eitaa logo
دویست‌وشصت‌وهشت
351 دنبال‌کننده
96 عکس
3 ویدیو
2 فایل
«سوگند به قلم و آنچه می‌نویسند!» روزگارنویسیِ یک عدد فاطمه آل‌مبارک :) اینجایم: @Alemobarak_fateme
مشاهده در ایتا
دانلود
...آدمی که بخش مهمی از زندگی‌اش به سفر و نوشتن می‌گذرد، قطعا رویایی را زندگی می‌کند که هنوز دست من به آن نرسیده. حتی اگر زیر لب یا بلند، به خودم یا بقیه، مدام بگویم «پیف‌پیف! بو میده!»، باز هم دلم بد می‌خواهدش. 👇🏻 @fateme_alemobarak
• تقریبا برایم غیرممکن است که به منصور ضابطیان حسادت نکنم. هر چند که نباید ظاهر زندگی بقیه و باطن خودمان و فلان و بهمان! اما باز هم نمی‌توانم این حس را نادیده بگیرم. آدمی که بخش مهمی از زندگی‌اش به سفر و نوشتن می‌گذرد، قطعا رویایی را زندگی می‌کند که هنوز دست من به آن نرسیده. حتی اگر زیر لب یا بلند، به خودم یا بقیه، مدام بگویم «پیف‌پیف! بو میده!»، باز هم دلم بد می‌خواهدش. و اما درباره کتاب. این دومین سفرنامه‌ای بود که از ضابطیان خواندم. دفعه قبل رفتیم ترکیه و این بار کوبا را زیارت کردیم. راستش اگر حلقه کتاب مبنا جان امر نکرده بود، نمی‌خواندمش. تعارف که نداریم. وقتی مزه سفرنامه‌های خامه‌ای با فیلینگ موز و گردوی رضا امیرخانی زیر دندانم مانده یا حتی شیرینیِ «و کسی نمی‌داند در کدام زمین می‌میرد» مهزاد الیاسی، سخت است به ساقه طلایی راضی بشوم. آن هم بدون چای. متن خون ندارد. این احتمالا سلیقه‌ای باشد؛ اما برای من فاکتور مهمی در لذت بردن از ناداستان است. حبیبه جعفریان می‌گوید: «متن خون می‌خواهد و خودت را قاتی کردن و افشا کردن خون متن است.» و این که «مخاطب باید احساس کند معتمد بوده و امری باارزش، نفیس و محرمانه با او تقسیم شده.». من این را نه در استامبولی دیدم، نه در سباستین. کنجکاوی نویسنده برایم جذاب است و البته تسلطش در تعامل با مردم بومی؛ اما بیشتر کتاب صرف دادن اطلاعاتی می‌شود که ویکی‌پدیا رایگان به ما پیشکش می‌کند. ترجیح می‌دادم راوی وارد لایه‌های عمیق‌تری بشود و حتی دنبال دردسر بیشتری بگردد تا ماجراهای جذاب‌تری برای گفتن داشته باشد. البته عکس‌های کتاب -که خود نویسنده آن‌ها را ثبت کرده- ما را به فضای داستان نزدیک‌تر می‌کند. در مجموع خواندن این کتاب و البته قبلی را به عنوان تجربه‌ای از سرک کشیدن در دنیای ضابطیان دوست داشتم. البته احتمالا بعد از همین دو کتاب دست از سرک کشیدن بردارم. سباستین مناسب افرادی است که خیلی پیگیر جزئیات نیستند و صرفا به آشنایی کلی با کشور مقصد علاقه دارند، با تصاویر و کلمات به یک اندازه ارتباط برقرار می‌کنند و توی متن‌ها دنبال خون نمی‌گردند. @fateme_alemobarak
▪︎وقتی بچه هستی برای این که پیرو جمع نباشی با این جمله به تو حمله می‌کنند، «اگه همه از بالای پل بپرند پایین، تو هم باید بپری؟» ولی وقتی بزرگ می‌شوی ناگهان متفاوت بودن با دیگران جرم به حساب می‌آید و مردم می‌گویند «هی. همه دارن از روی پل می‌پرن پایین، تو چرا نمی‌پری؟» 📚 جزء از کل/ استیو تولتز @fateme_alemobarak
هدایت شده از گاه گدار
برای شهادت اسماعیل هنیه اگر دوست دارید کاری کنید، برای مبارزه با اسرائیل اگر می‌خواهید کاری کنید، روی صفت «شجاعت» خودتان و اطرافیان‌تان کار کنید. این همان چیزی است که در روز «موعود» به کار می‌آید. . «محمدرضا جوان آراسته» zil.ink/mrarasteh
• نمی‌دونم درسته یا غلط؛ اما عمیقا باور دارم ترکیب تنهایی و پیری، ترکیب نچسبیه. هزار هم که بچه‌ها و نوه‌ها دورش باشن، باز یه جایی وقت برگشتن به خونه می‌رسه، حالا چه برای اون، چه برای بچه‌ها. حالا وقتی این حس چسبناک ترکیب بشه با بیماری و کنده شدن از چابکی سال‌های قبل، دیگه قوز بالای قوزه... برای مادربزرگ مادریِ عزیز و بانمکم دعا کنید. بستریه و دل توی دلمون نیست.❤ @fateme_alemobarak
و اینجای ماجرا زیباست که هنوز مادربزرگِ پدریم هم به روال عادی برنگشته.😮‍💨😪 خلاصه که شدیدا نیازمند دعاییم...🌻
💟 توی این کانال کمتر از کتاب‌ها و فیلم‌هایی که می‌خونم و می‌بینم صحبت می‌کنم. اصل تمرکزم روی صفحه اینستاست و این‌جا فضایی شخصی‌تره. اگر تمایل داشتید، خوشحال میشم توی اینستا همراهتون باشم.🌱 Instagram.com/fateme_alemobarak
🔹 خواندن این کتاب با وجود دردناک بودنش، برایم لذت‌بخش بود. فکر نمی‌کردم روزی با سربازی آلمانی تا این اندازه احساس قرابت و همدلی کنم!🪖 ادامه یادداشت👇🏻 @fateme_alemobarak
• خواندن این کتاب با وجود دردناک بودنش، برایم لذت‌بخش بود. فکر نمی‌کردم روزی با سربازی آلمانی تا این اندازه احساس قرابت و همدلی کنم! 🪖 من سال ۷۵ به دنیا آمدم. وقتی که سال‌ها بود جنگ تمام شده بود، ظاهرا. اما برای من هم بوی سوختگی یعنی خطری بزرگ و صدای آمبولانس دلم را پیچ می‌دهد. از پدرم به ارث رسیده. به من که اصلا چند سال بعد از امضای قطعنامه به دنیا آمدم. با همین میزان اصطکاک کم با جنگ هم خواندن آثاری با این موضوع برایم آسان نیست. امثال «ارمیا»، «زمین سوخته» و الان «در جبهه غرب خبری نیست» انرژی زیادی ازم می‌گیرند. برای همین نمی‌توانم تصور کنم اریش ماریا رمارک با چه زجری خاطرات گزنده آن دو سال را نوشته است. لحظه‌های چسبناکی مثل از دست دادن طراوت جوانی، مادر و رفیق هم‌پیاله‌اش. مرور و نوشتن چنین تجربه زیسته زهرآلودی، کار هر کسی نیست. زحمت رمارک قابل‌تحسین است. 🪖 یکی از ویژگی‌های آثار شاخص ادبی، تفکیک ماهرانه نویسنده بین گفتن و نشان دادن است. گفتن به این معنی که خلاصه‌وار اتفاق را بگوید و نشان دادن یعنی نویسنده از جزئیات فراوان استفاده کند، طوری که مخاطب خودش را توی آن موقعیت همراه کاراکتر ببیند. این مسئله در این کتاب به زیبایی رعایت شده. صفحه ۱۸۴ کتاب، ماجرای مرخصی دوم پاول را در پنج جمله گفته است: به من مرخصی نقاهت می‌دهند. مادرم نمی‌خواهد ترکش کنم. خیلی ناتوان شده. حالش از آخرین باری که دیدمش خیلی بدتر است. خودم را به گروهان معرفی می‌کنم و بار دیگر به خط مقدم عازم می‌شوم. به احتمال زیاد، نویسنده قصد داشته تا تمرکز داستان را در این قسمت از داستان را روی فضای جنگ نگه دارد. در حالی که توضیح مفصل مرخصی اول برای مقایسه فضای جنگی و شهری و رفتار مردم با سربازان لازم بوده است. این بخش از صفحه ۱۰۹ آغاز شده و تا ۱۲۹ ادامه پیدا کرده و با اشاره به جزئیات، تصاویری دیدنی را با مخاطب در میان گذاشته است. 🪖 درباره در جبهه غرب خبری نیست حرف برای گفتن زیاد است؛ اما همین دو نکته «استفاده از تجربه زیسته» و «استفاده درست از گفتن و نشان دادن» برای یادداشت پایانی کفایت می‌کند. حتی اگر خواندنش مثل من برایتان دردناک است، پیشنهاد می‌دهم ادامه بدهید. ارزشش را دارد. @fateme_alemobarak
• چند وقت پیش متنی فرستادم که بازنویسی خورد. مهم‌ترین ایرادی که باید اصلاح می‌کردم، بلاتکلیفی و ناامیدی روایت بود. گفتند نباید بگویم آینده خودم را درباره فلان موضوع روشن نمی‌بینم یا با شک و تردید می‌بینم. گفتند باید اول به نقطه محکم و نظر قاطعی درباره موضوع برسم و بعد بنویسم. این نگاه کلی مجموعه‌شان بود. من اما درباره آن سوژه بلاتکلیف بودم. ناامید هم. شنیدن صوت نقد این پیام را به من منتقل کرد که فقط وقتی می‌توانم شنیده بشوم که مثل جوکر، ماسکی از لبخند زده باشم. در غیر اینصورت حال آدم‌ها را بد می‌کنم. چند بار متن و احساسات و خاطره‌هایم را بالاپایین کردم. نشد. نسبت به آن موضوع کوچکترین جرقه امیدی نداشتم. روزهای بعد از فوت میثاق بود و آنقدر هم تمرکز نداشتم که لااقل دروغ و شروور ببافم. آخر عذرخواهی کردم و کنار کشیدم. متن را گذاشتم گوشه لپ‌تاپ. من جایی توی دنیای نورانی و روشن آن‌ها نداشتم. حداقل نه آن موقع. نه درباره آن موضوع. از ماجرا درس گرفتم و توی این بیشتر از یک ماه اخیر حواسم را دادم خدایی نکرده جایی ناامیدی ول نکنم! فقط یکی دو استوری کلوزفرند بود که همان‌ها را هم غلط کردم. دوست داشتم توی این کانال لااقل خودم باشم. نشد. آل‌مبارکِ آشفته اجازه اینجا نوشتن را ندارد. البته ببخشید، عذر می‌خواهم، پوزش می‌طلبم که همین چند خط چرند هم بلاتکلیف و ناامید است. به نور خودتان ببخشید! @fateme_alemobarak
هدایت شده از چیمه🌙
. محمدحسن شهسواری در روایت صدویک‌ دلیل برای زنده‌ماندن گفته است: «من هم شنیده‌ام کسانی هستند که از نوشتن لذت می‌برند. من اما هر روز ساعت پنج در حالیکه بدترین فحش‌ها را به خودم می‌دهم، بلند می‌شوم. نیم ساعت ورزش می‌کنم، نیم ساعت دیگر هم معطل می‌کنم، تا دیرتر برسم پشت میز‌. می‌میرم می‌میرم می‌میرم تا بنشینم‌. بعد لحظه‌ای فرا می‌رسد که سهم آن روزت تمام شده‌، سه ثانیه فقط سه ثانیه لذتی چنان عظیم تنت را مسخر می‌کند که نزدیک است استخوان‌هایت خرد شود. از ثانیه چهارم اضطراب فردا تو را حصار می‌کند. من هر روز برای رسیدن به آن سه ثانیه از خواب بلند می‌شوم.» @chiiiiimeh .
• می‌خواستم متن جان‌داری برای این مسئله بنویسم که دیدم دیگر جانش را ندارم. ساده خبر را می‌دهم: از سمَت مدیر اجرایی دپارتمان نویسندگی مبنا استعفا داده‌ام. بیست تیر تصمیم را به مجموعه اعلام کردم و الان مشغول انتقال تجربه‌ها به نفر بعدی‌ام. بیشتر انرژی‌ام در این مسیر ۴۸ روزه صرف درگیری با احساساتی شده که هنوز سختم است درباره‌اش بنویسم. به زمان بیشتری نیاز دارم. این تصمیم را خودم بنا به دلایلی گرفته‌ام و بابتش خوشحالم. به شجاعتم افتخار می‌کنم. همزمان انگار کسی قلبم را با ناخن‌هایی تیز نیشگون گرفته و می‌پیچاند. دوره‌ سوگواری را باید بگذرانم تا به رضایتی که انتظار دارم برسم. همچنان به عنوان استادیار نویسندگی در مدرسه مهارت‌آموزی مبنا خواهم بود. ممنون از استاد جوان گرامی برای اعتمادی که در این مسیر به من داشتند و ممنون از شما هنرجوهای مبنای عزیز برای همراهی و همکاری. حلال کنید.❤ @fateme_alemobarak
• مهمان اول که می‌رسد، یاعلی می‌گویم و از جا بلند می‌شوم. خیلی وقت است صندلی‌ام را همان دم در ورودی می‌گذارم. این‌جوری راه رفتنم کمتر می‌شود و خستگی‌ام هم. سلام که می‌کنم و می‌خواهم بشینم، چشمم می‌خورد به تصویرم توی آینه. برعکس جوانی‌ام که دوست داشتم تندتند موهایم را رنگ کنم، حالا سفیدی یکدستشان سر ذوقم می‌آورد. مهمان هنوز ننشسته، نوه اول با موهای خرگوشی‌اش بدوبدو زیراستکانی جلوی پای او می‌گذارد. عروسم چای تعارف می‌کند و نوه دوم در حالی که می‌خواهد مثل مادرش باوقار راه برود، ظرف خرما را می‌برد سمت مهمان. بی‌هوا از آشپزخانه صدای دعوا و گریه می‌آید. دست به زانو می‌گیرم و بلند می‌شوم. دو نوه پسر سر گوشی موبایل دعوایشان شده. دست یکی را می‌گیرم و می گویم مثلا دربان باشد. سر همین دربان بودن باز دعوایشان می‌گیرد. مامان که هنوز از من باحوصله‌تر است، مشغولشان می‌کند. از صدایشان کلافه می‌شوم؛ اما ته دلم راضی‌ام. از جوانی دلم می‌خواست توی خانه‌ خودم هم مثل خانه پدر و مادرم و پدر و مادر آن‌ها جشن و روضه بگیرم و دورم شلوغ باشد از بچه‌ها و نوه‌ها. در هال باز می‌شود و قبل از اینکه بتوانم برای خوش‌آمدگویی بلند شوم، کوچولویی می‌چسبد به پاهایم. بچه‌ها و نوه‌های برادرم هم رسیده‌اند. حالا جمعمان جمع است. الحمدلله‌. @fateme_alemobarak
• با هنرجوهام روزهای شنبه درباره کتاب‌هایی که هفته قبلش خوندیم و برنامه مطالعه همون هفته صحبت می‌کنیم. لابه‌لای گفت‌وگوها که هنرجوها بهم کتاب و داستان معرفی می‌کنن واقعا برام جذابه. قبل‌ترها خجالت می‌کشیدم یا بهم برمی‌خورد که «چقدر زشت که استادیار بگه فلان کتاب رو نخونده!» یا «منظورش اینه که اون از من کتابخون‌تره و من لایق این جایگاه نیستم؟». خوشحالم که درباره این مسئله، از اضطراب مغزم بیرون اومده‌م و با ذوق کتاب‌هایی رو که بهم معرفی می‌کنن توی نت جستجو می‌کنم و حتی گاهی به سبد خریدم هم اضافه میشن. @fateme_alemobarak
• دیگه چی خوشحالم می‌کنه؟ این که مدام عزیز سهمی در سبد مطالعه هنرجوهای نازنینم داشته باشه.👌🏻😌 @modaam_magazine @fateme_alemobarak
هدایت شده از مدرسه نویسندگی مبنا
دارم پیاماتونو می‌خونم و ذوووق توأمان با خنده😂🤦‍♀️ _مااااه، هلوووو، تکککک، نمونهههه😘(در تاریخ مدرسه مبنا کسی به استادیارش لقب هلو نداده بود!) _سه تا استاد مختلف رو تجربه کردم😎(رزومه رِ رِ!) _دیسیپلینشون منو متحیر کرد👌 (او لالالا! با مدرسه نویسندگی هم خارجکی؟) _بدون تعارف🥲 (مگه ما اینجا تعارف داریم خانومم؟!) @mabna_school
رضایت مشتری!😂❤️ کدوم عزیزی بوده؟ بیاد شماره کارت بده لطفا.😌
آخ جون جنازه! قسمت اول • پنجشنبه هفته قبل هنوز هفت صبح نشده، سه پسر جوان زنگ خانه‌مان را زدند. پشت میز تحریرم پای لپ‌تاپ و کتاب‌ها نشسته بودم که صدای زنگ آمد. ساعت را که نگاه کردم، مطمئن شدم پستچی نیست. بلند شدم و توی تصویر کوچک مستطیلی آیفون سه پسر جوان دیدم. پراکنده توی کوچه ایستاده بودند. انگار مطمئن نباشند کارشان درست است یا نه. «بله؟» که گفتم، یکیشان که صورت گردتری داشت جلو آمد و چیزی گفت که نشنیدم. آیفون خراب بود و نویز می‌انداخت روی صدا. محمدرضا برادرم رفت دم در. هیچ نمی‌توانستم حدس بزنم چه کار دارند. سر صبحی نه وقت نذری بود، نه ماشینمان در کوچه بود، نه آن‌ها مامور برق و گاز بودند. محمدرضا برگشت. «یکی از همسایه‌ها مُرده. همون خونه در چوبی. گفتن اگر زن توی خونه دارید، میشه بیاد زن خونه رو دلداری بده تنها نباشه؟» توی سرم جسد مرد پیری را وسط هال دیدم که زنش کنارش شیون می‌کشید. ملحفه سفیدی را که بوی نا می‌داد از روی تشک‌های قدیمیِ کمد بیرون کشیده بودند و روی مرد انداخته بودند. بعد ما می‌رفتیم و زنش را کنار می‌کشیدیم و تکیه می‌دادیم به پشتی‌های قرمز تیره که درزشان از چند جا باز شده بود و ابر زردرنگ داخلش بیرون زده بود. آب قند هم که حتما باید برای پیرزن می‌آوردیم. آخرش هم حتما متن خوبی ازش درمی‌آمد و تجربه زیسته خفنی بود. از ذوق این تجربه تند آماده شدم و با مامان زدم بیرون. جنازه‌ای توی هال نبود. پیرزنی هم. ادامه دارد... @fateme_alemobarak
آخ جون جنازه! قسمت دوم و تمام جنازه‌ای توی هال نبود. پیرزنی هم. مادر خانه و دخترش هم لاک قرمز و پابند داشتند و هنوز باورشان نمی‌شد. پدر خانه توی حیاط روی زمین نشسته بود و هنوز پیراهنش آجری بود. زل زده بود به گوشه دیگر حیاط. جنازه -حتی اگر هم توی خانه بود که نبود- پیرمرد نبود و پسر جوانشان بود. پسری که دو ماه دیگر عروسی‌اش بود و حالا خوابیده بود توی سردخانه. دو سه ساعت قبلش توی کیانپارس -بالاشهر اهواز- تصادف کرده و تمام. مادرش جوری روی پایش می‌زد که من ناخودآگاه به کبودی و درد روزهای بعدش فکر می‌کردم. می‌گفت: «اگر توی جاده بود یه چیزی. اما توی شهر؟ با لندکروز؟» چند بار این جمله را با جیغ یا گریه تکرار کرد. انگار که وسط تبلیغی باشیم از یکی از رقبای شرکت تویوتا. بعدها متوجه شدیم جوری تصادف کرده که از ماشین بیرون افتاده و رفته زیرش. متوجه نشدم زیر ماشین خودش افتاده یا آنی که زده و رفته. به هر حال، ذهنم نمی‌خواست به لحظه‌ای برود که نامزدش قرار است جسدش را ببیند. صورتی که قطعا متفاوت بود از چهره جذابش روی بنر دیوار. برگشتنی شل و وارفته راه می‌رفتم. از بین پسرهای جوان و ساکت توی کوچه گذشتم. حالا می‌دانستم جز یکی که برادرش است، باقی دوستانش هستند و دلم نمی‌خواست جای هیچ‌کدامشان باشم. توی اتاقم چادر و شال سیاهم را که درآوردم، به اشتیاقم دم رفتن برای دیدن جنازه فکر کردم. به این که تجربه زیسته و نوشتن متن چطور سر ذوقم آورده بود. مثل آن روز که توی غسالخانه بالای سر پدربزرگ بودیم. بعد عمه جوری چند بار زد توی سر خودش که برای آرام کردنش همه ما زن‌ها را بیرون کردند. به جای این که در درجه اول نگران حال عمه باشم، از دستش ناراحت بودم که چرا فرصت نداد جزئیات اتاق را دقیق‌تر ببینم و بتوانم توی متنی به کار ببرم. معلوم نبود دوباره کی پایم به غسالخانه باز شود. انگار با فاصله‌ای شاهد ماجرا بودن امن‌ترین نوع تجربه زیسته است. تجربه‌ای که می‌تواند روزی داستان یا روایتی بشود که حداقلش لایک بخورد یا حتی برگزیده جشنواره‌ای بشود. با این همه، همزمان که باید غم انسان دیگری را ذره‌ذره درک کنم که بتوانم بنویسم، انگار این جست‌وجو برای تجربه‌ها بخشی از انسان بودنم را می‌گیرد. وگرنه کی برای دیدن جنازه‌ای وسط هال خانه این‌طور هیجان‌زده می‌شود یا دلش می‌خواهد یک ساعتی به جزئیات غسال‌خانه زل بزند. این‌ها را اعتراف می‌کنم؛ اما هنوز دلم ترجیح می‌دهد جای شنیدن خبر مرگ پسری جوان، جسد پیرمردی وسط هال بود! @fateme_alemobarak
هدایت شده از /زعتر/
ــــــــــــــ أللّهُمَّ انصُرِ الإسلَامَ وَ أهلَهُ وَ اخذُلِ الکُفرَ وَ أهلَهُ أللّهُمَّ انصُر جُیُوشَ المُسلِمِینَ أللّهُمَّ ارحَم زَعِیمَ المُسلِمِینَ أللّهُمَّ أیِّد وَ سَدِّد قَائِدَ المُسلِمِینَ أللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ @zaatar
ترسناکه که جز منتظر خبری موندن، کاری از دستمون برنمیاد...😭