eitaa logo
تجربیات بارداری,بانوان بانوی بهشتی
15.5هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
4.2هزار ویدیو
68 فایل
در صورت رضایت صلوات برای #مادر_بنده و همه اموات مومنین بفرستید لطفا @Yaasnabi   @Khandehpak @zendegiitv4 @menoeslami @jazabbb @farzandbano @shiriniyeh @mazehaa @cakekhaneh @farzandbano @T_ASHPAZE @sotikodak @didanii تبلیغات @momenaneHhh
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۵۷۵ فقط نگاه شون می‌کردم و گریه می‌کردم، فکر کردن من چندتا بچه دارم و اینو نمیخوام اما وقتی فهمیدن مشکلمو، اونا هم کلی خوشحال شدن. نمیدونم چجوری امدم خونه، تا رسیدم به همسرم گفتم، فقط نگاهم می‌کرد تا چند دقیقه بعد، گفت برگ درختی هم بدون اذن خدا از درخت نمیفته. و من اینو ایمان دارم که قلب پاک همسرم و لطف خدای مهربونم شامل حالم شد. خدا به همسرم نگاه کرد که توی همچین شرایطی کنارم بود و یه دسته گل خوشگل و تپلی توی یک شب بارونی اردیبهشت ماه ۹۰ به ما داد. فاطمه خانم اومد و اتاق کوچیک ما رو روشن کرد و من بخاطر فشار بالا و دیابت بارداری سزارین اورژانسی شدم. بعد از چهل روز بعد ار زایمانم پای من، به خاطر فرو رفتن ناخن در گوشت پام، جراحی شد و با وجود جراحی سینه، هرچند کمتر از بقیه ی مادرا اما تونستم چندماهی به دخترم شیر بدم و من با تمام وجودم برکت و رزق رو در زندگیم دیدم. قبل از بدنیا آمدن فاطمه خانم پدرش توی یک شرکت بسیار خوب و دولتی مشغول بکار شد، خانواده ایی که با ما مشترک زندگی می‌کردن، خونه خریدن و رفتن و ما مستقل شدیم بعد از ۳ سال زندگی مشترک. اما فاطمه خانم ما بسیار ناآرام و پرگریه بود من به شدت ضعیف شده بودم و شب تا صبح دخترم توی بغلم بود تا آروم بشه و لحظه ای بخوابه، انقدر بمن سخت گذشته بود که خدا منو ببخشه، گفتم دیگه بچه نمیخوام. ولی تقدیر چیز دیگه ای بود و من در ۴ سالگی دخترم خداخواسته باردار شدم و اشک می‌ریختم که نکنه اینم مثل اولی بشه ولی همسرم گفت یادته چقدر آرزوی بچه داشتیم خدا کریمه، اینم میگذره و پسرم بدنیا آمد و شد علی آقای خواهرش... چقدر دخترم ذوق می‌کرد از دیدن داداشش اسمش رو هم خودش انتخاب کرد تا ۸ ماهگی بما گفته بودن دختره و قرار بود زهرا خانم بشه اما دخترم می‌گفت داداش علی منه می‌دونم و همون شد و پسری بود آرام و تپلی و خنده رو شبها می‌خوابید به راحتی و صبح زود بیدار می‌شد و من تمام خستگی بچگی فاطمه ام رو فراموش کردم و از قدمش بگم که درکمال ناباوری ارثی که اصلا قرار نبود بما بدن، مقداریش به دستمون رسید و با فروش طلاهای خودم و دخترم که از زمان تولدش بهش هدیه داده بودن، تونستیم با کمی قرض خونه بخریم و یه ماشین قدیمی هم بگیریم. اما اینا بعد از ورشکستگی همسرم بود که نخواستم تلخیاش بهتون بگم، فقط خدا بهمون نشون داد بعد از هر سختی شدیدی واقعا آسانی و رفاه میاد و من هر روز خدا رو شکر میکنم. وقتی با کانالتون آشنا شدم فاطمه خانم و علی آقا رو داشتم و تونستم دانشگاه برم به لطف خدا و کمک های مادر خدا بیامرزم که بسیار کمک حالم بودن. اما بعد از فوت مادرم دیگه انگار تنها بودم و ته دلم خالی بود، می‌ترسیدم که تنهایی مگه میشه دوباره بچه دارشم من؟ سه تا بچه! مگه ممکنه؟ بعد از خوندن پیام های کانالتون بسیار انرژی گرفتم و تصمیم گرفتم، اما این دفعه همسرم راضی نبود، می‌گفت خداروشکر دو تا با تن سالم داریم دیگه چرا بعدی رو بیاریم همینا رو به جایی برسونیم هم شکرخدا. و من اصرار می‌کردم و هرکس می‌شنید می‌گفت ۳۹ سالته دیگه نمیتونی. دخترت چهارم و پسرت باید سال دیگه بره پیش دبستانی، توی کرونا خطرناکه اما من شروع کردم به خوندن زیارت عاشورا و گفتن استغفار روزانه و می‌گفتم خدایا این دو تا رو تو به من دادی، دخترم خوشحال کن. چون فاطمه خانم می‌گفت ما تنهاییم مامان یه نی نی بیار ما خسته شدیم با کی بازی کنیم. تا اینکه درد هایی به سراغم آمد و فهمیدم کیست بزرگی توی رحمم دارم و درمان شروع کردم اما بی فایده بود و بزرگتر می‌شد تا اینکه دکترم گفت سونوی چهارمت مشخص می‌کنه که خودش با دارو خوب میشه یا باید جراحی بشی. 👈 ادامه در پست بعدی کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۵۷۵ سونوی آخر، دکتر گفت خانم کیستت خیلی بزرگ شده، باید جراحی کنی، فقط انگار یکی دیگه توی اون یکی تخمدانت هم هست، برو مجدد چک کن و توی سونو مشخص شد که من دوماهه باردارم ‌و گفتن که کیستت جای دیگست و هیچ ضرری برای بچه ات نداره و با زایمان رفع میشه. وقتی به بچه ها گفتم به قدری خوشحال شدن که نمی‌تونم، توصیفش کنم اما امان از اطرافیان که همش می‌گفتن توی این سن؟ چکار می‌کنی با اون دوتا، جاتون کوچیکه، کروناست، چجور بری دکتر، از دهن اینا باید بگیری بدی به سومی... اما خدا خوب به همه شون نشون داد که رزق ما نمیدیم، خدا می رسونه. کلی وسیله تا قبل بدنیا آمدنش خریدیم، درآمد همسرم خیلی بیشتر شد و من وسط تمام تمسخر های اطرافیانم، تونستم دوباره مادر بشم اما توی ۸ ماهگی با فشار بالا، اورژانسی زایمان کردم و فروردین ١۴٠٠ دخترم بدنیا آمد و دو هفته توی دستگاه بود و با چسبندگی و زایمان سخت اما با توکل بخدا برگشتم خونه و پرقدرت تر از همیشه، به مادری کردن ادامه دادم. دخترم مرخص شد و سالم و سلامت به خونه اومد. از زایمانم نمیشه همشو بگم فقط بدترین حرفا رو بابت زایمان سوم و سن و سالم شنیدم و کلی نیش کنایه که خانم چه خبرته اینهمه بچه. اما همشون گذشت و محیای من الان یک سال و نیمه هست و من ۴١ ساله. من قدرت خدا رو به وضوح توی زندگیم دیدم و رزاقیتش رو و واقعا تا خدا نخواد اتفاقی نمیوفته و بعد از هر سختی آسانی هست. محیا خانم من بسیار دختر شیرینی هست، تمام کسایی که گقتن چرا سومی؟ سقطش کن!!!!! الان عاشق دخترم هستن و قبل ازهمه میگن محیا خانم چطوره؟ 😍 و من الان با وجود سه بچه، دختر بزرگم و پسرم رو خودم مدرسه میبرم و دختر کوچولوم یا گاهی همراه هست یا گاهی که همسرم خونه است با پدرش میمونه تا من برگردم. و بگم که همسرم بخاطر سختی کارش، چون راننده ی ماشین سنگینه اصلا این امکان رو نداره توی خونه کمکم کنه و بچه هام بسیار مسولیت پذیرن و مثل یک دختر جوان من روی فاطمه خانم ١١ سالم حساب میکنم و بهشون اعتماد دارم که مراقب خواهرشون هستن، تا من گاهی بیرون برم و به کارای واجب خونه و زندگیم برسم و بیشتر وقتا منو بچه هام تنهاییم، اما خدا با ماست. عذرخواهی می کنم خیلی حرف زدم و خیلیا رو نگفتم که خاطر نازنین تون مکدر نشه، اما خوبیه سختی اینه که به اندازه ی سخت بودنش، زودم میگذره و ما الان مشتاقیم به لطف مجدد خدا که اگر صلاح بدونه یک دسته گل دیگه بما بده و ای کاش من زودتر ازدواج کرده بودم و توی سن کمتر می‌تونستم بچه های بیشتری داشته باشم و به رهبرم کمک کنم تا دلشون گرم بشه و امیدوار باشن به وجود شیریچه های شیعه مون. برای همتون آرزوی سلامتی و برکت می‌کنم، برام دعا کنین خدا دوباره بهم لطف کنه و بتونم یه دسته گل دیگه رو بدنیا بیارم. باتشکر از کانال خوبتون در پناه خدا کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۵۸۰ متولد سال ۱۳۷۰ هستم و سال ۹۰ با پسرعموم به اصرار مامانم ازدواج کردم البته ۸۶ عقد و ۹۰ عروسی😊 یه چهار سالی طول کشید تا بتونم آماده ی زندگی مشترک بشم😁 با وجود خواستگار های دیگری که داشتم مادرم از ایمان و هم کفو بودنم با پسرعمو جان گفتن و اصرار به این ازدواج کردن که خدارو شکر ازاین بابت تا ابد مدیون مادرم هستم. زندگیمون بالا پایین زیاد داشت اما همیشه با توکل از سر گذروندیم. به لطف خدا یه دختر سال ۹۲و یه پسر سالم سال۹۶ به زندگی شیرین مون اضافه شد😍سال ۹۸ تصمیم گرفتیم به امر رهبری فرزند سوم رو هم به جمعمون اضافه کنیم که بعد از بارداری با مخالفت اطرافیان مواجه شدیم، و در کمال تعجب از طرف خانواده های به ظاهر مذهبی خودمون😒 اصرار به سقط(قتل)😳😔 بچمون رو داشتن که تو این وضع اقتصادی و آینده ی نامعلوم و... بچه می خوای چیکار، داری حق این دوتا رو میدی به سومی😳 خلاصه با کلی نیش و کنایه و حرفای سنگین گل دختر ما سال ۹۹ به دنیا اومد اما با مشکل مادرزادی قلبی، ۱۰ رو بعد تولد از دنیا رفت و بار سنگین داغ فرزند از یه طرف و نیش حرف اطرافیان از طرفی😭 که شما نسبت فامیلی دارین و دیگه بچه دار نشین و همین دوتا که سالمه کافیه و... اما ما دست بردار نبودیم و هدفمون فقط بچه دار شدن نبود و اطاعت از امر ولی بود. اما از طرفی ترس تکرار این اتفاق و اینکه بارداری های خیلی سخت، جوری که سر هر بارداری من حدود ۸ کیلو لاغر می شدم و با زایمان خیلی سخت و نقاحت طولانی، کمی منو می ترسوند تا اینکه تو کانال شما سرگذشت خانمی که فکر کنم به ام البنین مشهور بودن تو کانال،رو خوندم و با توکل و امید بیشتری تشویق به فرزندآوری شدم که حتی اگه تقدیرم پرستاری از فرزندی باشه که خدایی نکرده سلامتیش دچار مشکل باشه، من این تقدیر رو می پذیرم چون حتی اگه بچه ی دیگه ای هم به دنیا نیاریم، همین دوتایی که داریم هم ممکنه خدایی نکرده دچار مشکل بشن، پس تقدیرمو با توکل به خدا و توسل به ائمه پذیرفتم. برخلاف دفعات قبلی که خیلی زود باردار شده بودم این بار بعد از چند ماه نامیدی، تصمیم گرفتیم منو همسرم روزه ی اول محرم و چله شهدایی گرفتیم و همه چی رو سپردیم به خدا به خاطر حرف و حدیثا و حتی تهدید برادرام که باهام قطع رابطه می کنن و نباید دیگه بچه دار بشم و کلی حرفای بدتر، دیگه تصمیم گرفتم بارداریمو از همه پنهان کنم اما ویارهای بدم و بارداری سختم قطعا منو لو می داد اما در کمال ناباوری این بارداریم فوق العاده راحت بود، جوری که حتی روزه هم گرفتم و از برکتش کلی کار سنگین و کمک به پدرومادر خودم و همسرم، کارای کشاورزی کردم و تا آخر ماه هفتم کسی متوجه بارداریم نشد😁 ولی بعد از فهمیدن مادرم، حالش بد شد و بعدش چند روز سر سنگین بود و کلی از همه بدوبیراه شنیدم و انرژی منفی که اگه دوباره اونطور بشه چی؟ اما به لطف خدا بعد از هر سختی آسانی است😊 نرگس کوچولوی ناز ما ۱۵ روز پیش به لطف خدا سالم و سلامت وارد زندگیمون شد 😍 از لطف خدا نباید ناامید شد ما که با وجود همه ی مخالفت ها و تهدید ها مصمم به فرزندآوری به هر تعداد که خدا بخواد، هستیم و اراده ی خداوند رو به اراده ی خودمون ترجیح میدیم☺️ کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۵۸۱ سرگذشت من جز شگفت انگیز ترین سرگذشتهای شنیده شده ی تاریخ معاصره ... خیلی غصه دار میشم به خاطر خانواده هایی که به انتظار یه بچه مو سپید کردن و همچنان با وجود هزینه های گزاف درمان، چشم انتظار نتیجه مثبت تست بارداریشون هستن. اما من به شخصه هر بار تستم مثبت بود کلی ضجه میزدم نه از فرط خوشی، نه از ناشکری، از سختی، از ویار سنگین، از دست تنهایی، از زایمانی که هر لحظه اش سخت می‌گذشت. دروغ چرا عاشق بچم، از لحظه ای که یادم میاد، تونسته باشم دست و پام تکان بدم تو قنداق، عروسک بغل می‌کردم و مامان بازی. بقدری مامان بازی کردم ک تا ۱۱ سالگی از ۲۴ ساعت ۲۶ ساعت خاله بازی می‌کردم. قربون قدرت خدا بشم که با مادری ازم امتحان گرفت. من ۵ قلو دارم ولی اولی تا پنجمی ۹ سال طول کشيد تا قدم سرچشمم گذاشتن و منو مفتخر به مادری کردند. همه شیره به شیره، بخاطر فاصله کم و اخلاقهایی که دارن من میگم ۵ قلو. اصلا هم گول تون نمیزنم بگم وای انقدر بچه زیاد شیرینه خواهرها، که نگید و نپرسید. صبح تا شب بازی و نشاطه و خودمم هر روز جوونتر از روز قبل... اتفاقا از وقتی قل اول تشریف آوردن تا همین لحظه یادم نیست بجز انگشت شمار، من خواب کامل شب داشته باشم. به خاطر بارداری و شیردهی پی در پی... دفعه چهارمی که رفتم دکتر و گفتم باردارم، طبق معمول خانم دکتر ده دقیقه ریسه می‌رفت، به زور جلو خنده اش رو گرفت، بعدم گفت ولش کن بیا بشین من اول حساب کنم چند سالته؟ این بارداریها بعد چقدر فاصله بوده؟ بعد که خنده اش تمام شد و هر چند ثانیه می‌گفت الحمدلله و فهمید من از اونهاییم که سنگ پای قزوین هم جلوم زانو زده، گفت خداروشکر، خیلی ها با یک دنیا هزینه و دوا و درمون آرزوی بارداری دارن... یعنی من با جثه ای که داشتم، یکی هم معجزه بود، چه برسه به ۵تا، ولی از اونجایی که معجزه خدا توی هر عصری اتفاق میفته من شدم معجزه عصر حاضر... بعد از هر بار زایمان می‌گفتم ایندفعه دیگه سه چهار سال حواسم هست بچه‌ها بزرگ بشن بعدش بعدی، ولی از اونجایی که هر بار رو خودم خیلی حساب باز می‌کردم، زمان کوتاهی نگذشته بود که دوباره چشمم منور میشد به تست مثبت... هر بار خدا بهم می‌گفت چی شد، مگه نمیخواستی صبر کنی، صبر کن ببینم ولی من با این عقل ناقصم، متوجه نمیشدم کار، خوبه خدا درست کنه. وقتی خدا میخواد بده، بنده چکارست. دوست داره خدا یکیو تو لباس رزم ببینه، یکیو تو لباس علم، یکی تو لباس طبابت، یکی هم مادری، چرا انقدر می‌جنگی با خودت و سرنوشت... بجای تشکرته؟ هر دفعه یه فرشته می‌ذارن تو بغلت، ناز چی داری واسه خالقت؟ الان که دارم میگم یه جوجه روپام که لحظه ای اگه از بغلم تو روز بیاد پایین، همه تعجب میکنن کم کم به اعضای بدنم یه عضو جدید بنام آغوشی می‌خوام، پیوند بزنم. قربونش برم یکی تو خونه مون که وقتی رگ نق زدنش بگیره ۳۶۰ درجه دهانش باز و بی وقفه مثل ناقوس کلیسا میزنه. به ترتیب یکی شبها عق میزنه، یکی نق میزنه یکی جیغ میزنه، یکی تب میکنه، یکی انقدر شلوغ میکنه که آخرش من تب می‌کنم ولی قشنگی همش به اینکه، اونیکه آفریده، دوست داره اینجوری ببینه تو رو.... حالا کار ندارم روزی ده بار برگه امتحان تکراری می‌ذاره جلوم، از شلوغ کاری این فرشته ها، و بجای صبوری طبق معمول مردود میشم ولی عجب شیرینه.... غیر از اینکه لقد خلقنا الانسان فی کبد چه سختی ای شیرینتر از این که مهربانترین مهربانها اینو برام رقم زده حالا هی نشستن و گفتن تو رو خدا دیگه بچه نیار، پیر میشی، زشت میشی، زمین گیر میشی، خونه ات کو؟ ماشینت کو؟ طفلی شوهرت، وای وای از پول پوشک، ته همش هم میگن برا خودت میگیم، وگرنه سختیش برا خودته... آخرش چی شد، خدا همه شونو از رو برد، آیا ایمان نمی آورید؟ چند وقته پیش خدا یه فرشته دیگه بهمون داد حیف فقط یکبار تونستم صدای معصومانه قلبشو بشنوم، دو روز بعد ایست قلبی کرده بود و یک ماه بعد متوجه شدم. اینم امتحان سختی بود ولی از درون له شدم هنوزم گریه ام میگیره هم از معصومیت طفل خودم، هم از اونهایی که چجوری دلشون میاد بی دلیل و با دلیل طفل های معصومشون رو نگم قلبم تیر میکشه... یاد آمار بی رحمانه سقط جنین افتادم. بیشتر از همه یه حرف منو سوزوند که بهم گفت، خوب شد این یکی نموند آخه داشتی بچه شیر می‌دادی، به اون ظلم می‌شد. استغفرالله تو هر لحظه تو جهان چند نوزاد بدنیا میاد یعنی خدایی که اونها رو می‌آفرینه توانایی روزی بخشی به همه رو نداره؟ یعنی جان یکیو میگیره تا یکی دیگه بمونه!! فقط می‌تونم برای اونها و خودم دعا کنم تا خدا از جهل نجاتمون بده، خیلی خوشحال میشم برام دعا کنید تا بتونم با معرفت مادری کنم. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۵۸۱ 📌چطور با سختی های چند فرزندی کنار بیایم؟ کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۵۸۳ بنده ۲۹ سالمه. تو یه خانواده ۷ نفره بدنیا اومدم. با پدر و مادرم ۹ تاییم. ۳ تا خواهر، ۴ تا برادر، که من از همه شون بزرگترم. اسفند ۹۵ ازدواج کردم با کسی که همدیگرو دوس داشتیم، شوهرم تا الآن که ۶ سال از ازدواجمون میگذره، عاشقمه، منم همیشه ته دلم خوشحال بودم از اینکه همچین کسی عاشقمه. خلاصه کنم ۱۱ ماه بعد از ازدواجمون باردار شدم، یه پسر خوشگل و باهوش اومد تو زندگیمون. (همزمان معلم پیش دبستانی بودم) مستاجریم با حقوق ۷۰۰ هزارتومن تا سال ۹۹ داشتیم زندگی می‌کردیم. هیشکی باور نمی‌کرد. من که دیدم از پیش دبستانی آبی گرم نمیشه، نشستم برای آزمون استخدامی درس خوندم رشته مشاوره. خدا خواست من نفر اول شدم و فرآیند استخدام با موفقیت طی شد و الآن سال دومِ تدریسمه.😍😍 پسرم انقدرررر بهم وابسته بود که کتابو برمی داشتم بخونم، پرتش می‌کرد و گریه می‌کرد، منم کتابو می ذاشتم کنار. باباش دو ساعت شبا می‌بردش خونه عموش و دوستاش تا من درس بخونم.😘 خلاصه پسرم دوسال و نیمش بود که دوباره به خواست خودمون، باردار شدم یه بارداری فوق العاده سخت و اینکه مدرسه هم می‌رفتم و یه زایمان طبیعیِ فوق العاددددده سخت تر طوری که به پرستارار گفتم نذارین بمیرم.😅 اونا هم بهم روحیه می‌دادن، اما وقتی بچمو بغلم دادن تمام سختیش یادم رفت، این بارم یه پسر زیبا و باهوشِ دیگه نصیبمون شد که الآن ۹ ماهشه به اسمِ آقا عرفان. اولی هم آقا سبحان😍 از اول مهر دوباره دردسرهام شروع شد، چون محل تدریسم ۴۵ دقیقه با خونه ام فاصله داره مجبورم بچه ها رو ببرم بذارم پیش مادرم، اونجا هوا سردتره و بچه هام مریض میشن، یه بار خوب میشن، دوباره مریض... اگه بگم شبا خواب ندارم شاید اغراق نباشه. روزها هم از بس خونه رو بهم می‌ریزن دوبار جارو می‌زنم و شب همونطور مثل اولش میشه 🙄🤣 ولی وقتی پیشم خوابن و نگاشون می‌کنم، انگار دنیا مال خودمه‌. راستی من شبا قبل از خواب همیشه از بچه ام عذرخواهی می‌کنم اگه احیانا در طول روز یه دادی بزنم سرش. اونم میگه مامانی تو هم منو ببخش😊😍😘😘 انقدر خسته می‌شم که هر شب با این جمله می‌خوابم که یعنی میشه من الآن برم بخوابم!!! ولی با این وجود دوس دارم بازم از این فرشته ها بدنیا بیارم اما از اونجایی که تا ۵ سال پیمانی هستم، منتظرم بچه ام ۴سالش بشه که دوباره اقدام کنیم برا بارداری بعدی. چون حقوقم دوسوم میشه تو مرخصی. با بچه یه ماهه رفتم کلاس تا امسال که بازم دارم می‌برمش پیش مادرم، شرایط واقعا سخته کاش برا خانم هایی که قراردادشون پیمانیه هم، مرخصی کامل با حقوق کامل بود که بدون دغدغه فرزندان بیشتری می‌آوردن و ۹ ماه اول رو پیش فرزندشون می‌بودن. اگه رسمی بشم ان شاء الله حقوقم کامله. تو این دو سالی که رفتم سرکار و از برکت فرزند دوم😍 هم وام ۴۰ تومنی رو گرفتیم، هم ماشین پارس تیوفایو😍،که البته حوالش رو فروختم، چون نتونستم بخرمش و با پولی که داشتم یه پراید تمیز خریدیم، یه خونه ویلایی رهن کردیم. شوهرم هم برا اینکه کار گیرش نمیاد و نمی‌خواد جای دور بره با حقوق سه میلیون و هفتصد داره همینجا کار می‌کنه فداش بشم.❤❤ مادران عزیز من دوس دارم ۶تا بچه بیارم اگه خداوند منو لایق مادری برای فرشته های دیگش بدونه. شما هم اگه خانه دار هستین که کارتون راحت تره به حرف آقا گوش کنید و برای ایران، شیر بچه شیعه بدنیا بیارید تا دنیا بیفته دست بچه های ما. بجای اینکه دستِ یه مشت داعشی که روز بروز بیشتر بچه میارن باشه. برام دعا کنید. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۵۸۹ سال ۸۸ ازدواج کردم، نزدیک ۱۷ سالم بودم. با عشق، با همسرم رفتیم زیر یک سقف... همسرم عاشق بچه بود و اصرار داشت همون سال اول بچه دار بشیم اما من میخواستم درس بخونم و برای همین ۲ سال طول کشید بعدش خدا پسرم را بهمون داد. من از اینکه اینقدر راحت و بی درد سر باردار و بچه دارشدم، خیلی خوشحال بودم، ناشکری نمیکردم اما فکر می کردم این نعمت همیشگی ودائمیه ... به قول مامانم از خدا افتاده بودم جلو برای همین به خودم مغرور بودم که هر موقع بخوام، دوباره میتونم بچه بیارم ... گذشت تا اینکه پسرم ۴ سالش شد، خواستم برای بار دوم بچه دار بشم اما میگفتم دختر اصلا نمی‌خوام، فقطط پسر... باردارشدم و با غرور می‌گفتم اینم پسره تا اینکه رفتم تو ۴ ماه و قلب بچه خود به خود از کار افتاد😔 بچه پسر بود اما مرده به دنیا اومد با اتاق عمل و هزاران ماجرای بعدش.... یک سال بعد دوباره اقدام کردم، این بار هم پسر بود اما بازم رشدش متوقف شده بود و از دست رفت😥😥 دیگه از دنیا ناامید شدم، دکترا می‌گفتن علتش مشخص نیست. هزارتا آزمایش دادم با هزینه های سنگین، همه طلاهام را فروختم، آزمایش و تست و هزارتا دارو.... یک سال یک سال منتظر نوبت دکترا بودم اما آخرش می‌گفتن علتش مشخص نیست. رفتم زیر نظر یه متخصص گفت اگر ایندفعه سقط بشه احتمال داره دیگه باردار نشی 😨 یا اینکه اصلا معلوم نیست چندتا بچه سقط کنی تا یکیش بمونه😣 خیلی داغون بودم خانواده همسرم فشار می آوردن چرا دوباره بچه نمیاری ؟؟حرف و حدیث اطرافیانم شروع شد😖😖 تا فکر زن گرفتن برای همسرم پیش رفتن ....بار سوم باردار شدم با کلی آرزو و امید اما بازم .......😔😔😔😔 همسرم بالای سرم بود و می‌دید که از لحاظ جسمی و روحی در عذابم خیلی ناراحت بود با تمام وجود پشتم ایستاد، جلو خانواده اش ایستاد و گفت من بچه نمی‌خوام، وقتی زنم داره عذاب می‌کشه... انتقالی گرفت و رفتیم هزاران کیلومتر دورتر از بقیه، پسرم ۱۱ سالش شد اما در حسرت بچه دوم و اینکه بچه ام تنها بزرگ شد. می سوختم تا اینکه متوسل شدم به دامن حضرت زهرا (س) به بچه هاش قسمش دادم 😭😭😭🙏🙏 و حالا بعد از ۱۱ سال حضرت زهرا جان واسطه شد و خدا صدامو شنید، الان باردارم و ۷ ماهم 😍 و بهتر از اون اینه که بچه ام دختره 😍😍😍 از خدا معجزه میخواستم بهم نشون داد و الان منتظریم که قدم های کوچولوش به زندگیمون باز بشه ... من و همسرم و پسرم منتظر هدیه حضرت زهرا جان هستیم. برامون دعا کنید سالم به دنیا بیاد .🙏🙏🙏 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۵۹۲ من ۲۱ سالمه، متولد سال ۱۳۸۰ هستم. خرداد، سال ۹۸ عقد کردیم و به مشهد رفتیم زندگی پر فراز و نشیبی داشتیم و من کم تجربه بودم. اتفاقات پی در پی می افتاد و ما هر لحظه از کنار هم بودن ناامید می شیدیم تا در همین دوران عقد متوجه بارداریم شدم و یک بارداری فوق العاده سخت و تمام مدت بیمارستان... متاسفانه مادر بزرگم و چند نفر از اقوام دور و نزدیک فوت شدند و عروسی عقب افتاد وقتی ۴ماهم بود عروسی گرفتیم. سر خونه زندگیمون رفتیم و یک بحران جدی پیش اومد که نزدیک به طلاق بودیم اما فقط بخاطر باردار بودن دختر نازنینم، باعث شد کنار هم بمونیم و بسازیم. توی خونه نقلی کوچک زندگی مون رو شروع کردیم و ساختیم باهم دیگه و دخترم در اردیبهشت ماه ۹۹ به دنیا آمد. از خیر و برکات وجود دخترم، رونق زیاد کسب و کار آقام و تعویض ماشین مون و خریدن یک زمین تو حاشیه شهر بود. دخترم ۱۱ ماهه شده بود و خیلی شرایط زندگی، سخت شده بود تو اون فضای کوچک تصمیم به جا به جایی داشتیم که متوجه شدیم واحد بالا صاحب خونه خالی شده به ایشون گفتیم گفت این خونه برای دخترم دارم آماده میکنم و از لطف خداوند ایشون دوماه آمدنش عقب افتاد و ما به واحد بالا اسباب کشی کردیم. و فهمیدم که دوباره باردارم خدا خواسته، خیلییییی ناراحت بودم، خیلی زیاد حس می‌کردم تمام دنیام از بین رفته، چون داشتم برای کنکور سراسری می‌خوندم. ولی همسرم خوشحال بود و می‌گفت باهم بزرگ میشن. روزگار سختی رو گذروندم و حاملگی زودرس به دلیل اینکه دخترم را همش بغل می‌کردم و در ۱۷ شهریور پسر عزیزم طاها به دنیا اومد و شده شیرین ترین فرزند... و الان که در آذر ماه به سر می‌بریم من متوجه بارداری سوم شدم، همسرم اصرار به سقط داشت و من اصلاااا قبول نکردم و گفتم همچین گناهی نمیکنم، هرچقدر سخت باشه مقصر من هستم و سونو هم که رفتم قلب تشکیل شده بود و صدر صد مصمم شدم برای نگه داشتنش. الان ۱۱ هفته هستم و خیلی هم خوشحالم از این بارداری چون الان هم باتجربه تر هستم و هم اینکه نعمت و فضل خدا بوده و حرف مردم اصلاااا برام مهم نیست خدا گر ز حکمت ببند دری ز رحمت گشاید در دیگری الان دختر دوساله و نیمه ی من، مثل یه مادر از من و برادرش مراقبت می‌کنه، در صورتی که قبلاً همش حس حسادت و ناراحتی داشت ولی به لطف خدای متعال روابطش با داداشش عالی شده و به شدت مواظب من هست و با همون دستان کوچکش به من در کار خونه کمک می‌کنه. من با خدا معامله کردم، گفتم خدایا من این بچه نگه میدارم شاید از یاران آقامون بشه شاید فرد مفیدی در جامعه بشه و می‌دونم خدا دست تنهام نمی ذاره... هیچ وقت به نعمت خداوند پشت نکنید و همیشه سپاسگزار باشید، ان شاء الله که نوزادان سالم و صالح نصیب همه دوستان بشه دوتا کافی نیست☺️😍😇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۶۳۰ خلاصه گذشت و بعد از سه سالگی پسرم تصمیم به بارداری مجدد گرفتم ولی با این تفاوت که غربالگری دیگه نرفتم و هرچی می‌خوردم همه طبیعی مثل مویز، بادام، انجیر که بارداری نسبتا راحتی داشتم و اما اینم بگم که در بارداری دومم همه به من القا میکردند دعا کن دختر باشه و ... سونو رفتم و مشخص شد پسر هست، خانواده همسرم چون دختر نداشتند و مادرشوهرم خواهر نداشت، خیلی ناراحت شد و این ناراحتی را به من بروز داد ولی من وانمود کردم که ناراحت نیستم و در جواب گفتم خداراشکر میکنم که خدا من را لایق مادر کردن دونسته و خدایی که بالای سرمون هست صلاح من را بهتر از خودم میدونه و خدا نکرده نشیم مثل دوران جاهلیت که اونها دختران را زنده به گور می‌کردند و طرد می‌کردن و ما بخواهیم پسر را طرد کنیم و خلاصه جلوی این جور حرفها ایستادم تا خدا نکرده بعد از تولد پسرم بهش حرفی نزنند که ما دختر می خواستیم و پسر نه چون خودم مخالف منتقل کردن حس بد به افرادم، مخصوصا برای جنسیتشون🙃 البته الان خداراشکر میکنم که بچه هام هم جنس هستند و همبازی🙂 خلاصه پسرم زودتر از موعد به دنیا امد و یک هفته مهمان بیمارستان بودیم و در ۴۰ روزگی دچار عفونت ریه شد و یک هفته باز در بیمارستان بستری شدو به این خاطر که نمی‌توانست شیر بخورد شیر من خشک شدو شیر خشک روزی پسرم بود🍼 و اینم اضافه کنم هر دو پسر من تا ۶ ماهگی دل‌درد شدید بودند🤦 و من هیچ وقت مزاحمت برای کسی ایجاد نکردم و همیشه خودم مراقبت می‌کردم، حتی در نبود همسرم پسرم فقط در پتو آرام میشد یک طرف پتو را به ستون خانه میبستم و یک طرف را خودم میگرفتم و تاب می‌دادم. بعد این اتفاقات همه اطرافیان من جمله مادرم و مادرشوهرم مخالفت شدید داشتند با فرزند اوری دوباره من که مادرشوهرم صراحتا می‌گفت اگر بچه آوردی دیگه نه من نه تو و.... ولی دوباره بعد از اینکه پسر دومم ۳ساله شد تصمیم به بارداری مجدد گرفتیم و فعل حال اوایل بارداری سومم هستم که جنسیت فرزند سومم ۱۴روز دیگر مشخص می‌شود، در همان ابتدا فکر می‌کردم خانواده ها چه عکس العمل بدی نشان بدهند ولی برعکس بیشتر از بارداری های قبلی خوشحال شدند که باعث شوکه شدن من و همسرم شد. ان شالله دعا کنید دوران بارداری راحتی را پشت سر بگذارم و ان شالله فرزند سوم آرام و خوش خنده باشد و تلافی‌گریه های شبانه روزی آن دو فرزندم را در بیاره😅 و البته دعا میکنم در درجه اول سالم ،صالح، خلف با حیا،با حجاب،آرام ،آرام،آرام ،خنده رو و خوش خنده😁،یار امام زمان عج باشد و فرزندم را نذر حضرت زهرا س کردم ،جنسیت فرزندم برام مهم نیست چون به این نتیجه رسیدم خدا بهترین ها را به مخلوقش میده اگر ایمان بهش داشته باشیم ان شالله.❣️ پس خودم را سپردم به خودش، ان شالله خودش کمک و یاری کند در تربیت سه فرزندم که من پر از عیب و ایرادم، خواهشا میکنم دعا کنید برای من و همسرم و فرزندانم 🌹🌹🌹 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۶۶۸ یک ماه از شروع زندگی ما میگذشت که متوجه شدم خداخواسته باردارم. خیلی ناراحت شدم تا صبح گریه کردم و از خدا خواستم جواب آزمایش منفی باشه و بیبی چک اشتباه بوده باشه. صبح رفتیم آزمایشگاه، متوجه شدم جواب درسته، اصلا خوشحال نبودم، هنوز خیلی از فامیل منتظر فرصت برای پاگشای عروس بودن، بعد من باردار بودم. بارداری اول بود، در ناز و نعمت گذشت، پسر اولم تو سن ۲۰ سالگی من به دنیا اومد، خیلی دوست داشتنی بود، اما برای من مثل فرزند نبود، مثل برادر بود، بیشتر منزل مادر بودم. طاقت شب بیداری و گریه و تعویض پوشک و شیر دادن نداشتم و همه به همت و زحمت مادرم گذشت. اولین چالش رو تو ۸ ماهگی بچه داشتم، برای کنجکاوی هاش به وسایل خونه، مثل یه انسان فهمیده باهاش حرف میزدم که اینارو دست نزن 😂 یا وقتی میخواستیم بریم بیرون خیلی گریه میکرد، منم کلافه میشدم و هر روز با گریه به همسرم زنگ میزدم که این بچه با من لج میکنه، عمدا لج منو در میاره، الکی گریه میکنه، فلان وسیله رو شکسته و ... یه روز همسرم اومدن منزل بهم گفتن یه کلاس ثبت نامم کردن، منم در کمال بی میلی قبول کردم به رفتن. کلاس مربوط بود به کودک، جلسه اول تا اومدم صحبت کنم، زدم زیر گریه و با گریه گفتم که بچه ی من میخواد منو دیوونه کنه، استاد کلی خندید و منو بغل کرد و آروم. اون یک جلسه برای من شد هفته ایی دو سه بار و خیلی احساس خوبی داشتم. نگرشم به دنیای کودک باز شده بود و تازه زبون کودکو یاد گرفته بودم و میتونستم از ارتباط با فرزندم لذت ببرم. همسرم بچه رو ساعتها نگه میداشت تا من بتونم از کلاسها و کارگاه ها استفاده کنم و این ارتباط برای من اینقدر موثر و قوی بود که مسیر تحصیلی و اون انگیزه قوی برای سرکار رفتن رو تغییر داد و مسیر جدید من و هدفم بعد از اتمام درس شده بود آشنایی مادران با دنیای کودکان کم کم کارامو از محل زندگیم شروع کردم، رفتم با مدیریت مجتمع صحبت کردم و کلاس های آموزشی رو شروع کردم، خلاف تصورم خیلی استقبال عالی بود، روز اول نزدیک ۴۰ نفر اومدن، دهن به دهن چرخید و مجتمع های اطراف هم خواستار کلاس شدن و خلاصه این استقبال باعث شد منم با تلاش بیشتری در راه کسب علم قدم بردارم و این میان پسرم رو از شیر گرفتم و بلافاصله بعدی رو حامله شدم. اختلاف سنیشون ۲سال و ۷ ماه بود، یکم سخت بود اما قبل از تولد بچه، پسرم رو با مسئولیت هاش آشنا کرده بودم و از اون مهمتر اینکه خیلی از کارها و ارتباطش رو به سمت پدرش هدایت کردم، هم درس، هم کار رو هم جلو می‌بردم. وقتی سونوی آخر بارداری رو دادم بهم گفتن کلیه بچه مشکل داره، فرزندم به دنیا اومد، دکتر گفت هیچ مشکلی نداره، چند ماهی گذشت، بچه مریض شد و تبهای طولانی و بالا داشت، بعد از کلی این دکتر اون دکتر متوجه شدیم مشکل همون کلیه است، دفع سموم بدن رو انجام نمی‌داد، خیلی حالش بده بود. بردیم تهران بستری شد، یک ماهی من تو بیمارستان بودم، خونش رو کامل عوض کردن، شیمی درمانی شد و نمونه خونش رو فرستادن آلمان، چه ها که بر ما نگذشت، دوری از پسر اولم، بی خبری از اوضاع پسر دومم و تقریبا ناامید از زنده موندنش. دکتر که اوضاع داغون منو متوجه بود، گفت مرخص میکنم اما به یه شرط، هیچ رفت و آمدی منزل نشه و مراقبت ها رو به ما آموزش داد، همسرم از سرکار میومد خونه با لباسهاش سریع می‌رفت تو حموم، فضای خونه باید تماما استریل میبود، سخت بود اما خیلی بهتر از بیمارستان بود، حداقل فرزندم و همسرم کنارم بودن. یکسالی درمان بچه طول کشید که البته درمان نشد لطف خدا و شفاعت حضرت عباس ع شامل حالش شد. برای پابوس و تشکر رفتیم کربلا. تفاوت سنی بچه ها کم بود و سختیهاش زیاد و این باعث می‌شد دلسوزی های اطرافیان، رنگ دیگه ایی بگیره، شبیه به دخالت یا اظهارنظر راجع به کافی بودن بچه یا فعلا نیار می‌خوایی چی کار؟ تصمیمم برای سومین بچه، جایی بود که موسسه ایی دعوت شدم برای سخنرانی و همکاری، که خواستن سبک زندگی بنا بر سخنان رهبری رو آموزش بدم برای تاثیرگذاری باید اهل عمل باشی، همش هم یاد قصه خرما خوردن پیامبر مهربانی میوفتادم، میخواستم به یه جماعتی بگم باید بچه بیارید و چه طور تربیت کنید، باید اول از خودم شروع میکردم، یک ماهی بود باردار بودم، فروردین بود و طبق روال چند ساله زندگی مون همسرم نبود. به علت مشغله های کاری، خونه تکونی قبل سال جدید نکرده بودم، البته کلا یه اعتقاد دارم، خونه مسلمون همیشه باید تمیز باشه، لذا ۲ ماه یه بار خونه رو به طور کلی تمیز میکردم و بقیه نظافت های روزانه رو هم داشتم، خلاصه داشتم کارها رو میکردم خیلی خسته شدم، ولو شدم تو اتاقم، چشام رو از شدت گیج رفتن بسته بودم، پسر کوچیکم داشت روی رختخواب ها بپر بپر بازی میکرد، یهو تصمیم اش عوض شد، پرید روی دل من😓😓 ادامه دارد. کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
هدایت شده از دوتا کافی نیست
من یه مادر دهه هفتادی هستم و به خاطر شعارهای فرزند کمتر اون زمان تنها یه برادر دارم😔 ولی خب همزمان به لطف بودن دختردایی‌ها و پسرخاله و ... آخر هفته‌های شلوغی رو خونه مادربزرگم داشتیم. شش تا بچه پرانرررررژی و حرف گوش نکن 😜🙈 خانواده‌ها خیلی عادی با این بازی های ما کنار می‌اومدند. گذشت و ما بزرگ شدیم و تقریباً همه رفتند دنبال درس و کار و ... ولی همچنان رفت و آمد من به خونه مامان و مامان بزرگم سرجایش بود و خداوند به من یه پسر بچه با انرژی و باهوش عطا کرد 😍 امان از حرف عزیزانم بعد از بیست سال توی اون خونه‌ها قرار بود دوباره صدای بچه بیاد، کنجکاوی سر کابینت‌ها، مقاومت برای خواب و تمام معضلاتی که مادرها می‌دانند 🤕 اینجا بود که دکمه تجربه مادربزرگ‌ها فعال شد و رفتند سر قوطی عطاری شون و شروع کردند به نسخه پیچیدن 😒 ✓ مادر بهش خیار و هندونه زیاد بده ✓ کاسنی و عناب هم بد نیست😳 ✓ اصلا کاکائو نده ✓ موز انرژی اش بالاست ✓ اصلا تقصیر پدرش هست که بازی هیجانی با بچه می‌کنه🥵 ✓ معلوم نیست توی این فست فودها و مکمل های دوران بارداری چیه که بچه‌ها اینجوری میشن ✓ فلان سوره قرآن رو بخون به آب و گلاب فوت کن بده بخوره و من درمونده و مستأصل شده بودم و می‌گفتم خدای تو من چی دیدی که این بچه رو بهم دادی 🤦‍♀ بعد از اینکه طب سنتی جواب نداد رفتیم سراغ طب مدرن، چندین مشاور رو امتحان کردم و در نهایت همه تایید و تاکید کردند که بچه سالم و هیچ مشکلی نداره. شدت نگرانی ها تا جایی بود که وقتی من اعلام کردم که فرزند دومم تو راهه، مادرم ناراحت شد و گفت با این بچه شیطون چرا باردار شدی؟! عزیزان اون دوران گذشت الان پسرم چهار سالش هست با روابط اجتماعی عالی، بخشنده و مهربان و بسیار کمک دست من در نگهداری از برادرش، الان متوجه شدم خیلی از چیزهایی که سر بچه اولم حرص خوردم بیهوده بوده. بچه‌ها متناسب با طبیعت سن‌شون کارهایی رو انجام می‌دهند( کابینت بیرون ریختن، بارکردن دستگیره کشو، نخوابیدن، نخوردن و ...) مهم صبر و آرامش مادر هست و یه ذره چاشنی قاطعیت الان سر پسر دومم وقتی یکی میگه : «خدا به دادت برسه این چرا این کار‌ها رو می‌کنه!!! » منم میگم: «طبیعت سنش هست خوب میشه داداشش هم همین جوری بوده.» بعد طرف با یه چرخش ۱۸۰ درجه‌ای از موضع قبلی‌اش میگه : « آره دیگه بچه منم همین جوری بود. چقدر تجربه ات در بچه داری بالا رفته و شروع می‌کنه به تعریف.»😅😅 در پایان هم میخواهم به همه سفارش کنم که برای کمتر شدن کار خودتون و آزادی عمل‌تون زیاد بچه بیارید. چون من به خاطر داشتن یه فرزند دیگه بسیاری از کارها رو پسر اولم می‌سپارم، هم اون خیلی مستقل شده و نسبت به هم سن هاش جلوتره، هم خودم لازم نیست خیلی لوسش کنم و دائم از صبح همه فکر و ذکرم بازی با اون و غذا و رسیدگی بهش باشه "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
بچه اولم تا شش ماه شبها نمیخوابید و بجز ۱۰ روز اول که مادرم پیشم بودن، تمام کارهای بچه با من بود، چون همسرم از صبح تا شب خونه نبودن و وقتی می اومدن خسته تر از اونی بودن که ازشون انتظار کمک داشته باشم، وقتی هم که بزرگتر شد گریه زیاد و وابستگی شدید داشت و اصلا برای همین ما زود برای آوردن دومی اقدام کردیم چون با مشاور صحبت کردم و گفتن اگه بچه دوم بیاد خود به خود اولی هم آروم میشه و هم انتظاراتش کمتر میشه و همین هم شد، دومی به لطف خدا خیلی آروم بود به شکلی که من توی یه مهد اطراف خونه به عنوان مربی مشغول شدم و بچه ها رو با خودم میبردم و می آوردم. وقتی سومی رو باردار شدم دیگه نتونستم سر کارم برم و اسباب کشی های پشت سر هم برامون پیش اومد برای همین ماه هشتم استراحت مطلق شدم و مادرم دو هفته پیشم بودن و خدا رو شکر مشکلاتش سپری شد. گاهی بچه ها با هم دعوا میکنن، من سعی میکنم دخالت نکنم، هر کدوم که از بقیه شکایت کنه فقط سعی میکنم احساسش رو درک کنم و قضاوتی نکنم، چون بچه ها نیاز دارن رشد کنن و این دعوا ها براشون لازمه، توی این جور مواقع ما دنبال مقصر نیستیم ، دنبال راهی برای حل مشکل میگردیم، واقعا بعضی اوقات که نمیدونم چطور به دعوا خاتمه بدم، میرم توی اتاق دیگه و خودم رو به کاری مشغول میکنم، خدا رو شکر بچه هام هوای همدیگه رو دارن و کار خطرناک نمیکنن، منم محیط خونه رو براشون ایمن کردم، دکوری اصلا ندارم، تا جای ممکن از امر و نهی کردن خودداری میکنم، حتی وقتی میبینم نتیجه اش اضافه شدن چند برابر کارهام باشه، مگه اینکه کار نامناسب یا خطر ناکی باشه، که علی القاعده باید جلوش رو گرفت. چند ساله درسم رو شروعش کردم ولی با هر بارداری و زایمان چهار ترم مرخصی بدون احتساب سنوات شامل حالم شده و نتیجه اش شده آهسته و کند شدن رسیدن به نتیجه که البته مهم نیست چون کار و هدف مهمتری داشتم، یعنی وسط درسها تقریبا شش سال مرخصی داشتم 😅 ولی چون دوست دارم هنوز یاد بگیرم و درس خوندن حس پویایی و حرکت بهم میده برای به اتمام رسوندن درسم تلاش میکنم، امتحان دادن و برای امتحان خوندن با وجود بچه ها خیلی سخت میشه علی الخصوص وقتی کسی برای کمک نباشه به حدی که گاهی به خودم میگم تحمل این سختی واقعا لازمه؟ ولی وقتی به هدفم و نتیجه اش فکر میکنم باز هم سعی میکنم عقب نکشم. بعضی اوقات میخونم که مادری با وجود چندین بچه کوچیک فلان درس رو میخونه و فلان کار رو انجام میده، اولین سوالی که از خودم میپرسم اینه که به نظرم آیا تمام وظایف مادریش رو انجام میده؟ نیازهای بچه هاشو پاسخ میده؟ چون نظرم اینه که اولویت یک مادر همیشه باید بچه هاش باشن. سوال بعدی اینه که با این همه کار آیا انرژی و وقت کافی در وجودش برای بچه هاش باقی میمونه؟ اگر جواب سوال ها به نظرم منفی باشه، اصلا ازشون الگو گیری نمیکنم چون افتخار من مادر، به مادری کردنم باید باشه نه به اینکه هم مادری کنم هم درس بخونم و هم کار کنم، و بر اساس همین نگاه هر وقت احساس کردم میتونم و ضرری به بچه ها نمیرسه درسم رو ادامه دادم و هر وقت احساس کردم کم میارم مرخصی گرفتم. الان ویار سختی دارم که حتی نمیتونم درست به کارهای خونه برسم ولی خب وقتی بهترم بلند میشم و چند نوع غذا درست میکنم که وقتی حالم دوباره بد شد بچه ها اذیت نشن، همسرم هم کمک حالم هست که اگه نبود واقعا نمیشد تحمل کرد. امیدوارم به لطف خدا و دعای بنده های خوب خدا. امیدوارم خدا این سختی رو به عنوان جهاد از من قبول کنه و بچه هام رو شیعه واقعی و سرباز آقا امام زمان (عج) قرار بده.‌ "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist