#قسمت_اول
#م_ح
سال ۱۳۶۶ تو تهران متولد شدم.
دو تا خواهر و دو تا داداش بودیم و من به عنوان بچهی اول، دختر آروم و معقولی😌 بودم.
همیشه کمک حال مادرم بودم و از اونجایی که درسم خوب بود، از بچگی معلم خصوصی👩🏻🏫 خوبی بودم و مسائل تحصیلی خواهر برادرها رو حل میکردم.
جایزهم هم این بود که ۳ ماه تابستان رو پیش مادربزرگم👵🏻 در شهرستان بگذرونم و اون ۳ ماه دوران طلایی✨ زندگی من بود.
دشت🌱
و دمن🌳
و طبیعت🌲
و داییها👱🏻♂
و خالههای👩🏻 مهربون...
خلاصه هایدی بودم تو این ۳ ماه😅😂
به خاطر بچهی اول بودن، به خودکفایی در تمام زمینهها، حتی دیکته به خود🙇🏻♀📖 رسیده بودم.
تو ابتدائی، خودم تنهایی یه گوشه، قرآن حفظ میکردم.
از علائقم این بود که برم تو مدرسه و یه سوره بخونم و یه ستاره⭐ بگیرم.😄
خانوادهی من خیلی متدین نبودن و تقریبا من توی این خانواده یه چادر چاقچوریِ تمام عیار به چشم میاومدم و همیشه مورد نصیحت که این چه سبکیه🙄 یه کم راحت باش، شادتر باش... و از این حرفها.
محرمها میرفتم تو اتاقم و یواشکی به بهانهی درس خوندن مداحی گوش میکردم.🎧
دختر پویایی بودم. مربیگری👩🏻🏫 و یه خورده خطاطی✒️ و موسیقی🎼، از کارهایی بود که همزمان با دبیرستان انجام میدادم.
اهل ورزشم بودم و دان۲ کاراته داشتم.🥋
با اینکه حرفهای بودم، اما چون سبک ورزشیم آزاد بود و بینالمللی نبود، مدالها🏅به مسابقات داخلی ختم میشد.
یک بار بهم پیشنهاد شد که میتونم بهصورت آزاد برم لهستان و مسابقه بدم.🥋
شاید با یه کم اصرار، خانواده راضی میشدن راهیم کنن، اما دوست نداشتم اینجوری پیشرفت کنم.🤷🏻♀
چون اینجور قهرمانی، به جای اینکه افتخار ملی به حساب بیاد، جنبه مالی پیدا میکرد.😕
از اونجایی که به صورت ذاتی، ریاضیم📐📈، از بقیهی درسها بهتر بود، رشتهی من هم شد ریاضی فیزیک.
بعد از کنکور، رشتهی مهندسی عمران در یکی از دانشگاههای شمال کشور قبول شدم.😏
دوران دانشجویی شروع شد.😁
خداروشکر تو خوابگاه دوستهای خوبی داشتم.😍
از بچگی با اینکه دوست داشتم مسجدی و چادری باشم ولی به خاطر جو خانواده، دچار دوگانگی بودم.⁉️🔀
گاهی چادر سرم میکردم،
و گاهی میذاشتمش کنار.😣
تا اینکه با ورود به دانشگاه، با دختری آشنا شدم که عزمم رو برای راهم، جزم کرد🤗
و مطمئنم کرد که راهی که میرم غلط نیست.😃
ترم ۷ دانشگاه بودم که از طریق یه آشنا به آقای همسر معرفی شدم.😌
از بچگی علاقهی خاصی به شاه عبدالعظیم🕌 داشتم و همین بود که خدا، از هممحلیهای آقا نصیبمون کرد.😌
#م_ح
#تجربیات_تخصصی
#قسمت_اول
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
*کانال مادران شریف ایران زمین*
@madaran_sharif
#م_ح
#قسمت_دوم
از اونجایی که من دوست داشتم با یه آدم از خانوادهی خیلی مذهبی ازدواج کنم، پدرم مخالفت نکرد و جلسهی بلهبرون برگزار شد.😌
به طرز عجیبی جلسه با خنده و شادی گذشت، بدون هیچ صحبت خاصی.
آخرش فهمیدیم مهریهی مختصر مفیدی تعیین شد و ما عروس شدیم.😅
همسرم اون زمان دانشجو بودن و شغل درست و حسابی و پس اندازی نداشتن. تازه سربازی هم نرفته بودن.😅 کلا اوضاع خیلی ایده ال بود.😁
عقدمون بدون خرید و در محضر، با حضور ۱۰ نفر انجام شد.
هرچند ساده بود، اما همین که در محضر حضرت عبدالعظیم برگزار میشد ارزشمندش میکرد.😊
حدود یک سال عقد بودیم و تو این مدت من درسم رو تموم کردم و بعد، در جستجوی کار راهی شهر شدم.🙃
در دوران دانشجویی یک سال در یک شرکت، به عنوان طراح کار کردم. حالا، باید برای کسب تجربه و البته کمک مالی میرفتم سراغ یه کار دیگه.
اما یه دختر چادری و معذب در رابطه با نامحرم کجا،
و فضای کار برای یک عمرانی کجا.😑
با احتساب شرایطم و جو دو سه تا شرکتی که توی ورودیشون قبول شدم، باید تصمیم سختی میگرفتم و یکی رو انتخاب میکردم.😶
خیلی ناراحتکننده بود ولی تصمیم گرفتم که با اون شرایط تو اون شرکتها کار نکنم.😫😓
شهرداری و جاهای دولتی هم که گیر فلک نمیاومد.😒
با همسر دودوتا چهارتا کردیم ببینیم چه جوری بریم سر خونه زندگیمون.
دیدیم چیز زیادی نداریم و از اونجایی که بنای زندگی رو بر سازندگی و استقلال گذاشتیم، به یه مهمانی🍛 به جای عروسی، در منزل پدرم و یک زیرزمین استیجاری اکتفا کردیم.
البته لباس عروس👰🏻 تنم کردم و یه سرویس بدل که خدایی نکرده آرزو به دل نمونم.😂
منتقد زیاد داشتیم؛ ولی وقتی یه مادر داری که به علایقت احترام میذاره😌 و همسری که خیلی شبیه رویاهاته، گوشهات شنواییشو از دست میده😅 و خوش و خرم به زندگی میرسی.😊
قبل از اینکه بریم سر خونه زندگیمون، اردوی ازدواج دانشجویی مشهد رو رفتیم.😍
وقتی همه با چادر یه رنگ میرفتن حرم🕌 و اونهمه آدم مهمون عروسیت در محضر امام رضا میشدن، احساس میکردی باشکوهترین عروسی دنیا رو داری.😍
همون اوایل ازدواج بود که همسرم همونجایی که دوست داشتن مشغول کار شدن.🤗
البته کار توام بود با ماموریت که یه خورده شرایط رو سخت میکرد، اما خیلی جای شکر داشت.🤲🏻
۱۰ ماه بعد همسر باید میرفتن سربازی.👮🏻♂
همین موقعها بود که تصمیم گرفتیم یه نفر سوم رو عضو خانواده کنیم.👶🏻
فکر میکردیم حالا که تحت نظر دکتر👩🏻⚕ و با رعایت تمام اصول پیش رفتیم همه چی حله و ۹ ماه بعد یه بچه تپل میاد...
اما خواست خدا چیز دیگهای بود و بچه نموند...
#م_ح
#تجربیات_تخصصی
#قسمت_دوم
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#م_ح
#قسمت_سوم
دوری از همسر😟 و ناراحتی از دست دادن😫 بچه و همزمان با اینها تمام شدن موعد خونه😓 شرایط سختی رو رقم زده بود.
اما وقتی یقین داشته باشی خدا رو کنارت داری💖 و خیلی نعمتهای دیگه، این چیزها خیلی به نظر نمیاد و میگذرن☺️
دورهی آموزشی همسر تموم شد و خونه رو عوض کردیم و زندگی از نو شروع شد😊
به خاطر از دست دادن بچه و خونه نشینی بعد از اون دوران پرشور کار و درس و ورزش، کمی دچار افسردگی شدم.😟
مدام خودم رو برای انتخاب رشته غلط سرزنش میکردم😞
تا اینکه🤗
یک سال بعد خدا فرزند دیگهای به ما عطا کرد.🤰🏻
البته من در طول این یک سال، تلاش میکردم📚 در یک رشته مرتبط، ارشد قبول شم.
گاهیم تدریس خصوصی👩🏻🏫 توی خونه داشتم و طراحی🖋 میکردم
دلم نمیاومد کلا از رشتهم دست بکشم و مسیر تحصیلیم رو عوض کنم.🥺
مدام تو همون فضا دست و پا میزدم، تا اینکه تصمیم گرفتم برم دنبال علاقهم🤔 و وارد حوزه بشم.
قبول شدن در حوزه همزمان بود با ماه سوم بارداری و مادری که به شدت ویار داشت.😫
ساختمان مدرسه قدیمی بود و بوی خاصی میداد🤧 و وارد شدن به کلاس همانا و بدحال شدن من همانا🤷🏻♀️
انقدر حالم بد میشد که مدیر حوزه خودشون درخواست کردن برم خونه و فعلا حضوری نرم...
۹ ماه سپری شد.
بچه بریچ بود و یه خورده هم برای اومدن عجله کرد، تا اینکه دکتر درهفته ۳۸ تصمیم به سزارین گرفت😟
اما وجود یه پسر کوچولوی شیرین👶🏻 سختیهای سزارین رو کمرنگ کرد😍
زندگیمون شکل تازهای گرفت.😄
باوجود یه پسر تپل بازیگوش، روزهای سخت، آسون به چشم میاومد.🤗
از اونجایی که همسرم خیلی به تمیزی خونه اهمیت میدادن، بعد زایمانم هم تلاشم رو میکردم که اسباب رضایت همسر رو فراهم کنم و همین، سبب خیر شد که یادم بره افسردگی بعد از زایمان بگیرم😅
از اول زندگی خودکفا و مستقل بودم و در مادری هم انگار، ۴۰ سال مادری کردم و کاملا آشنا به امور بودم.😏
از اول تمام کارهای بچه رو خودم انجام میدادم.
یادم میاد بچه ده روزه بود، شربتی که میدادم، پرید توی گلوش و نتونست قورت بده😵
رنگ صورتش کبود شد و بیحال افتاد😱
یه لحظه نفس عمیق کشیدم و دستمو کردم تو حلقش...
که باعث سرفه کردن و باز شدن راه گلوش شد.🤲🏻
نمیدونم کارم چقدر علمی بود، ولی بعدا دکتر گفت کار به موقعی کردی👌🏻
پسرم بزرگ میشد💗
همسرم کار و ماموریت🧔🏻
و من خونهداری و بچهداری👶🏻 و تکوتوک تدریس خونگی📖
زندگی راه خودش رو میرفت تا اینکه باخبر شدیم پای یه کوچولوی دیگه درمیونه...💖
#م_ح
#تجربیات_تخصصی
#قسمت_سوم
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#م_ح
#قسمت_چهارم
پسرم یک سال و هشت ماهه بود که متوجه بارداری دوم شدم.
من و همسر هیچ وقت راجع به تعداد بچه صحبت نکردهبودیم، اما با شنیدن خبر بارداری دوم عکسالعمل خوبی داشت و همین باعث دلگرمی من بود.😏
هر چند اطرافیان خیلی روی خوشی نشون ندادن.🙄
مادرم هم از این ناراحت بود که چرا نوهی عزیزش باید با شیر خداحافظی کنه.
غافل از اینکه نوه جان فعلا قصد ادامه شیر داره😅 و تا نزدیک ۲ سالگی شیر میخوره و بالاخره با نذر و نیاز، رضایت میده.😁
تا ۷ ماهگی بارداری همه چی خوب بود.
تا اینکه برای زایمان دکترم رو از بین دکترهای معروف انتخاب کردم.👩🏻⚕
دکتر جدید گفت باید برای پروندهی من سونوی جدید بدی. تو سونوی جدید اندازه سر بچه رو، برخلاف سونوهای قبل کوچیک زدن.
دکتر گفت بچه مشکوک به نوعی عقبماندگی هست.
و با اینکه من میگفتم حالا به فرض هم اینطور باشه، من که نمیتونم سقط کنم، راضی نمیشد و ما از این مرکز به اون مرکز روانه میشدیم.🏥
تا اینکه پس از صرف هزینه هنگفت، گفتن که سر بچه تو لگنه و دستگاه نمیتونه اندازه سر رو دقیق بگه.😑
بعد طی اون مدارج، میتونستم برای مامایی امتحان بدم.😎 ممنون که اینقدر به فکر سطح علمی ما مادرها هستن.🙏🏻
گل دختر داشتن همانا و برکت آمدن همانا.
یکی دوماه قبل از تولدش، ما صاحب یک آپارتمان ۱۵ سال ساخت نقلی در طبقهی سوم شدیم.🏘
هرچند که آسانسور نداشت و کمی قدیمی بود اما همینکه دیگه مستاجر نبودیم و فقط با کمک خداوند تونستیم خونه رو بخریم، خیلی خوشحالمون میکرد.😃
دختر کوچولوی ما به دنیا اومد.
داداش مهربونش هم، حسابی تحویلش میگرفت و چندین بار ایشون رو مورد محبت شدیییید قرار داد.
روزهای به نسبت سختی بود.😟
بچهها یه جورایی شبیه دوقلو بودن.👶🏻👧🏻
با این تفاوت که یکی پوره سیبزمینی میخواست
اون یکی شیر.
این بازی میخواست، اون لالاش میومد.
(پسرم خیلی غذای سفره نمیخورد و باید غذای مخصوصش رو درست میکردم.)🥘
علاوه بر اون، پسرم آسم آلرژیک هم داشت و اگر سرما میخورد بیچاره بودم.😰
دخترم هم ۳ ماه اول، راس ساعت ۱۲ گریه رو شروع میکرد و ۳ بامداد تموم میکرد که اونم فکر کنم خسته میشد.🥴
از اونجایی که کار همسرم سخت بود و شبها باید میخوابید، ما ۳ تایی میرفتیم تو اتاق، در رو میبستیم و به صورت ضربتی و درگیری همدیگه رو میخوابوندیم.😴
روزها داشت میگذشت.
من همچنان در فواصل بچهداری، شاگرد میگرفتم و به خودم دلگرمی میدادم که ناراحت نباشیهااا😉
تو هنوز همون مهندسی، با همون درجه از توانایی💪🏻📝
#م_ح
#تجربیات_تخصصی
#قسمت_چهارم
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#م_ح
#قسمت_پنجم
سالی یک بار دفترچه حوزه رو پر میکردم و میفرستادم.😉
(حوزهای که میرفتم، با اینکه باید جای منو نگه میداشتن، ولی گفتن برای چی جات خالی بمونه؟
مرخصیت رو بگذرون و هر وقت خواستی برگردی، دوباره دفترچه رو پر کن و بفرست.😐
و من دو سال دفترچه رو پر کردم، ولی قبول نشدم.)
یه مدت بود کمردرد داشتم. ماموریتهای زیاد همسر و دست تنها بودن باعث شده بود دیسک بگیرم.
با این حال، وقتی میدونی همسرت هدف بزرگی رو دنبال میکنه و تو هم در اون شریکی، همهی اینها رو به جون میخری که یاریش کنی.💑
دخترم ۱۴ ماهه بود. حس عجیبی داشتم. معدهام سنگین بود.
میافتادم یه گوشه و نمیتونستم تکون بخورم.🤒
همون روزا پسرم رو بردم دندونپزشکی.
وقتی میخواستن عکس دندون بگیرن ، یه حسی بهم گفت تو پیش بچه نباش👼🏻 با اینکه مطمئن بودم باردار نیستم.🤷🏻♀
ولی حسم درست میگفت.
همکارهای همسرم- با اینکه چند سال از ایشون بزرگتر بودن- یا مجرد بودن یا اگه متاهل بودن، بچه نداشتن یا نهایتا یه بچه داشتن.
در این فضا، همسر من داشت صاحب فرزند سوم میشد و همکاراش، حسابی دستش میانداختن.
شرایط جسمیم بد بود و دکترها احتمال سقط میدادن.
با تمام وجود دعا میکردیم فرزند عزیزمون سالم و صالح بیاد تو بغلمون.🤲🏻
از اونجا که اگه خداوند برچیزی اراده کنه هیچ چیزی تو دنیا نمیتونه جلوش رو بگیره، بچهی ما هم موند😇 و بالاخره به دنیا اومد.🤗
روزهای اول ۳ فرزندی این شکلی بود:
سه تا بچهی نق نقووو، پدری که معمولا نیست
و مادری برق گرفته.🤯🙇🏻♀
سعی کردم خیلی زود خودم رو جمع و جور کنم.
اول خودمو کوک کردم:
توسل🤲🏻
تقویت و انرژیزایی🍵🍲
و تنظیم خواب🛌
اوضاع خیلی بهتر شد.👌🏻
و تازه جذابیتهای بچهها شروع شد.😍
مثلا یهو میبینی بچهی اول چه عاقل شده.😃
یا اینکه چقدر بچهها در کنار هم خوشن حتی وقتی مامان نمیتونه تک تک بهشون توجه کنه.😁
زندگی داشت میگذشت.
یه روزهایی بود صبحم اینجوری آغاز میشد:
مامان بیا منو بشور (پسر)
ماما جیششش (دختر)
پوشک نیازمند تعویض (پسر کوچیکه
طول روزم هم به بازی کردن و ریخت و پاشها میگذشت.
خیلی راضیکننده نبود.😕
باید به روحیهی خودم هم میرسیدم تا مادر پرنشاطتری باشم.
به عنوان تفریح، اینکه بچهها رو بذاری بری یه دوری بزنی🌳
یا در طول روز وقت بذاری و یه دمنوش🍵 بخوری، خوب بود؛
ولی من نیاز به شارژ اساسی هم داشتم.🔌🔋
دوست داشتم بتونم مطالعه کنم.📖
گاهی حال آدم با مطالعه آزاد کتاب خوب میشه.😌
گاهیم شرایطش پیش میاد و درس میخونی.📒
#م_ح
#تجربیات_تخصصی
#قسمت_پنجم
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#م_ح
#قسمت_پایانی
دیدم حالا که نمیتونم حضوری حوزه رو برم، بهتره مجازی بخونم.👩🏻💻
امتحان ورودی جامعهالزهرا شرکت کردم و خداروشکر قبول شدم و درسخوندن مجازی رو شروع کردم. بماند که مجازی چه مزایایی نسبت به حضوری داره.😊
هرچند خیلی آسون نیست و سختیهایی هم داره.
مخصوصا وقتهایی که همسرم نیست و دست تنهام.
بعد از نماز صبح، دست به کار میشدم.😉
اول درسم رو میخوندم.📚👩🏻💻
بعد کارهای خونه...🧽🍲
ساعت ۸، دوان دوان تو خیابان به دنبال تهیه مایحتاج خانه و نون و میوه و...🍎🍇🍞
باید سریع میرسیدم تا بچهها بیدار نشن.😴
گاهی شبها باید زبالهها رو میبردم.
صبر میکردم بچهها بخوابن.
بعد حدودا ۱ نصف شب، چاقو🔪 به دست میرفتم زبالهها رو میذاشتم.😅
(روحیه بروسلیگری در من موج میزد و معمولا آماده سر صحنهها حاضر میشدم.😂 گفته بودم که دان دو کاراته هم داشتم.😁)
دوست نداشتم بار زندگیم روی دوش کسی باشه.
دلم میخواست کارهام رو خودم انجام بدم.💪🏻
این روزها، پسر کوچکم ۲ سالهاست و من ترم ۵ سطح ۲ ام.
طبق همون برنامه پیش میرم و معمولا صبح زود به درسهام میرسم و کارهای منزل و بچهها.
بازی اصلیترین کار برای بچههاست.
البته خوبه به جای دادن ماهی🐟، ماهیگیری یادشون بدیم🕵🏻♀ و خودشونو راه بندازیم.👩🏻🔧👨🏻🔧
از وقتی پسرم خیلی کوچیک بود، سعی میکردم بهش یاد بدم که با هر چیزی چه کارهایی میتونیم انجام بدیم.🙂
حتی وقتی دل و جیگر کابینتها و کمدها رو میریخت بیرون، میگفتم بیا ببینیم با اینها چیکار میتونیم بکنیم؟🤓
مثلا برج بسازیم.🏛
یا با قاشق و چنگال آهنگ بزنیم.🥁
یا مجلههایی که نمیخوایم رو دوربُری کنیم✂️ و ...
و این کارها باعث شد که الان پسرم وقت کم بیاره😅، برای به پایان رسیدن پروژههاش!😁
بازیهای دیگه مثل گلبازی و خمیرهای دستساز خونگی و یه خرده آزادی مثل نقاشیکردن دیوارهای حمام با گِل یا رنگانگشتی هم که جذابیتهای خودش رو داره.😏
یکی از خوبیهای مادر محصل بودن، برای بچهها اینه که دوست دارن به تقلید از مادرشون فیلسوفوار👩🏻🏫 کتاب دست بگیرن📖 و ادای مامان رو دربیارن🤓
و حداقل ساعتی به نوشتن جزوات علمی به خط میخی بپردازن.😎
البته به همه اینها پختن کیک و شیرینی و انواع نانها را حداقل هفتهای ۲ بار اضافه کنید که اینها دیگه چاشنی روزمرگیهاست.🥐🙂
گاهی ممکنه به نظرمون بیاد بچهی زیاد داشتن خیلیییی سخته.😩
اما اگه بچه اول رو خوب براش وقت بذاریم😌 از بابت بقیه هم نسبتا خیالمون راحتتر میشه.😉
#م_ح
#تجربیات_تخصصی
#قسمت_پایانی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
*کانال مادران شریف ایران زمین*
@madaran_sharif
هدایت شده از مادران شریف ایران زمین
#م_نیکبخت
(مامان #ابوالفضل ۱۳/۵ ساله، #زهرا ۵/۵ ساله، #محمدجواد ۱ سال و ۹ماهه، #حلما ۱۰ماهه)
فرزند سوم یک خانوادهی هفت نفرهی اصفهانی و متولد ۶۴ ام.😌
خواهر بزرگم ۱۵ سالگی ازدواج کردن و من هم بعد از ایشون، سال ۸۳ تو ۱۸ سالگی ازدواج کردم. (قبل از کنکور)
همسرم متولد ۵۸ و دامپزشک بودن.
با اینکه از اقوام نسبتا دورمونن ولی هیچکدوم همو ندیده بودیم😅
همون سال کنکور دادم و دانشگاه قبول شدم، ولی به دلایل مختلف مثل نداشتن انگیزهی کافی برای رفتن به شهر دور و عدم تحمل دوری از خانواده نرفتم.
یک سال عقد بودیم و تو این مدت، نزدیک خونهی پدر مادرامون، یه خونه ساختیم و بعد از اون با یه مراسم معمولی عروسی کردیم.
اول زندگی از سر بیکار نبودن پیش یه استاد نقاشی رفتم و ثبت نام کردم.
یه جلسه بیشتر کلاس نرفته بودم، که امام رضا (علیهالسلام) ما رو طلبیدن🤩 و به عنوان ماه عسل، رفتیم مشهد و این اولین سفر متاهلیمون بود که خیلی خاطرهانگیز و عالی بود.🥰
بعد از برگشتمون از زیارت خواستم دوباره برم کلاس، ولی استاد محل کلاس رو عوض کرده بودن و من هم که شمارهای از ایشون نداشتم، دیگه دنبالش نرفتم.
خلاصه برای نقاش شدن، فقط استعدادش رو داشتم ولی انگیزه نه😁
بعد اون، اوقات بیکاریم رو به بافت فرش (به کمک خواهرشوهرم) و کارهای دیگه گذروندم.
میشه گفت اون روزا رو یه جورایی فقط گذروندم.😕
واقعا اگه تجربهی حالا رو داشتم با اون اوقات چه کارا که نمیکردم...
خدا خواست خیلی عمرم رو به باد ندم و ۹ ماه بعد از ازدواج باردار شدم.
از وقتی متوجه بارداری شدیم، برکت از زمین و آسمون به طرفمون سرازیر شد.
تموم قرضهای خونه رو دادیم😊
ماشین خریدیم و کلی پس انداز کردیم💶
تو بارداری، فرشبافی میکردم،
تو باغچهمون سبزی و صیفی می کاشتم،
و به خانواده ی همسرم و پدر ومادرم تو برداشت بعضی محصولات مثل انگور کمک میکردم.
فروردین ۸۶ ابوالفضل کوچولو به دنیا اومد.
بعد از اون به دلایلی تصمیم گرفتیم فقط یه بچه داشته باشیم، مثلا:
راحت باشیم😎
تبلیغات علیه بچه و فرزندآوری روی ما موثر بود🧐
برای زایمان پسرم سزارین شده بودم😷
کمتجربگی و بلد نبودن خیلی چیزا تو فرزند پروری
و البته توصیه ی بزرگترها🤨
(با وجود اینکه هر دو خانوادهی ما پر جمعیت بودن، ۸ فرزندی و ۵ فرزندی، ولی تحت تأثیر تبلیغات وسیع مراکز بهداشت و تلویزیون قرار گرفته بودن)
بعد از مدتی، از طریق یکی از دوستان با استادی آشنا شدم که دید ما رو کاملا در مورد فرزندآوری و کلا سبک زندگی عوض کردن.
#قسمت_اول
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#م_نیکبخت
(مامان #ابوالفضل ۱۳/۵ ساله، #زهرا ۵/۵ ساله، #محمدجواد ۱ سال و ۹ماهه، #حلما ۱۰ماهه)
حس جدیدی بود مادر شدن.
ولی یه جورایی دچار بیبرنامگی بودم.
مادرم خودشون تو زندگی تقریبا از پس کاراشون بر می اومدن، ولی احتمالا اصلا فکر نمیکردن که ما چیزی ندونیم😔
ما مادرای این نسل، یه جورایی با آزمون و خطا همسرداری و بچهداری کردیم... چون مادرامون فکر میکردن تو مدرسه همه چی بهمون یاد میدن😜😂
بچهی ما هم مورد آزمونهای مختلفی قرار گرفت.
👈🏻 برای اینکه گریه نکنه من از صبح تا شب بیست بار شیرش میدادم😐
اونم از بس دل درد میگرفت، یکی دو ساعت بیشتر نمیخوابید.
در عوض اصلا شبا بیدار نمیشد و از ساعت ۶ عصر تا ۶ صبح مداوم خواب بود.
خودمم از بس خسته بودم همون ۶ ۷ خوابم میبرد.😴
👈🏻 پسرم به پوشک حساس بود.
برای همین کهنهش میکردم و مجبور بودم از چهار ماهگی سر پا بگیرمش.
این طور شد که خیلی زود از کهنه گرفتمش.
👈🏻 با اینکه خیلی دوست داشت زود غذا خور بشه و طفلک خیلی هم گرسنهش میشد ولی همون طور که بهداشت میگفت سر ۶ ماه شروع کردم.
روزی سه بار براش انواع شیر برنج، سوپ و آبگوشت غلیظ درست میکردم.
خدارو شکر خیلی خوب غذا میخورد. برای همین تا آخر شیردهی هم شبها بیدار نمیشد.
حتی به زور😄
👈🏻 بیشتر تو گهواره میخوابید. تو گهوارهای که مال برادر بزرگم بود😍 و خیلی از بچههای فامیل و همسایه رو بزرگ کرده بود.
پسری این گهوارهی آبا اجدادی رو خیلی دوست داشت تا جایی که اگه شبها تو گهواره نبود یا مهمونی بودیم، یه طوری بد خواب میشد و فریادهایی میزد که اگه کسی خبر نداشت فکر میکرد داغش گذاشتیم.😁
(استثناش خوابیدن تو مسیر طولانی توی ماشین بود)
خونهی ما با پدرشوهر و مادرشوهرم فاصلهای نداشت.
پدربزرگ (خدا بیامرز) و نوه به شدت بهم علاقه داشتن و بعد از یک سالگی، صبح تا شب یا بغل بود یا روی یه سهچرخه یا توی ننو در حال تاب خوردن.
واقعا موهبتی برای هر دوشون بود، که جاش تو خیلی از زندگیهای الان خالیه.
من هم اون دوران بیشتر یا مطالعه میکردم یا دنبال کارای گواهینامه بودم.
کمکم هم شروع به یادگیری خیاطی و گلدوزی کردم.
از بچگی دوست داشتم درسی که میخونم، مثل خیاطی و گلدوزی😁، کاربردی باشه و به درد زندگی بخوره.
برای همین وقتی متوجه برگزاری کلاس طب ایرانی شدم که هر دو هفته یکبار اونم جمعهها تو تهران برقرار بود، خب مطمئنا با سر میرفتم😃
گرچه بعد از امتحان ورودی یهو متوجه یه کوچولوی تازه وارد شدم.😍
#قسمت_دوم
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#قسمت_اول
#م_کلاته
(مامان #مرتضی ۵ سال و ۸ ماهه، #فاطمه ۳ سال و ۹ ماهه و #مجتبی ۱۱ ماهه)
سال ۷۵ در شهر تهران چشم به جهان گشودم.😉
اما ساکن شهر مقدس قم شدیم.
رشتهی دبیرستانم معارف اسلامی بود.😍
سوم دبیرستان هم درسم خوب بود هم یه پام تو فعالیتهای فرهنگی بود.
دوست داشتم زودتر ازدواج کنم.
الحمدلله همون سال شرایطش پیش اومد.☺️
ازدواج و خواستگاریمون کاملا سنتی بود.
فردای عقدمون ، من امتحان نهایی تاریخ داشتم.🤦🏻♀
به قول آقای همسر، امتحان تاریخی تاریخ...😅
بعد از مراسم عقد، نشستم سر کتاب و به سختی چند تا درس خوندم.
فقط خدا کمک کرد که تونستم امتحانم رو خوب بدم.
با همین وضعیت، باقی امتحانهای نهایی رو هم دادم و تو آزمون ورودی حوزه شرکت کردم.
سال ۹۲ سطح ۲ حوزه رو شروع کردم درحالیکه ۱۷ ساله بودم.
درسها سخت بود.😄
اما چون همسرم هم طلبه بودن تو درسها کمکم میکردن.
تازه سال اول رو تموم کرده بودم که عروسی کردیم
و رفتیم سر خونه و زندگی خودمون.👰🏻🤵🏻
اما یه شهر دیگه، تهران!
به حوزه تهران انتقالی گرفتم و حسابی مشغول درس خوندن بودم.
اقوام فکر میکردند از بس که من سرم تو درس و کتابه نتونم خیلی به زندگیم برسم.
اوایل خیلی حرفهای😜 آشپزی میکردم و با اعتماد به نفس فراوون☺️ مهمون هم دعوت میکردم.😂
از برنج بدون روغن و ماشهای نپخته براتون بگم تا گوشتهای سوخته.😂
ولی دوری از خانواده برای من عاملی بود که به استقلالم کمک کرد.
استقلالی که اگر در شهر مادر و پدرم زندگی میکردم ، شاید دیرتر حاصل میشد.🧐
از بچگی عاشق بچه بودم.👶🏻
با دیدن بچه، دستها و پاهام شل میشد و بغلشون میکردم.
البته داداشم رو هم خودم بزرگ کردم. ۱۱ سال اختلاف سنی داشتیم و عاشقش بودم.😍
از همون بعد از عروسی دوست داشتیم خیلی زود یه عضو جدید رو به خونمون دعوت کنیم.
تا اینکه یک ماه بعد، خدا یه نینی کوچولو بهمون داد.
حالا باردار هم بودم.🤰🏻
یعنی هم باید به خودم میرسیدم، هم به کارهای خونه و هم به درسهای حوزه.
مسیر حوزه طوری بود که باید با اتوبوس میرفتم و میاومدم و این شرایط رو سختتر میکرد.
همسرم تصمیم گرفت صبحها یه جوری از کوچه پس کوچهها من رو برسونه که هم یه مقدار برای من راحتتر باشه و هم تو طرح ترافیک نریم.
به شدت ویار داشتم.
سر کلاسها حالم بد میشد و به سمت سرویس بهداشتی میدویدم.🤮
سرویس بهداشتی طبقه بالا بود اما به جای آسانسور پلهها رو دو تا یکی میکردم.
وقتی درس میخوندم، حالم بهتر میشد.
شبها که خوابم نمیبرد یا از حال بد بیدار میشدم، درس میخوندم.😍
من عاشق درسام بودم و هستم...
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#قسمت_دوم
#م_کلاته
(مامان #مرتضی ۵ سال و ۸ ماهه، #فاطمه ۳ سال و ۹ ماهه و #مجتبی ۱۱ ماهه)
من و همسرم تا آخر خرداد امتحان داشتیم و
چند روز بعد، پسر کوچولوی ما به دنیا اومد.👶🏻
من به توصیه مسؤولین آموزش، برای ترم بعد مرخصی گرفتم.
تو همین دوران به خاطر شرایط کاری همسرم برگشتیم قم.😍
ترم بعد رو هم مرخصی با امتحان گرفتم تا بتونم بهتر شرایط رو مدیریت کنم.
از وقت های پرت مثل شب و عصر استفاده میکردم و درس میخوندم.
با یکی از دوستام درسها رو مباحثه میکردم.
همسرم هم اگر جایی مشکلی داشتم، کمکم میکرد.
این ترم هم با موفقیت سپری شد و پسر کوچولومون برای ترم مهر، یک سال و سه ماهه شد.👶🏻
حوزهمون برای بچههای بالای یک سال، مهدکودک داشت.🤩
منم تصمیم گرفتم بصورت حضوری برم سر کلاس.🗒
هفته اول تا پسرم به محیط مهدکودک عادت کنه خیلی سخت بود اما بعدش هر روز خودش با شور و شوق، کیفش رو برمیداشت و میدوید به سمت مهدکودک.
مهد رو خیلی دوست داشت و بهش خوش میگذشت.
ترم بعد تصمیم گرفتیم یه کوچولوی دیگه رو به جمع خونوادهمون اضافه کنیم.😍
اون ترم هر روز صبح باید پسرم رو بغل میکردم و همراه ویارهای شدیدی که همدم هر روزم بود، مسافتی رو میرفتم تا به سرویس حوزه برسم.🚌
کمر دردهام که به خاطر بغل کردن پسرم و حمل کردن کیف پر از کتابم بود به علاوه بقیه مشکلات یک زن باردار، اوضاع رو سخت و همسرم رو خیلی نگران کرده بود.
اگر میتونستن صبحها من و پسرم رو تا حوزه میرسوندند که یه کم کارم کمتر بشه. ولی بیشتر اوقات باید بغلش میکردم.😕
هوا هم سرد شده بود و مریضیهای گوناگون شروع شد.🤧
وقتی بچهها مریض میشدند، اجازه نداشتند مهد برن.
این در حالت کلی خیلی ایدهآل به نظر میرسه،
اما تصور کنید!
بچهات مریضه و کسی نیست که بچه رو نگه داره.
بچه رو هم نمیتونی ببری سر کلاس چون اجازه نمیدن!
شما هم اجازه غیبت نداری!
و از این دست مشکلاتی که زیاد بود.😤
باید چکار میکردم؟؟🧐
یه روز متوجه شدم که امروز روز آخریه که امکان غیرحضوری کردن درسها وجود داره.
هیچی از غیرحضوری نمیدونستم و فقط اطلاعیه رو روی برد حوزه دیده بودم.
یه سر به مرکز غیرحضوری زدم و یه سری اطلاعات اولیه گرفتم که بازم هیچی نفهمیدم😅 اسکورم و فایل و ...🤨
تو ساعت آخر با توصیه اکید همسرم رفتم برای درخواست غیرحضوری کردن دروس.
چون معدلم خوب بود، راحت با درخواستم موافقت شد.😊
تو این چند سال، جزو طلاب ممتاز بودم و ازم تقدیر میشد.
از اون ترم روند درس خوندن من تغییر کرد.😉
غیرحضوری!
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif