eitaa logo
تجربیات بارداری,بانوان بانوی بهشتی
15.5هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
4.2هزار ویدیو
68 فایل
در صورت رضایت صلوات برای #مادر_بنده و همه اموات مومنین بفرستید لطفا @Yaasnabi   @Khandehpak @zendegiitv4 @menoeslami @jazabbb @farzandbano @shiriniyeh @mazehaa @cakekhaneh @farzandbano @T_ASHPAZE @sotikodak @didanii تبلیغات @momenaneHhh
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۱۰۳۴ من بعد زایمان همچنان تست میزدم، شب کنکور همسرم از بچه مراقبت کرد تا من استراحت بکنم. بعد از چند وقت جواب ها اومد بله من معلم شدم و معلم شدنم رو مدیون همسرم هستم، یه همراه یه رفیق بود برام خدا برام نگهش داره... دخترم رو پیش خواهرم میذاشتم و بهش شیر میدادن، بعد از چند ماه کرونا شد و دانشگاه مجازی شد و خودم کنار دخترم بودم. بعد از دوسالگی دخترم دیسک کمر گرفتم، سیاتیک هم داشتم خیلی درد میکشیدم، همسرم خیلی منو دکتر بردن، بعد از دوسال خوب شدم، دوست همسرم میگفتن بچه بیارید آقا گفتن، همسرم بهشون گفته بودن من خانومم مشکل دارن، دیسک دارن فعلا نمیشه من حاضر نیستم به خاطر بچه، همسرم اذیت شه، که ما بعد از ۴سال دوباره تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم یعنی سال۱۴۰۲، خیلی خوشحال بودیم باز همسرم بیشتر از پیش کمکم می کرد، این بارداریم خیلی سخت بود از ماه اول شیاف میذاشتم، بعد حالم بد شد. سونو دادم، دکتر گفتن، شما دوقلو بارداری. من و همسرم خیلی ذوق کردیم اما متاسفانه یکی از قل ها،رشدنکرد و پسرم هم خیلی ضعیف بود خلاصه من همش بیمارستان بود و بستری، همسرم زمانیکه بیمارستان بودم یک بار هم نرفتن خونه، چون می‌گفت خونه ایی که صدای تو توش نپیچه، موندن نداره من زمانی میرم خونه که تو هم باشی، تقریبا ماه هشتم بودم که بخاطر فشارم دوباره بستری شدم و بعد از چند روز قرار بود مرخص بشم که یه پرستار اشتباه تشخیص دادن و گفت إن اس تی شما خوب نیست و بچه حرکت نداره تا اینو گفت فشارم رفت بالا و نیومد پایین، با اینکه بچه حالش خوب بود اما اشتباه اون پرستار منو تا دم مرگ برد، به همسرم زنگ زدم که من حالم بده توروخدا بیا، همسرم وخواهر شبونه اومدن، مجبور شدن به من آمپول فشار بزنن، و صبح ساعت ۱۱ دردم گفت و بعد ۵ ساعت آقا محمد ایلیای من دنیا اومد، همسرم شیرینی گرفتن پخش کردن اومد منو ببینه آبجیم گفتن آقا امیر بچه! امیر من گفت نه اول سحرمو ببینم، بعد پسرمونو دید. همسرم تو بچه داری خیلی کمکم میکنه، تازگیا دلمون میخواد بعد از دوسالگی پسرم دوباره اقدام کنیم ومنم هنوز۲۶سالم نشده و الان مدرسه هم میرم. همسرم با اینکه خودش خیلی کار داره ماموریت می‌ره اما کمکم می‌کنه تا خسته نشم، خدا مادرامونو برامون حفظ کنه که نگه میدارن بچهامونو که من تدریس کنم و به آرزوم که خیلی براش تلاش کردم برسم. از همینجا دست همسرم که خیلی بهم کمک می‌کنه، می‌بوسم. از خدا می‌خوام که به همه دخترا، یه عشقی مثل همسر من بده که راهِ رسیدن به آرزوهاشون رو قشنگ کنه. ازتون تمنا دارم برای سلامتی مریض ها و شفای پدرم و مادربزرگم و سلامتی‌ همه پدرمادرا یه آیه الکرسی و سه مرتبه سوره توحید رو تلاوت بکنید. دعا کنید دوباره بچه دار بشیم. اجرتون با امام حسین التماس دعا "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۱۰۳۰ من سال ۸۹ در سن ۲۱ سالگی از طریق خواهر همسرم، که هم کلاسی مدرسه م بود، با همسرم ازدواج کردم. ازدواجی آسان با یه عقد در حد اقوام درجه یک،چند ماه بعد هم عروسی... ماه عسل رفتیم پابوس امام رضا و زندگی مون رو شروع کردیم. من دانشجو و همسرم شاغل بودن و تا دو سال که درسم تموم بشه پیشگیری داشتم و بعد اتمام درسم بلافاصله شاغل شدم و به شغل مورد علاقه م که کار در بیمارستان بود، مشغول شدم و هم زمان اقدام برا فرزندآوری که دکتر گفتن یکم مشکل داری و فعلا باردار نمیشی، اما برخلاف نظر ایشون و لطف خدا خیلی زود باردار شدم و سال ۹۱ دختر نازم تو بغلم بود. دخترم که سه ساله شد زمزمه های همسرم برا فرزند دوم شروع شد ولی من متاسفانه به اشتباه میگفتم که نه فعلا زوده و بچه مون بزرگ بشه و... تاخیر می‌انداختم تا دخترم هفت ساله شد که تازه اون موقع دکتر رفتم گفت تنبلی تخمدان داری و باید درمان کنی و منم گفتم دختر دارم تحت نظر باشم که پسر هم داشته باشم، اما خواست خدا چیز دیگه ای بود و بعد یکسال دکتر رفتن چند بار در ماه و باردار نشدن، سال ۹۹ بدون درمان و کاملا ناگهانی خداوند یه دختر ناز و دوست داشتنی بهمون هدیه کرد که منو همسرم و دختر بزرگم رو شیفته خودش کرد😍 این بار دیگه خودم با توجه به دستور رهبری و آشنایی با کانال شما تصمیم داشتم تو دو سالگی دخترم اقدام کنم که باز هم تنبلی تخمدان!!!! منم گفتم بذار هم درمان کنم و هم تعیین جنسیت که این دفعه دیگه پسردار بشم انشالا، بعد مشورت با دکترای شهر خودمون تصمیم گرفتیم که کلینیک ابن سینا تهران بریم برای ای وی اف. یک سال تمام رفت و آمد و راه دور و آزمایشات و داروها و تزریق های فراوان و ملال آور و دوبار پانکچر و انتقال و استراحت مطلق و... که میشه یک کتاب رو ازش در آورد و نتیجه هم منفی😔 یک ماه بی خیال قضیه شدم و پیشگیری هم نداشتم و تو ذهن خودم میگفتم من که تخمک ندارم و باردار نمیشم اما باز هم قدرت خدا بالاتر از همه، همون ماه باردار شدم و استرس اینکه پسر باشه یا دختر رو داشتم که تقدیر خدا بر این بود که سال ۱۴۰۲ من سومین دخترم رو بغل بگیرم. خدارو هزاران بار شکر کردم که سه تا دختر سالم دارم و انشالا صالح تربیت کنم و تازه فهمیدم که همه چی دست خداست و خواست و اراده ی اون بالاتر از همه چیزه و از خدا خواستم اگر من ناشکری کردم به بزرگی خودش ببخشه و الان با سه تا دسته گلم شکر خدا زندگی شیرینی داریم. با همسرم هم تو این سال ها علیرغم اینکه عاشق هم هستیم، چالش هایی داشتیم که با صبر و لطف خدا و کمک مشاور حل شد و الان کنترل همه چی دستمون اومده که چطور حساسیت های همدیگه رو بشناسیم و کنار بیایم😍 در مورد اشتغال هم که برا دختر اولم تا سه سال که من سر کار میرفتم پیش مادر همسرم میذاشتم و بعد هم مهد کودک که دیگه اصلا اذیت نشد و با علاقه می‌رفت، برا دومی هم تا سه سال پرستار گرفتم و بعدش هم مهدکودک که احوالاتش خوبه و با رضایت مهد میره، برا این عروسک آخرمون هم که الان براش پرستار گرفتم که تا یک ماه دیگه که سر کار میرم به این خانم عادت کنه و اذیت نشه. در آخر هم اینم بگم که نهضت فرزند آوری همچنان ادامه داره وسال دیگه دوباره اقدام میکنم. توصیه ای که به خانمای شاغل دارم اینه که اگه براشون امکان داره و آدم مطمئن پیدا کردین حتماً از پرستار استفاده کنین، هم بچه تون اذیت نمیشه، هم خودتون آرامش دارین و هم منت کس دیگه ای رو برا بزرگ کردن بچه تون ندارین☺️ انشالا که امام زمان گوشه چشمی به زندگی ما داشته باشن و آرزو دارم تمام زنان سرزمینم طعم شیرین مادری رو بچشن و هم چنین از کانال دوتا کافی نیست هم در جهت تشویق فرزندآوری کمال تشکر رو دارم.🙏 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۱۲۳ دخترم چهارساله بود که فرزند دوم باردار شدم، همچنان در حال تحصیل بودم. سال ۹۲ فرزند دوم بدنیا اومد. پسرم بیست روز داشت که با خودم می‌بردم برا امتحانات پایان ترم و مراقبها پسرم رو نگه میداشتن تا من امتحان بدم. تمام روزهای زایمان تا ۴۰ روزگی به امتحان گذشت😁 سن بچه ها برام مهم بود که هر بچه که از آب گل در بیاد بچه ای بعدی رو داشته باشم. دختر و پسرم خیلی بهم وابسته بودن، بچه های آرومی بودن، وقتی کنار هم بودن اصلا با من کاری نداشتن. پسرم ۵ ساله بود که فرزند سوم باردار شدم. یه روز صبح که از خواب پا شدم دیدم شرایطم اصلا مساعد نیست. بچه ها خواب بودن و همسرم رفته بود بیرون کار بانکی داشت. خودمو به زحمت به تخت. رسوندم و دراز کشیدم. چون سابقه سقط داشتم توی اولین بارداریم، خاطرات اتاق عمل... همه برام زنده شده بود. گوشی تلفنو کنارم گذاشتم. شروع کردم زنگ زدن به مطب های سونوگرافی یا جواب نمیدادن یا دکتر اون ساعت نداشتن. به همسرم زنگ زدم گفتم کی میایی گفت هنوز کارم تموم نشده... گفت: چیزی شده گفتم نه فقط بعد بانک بیا خونه جایی دیگه نرو. بلاخره بعد کلی تماس منشی یه مطب جواب داد گفت دکتر ساعت ۶ میاد. گفتم وضعیتم به این شکل شده، می خوام خانم دکتر اورژانسی منو سونو کنه و اصلا توان نشستن توی مطب ندارم. گفت ۶ اینجا باش نمی‌ذارم بشینی منتظر کم کم بچه ها بیدار شدن مامان مامان گفتن هاشون شروع شد. حالا براشون سوال چرا از جام تکون نمی‌خورم. براشون توضیح دادم حالم خوب نیست باید بخوابم برید صبحانه بخورید تا بابا بیاد. همسرم اومد خونه و شرایط رو براش توضیح دادم. با ناامیدی گفتم می دونم تا شب باید خودمون به یه بیمارستان برسونیم برا عمل کورتاژ، حالا اون بنده خدا دلداری میداد که هیچی نیست تو نترس خدا بخواد می‌مونه. دیگه بنده خدا می‌رفت بچه هارو سرگرم می کرد می‌گفت بخواب آروم باش، هرچی هست خیره... یادمه حسینم ۴ ساله بود انگار این بچه می دونست نباید مزاحمم بشه، دیدم اومد پیشم گفت مامان من برات دعا کردم خوب بشی منو میگی🥺 دیدم همسرم اومد گفت من یه نذری کردم گفتم چی؟ گفت این بچه نذر علی اصغر کردم. انشاالله رفتی سونو و مشکلی نبود، همین محرم که داره میاد روضه علی اصغر توی خونه بگیریم و این روضه هر سال روز آخر محرم باشه و توی هیچ شرایطی تعطیل نکنیم. گفتم انشاالله خلاصه ساعت ۶ شد من هرجور شد از طبقه بالا پایین اومدم خودمو به مطب رسوندم، منشی محترم خدا خیرش بده تا منو دید سریع پیش خانم دکتر فرستاد، به خانم دکتر توضیح دادم چی شده و اینکه سابقه سقط دارم. خانم دکترم چشمهای خیلی درشتی داشت و همینجور به مانيتور نگاه می کرد.😳 منم از استرس قلبم داشت می اومد توی دهنم. دیگه همینجور که داشت اون دستگاه روی شکمم می‌چرخوند. گفتم خانم دکتر زنده است؟ نگام کرد بعد به صفحه مانیتور چشم دوخت. خانم دکتر صدای قلب بچه رو اکو کرد. یهو دیدم یه صدای توی اتاق پیچید تلوپ تلوپ تلوپ... وااای خدایا باورم نمیشد الان یادم میاد چشمام پر از اشک میشه. اینقدر خوشحال شدم که حد نداشت. همش میگفتم خدایا شکرت، خدایا شکرت... گفت برو پیش پزشکت دارو بگیر، سمت چپ کیسه آب بچه پر از لخته های خونه، استراحت کن تا بمونه، فعلا همه چیزش خوبه. ماه پنجم بارداریم محرم شد به همسرم گفتم بذار بعد زایمان روضه باشه بچه سالم بدنیا بیاد بعد... گفت نه من نیت کردم باید برپا کنیم. تو دست به هیچی نزن.. دیگه با اون شرایط استراحت مطلقیم روضه برپا کردیم. چند ماه بعد پسرم توی سال ۹۷ صحیح و سالم بدنیا اومد و این روضه علی اصغر شد رسم هر ساله مون،طفلی که با دستان کوچکش گره های بزرگی را باز می کند. توی بارداری به یکی از آرزوهای زندگیم رسیدم، همیشه آرزو داشتم با پدر و مادرم همسایه روبروی هم باشیم. دوتا تکه زمین روبروی هم خریدیم و شروع به ساخت خونه ای دو طبقه ویلایی کردیم... ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۲۳ با اینکه د‌کتر بهم هشدار داده بود دیگه نباید باردار بشی بدنت توان نگهداری بچه رو نداره، ولی حرف گوش نکردم. دوست داشتم پسرم دوساله شد، باز اقدام کنم. ولی اتفاقات عجیبی افتاد و ما درگیر اون اتفاقات شدیم. وسط اون ساخت و سازها اول کرونا که تازه پسرم ۸ ماه داشت مادرم دچار سرطان شد که روزهای سخت ما آغاز شد. در کنار بیماری ترسناک کرونا، باید دنبال شیمی درمانی و معالجات مادرم می بودم. جوری شده بود که پدر مادرم پیش خودم آوردم تا بهتر به مادرم رسیدگی کنم. جوری شده بود که از بچه ها غافل شده بودم اگر همراهی همسرم نبود، مادرم رو از دست می‌دادیم. یه سال بعد هر دو ساکن خونه هامون شدیم و دوسال طول کشید وضعیت مادر بهتر شده بود. یه روز که توی اینستا چرخ میزدم و روزمرگی بلاگرهارو میدیم یه بار یکی از بلاگرها از دست فالورش که پیام گذاشته بود که شما خوب هر روز زندگیتون عوض می کنید خیلی ناراحت شده بود و گوشیش بالا گرفته بود گفت اگه این گوشی توی دست منه، توی دست تو هم هستش من باهاش پول در میارم، شما داری منو نگاه می کنی... اینقدر این حرف برا من سنگین بود انگار این حرفو به من زده بود. خیلی ناراحت شدم که همه وقتم توی فضای مجازی داره میگذره و هیچ پولی ازش درنمیارم. وقتی همسرم اومد، گفتم می خوام کار کنم توی فضای مجازی، خیلی فکر کردم چکار کنم. همه هنرهارو داشتم ولی نمی دونستم باید از کجا شروع کنم. به پیشنهاد یکی از دوستانم قرار شد روسری بفروشم. صفحه فروش اینستا باز کردم. بعد گفتم من که خیاطم چرا اون روسری ها رو خودم دوخت نکنم؟ برای شروع با یه میلیون ده رنگ پارچه یک و نیم گرفتم و استرس این داشتم اگه کسی نخرید چی! باز با دلداری دادن های همسرم که گفت فکر کن ده تا روسری برا خودت دوختی، فکر فروش نباش فعلا فقط به کار فکر کن همینجور هفته به هفته پارچه سفارش میدادم و دوخت میزدم و توی صفحه ام به اشتراک می‌گذاشتم. ۶ ماه اول خیلی سخت گذشت ولی به لطف خدا از همون ماه اول فروشم شروع شد و طبقه بالا رو کارگاه کردیم و ماه به ماه از فروش مون تجهیزش می کردیم و خانواده رو وارد کار کردیم. به همسرم برش کاری آموزش دادم و برش طاقه ها به عهده او شد. دخترم کارهای عکس برداری و اتوکاری برعهده داشت، پسر اولم بسته هارو می‌برد و تحویل پست می‌داد و بابت همه اینها از من حقوق دریافت می کردند و تا الان بالای دو هزار پانصد روسری دوخته و فروخته شد. یه سال بعد از شروع کارم باز فکر فرزند چهارم به سرم زد و گفتم اگه بخوام به فکر کار باشم، حالا حالا کار تموم نمیشه و برا بارداری اقدام کردم و بالای یه سال طول کشید تا باردار شدم. باز با اون شرایط خیلی سخت و سخت تر از بارداری های قبلی با این تفاوت که باید کارم هم پیش می‌رفت و از اون مهم تر نباید صفحه و کانال های فضای مجازی رو از دست می‌دادم. اول ماه ششم اورژانسی به اتاق عمل رفتم و سرکلاژ شدم تا دچار زایمان زودرس نشم با این حال از فعالیت دست نکشیدم و فالورهام رو با روزمرگی سرگرم می کردم، روزهایی که خوب بودم دوخت می‌زدم و خداروشکر با همکاری همسر و بچه ها و خواهرم کار نمی خوابید. و بلاخره در سن ۴۱ سالگی بعد از ۹ ماه انتظار چند روز پیش فرزند چهارم که پسر بود، بسلامتی بدنیا اومد. و این‌بار دیگه خیلی جدی منع به بارداری شدم و دکتر هشدارهارو داد و مجبور به پذیرفتن شدم! از من که گذشت ولی دوستانی که تازه ازدواج کردند اگه واقعا بچه میخواید بذارید توی اون سال‌های طلایی اول زندگی باردار بشید. این به تاخیر انداختن ها فقط بنیه بندی شمارو ضعیف می کنه. با ورود هر بچه به زندگی رزقی جدا همراه خودش میاره و به این باور رسیدم هیچ وقت از مشکلات مالی نباید ترسید. از زمانی که نطفه بسته میشه خیر و برکت توی زندگی جاری میشه... "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۲۳ تازه فوق دیپلم گرفته بودم که همسرم از طریق یکی از دوستان مشترکمان معرفی شدند. من ۱۹ ساله و همسرم ۲۰ ساله و در حال تحصیل بودن، چون پسر مقید و مذهبی بود، پدر و مادرم رضایت دادن و ما عقد کردیم. تنها خرید عقدمون یه چادر سفید بود و یه حلقه رینگی یه گرمی، سال ۸۲ عقد کردیم ۱۶ ماه عقد بودیم و همسرم میگفت دوست نداره خانواده اش براش خرج کنند چون وضعیت مالی مناسبی ندارن و مجبور به قرض میشن. با هم تصمیم گرفتیم که عروسی نداشته باشیم و هرچی که خانواده ام جهاز میدن با همونا زندگی‌مون شروع کنیم. پدرم خانه ای دست مستاجر داشت اون خونه رو برا ما بازسازی کرد و زندگی مشترکمون شروع کردیم. چون تقریبا هیچ درآمدی نداشتیم و با خیاطی کردن من، امور زندگی‌مون میچرخید. اون اوایل هربار همسرم حرف بچه‌دار شدنمون پیش می‌کشید با مخالفت من مواجه میشد و میگفتم تا کاری پیدا نکنی که حقوق ثابت داشته باشی من بچه نمی خوام و کاملا به این اعتقاد داشت که تا رضایت صد درصدی من نباشه، نمیشه. می‌گفت تو باید ۹ ماه بچه رو حمل کنی، روحا و جسماً باید بچه رو پذیرا باشی. منم بهش اطمینان داده بودم هرجای ایران بخواد بره من تنهاش نمی‌ذارم. بعد از ۲ سال یه کار مناسب توی یکی از شهرهای دور برا همسرم پیدا شد و ما راهی اونجا شدیم. اولین حقوق که گرفتیم اقدام به بارداری کردم و همون ماه باردار شدم ولی متاسفانه ۲ماهه بچه سقط شد با شرایط خیلی سخت و آخرم کار به اتاق عمل کشید. بعد از مرخص شدن از بیمارستان، بابام اومد دنبالم و تا مدتها منو پیش خودشون بردن و حسابی منو تقویت کردند. دختر اول خانواده بودم با اینکه از بچگی شخصیت کاملا مستقلی داشتم ولی وابستگی زیادی بین من و پدرومادرم بود. بعد از حدود یه ماه برگشتم به خونه ولی حال روحی خوبی نداشتم و بهانه گیریهای من شروع شد که از اینجا بریم من نمی تونم اینجا زندگی کنم. همسرم با یکی از دوستانش صحبت کرده بود که میخواد از اینجا بره بخاطر شرایط روحی من، اون بنده خدا هم گفته بود که خانومتون تحصیلاتش چیه؟ وقتی فهمید که رشته دانشگاهی من طراحی و دوخت بوده منو به فنی حرفه ای اون شهر معرفی کردند و قرار شد توی روستاها برم و دوره به دوره به دخترهای روستایی خیاطی آموزش بدم. کلاس های خیاطی برا من خیلی خوب بود، حسابی منو سرگرم کرده بود و کلی دوستان خوب پیدا کرده بودم. ولی باز اصرار داشتم تا ۲ سال هیچ اقدامی برا بارداری نکنم از یه طرف بهانه می کردم که بدنم ضعیفه توان بارداری ندارم، از یه طرف دوست نداشتم کارم رو از دست بدم در واقع پول بهم مزه کرده بود. از همسرم اصرار و از من من انکار،تا بلاخره بعد از دوسال باردار شدم ولی این بار بارداری خیلی سخت تا ۴ ماه استراحت مطلق بودم. اون سالها اگه کسی می خواست بره کربلا باید از یه سال قبل باید ثبت نام می کرد و زمانی که تازه متوجه شدم باردارم اسم من و همسرم و پدر و مادرم دراومد. من اینو به فال نیک گرفتم ولی همسرم مخالف کربلا رفتن من بود و میگفت شرایط سفر نداری و ممکنه بچه رو از دست بدهیم ولی من اصرار که این سفر رو بریم امام حسین مارو طلبیده چرا اسم من الان دراومده چرا چندماه پیش در نیومد ما دعوت شدیم با همین وضعیت بلاخره اصرارها جواب داد و اول ماه چهارم راهی کربلا شدیم. بخاطر شرایط بدم و ویار شدید تا مرز با ماشین خودمون رفتیم که اون فشارهای اتوبوس منو اذیت نکنه و از اونجا با کاروان همراه شدیم خدا شاهده از زمانی که پام توی اتوبوس عراقی گذاشتم نه از ویار خبری بود نه از لکه بینی ها، منی که آب هم میخورم بالا می آوردم. تمام سفر از برکت ارباب و اهل بیت آرامش داشتم و انگار اصلا باردار نبودم. به سلامتی برگشتیم. از اون روز شرایط بارداریم خیلی راحت شد ولی به اصرار همسرم کارمو رها کردم و بقیه ماه های بارداری به استراحت گذرندوم. دیگه خودمم برام مهم بود که بچه سالم بدنیا بیاد. از استراحت زیاد دخترم با ده روز تاخیر و وزن ۴ کیلو سال ۸۸ بدنیا اومد. تازه فهمیدم بچه چیه اینقدر لذت‌بخش بود بچه داری که حد نداشت. تقریبا ۹۰ درصد با همکاری همسرم می‌گذشت، بشدت دختر دوست و با خودم میگفتم چرا اینقدر برا نداشتن بچه مقاومت می کردم من که نیروی کمکی مثل همسرم دارم. هر دو غریب بودیم توی شهرستان ولی همدیگر رو داشتیم. جوری شده بود وقتی مادر همسرم به دیدن بچه اومده بود همه جا صحبت می کرد و از بچه داری ما تعریف می کرد.😂 دخترم دوساله شد، تصمیم گرفتم باز درس بخونم. این سری یه رشته مجازی انتخاب کردم و شروع به درس خوندن کردم توی اون ایام به زادگاه همسرم که شمال کشور بود هجرت کردیم و ساکن اونجا شدیم و بعد یه سال خونه خریدم. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۲۷ فرزند سوم خانواده و متولد ۵۹ هستم. دختر پر شر و شوری بودم که سال ۷۸ در سن ۱۹ سالگی با همسرم که دانشجو بودن ازدواج کردم، یه ازدواج ساده اما پر از شادی😍 بعد از گذشت ۳ماه از ازدواجمون متوجه خبرایی شدیم و با مراجعه به آزمایشگاه دیدیم که بله حدسم درسته و قراره مادر و پدر بشیم. از خوشحالی همسر جان و اطرافیان نگم دیگه تا اینکه بعد از ۲ماه و نیم خبر تصادف پدر و مادر همسرم رو تلفنی بهم دادن و اولین شوک بزرگ به من وارد شد و بعد از دیدن اونها توی آمبولانس و سر و صورت خونی شون شوک دوم وارد شد و بعد از اون راهی بیمارستان شدم و اولین تجربه ی حس شیرین مادر شدن رو از دست دادم. بعد از کورتاژ حالم خیلی گرفته بود و دوست داشتم بیشتر تنها باشم و گریه کنم ولی خوب خانواده ام حسابی پشتم بود و از این مرحله گذر کردم. بعد از گذر از دوران نقاهت بخاطر دانشجو بودن همسرم در تهران به ایشون ملحق شدم. در اونجا به ادامه تحصیل پرداختم. سال ۸۱ تو خونه ما پر شد از خبر شادی و امید یه توراهی که قرار بود به زندگی ما شادی و نشاط بده. زندگی به همون شیرینی ادامه داشت تا اینکه وسط ماه مبارک رمضان بعد از افطار متوجه شدم که نی نی جان عجله دارن برای اومدن و با همسر جان راهی بیمارستان شدیم ولی چون پسر عجولم یه ماه زودتر می خواست به جمع ما بپیونده و اون بیمارستانی که خواستیم بریم انکوباتور خالی نداشتن مجبور شدیم به بیمارستان دیگه مراجعه کنیم. همسرم به چند بیمارستان زنگ زد که همه جوابشون این بود که یا دستگاه رو نداریم یا داریم ولی دستگاه خالی نیست ولی از اونجایی که توکلمون به خدا زیاد بود با معرفی یکی از دوستان با بیمارستان مادران تماس گرفتیم بعد از اطمینان از خالی بودن دستگاه رفتیم اونجا. خانم دکتر لباف که دکتر بسیار حاذق و معتقدی بودن خودشون رو به بیمارستان رسوندن، تو این فاصله شرایط طوری شده که باید سزارین می شدم و اینکار رو خانم دکتر انجام دادن و کوچولوی من برای یه هفته رفت تو دستگاه. برکت حضور پسرم خیلی زیاد بود از خونه ی کوچیکی که مستاجر بودیم به خونه ی بزرگتر رفتیم و بعد از ۹ ماه به شهر خودم برگشتیم و خونه پدرم ساکن شدیم تا همسرم کار پایان نامه اش رو انجام بده و به ما ملحق بشه. دو سال از تولد پسرم می گذشت که متوجه شدم خدا عنایت ویژه اش شامل حالمون شده و قراره پسرم صاحب برادر بشه، ته دلم خیلی راضی نبودم چون اون زمان شعار دو تا کافیه بود و فاصله سنی کم کار خطای بزرگی به حساب می اومد😔 مخصوصا اینکه باید میرفتم مرکز بهداشت و اونجا مدام با وسایل مختلف سعی در کنترل جمعیت داشتن😁 ولی خدا کمکم کرد و بخاطر این نعمت بزرگ شکرگزار شدم. پسر دومم بخاطر بی مسئولیتی و کم کاری دکتر به روش سزارین به دنیا اومد. یه پسر بسیار زیبا و پرانرژی که دلبری می کرد😍 بعد از تولدش، همسرم معاون عمران دانشگاه شد و خونه بزرگتر و شرایط بهتر ولی خوب در دو سالگی پسرم برگشتن به تهران بخاطر مسائلی، شرایط مالی ما یه کم تغییر کرد ولی چون مسائل مالی برامون مهم نبود در کنار هم خوش بودیم. سال ۸۶ دوباره حال و هوام عوض شد و متوجه مهمان کوچولوی دیگه شدم ولی اونم خیلی زود رفت. سال ۸۷ خبری خوش دوباره تو خونه مون شادی آورد و بعد از برگشتن به شهر خودمون دختر نازم در کمال ناباوری اطرافیان و کادر درمان طبیعی به دنیا اومد😘 البته همون موقع هم کادر و مردم نازنین دست از سرزنش من برنمی داشتن ولی ما تصمیم خودمون رو گرفته بودیم هر چند این حرفها خیلی آزارم میداد و گاهی جواب بعضیهاشون رو می دادم و می گفتم صبر کنید یه زمانی میشه که به من حسرت میخورید ولی این حرف تقریبا همه ی آدمای اطرافم بود.😢 با حضور دخترم،خونه مستاجری مون بزرگتر و نزدیک خونه مادرم شد ولی با تشنج دخترم در دو ماهگی و ایست قلبی و تنفسی که به لطف خدا نزدیک بیمارستانی که برده بودیم اتفاق افتاد این شیرینی تبدیل به ناراحتی و غم و غصه شد ولی بازم خدا پشت و پناهمون بود و دخترم رو با وجود اینکه دکتر گفته بود دخترتون ۲۴ ساعت اکسیژن به مغزش نرسیده و احتمالا زنده نمونه یا اگه بمونه عقب مانده دهنی میشه سالم و تندرست بهمون برگردوند. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۲۷ همسرم همیشه من رو تشویق می کرد به اینکه برای تدریس اقدام کنم و با اصرارهای ایشون من شدم مربی در یک موسسه و بعدازظهرها وقتم با سر و کله زدن با بچه های ناز پر می شد و پسر بزرگم که حالا برای خودش مرد کوچیکی بود میشد مسئول نگهداری خواهر و برادرش😘 حالا دیگه بچه ها هم از زیاد بودن تعدادشون استقبال می کردن و با دعاها و خواهش هاشون از من می خواستن بازم خواهر یا برادر بیارم. با تقاضای مدام بچه ها فرزند چهارم هم در سال ۹۰ و بطور طبیعی بدنیا اومد یه پسر مهربون و قشنگ که با وجود بیماری کلیوی که برام بعد زایمان پیش اومد، باز هم خوشحالی ما رو تحت الشعاع قرار نداد. این فرشته کوچولو هم برای خانواده برکات زیادی داشت؛ حالا دیگه هم مامان چهارتا فسقلی بودم، هم درس می خوندم، هم مربی بودم. کمک‌ها و پشتیبانی‌های خانواده ام، همسرم و قبول مسئولیت بچه ها توسط پسر بزرگم کار رو برام راحت تر می کرد و تونستم درسم رو تموم کنم. تو خونه دوباره زمزمه داشتن خواهر یا برادر شنیده می شد😊 و بچه ها تو کتاب‌های درسی شون که ازشون می خواست آرزوهاشون رو بگن داشتن یه نی نی تو خونه رو از خدا می خواستن پس برآورده نکردن دعاشون بی انصافی بود😉 فرزند پنجمم در سال ۹۳ متولد شد. پسر ناز و فرز و مهربون و بعد از یک هفته بخاطر شرایط جسمی و بیماریم مرخص شدیم و چون قبل از زایمان حس می کردم توانایی بارداری‌ دیگه ای ندارم برای همین تصمیم گرفتم عمل بستن لوله ها رو هم انجام بدم پس باید سزارین می شدم و این کار رو کردم😞 هرچند از سرزنشهای کادر و مردم خاطره خوبی نداشتم ولی بعد از چند سال که بدنم ریکاوری شد و حضرت آقا توصیه به فرزندآوری داشتن و درخواست‌ها و التماس‌های مدام بچه هام برای داشتن فرزند دیگه تو خانواده به این فکر افتادم که چرا این کار رو کردم و پشیمون از این کار عذاب وجدان اومد سراغم... به فکر افتادم شرایط رو تغییر بدم و رفتم برای پیگیری کار ولی خوب کرونا مانع این کار شد و دو بار برای انجام عمل توبوپلاستی اقدام کردم ولی شرایط کرونایی اون رو به تعویق می نداخت تا اینکه بالاخره عید امسال تونستم اینکار رو انجام بدم. با اینکه عمل سختی بود و تقریبا ۳ ساعت طول کشید ولی از این کارم راضی بودم و به این امید هستم که خداوند دوباره من رو لایق موهبت الهی خودش قرار بده و دامن ما رو به فرزندی صالح و سالم برای سربازی آقا جانمون سبز کنه ان شاالله. از همه شما خواننده های عزیز می خوام که هم در فرزندآوری و هم تمام زندگیتون برای خودتون زندگی کنید نه برای راضی نگه داشتن دیگران چرا که راضی کردن دیگران کار سخت و غیر قابل اجراست و بعد پشیمونی و حسرت به بار میاره. در آخر از همه شما می خوام که برای تمام زوجهای عزیزی که در آرزوی فرزند هستن دعا کنید که ان شاالله خدا کلی بچه سالم و صالح نصیبشون کنه😊🤲 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۳۱ فرزند پنجم و آخر خانواده هستم که در سال ۷۴ بدنیا اومدم. دو خواهر و دو تا برادر دارم، زمانی که چهارساله بودم مادرم رو از دست دادم و یک سال بعدش پدرم فوت کرد و ما پنج بچه کوچک و قدونیم قد تنها ماندیم. بعد از فوت پدرم، برادر بزرگم ازدواج نکردن و سرپرستی ما رو برعهده گرفتن تا همگی خواهر و بردارها ازدواج کردیم و فرستاد سر خونه و زندگیمون و بعد خودش ازدواج کرد. و الان بچه اش شش ماهه است، از سومین بچه من هم کوچکتر... از همه جوانی و زندگی و عمرش برای ما گذشت. سرگذشت و سختی هایی که برای ما کشید خیلی طولانیه و واقعا من نمیدونم چطور می‌تونم این خوبی رو جبران کنم. وقتی که شش سالم شد مبتلا به بیماری صعب العلاجی شدم که مدت ها درگیر این بیماری سخت بودم و خداروشکر بدست امام رضا جانم شفا گرفتم. مراحل تحصیلی رو همه رو عالی گذروندم تا اینکه در کنکور سال۹۳ رتبه ی۷۵۴ آوردم و در دانشگاه فرهنگیان و رشته مورد علاقه ام قبول شدم، چیزی که همیشه آرزویش داشتم و این هم به لطف امام رضا بود. بعد از آزمون کنکور و قبل از اینکه نتایج کنکور اعلام بشه به صورت سنتی ازدواج کردم، همه چیز ساده برگزار شد. از خرید جهیزیه تا مراسم عروسی همه چیز در حداقل سادگی بود و با یک سفر به مشهد امام رضا زندگیمون رو شروع کردیم. یک سال بعد از عروسیم، باردار شدم و پسرم همزمان که ترم چهار دانشگاه فرهنگیان مشغول درس خواندن بودن وهمچنین در یک شهر غریب و دور از خانواده بودم، بدنیا اومد. از آنجایی که بچه به صورت عرضی در شکم قرار داشت مجبور به سزارین شدم. دو سال بعدش دوباره باردار شدم و هم سرکار میرفتم و دختر عزیزم در سال ۹۹ با سزارین بدنیا اومد و باز هم دست تنها و دور از خانواده ولی در تک تک لحظه ها خداوند کمک حالم بود و هوامو داشت. بعد از سه سال بخاطر لبیک گفتن به ندای رهبرم به فکر بارداری سوم افتادم ولی این‌بار نمیخواستم درد و اذیت های سزارین رو تحمل کنم و دوست داشتم بچم طبیعی دنیا بیاد تا بتونم بارداری و زایمان های بیشتری داشته باشم. از اونجایی که در کانال دوتاکافی نیست تجربه های زایمان طبیعی بعد از سزارین رو دیده بودم شروع کردم به پرس و جو و تونستم دکتر آیتی (انشاالله خدا بهشون سلامتی بده واقعا همیشه دعاگویشون هستم) در مشهد رو پیدا کنم که ایشون زایمان طبیعی بعد از سزارین رو قبول میکردن، ولی سختی رفت و امد از یک شهر دور به مشهد با وضعیت ماه های آخر بارداری و اینکه هزینه های زیاد اسکان در روزهای منتهی به زایمان در مشهد و اینکه هیچ کسی رو نداشتم تا همراهم بیاد و موقع زایمان کنارم باشه اینا همه مشکلاتی بود که نمیدونستم باید چجوری حلش کنم. یادمه با همون وضعیت سنگینی ماه های آخر بارداری و با چشمانی پراز اشک کنار گیت های بازرسی حرم امام رضاجانم ایستاده بودم و گفتم یا امام رضا من تو این شهر غریب نه جایی دارم برم بمونم تا وقت زایمانم برسه، نه کسی رو دارم که بیاد بعد زایمان منو جمع و جور کنه، من مهمان توام، خودت یه جایی برام جور کن و هم کمکم کن یه زایمان سریع و آسان داشته باشم تا بتونم خودم کارامو انجام بدم و خودت کنارم باش و هوامو داشته باش. واقعا امام رضا صدامو شنید😭😭 اسکان رایگان برام پیدا شد و کل دردای زایمانم سه ساعت بود و بدون اینکه حتی یک بخیه داشته باشم بعد از دوتا سزارین به لطف امام رضا جانم و کمک خانم دکتر آیتی پسرم صحیح و سالم بدنیا اومد و به عشق امام رضا که از اول عمرم بهم لطف داشتن، اسمش رو گذاشتم علیرضا. بعداز تولد پسرم برکت خونه مون بیشتر شد و سختی های مالی که داشتیم تمام شد. همسرم استخدام شد و وضعیت ما خیلی بهتر از قبل شد و اینا همه به لطف امام رضا جان هست. الان پسرم هشت ماهشه و اگه بازم لایق باشم میخوام سربازانی برای امام زمانم دنیا بیارم. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
من از دنبال کننده های پروپا قرص دوتا کافی نیست هستم و وقتی ایتا رو باز میکنم، اولین کانالی که میرم همین کاناله و همین بیننده بودن کار دستم داد. من مادری هستم که هنوز در مرخصی زایمانم و به تازگی متوجه شدم باردارم🙃🙃 البته چون فرزند خیلی دوست دارم و با وجود دوتا فعلا قانع نبودم دوست داشتم با فاصله ۴یا ۵ سال یک بار همش بنویسم 😍😍 اما تقدیر طور دیگری رقم خورده و من حالا در حین مرخصی زایمان متوجه بارداریم شدم. واقعا مبهوتم و شاکرم بابت اینکه دوباره لیاقت مادرشدن پیدا کردم اما نگرانم🥺🥺 چون بچه ی کوچکم، موقع به دنیا اومدن سومی فقط ۱۵ ماهه خواهد بود. هم شاغل بودن، خودم با سختی فراوان تازه پیمانی رسمی هستم (آموزگاری ماده ۲۸) آیا برای مرخصی جدید بهم اجازه خواهند داد یا نه (بیمه تامین هستم) و در این میان ضرورت برای سرکار رفتن چون بیمه حقوق مرخصی زایمان رو بسیار بد و بعد از گذشت ماه ها پرداخت میکنه مثلا الان که فروردین هست تازه آذر پارسال رو پرداخت کرده... وجود یک بچه پیش دبستانی که امسال باید بره پیش دبستانی و بسیار پرجنب و جوش و کنجکاو، حرفای اطرافیان که بیشتر موافق بیشتر از دوتا نیستن و فشار خونم که هنگام زایمان بالا رفت ولی در طول بارداری کاملا نرمال بود. اهل قتل عمد هم نیستم. فقط گیج و سرگردانم که این شرایط برای سلامتی من و سلامت روحی و روانی من و فرزندانم مناسب خواهد بود. چطور در مقابل نظرات بیخود دیگران مقاومت خواهم کرد. چطور اسباب کشی خواهم کرد. چطور با وجود بچه کوچک مدرسه خواهم رفت. البته تصمیم دارم بعد از به دنیا اومدنش، یک ماه جایگزین بفرستم بعد دوباره به صورت شیفتی با همسرم بچه هارو نگه داریم تا من هم بتونم برم مدرسه، آخه همسرم تازه معلم هستن و دوست ندارم دوباره مرخصی و اون مسائل سخت مالیش پیش بیاد، اونم الان با وجود سه تا بچه... لطفا نظراتتون رو برام بنویسید. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۶۴ سال ۷۶ خواستگاری داشتم که تا مرحله عقد پیش رفتیم ولی از آنجایی که که خداوند متعال پشت و پناه همه است و به صلاح بندگانش، بهتر از همه مطلع است اون ازدواج صورت نگرفت و سالی سخت به ظاهر برای خانواده من شد. تا اینکه شاهزاده من با اسب سفید از راه رسید درست ۲۷ سال پیش یعنی مرداد ماه ۱۳۷۷... برای روزی که قرار بود اولین بار با هم صحبت کنیم و نظراتمون رو با هم درمیون بذاریم خیلی فکر کرده بودم و یه لیست بلند بالا از سؤالات رو آماده کرده بودم اما با تعجب فراوان، هرچه همسرم میگفتن، همه با لیست من مطابقت داشت یعنی اونقدر نظراتمون یکی بود که تنها کلامی که من در اون جلسه گفتم (منم موافقم) بود... شب میلاد با سعادت امام حسن عسکری علیه السلام جشن عقد گرفتیم، اون هم به سادگی اما با صفاترین شکل ممکن. از همون شب عقدمون که با شوخی شروع شد، فهمیدم کل زندگی شوخی ای بیش نیست و اگر توکل باشد همه مشکلات حل شدنی است. یک سال گذشت و دوباره برحسب اتفاق، جشن عروسیمان را در شب میلاد امام حسن عسکری علیه السلام برگزار کردیم و زندگی مشترک مون رو در خانه ای کوچک و نقلی و اجاره ای، اما خاطره انگیز آغاز کردیم. هر دو درس می خواندیم. من پیش دانشگاهی و همسرم حوزه. البته من هم چون قصد ادامه تحصیل در حوزه را داشتم. درسم را رها کردم و سال بعد به حوزه رفتم. سال بعد به قم مهاجرت کردیم تا از فیوضات علمای قم بهره مند شویم. در قم ادامه تحصیل دادیم و در همین سالها نیز درگیر ماجرای بچه دارشدن بودیم، بعد از ۷ سال، لطف خداوند و توجهات ائمه اطهار شامل حالمان شد و فرزندم (آقا محمدحسن) متولد شد. و چه شور و شوق و ذوقی داشتیم. بعد از سه سال دوباره نظر لطف خداوند و ائمه شامل حالمان شد و فرزند دومم (نفیسه خانم) متولد شد. و چه بگویم از عشق پدر و دختری... دوباره بعد از سه سال با ذوق و شوق باردار شدم امااااا در ماه سوم بارداری سقط شد. بعد از گذشت یک سال دوباره نظر لطف خداوند و ائمه بر ما ارزانی شد و فرزند سوم (آقامحمدهادی) متولد شد و اولین بار بود که هنگام تولد، فرزندم را می دیدم و لمسش می کردم، چون قبلی‌ها در حالت بی هوشی من متولد می‌شدند و چه بگویم از این حس جدید .‌‌‌.. هنوز سومین فرزندم، یک ساله نشده بود که در نهایت تعجب فهمیدم باردار هستم و فرزند چهارم فاطمه خانم متولد شد. این فرزند چهارم هدیه ای ویژه بود در برابر احترام به بزرگتر (مادرشوهرم)، البته کلا بچه دار شدن مان بعد از ۷ سال هم به خاطر دعای بزرگترها بود بخصوص پدرشوهرم... زمانی که بچه نداشتیم، هیچ چیز از لحاظ مادی نداشتیم ولی از زمانی که بچه دار شدیم، الحمدلله خداوند نعماتش را بر ما نازل فرمود: خانه دارشدیم، ماشین دارشدیم، کربلا رفتیم آن هم در اربعین همه باهم و الحمدلله هر روز زندگیمان گرم‌ تر می شد. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۶۴ من و همسرم بعد از بچه چهارم، خیلی دوست داشتیم بچه پنجم رو هم داشته باشیم(اولا به خاطر امر رهبری و سربازی امام زمان، ثانیا ازدیاد نسل شیعه و البته برای دل خودمون☺️) اما متأسفانه قسمت مون نمی شد. در همون ایام پسر بزرگمون هم با اینکه سنش کم بود از ما تقاضای ازدواج کرد، ایشون طلبه هستند و تقاضاشون بجا بود (ولی متأسفانه فرهنگ غلطی در جامعه رواج داره که ازدواج باید حتما در سن بالا باشه، بعد از تکمیل تحصیلات و رفتن به سربازی و...) ما هم ابتدا جا خوردیم و چون هنوز اوایل تحصیل شون بود کمی مخالفت کردیم اما ایشون ما رو قانع کردن و پس از یک سال بعد از تماس های مکررِ ناموفق و حتی همراه با نیش و کنایه، بالاخره به لطف الهی و توجهات امام رضا(علیه السلام) با خانواده ی خوبی آشنا شدیم و پسرم ازدواج کردند. روز عقدشون دعا کردم خدا به همه ی آرزومندان فرزند، اولاد صالح و سالم عطا کند. بعد از یک ماه متوجه شدم در نهایت ناباوری که باردار هستم، چون دکترها گفته بودند بعد از ۴بار سزارین، دیگه نباید باردار بشم. وقتی به همسرم گفتم، ایشون گفتند برای بچه دار شدن نذر کرده بودند و شکر خدا، نذرشون قبول شده بود و ما خیلی خوشحال شدیم. تازه وقتی به بچه های دیگه مون هم گفتیم، خیلی ذوق زدند و خوشحال شدند، چون واقعا بچه ی کوچیک دوست دارن. بالاخره بعد از ۸سال در حالی‌که ۴۲ساله بودم و مادرشوهر هم شده بودم و عروس داشتم، باردار شدم و اصلا از اینکه این خبر رو بقیه بفهمند خجالتی نداشتم. اتفاقا نظرم این بود که اگر بقیه بفهمند خودش نوعی تبلیغ و ترویج فرزندآوری هست (و واقعا همین طور هم بود. چون بعد از به دنیا اومدن بچه ی ما، مادر عروسمون هم فرزند دار شدن، با اینکه هم عروس داشتن و هم داماد) بالاخره پس از گذراندن دوران سخت اما شیرین بارداری، در روز تولد امام جواد (علیه السلام) خدای مهربون به ما دختر کوچولوی نازی هدیه داد که اسمش رو گذاشتیم رقیه خانم که الان یک ساله هست و واقعا زندگیمون رو شیرین و با برکت کرده... ناگفته نماند که در همین اثنا، در آزمون استخدام آموزش پرورش هم قبول شدم و در حال بارداری به شغل شریف معلمی مشغول بودم. همین جا از همسرم، محمد عزیزم تشکر میکنم بابت این همه سال یاری و مودت و رحمتش و عذر خواهم بابت قصورهایم... ان شاءالله که بچه هامون از سربازای ویژه ی امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) باشند 🌸🌸🌸🌸🌸 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist