#قسمت_هجدهم°°°
ماهان
عین 4 تفنگ دار وارد کوچه شون شدیم. مسعود ریز ریز صدای کارتون لوک خوش شانس رو در میاورد.
یهو میلاد جلومونو گرفت:(( دست نگه دارید! دسسسست نگه دارید!))
_:(( چیه؟!))
میلاد:(( به حکم مشاور مخصوص مدیر گروه یه سوال دارم!))
_:(( بپرس. به حکم حاکم گروه پاسخگو خواهم بود!))
میلاد:(( یا حاکم! برنامه چیه؟))
پیمان:(( به حکم سر لشکر گروه میگم: از جلو میریم قیچی شون میکنیم. خب دادا! اول میریم میشناسیم شون که شامل استعداد و توانایی ها میشه. بعد نیاز سنجی می کنیم. سپس از همون در وارد میشیم.))
جلوی مسجد رسیدیم. اونا داشتن کنار خرابه های مسجد بازی می کردن و ، امیر و سجاد هم داشتن با هم صحبت می کردن.
پیمان:(( حملههههههه!))
اروم وارد حیاط شدیم و بهشون سلام کردیم و با تک تک شون دست دادیم. چون امیر رو می شناختن و دوسش داشتن ، با ما زود صمیمی شدن.
مسعود به حکم تدارکاتچی گفت:(( آی کلوچه دارم! کلوچه! کی دلش کلوچه و ابمیوه میخواد؟!))
خود جوش براشون خرید کرد ،هر چند از ما پولشو گرفت! بعد از اینکه دور هم ابمیوه و کلوچه خوردیم اسم تک تک شونو پرسیدم و مسعود به سرعت صوت نوشت. باهاشون یه کمی وسطی و والیبال بازی کردیم. تو زمان استراحت هم گفت و گو کردیم. وقتی باهاشون حرف میزدیم و پیمان تمامی گفت و گو ها رو ضبط میکرد. چون اگه قرار بود مسعود اینا رو هم بنویسه که سیم های دستش اتصالی می کرد! پیمان و میلاد طوری قیافه گرفته بودن که انگار وسط عملیات خنثی سازی بمب اتم نشستن. تمرکز بیش از حد شون منو می خندوند. با دست پر رفتیم پارک که سه تا خیابون بالاتر بود. همه ی اطلاعات رو گذاشتیم روی میز و مذاکرات 3 +1 شروع شد.
مسعود:(( شایان 8 ساله، از اون شیطونا که دیوار راستو بالا میره. ))
پیمان:((بچه ی باهوش اما شیطونیه. خیلی هم خوش سر و زبونه. به گفته ی امیر این همه بیش فعالی باعث میشه کارای عجیب بکنه مثل همون بادکنکا با گاز شهری!))
مسعود:(( جواد 5ساله ، همونی که تی شرت ابی پوشیده بود.))
پیمان:(( بچه اییه که خیلی به تمیزی و مرتب بودن اهمیت میده. بالای 10 بار گفت کی قراره این اشغالا جمع بشه. حتی می گفت توپ رو به لباسم نزن کثیف میشه.))
مسعود:(( علی 7 ساله. همونی که یه دندون بالاش افتاده بود.))
پیمان:(( خیلی معصوم و نازه. حرف گوش کنه و بسیار اروم. کاملا بر خلاف شایان.))
_:(( با تشکر از پیمسود عزیز! اقا میلاد حرفی؟ نظری؟))
میلاد:(( یه کم فکر میکنم. الان اطلاعات تو سرم قاطی پاتیه. بهتون میگم تا امشب.))
پیمان:(( باس حسابی بترکونیم.))
میلاد:(( فک کنم سر لشکر مون باید یه بمب خوب اماده کنه. بووووم!))
#رمان_نسل_نو 🇮🇷
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
🔆 #فراخوان_عضویت در مضمارنوجوان
⬅️برگزاری
🚩دوره هاواردوهای تربیت تشکیلاتی🚩
⬅️آشنایی با
🏀 بازی های تربیت تشکیلاتی🏀
⬅️ تربیتِ
💯 مدرس و مربی تربیت تشکیلاتی💯
#مجموعه_ها_مربیان_دانش_آموزان
🔆مدرسه تربیت تشکیلاتی نوجوان مضمار
https://eitaa.com/joinchat/566296620Cb6b44ca14e
🔅من کی اَم؟! تو کی ایی؟!🔅
همیشه شب به نتیجه میرسم، صبح که بلند میشم انگار یک فردِ دیگه ام
دوباره همون آش و همون کاسه.
اصل دغدغه بر سر چگونه بودنه!یه بار دوست دارم این گونه باشم، یه بار آن گونه!هیچ وقت سعی نکردم خودم رو پیدا کنم ببینم او چگونه است...
تا به حال چقدر سعی کردیم خودمون رو بشناسیم؟!
رسول خدا صل الله علیه و آله فرمودند: «اعلمکم بنفسه اعلمکم بربه » داناترین شما به خویشتن، داناترین شما به پروردگار است .
پس خودشناسی مسیریه که اگه طی کنیم به خداشناسی میرسیم
خودشناسی یعنی چی؟
یعنی من بدونم کی هستم، از کجا اومدم، برای چی اومدم، و قراره کجا برم و چیکار کنم؟.
🍀🍀🍀
#خودشناسی
#قسمت_اول
#مقدمه
#نوجوان_تشکیلاتی_تمدن_ساز
#قرن_نو_نسل_نو
🌱مدرسه تربیت تشکیلاتی نوجوان مضمار
https://eitaa.com/joinchat/566296620Cb6b44ca14e
شجاعت رو که به خونت تزریق کنی ،باهات چیکار میکنه؟ 😎
#شجاعت۳ #خودشناسی
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
بنظرت اونیکه شجاعت خونش افت کرده ، چه علائمی داره؟ 😟
#شجاعت۴ #خودشناسی
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
#قسمت_نوزدهم°°°
المیرا
امروز دوباره فاطمه با حال زار پیام داد. خودشناسی رو پیگیری کرده بود و نتیجه هم گرفته بود اما باز یه جای کار اشکال داشت. دوباره صداش رنگ نا امیدی و ترس داشت. انگار هیچ وقت موفقیت هاش و استعداد های خیلی زیادش به چشمش نمی اومد. من در مقابل اون هیچی از خیاطی سر در نمی اوردم.
_:(( چرا باز ناراحتی؟ تو میتونی یه خیاط حرفه ایی بشی! استعدادی که تو تو طراحی لباس داری من به اندازه ی یه ارزن هم ندارم.))
فاطمه:(( نه. اینطوریام نیس. من که نمیتونم یه پیراهن بدوزم. الگوشو از اینترنت گرفتم اما نشد. رو کاغذ با سختی خوب شد ، فک نکنم رو پارچه خوب بشه.))
بین خودمون بمونه! یه بار برای کار دستی مدرسه اومدم مدلای مختلف رو کوک بزنم که پارچه رو دوختم به شلوارم! حالا همین فاطی خانوم مانتو و لباس عروس طراحی میکنه ، اونوقت حس میکنه که یه بی عرضه به تمام معناست! هووووفففففف! با کی شدیم همکلاسی؟!
_:(( تو هنوز اول دبیرستان نرفتی میخوای پیراهن بدوزی؟! صبر کن یه شبه که نمیشه ره 100 ساله رو رفت!))
فاطمه:(( دیروز دوباره دختر خالم زنگ زد که چرا می خوای بری هنرستان؟! سعی کردم بهش بگم که خیاطی رو دوست دارم اما نشد. راستش ترسیدم که مسخرم کنه یا هر چی. اسم کلاسای خصوصی رو گفت و مشاور های کنکور و من فقط شنیدم. حتی قرار شد کتاباشو بهم بده که پیش پیش بخونم و اماده بشم.))
_:(( این چه حرفیه فاطی!؟ این زندگی توئه! چرا باید مسخرت کنه؟ قراره تو تو این فرصت زندگی کنی پس طوری باش که بتونی لذت ببری. بگو نه! نمیخوام تجربی بخونم! نمی خوام تو این مسیر بیام! میخوام برم دنبال علاقم!))
فاطمه:(( دختر خالم میتونه حرفشو بزنه اما من نه. اگه بعدا خیاط خوبی نشم چی؟ اگه شکست بخورم؟!))
_:((چرا می ترسی؟! خودتو کوچیک نبین. تو می تونی بهترین باشی پس با انرژی منفی دادن به خودت این فرصت رو از بین نبر!))
فاطمه:(( اما...))
_:(( اما و اگر نداره! بگو من می تونم! من پیروزم!))
اه کشید. نه ظاهرا روش جواب نمی داد. کار اساسی تر و عمقی تر از این حرفا بود. یه حسی بهم میگه که اگه قراره یه روز مشاور بشم باید کارمو از الان شروع کنم و به یکی عزت نفس بدم. خب ظاهرا باید برم تحقیق کنم تا بتونم حال دوستمو بهتر کنم. پس بی معطلی پیش به سوی خوب کردن حال فاطی!
#رمان_نسل_نو 🇮🇷
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعد از کربلا دیگر هیچ بهانهای برای یاری نکردنِ امام پذیرفته نمیشود...
حضرت رقیه به ما آموخت که میشود حتی با سلاح اشک، در گوشۀ یک خرابه، خواب را از چشم یزیدیان ربود...💔
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
ورود ترسو ممنون🔴🚫
نشونه های فردی که شجاع نیست چیه؟
#شجاعت۵ #خودشناسی
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
کجای کار میلنگه که ترس مهمون اجباری دلامون میشه؟
#شجاعت۶ #خودشناسی
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
ببین،چقدر برای رسیدن به نتیجه نگرانی و از شکست نترسیدین؟
#شجاعت۷ #خودشناسی
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
#قسمت_بیستم°°°
امیر
یه موکت پهن کرده بودن کف حیاط خونه حاجی و داشتن همه با هم نقاشی می کشیدن. منم اومده بودم اینجا و مثل ناظر کیفی وایساده بودم بالاسر کارگر ها. دیروز یه کامیون اومد و خرابه های مسجد رو برد امروز هم دوتا مهندس اومدن و دارن نقشه می کشن تا یه مسجد دیگه بسازن. پسر حاجی ، اقا محسن اومد سمتم.
اقا محسن:(( امیر جان شما برو خونه پیش بچه ها. ممکنه زیاد با پسرت خالت صمیمی نباشن و یه کم غریبی کنن. ولی خدا خیرتون بده که این بچه ها رو به حال خودشون ول نکردین.))
_:(( چشم اقا محسن. کاری نمی کنیم که! پیش حاجی درس پس میدیم. خدا کنه زود تر خوب بشن.))
اقا محسن:(( انشاءالله.))
به خونه رسیدم و دیدم که بعله! ماهان و دوستاش به دوران ابتدایی خودشون برگشتن و حسابی با بچه های محل ما رفیق شدن. نقاشی ها شونم استادیوم فوتبال بود با چند تا بازیکن قرمز و ابی پوش که طرفداراشون تشویق شون می کردن. میلاد و شایان واقعا سر قرمز یا ابی بودن برای هم کری میخوندن. وقتی پیش شون نشستم و به هم سلام کردیم، من پارچ و لیوانایی که روی سکو بود رو نشون جواد دادم و گفتم:(( اونا رو حاج خانوم داده ببریم برای مهندسا. بریم بدیم بهشون؟ تو این هوا حتما خیلی تشنن.))
جواد با لبخند سر تکون داد.
میلاد:(( من باهاش میرم. امیر تو تازه اومدی.))
شایان:(( چی شد؟ داشتی می گفتی توپ تانک فشفشه...))
میلاد:(( اصلا هر چی که تو میگی. من تسلیم!))
بعد از رفتن میلاد و جواد ، مسعود به شایان گفت:(( شایان میشه کمکم کنی توپو باد کنیم؟))
شایان:(( اره بریم.))
مسعود:(( چه پسر گلی!))
شایان:(( خیلیا میگن من بچه ی بدی ام! فکر می کنن مسجد به خاطر من خراب شد. من اون بادکنکا رو با نایلون درست کردم اما من شیر گازو بستم. به خدا راست میگم!.))
ماهان:(( ما هم می دونیم تو باهوشی و هواست به همه چیز هست.))
شایان:((اما علی موقع باد کردن نایلونا نیومد.))
علی:(( خطرناکه. حاجی دلخور میشه اگه بریم تو اشپز خونه. شایان هی میگفت بیا تا نیومده. اما من نرفتم! حاجی اجازه نداد به ما که بریم!))
داشتم شاخ درمیاوردم! دو تا بچه به این کوچیکی اینقدر خوب بلد بودن حرف بزنن و تصمیم بگیرن! شایان که با شجاعت و شفافیت از خودش دفاع کرد هرچند میدونست کار اشتباهی کرده و ممکنه براش بد بشه اما همه رو گفت! راستشو گفت! علی هم که با جدیت جلوی کار غلط شایان ایستاده بود و به هیچ وجه حاضر نشد همراهیش کنه. لبخند گرمی رو صورت ماهان بود که معلوم بود از کارش و انتخابش راضیه و داره ذوق مرگ میشه از اینکه در موردشون اشتباه نکرده.
ماهان:(( نظرتون چیه تا وقتی اذان بشه توپ بازی کنیم و بعدش نماز بخونیم؟!))
علی:(( من بلدم وضو بگیرم!))
شایان:(( منم بلدم!))
پیمان:(( احسنت! دمتون گرم!))
فکرم رفته بود سر این موضوع که بچه های کوچیک میتونن جلوی خودشونو بگیرن و راحت نه بگن. یا میتونن به کار بد شون اعتراف کنن و برای خلاصی از مشکل دروغ نگن. ما چی؟! ما هم میتونیم؟!
#رمان_نسل_نو 🇮🇷
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تلاش های نسل نویی ها برای تقسیم حالِ خوبِ این روزها ...
تلاش مثال زدنی و پر از انرژی #دهه_هشتادی_ها 💥
#همکلاسی_وقتشناس
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
سلام به همه شما همراهای مضمار نوجوانی😍
شبتون بخیر✋
ممنون از همه شما عزیزانی که #بیست_قسمت جذاب از #رمان_نسل_نو رو خوندید و با ما همراه بودید😎
لطفاً با شرکت تو نظر سنجی زیر نظرتون رو بهمون برای بهتر شدن رمان برسونید🤝
⏬⏬
https://EitaaBot.ir/poll/4a6hxb?eitaafly
⏫⏫
#نظرسنجی
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
چجوری بفهمیم که ترس به دلمون اومده و مانع شده که کارهای بزرگ و شجاعانه انجام بدیم؟ 🤔
#شجاعت۸ #خودشناسی
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
ترس نمیذاره ما با مسائلی که نمیشناسیم مواجه بشیم چه تو کارای جمعی چه کارای فردی! درمانش چیه؟
#شجاعت۹ #خودشناسی
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه ذره منو ببین
مگه من چندتا امام حسن (ع) دارم ... 🏴
حرم و نام و وجودش همه شد وقف حسین
هر حسینیه که برپاست خیام حسن است
دست ما نیست اگر سینهزن اربابیم
این مسلمانی ایران ز کلام حسن است
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
#قسمت_بیست و یکم°°°
مهسا
نمیدونم رو چه حسابی مدام از من می پرسید چی کار کنه؟! خب من مگه درسشو خوندم؟ من مگه معلمم؟ روانشناسم؟ چیم دقیقا؟! دلیلشم این بود که چون من تو بچگی خیلی با المیرا بازی کردم پس باید بدونم. یا اینکه دلش میخواد اسم منم پای این کار باشه. به ناچار زنگ زدم به هر کی که فکر میکردم میتونه کمک کنه. یه چیزایی دستم اومد اما مطمئن بودم که اگه از خلاقیت خودم استفاده نکنم ، ما و پروژه با هم میریم به فنا! ماهان که کلا از خوشی لای ابر ها سیر می کرد. مثل همیشه خوش بین و پر انرژی، انگار میدونه که همه چی قراره عالی پیش بره! داداش یه کم سرتو بچرخون و به ما زمینیا یه نیم نگا بنداز!
امروز داشتم برای دوستای کوچولوی ماهان کاردستی درست میکردم. پیام قرانی اخلاقی مناسب برای سن شون که هم 4 تا کلمه یاد بگیرن و هم ترقیب بشن به سمت قران و هم بازی کنن. مامانمم سرش گرم شده بود. موقع هایی هم که پیش مادرجون میرفت ماهان کمکم می کرد.
ماهان و دوستاش پول جمع میکردن و مسئول تدارکات شون وسیله ها رو میخرید و یاورد اینجا. فرمانده گروه محتوا درمیاورد. عضو ساده مسئول ایده دادن برای طرح کاردستی ها و یا قالب ارائه ی محتوا بود. ماهان رهبری میکرد. منم که هیچ کاره ی گروه شون بودم باید تولید میکردم. ماهان و مامان یه کم کمک می کردن .
مثلا یه شیر کشیده بودیم و روی بدنش نوشته بودیم:( و بالوالدین احسانا= به پدر و مادر خود نیکی کنید.)
یا مثلا روی یه دایناسور که مسواک تو دهنش بود نوشتیم:( النضافت من الایمان = رعایت نضافت از ایمان است.)
کلی هم شعر بچه گونه برای هر موضوع داشتیم که روش می نوشتیم یا ماهان و دوستاش باهاشون کار میکردن. بازی و درس با هم بود و هر دو طرف ازش لذت می بردن.
حیاط حاج اقا هم شده بود پاتوق شون. انگار مهد کودک قرانی راه انداخته بودن. خود حاج خانوم با کمال میل ازشون پذیرایی می کرد و هواشونو داشت. گاهی هم انگار میومد و رو سرشون دست می کشید و بهشون خوراکی میداد. خلاصه اینکه خیلی حال می کردن.
یه شب که ماهان اومد خونه یه طوری بود. یه حال غریبی داشت! رفت رو بالکن و منم با یه سینی چایی پشت سرش رفتم تا باهاش حرف بزنم.
ماهان می گفت:(( با اینکه خیلی کوچیکن اما گاهی بزرگ ترین درس ها رو بهمون میدن. میدونی مهسا ، الان تو یه سنی هستیم که داریم وارد دنیای ادم بزرگا میشیم. اما من میخوام همینجا بین دنیای اینا خودمو جا بزارم. میخوام قلبم و روحم مثل اینا باشه. دنیای ادم بزرگا جای خطرناکیه! جایی که همه به نبال پول، شهرت ، ثروت و کلا مادیات هستن و خودشونو بقیه رو فدای خواسته های کوتاه مدت شون میکنن. دنیاشونو بوی دروغ و ریا و بی رحمی پر کرده و تو خشم و نامهربونی خلاصه میشه. اونا از ته دل نمی خندن ، از چیزای کوچیک اذت نمی برن ، به دنبال انتقامن و فقط خودشونو میبینن. اونایی هم که یه ذره خوب موندن ، سعی کردن قلب شونو مثل قلب یه بچه، پاک نگه دارن ، سعی کردن خوبی و زیبایی رو تو وجودشون تو هر شرایطی به جریان بندازن. تو هم نرو تو دنیای اونا! حیف میشی.))
_:(( منم باهات می مونم تو دنیای بچه ها. اما ماهان یه قولی بده. بیا با هم و با دوستامون دنیای ادم بزرگا رو حداقل یه ذره عوض کنیم. بیا قشنگ ترش کنیم. ادم بزرگ باشیم و مثل اونا تصمیم بگیریم ، اما قلب مونو به فطرت مون نزدیک نگه داریم که همون تقوا میشه. اینطوری بهتر میشه تو دنیای ادم بزرگا دووم اورد و زندگی کرد.))
#رمان_نسل_نو 🇮🇷
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
اوست نشسته در نظر...
من به کجا نظر کنم؟
حسین (ع) ....
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
مرکز اردویی تربیتی فصل نو نسل نو
ترس نمیذاره ما با مسائلی که نمیشناسیم مواجه بشیم چه تو کارای جمعی چه کارای فردی! درمانش چیه؟ #شجا
قسمتهای قبلیِ شجاعت روخوندی؟
تجربه وقتهایی که از خودت شجاعت نشون دادی رو با ما به اشتراک بگذار😎
@nasli_no
#شجاعت #خودشناسی
(با جستجوی هشتگ #شجاعت به مطالب شجاعت میرسی😉)
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
#قسمت_بیست و دوم°°°
المیرا
بهش گفتم:(( بیا منطقی فکر کنیم و حرف بزنیم در مورد خودم و خودت. اول با من شروع می کنیم. اولین چیز مهم اینه که ادم منصفی باشیم.یعنی هم خوبی و هم بدی رو به یک اندازه بنویسیم و روش زوم کنیم. مثلا من ادم مهربونیم اما زود عصبی میشم. یا مثلا اشپزیم خوبه اما خیاطیم افتضاحه. نباید به خاطر اینکه نمی تونم خیاط خوبی باشم خودمو سرزنش کنم. باید تا حد توان تمرن کنم اما برای اشپزی خودمو تشویق کنم و تلاشمو ببرم بالا تر تا حرفه ایی تر بشم. اما اگه مثل تو فقط بگم من نمی تونم پس خنگ و ناتوانم، فقط حال خودم بد میشه و از خودم متنفر میشم.))
فاطمه:(( اما من فقط خیاطیم خوبه نه چیز دیگه! اما تو یا دختر خالم چندتا استعداد دیگه هم دارین.))
_:(( اگه بگردی تو خودت پیدا می کنی. حتما تو هم داری و تا حالا بهش توجه نکردی. انسان سرشار از انواع استعداد هاست! فقط باید با اعتماد داشتن به خودش به سمت کشف این استعداد ها بره و از شکست یا هر چیز بدی نترسه!))
فاطمه:(( وقتی گفتی برو سراغ خود شناسی ، اول از شناخت خدا شروع کردم و چیز هایی مثل اینایی که گفتی توش بود. این یعنی وقتی ادم خدا رو بشناسه ، چون افریده ی خداست ، سعی می کنه اون ویژگی ها رو تو خودش پیدا کنه. بعدش بهتر میتونه تصمیم بگیره. من حس می کنم تصمیم درستی گرفتم اما هنوز خودمو ناقص میبینم انگار که خیلی چیزا کم دارم.))
با لبخند نگاهش کردم. مثل یک موج تو عصر تابستونی اروم بود اما نیاز هایی قلقلکش میداد. نیاز هایی مثل شناخت کامل و رسیدن به تکامل. اگه به اونا میرسید قطعا اروم تر از این می شد اما راکد نه.
_:(( ببین اگه دخترخالت همه فن حریفه تو هم هستی! کافیه همون طور که به اون انرژی مثبت میفرستی به خودت هم انرژی بدی. هر روز بگی که من میتونم و من توانمندم. اگه دختر خالت حافظه ی خوبی داره تو هم عوضش هوش ریاضی خوبی داری! اگه اون نقاش خوبیه، تو خیاط خوبی هستی یا دست پختت عالیه. خودتو دست کم نگیر. اشتباهاتتو بپذیر اما خوبی هاتو هم با چشمای باز تر نگاه کن.))
تو فکر فرو رفته بود که در خونه زده شد. امیر از پیش دوستاش بر گشته بود. یه سره یا الله می گفت و داخل نمی اومد. لابد کفشای فاطمه رو دم در دیده بود و فهمیده بود مهمون داریم. میخواست مطمئن شه که همه چیز مرتبه بعد بیاد داخل. فاطمه چادرشو سرش کرد.
امیر از پشت در صدا زد:(( المیرا خانوم...))
رفتم پیش در:(( جانم داداش بیا تو.))
امیر:(( مشکلی نیست؟))
_:(( نه دوستمه. بیا مشکلی نیست.))
امیر یه یا الله دیگه گفت و داخل شد. همون طور که سرش پایین بود به فاطمه سلام کوتاهی کرد و خوش امد گفت. بعد هم از بی موقع اومدنش عذرخواهی کرد و رفت تو اتاقش. فاطمه یه کمی موذب شده بود اما بهش اطمینان دادم که امیر بیرون نمیاد. قرار شد تو یه فرصت مناسب تر دوباره صحبت کنیم.
فاطمه:(( خانوم مشاور ویزیتتون چقدر میشه؟))
_:(( بی مزه! خوب رو حرفام فکر کن.))
فاطمه:(( حتما!))
#رمان_نسل_نو 🇮🇷
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
با کلیک روی لینک های زیر به پست های شجاعت میرسید و میتونید با خوندنش حسابی لذت ببرید ، با ما همراه باش تا خودتو بهتر بشناسی😉
🔹من کی ام ؟ تو کی ای؟
https://eitaa.com/mezmar_nojavan/2347
🔹دلِ شیر داری؟
https://eitaa.com/mezmar_nojavan/2349
🔹چرا میگیم شجاع باشید؟
https://eitaa.com/mezmar_nojavan/2350
🔹شجاعت رو که به خونت تزریق کنی باهات چیکار میکنه؟
https://eitaa.com/mezmar_nojavan/2351
🔹بنظرت اونیکه شجاعت خونش افت کرده چه علائمی داره؟
https://eitaa.com/mezmar_nojavan/2352
🔹نشونه های فردی که شجاع نیست چیه؟
https://eitaa.com/mezmar_nojavan/2355
🔹کجای کار میلنگه که ترس مهمون اجباری دلامون میشه؟
https://eitaa.com/mezmar_nojavan/2357
🔹ببین چقدر برای رسیدن به نتیجه نگرانی و از نتیجه میترسی؟
https://eitaa.com/mezmar_nojavan/2358
🔹چجوری بفهمیم که ترس به دلمون اومده و مانع شده که کارهای بزرگ و شجاعانه انجام بدیم؟ 🤔
https://eitaa.com/mezmar_nojavan/2362
🔹ترس نمیذاره ما با مسائلی که نمیشناسیم مواجه بشیم چه تو کارای جمعی چه کارای فردی! درمانش چیه؟
https://eitaa.com/mezmar_nojavan/2363
🔹قسمتهای قبلیِ شجاعت روخوندی؟
تجربه وقتهایی که از خودت شجاعت نشون دادی رو با ما به اشتراک بگذار😎
@nasli_no
https://eitaa.com/mezmar_nojavan/2367
#شجاعت #خودشناسی
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
همه ی ما دوست داریم عزیز باشیم و ازطرد شدن و تحقیر شدن فراری ایم، تا حالا به این فکر کردید این حس از کجا میاد؟
#عزت_نفس #خودشناسی
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan