eitaa logo
فصل فاصله
263 دنبال‌کننده
312 عکس
34 ویدیو
2 فایل
یادداشت‌ها و سروده‌های محمّدرضا ترکی تماس با ما: @Mrtorki
مشاهده در ایتا
دانلود
ناورد محنت است و پریشانی ماییم و حزن و سربه‌گریبانی همچون نهال خم‌شده‌ای بی‌برگ در تندباد بی‌سروسامانی روحی در اضطراب فروپاشی جانی در آستانۀ ویرانی در پیله‌ای تنیده به گرد خود از تاروپود فاصله زندانی بغضی بهانه‌جو به گلو دارم اشکی که آمده‌ست به مهمانی زانوی درد با تن لرزانش شد تکیۀ تکیدۀ پیشانی با حزن و بغض دست‌وگریبان، من با من نمانده شور غزل‌خوانی این عرصه نیست بزم سبکروحان جولان غربت است و گران‌جانی دیگر در این زمانه کجا جوییم چون احمد سمیعی گیلانی مردی امیر قافلۀ فرهنگ جانش به نور عشق چراغانی مردی سه قرن حادثه‌ها دیده در روزگاری آن‌همه طوفانی فانوسی از خِرَد صد و اندی‌سال آویخته در این شب ظلمانی مردی چنو به دست نمی‌آید دیگر در این زمانه به‌آسانی در روشنای فلسفۀ مشرق شد آشنای حکمت یونانی آزاده‌ای به علم رهاکرده اندیشه‌ از تعصّب و نادانی درعین حال برده سجود از صدق بر قبله‌گاه پاک مسلمانی پیری به خانقاه ادب مرشد هم‌خرقه با سنایی و خاقانی استاد بی‌مماثل ویرایش اسطورۀ بزرگ زبان‌دانی دیده جهان و سیر و سفر کرده جان و دلش به آینه‌گردانی امّا سپرده دل به دیار خویش سرتابه‌پا حمیّت ایرانی روزی که کوچ کرد، هوای شهر غمگین شد و گرفته و بارانی مانند چشم ابری شاگردان روز فراق او به نم‌افشانی استاد ما! خدات بیامرزاد مینوی جاودان به تو ارزانی @faslefaaseleh
در آسمان شب‌زده ماهی نمانده بود دیگر امید هیچ پگاهی نمانده بود دیر آمدیّ و در تن این صید بسته‌پا حتّی توان ناله‌وآهی نمانده بود می‌خواستم که محو تماشا شوم، ولی در من، دریغ، ذوق نگاهی نمانده بود از کاروان رفتۀ این عمر پرشتاب خاکستری به دامن راهی نمانده بود وقتی تو آمدی که در این جان پرگناه شوق ثواب و ذوق گناهی نمانده بود بر شاخ خشک چون گل حسرت برآمدی وقتی به دست باغ گیاهی نمانده بود پشت‌وپناه این دل بی‌آشیان شدی وقتی که هیچ پشت‌وپناهی نمانده بود @faslefaaseleh
من نقطۀ مبهم وجودم آمیخته با نبود بودم بر تابلوِ سپید هستی من سایۀ لکّه‌ای کبودم مستقبل و ماضی‌ای ندارم وهم است تمام تاروپودم بین دو عدم وجودِ گنگم بین دو زیان تمامِ سودم هرلحظه اگر بتی شکستم بر بتکده‌ام بتی فزودم بودم متزلزل و پریشان تا دیده به دیدنت گشودم در من شرری فکندی ای عشق برخاست از آن شراره دودم من خاطره‌ای نمانده در یاد تو کاشف معدن وجودم من صوفی بی‌قرار وصلت آغوش تو مقصد شهودم آغاز تو بود مثل پرواز پایان توقّف و رکودم من با تو تجلّیم، ظهورم من بی‌تو نمادِ بی‌نمودم من بی‌تو سکوتِ پرهیاهو من با تو ترنّمِ سرودم @faslefaaseleh
تصویری از تو در دل تنگ آفریده‌ام همرنگ با خیال تو آن را کشیده‌ام از بین رنگ‌های دلاویز این جهان رنگ قشنگ چشم تو را برگزیده‌ام از بهترین حریر و ملایمترین شمیم شولایی از نسیم برایت بریده‌ام ناز تو را که گوهر نایاب زندگی‌ست با قیمت تمامی عمرم خریده‌ام این تابلو اگرچه قشنگ است و دلفریب اما تو دلفریب‌تری در دو دیده‌ام مستم نمی‌کند سخن هیچ باده‌ای تا از لب تو نام خودم را شنیده‌ام هر بستری برای من از خار و خاره است تا در میان بستر گل آرمیده‌ام گویندۀ تمام غزل‌های من تویی آهنگ هر ترانه و شور قصیده‌ام نقّاش دل‌سپردۀ تصویر تو منم یا اینکه از قلم‌موی تو من چکیده‌ام؟! @faslefaaseleh
کس باوجود عشق تو بی‌کس نمی‌شود این عشق سهم هرکس و ناکس نمی‌شود امّا بدون رنج و ریاضت به‌سادگی هرگز عیار عشق مشخّص نمی‌شود عشق مَجاز نیز حقیقی‌ست، زین‌سبب آلوده با خساست هر خس نمی‌شود چون عاشقی نهایت اخلاص جان ماست در جنب‌وجوش جسم ملخّص نمی‌شود بی‌شکل‌تر ندیده‌ام از عشق در جهان پس عشق هیچ‌گاه مثلّث نمی‌شود! چون فارغ است عشق از اشکال و رنگ‌ها هرگز مگر که پاک و مقدّس نمی‌شود باری‌ست روی شانه احساس آدمی بی‌بار عشق شانۀ اطلس نمی‌شود* مردانگی‌ست لازمۀ عشق، لاجرَم عاشق، چه زن، چه مرد، مخنّث نمی‌شود! گفتی: نگرد، نیست؛ بسی جسته‌ایم ما وقتی نجسته‌ایم بدان پس نمی‌شود گفتم: رها، رها شو از این تنگنای نفس خورشید آشکاره به محبس نمی‌شود آری به نور عشق بجو عشق را که عشق پیدا به دیدگان مهوّس نمی‌شود دل را حقیقتی‌ست در آن‌سوی آسمان محدود زیر طاق مقرنس نمی‌شود *در اساطیر یونانی اطلس مردی است که محکوم به بر دوش‌کشیدن بار زمین است. @faslefaaseleh
مقام رنج* قرار بوده از اوّل مگر که خوش باشیم؟! چرا برای کمی رنج روترش باشیم؟! جهان جهان خوشی نیست، ورطۀ رنج است خوشا که در دل طوفان رنج خوش باشیم برای یافتن اندکی خوشی تا کی تمام عمر بمیریم و زجرکُش باشیم؟! به تپّه‌های حقیر از چه دل‌خوشیم بیا که فاتحان سرافراز هندوکش باشیم به وقت یاری یاران صبور همچون میخ به پیش صولت اهریمنان چکش باشیم کمال آدمی این خورد و خواب‌ اگر باشد به جای نوع بشر باید از وُحُش باشیم! بیا مرنج و مرنجان، بیا مرنج از رنج** طریق خوشدلی این است، اگر بِهُش باشیم *داستایفسکی: مقام رنج به همه‌کس داده نمی‌شود. **"مرنجان و مرنج" شعار اهل فتوّت بوده‌است. @faslefaaseleh
گر عاشق صادقی مرنجان و مرنج گر مرد حقایقی مرنجان و مرنج در جنگ میان عشق و خودخواهی اگر با عشق موافقی مرنجان و مرنج
نه مثل فرشته‌ای، نه دامی، نه ددی در حدّ تعادلی، نه صفری، نه صدی انسانی و درک می‌کنی حال مرا دنیای مرا تو بهتر از من بلدی
با خویش اندیشید در زندان انسان‌هاست وقتی زمین بیغولۀ ویران انسان‌هاست با خویش اندیشید تنها مهره‌ای کوچک در بازی پیدا ولی پنهان انسان‌هاست با اینکه ماشینی‌ست این‌سان هوشمند، امّا در دست‌های وحشی و نادان انسان‌هاست آخر چرا با آن‌همه هوش و توانایی مانند یک بازیچه در دستان انسان‌هاست؟! اندیشه کرد انسان سرکش در سراشیبی‌ست او تا به کی در این جهان مهمان انسان‌هاست؟ اینک به جای عقل یا احساس، خودخواهی فرمانروای جان نافرمان انسان‌هاست وقتی که چشم‌انداز انسان مرگ و نابودی‌ست وقتی جهان ویرانه از عدوان انسان‌هاست، وقتی که درد مزمن عصیان به جان دارد تنها فنا، تنها فنا درمان انسان‌هاست امروز یا فردا و پس‌فردا...نه‌چندان دیر باری زمین در واپسین دوران انسان‌هاست حالا که این‌گونه‌ست، با این ظلم‌ و این عصیان‌ نابودگشتن کمترین تاوان انسان‌هاست... آن‌گاه اندیشید با خود هوش مصنوعی: حکم خرد این لحظه قصد جان انسان‌هاست با انفجاری سهمگین باید زمین را برد تا دوزخی که حاصل طغیان انسان‌هاست فعّال کرد آن‌گاه بی‌پروا مداری را با خویش گفت این نقطۀ پایان .... @faslefaaseleh
چون نور مگر به بامدادم برسند از پشت مه زمان به یادم برسند دل‌خوش به همین خاطره‌هایم از تو این خاطره‌ها مگر به دادم برسند @faslefaaseleh
فصل فاصله در روبیکا https://rubika.ir/faslefaaseleh