eitaa logo
مجموعه اردویی تربیتی فصل نو نسل نو 🏕
5هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
69 فایل
✨مجموعه اردویی تربیتی فصل نو نسل نو✨ 🔺آیدی رزرو اردویی @fasle_no1400 09114439470 🔺ادمین و تبلیغات کانال @admin_fasle_no
مشاهده در ایتا
دانلود
✳️بخش هایی از زندگی نامه 🔰 3️⃣ بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نسل نویی های پرانرژی و نوجونای همراه مضمار اینبار تصمیم گرفتن رکورد خودشون رو تو ورزش کردن بزنن💪 گزارش ورزشی از نوجون های نسل نو رو😉 مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
در حد فیل از قحطي برگشته ناهار خوردم که جون کار کردن داشته باشم. 😄 قیافه ی مامانم دیدنی بود!😆 آخرش هم تاب نیاورد و به روم آورد. مامان:((بچه اینقدر زیاد نخور معدت مگه چقدر جا داره؟ یهو میترکه کار دستمون میدیا!))😬😳 غذا رو قورت دادم و گفتم:(( مامان دارم میرم کار کنم. وسطش ضعف کنم چی؟ کارا همینجوری هم کند پیش میره!)) مامان:(( داری میری کار کنی، اونجا یه چیزی هم برات میزارم که بخوری.))😑😐 _:((مامان همین جوری هم وقت مون در روز کمه. حالا من بشینم بخورم؟!))🙄😬 مامان:(( بچه تو که شتر نیستی همه چیو بتونی ذخیره کنی! عه! گوش بده دیگه!)) _:((باشه مامان باشه اصلا هر چی تو بگی!)) آخرش هم مامانم یه بقچه داد زیر بغلم و ما رو با یه کامیون سفارش و لباس گرم فرستاد سر کوچه.😑 امیدوار بودم بقیه بهم نخندن و نگن که سجاد سوسول و بچه ننه ست.😬😶 تا اینکه پام رسید به پروژه و دیدم همه همین جورین!😳😆 انگار همه ی مامانا فکر میکنن که این کار خطرناکه و بیخود و بی جهت نگرانن. امیر:(( وای بچه ها خیلی خوشحالم که شما ها هم با دست پر اومدین وگرنه از خجالت آب می شدم.))😓😉 ارمان:(( مامانا همینن دیگه. کی می خوان دست از این الکی نگران بودن بردارن؟!))🙄😒 حامد:(( انگار بهشون پول میدن که نگران بشن!))😒 وارد زمین مسجد شدیم و به سمت نزدیک ترین کارگری که اونجا بود رفتیم. امیر:((آقا سلام خسته نباشید. سر کارگر اینجا کیه؟!))🙂 آقای کارگر:(( شما ها؟!)) 🧐😮 پژمان:(( حقیقتش اینکه ما کارگر جدید هستیم. اومدیم کمک شما که زودتر همچی تموم شه.))😊😊 آقای کارگر:(( شما ها که بچه این! نکنه پدر و مادر تون فرستادن تون اینجا که ببینید اگه درس نخونین چی کاره میشین؟!😒😑 خب به اندازه ی کافی دیدین دیگه برین سر درس و مشق تون!))😒 ارمان:(( نه اصلا! شغل شما خیلی هم شریفه! نیومدیم که توهین کنیم اومدیم کمک کنیم!))😮😬 حامد:(( به خدا!))🙄🙄🙄 همون لحظه بود که یکی از داخل ساختمون نیمه کاره بیرون اومد و به نظر می اومد که سر کارگر خودش باشه.🤔 +:(( چه خبره اینجا؟! عا! آقا امیر و آقا سجاد و بقیه ی بچه ها ی این محل! خوب شد اومدین. منتظر تون بودم.))🤩 ارمان:(( شما؟!))🤔 +:(( من شریفی هستم. مهندس و سر کارگر اینجا. از دوستان خانوادگی حاج آقا احمدی.))😊 امیر:(( خوشبختیم! چه خوب شد که شما رو دیدیم. برای این دوست عزیز مون سوءتفاهم  شده بود.))🤩 آقای شریفی:(( ایشون امروز اومدن پیش ما و از ماجرا های اینجا خبر ندارن. اگه چیزی شده حق بدین و دلخور نشین.))😊😁 امیر:(( اختیار دارین آقا!)) شریفی :(( خب آماده این آقایون!؟))😁 _:((بله اوستا! از کجا شروع کنیم؟ چی کار کنیم؟!))🧑‍🔧 🇮🇷 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
°°° پیمسهلاد نگو بلا بگو! عاشق کربلا بگو!😅 میدونم ربطی به این قسمت نداره اما همین جوری یهو حس شاعریم اومد گفتم شما رو هم در جریان بزارم.😆 اخر این قسمت رمان دوباره بیاین این شعر رو بخونین ، کاملا متوجه میشین که تنها ربطش حضور پیمسهلاد هست! بگذریم. منو برو بچه های محل مون دیدیم که کار خیر به این خوشگلی جلومونه چرا توش سهیم نباشیم و ازش بهره نبریم؟! 🤔🤩همگی گشتیم و لباس هایی که کهنه ی و پاره شده بودن رو پیدا کردیم. البته اگه از مامانا مون می پرسیدیم که لباس گردگیری عید کجاست، اصلا نیازی به گشتن نبود.😐😉 همه سر یه ساعتی که میدونستیم امیر و دوستاش الان مشغول کار هستن ، به پارک محله مون رفتیم و منتظر تاکسی انلاین شدیم. 🕒 مسعود:(( میلاد دادا! خیلی پیشرفت داشتی از عید به این طرف. یه کم پسرفت کنی برای سلامتی خودت بهتره! کدوم لحظه ست که پیراهنت پاره بشه.))😳 میلاد:(( میگی چیکار کنم؟! کرونا نمیزاره ورزش کنیم.))😟😔 _:(( الان میام!))😊 پیمان:(( کجا؟ الان ماشین میاد!))😕😳 _:(( اومدم الان.))😊 با تمام قوا دویدم سمت خونه و بین راه زنگ زدم به مهسا. 📱مهسا به سرعت موشک ژاکت شل و ولم رو اورد جلوی در خداحافظی کردیم. همزمان با رسیدن من به پارک ماشین هم رسید. بعد از سوار شدن ژاکتمو انداختم رو شونه های میلاد. _:(( بپوش یه وقت یخ نکنی.))🙃 میلاد:(( گرمم نیس داداش خوبم!))🙂 _:(( لباست زیاد تنگه برات خوب نیست برای تو خیابون.🤫 این بهتره!)) مسعود:(( اتفاقا باعث میشه بیشتر عرق بکنی و زودتر چربی های دور شکمت برن سیزده بدر!))😅😉 میلاد:(( اگه کثیف یا پاره شه چی؟!))😬😬 _:(( این شل و ول ظاهرا قسمتش بوده که تو کار جهادی استفاده بشه. مطمئنم به خاطر همین ازت تشکر می کرد اگه زبون داشت.))😌🙃 مسعود:(( اگه برای میلاد تنگ باشه بعید نیست. میلاد با همه فرق داره!))😆😅 وقتی رسیدیم امیر و دوستاش سخت مشغول کار بودن. دو تا شون بیل میزدن ، ملات درست می کرد ، یکی هم با فرغون مواد رو جا به جا میکرد. پیاده شدیم و به سمت شون رفتیم. _:(( اقایون کارگر نمی خواین؟!))😎 امیر سرش رو بالا اورد و کلاهش رو در اورد. نفس نفس زنان سمت مون اومد.🥴 امیر:(( ماهان! بچه ها! شما اینجا چیکار می کنین؟!))😳 پیمان:(( اومدیم کنار شما یه کمی مردونه کار کنیم!))💪🏻😉 امیر:(( ولی اخه....))😕 میلاد :(( نه زحمت مون میشه و نه خانواده هامون ناراحت میشن. مسئله ی بعدی؟))😎😌 امیر:(( خب پس حرفی نیست. خوش اومدین!☺️☺️ باز خدا رو شکر کنین که مادراتون مثل مادرای ما با تدارکات و تجهیزات شما ها رو راهی نکردن!))🙄 مسعود:(( شکایت الکی نکن! 🤨این دل نگرانی های مامانا خیلی قشنگه. معلوم میشه که چقدر دوستت داره و براش مهمی!))🤫 _:(( تو کل این جهان بعید میدونم کسی مثل مامانای ایرانی هارو داشته باشه.🤔 حیف خاله ی دلسوزم که تو قدرش رو نمی دونی!😒 البته اینو با همه تون بودم!))😑🙄 میلاد:(( به کجا داره میره نسل جدید!))🙄 پیمان:(( با کیا شدیم 83 میلیون؟!😑 نگران اینده ی مملکتم شدم اصلا!))😬☹️ مسعود یهو زد تو خط مداحی :(( سلطان غم! چشم و چراغم مااادر! ماااادر پرستار دلم...))🤧😢 _:(( بسه برین سر کارتون شب شد!))🤣😅 🇮🇷 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
2.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قهرمانی ات مبارک پهلوان🥇🏆 پیروزی مقتدرانه ی ، پهلوان یزدانی ، ورزشکار اخلاق مدار را به شما نسل نویی ها تبریک میگوییم🌹 مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
°°° مهسا نزدیک ساعت هفت اومد خونه. خستگی از وجودش می بارید اما چیز عجیبی که وجود داشت کلافگی بود که سعی داشت پشت لبخند ساختگیش قایمش کنه. بعد از سلام و حوالپرسی اروم و مختصری رفت تو حمام و منم به پروین اعتصامی خوندنم ادامه دادم. وقتی صدای در حموم اومد مامان بهم اشاره زد:(( مهسا مادر بیا این سینی چایی رو براش ببر خستگیش در بره. الهی بمیرم! بچم خیلی خسته میشه در روز!)) _:(( خوب به اقا پسرت میرسی مهدیه خانوم!)) مامان:(( از دست زبون تو دختر! ندیدی قیافشو مگه؟! )) _:(( شوخی کردم! منم بودم براش چایی می بردم! به به! دستم درد نکنه چه چایی خوش رنگی.)) مامان:(( چند روز دیگه دانشگاه ها شروع میشه. امیدوارم این کار به درسش لطمه نزنه!)) _:(( باید برنامه ریزی خوبی برای خودش بکنه! اما بیشتر از خستگی انگار فکرش درگیر بود.)) مامان:(( نمیدونم والا!)) ماهان داشت موهاشو با حوله خشک میکرد اومد و روی مبل ولو شد و زل زد به چایی. ماهان اروم گفت:((دستت درد نکنه.)) _:(( همینقدر ممنونی؟!)) ماهان:(( میخوای زانو بزنم تشکر کنم؟!)) _:((نه بابا شرمنده نکنین ماهی خان!)) روی مبل نشستم و دوباره لای کتاب پروین رو باز کردم. ماهان همونطور که چایی شو فوت میکرد ، خیره به نقطه ایی نا معلوم ، تو افکارش غرق شده بود. صورت بی حال و فکر درگیرش به این حسو میداد که اتفاقی افتاده. نمیدونم! شاید هم چون زیاد خسته بود اینجوری بود! _:(( راستی خسته نباشی دلاور خداهم قوتت پهلوان. دوست داری برات بخونم؟!)) ماهان:(( هر جور که دوست داری.)) _:(( جز دانش و حکمت نبود میوه ی انسان/ ای میوه فروش هنر این دکه و بازار کز گفته ی ناکرده و بیهوده چه حاصل/ کردار نکو کن که نه سودیست ز گفتار ...)) ماهان خیلی اروم زیر لب گفت:(( هی خدا!)) _:(( چیزی شده؟! به قول عمه یه ککی به جونته!)) ماهان:(( چطور؟!)) _:((صدا و سیمات کمی آشفته است چخبره؟! کار و بار ردیفه اوستا؟!)) ماهان:((یه کمی سرم شلوغه. طوری نیس.)) _:((امروز همه چیز مرتب بود؟ همه ی ادما سر کار مشکل نداشتن؟!)) ماهان:(( امروز یکی از دوستای امیر رفته بود واکسن کرونا بزنه، تا دو روز نمی تونه بیاد. پیمان محدودیت زمانی داره و همیشه کم می مونه چون پشت کنکور مونده امسالو. به غیر از این همه چیز خوبه. بقیه هم رفتن پول جمع کنن اما هر چی زنگ میزنم خبری ازشون نیس!)) _:(( خب خدا رو شکر. بد به دلت راه نده!)) ماهان:(( من میرم دراز بکشم. برای شام صدام کن.)) ماهان رفت و با سوالی که برای منو مامان ایجاد کرده بود، ما رو تنها گذاشت. داشتیم به ماهان فکر می‌کردیم که تلفن خونه مون زنگ خورد. مامان:(( کیه؟)) ((! نمیدونم! ناشناسه):( _ مامان تلفن رو جواب داد. صدای جیغ جیغ یه خانومی از پشت تلفن کماکان به گوش می‌رسید. مامان:(( خودمم بله.... چی شده خانوم؟!.... یه کمی آروم تر بگو منم بفهمم... ماهان چیکار کرده؟!.... یا فاطمه ی زهرا!...)) 🇮🇷 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
°°° امیر بعد از تماس تلفنی که با دوست بابام داشتم ، تونستم ازش اجازه ی اجر هاشونو بگیرم. شانسی که اوردیم این بود که همون موقع داشتن خونه ی پدری شونو تخریب میکردن و اجر ها رو میخواستن بریزن دور. اینقدر که بیل زده بودم کف دستام درد می کرد اما حالا از اینجا به بعد کار ما سبک تر میشد. به جای اینکه یه تعداد مون کارگر اضافه باشیم میشینیم و اجر تمیز میکنیم. اینطوری تو پول مون هم صرفه جویی میشد. البته برای بحث پول هر چی ادم دست به خیر می شناختیم رو در جریان گذاشتیم. تو مزار ها هم با یه صندوق بچه ها می رفتن و نذورات مردم رو جمع می کردن. این مدیریت کردن پول رو مدیون بابامم. اگه کمکم نمی کرد تا حالا 10 بار فلج اقتصادی شده بودیم. البته باید بازم فکر کنیم که چجوری میتونیم پول دربیاریم یا هزینه ها رو کم کنیم. مطمئن بودم که اگه الان برو بچ این موضوع رو بدونن حسابی ذوق میکنن! مخصوصا میلاد که دیگه مجبور نیست راه بره و کار کنه. سری به گروه مون تو واتساپ زدم. همه از خودشون و کارا شون تو امروز خبر داده بودن به جز مسعود. تا اونجایی که یادم می اومد مسعود قرار بود بره یه قسمتی از بهشت زهرا و پول جمع کنه. به شوخی نوشتم:(( خداقوت به همه تون داداشیا. دم همگی گرم! فقط مونده مسعود بگه که امروز چی کار کرده. اقا مسعود نکنه میلیونی کاسب شدی همه رو زدی به جیب و ما رو دیگه نمیشناسی؟!)) دو تا استیکر خنده هم فرستادم که متوجه ی شوخی بودن حرفم بشن و سوءتفاهم نشه براشون. کسی ظاهرا انلاین نبود. تقریبا ساعت 7 شب بود و بهشون نمی اومد خوابیده باشن. بیخیال همه چیز نگاهی به درس هام انداختم. این چند وقتی که شروع به کار کرده بودم ، با اینکه اول سال تحصیلی بود اما داشتم عقب می افتادم. راستش اولش اصلا فکر نمی کردم که کار کردن و درس خوندن با هم اینقدر کار سختی باشه. یه جورایی انگار اولش اصلا به سختی هاش فکر نکرده بودم و الان اون سختی ها به خوبی حس میشد. واقعا دم بچه های کار و بی بضاعت گرم! این روزا بیشتر احوال اونا رو درک میکردیم. درک میکردیم که وقتی بی تفاوت از کنارشون رد میشیم چقدر خستگی شون بیشتر میشه. صدای گوشیم افکارمو یهویی پروند. ظاهرا پیام از همون گروه خودمون بود. میلاد:(( فک کنم مسعود با همه ی اون پولا رفته خوراکی خریده. الان سرش یه جا با اونا گرمه!)) سجاد:(( داداش چرا همه چیز و به شکم ربط میدی!؟)) پژمان:(( مطمئنم رفته خارج!)) _:(( خخخخخخخخخخ! دیوونه ها!)) یهو سر و کله ی پیمان پیدا شد. پیمان:(( چی شده؟ چی میگین؟!)) پژمان:(( مسعود ظاهرا اختلاس کرده ازمون و فرار کرده خارج!)) پیمان:(( بچه ها وقتی خبر ندارین هیچی نگین!.....)) _:(( مگه چی شده؟!)) 🇮🇷 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
°°° ماهان صداش و کاراش تو سرم پخش میشد و این حالمو بدتر میکرد. نکنه خیلی اسیب دیده؟ نکنه اتفاق بدی براش افتاده باشه؟ نکنه... نکنه...نکنه...! هزاران نکنه تو سرم جمع شده بود و داشت کلافم میکرد. کم کم داشتم به گریه می افتادم از ترس. راهروی 10 متری بیمارستان برام 1000 متر شده بود. لحظات سخت و نفس گیری بود. صدای ضربان قلبم رو راحت می شنیدم! با همه ی ترس و استرسم بالاخره رسیدیم دم یه اتاق که یه کمی شلوغ هم بود. به پاهام جرئت دادم و وارد اتاق شدم. چی دیدم جز مادرش که با دلخوری و گریه می گفت:(( ماهان اینه رسم رفاقت؟ مسعود تو رو مثل برادرش دوست داشت! چجوری دلت اومد باهاش این کار رو بکنی؟!)) و پدرش که سعی می کرد مادرشو اروم کنه. به هر زوری که بود بردش بیرون و من تازه تونستم از شوک دربیام و مسعود رو ببینم. یه گوشه روی تخت خوابیده بود و به دستش سرم وصل بود. سر و بینی باند پیچی شدش داغونم کرد. واقعا برام سوال بود که چی شده؟ چجوری این بلا سرش اومده؟ کی این کار رو باهاش کرده؟! مامان:(( ماهان نگو که این وضع بچه ی مردم کار توئه!)) با زحمت به علامت تکذیب سر تکون دادم. مامان اه بلندی کشید :(( اگه طوریش بشه؟!...)) اون لحظه با تمام وجودم از خدا میخواستم که مسعود چشماشو باز کنه و دوباره حرف بزنه. از پشت سرم صدای دکتر که با والدینش حرف میزد توجهمو جلب کرد:(( نگران نباشین حالش تقریبا خوبه. اما ممکن بود اتفاقای بد تری بیفته. شانس اوردین که فقط سرش و بینیش شکسته. ضربه ی سر هم جای خطرناکی نبوده اما به هر حال باید مراقب باشین.)) بعد از نفس راحتی که کشیدم و احساس میکردم سبک تر شدم. از ته دلم خدا رو شکر می کردم که اتفاق بدی براش نیفتاده. _:(( عمو... میشه بگین چی شده؟!)) پدر مسعود:(( تو گفتی بره بهش زهرا؟!)) _:(( تصمیم همه بود. تقسیم بندی مکانی کرده بودیم. امروز نوبت مسعود بود که بره یه قطعه ی خاص از اونجا تا نذورات مردم رو جمع کنه.)) پدر مسعود:(( میدونی چقدر اونجا گدا زیاده؟! نباید هیچ کدوم تون تنها برین! چند نفر ریختن سرش و تا میخورده کتکش زدن. چون رفته بوده تو محل اونا و ممکن بود کاسبی شونو کساد کنه!)) _:(( من شرمندم! اصلا به اینجاش فکر نکرده بودیم! روزای قبل اینطوری نمی شد.)) پدر مسعود:(( بچه ی من الان جای اینکه بره کارای خوابگاهشو ردیف کنه پیگیر ثبت نام دانشگاهش باشه رو تخت بیمارستانه! نمی خوام بگم تقصیر توئه اما این کار پیشنهاد تو بود.)) میدونستم الان عصبیه و شاید داره جلوی خودشو میگیره که خیلی چیز ها رو نگه! بهش حق میدادم. پدر مسعود:(( دعا کن طوریش نباشه. بعد از این ماجرا باید یه تصمیم گیری اساسی برای این مسئله بکنم! یعنی چه؟ من نمی فهمم! اصلا به شما ها چه ربطی داره که تو همه چیز و همه جا دخالت می کنین؟! ان مسجد مگه خودش متولی نداره؟! مگه اون منطقه ساکن نداره که شما ها بلند شدین رفتین اونجا؟! این حرفا که کار خیره و اینا رو کی فرو کرده تو مغز تون؟! شماها پدر و مادر تونو دق ندین ، لازم نکرده کار خیر کنین!)) 🇮🇷 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
°°° المیرا مثل برق گرفته ها خشک شده بود و تو شوک بود. حالشو تا حدی درک میکردم. لابد خودشو مقصر میدونست و احساس گناه میکرد. _:(( امیر یه دقیقه اروم باش ببینیم چی کار میشه کرد؟!)) امیر با تعجب گفت:(( چی کار میشه کرد؟! تازه داری میگی چیکار میشه کرد؟! زدن بچه ی مردم رو ناقص کردن! جلوبندی صورتشو اوردن پایین و کله شو کوبیدن به اسفالت حالا میگی چی کار میشه کرد؟! اصلا میشه کاری کرد؟!)) _:(( یه دقیقه اروم باش! عصبی باشیی که حل نمیشه چیزی!)) امیر:(( مغزم کار نمی کنه الی! نگران مسعودم، نگران واکنش خانوادشم، نگران ماهانم، نگران مسجدم!)) _:(( امتحان عربی هم داری فردا! خب پاشو برو درس بخون اینجا نشستی که چی؟! الهی که چیزی نمیشه! امیر ، میخوای با هم عربی بخونیم اگه تمرکز نداری؟!)) بابا برای اینکه امیر رو اروم کنه بهش گفت:(( پسر جان درست میشه. الان برو توکل به خدا کن و درستو بخون. مطمئن باش مشکل رو به خدا بدی خدا خوب حلش میکنه.)) اروم رفتم تو اتاق و یواشکی زنگ زدم به مهسا. مهسا هم حالش زیاد خوب نبود و انگار خونه ی اونا خیلی اوضاع به هم ریخته تر از خونه ی ما بود. مهسا:(( الان اینجا هیچ کس حرف نمی زنه. تو بیمارستان مامان مسعود کلی باهاش بحث کرد و اون هیچی نداشت بگه. ماهان میگفت از داد و بیداد مادر مسعود همه صداشون در اومده بود. مامان اینقدر عصبیه که به زبون اوردن اسم مسجد و کار خیر رو کلا ممنوع کرده. رفتن ماهان هم منتفی شده.)) _:(( تقصیر اونا نیست که! اصلا تقصیر هیچ کس نیست. یه حادثه بوده فقط!)) مهسا:(( اره ولی این حادثه میتونست اسیب کمتری برای یه نفر داشته باشه. خانوادش که خیلی قاطی کرده بودن. ماهان الان از همه حال بد تری داره. فقط از طرف اون و من از امیر عذر خواهی کن. پیشش بد قول شدیم!)) _:(( الان ماهان نمیاد بقیه ی دوستاشم نمیان؟)) مهسا:(( به احتمال 80 درصد اونا هم نمیان دیگه. یکی شون که دانشگاهش راه دوره، یکی دیگه پشت کنکور مونده ،یکی شونم مصدوم شده! خلاصه اینکه خانواده ها به احتمال زیاد نمیزارن که بچه هاشون بیان. البته بازم معلوم نیست.)) _:(( باشه. تا همین جا هم دست همه تون درد نکنه. ببینیم که چی پیش میاد.)) بعد از خداحافظی رفتم از تو حال به امیر نگاه کردم. روی تختش نشسته بود و سعی میکرد تمرکز کنه و عربی رو تمرین کنه برای فردا. _:(( خب بیا یه کم باهم عربی بخونیم.)) امیر:(( اره! ذهبوا!)) _:(( چی؟)) امیر:(( رفتند! خیلی از دوستامون دیگه نمیتونن کمکمون کنن... نکنه همه کارامون بی فایده بوده؟! اره اصلا حق با بابای مسعود بود! به ما چه که چی سر مسجد اومده؟! مگه ما چیکاره ایم؟! المیرا! نکنه کلا راهو اشتباه رفتیم؟! ولی من به حاجی قول دادم. مرده و حرفش!)) _:(( اگه ما پی کمک بودیم این همه راه بود واسه کمک! کمک به هم کلاسیامون تو درساشون..اصن تو کارای خونه و بقیه چیزا... واقعا نکنه کمک به مسجد و اینا کار بزرگتراس؟!)) 🇮🇷 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
مجموعه اردویی تربیتی فصل نو نسل نو 🏕
رونمایی کاراکترهای قهرمانان نسل نو برای اولین بار بمناسبت روز نوجوان 💥 #نوجوان_تشکیلاتی_تمدن ساز
قهرمان نسلِ خودت باش!🏆 داستان یک صفحه ای قهرمان نوجوان زندگی خودتونو برامون بنویسید و به آیدی زیر ازسال کنید @mezmar_nojavan_rabet بهترین داستان همراه با تصویر سازی ارائه میشه به نام خودتون 😉 ؟ مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
قهرمان پرامید و پرشورنسل نویی ها باش😎 دوبیتی ویژه قهرمانان نسل نو در بیان گام دوم ، نسل نو بسیار هست پرنشاط و پرتوان و هم بسی هوشیار هست نسل نو در قرن نو ، با نوجوانی پرامید😌 قهرمانی انقلابی رهرو سردار هست💪 دوستان نوجوان عزیزمون ، در قالب داستان شخصیت قهرمان دختر خودتون رو برامون بنویسید و بفرستید😌 ؟ مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
قهرمانان آینده ساز💥 دوبیتی ویژه قهرمانان نسل نو در بیان گام دوم ، نسل نو بسیار هست پرنشاط و پرتوان و هم بسی هوشیار هست نسل نو در قرن نو ، با نوجوانی پرامید قهرمانی انقلابی رهرو سردار هست💪 دوستان نوجوان عزیزمون ، در قالب داستان شخصیت قهرمان پسر خودتون رو برامون بنویسید و بفرستید ؟ مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan