eitaa logo
تجربیات بارداری,بانوان بانوی بهشتی
15.5هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
4.2هزار ویدیو
68 فایل
در صورت رضایت صلوات برای #مادر_بنده و همه اموات مومنین بفرستید لطفا @Yaasnabi   @Khandehpak @zendegiitv4 @menoeslami @jazabbb @farzandbano @shiriniyeh @mazehaa @cakekhaneh @farzandbano @T_ASHPAZE @sotikodak @didanii تبلیغات @momenaneHhh
مشاهده در ایتا
دانلود
ی_من ۷۳۸ من در یک خانواده پر جمعیت که ۵ خواهر و۳ برادر بودیم، به دنیا آمدم. پدرم کارگر بود و مادرم خانه دار. هردو سختی های زیادی متحمل شدند. از آنجایی که همه بچه ها پشت سر هم بودند، ازدواج هاشون هم پشت هم بود. از یک طرف که یک نفر مون ازدواج می کرد بابام علاوه بر تهیه ی جهیزیه، به فکر سیسمونی هم بود. ولی بابام هیچ وقت خم به ابرو نمی آورد و تا جایی که در توانش بود همه چیز به بچه ها می داد. اگر چه برا پدر سختیهای داشت اما پر جمعیت بودنمون شیرینی خاص خودش رو داشت، خیلی خوبه که خواهر داشته باشی و باهاش درد و دل کنی ،خیلی خوبه که برادر داشته باشی و پشتت باشه. واقعا از زندگی در کنار خواهر و برادرهام لذت می بردم. من فرزند آخر خانواده بودم. سال ۸۵ عقد کردیم و ۷ ماه بعد هم رفتیم سر خونه و زندگیمون. همسرم اول از پرجمعیت بودنمون خوشش نیومده بود ولی بعد از عقد که چندبار خونمون رفت و آمد کرد، واقعا خوشش اومده بود و همیشه لذت دورهمی هامون رو برای خانواده اش تعریف می کرد. مخصوصا شب یلدا که همگی خونه ی بابام جمع شده بودیم و جمع صمیمی من و خانوادم رو دید، تمام افکارش عوض شد. اون زمان سال اول دانشگاه بودم و من همسرم به فکر بچه نبودیم تا اینکه بعد از یکسال و نیم اطرافیان و خانواده ی همسرم از ما خواستند که بچه بیاریم اما من که درسم رو بهانه کرده بودم، راضی نمی‌شدم. از طرفی هم سال آخر دانشگاه بودم. اما کم کم راضی شدم و با همسر تصمیم به بارداری گرفتیم. ویار خیلی بدی داشتم و برای همین، بیشتر ترجیح می دادم بیرون باشم تا حالت تهوع ام کمتر باشه. اما این ویار منو تا ماه آخر ول نکرد. روزی که آخرین امتحان دانشگاه رو دادم روز بعدش در تیر ۸۸ پسر اولم به دنیا آمد😊 و خیروبرکتش هم آورد و چند ماه بعدتر خونه دار شدیم. بعد از یکسال برای فوق شرکت کردم که قبول نشدم وتصمیمم به همین بود که سال بعد بیشتر بخوانم که قبول بشم اما با وجود پسرم که خیلی هم شیطون بود، نمی شد و سال بعد هم قبول نشدم، برای همین قید درس رو زدم. کمی که پسرم بزرگتر شد با اینکه بیکار بودم خودم رو سرگرم خیاطی کردم و اصلا به فکر بچه ی دیگه نبودم. تا اینکه پسرم که به پیش دبستانی رفت، من و همسرم تصمیم به بارداری دوم گرفتیم اما ۷ماه طول کشید تا اینکه پسر دوم هم رو باردار شدم و سال ۹۴پسر دوم به دنیا آمد. این پسرم هم با خودش برکتش رو آورد و ما یک ماشین خوب خریدیم. اون زمان به اختلاف سنیشون راضی بودم چون پسربزرگم کمکم بود و حسادت نمی کرد و داداشش رو دوست داشت اما از طرفی کمی که بزرگتر شدند خیلی با هم بازی نمی کردند. با وجود دوتا بچه به تحصیل خیلی علاقه داشتم. پسر دوم که دوسالش شد، تصمیم گرفتم به حوزه برم و آنجا، درس بخوانم و همسرم هم موافقت کرد. اوایل کمی سخت بود اما کم کم رو روال افتادم. اون زمان با همسرم تصمیم گرفتیم خونمون رو بفروشیم و بزرگترش رو بخریم اما فروختن خانه همانا و یکدفعه گران شدن و دوبرابر شدن خانه همان. و این شد که نتوانستیم خانه بخریم و مستاجر شدیم. سال سوم حوزه بودم که تصمیم گرفتیم فرزند سوم هم رو باردار بشم. می خواستم اختلاف سنی کمتری با پسر دوم هم داشته باشه، همسر هم موافقت کرد. بعد از سه ماه باردار شدم. همسرم خیلی دختر دوست داشت و از طرفی دیگران هم منتظر یک دختر از ما بودند اما روزی که فهمیدم بچه پسره، ناراحتی خودم از یک طرف، طعنه و کنایه اطرافیان از طرف دیگه حالم رو خیلی بد کرده بود و همش گریه می کردم. اما همسرم بازهم خداروشکر کرد و گفت ان شاالله صحیح و سالم باشه. همین قوت قلبم بود. بعدش خودم استغفار کردم که چرا حرف دیگران روم تاثیر می‌ذاره و دعا کردم که بچم سالم باشه 😊 پسرم هنوز به دنیا نیومده بود با خودش خیررو برکتش رو آورد. اونم سفر کربلا بود که خانوادگی قسمتون شد و بعد از به دنیا آمدنش هم خانه خریدیم. هر چند از خانه ی قبلیمون هم کوچکتر بود اما در اون شرایط خداروشکر کردیم که تونستیم همون رو بخریم. الان هم که سه سالش هست و ماشالله شیطون و بازیگوش که مایه ی نشاط و شادی ما در خونه هست. از اختلاف سنی دوتا پسر کوچیکم خیلی راضی هستم چون همبازی خوبی با هم هستند و همیشه من به همسرم میگم ای کاش بین پسر اول و دوم هم همین طور بود و اختلاف سنیشون کمتر بود چون الان پسرم بزرگم ۱۴سال و دومی ۸سالش هست و با هم همبازی خوبی نیستند. مادرم چون خودش سختی زیادی کشیده همش به ما میگه سه تا بچه کافیه. اما من و همسرم بچه خیلی دوست داریم و از آن موقعی هم که رهبر عزیزمان فرزند آوری را در حکم جهاد دانستند، من و همسر تصمیم گرفتیم که بچه ی چهارم رو بیاریم. دوست داریم اگه خدا صلاح بدونه و مصلحتمون باشه صاحب دختر بشیم. برامون دعا کنید🌺🌺 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
-بارداری-اعضا سلام من به تازگی وارد این کانال شدم خانم هستم و۴۲ سالم و شاغل هم هستم من هم یک تجربه دارم و هم یک سوال من از زمان مجردی شاغل بودم درآمد من و همسرم عالی بود سال ۸۳ ازدواج کردیم و ۸۶ اولین فرزندمون که پسر بود خدا رو شکر سالم و سرحال بدنیا آمد بعد از پسر اولم تا ۸ سال دیگه بچه دار نشدم چون مرتب سفر های داخلی و خارجی میرفتیم و خلاصه حسابی خوش میگذروندیم ، تا اینکه هوس بچه داری کردم مجدد باردار شدم اما ایندفعه رفتم سراغ دکترای تغذیه و کتاب های مختلف و راههای علمی و غیر علمی برای اینکه دختر دار بشم و اطمینان کامل از اینکه حتما از راه علمی میشه تعیین جنسیت کرد و تمام . پسرم بدنیا آمد اما و برخلاف پسر اولم که خیلی باهوش سالم و سرحال بود این همیشه مریض و بیجون و کم هوشیار ... و سر بارداری اولم قرآن می‌خوندم نماز می‌خوندم خلاصه ارتباط خوبی با خدا داشتم ولی سر دومی 😔😔😔 وقتی تو سونو دکتر گفت بچه پسره دنیا سرم خراب شد تا خونه پیاده رفتم و تو راه گریه میکردم متاسفانه از اطرافیانم کسی نبود که بگه ناشکری نکن پسر اولت زباند زد فامیل و اطرافیانه ، خدا رو شکر کن که دومی هم جنس اولی باهم، هم بازی میشن و بهتر هم دیگه رو درک میکنن ، پسرم که بدنیا آمد نفسش که تند میزد و شیر نمی‌خورد دو هفته تو NICU بستری بود و منم تو بخش زایمان مرتب میرفتم بهش سر میزدم درد زایمان و دوری از بچه یکطرف و درد سینه های پر شیرم هم یکطرف، اصلا غذا نمی‌خوردم ،نمی خوابیدم فقط دعا می‌خوندم و گریه میکردم از روز ۵ ام پسرم تشنج کرد و بعدش جای انژیوکتش ( سرم ) عفونت کرد و تا پای قطعی پا رفت ،،من بدترین روزهای عمرم رو در حال سپری کردن بودم خلاصه از بیمارستان که مرخص شد بازم بیماریش تموم نشد و مرتب با هر سرماخوردگی کوچیکی باید تو بیمارستان بستری میشد ،تا ۱۶ ماهگی به همین منوال گذشت تا بالاخره یک روز با تشنج شدید از خواب بیدار شد سراسیمه بردمش بیمارستان و بستریش کردم ولی پسرم هر ۱۰ دقیقه یکبار تشنج میکرد تا اینکه رفت تو کما و ۲ماه تو کما بعد از کما بچه تکلمش از دست داد و یک طرف بدنش کامل فلج شد 😞 اون روزها دلم میخواست یه اتفاقی بیفته من و پسرم باهم بمیریم بعضی اوقات اینقدر ازش می ترسیدم که یه روز حرف خیلی مسخرهایی به شوهرم گفتم ،گفتم بیا بریم از بیمارستان بچه رو تحویل نگیریم حسابی دیوانه شده بودم،شوهرم فهمید شوک بهم وارد شده فقط دلداریم میداد می‌گفت خوب میشه این حالتها عادی و ... ولی واقعیت چیز دیگه ای بود خلاصه پسرم از بیمارستان مرخص شد منم کارم رو ول کردم چسبیدم به درمان پسرم مرتب از این دکتر به اون دکتر و کاردرمانی های مختلف با اینکه روزی چند بار تشنج داشت ولی نمیتونستم بشینم فقط منتظر باشم تا حالش بهتر بشه همش دلم میخواست زود خوب شه و زندگیمون مثل سابق بشه ولی نشد بعد از یک مدت پسرم شروع کرد حرکت کردن و روی باسن خود ش رو میشوند تا بتونه حرکت کن و چون قبل از بیماریش راه میرفتم دلش میخواست دوباره راه بره و شیطنت کنه و همین حسش خدا رو شکر کمک کرد و خودش نیکسون. بلا جایی رو می‌گرفت و می ایستاد تا اینکه بعد از یک مدت راه رفتنش شروع شد ولی چون تشنج داشت وضع ما بدتر شد ایندفعه ایستاده محکم میخورد زمین و سرش یا بینیش می‌شکست و ما رو میشوند بیمارستان ،واقعا نمی‌دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ،،دست راست پسرم که فلج بود و کاری نمتونست باهاش بکنه و راه هم که مبچیرفت خوب طبیعتاً مثل افراد سالم راه نمی‌رفت چون از پای راست دچار فلجی شده بود الگوی راه رفتنش کج بود ولی خدا روشکر باز راه میرفت و حداقل برای دستشویی رفتن لازم نبود من پوشکش کنم یا بغلش کنم ببرم دستشویی ولی چون حرف نمی‌زد نمی‌تونست نیازهاش رو بگه خیلی سخته آدم باید حدس بزنه آب میخواد غذا میخواد و ... بچه دومم معلولیت جسمی و ذهنی شدید شده بود تا چند سال جایی نمی‌رفتم مهمونی و پارک و سینما و مسافرت تعطیل خجالت می‌کشیدم با پسرم جایی برم منی که با پسر اولم تو مدرسه و فامیل و همکارم همش با غرور راه میرفتم و پز میدادم حالا بشدت سرخورده و بدون اعتماد به نفس و خلاصه داغون شده بودم الان بعد از گذشت ۸ سال پسرم کمی بهتر شده یعنی عزیزتر شده و بیشتر تو دلم جا باز کرده و خدا رو شکر بعد از ۷ سال تشنجش توی روز قطع شد البته بعد از عمل سختی که انجام دادیم ولی فقط برای ۸ ماه و دوباره تشنج ایندفعه موقع خواب براش اتفاق می‌افتد البته من برای همینم خدا رو هزار بار شکر میکنم چون وضعیت خونه ما شکل عادی اصلا نداشت تمام خونه ضربه گیر گذاشته بودیم و مبل و میز و تخت و خلاصه تمام وسایل خطرناک از خونمون جمع شده بود و خونه مادر و خواهر هم که می‌خواستیم بریم بنده خدا ها برای راحتی ما پتو می‌انداختن روی تمام میزها و مبلاشون که یوقت پسرم تشنج کرد سرش جایی نخوره و نشکنه ، الان یکم بهتر با قضیه کنار آمدم با آدمهای
هدایت شده از دوتا کافی نیست
من ۲۴۴ من مادر چهار فرزند هستم. سه دختر و یک پسر. سال ۸۳ ازدواج کردم و تازه دوره کارشناسی رو تموم کرده بودم. همون سال که ازدواج کردیم خدا دختر اولمون رو بهمون هدیه داد. البته خیلی به نظرمون زود بود. چون اون موقع هنوز در حال و هوای تبلیغات «دو تا کافیه» بودیم. اما خدا برای ما جور دیگه ای میخواست. اولش خیلی خوشحال نبودم. چون قصد ادامه تحصیل داشتم و فکر میکردم اینجوری دیگه نمیتونم به هدفم برسم. اما همسرم خوشحال بودن. خلاصه دختر کوچولوی ما خیلی زود خانواده ما رو سه نفره کرد. البته بعد از بارداری مشکلات زیادی داشتم و بالاخره بعد از یک ماه و نیم اومدیم خونه خودمون. تا چند سال به خاطر ترس از سختی های بعد از بارداریم و ادامه تحصیل در دوره کارشناسی ارشد اصلا به فکر بچه دوم هم نبودیم تا اینکه حضرت آقا مسئله جمعیت رو به هممون گوشزد کردن 😔 و من انگار که از خواب بیدار شده باشم تازه متوجه شدم که اصل ماموریتم چیه؟! ولی اینو بگم که تبلیغاتی که در زمینه کنترل جمعیت شد و هنوز هم نه به اون شدت ولی بازم میشه، برخلاف تذکرات حضرت آقا، خیلی تو فرزندآوری خانواده ها موثر بود. من خودم یکی از کسانی بودم که به شدت به این مسئله معتقد بودم و با صحبت های امام خامنه ای عزیزمون هوشیار شدم. اواخر دوره ارشد دختر دومم به دنیا اومد. یعنی ۲۰ روز بعد از آخرین جلسه کلاسهام😁 از مرخصی ۴ ترمی زایمان هم استفاده کردم و پایان نامه رو گذاشتم برای وقتی که دخترم از آب و گل در بیاد و من بتونم دو سال اول رو با خیال راحت به اون و خواهرش برسم. کارهای پایان نامه رو که انجام میدادم، خدا سومین فرزندمون رو بهمون هدیه داد و اوایل بارداریم پایان نامه رو هم الحمدلله دفاع کردم. از رزاقیت و جلوتر اومدن رزق فرزندان هم براتون بگم که تا تصمیم به آوردن هر فرزند میگرفتیم خدا رزقش رو جلوتر میداد و منزل ما با ورود هر فرزند بزرگتر شد و روزیمون هم بیشتر... پسر کوچولومون رو هم البته بگم از حضرت علی علیه السلام هدیه گرفتیم. چون چندین ماه انتظار میکشیدیم اما خبری نبود و تازه اونجا بود که طعم تلخ انتظار رو چشیدم و یاد اونهایی افتادم که سالیان سال چشم اتتظار داشتن فرزند هستن😔 و با خودم فکر کردم که چه بسیار مادرایی که به راحتی مادر میشن و قدر این نعمت رو نمیدونن و احیانا ناشکری میکنن و... ولی الحمدلله خدا به واسطه آقا علی ابن ابی طالب(ع)، علی کوچولو رو به ما هدیه داد. 💝 در گیر و دار اسباب کشی به منزل جدید بودیم و علی کوچولو هشت ماهه که متوجه حضور یه هدیه دیگه شدیم یعنی یه دختر کوچولوی دیگه. 😊 و باز هم ما متوجه شدیم که خدا روزی بچه ها رو جلو جلو میده. خدا رو بسیار شاکرم و به خاطر همه ناشکری هام به درگاهش توبه میکنم و ازش میخوام که باز هم در رحمتش رو به روی ما باز کنه و در تربیت این هدیه ها به ما کمک کنه. اینم بگم که بعد از ورود کوچولوی آخریمون تازه متوجه شدیم که چقدر فاصله کم بچه ها خوبه. البته سختی داره ولی هم بازی و همدم همدیگه میشن و خیلی بهشون خوش میگذره. و فاصله زیاد بچه ها چقدر بد و ظلم به اونهاست. دختر اول و دوم ما ۶ سال تفاوت سنی دارن که بسیار زیاده و خودم رو به خاطر این مسئله سرزنش میکنم. دختر بزرگم وارد سن نوجوانی با دنیایی متفاوت از خواهرش هست و در واقع همبازی هم نیستن. ای کاش زودتر متوجه مسائل میشدیم. ای کاش کسانی که تجربیات دیگران رو میخونن و میشنون توی تصمیمات خودشون تجدیدنظر کنن. و این رو هم بگم که بچه داری واقعا سخت ترین کار دنیاست و حقیقتا جهاد در راه خداست. حوصله و صبر زیادی میخواد که باید اون رو در خودمون ایجاد کنیم و ای کاش کسانی که میتونن با حرفها و دلگرمی هاشون، و حتی کوچکترین کمک هاشون، مادرها رو تو این مسیر یاری بدن. از یاری فرشتگان الهی هم غافل نشیم. با ذکر صلوات و خواندن حدیث کسا در منزل، که انشاالله خدا و فرشتگانش به یاری مادرها و به خصوص مادرهای دست تنها بیان🦋 فرزند اولم ۱۳ساله، دوم ۷ ساله، سومی ۳ سال ونیم و چهارمی ۲ سال و ۴ ماهه هستن. برای همه اونهایی که در انتظار فرزند هستن دعا میکنم. شیرین ترین هدیه خدا بعد از همسر خوب، فرزندان هستن. از همسر مهربانم هم بسیار سپاسگزارم که بزرگترین یار و یاور من توی این سال ها بودن و هستن🌷 کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
باعرص سلام خدمت حاج آقاوتیم زحمتکشتون من توچندتاازکلاسهای اقای حسینی شرکت کردم ولی تاالان نتونستم احساساتم رانسبت به حاج اقاوکلاساشون بگم ولی ازوقتی دوره بارداری راشرکت کردم بازم زبانم قاصره ازاین همه حکمت وبزرگی خداوندبانگاه کردن به فیلمهاوصحبتهای آقای حسینی فقط همش میگم لااله الله وبه خدای خودم میبالم که همچین بدنی وساختاری برای ماآفریده ومابایدشبانه روزشکرگذارخداوندباشیم فقط میتونم بگم پناه میبرم به این همه بزرگی وعظمت خدای متعال انشاالله که همون خدای بزرگ هم دردنیاوهم درآخرت عاقبت شماراختم بخیرکنه ببخشیدخیلی طولانی شددیگه نتونستم خودم راازاین همه بزرگی بگیرم وحرف نزنم آخرحرفام بگم که من بعداز۴۴سال ازعمرم تازه معنی زندگی کردن رافهمیدم درهمه موارد درمانی کلاسهای تنها مسیر ارامش ‎‎‌‌‎‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙჻⸙🔵👶👧🔴⸙჻⸙჻ᭂ࿐  @farzandbano
خدا خیریت بده. خواهرم طلبه هست امروز گفت چند نفر اومدن حوزه‌واسشون صحبت کردن و از عوارض نمک دریا و روغن حیوانی گفتن و بهشون گفته بودن اصلا استفاده نکنن چون باعث سرطان معده میشه حالا این خواهرم‌چون عضو‌کانال شماس ب حرفاشون‌ گوش نداده‌ولی بقیه طلبه ها چی ... درمانی تنها مسیر ارامش ‎‎‌‌‎‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙჻⸙🔵👶👧🔴⸙჻⸙჻ᭂ࿐  @farzandbano
سلام وقتتون بخیر ..خواستم تجربه بدم بابت راهکارهای طب اسلامی ..فرزند دومم بارداری ناخواسته شدم وقتی رفتم دکتر بهم گفتن فیبروم بزرگی داری واحتمال زیادی داره در ماه ششم حاملگی فرزندت دنیا بیاد واین نظر سه تا دکتر زنان بود ..ومن به خاطر اینکه فرزند اولم از لحاظ جسمی وذهنی مشکلاتی داره خیلی استرس وترس اومد سراغم که این فرزندم هم برایش مشکلی پیش بیاد خیلی پرسو جو کردم تا با طب اسلامی آشنا شدم و بنابراین سر فرزند دومم از اول حاملگی هیچ کدوم از داروهایی شیمیایی نخوردم وفقط با خوردن داروهای طب اسلامی دختری زیبا سالم وباهوش در ماه نهم بارداری بدنیا آوردم وخداروشکر در این دوره نه ویار داشتم نه ریزش مو داشتم نه یبوست وحتی راهکار برای زایمان آسان بهم گفتن انجام دادم وچون فیبروم داشتم وجلوی دهانه رحم بود دکترم گفت نمی تونی زایمان طبیعی داشته باشی ممکنه خونریزی کنی ومن رو سزارین کردن و وبعد عمل من اصلا درد زیادی نداشتم طوری که راحت می‌نشستم وبلند میشدم که باعث تعجب دکترم وپرسنل بیمارستان بود😄 و به لطف خدای بزرگ فرزندم رو به راحتی به دنیا آوردم و هر لحظه نگاهم به دخترم میوفته خدارو شکر میکنم چون نسبت به دختر های هم سن وسالش خیلی درک بالایی داره که همه بهم میگن چقدر دخترت دوست داشتنیه همه اینا مدیون خدای بزرگ ومهربانم هستم 🙏خدایا شکرت درمانی کلاسهای تنها مسیر ارامش ‎‎‌‌‎‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙჻⸙🔵👶👧🔴⸙჻⸙჻ᭂ࿐  @farzandbano
📪 سلام وقت به خیر من ۴۴ سالم هستش دو تا بچه دارم ولی کاش جوون بودم و باز هم میتونستم بچه بیارم بچه به یک زن و شوهر حس جوانی میده من وقتی دختر اولم بزرگ احساس کردم زود دارم پیر میشه شور و هیجان زندگی کم شد وقتی دختر دومم ۳۲ به دنیا آوردم احساس می‌کردم دوباره ۲۲ ،۲۳ ساله شدم رفتن به پارک خرید لباس بچه همه اینها شور زندگی هستش فرزند زیاد قبل از اینکه به درد جامعه بخوره برای خود خانواده خوب هستش الان تلاش می‌کنم که حامی دخترم باشم و کمکش کنم تا چند تا بچه بیاره 🔻 اونایی که سنشون بالاتر هست تو این زمینه اگر دارن پیامشونو اینجا بفرستن👇 https://daigo.ir/secret/6718276565
📪 پیام جدید با سلام من و خانومم هردو دهه شصتی هستیم و ۵ تا فرزند داریم . مشکل داریم . ولی هر بچه ی ما یک جور لذت هایی برای ما با خودش آورده است . هر کدومشون یک جور روزی برای ما با خودش آورده است. هیچ لذتی بالاتر از این نیست که خسته از سر کار برگردی و در را باز کنی و به بچه های معصوم نگاه کنی . روی مبل بشینی و دنبال بازی ها و دعواکردنشان را نگاه کنی . الان با خونه ی ساکت که هیچ صدایی ازش در نمیاد حال نمی کنم . بعد از ۴۰ سال وقتی با خواهر برادرام دور هم جمع میشیم بهترین لحضات زندگیم می گذرد . به نظر من بهترین هدیه برای یک فرزند یک فرزند دیگر است . اینو از فرزند خودتان سوال کنید . 🔻 اونایی که سنشون بالاتر هست تو این زمینه اگر دارن پیامشونو اینجا بفرستن👇 https://daigo.ir/secret/6718276565
📪 https://eitaa.com/ali_tayebiyan/3443 سلام دقیقا هم همینطوره چندین خواهر برادر دارم وقتی دور هم جمع میشیم ازعمرمون حساب نمیشه تامدتها اون روز رو تعریف میکنیم یه قشنگی دیگم که هس وقتی همدیگرو میبینیم ذوق میکنیم قربون صدقه هم میشیم پس نتیجه اینکه فرزند زیاد باعث شادی درون خانواده هست هیچ کس تنهایی رو دوست نداره به فکر بچه هامون باشیم اونارو از لذت داشتن خواهر برادر محروم نکنیم
📪 https://eitaa.com/ali_tayebiyan/3443 سلام دقیقا هم همینطوره چندین خواهر برادر دارم وقتی دور هم جمع میشیم ازعمرمون حساب نمیشه تامدتها اون روز رو تعریف میکنیم یه قشنگی دیگم که هس وقتی همدیگرو میبینیم ذوق میکنیم قربون صدقه هم میشیم پس نتیجه اینکه فرزند زیاد باعث شادی درون خانواده هست هیچ کس تنهایی رو دوست نداره به فکر بچه هامون باشیم اونارو از لذت داشتن خواهر برادر محروم نکنیم
📪 سلام،من بچه دومم رو سال قبل در سن ۴۰ سالگی به دنیا آوردم خیلی هم راضی هستم،از نظرشرایط بدنی و مالی هم خیلی مطلوب نبودم ولی از وقتی به دنیا اومد باخودش آرامش و یه جور شادی درونی که نمیتونم وصفش کنم برام به ارمغان آورد از این تصمیمم خیلی راضی هستم
📪 من سه تابچه دارم اولی ۲۲ ساله سومی پنج ساله خواهروبرادر عاشق این سومی ان منم به لطف خدا ۴۳ سالگی آوردم سوگلی خانواده وفامیل هست بسیار باهوش