری نکرده خدایی هیچ وقت ناشکری نکردم فقط میگم خدایا یه نگاهیم به ما بنداز ما که چیز زیادی نمی‌خوایم نه به خاطر خودم فقط به خاطر این طفلکیا که حسرت یه حیاط کوچولو به دلشونه که بتونن توش بازی کنن. چی بگم بازم هر چی صلاح خداست🤲🏻 👈 در رابطه با این تجربه، باید توجه داشته باشیم که رزق فقط مادی نیست، همین که مشکلات ناباروری رو نداشتن و راحت باردار شدن، الحمدلله سلامت هستن و هزینه درمان چندانی ندارن، همسرشون پدر مهربانی برای بچه هاشون هست، صاحبخانه ی همراهی دارن، خداوند فرزندان سالم بهشون عطا کرده (هم دختر، هم پسر) همگی نعمات الهی و لطف خداست. خیلی ها شاید به لحاظ مالی تامین باشند و از نعمت هایی که گفته شد، محروم باشند. ✨امام علي عليه السّلام فرمودند: " خداوند متعال روزی ها را عادلانه تقسیم کرد تا هر که را بخواهد به وسعت روزی یا تنگی آن بیازماید و میزان سپاسگزاریِ توانگر و شکیباییِ تهیدست را امتحان کند." 📚 نهج البلاغه، خطبه ٩١ کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۶۰۱ من متولد ۷۲ هستم، عید غدیر سال ۹۱ با همسرم، عقد کردیم و عید نوروز سال ۹۲ مثل عقدمون که مهمونی ساده تو خونه گرفتیم یه مهمونی ساده ولی صمیمی تو خونه گرفتیم و تو سوئیت ۴۰ متری زیرزمین مادر همسرم زندگی رو شروع کردیم. کمی بعد از شروع زندگی مون ماموریت رفتن های کوچیک و بزرگ همسرم شروع شد، مثل دوران مختصر عقدمون که زیاد ماموریت می رفتن. بارها از اطرافیان بهم گوشزد می کردن که درآمد همسر تو کمتر از فلانی هست، مبدا اهل چشم و هم چشمی بشی و من دلم می گرفت از اینکه واقعا همسر من ندار نبود و من هم اصلا اهل چشم و هم چشمی نبودم. هنوز از شروع زندگیمون یه ماه نگذشته بود که از طرف خانواده همسر تحت فشار قرار گرفتیم که باید بچه دار بشیم ولی خب من هم سنم کم بود، هم دانشجو بودم، هم اونقدر جامون کوچیک بود که نصف وسایلمون رو حتی باز هم نکرده بودیم، جای گهواره هم نداشتم حتی و اینکه من خسته بودم از صدای بچه، آخه خواهر و برادرهام همه قد ونیم قد بودن و کوچیک، باهاشون اختلاف سنی ۱۶ تا ۱۸ سال داشتم و کمک دست مادرم بودم تو بزرگ کردن سه بچه از سال ۷۸ تا۹۰ و واقعا خسته بودم. ۹ ماه بعد عروسیمون خدا بهمون یه خونه از خودمون داد کوچیک و قدیمی تو یه کوچه باصفا از محله های وسط شهرمون که جاش هم خوب بود، رفتیم تو خونه مون فشارها بیشتر شد برای بچه دار شدن دیگه اونقدر اذیت بودیم که اقدام کردم، چند ماهی گذشت بهم می گفتن نازایی که بچه دار نمیشی😢 ولی دکتر به من گفته بود هیچ مشکلی ندارم یکی از نزدیکان بعد از چندسال بچه دار شد، حتی نمی ذاشتن من نگاه اون بچه کنم، خیلی اذیت بودم خیلی، یه سال بود ازدواج کرده بودم ولی انگار بعد۳۰ سال زندگی مهر نازایی من تایید شده بود. مرداد سال ۹۳ ماشین خریدیم، بعد خرید ماشین فهمیدم باردارم😍 یه سال و سه ماه بعد از ازدواجمون من نازا به خیال بعضیا😏 خدا بهم اولاد داد، تقریبا دوران بارداری رو تنهایی سپری کردم به خاطر کار همسرم و فروردین ۹۳ پسرم به دنیا اومد خدارو شکر 😍 ایندفعه حرف و حدیث که مراقب باش بچه شیر سوخته نشه، دیگه هم بچه نمی خوای یه وقت دختر نشه... پسرم یه سال و سه ماهش بود، فهمیدم دوباره باردارم، خدا خواسته بود و شوکه شدم، قصدم این بود که بعد دوسالگی پسرم دوباره بچه داربشم ولی الان اول شوک شدم ولی خداروشکرمی کردم، از نظر مالی تو تنگنای بدی بودیم، دستمون بشدت تنگ بود ولی درآمد حلال همسرم برکت داشت. خیلی خیلی خیلی تحت فشار بودیم از طرف همونا که می گفتن نازام، حالا می گفتن ظلم کردم درحق همسر و پسرم 😢 که باز بچه دار شدم بعد که فهمیدن دختره، جور دیگه اذیتمون می کردن. ویار داشتم و زیر سرم می رفتم، حتی می گفتن دستتون تنگه فشارت میاد پایین، مهم نیست تحمل کن چرا هی فوری میری دکتر😢 خیلی افسرده و تنها بودم، هیچی برای دخترم نتونستم بخرم، مادرم براش دوباره یه مقدار لباس نو گرفت، بقیه وسایل سیسمونیم هنوز نو و قابل استفاده بودن😍 تنها کسایی که سرزنشمون نکردن و حمایت کردن خانواده‌ام بودن 😍😍 روز آخر اسفند ۹۵ شب میلاد بی‌بی دوعالم دخترمون بدنیا اومد😍😍 زندگیمون زیر و رو شد، همسرم هنوزم ماموریت زیاد می رفت ولی نگاه خدا به زندگیمون بیشتر شده بود، تغییرات بسیار بزرگی زندگیمون کرد به لطف نگاه خدا😍 هنوز داشتم درس می خوندم و به خاطر طولانی شدن درسم تیکه و زخم زبون زیاد می شنیدم. اونقدر بهمون سخت گذشت که دیگه تصمیم گرفتیم بچه دار نشیم. دخترم سه و نیم سالش بود که مریض شد و یه مدت درگیر بود تا خوب شد خیلی بهم سخت گذشت، به خانم فاطمه زهرا گفتم خودت دادی دخترم رو، خودتم برام حفظش کن، اگر تو بارداریم یا بعد تولد دخترم از زخم زبونا خسته شدم و ناراحت شدم و ناشکری بوده، منو ببخشید. تو اون دوران هیچ وقت نذاشتم لبم به ناشکری باز بشه، دخترم خداردشکر حالش خوب شد و ۵ سالش شد. تصمیم گرفتیم باز بچه دار بشیم و چون از شهرستانمون دوسالی بود رفته بودیم یه شهرستان دیگه راحت تر بود برامون تحمل حرف و حدیثا خداروشکر خدا بهمون بعد ۵ سال، خیلی زود بچه داد ولی کسی نگفت مبارکه، برامون مهم نبود، رفتیم زیارت امام رضا براش یه سری لوازم خریدیم آخه هرچی از بچه ها داشتم نو، هدیه کرده بودم. فامیل که می‌فهمیدن، دعوامون می کردن واسه چی بچه سوم؟ اما اهمیت ندادم به حرفشون، تا اینکه رفتم برای سنو که بهم گفتن جنین تو در ۹ هفته قلب کوچیکش از تپش ایستاده 😭 👈 ادامه در پست بعدی کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۶۰۱ حتی تو بیمارستان بهم می گفتن چرا ناراحتی؟ خیلی غم و غصه داشتم که طفل معصومم رفت ولی بازم یک بار نذاشتم ناشکری کنم. دو روز قبل عید غدیر تو حسینیه محل مون با دوستام داشتم پک عید غدیر می‌گرفتیم، تو حسینیه برای خودم از امام علی عليه السّلام عیدی خواستم، دوباره گفتم خود خواه نباش، به خاطر همین برای خودم و سه تا از دوستام و یه عزیزی از فامیل اولاد خواستم، گفتم سال دیگه ۵ نفرمون بچه بغل بیایم عید غدیر، من برای بچه شیعه‌ها یه کاری انجام میدم. روز عید غدیر صبح برای نماز بیدار شدم، شوکه بودم، همسرم گفت خانم چی شده؟ گفتم خواب دیدم تو حرمی هستم با ایونی بزرگ طلایی خیلی با ابهت بود، حرم امام رضا نبود(من تا حالا عتبات مشرف نشدم) یه بچه بغلم بود، بهم گفتن برو نذرت رو ادا کن حاجتت رو دادیم. و من دو روز بعد از روز عاشورا فهمیدم باز باردارم😍😍😍، رفتم سنو گفتن بچه سالمه قلبش می زنه و بچه ۱۰ میلیمتره اما یه هماتوم ۴۰ میلیمتری کنار جفتش داری که خطرناکه، موندم خونه مادرم، همسرم رفت اربعین کربلا پدرمم رفت و من باز هم جا موندم از کربلا ولی خداروشکر می کردم که حاجتمو دادن، دعا می کردم خدا بچه‌ام رو حفظ کنه. رفتم برای سنو، گفتن بچه حالش خوبه، هماتوم هم دفع شده 😍😍😍 و گفتن به احتمال زیاد دختر باشه. اونقدر شکر کردیم خدارو که به شکرانه وجود دخترکمون، و به شکرانه ی این نعمت، دوتا خیریه رو هر ماه کمکشون می کنیم. این بار هم کسی بهمون تبریک نگفت، جز خانواده‌ام ولی دخترمون پر رزق و روزی و پر برکت بود. خدا بهمون اونقدر برکت و رزق و روزی بخشید که دهان هرکسی که می گفت چرا بچه سوم، بسته شد، آخه دلیل مخالفت شون مالی بود. اون فامیلمون هم الان همزمان با خودم الان ۶ ماهه بارداره😍😍 از اون سه تا دوستم یکیشون بارداره سه ماهه، مطمئنم تا چند وقت دیگه خدا جون به اونا دیگه هم عنایت می کنه. ما خداروشکر گزاریم به خاطر پسرم و دخترامون، به خاطر اینکه خدا فقط محتاج خودش کرده ما رو نه محتاج بنده‌هاش الحمدالله که خدا بهم اولاد داده و ان شاالله بازهم درآینده بهمون عطا کنه، خدا به همه، به هرکی آرزوش رو داره هم ببخشه. ما به بچه چهارم هم فکر می کنیم😍😍😍 ان شاالله کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075