eitaa logo
سوال بارداری،،بانوی بهشتی
16.9هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
3.1هزار ویدیو
66 فایل
مدیر @Yaasnabi تبادل نداریم اگر کانالو دوست دارید یه فاتحه برای مادر 🖤بنده بفرستید تا اطلاع ثانوی تبلیغ شخصی نداریم به آیدی بالا پیام ندید لطفا
مشاهده در ایتا
دانلود
۷۵۹ من سال ۸۹ از دانشگاه فارغ التحصیل شدم و همونجا با همسرم آشنا شدم. آشنایی فقط در حد اجازه برای خواستگاری بود و بقیه مراحل زیر نظر خانواده ها پیش رفت. ما سال ۹۰ رفتیم سر خونه و زندگی مون. همسرم از دوران دانشجویی در شرکتی مشغول کار بود ولی خب درآمدش کم بود. پدرشون قول داده بودن خونه ای بخرن و در اختیار ما قرار بدن. اما باقی هزینه ها به عهده همسرم بود و چون به هر حال شرایط مالی همسرم خوب نبود ما برای عروسی میگشتیم و با توجه به بودجه مون انتخاب میکردیم و من راضی بودم چون با توجه به بودجه مون مدیریت شده انتخاب کرده بودیم و انصافا همه چیز هم عالی بود. بعد ازدواج یه دوره کاری برای همسرم پیش اومد و یکسال رفت شهر دیگه و واقعا بدترین دوران زندگی من بود. خیلی تنهایی و دلتنگی اذیتم میکرد و چون همسرم دوست نداشت تنها بمونم یا باید میرفتم منزل مادرم یا مادر همسرم که خب هر دو واقعا سخت بود و برنامه زندگیم بهم ریخته بود. ما تا سال ۹۲ که دوره همسرم تموم شه خیلی فکر بچه نبودیم اما سال ۹۲ یواش یواش فکرش افتادیم و متاسفانه با تاخیر ۹ ماهه مواجه شدیم. من خیلی استرس داشتم و میترسیدم چون برادرم هم ده سال درگیر نازایی بودن و بعد ده سال به لطف خدا خانم شون باردار شده بود. ماه محرم بود و من رفتم مسجد و از امام حسین خواستم از لطف خودش بچه ای به ما بده و همون ماه یه سفر مشهد خانمانه برام پیش اومد و من تو اون سفر باردار بودم ولی نمیدونستم. وقتی برگشتم و بی بی چک گذاشتم و مثبت شد خیلی خوشحال شدیم. البته که من از همسرم خواستم فعلا به کسی نگه ولی ایشون طاقت نیاورد و به همه خانواده خبر داد. بچه اولم دختر بود و من تمام مواردی که باید رعایت میکردیم را رعایت کردم. اعمال فردی و عبادی و ... آزمایش‌ها هم همه رو انجام دادم غیر از یک سونوی انومالی که متاسفانه سونویی که آنها معرفی کرده بودن آقا بود و همسرم مایل بود سونوگراف خانم باشن ما به جایی دیگه رفتیم تا یک خانم سونوی آنومالی را انجام بدن. اون خانم خیلی جوان بودن و بعد سونو تشخیص دادن که قلب بچه مشکل داره و در مغزش یک لکه خون هست. خدا میدونه ما با شنیدن این حرفا به چه حالی افتادیم تا یکماه تمام بیمارستانها میرفتیم که دکتر قلب جنین پیدا کنیم. روزا در حال دکتر رفتن و شبا در حال گریه بودم. عاقبت یه خانم دکتری گفت سونو را تکرار کن و برام بیار ولی باید جایی بری که من میگم. یکی از جاهایی که مد نظر ایشون بود در محله خودمون دکتر مسن و با تجربه ای بود. این جریانا که پیش اومد، من با امام حسین عهد کردم انشالا بچم سالم باشه اسمش را اسم مادر ایشون زهرا بذاریم. البته این تو دل خودم بود. اون روز صبح من به همراه مادرم رفتم برای سونو و دکتر گفتن بچه کاملا سالمه و هیچ مشکلی نداره. خدا میدونه چقدر خوشحال شدم و فاصله دکتر تا خونه را با چه شوق و شعفی برگشتم. خلاصه دخترم با زایمان طبیعی در مرداد ۹۳ به دنیا اومد. من خیلی به اصول روانشناسی و تربیتی پایبندم، خیلی کتاب میخوندم و سعی میکردم از نکاتشون در تربیت بچه هام استفاده کنم. من در دوران شیردهی بودم که فروردین سال ۹۴ فهمیدم مجددا باردارم. خیلی ناراحت شدم. دلم برای دخترم میسوخت که نباید شیر بخوره و اذیت میشه. دوست داشتم ۴ سالگی دخترم بچه بعدی را بیارم ولی خب همیشه اونجور که ما میخواهیم پیش نمیره. دختر اولم هفت ماهه بود که من فهمیدم باردارم و استرس و نگرانی زیادی از بابت نگهداریشون داشتم. برای این دخترم رفتم پیش همون دکتر با تجربه و خداروشکر از سلامتش مطمئن شدم. چون همزمان شیر میدادم و باردار بودم به شدت وزن کم کردم و ترسم ازین بود که جنین وزن نگیره. همون موقع که فهمیدم باردارم همسرم گفت دعوت شدیم به غبار روبی از حرم حضرت عبدالعظیم و چه رزق زیبا و معنوی ای بود. در اون روزهایی که هم درگیر بچه داری بودم و هم درگیر ویار بارداری خیلی روحیه امو عوض کرد. من همون موقع از خدا خواستم حالا که به لطف خودش مجددا باردار شدم این هم دختر باشه چون فاصله سنیشون کم بود در آینده به درد هم بخورن و علاوه بر اون نگران برخورد اطرافیان بودم که نکنه این پسر باشه و اینو بیشتر دوست داشته باشند و دخترم ناراحت بشه. من خیلی به روحیه بچه ها حساسم. دلم نمیخواد اصلا از لحاظ روحی اذیت بشن. خلاصه فهمیدیم این هدیه خدا هم دختره و من خودم خیلی خوشحال شدم و تصمیم گرفتم به عشق امام حسین اسمش را زینب بذاریم. زینب خانم ما در دی ماه ۹۴ به دنیا اومدن. 👈 ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۵۹ خب زندگی با دوتا بچه کوچک و همسری که همیشه سر کاره و شغلش جوریه که گاهی نیست و محله ای که از دو خانواده‌ها دوره، واقعا سخت بود. من تک و تنها تو خونه مینشستم و تمام وقتم با بچه ها بود. از حق نگذریم روزای اول و ماههای اول خیلی سخت بود .یکی رو همسرم میخوابوند، یکی رو من. یا اینکه یکی را رو پام میذاشتم و یکی در حال شیر خوردن میخوابیدن. اما شیطنتهاو بازیهاشون و محبتشون به همدیگه به کل این سختیها می ارزید. در همین زمان ها چون همسرم هم بیشتر سر کار بود و من با بچه ها تنها بودم به خیاطی روی آوردم. البته در دوران دانشجویی به اصرار مادرم به کلاس خیاطی رفتم و به یکباره به خیاطی علاقمند شدم و بعد ازون برای خودم و بچه ها خیاطی میکردم تا اینکه بعضی از اقوام و دوستان مایل بودن براشون خیاطی کنم منم قبول کردم ابتدا با دستمزد خیلی کم شروع به کار کردم ولی خیلی برکت داشت. از اونجایی که دوست دارم در هر کاری عالی باشم، خیلی رو لباسا وقت میذاشتم و کار تمیز از آب در می اومد و همین مشتریها را زیاد میکرد. با اینکه دستمزدم کم بود اما من راضی بودم به رضای خدا و خداروشکر میکردم و از همین راه تونستم کلی پس انداز داشته باشم. گذشت و گذشت تا دخترا حدود چهار و پنج سالشون شد. من به خاطر بچه ها قید هر گونه کاری را زده بودم. دلم میخواست بچه ها زیر نظر خودم بزرگ بشن و خودم لحظه لحظه کنارشون باشم. اما حالا که دختر اولم پیش دبستانی میرفت و کوچکه هم گهگاهی کلاسی جایی میبردمش، یه روز خواهرم زنگ زد گفت آموزش و پرورش آزمون استخدامی گذاشته شرکت نمیکنی؟ منم با اینکه ده سال از فارغ التحصیلیم می‌گذشت، ثبت نام کردم و با توکل بر خدا شروع به خواندن کردم. حدود یک ماه و نیم تا آزمون وقت بود، اوایل که شروع به خوندن کردم تمام مطالب برام تازه بود. حتی یادم نمی اومد اینا را کی خوندیم. ولی با لطف خدا و حمایتهای معنوی همسرم تمام تلاشمو کردم و نتیجه را به خدا سپردم. منم با توکل بر خدا و با عشقی که به رشته معلمی داشتم قدم در این راه گذاشتم و صفر تا صد کار را به خدا سپردم و لطف خدا شامل حالم شد و من پذیرفته شدم. همون سال کرونا اوج گرفت و مدارس غیر حضوری شدند. البته روزهایی هم برای رفع اشکال باید حضوری میرفتیم. به هر حال این روزها هم گذشت تا اینکه قسمت شد ما به خونه دیگری که نزدیکتر به محل کارمه اسباب کشی کنیم. بعد از اسباب کشی حدود یکی دو ماه بعد عید نوروز هم سپری شد و ماه رمضان رسید من و همسرم روزه بودیم و چون هنوز فرصت نشده بود برای یکی از پنجره ها پرده تهیه کنیم برای خرید به بازار رفتیم که متاسفانه همون مغازه اول من زمین خوردم و پام از سه ناحیه شکست. کار به عمل جراحی و پلاتین کشید و منی که فکر میکردم نهایتا دو سه روز درگیرم حدود ۶ ماه قادر به راه رفتن نبودم و استخوان هام جوش نمیخورد. با دو بچه کوچک واقعا شرایط سختی داشتم. دکتر منع کرده بود که تحرک داشته باشم و من گهگاهی دور از چشم همسرم مجبور میشدم بلند شوم و کارهای منزل را انجام دهم. در همان حال و با پای شکسته که بودم همسرم نیت کرد که روز عید غدیر به چند نفر خانواده یتیم غذا بدیم. غذاها را تهیه کردیم از بیرون و همراه با شیرینی بسته بندی کردیم و پخش کردیم و ازین موضوع حتی مادر و پدرمون هم خبر نداشت فقط ما و اون شخص واسطه خبر داشت. حدود سه چهار ماهی بود که پام شکسته بود و من در بستر بیماری بودم که کرونا گرفتم. یک ماه بعد از کرونا هنوز دچار سردرد بودم طوری که اصلا نمیتونستم از جام بلند بشم. چند وقتی هم به همین ترتیب گذشت و سردردهای من بدتر شد و حالت تهوع هم به ان اضافه شد تا اینکه یادم افتاد دچار تاخیر شده ام. همسرم یه بی بی چک خرید و در کمال ناباوری دیدم باردارم. خیلی شوکه شدم. با شرایطی که داشتم واقعا ترسناک بود. پای شکسته ای که جوش نخورده و شاغل بودنم و... هرگز تصور بارداری مجدد را هم نداشتم. راستش سر دوتای اول چون پشت سر هم بودن خیلی اذیت شدیم علاوه بر آن انرژی های منفی اطرافیان بخصوص مادر همسرم هم باعث این قضیه شده بود. همون ایام دکتر هم برام آمپولهایی را تجویز کرد که به استخوان سازی کمک کنه و من حدود ۱۵ عدد ازین آمپول ها را هر روز تزریق میکردم و در آن دوره ای که بیماری کرونا گرفته بودم خب طبیعتا داروهای مسکن و ...میخوردم. این موضوع منو خیلی نگران کرده بود که خدای نکرده این دارو ها و آمپولها روی بچه اثر منفی نداشته باشه. ولی قربون خدا برم که واقعا اگر خدا بخواد دیگه همه چی خوب هست. 👈 ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۵۹ ما در کمال ناباوری مجددا پدر و مادر شدیم. ویار فوق العاده سختی داشتم. همسرم هماهنگ کرده بود خانم همکارش هر روز بیاد یه سُرم بهم بزنه بلکه حالم بهتر بشه. چند ماه تمام من روزا از جام تکون نخوردم. به شدت وزن کم کردم. فقط شبها نیمه شب بیدار میشدم و چون همه جا تاریک بود کمی احساس سبکی داشتم. وضو میگرفتم و با روزی فرزند جدید، نماز شب میخوندم. تقریبا تا آخر بارداری من هر شب نماز شب خوندم و اینو به برکت وجود فرزند عزیزم میدونم. در سونوگرافی به من گفتن بچه پسر است و ما این را هدیه امام علی ع دونستیم و به عشق ایشون اسمش را علی گذاشتیم. تا اینکه کم کم مهرماه رسید و فصل مدرسه و من باید سرکار می رفتم. علاوه بر آن هر دو دخترام هم مدرسه میرفتن. با شروع مهرماه کم کم حال منم رو به بهبودی رفت و ویارم بهتر از قبل شده بود. ولی درد پام اذیت میکرد و من چون نتونستم مراحل آخر را عکس رادیو گرافی داشته باشم نمیدونستم پام جوش خورده یا نه. به لطف خدا هم سرکار میرفتم و هم به درس و مدرسه بچه ها میرسیدم و هم به غذا و کارای خونه. منی که فکر میکردم دیگه با آن ویارها مثل سابق نمیشم حالا خدا چنان انرژی ای به من داده بود که خودمم تعجب میکردم. کم کم داشتیم به عید نزدیک میشدیم و علاوه بر کارای معمول، خونه تکونی هم به کارهام اضافه شد. همسرم یه نیروی کمکی گرفت و خلاصه به هر ترتیبی بود خونه را تمیز و آماده ایام عید شدیم. من هر روز که حجم سنگین کارها را انجام میدادم و شب با خستگی روی تخت دراز میکشیدم از شدت درد فکر میکردم وقت زایمانه و به خدا میگفتم انشالا پسرم سر وقت به دنیا بیاد منم از فردا قول میدم کمتر کار کنم و بیشتر استراحت کنم ولی واقعا شدنی نبود. ایام عید که رسید من بیشتر استراحت داشتم و کمی هم به دید و بازدید میگذشت. یه روز که خم شدم چیزی از زمین بردارم نافم درد گرفت، خیلی اهمیت ندادم ولی با گذشت چند روز این درد بدتر شد تا اینکه همسرم اصرار کرد که برای چکاپ بریم. من میترسیدم برا چکاپ برم. راستش کمی از زایمان ترس داشتم ولی توکل بر خدا رفتیم و با معاینه متوجه شدن وقت زایمانه و من بستری شدم و ساعت ده پسرم به لطف خدا به دنیا اومد. خب دردا خیلی شدید بودن و واقعا تحملش سخته ولی خدا بزرگه و قطعا کمک میکنه، مهم اینه که تموم میشه و بعدش دیگه سرحالی. خداروشکر با این که فعالیتم زیاد بود ولی پسرم سالم و با وزن خوب به دنیا اومد. البته گل پسر ما زردیش خیلی بالا بود و سه بار در بیمارستان بستری شد و واقعا ما را نگران کرد. ولی خب به لطف خدا این دورانم سپری شد و الان فقط شیرینی هست. گاهی که کارای بامزه پسرمو میبینم و شیرینیاشو نگاه میکنم به همسرم میگم ما چقدر به حضور این بچه نیاز داشتیم و نمیفهمیدیم و چقدر خدا خوب همه چیز را کنار هم قشنگ میچینه. من اگر به خودم بود اصلا به بچه ی دیگه فکر هم نمیکردم و همینطورم بود. تمرکزم فقط رو دخترام بود ولی خب وقتی خدا چیزی را بخواد همه چیز را براش جور میکنه. من مدتهاست ایمان قطعی و قلبی دارم که خدا هر چیز بده یا نه به حکمت و صلاحه. نمونه اش اینکه ما چند سال قبل که بچه ها کوچکتر بودن یه خونه سازمانی بودیم که دور بود و قدیمی ساز ولی همونم برا ما نعمت بود و من خیلی خدا را بابتش شکر میکردم. تا اینکه همسرم بعد دختر دومم یه شغل پاره وقت دیگه گرفت و به سبب دوری راه تا منزل مجبور بود شبا یا دیر بیاد و یا اصلا خونه نیاد و شب را در منزل مادرش سپری کنه. منم چون مسیر خطرناک بود و این بنده خدا خسته با شرایط کنار می اومدم، اما واقعا تنهایی و دوری از اقوام و نبود همسرم خیلی برام سخت بود. تا اینکه در یه محله ای تقریبا وسط شهر یه خونه ای خالی شد البته ما چند ماه تو نوبتش بودیم و همسرم برای اون خونه خیلی رفت و آمد. ولی خب قسمت ما نشد و یه بنده خدای دیگه که تو همون ساختمان بود و قبل ما درخواست جابجایی داده بود و با درخواستش موافقت کردن و به همین راحتی خونه از دست ما رفت. من خیلی ناراحت شدم. چقدر گله کردم و اصلا از شرایط راضی نبودم ولی در نهایت بازم توکل به خدا کردم و گفتم خدایا هر چی خودت بخوای، اما در دعاهام از خدا یه خونه نوساز و خوشگل و نورگیر که نزدیک محل کار همسرم باشه میخواستم. شاید باورتون نشه همسرم حدود چند ماه بعد اون جریان گفت که دارن یه خونه ای میسازن نزدیک محل کارم و قراره مسکونی باشه و من شبانه روز دعام این بود که یک از واحدهای اونجا را به ما اجاره بدن. همسرم زیاد امیدوار نبود ولی من میدونستم خدا دست رد به سینه بندش نمیزنه و در کمال ناباوری همون که خواستم و لطف خدا شامل حالمون شد و یه خونه نوساز و عالی نصیبمون شد. 👈 ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۵۹ من از همون جا فهمیدم که وقتی خدا چیزی را بخواد فقط باید بگیم چشم و لاغیر. چون قطعا خواست خدا برای ما بهترینه. هزاران مورد دیگه ازین موارد دارم که شاید خیلی پیش پا افتاده باشن ولی برا من واقعا ارزشمنده و لذت بخش که میبینی خدا از چند ماه قبل حواسش به تو بوده و تو نمیفهمیدی و چقدر خجل میشدم در مقابل خدا و الطافش. اینطور بود که برای فرزند سوم هم فقط به خدا توکل کردم و همه چیز به بهترین نحو کنار هم چیده شد. قبل از زایمان و قبل از عید ۱۴۰۱ برای ارشد ثبت نام میشد که من دیر فهمیدم و مهلت ثبت نام تموم شده بود و میگفتم کاش منم ثبت نام کرده بودم. تا اینکه اسفند ماه بود که یه دفعه اعلام شد مجددا مهلت ثبت نام هست و من برای ارشد ثبت نام کردم. ولی قبل عید اصلا فرصت نکردم بخونم. بعد عید هم که زایمان و درگیری زردی پسرم بودم تا حدودای اواسط اردیبهشت که دو هفته تا کنکور مانده بود. من تمام این دو هفته را خوندم. نمونه سوالات ارشد را کار کردم. شبها که پسرم نمیخوابید درس میخوندم و شیرش میدادم یا بغلش میکردم. روز کنکور با توکل بر خدا رفتم. دلم میخواست فقط دولتی قبول شم اما همسرم چون شرایطمو میدونست، میگفت اگر آزادم قبول بشی خوبه خودتو اذیت نکن. کنکور را دادم و با لطف خدا دانشگاه دولتی و روزانه در تهران قبول شدم و من دانشجو شدم. ترم ما از بهمن شروع می‌شد که من این را هم لطف خدا دونستم و تا بهمن پسرم بزرگتر شده بود. قرار بود مرخصی بگیرم اما آموزش دانشگاه برنامه کلاسها را جوری چیده بود که کاملا با برنامه کاری ام جور بود. منم با توکل برخدا و حمایتهای همسرم قدم در دانشگاه گذاشتم. البته مادرم هم در نگه داری پسرم کمکم بود و من لطفشو فراموش نمیکنم. به نظر من در زندگی هر کسی بزنگاه هایی وجود داره و خدا یه دریچه هایی را برای اون فرد باز می کنه اگر استفاده کنی موفق میشی. به هر حال رسیدن به هر هدفی سختی هایی داره. روزای دانشگاه و سر کار در چند ماه گذشته برای من خیلی سخت بود. صبح تا ظهر کارای منزل و ناهار برای همسرم و بچه ها آماده میکردم، بعد از ظهر میرفتم سر کار و شب مجددا به تکالیف بچه ها و شام رسیدگی میکردم. در کنار همه اینها تکالیف دانشگاه را به موقع آماده می‌کردم، طوری که همکلاسی هایم تعجب میکردن من با این حجم مشغله چطور میرسم اونها را انجام بدم. ولی عشق و علاقه به درس خوندن و از طرفی مسئولیت پذیریم باعث میشد تمام کارهایم سر وقت انجام بشه. البته نباید از حمایت های معنوی و گاهی کمکهای همسرم هم چشم پوشی کنم. قطعا پشتیبانی ایشون نبود من نمیتونستم موفق بشم. وقتی وارد دانشگاه شدم برای استفاده از قانون جوانی جمعیت به دفتر نهاد مقام معظم رهبری مراجعه کردم اما دوستان در ابتدا به اشتباه پنداشتن من برای ثبت نام در طرح دردانه رفته ام و گفتند که با ثبت نام در این طرح میتونم وام دریافت کنم که من این را هم مرهون لطف خدای مهربون میدونم. خدا در لحظه لحظه ی زندگی تک تک ماها هست. اگر نمی بینید یا حس نمیکنیم ایراد از ماست نه خدا. خدا سالها و قرن هاست که خداست و خدایی کردن را خوب بلده. هر وقت هر جا گیر کردین فقط به خودش تکیه کنید. من الان مدتهاست میگم خدا خودت پازل زندگیم را بچین و زندگیم را مدیریت کن که تو بهترین مدیر و مدبری و قطعا خدا بهترین را برای هر بنده اش میخواد. ولو اینکه اون لحظه دلخواه ما نباشه. از قدرت دعا غافل نشید. خدا درِ دعا را به روی بنده اش باز نمیکنه که در استجابت را ببنده. یعنی وقتی درِ دعا را باز کرد و شما دعا کردید درِ اجابت هم بازه. اما گاهی شکلش به دلخواه ما نیست. عزیزان دلم من این تجربه رو چند بار آماده ارسال کردم اما هربار به دلایل نامعلومی ارسالش نمیکردم تا اینکه تقریبا یک ماه قبل متوجه شدم برای بار چهارم و با لطف خدا باردارم. درسته اولش شوکه شدم و حال جسمی خیلی بدی داشتم، همسرم خیلی نگرانم بود ولی توکل بر خدا کردیم و مسیر را ادامه دادیم. امروز دومین امتحان از امتحانات دانشگاه را دادم در حالی که با بدترین ویار ممکن و حال جسمی بدی درس میخونم ولی باز هم به لطف خدا امیدوارم و از قدرت خدا کمک میخوام. قطعا خدا به ما نظر خواهد کرد. انشالا که نتیجه امتحاناتم هم خوب باشه. 👈 ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۵۹ عزیزای دلم درس خوندن و کار کردن و هر فعالیت دیگه ای مانع آوردن بچه نیست. یعنی اصل بچه است. مهم اینه که نتیجه تمام اقدامات شما پرورش یک انسان باشه تا انجام یک کار اداری یا یک مدرک. حالا اگر دوست دارید خب در کنار بچه ها جوری برنامه ریزی کنید که بچه ها اذیت نشن و فعالیتهاتونو انجام بدید. برای من در طول زندگی همیشه خانواده ام یعنی همسرم و بچه هام اولویت بوده. خداروشکر ایشونم همینطور بودن به این فکر کنید که یه روزی ازتون بپرسن این همه عمر کردی و کار کردی نتیجه چی شد و تو بگی این بچه ها را تربیت کردم و تحویل جامعه دادم. ما درگیر یک تابو یا فکر غلط شدیم و میترسیم این تابو را بشکنیم. و نکته بعدی، عزیزای دلم عید غدیر را جدی بگیرید بزرگ بگیرید. عزیزانی که در انتظار اولاد هستن نذر غدیر کنید. به نیت آقامون حضرت علی غذا بدید به فقرا. ما امسال سال سوم هست که انشالا خدا قسمت کنه میخواهیم غذا بدیم. ما روز ولادت آقامون حضرت علی هم غذا میدیم. البته در حد وسعمون و از این جریان کسی مطلع نیست. ما با مقدار کمی از حقوق باقی مانده ی همسرم اقدام به تهیه مواد غذایی برا نذرمون کردیم و در کمال ناباوری هنوز اقدام به پخت نکرده، پولش از طریق دیگه ای به حساب مون برگشت. ائمه کار خیر را بی‌جواب نمیذارن. عید غدیر را بزرگ بشمارید و ببینید چه گره هایی ازتون باز میشه. منم مثل همه خانما تو این سالها هم سختی کشیدم، هم نداری، هم فشارِ کارِ خونه روم بوده، ولی خدا قطعا توانش رو به آدم میده. بخصوص منی که میگرن دارم و دائم سردرد های وحشتناک دارم ولی خدا همیشه کمک کرده و کارا پیش رفته. در مورد رزق و روزی هم که واقعا خدا همه درها را باز کرده.مهم اینه که ببینیم و بفهمیم. انشالا همگی در پناه آقا امام زمان باشید. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۶۲ بعد از چند سال عقد، تصمیم گرفتیم عروسی مون رو خیلی ساده برگزار کنیم. خرداد ۹۳ عروسی کردیم و اردیبهشت ۹۴ دخترم بدنیا اومد. دی ۹۵ هم پسرم دنیا اومد. دوتا بچه پشت سر هم خیلی سخت بود، همزمان با بارداری پسرم ارشد هم قبول شدم و ۵ روزگی تولد پسرم امتحانات پایان ترم شروع شد. با اون حال میرفتم امتحاناتم رو میدادم در حالیکه دخترم هم هنوز کوچک بود یکسال و هفت ماهش بود. اساتید همکاری نمیکردن و با اینکه مدیر گروهم خانم بود و سال قبلش خودش مادر شده بود اصلا درکم‌ نمیکرد و حتی چون سر یکی از امتحانها دیر رسیدم منو از اون درس انداخت، خدا رو شکر بالاخره ارشد رو گرفتم ولی ایکاش اون ترم و ترم بعدش رو مرخصی میگرفتم تا طفلی نوزادم اینقدر اذیت نشه. بچه ها از آب و گل دراومده بودن و من خیلی دوست داشتم دوباره مادر بشم اما شوهرم قبول نمیکرد، میگفت جامعه ی الان بیشتر از دوتا بچه رو نمیپذیره به فک و فامیل چی بگم. سال ۱۴۰۰ همکلاسی دوران دانشگاهم رو دیدم بچه ی سومش رو باردار بود و منم رفت و آمدمو باهاش ادامه دادم، همش تشویقم میکرد تو هم بچه ی سومت رو بیار. وقتی می دیدمش با وجود خستگی کلی روحیه داره و بچه هاش چقدر با وجود بچه ی سوم شادن، مصمم شدم که برای سومی اقدام کنم. سال ۱۴۰۱ که همسرم راضی شد، ۱۰ ماه طول کشید تا باردار شدم. تو اون ۱۰ ماه استرس داشتم که نکنه بخاطر ۶ سال جلوگیری دچار ناباروری ثانویه شده باشم شروع کردم به خوردن گرمیجات و سردیجات رو حذف کردم الحمدالله خدا برامون خواست و مسافر ما هم اومد. به لطف خدا چند روز بعد یک سفر کربلا برامون جور شد که انگاری، شیرینی بارداریم بود. الحمدالله خیلی خوب بود. ان شاءالله ۲ ماهه دیگه نی نی مون دنیا میاد و خدا رو شکر میکنم که لطف خدا شامل حالم شد. ۴ ماه ویار خیلی سختی داشتم و حتی آب هم نمیتونستم بخورم اما الان که اون زمان گذشته انگار هیچوقت ویار نداشتم. بچه هام خیلی خوشحالن و روز شماری میکنن تا نی نی رو ببینن. برام دعا کنید منم برای هرکسی منتظره دعا میکنم ان شاءالله به حق مادر فاطمه ی الزهرا س دامنش سبز بشه ... الهی آمین🌹🤲 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
سلام سلام شادی هاتون قبول باشه😍🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊 آقا من دیروز صبح زود پا شدم برای کارهای اطعام و جشن و... خلاصه که حسابی خسته بودم اما تازه باید میشستم امتحان امروز صبح رو بخونم😳😣😜📝 امتحان رو دادیم و برگشتم خونه 🏡 حسابی خسته بودم نیاز داشتم به خواب اما بچه ها نزاشتن بخوابم منم سردرد گرفتم حسابی الانم منتظرم همسر مسکن بیارن😃 با تمام این احوال یکبار نگفتم دیگه امتحان نمیدم دیگه دانشگاه نمیرم دیگه درس نمی خونم حتی به ذهنم هم خطور نکرد.. چون برام مهمه، چون علاقه دارم، چون درس خوندن وظیفمه ولی چرا تو غر زدن زورمون به مادری و فرزند آوری میرسه؟!! 🤔 تا بچه ها اذیت می کنن و صبرم تموم میشه شیطونه به دلم میندازه بسه دیگه چهارتا بچه خیلی هم خوبه دیگه نمیارم... اذیت میشم، فلان میشم، بهمان میشم با اینکه اصلا اجر و ثواب فرزند آوری قابل مقایسه نیست با خوندن چهار تا درس دانشگاه... آره هرچی که برامون مهم باشه با سختی هاش کنار میایم موانع و برطرف می کنیم نه اینکه بخوایم کلا قیدشو بزنیم!! ♡مطهره وافی یزدی یک عدد هفتاد و هفتی چهارفرزندی🤓 👇🏻😍 @motaharevafi77
تقاضای روایت روزمرگی های مادران چندفرزندی 👈 سوال دوست بزرگوارمون، دغدغه ی عموم خانم ها می باشد. از مادران موفقِ چندفرزندی خواهش می کنم تجارب کاربردی و مفید خودشان را در این زمینه با ما به اشتراک بگذارند. ان شاء الله به بهترین تجارب، هدیه هم خواهیم داد. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۳۰ دختر آخر خانواده بودم و حسابی هم درس خون. سال سوم راهنمایی بودم که خواهرِ اولم ازدواج کرد. من بعد از اتمام سال سوم دبیرستان وارد حوزه علمیه قم شدم اینجا بود که پای خواستگارای طلبه هم به خونه ما باز شد☺️ در حالی که خواهر دومم ک ۶سال از من بزرگتر بود، هنوز مجرد بود😔 بلاخره پدرم با اصرارهای مادرم به ازدواج من با یکی از این خواستگارای طلبه که همشهری و آشنای دور بودیم رضایت داد اصرار مادرم هم فقط بخاطر راه دوری بود که من باید از شهرمون تا قم تنهایی میرفتم و مادرم میخواست محرمی همراهم داشته باشم تا خیالش راحت باشه و مشکلی پیش نیاد هرچند خودش هم طبق رسم فامیل ناراحت بود که دختر کوچیکه رو زودتر از بزرگه عروس کرده، خواهرمم خیلی از این بابت ناراحت بود. اما این سنت شکنی برکتی داشت که خواهرم بعد از من عقد کرد و تازه قبل از من عروسی کرد و رفت خونه خودش. به این ترتیب من سال ۹۰ در سن ۲۱ سالگی با یک طلبه ازدواج کردم و هر دو درس میخوندیم. دوست داشتم مهریه ام ۱۴تا سکه باشه اما هرچی تلاش کردم و با پدر و مادرم صحبت کردم راضی نشد. الان که خودم مادر شدم درکشون میکنم به همین خاطر با خودم میگم کاش رو حرفشون حرف نمیزدم و بحث نمیکردم و ناراحتشون نمیکردم چون به هر حال من مهریم رو بعد از عقدم به شوهرم بخشیدم‌ البته بین خودمونه فقط یا میتونستم بدون اینکه کسی بفهمه بعد عقد مهریه ام رو به همون ۱۴تا تغییر بدم، لزومی نداشت اینقد بحث کردن. به هر حال ما بعد از ۲ سال عقد رفتیم کربلا و بعد هم یه ولیمه ساده توی خونه پدرشوهرم دادیم و با یه جهیزیه ساده بدون تخت و مبل و بوفه و خیلی وسایل غیرضرور دیگه رفتیم خونه بخت. حتی تا چند ماه اول ماشین لباسشویی و کمد لباسی و پشتی و چرخ خیاطی و آبمیوه گیر هم نداشتیم چون پدر من در شرایط مالی خیلی بدی بودن و بعضی وسایل رو کم کم برای ما خریدن. خب ما هم چون شوهرم اون زمان هنوز درس میخوند و کار ثابتی نداشت و با شهریه طلبگی زندگی میکردیم، نمیتونستیم خودمون اون وسایل رو بخریم. به هرحال دوست نداشتیم عقدمون تا بهتر شدن شرایط مالی خانواده ام طول بکشه چون همینجوری هم خیلی طولانی شده بود پس توقعات رو کم کردیم و با حداقل ها توی شهر غریب یه خونه ۵۰ متری اجاره کردیم و رفتیم سرخونه زندگیمون. با اینکه دوتایی درس هم میخوندیم اما زود حوصله مون سررفت برا همین سالگرد ازدواجمون من باردار شدم و خدا یه دختر ناز به ما داد.😍 و از قدم خیرش ما ماشین 🚙خریدیم. و من درسم رو غیر حضوری ادامه دادم‌. این دختر ناز شب بیداری هاش وقتی نوزاد بود و شیطنتاش وقتی یه کم بزرگتر شد خیییلی زیاد بود و چون همش با خواهرزادم مقایسه میشد که سه ماه از دختر من بزرگتره و برعکس دختر من بسیییار بچه آرومی بود به همین خاطر جیق وگریه و شیطنت دختر من بیشتر جلوه میکرد و موجب گله و شکایت اطرافیان میشد. من از این بابت خیلی ناراحت بودم هرچند به روی خودم نمی آوردم تا بزرگترا ناراحت نشن و سر این مساله کوچیک و زودگذر کدورتی بین بزرگترا پیش نیاد. دخترم ١۵ ماه داشت و اذیتهاش کم شده بود و ما با شیرینی های بچه داری خوش بودیم و من در حال گذراندن امتحانات پایان ترم بودم و اصلا متوجه عقب افتادن دورم نبودم، بعد امتحانات متوجه شدم. تا بیبی چک بگیرم و امتحان کنم کلی نذر و دعا کردم که حامله نباشم اما بودم. وقتی به شوهرم گفتم اول دوتایی خندیدیم اما طولانی نبود. یه حدیث از معصوم داریم که اگر کسی رو به خاطر کاری سرزنش کنی حتما خودت به اون مساله دچار میشی. من قبل از اون موقع همیشه خانم هایی که بچه شیر به شیر داشتن رو سرزنش میکردم که چرا مراقب نبودن و مایه بی فرهنگی میدونستم. خدا منو ببخشه. به همین خاطر خجالت میکشیدم و از سرزنش دیگران هم میترسیدم تصمیم گرفتیم به کسی نگیم پس بلافاصله رفتیم قم و تا۴ ماهگی به کسی نگفتیم. توی این ۴ماه ما اسبابکشی هم داشتیم که خودم تمام کارهای نشستنی مثل جمع کردن وسایل و چیدن توی کارتن تا باز کردن و چیدن آشپزخونه رو انجام دادم و بقیش رو شوهرم و برادرشون. دخترم ۲سالش بود که پسرم دنیا اومد و منم درسم تموم شد و فوق لیسانسمو گرفتم فقط پایان نامم مونده بود. از قدم خیر پسرم ماشینمون رو هم عوض کردیم و یه ماشین بهتر گرفتیم. برا زایمانم اومدم شهرمون، خونه مامانم اما بعد دنیا اومدن بچه دخترم خیلی اذیت شد و حسودی میکرد و از شدت ناراحتی یه تب عجیب کرد که هرکار میکردیم قطع نمیشد و خیلی شیطنت میکرد و پسرمم شب بیداری داشت و همه خسته شده بودن و گاهی اطرافیان دخترمو دعوا میکردن به همین خاطر به شوهرم گفتم بریم خونه خودمون هرچند میدونستم خیلی شرایطم سخته اما باید کنار می آمدم. پسرم ۱۲ روزه بود و با یه بچه ۲ساله برگشتیم قم ادامه 👇 «دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۳۰ روز اول که رسیدیم شوهرم رفت کلاس و دخترم خواب بود و پسرم هم آروم نمیگرفت و من نمازم داشت قضا میشد پسرمو‌ دادم دست همسایه بالاییمون و نمازم رو خوندم اما این اولین و آخرین کمکی بود که سر نگهداری بچه ها از دیگران داشتیم اصلا دوست نداشتم بارم روی دوش کسی باشه، در کل زندگی سعی کردیم دست به زانوی خودمون بگیریم و بلند بشیم. تا یک ماهی که از تولد پسرم گذشت هر دوتاشون رو پوشک میکردم اما دیگه بعد یک‌ماه دخترم رو از پوشک گرفتم و خدا روشکر همکاری خوبی داشت و سر ده روز دیگه خودش خبر میکرد. اما حسادت ها همچنان بود و گاهی میومد محکم میزد تو سر بچه. دیدم نمیشه که من مدام مواظب بچه باشم و مدام نگران به همین خاطر شوهرم هرجا میرفت دخترمم همراهش می‌برد، وقتی هم نمیتونست همراهش ببره من پسرمو تو اتاق میخوابوندم و توی حال با دخترم بازی میکردم این شرایط تا ۵ماه ادامه داشت دخترم بزرگتر شده بود و پسرم میتونست بشینه دیگه از حسادت خبری نبود و تازه با هم، بازی هم میکردن. من دیگه رفتم تو فکر نوشتن پایان نامه😢 تا موضوع تصویب شد و کارهای اولیش انجام شد پسرم یکساله شد. صبح تا ظهر شوهرم بچه ها رو نگه میداشت من میرفتم کتابخونه بعد من میومدم پیش بچه ها و شوهرم میرفت کلاس. پایان نامه که تموم شد شوهرمم درسش تموم شد و یه کار خوب توی شهر خودمون بهش پیشنهاد شد و ما برگشتیم شهرمون. اوایل من اصرار میکردم برا بچه دارشدن اما شوهرم مخالف بود، دیگه منم چیزی نگفتم و برا دکترا قبول شدم و سخت مشغول بودم حالا دیگه شوهرم دلش بچه میخواست ولی من مخالف بودم جالبه در همین موقع افراد مختلف به من گوشزد میکردن که داره دیر میشه و برا بچه بعدی اقدام کن و من احساس کردم همه این ها صدای خداست لذا برا شادی دل امام زمان و رهبری عزیز اقدام کردیم و بچه مون رو نذر ظهور آقا کردیم. بارداری خیلی سختی داشتم، شکمم کامل اومده بود پایین و از ماه۶ دیگه نمیتونستم سرپا وایسم و توی خونه فقط یه غذای مختصر درست میکردم که اونم بینش صدبار مینشستم. بقیه کارها رو شوهرم انجام میداد یا با سختی زیااااد خودم انجام میدادم. شرایط خیلی بدی بود همیشه خونه به هم ریخته و سینک ظرفشویی پر از ظرف بود😩 ماه آخر خیلی درد داشتم و اذیت میشدم. توی این شرایط هر هفته باید تا مرکز استان میرفتم برا کلاس های دکترا. در هفته یه روز کلاس داشتم از صبح تا عصر، اون ترم تا دو هفته مونده به پایان ترم رفتم کلاس و یه روز که از کلاس برگشتم شبش تو جاده برگشت به خونه مون دردام شروع شد و رفتم بیمارستان و پسرم دنیا اومد. الان ترم آخر دکترا هستم و توی یکی از این آزمون های استخدامی که ۳ساله که براش زحمت کشیدم بالاخره قبول شدم😍 اما الان که پسرم ۹ ماهشه میبینم که همه سختی ها گذشت و خاطره شد و خدارو هزاران مرتبه شکر که سه تا دسته گل دارم که خنده هرکدومشون خستگی رو از تن در میاره و خدا کنه که بازم لایق مادری باشم و خدا نسل منو از بچه شیعه های سالم و صالح زیااااد کنه بچه ها هیچ وقت مانع کار و فعالیت و درس و پیشرفت آدم نمیشن اتفاقا از پاقدم خیری که دارن باعث ترقی و پیشرفت هم هستن. فقط کافیه یه مقداری ما هم صبر و برنامه ریزی و پشتکار و نظم داشته باشیم. من وقتایی که درس داشتم و بچه داری هم داشتم، از فرصت بعد نماز صبح استفاده میکنم که خیلی برکت داره معمولا شب ها زود میخوابیم مخصوصا ایام مدرسه بچه ها، اما بعد نماز صبح بیدار میمونم و درس میخونم تا ساعت ۶ونیم که بچه ها رو بیدار میکنم تا برن مدرسه. بعد از اینکه اونا رفتن مدرسه تا فسقلی خوابه بازم درس میخونم. معمولا هر کتابی که قراره بخونم طبق زمانی که دارم برنامه ریزی می کنم که هر روز چند صفحه باید ازش بخونم تا تموم بشه و تمام سعیم رو میکنم تا از برنامه ام عقب نمونم. وقتی فسقلی هم بیدار شد دیگه به کارای خونه و این گل پسر میرسم. برای کارهای خونه هم برنامه دارم که هر روز چه کاری انجام بدم مثلا یه روز لباس و ملحفه شستن، یه روز جارو کشیدن و... چون توی یه روز نمیتونم تمام کارا رو انجام بدم، هرچند که مثل خیلی از شما دوست دارم هر روز تمام این کارا رو انجام بدم و خونه ام مثل دسته گل💐 باشه اما منطقیش اینه که نمیتونم توان و وقتشو ندارم پس به خودم سخت نمیگیرم. به نظرم برای اینکه بخوایم بچه زیاد بیاریم اول باید سبک زندگیمون رو تغییر بدیم. خونه ای که چندتا بچه توش هست قاعدتا همیشه از تمیزی برق نمیزنه، قدیم تر هم یه اتاق داشتن به اسم مهمون خونه که همیشه درش بسته بود تا تمیز بمونه چون مهموناشون همیشه سرزده میومدن اما الان مهمونای ما با هماهنگی میان پس لزومی نداره زندگی رو برخودمون سخت کنیم تا خونه همیشه مرتب باشه. خدایا به ما بچه های سالم و صالح زیاد عطا کن. «دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۸۳۴ در کنار بچه ها خودم هم ادامه تحصیل دادم در رشته مددکاری البته به تشویق معلم های بچه ها و هلال احمر هم عضو شدم و شدم امدادگر هلال احمر گردش و نمایشگاه کتاب، همیشه در این موارد بچه ها رو میبردم تا ببینن و یاد بگیرن و تو اجتماع باشن، هیچ وقت به خاطر خستگی و تنهایی خودم از کارهای اونها نزدم بعد از اینکه مادرم رو در سانحه تصادف از دست دادم، خیلی حس تنهایی داشتم و انگار دیگه کسی نبود و تنهای تنها شدم دلتنگی ها و بی تابی ها برای مادرم، داشت کار دستم میداد که از زندگی و بچه ها غافل بشم، از اونجایی که همیشه خدا بود و هوامو داشت از خدا خواستم کمکم کنه تا بتونم به زندگیم بر گردم همون طور که من مادرم رو می‌خواستم بچه ها هم مادر می‌خواستن با اینکه خیلی درکم کردند و بی تابی هامو تحمل کردند، ازشون ممنونم سعی کردم مادر خوبی باشم و براشون خاطره های خوب بسازم تا زمانی که نوبت خودم هم رسید و از پیششون رفتم بچه ها هم خاطره داشته باشن که برای بچه هاشون تعریف کنن به این اعتقاد داشتم که بچه ها به خواست من به این دنیا اومدن و نباید به خاطر خودم برای اونها کم بذارم و مسئول تربیت و آینده شون هستم. همیشه به چشم مهمون بهشون نگاه کردم که یک روزی از پیش من میرن و تمام تلاشم رو کردم که به اندازه خودمون، هم من و هم پدرشون بهشون خوش بگذره درسته همسرم بیشتر اوقات سرکار بوده و کنارمون نبوده، گزارشهای روزانه رو دریافت میکرد و از اینکه بهم اعتماد داشت و کامل بچه ها رو سپرده بود به خودم، من هم سعی کردم مادر خوبی برای بچه هاش باشم. ۲۰ سال از زندگی مشترکمون گذشته بچه ها بزرگ شدن و با همان روال تا لیست تهیه نکنند، خریدی انجام نمیدن، باهم هر جا بخوان میرن و کارهاشون رو باهم انجام میدن. خدا رو شکر الان ۴١ ساله هستم و فرزند سوم در راه هست و بچه ها در کارها خیلی کمکم هستند. همیشه شکر گذار بوده و هستم و اگر لحظه ای هم بخوام فکر کنم به عقب بگردم، کارهایی که کم گذاشتم رو جبران میکنم تا بخوام راهم رو عوض کنم. بهترین و عالی ترین کار دنیا همسرداری و مادری هستش و این موهبت رو خدا داده تا لذت سختی ها و شیرینی ها در کنار هم جذاب و هیجان انگیز باشه کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۴۴ من متولد سال ۱۳۷۱ هستم، سال دوم دبیرستان بودم که همسرم به واسطه عمه خودم اومدن خواستگاری، به خاطر خوب بودن آقا پسر، پدرم با من مشورت کرد و وقتی دید من تمایل به این ازدواج دارم جواب بله رو دادیم. همسرم خیلی مرد خوب و خانواده دوستی هستن و تمام تلاششونو برای رفاه ما میکنن. خانواده من و همسرم از لحاظ اعتقادی و پوشش ظاهری خیلی متفاوت هستن ولی خداروشکر من و همسرم تو خیلی چیزا باهم نظراتمون مشترکه... به خاطر اینکه همسرم هنوز سربازی نرفته بودن و شغل ثابت نداشتن و منم محصل بودم نزدیک به ۴ سال نامزدی ما ادامه داشت😔 و در کنار شیرینی هاش به خاطر بلاتکلیف بودن سخت بود. یه خونه اجاره کردیم و بعد عروسی زندگیمونو مستقل شروع کردیم در حالی که من در مقطع لیسانس مشغول به تحصیل بودم. بعد از یک سال و نیم از زمان عروسیمون هردوتا احساس کردیم که باید جمعون رو بیشتر کنیم. خدا لطف کرد و زود باردار شدم و یه گل پسر بهمون داد. وقتی پسرم به دنیا اومد من از فرداش دیگه به صورت غیر حضوری درسم رو ادامه دادم، حس میکردم حضور فیزیکی من برای بچه تو خونه خیلی تو سال های اولیه زندگیش مهم تره برای همین تمرکزم تو مادری کردنم بود و در کنارش درس هم میخوندم و فقط میرفتم امتحان میدادم، خداروشکر موفق هم بودم. با اومدن پسرم ماشین خریدیم و کلی برکات معنوی، پسرم که سه ساله شد فکر کردیم که باید یه همبازی براش بیاریم😊 بعد چند ماه انتظار دخترمو باردار شدم با فاصله ۴ سال و سه ماه از برادرش به دنیا اومد، با اومدن دخترمون، ماشینمونو عوض کردیم و یه ماشین بهتر گرفتیم. همسر من با اینکه مرد خیلی خوب و مهربونی هستن قبل به دنیا اومدن بچه ها تو خونه دست به سیاه و سفید نمیزدن، یکی از برکات وجود بچه ها این بود که خیلی همراهی میکنن تو بچه داری و کارهای خونه با اومدن دخترم زندگیمون یه رنگ و بوی دیگه گرفت، پسرم تا قبل دخترم خیلی لجباز بود و همه چیز رو برای خودش میخواست ولی وقتی دوتا شدن خیلی شرایط عوض شد. برای بچه سوم دلمون میخواست که فاصله سنی شون کمتر بشه برای همین وقتی دخترم دو سالش بود اقدام کردیم و خدا لطف کرد و زود باردار شدم. اوایل بارداری حس میکردم که خیلی با بارداری های قبلی فرق میکنه و خیلی زود سنگین شده بودم، وقتی برای سونوی تشکیل قلب رفتم بهم گفتن که دوقلو هستن😍 من و همسرم نمیدونستیم باید خوشحال باشیم یا ناراحت، چون من دور از خانواده خودم زندگی میکنم و عملا کمکی که همیشه پیش ما باشه، نداشتیم. به هرحال با هرسختی که بود بارداری این دوتا فسقلی ها رو گذروندم و آخراش تو خونه از عصا کمک میگرفتم برای راه رفتن دوقلوها تو ۳۴ هفته به دنیا اومدن و به خاطر نارس بودن چند روز تو دستگاه بودن و مرخص شدن... خیلی دوقلو داشتن سخته، اوایل تقریبا تا صبح بیدار بودیم و تا یکی رو بهش رسیدگی میکردیم، اون یکی بیدار میشد😭 نه شب داشتیم نه روز... ولی من همچنان عاشق بچه های زیاد بودم و هستم با اومدن دوقلوهام همسرم تو شغلشون ترفیع گرفتن و کلی برکات معنوی دیگه وارد خونه مون شد. دوقلوهام یک ساله بودن که چند روزی دیدم حالت تهوع دارم چون مطمئن بودم باردار نیستم برای همین فکر میکردم ویروسی شدم😂 وقتی دیدم خوب نمیشم یه بی بی چک گرفتیم و دیدم در کمال ناباوری بله😍 به خاطر دوقلوها خیلی اذیت شده بودیم، بچه دلم میخواست ولی نه به این زودی ولی خدا خواست که بشه و شد. خانواده همسرم اصلا خوشحال نمیشن و حتی به شدت مخالف بچه زیاد هستن، میگن نهایت دوتا بسه، خانواده خودم خیلی بهم دلگرمی میدادن و منم به خاطر اینکه بچه تو شکمم حس بد بهش منتقل نشه سعی کردم زود با خودم کنار بیام. ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۴۴ فرزند پنجم خانواده الان سه ماهشه، خداروشکر میکنم که خدا این فرشته هارو روزی ما کرد. خیلی سختی داره ولی در کنارش خیلی برکات و شیرینی هم هست. پسر بزرگم ۹ سالشه دختر بزرگم ۵ سالشه دوقلوهام ۲ سال و دوماه پسر کوچیکم ۳ ماهشه خیلی تو کار خونه همه همکاری میکنن حتی دوقلوها هم به برادر و خواهر بزرگترشون تو رختخواب جمع کردن و اسباب بازی جمع کردن و ....کمک میکنن وقتی تعدادشون بیشتر شد گذشت و قناعت بچه ها هم بیشتر شد، ما با اینکه هنوز هم مستاجر هستیم و یه پراید زیر پامون هست، خیلی قشنگ زندگیمون و پیش میبریم و با آبرو زندگی میکنیم. دختر بزرگم که پنج سالشه تو خونه گاز رو تمیز میکنه و تو آشپزی کمک میکنه، پسرم یه سری غذا هارو بلده و درست میکنه. خداروشکر میکنم که مامان این پنج تا فرشته هستم. نمیگم هیچ وقت دعواشون نکردم و هیچ وقت کم نمیارم نه، ولی سعیم اینه که مامان خوبی باشم و هر روزم بهتر از دیروز باشه من خودم جزو آدمایی بودم که میگفتم دوتا بچه بسه اما خداروشکر میکنم که به حرف رهبرم گوش دادم و بعدی هارو هم آوردم. چون برکاتش اول به خودم میرسه و نسبت به امر رهبرم هم بی تفاوت نبودم. از اونایی که دارن این پیام رو میخونن خواهش میکنم که به کسانی مثل من که بچه زیاد دوست دارن، حرف های زشت و طعنه های زننده نزنن، شاید به ظاهر براشون مهم نباشه ولی دلگیر میشه آدم، من خودم خیلی حرف ها از آدم های دوروبرم شنیدم و سعی کردم با شوخی جوابشون بدم. ولی کاش همه مون به درجه ای برسیم تو هیچ زمینه ای به کسی زخم زبون نزنیم و بهش تو مسیری که هست اگر خوبه و نمیتونیم کمک کارش باشیم حداقل روحیه بدیم. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۴۷ من مادر سه کودکم و متولد سال ۷۲ هستم. از دسته دختران پر شوری که هرجا کلاسی، کاری، برنامه‌ای و هرچی بود باید شرکت می‌کردم و تو هر موضوعی سرک می‌کشیدم. از هنر و قرآن و احکام و رباتیک و سفال و نقاشی و ورزش بگیر تا خبرنگاری و زبان و... با سَری پر شور به عشق رشته انرژی هسته‌ای دانشگاه شریف ریاضی خوندم و نهایتا سر از رشته فقه و حقوق دانشگاه امام صادق درآوردم. و این شد فصلی جدید و طوفانی زیبا در زندگیم... در خانواده مذهبی چشم به جهان گشوده بودم و چادر و عقایدم انتخاب خودم بود ولی بنیانهایی که در دانشگاه چیده شد و فقهی که آموختم و دوستان نابی که یافتم مسیر زندگیم رو به سمت دیگری برد. منی که هدفم ساخت راکتور بود😁 رسیدم به کُنه وجودی انسان از دیدگاه ملاصدرا و سهروردی و مسئله نکاح شهید ثانی و فقه خانواده و جزا و مالی و داستان حقوقی. و کلاسهای اخلاق و گعده های دوستانه و قدم قدم بزرگتر شدن تنه و محکمتر شدن ریشه عقایدم. ولی با همه لذتی که از اینهمه غوطه خوردن در دنیای جدیدم می‌بردم، چیزی کم داشتم. پس ازدواج کردم. در طول پروسه خواستگاری‌هایم با منطقی که من هیچ انسانی را بار اول نمیتونم بشناسم، پس خدایا خوبه خودت نگهش دار و بده خودت ردش کن،پیش رفتم و سال آخر دانشگاه مزدوج شدم. با مردی از جنس تابستان، لطیف و مزین به شغلی که شبی هست و شبی نیست. مضرات عقد طولانی را در دوستانم دیده بودم و برای همین با تصمیم خودم کمتر از یک سال عقدم طول کشید. تصمیم گرفته بودم همیشه و همه جا ملاکم ان اکرمکم عند الله اتقکم باشه و کرامتم رو تو تقوا ببینم و نه جهاز سنگین و فلان آتلیه و سالن و آرایشگاه. پس خیلی نرم رفتم یه گوشه تا مامانم خودش هرچی در توانشه بخره و شوهرم هرجور جیب خودش و خانوادش پاسخگو هست مراسمات رو بگیرن و میترسیدم یه جوری پیش برم که یه چیزی داشته باشم که یه دختری که نداره آه نداشتنش رو بکشه خلاصه خییلی ساده همه چیز پیش رفت و من برای هیچ چیزی هیچ شرط و بهونه ای نذاشتم. شب عروسی وقتی داشتم وارد منزلم میشدم اتفاق عجیبی برامون افتاد. در همسایگی ما مادر شهیدی زندگی میکردند که اون ساعت خواب بودند، موقع اومدن ما پسر شهیدشون به خوابشون اومدن و گفتند که مامان بیدار شو برو ببین تو کوچه مون عروس اومده. مادرشون میگن ول کن عروسی و آهنگ و رقص و گناهش دیدن نداره، شهید میگن نه پاشو برو ببینشون اونا اینطوری نیستن. خلااصه مادرش رو از خواب بیدار میکنه که بیان ما رو ببینن و برامون دعا کنن😭خیلی حس عجیب و خوبی بود. ما زندگی رو شروع کردیم و در حالی که سفت و سخت مشغول پایان کارشناسی و ارائه پایان نامه و کنکور ارشد بودم در کمتر از دو ماه از مراسم عروسیمون و خدا خواسته ما مامان بابا شدیم. خیلی سخت بود برام. با اینهمه فعالیت و سر پرشور و برنامم، این اتفاق اصلا در منظومه فکریم به این زودی نبود. ولی دیگه مامان شده بودم‌. کتابهای تست و کنکور که کنار رفتن جاشون رو کتابهای تربیت فرزند و صوت و کلاسهای آموزشی برای بهترین مامان دنیا شدن پر کرد. و من دیدم اگر میخوام محیط تربیتی جوجم امن باشه باید یکی دو سالی بیخیال درس خوندن و نبودن پیشش بشم. پس کنکور رو خیلی الکی دادم و همین الکی طور فقه دانشگاه تهران قبول شدم و خیلی جدی نرفتم. موندم پیش جوجم و دنیای مادر پسری ما سال ۹۶ آغاز شد. کمی گذشت وقتی از لذتهای عروسک بازیم یکم جدا شدم، دیدم که هنوزم یه چیزی کم دارم و حسم رفت روی ادامه تحصیل، پس شروع کردم حوزه خوندن. سطح سه جامعه الزهرا رشته کلام قبول شدم دو سه ترمی خوندم و دیدم کمبودم بزرگتر شد، گفتم نکنه بخاطر نرفتن به دانشگاهه؟ پس باز هم کنکور دادم ولی این بار رشته حقوق و قبول نشدم😁. کلام برام سخت و ثقیل بود اونهم مجازی خوندنش و دور از استاد و کلاس و مباحثه ولش کردم. به همین راحتی و این داستان کشمکش های تحصیلی من سه سالی طول کشید. این دوره سه ساله هم کامل در خانه بودم و همبازی کودکم و چه انفجارهایی که مادر پسری تو خونه انجام ندادیم. بعد سه سال تصمیم گرفتم به علاقه بزرگمم توجه کنم و رفتم سراغ رشته تاریخ. بازهم کنکور حوزه را شرکت کردم و سطح سه همان جامعه الزهرا رشته تاریخ اسلام قبول شدم و به موازات این قبولی پسر دومم هم سال۱۴۰۰ به دنیا آمد. من شدم مادر دو پسر و در عین حال بصورت مجازی تاریخ میخوندم و چه لذتی از این ایام میبردم. و در کنار همه اینها به حفظ قرآن و دوره های تجوید و تفسیر هم به صورت مجازی رو آوردم و همه رو با هم پیش می‌بردم. ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۴۷ گاهی دوستانم با یه بچه تو خونه شکایت از بی وقتی و نرسیدن به کارهاشون میکردند و من متعجب که چه جوری نمیرسن و به این نتیجه رسیدم تو باید از ظرفیتهای وجودیت استفاده کنی تا خدا ۲۴ ساعتت رو به سبک ظرفیتهات و توانمندی ها و برنامه هات کشش بده. واین مستلزم یا علی گفتن خود انسان و خواستنشه که بیاد وسط گود و نترسه. من هر روزم مشغول درس و حفظ و بازی با بچه‌ها و کارِ خانه بودم، تازه خیلی روزها و شبها همسرم هم سرکار بودند و کار من بیشتر. ولی موفقیتهام واقعا بیشتر و برام لذت بخش تر بود. دیدم این خودمم که نخواستم وقتم الکی هدر بره و خدا با شرایط جدیدم، شرایط جدیدی برام ایجاد کرد. من در سال مثلا ۹۱ هیچ وقت فکر نمیکردم روزی برسه که مقاطع تحصیلی یا شغلیم رو در منزل کنار بچه ها و مجازی بگذرونم ولی خدا برام ایجاد کرد و اینها برکت توکلیه که سر ازدواج و بچه دار شدن بهش کردم. الان هم یه مهمان جدید در راه داریم که قراره خونه مامان باباشو شلوغتر و ریخت و پاش تر بکنه و من مامانی شدم که یاد گرفتم اولا باید موقعیت و ظرفیت و توانمندی‌هام رو خوووب بشناسم. با خودم رو راست باشم و گول اطرافم رو نخورم. مثلا من اصلا نمیتونم کم خوابی رو تحمل کنم و با کار زیاد آدمی نیستم که بتونم هر روز صبح زود بیدار شم. توان فشار کار بیرون رو هم ندارم. پس فعلا کلا دور حضورهای اجتماعیم رو خط کشیدم تا فشار خستگیم و کم طاقتیم داد و عصبانیت و بیحوصلگی و مریضیم نشه برای خانوادم. جاش از امکان تحصیل و شغل دور کاری و مجازی استفاده کردم. شناخت توانایی و ظرفیت ها خییلی مهمه همچنین یاد گرفتم بچه ها رو باید با مدل خودشون رفتار کرد. اونا مثل ما نمیبینن و استدلال نمیکنن. برای همین اصلا وسط اذیت های پسر کوچکم و داد و بیداد و کتکهای پسر بزرگم داوری نمیکنم. فهمیدم محیط مهمه نه ادا اصول ما مامان باباها. ته ته اخلاق و باورهای ما رو بچه ها میرن درمیارن و می‌فهمن، نه فیلمی که جلوشون بازی میکنیم. برای همین شروع کردم از ته خودم رو ساختن و الان منتظرم سومی از راه برسه و اژدهای مرحله سوم با سوپرایزهاش ما رو شگفت زده کنه. یه چیزی هم راجع به برنامه ریزی بگم، موفقیت و لذت از ایام تو چینش ساعتی کارها نیست تو کیفیته و ثبات قدم. دونستن چشم انداز طولانی مدت زندگی و خرد کردن اون تو سالها و ماه ها و هفته و روز و روزانه ها رو نوشتن. اینکه شب قبل بنویسی فردا کارها چیه و مهم و غیر مهم چیه خیییییلی کمک میکنه روز پر بهره ای داشته باشی و یکی از بهترین راه های برنامه ریزی با بچه هست که من بی نهایت دوسش دارم. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۴۷ من مادر سه کودکم و متولد سال ۷۲ هستم. از دسته دختران پر شوری که هرجا کلاسی، کاری، برنامه‌ای و هرچی بود باید شرکت می‌کردم و تو هر موضوعی سرک می‌کشیدم. از هنر و قرآن و احکام و رباتیک و سفال و نقاشی و ورزش بگیر تا خبرنگاری و زبان و... با سَری پر شور به عشق رشته انرژی هسته‌ای دانشگاه شریف ریاضی خوندم و نهایتا سر از رشته فقه و حقوق دانشگاه امام صادق درآوردم. و این شد فصلی جدید و طوفانی زیبا در زندگیم... در خانواده مذهبی چشم به جهان گشوده بودم و چادر و عقایدم انتخاب خودم بود ولی بنیانهایی که در دانشگاه چیده شد و فقهی که آموختم و دوستان نابی که یافتم مسیر زندگیم رو به سمت دیگری برد. منی که هدفم ساخت راکتور بود😁 رسیدم به کُنه وجودی انسان از دیدگاه ملاصدرا و سهروردی و مسئله نکاح شهید ثانی و فقه خانواده و جزا و مالی و داستان حقوقی. و کلاسهای اخلاق و گعده های دوستانه و قدم قدم بزرگتر شدن تنه و محکمتر شدن ریشه عقایدم. ولی با همه لذتی که از اینهمه غوطه خوردن در دنیای جدیدم می‌بردم، چیزی کم داشتم. پس ازدواج کردم. در طول پروسه خواستگاری‌هایم با منطقی که من هیچ انسانی را بار اول نمیتونم بشناسم، پس خدایا خوبه خودت نگهش دار و بده خودت ردش کن،پیش رفتم و سال آخر دانشگاه مزدوج شدم. با مردی از جنس تابستان، لطیف و مزین به شغلی که شبی هست و شبی نیست. مضرات عقد طولانی را در دوستانم دیده بودم و برای همین با تصمیم خودم کمتر از یک سال عقدم طول کشید. تصمیم گرفته بودم همیشه و همه جا ملاکم ان اکرمکم عند الله اتقکم باشه و کرامتم رو تو تقوا ببینم و نه جهاز سنگین و فلان آتلیه و سالن و آرایشگاه. پس خیلی نرم رفتم یه گوشه تا مامانم خودش هرچی در توانشه بخره و شوهرم هرجور جیب خودش و خانوادش پاسخگو هست مراسمات رو بگیرن و میترسیدم یه جوری پیش برم که یه چیزی داشته باشم که یه دختری که نداره آه نداشتنش رو بکشه خلاصه خییلی ساده همه چیز پیش رفت و من برای هیچ چیزی هیچ شرط و بهونه ای نذاشتم. شب عروسی وقتی داشتم وارد منزلم میشدم اتفاق عجیبی برامون افتاد. در همسایگی ما مادر شهیدی زندگی میکردند که اون ساعت خواب بودند، موقع اومدن ما پسر شهیدشون به خوابشون اومدن و گفتند که مامان بیدار شو برو ببین تو کوچه مون عروس اومده. مادرشون میگن ول کن عروسی و آهنگ و رقص و گناهش دیدن نداره، شهید میگن نه پاشو برو ببینشون اونا اینطوری نیستن. خلااصه مادرش رو از خواب بیدار میکنه که بیان ما رو ببینن و برامون دعا کنن😭خیلی حس عجیب و خوبی بود. ما زندگی رو شروع کردیم و در حالی که سفت و سخت مشغول پایان کارشناسی و ارائه پایان نامه و کنکور ارشد بودم در کمتر از دو ماه از مراسم عروسیمون و خدا خواسته ما مامان بابا شدیم. خیلی سخت بود برام. با اینهمه فعالیت و سر پرشور و برنامم، این اتفاق اصلا در منظومه فکریم به این زودی نبود. ولی دیگه مامان شده بودم‌. کتابهای تست و کنکور که کنار رفتن جاشون رو کتابهای تربیت فرزند و صوت و کلاسهای آموزشی برای بهترین مامان دنیا شدن پر کرد. و من دیدم اگر میخوام محیط تربیتی جوجم امن باشه باید یکی دو سالی بیخیال درس خوندن و نبودن پیشش بشم. پس کنکور رو خیلی الکی دادم و همین الکی طور فقه دانشگاه تهران قبول شدم و خیلی جدی نرفتم. موندم پیش جوجم و دنیای مادر پسری ما سال ۹۶ آغاز شد. کمی گذشت وقتی از لذتهای عروسک بازیم یکم جدا شدم، دیدم که هنوزم یه چیزی کم دارم و حسم رفت روی ادامه تحصیل، پس شروع کردم حوزه خوندن. سطح سه جامعه الزهرا رشته کلام قبول شدم دو سه ترمی خوندم و دیدم کمبودم بزرگتر شد، گفتم نکنه بخاطر نرفتن به دانشگاهه؟ پس باز هم کنکور دادم ولی این بار رشته حقوق و قبول نشدم😁. کلام برام سخت و ثقیل بود اونهم مجازی خوندنش و دور از استاد و کلاس و مباحثه ولش کردم. به همین راحتی و این داستان کشمکش های تحصیلی من سه سالی طول کشید. این دوره سه ساله هم کامل در خانه بودم و همبازی کودکم و چه انفجارهایی که مادر پسری تو خونه انجام ندادیم. بعد سه سال تصمیم گرفتم به علاقه بزرگمم توجه کنم و رفتم سراغ رشته تاریخ. بازهم کنکور حوزه را شرکت کردم و سطح سه همان جامعه الزهرا رشته تاریخ اسلام قبول شدم و به موازات این قبولی پسر دومم هم سال۱۴۰۰ به دنیا آمد. من شدم مادر دو پسر و در عین حال بصورت مجازی تاریخ میخوندم و چه لذتی از این ایام میبردم. و در کنار همه اینها به حفظ قرآن و دوره های تجوید و تفسیر هم به صورت مجازی رو آوردم و همه رو با هم پیش می‌بردم. ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۵۴ من زهرا سادات هستم، آخر های سال تحصیلی ۸۲ بود که خودم برای امتحان های نهایی آماده میکردم، همیشه جز نفرات برتر مدرسه و آزمون های نمونه دولتی بودم به چیزی جز درس و کنکور فکر نمی‌کردم. که روزی در مسجد خانمی من و مامان دیدن و گرم صحبت شدن. چون دبیر بودن کتاب زیستم را از من گرفتن و به این بهانه با من چند کلمه صحبت کردن و شماره گرفتن. بعد مامانم دو زاری منُ جا انداختن که چرا شماره دادی😂😂 منم که گول خوردن خودم را دیدم گفتم خب اشکالی نداره زنگ زدن میگین دخترمون میخواد درس بخوونه، کنکور قبول بشه 😌😌 فرداش زنگ زدن، برادر خانم دبیر یه سید ۲۴ ساله، دانشجو فوق لیسانس حقوق خصوصی در تهران بودن غیر از خواهر دبیر یه خواهر دانشجو پزشکی و دو خواهر دوقلو هم سن من داشتن... خانواده خیلی مذهبی و... طی ۴ الی ۵ جلسه صحبت هم من پسندیدم، هم پدر و مادرم، بلاخره عقد کردیم اگرچه حرف و حدیث اطرافیان که دخترتون شوهر میدین هیچی قبول نمیشه و... بود، لطف الهی و با تلاش بسیار زیاد و ...رتبه ۴۰۵ منطقه یک بدست آوردم خواهر های دوقلو هم یکی ۷۸ شدن، یکی ۵۷۰ منطقه یک... تا سال ۸۹ که درس میخوندم احساس نیاز به فرزند نمیکردم، اگرچه با درس ها و بخش های سنگین دندانپزشکی امکان پذیر نبود یا اون موقع دستور جهاد نبود 😉 وگرنه هر سختی در برابر جهاد باید کنار گذاشته بشه... سال ۹۰ با شروع طرح دندانپزشکی در حوالی مشهد، باردار شدم. بهمن ماه سال ۹۰ بود که سید علی دنیا آمد یه پسر بسیار زیبا و باهوش و شلوغ کار🤦‍♀ با پایان طرح برای تخصص خوندم و قبول شدم و در دوره سنگین تخصص دخترم فاطمه سادات به دنیا آمد، یه دختر آرام مهربان باهوش... سختی زیادی داشت اما خودم فرزند خیلی دوست داشتم و نمیخواستم اختلاف سنی زیاد داشته باشند. با پایان دوره تخصص و قبولی در امتحان بورد به عنوان هیئت علمی دانشکده مشهد پذیرفته شدم، گروه رشته تخصصی مون سختگیر بودند و من که برنامه برای فرزند بعدی داشتم درمانی مشهد ترجیح دادم البته که خیلی از لحاظ علمی و فرهنگی پیشرفت مالی... به ضررم شد و اصلا هیئت علمی با درمانی قابل مقایسه نبود، فرزند سومم در طرح تخصص فروردین ۹۸ دنیا آمد. در همه این سالها الحمدلله مامان بابا و پرستار بچه ها کمکم کردند البته بدون سختی نبود، گاهی یه دفعه پرستار بچه‌ها میگفت نمیتونم دیگه بیام گاهی پرستار از شرکت میگرفتیم و وسایل خونه غیب میشد و فکر می‌کردند ما متوجه نمیشیم😬 طرح تخصصم به کرونا خورد و خیلی مرخصی گرفتم ساعت حضور و غیاب هم خیلی کم داشتم🤦‍♀ به طوری که ۵۵ روز فقط برای کمبود ساعت روزانه به طرح اضافه شد ۴ ۵ ماه هم برای مرخصی ها😆😆 بعد طرح دو الی سه روز سرکار میرم. فرزند چهارم که یه پسر خوش اخلاق و خنده رو است از دو ماهگی با من به همراه دخترم یا پرستار یا مامان جونم مطب میاد الان که سرد شده پیش مامان و پرستار خونه میذارمش روزهای های که خونه هستم بعد از اینکه سیدعلی و فاطمه سادات مدرسه میرن کمی دور و بر خونه مرتب میکنم و غذا رو به راه... البته متأسفانه خیلی غذای رستورانی می‌خوریم، مخصوصا روزهایی که سرکارم. مامانم هم خیلی در غذا کمکمون میکنند و اگر بچه ها خیلی ریخت و پاش نکنند یه دو ساعت میتونند در بچه داری کمکمون بکنند به شرط اینکه بچه ها خیلی به شلوغ بازی و ....مشغول نشن😡😀😀 گاهی با یه خواب کوچک پیش از اذان با پسر کوچکم لذت بچه داری و خانه داری را می چشم. ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۵۴ بعد از ظهر ها مخصوصا در ایام ولادت و یا شهادت حتما برنامه روضه، جشن،حرم جلسه قرآن مسجد داریم و حداقل هفته یک یا دو بار این توفیق وجود دارد بچه ها هم عاشق این روضه رفتن ها یا گرفتن ها هستن و کلی با رفقاشون بازی می‌کنند. همسرم هم اغلب پسر بزرگم سید علی را جلسات شعر(چون شاعر آیینی بسیار قوی به لطف خدا هستن ) و یا دفتر وکالتشون برای کمک در کارهای دفتری می‌برند. اما سید علی شلوغی های خاص🥴خودشُ داره که صبر زیادی می‌خواهد، در کنار اون بسیار توانایی ها و قدرت حافظه و یادگیری بالایی داره، ۶ ساله بود که دو بار قهرمان سنگنوردی استان شد. جز ۳۰ قرآن رو هفت سالگی حفظ کرد که چند بار نفر اول ناحیه شد اما بعد از اون نتونستم جذبه ای برای افزایش محفوظات قرآنی ایجاد کنم. الحمدلله همسرم خیلی اهل مسافرت هستند غیر از سه سفر خانوادگی اربعین که خودش سفرنامه ای هست چندین سفر خانوادگی کربلا و کیش و قشم، بندرعباس، بوشهر، یزد، شمال، تهران، قم، آبادان، خرمشهر و اهواز داشتیم. گاهی سفرهای اردوهای جهادی خانوادگی به همراه خواهران همسرم که الان هر سه از اساتید دانشگاه علوم پزشکی مشهد هستن به اتفاق فرزندانشون و خواهر بزرگ واسطه ازدواج ما (همسر ایشان پزشک هستن) می رویم که انرژی خاصی برای بچه‌ها و خودمان جذب میکنیم. در کنار شیرینی بچه داری تلخی های هست که طعم شیرینی بیشتر کرده که از جمله شکستن آرنج سید علی از سه نقطه در سه سالگی و جراحی بسیار سخت که الحمدلله کاملا سالمه اگرچه احتمال عوارضی مثل قطع عصب دست وجود داشته. بستری های مکرر سید علی هم به علت تب بالا و ... از اون اتفاقاتی هست که قدر سلامتی بهتر میشناسیم. تمام فرزندانم هم به خاطر ناسازگاری خونی ایکتر همولیتیک(زردی ناشی از لیز گلبول های قرمز) می‌گیرند و این موضوع در زمان فاطمه جان خیلی سخت شد که اولین بار با بستری در بیمارستان یه هفته مواجه شدم و برا خودم کمی ناشناخته بود، دو فرزند بعد از فاطمه سادات همون ساعات اولیه تولد برای زردی nicu رفتن و من خیلی آگاه و راحت با این موضوع کنار آمدم و اصلا نگرانی نداشتم. دخترم فاطمه سادات در یه سالگی، بیماری سختی گرفت که یه هفته بستری بود و ۶ ماه دارو مصرف می‌کرد. یه شهید ۲۰ هفته هم قبل فرزند چهارم داشتم که بارداری پنجمم(فرزند چهارم) را با وجود سختی های بیشتر نسبت به قبلی ها مثل ضعف، بی حالی، تپش قلب و سرگیجه... بسیار شیرین کرده بود. انشاالله خدا فرزندان دیگری هم به همه گوش به فرمان های آقا عطا کند😀 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
١٠٠٠ من متولد ۸۲ هستم و همسرم متولد ۷۴، من و همسرم با هم فامیل هستیم. قصه ما از اونجایی شروع شد که من در دوره نوجوانی بودم که خانواده همسرم مطرح کردند که پسرشون علاقه مند به ازدواج با من هست. وقتی پدرم از من پرسید که قصد ازدواج دارم یا نه واقعا هیچ چیزی از ازدواج را نمیفهمیدم و جواب منفی دادم. البته پدرم هم پشیمون بود که چرا اصلا ذهن منو با این موضوع درگیر کرده اما چون جثه ام درشت بود از همون نوجوانی خواستگار داشتم. یادمه اون دوران دختر دم بخت به شدت کم شده بود جاهای دیگه رو نمیدونم ولی تو شهر ما به شدت دخترها تو سن ۱۳ و ۱۴ سالگی ازدواج میکردند بالاخره بعد از جواب منفی من، همسرم هنوز گلوش پیش من گیر بود😂 و با خانوادشون دست از سر ما بر نمی داشتند. همسرم اهل خدا و نماز بود کوچمون مشترک بود و من همیشه حضور پررنگ ایشون رو تو مسجد می‌دیدم. بالاخره خواسته یا ناخواسته ذهن من درگیر ایشون شده بود ولی نه خیلی... اینو می‌فهمیدم که من هنوز به درد ازدواج نمی‌خورم و پا روی همه ی اون حس ها گذاشتم. یکسالی از اون ماجرا گذشت چون خانواده همسرم کوتاه نمیومدن و من همچنان مصمم بر جواب منفی بودم. این‌بار پدرم دست به کار شد و مدام تهدید میکرد که دست از سر ما بردارید من اصلا دخترم رو عروس نمیکنم تا ۱۸ سالگی، اگرم عروس کنم به شما نمیدم و هرکجا که مهمونی بود و اونجا همسرم و خانوادش بودن منو می‌برد خونه.... خیلی غصه میخوردم و این باعث شده خدا منو ببخشه از همسرم متنفر بشم البته اون دوران پسر آشنایی بیش نبودن😁 ولی الان قضیه فرق میکنه بالاخره اوناهم بیچاره ها ظاهراً نشون میدادن که دل کندن اما نگو پسرشون همچنان بر این ازدواج مصمم بود و مدام نذر و نیاز میکرده و به شهدای گمنام متوصل می‌شده تا من و پدرم راضی بشیم ( البته پدرم می‌دونستن اونا خانواده بدی نیستن و همه مخالفتشون به خاطر سن من بود) بالاخره همسرم تصمیمش رو میگیره و بعد از گذشت یک سال و نیم از اون خواستگاری که حالا من هم کمی بزرگتر شده بودم، توی یک عصر به یاد موندنی خودشون به خونه مون زنگ زدن و از شانس خوب شون من تلفن رو برداشتم. همسرم پشت تلفن به رسم ادب بعد از احوالپرسی به من گفت که واقعا و دلی نه از روی هوا و هوس خیلی منو دوست داره و تا آخر عمر و تا وقتی که من فکر کنم بزرگ شدم و میتونم ازدواج کنم منتظرم میمونه. بعد از اینکه تلفن رو قطع کرد، یک چیزی ته دلم می گفت میتونم بهش اعتماد کنم و جوری مهرش به دلم افتاد که حالا نه تنها او بلکه منم دیگه نمیتونستم از او دل بکنم. همسرم‌ بعد از گفت‌وگو با من شب به مسجد محله میرن و جلوی امام جماعت با پدرم صحبت میکنن و به پدرم قول میدن که به حق همون جای مقدسی که هستن و به اسم مقدس مسجد که مسجد حضرت زینب (س) بود قسم میخورن که میتونن منو خوشبخت کنن و ناخودآگاه بعد از گذشت دوسال از اون خواستگاری، پدرم راضی به این ازدواج شدند و خدا خیرشون بده بعد از اینکه فهمیدن منم راضی هستم خیلی همراهی مون کردن. جا داره اینجا از پدر عزیزم به خاطر همه حمایت هاش تشکر کنم من و همسرم در یک روز تابستانی در حالی که من ۱۵ سال و همسرم ۲۲ سال داشتن به عقد هم در اومدیم❤️ ۹ ماه با هم عقد بودیم. فراز و نشیب های زیادی داشتم موقع انتخاب رشتم بود با معدل ۲۰ رشته سخت تجربی رو انتخاب کردم. خیلی سختی کشیدم تو دوران عقد هیچ شبی نبود که بتونم با لباسی غیر از لباس مدرسه با همسرم بیرون برم و این باعث شد دوران عقد برام قشنگ نباشه مادر و پدرم جهیزیه رو تهیه کردن و ما بعد از ۹ ماه، به خونه مادرشوهرم که یه خونه مستقل و جدا از خودشون بود رفتیم چند ماهی بعد از جشن عروسی حس کردم دلم بچه میخواد وقتی که به دکتر مراجعه کردم برای اقدامات قبل بارداری دکتر با آزمایشات متوجه شدند که تنبلی تخمدان دارم و باید خیلی سریع به بارداری اقدام کنم. بعد از ۸ ماه از اقدام‌ به بارداری خبری نشد و من خیلی ترسیده بودم. خدا خواسته راهی مشهد شدیم و من اونجا امام رضا رو قسم دادم تا اگه بچه دار شدم و‌ پسر بود اسمشو بذارم جواد، بعد از گذشت دوماه از مشهد تاریخ دوره ام عقب افتاد. بی بی چک منفی بود چند روزی صبر کردم آزمایش دادم آزمایش هم منفی بود و من چون خیلی جواب منفی دیده بودم برام‌ عادی بود و فکر میکردم اینبار هم به خاطر تنبلی تخمدان هست که دوره ام به تاخیر افتاده و شروع کردم به پیاده روی و خوردن زعفران و رازیانه فراووووووون🥺 ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
١٠٠٠ بعد از یک ماه وقتی رفتم دکتر، گفتن باید مجدد آزمایش بدم و در کمال ناباوری آزمایش مثبت شد😍 و من دست به دامن ائمه که من اینقدر زعفران و رازیانه خوردم اینقدر ورزش سخت کردم، نکنه اتفاقی برای بچم بیوفته... راستی یه چیزی جا افتاد بعد از مشهد مشرف به کربلا شدم از امام حسین جانم هم اولاد خواستم و وقتی تو کربلا بودم‌ به خاطر وسواس خوراکی حدود ۸ کیلو لاغر شدم که اونم خیلی تو بارداری تاثیر داشت. بالاخره آقا محمد جواد من با همه سختی های بارداری مهر ماه سال ۹۹ در حالی که مامانش فقط ۱۷ سال داشت به دنیا اومد❤️ البته اینم بگم کل ۹ ماه بارداری من با شیوع کرونا همراه بود و این باعث شد تا من هم طعم شیرین بارداری رو بچشم و هم بتونم درسم رو مجازی ادامه بدم. وقتی آقا محمد جوادم ۱۰ ماهه بود دیپلم گرفتم و بعد از کنکور در رشته روانشناسی قبول شدم دو ترم اول دانشگاه رو هم مجازی گذروندم و من همه این کمک ها رو از لطف بی و حد و اندازه خدا میدونم که میتونستم همزمان همراه درس خوندن حس شیرین مادری رو هم تجربه کنم. چند سال از زندگی مشترکم با همسرم و آقا محمد جواد با همه سختی ها گذشت همسرم به خاطر کار جابه جا شد و همه این اتفاقات و سختی هایی که تو این چند سال تجربه کردیم باعث شد تا من و همسرم بزرگتر و بالغ تر بشیم. داشتم یکم نفس میکشیدم پسرم سه ساله شده بود از پروژه های سخت از شیر و از پوشک گرفتن گذشته بودم که رهبر عزیزم دستور دادند کشور به نسل شیعه خیلی خیلی احتیاج داره و منم که جونم رو برای رهبرم و امام‌ زمانم میدم، واجب دونستم تا اینجا حرف رهبرم زمین نمونه، با اینکه خیلی تو تربیت فرزند استرس دارم اما همیشه از ائمه کمک میخوام و بهشون میگم تا بهم کمک کنند که بتونم نسل خوب و امام زمانی تربیت کنم. الان که دارم براتون خاطراتم رو مینویسم یک هفته مونده به تولد آقا محمد مهدی که نذر امام زمانم هستند، به برکت بارداری آقا محمد مهدی تو ماه پنجم بارداری بودم که به شهر خودمون برگشتیم. جا داره از همه دوستان بخوام تا برام دعا کنند که زایمان خوبی داشته باشم. سر زایمان پسر اولم به دلیل بی تجربگی کادر درمان مجبور به سزارین شدم و زایمان سختی داشتم الان از همه مخاطبین کانال دوتا کافی نیست میخوام تا با نفس های گرمتون اول برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمانمون دعا کنید و بعد اینکه منو از دعاهاتون محروم نکنید. دعا کنید تا هم زایمان خوبی داشته باشم و هم بتونم بچه هام رو زیر سایه ائمه بزرگ و تربیت کنم🙏 اینو بگم که من الان ۲۱ سالم هست و افتخار میکنم که قراره خادمی دو بچه از نسل مولامون امیرالمؤمنین رو داشته باشم و به همه دختران سرزمینم ایران اینو میگم که هیچ لذتی بالاتر از مادری نیست. انشاالله خدا به همه چشم انتظاران اولادی سالم و صالح عطا کنه 🌷 التماس دعا "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
تحصیل در کنار مدیریت امور زندگی... من اوایل تمام وقت درس میخوندم یعنی صبح و عصر کلاس داشتم. وقتی بچه ها به دنیا اومدن کلاسها رو محدود کردم به صبح و البته تا دو سالگی هر دو مرخصی گرفتم که دوران شیردهی پیش خودم باشن. چند سالی هم هست که بخاطر این شهر و اون شهر شدن، غیرحضوری کردم که البته خیلی سخت تره. چون کتاب و سی دی های درسی وقتی برام ارسال میشه، من باید تمام سی دی ها رو با کتابها تطبیق بدم و بخونم. خیلی سخته و وقت گیر. اما شدنی... برنامه م هم اینطوره که وقتی همسر و بچه هام شب خوابیدن، حدود ساعت یک نیمه شب که سکوت برقراره تا سه درس میخونم. بعد یکی دو ساعت میخوابم و بعد نماز صبح هم دیگه نمیخوابم. به کار خونه و رد کردن خانواده به محل کار و بچه ها در ایام مدرسه مشغول میشم، اگر تدریس نداشته باشم بازم تا ظهر که برگردن، وقت های خالی درس میخونم. دو سه ساعتی هم عصر میخوابم. یعنی به کم خوابی عادت کردم، حدود ۵ تا ۶ ساعت در شبانه روز. مشکلی هم نیست. عادت کردم و کاملا سرحالم. به دوستان علاقمند به تحصیل هم توصیه میکنم در نبود همسر و بچه ها یا وقتی خوابن، برا درس خوندن استفاده کنن و ساعات خونه رو به اونها اختصاص بدن. مخصوصا همسر باید احساس کنه برای زن اولویت خونه و زندگیه، تا با زن همکاری کنه برای درس خوندن، وگرنه اگر مرد مخالف باشه، یا زن خسته بشه از کلاس و درس و توی خونه به خودش و زندگی نرسه، نه اون زندگی خیری داره و نه اون درس. راز موفقیت به نظر من تلاش و برنامه ریزیه، اینکه از خوابت یه حدی بزنی، از مهمونی های زائد، بازار رفتن و گشتن های الکی که خانوما عادت دارن، ساعت ها مشغول تلفن های غیر ضروری شدن و... باید گذشت چون کلی از وقت ما رو میگیرن، تازه اگر در کنارش گناهی انجام نشه. ممکنه بعضی جاها کم بیارین یا خسته بشین اما درس و بحث رو ترک نکنین که یه مادری که تحصیل کرده باشه یا طلبه، روی نحوه فکر و تربیت کردنش بسیار تاثیر گذار هستش. ان شاالله که سرباز امام زمان عج تربیت کنیم. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
١٠٠٠ من متولد ۸۲ هستم و همسرم متولد ۷۴، من و همسرم با هم فامیل هستیم. قصه ما از اونجایی شروع شد که من در دوره نوجوانی بودم که خانواده همسرم مطرح کردند که پسرشون علاقه مند به ازدواج با من هست. وقتی پدرم از من پرسید که قصد ازدواج دارم یا نه واقعا هیچ چیزی از ازدواج را نمیفهمیدم و جواب منفی دادم. البته پدرم هم پشیمون بود که چرا اصلا ذهن منو با این موضوع درگیر کرده اما چون جثه ام درشت بود از همون نوجوانی خواستگار داشتم. یادمه اون دوران دختر دم بخت به شدت کم شده بود جاهای دیگه رو نمیدونم ولی تو شهر ما به شدت دخترها تو سن ۱۳ و ۱۴ سالگی ازدواج میکردند بالاخره بعد از جواب منفی من، همسرم هنوز گلوش پیش من گیر بود😂 و با خانوادشون دست از سر ما بر نمی داشتند. همسرم اهل خدا و نماز بود کوچمون مشترک بود و من همیشه حضور پررنگ ایشون رو تو مسجد می‌دیدم. بالاخره خواسته یا ناخواسته ذهن من درگیر ایشون شده بود ولی نه خیلی... اینو می‌فهمیدم که من هنوز به درد ازدواج نمی‌خورم و پا روی همه ی اون حس ها گذاشتم. یکسالی از اون ماجرا گذشت چون خانواده همسرم کوتاه نمیومدن و من همچنان مصمم بر جواب منفی بودم. این‌بار پدرم دست به کار شد و مدام تهدید میکرد که دست از سر ما بردارید من اصلا دخترم رو عروس نمیکنم تا ۱۸ سالگی، اگرم عروس کنم به شما نمیدم و هرکجا که مهمونی بود و اونجا همسرم و خانوادش بودن منو می‌برد خونه.... خیلی غصه میخوردم و این باعث شده خدا منو ببخشه از همسرم متنفر بشم البته اون دوران پسر آشنایی بیش نبودن😁 ولی الان قضیه فرق میکنه بالاخره اوناهم بیچاره ها ظاهراً نشون میدادن که دل کندن اما نگو پسرشون همچنان بر این ازدواج مصمم بود و مدام نذر و نیاز میکرده و به شهدای گمنام متوصل می‌شده تا من و پدرم راضی بشیم ( البته پدرم می‌دونستن اونا خانواده بدی نیستن و همه مخالفتشون به خاطر سن من بود) بالاخره همسرم تصمیمش رو میگیره و بعد از گذشت یک سال و نیم از اون خواستگاری که حالا من هم کمی بزرگتر شده بودم، توی یک عصر به یاد موندنی خودشون به خونه مون زنگ زدن و از شانس خوب شون من تلفن رو برداشتم. همسرم پشت تلفن به رسم ادب بعد از احوالپرسی به من گفت که واقعا و دلی نه از روی هوا و هوس خیلی منو دوست داره و تا آخر عمر و تا وقتی که من فکر کنم بزرگ شدم و میتونم ازدواج کنم منتظرم میمونه. بعد از اینکه تلفن رو قطع کرد، یک چیزی ته دلم می گفت میتونم بهش اعتماد کنم و جوری مهرش به دلم افتاد که حالا نه تنها او بلکه منم دیگه نمیتونستم از او دل بکنم. همسرم‌ بعد از گفت‌وگو با من شب به مسجد محله میرن و جلوی امام جماعت با پدرم صحبت میکنن و به پدرم قول میدن که به حق همون جای مقدسی که هستن و به اسم مقدس مسجد که مسجد حضرت زینب (س) بود قسم میخورن که میتونن منو خوشبخت کنن و ناخودآگاه بعد از گذشت دوسال از اون خواستگاری، پدرم راضی به این ازدواج شدند و خدا خیرشون بده بعد از اینکه فهمیدن منم راضی هستم خیلی همراهی مون کردن. جا داره اینجا از پدر عزیزم به خاطر همه حمایت هاش تشکر کنم من و همسرم در یک روز تابستانی در حالی که من ۱۵ سال و همسرم ۲۲ سال داشتن به عقد هم در اومدیم❤️ ۹ ماه با هم عقد بودیم. فراز و نشیب های زیادی داشتم موقع انتخاب رشتم بود با معدل ۲۰ رشته سخت تجربی رو انتخاب کردم. خیلی سختی کشیدم تو دوران عقد هیچ شبی نبود که بتونم با لباسی غیر از لباس مدرسه با همسرم بیرون برم و این باعث شد دوران عقد برام قشنگ نباشه مادر و پدرم جهیزیه رو تهیه کردن و ما بعد از ۹ ماه، به خونه مادرشوهرم که یه خونه مستقل و جدا از خودشون بود رفتیم چند ماهی بعد از جشن عروسی حس کردم دلم بچه میخواد وقتی که به دکتر مراجعه کردم برای اقدامات قبل بارداری دکتر با آزمایشات متوجه شدند که تنبلی تخمدان دارم و باید خیلی سریع به بارداری اقدام کنم. بعد از ۸ ماه از اقدام‌ به بارداری خبری نشد و من خیلی ترسیده بودم. خدا خواسته راهی مشهد شدیم و من اونجا امام رضا رو قسم دادم تا اگه بچه دار شدم و‌ پسر بود اسمشو بذارم جواد، بعد از گذشت دوماه از مشهد تاریخ دوره ام عقب افتاد. بی بی چک منفی بود چند روزی صبر کردم آزمایش دادم آزمایش هم منفی بود و من چون خیلی جواب منفی دیده بودم برام‌ عادی بود و فکر میکردم اینبار هم به خاطر تنبلی تخمدان هست که دوره ام به تاخیر افتاده و شروع کردم به پیاده روی و خوردن زعفران و رازیانه فراووووووون🥺 ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
١٠٠٠ بعد از یک ماه وقتی رفتم دکتر، گفتن باید مجدد آزمایش بدم و در کمال ناباوری آزمایش مثبت شد😍 و من دست به دامن ائمه که من اینقدر زعفران و رازیانه خوردم اینقدر ورزش سخت کردم، نکنه اتفاقی برای بچم بیوفته... راستی یه چیزی جا افتاد بعد از مشهد مشرف به کربلا شدم از امام حسین جانم هم اولاد خواستم و وقتی تو کربلا بودم‌ به خاطر وسواس خوراکی حدود ۸ کیلو لاغر شدم که اونم خیلی تو بارداری تاثیر داشت. بالاخره آقا محمد جواد من با همه سختی های بارداری مهر ماه سال ۹۹ در حالی که مامانش فقط ۱۷ سال داشت به دنیا اومد❤️ البته اینم بگم کل ۹ ماه بارداری من با شیوع کرونا همراه بود و این باعث شد تا من هم طعم شیرین بارداری رو بچشم و هم بتونم درسم رو مجازی ادامه بدم. وقتی آقا محمد جوادم ۱۰ ماهه بود دیپلم گرفتم و بعد از کنکور در رشته روانشناسی قبول شدم دو ترم اول دانشگاه رو هم مجازی گذروندم و من همه این کمک ها رو از لطف بی و حد و اندازه خدا میدونم که میتونستم همزمان همراه درس خوندن حس شیرین مادری رو هم تجربه کنم. چند سال از زندگی مشترکم با همسرم و آقا محمد جواد با همه سختی ها گذشت همسرم به خاطر کار جابه جا شد و همه این اتفاقات و سختی هایی که تو این چند سال تجربه کردیم باعث شد تا من و همسرم بزرگتر و بالغ تر بشیم. داشتم یکم نفس میکشیدم پسرم سه ساله شده بود از پروژه های سخت از شیر و از پوشک گرفتن گذشته بودم که رهبر عزیزم دستور دادند کشور به نسل شیعه خیلی خیلی احتیاج داره و منم که جونم رو برای رهبرم و امام‌ زمانم میدم، واجب دونستم تا اینجا حرف رهبرم زمین نمونه، با اینکه خیلی تو تربیت فرزند استرس دارم اما همیشه از ائمه کمک میخوام و بهشون میگم تا بهم کمک کنند که بتونم نسل خوب و امام زمانی تربیت کنم. الان که دارم براتون خاطراتم رو مینویسم یک هفته مونده به تولد آقا محمد مهدی که نذر امام زمانم هستند، به برکت بارداری آقا محمد مهدی تو ماه پنجم بارداری بودم که به شهر خودمون برگشتیم. جا داره از همه دوستان بخوام تا برام دعا کنند که زایمان خوبی داشته باشم. سر زایمان پسر اولم به دلیل بی تجربگی کادر درمان مجبور به سزارین شدم و زایمان سختی داشتم الان از همه مخاطبین کانال دوتا کافی نیست میخوام تا با نفس های گرمتون اول برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمانمون دعا کنید و بعد اینکه منو از دعاهاتون محروم نکنید. دعا کنید تا هم زایمان خوبی داشته باشم و هم بتونم بچه هام رو زیر سایه ائمه بزرگ و تربیت کنم🙏 اینو بگم که من الان ۲۱ سالم هست و افتخار میکنم که قراره خادمی دو بچه از نسل مولامون امیرالمؤمنین رو داشته باشم و به همه دختران سرزمینم ایران اینو میگم که هیچ لذتی بالاتر از مادری نیست. انشاالله خدا به همه چشم انتظاران اولادی سالم و صالح عطا کنه 🌷 التماس دعا "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
👌یه دهه هشتادی که هم ازدواج کرده، هم دوتا بچه داره و هم دانشجوی کارشناسی ارشد هست... من متولد ۱۳۸۰ هستم یه دهه هشتادی😊تو خانواده تقریبا پرجمعیتی زندگی میکنم. البته که فرزند اول هستم، ما ۵ تا خواهیم. وقتی ۱۴ سالم بود، آقای همسر که متولد دهه ۷۰ هستند منو می‌بینند و عاشق میشن. ۱۵ سالگی اومدن خواستگاری و من که اصلا تو فاز ازدواج نبودم نمی دونم چیشد که قبول کردم. وقتی ۱۶ سالم بود نامزد کردیم،۱۷ سالگی هم که تو فاز درس و کنکور بودم و میخواستم مثل بقیه دوستام درس بخونم عقد کردیم 😐😁 از این بابت خوشحالم و پشیمان نیستم. بعد از کنکور رفتیم سر خونه زندگیمون و من رفتم دانشگاه چند ماه بعد به لطف خدا باردار شدم و پسرم در سن ۱۹ سالگی الحمدالله طبیعی به دنیا اومد و زندگیمون رو قشنگ تر کرد🤩 . همچنان به درسم ادامه دادم چون کرونا هم بود درسم مجازی شد و راحت تر. پسرم دوسال و نیمه بود که به لطف خدا دوباره باردار شدم و پسرم اسفند ۱۴۰۲ طبیعی به دنیا اومد 🥰😍 البته این بار دردهامو تو خونه تحمل کردم و وقتی کیسه آبم پاره شد رفتم بیمارستان و یک ساعت بعد پسرم به دنیا آمد الحمدالله 😍🥰 چون سر زایمان پسر اولم خرده درد داشتم ورفتم بیمارستان خیلی اذیت شدم این بار دردهام رو توخونه تحمل کردم. الان پسر اولم ۳ سال ۹ ماهه و پسر دومم ۶ ماهشه و من هم ترم سه کارشناسی ارشد هستم (درسم رو ادامه دادم 😊) خواهرام با این که کوچیک هستن ولی خیلی بهم کمک می‌کنند. خواهر کوچیکم ۴ سالشه، همزمان که مادرم باردار شدن ۵ ماه بعدش من باردار شدم... الان خواهرم و پسرم همبازی هستن( بهش میگن خاله ریزه 😁) این رو بگم که مشکلات در زندگی داشتیم و تجربه ام هم خیلی کم بود ولی الحمدالله به خدا توکل کردم و خدا هم برام قشنگ رقم زد. یا وجود بچه ها هم زندگیمون زیبا تر شد🤩 هم رزق و روزیمون زیاد تر 🤲🏻 از امام رضا علیه السلام هم حاجت گرفتم. ان شاءالله خدا به همه فرزند سالم و صالح بده، به ما هم مجدد بده. برای من هم دعا کنید تا بتونم سرباز امام زمان عج تربیت کنم و ان شاءالله رو سفید بشم. التماس دعای فرج❤️ "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075