eitaa logo
دویست‌وشصت‌وهشت
350 دنبال‌کننده
83 عکس
2 ویدیو
2 فایل
«سوگند به قلم و آنچه می‌نویسند!» روزگارنویسیِ یک عدد فاطمه آل‌مبارک :) اینجایم: @Alemobarak_fateme
مشاهده در ایتا
دانلود
اگه ایشششالا به حق علی(ع)، امروز ایران عزیز از ژاپن ببره، یک کتاب تا سقف ۲۵۰ تومن برای یکی از دنبال‌کننده‌هام به انتخاب خودش هدیه می‌گیرم.😭🥺😭🇮🇷 @fateme_alemobarak
دادم مادربزرگم تصادفی انتخاب کنه😁 مبارک ایشون باشه: @Yastooroon ناامید نشید دوستان. اگه تا فردا صبح این پیام رو نببینن، دوباره انتخاب می‌کنیم😂
• خوندن این کتاب همون‌قدر که حس خوبی بهم داد، قلبم رو هم سنگین کرد. دل‌خراش بود خوندن ماجرای سه زن که جامعه بهشون این حس رو داده که زن کافی نیستن. دل‌خراش بود؛ ولی ناآشنا نه :) @fateme_alemobarak
▪︎ «... به گمان من انسان نه تنها تاب خواهد آورد، بلکه به پیروزی خواهد رسید. او جاوید است، نه بدین سبب که در میان جانداران تنها او صدایی خستگی‌ناپذیر دارد، بلکه بدین سبب که دارای روح است. روحی که شایسته غم‌خواری و ایثار و بردباری است. وظیفه شاعر، وظیفه نویسنده آن است که درباره این‌ها بنویسد.» ویلیام فاکنر • چقدر حس متن خوب بود! و چه مسئولیت سنگینی! @fateme_alemobarak
• یکی از هیجان‌انگیزترین دیدارهایی که آدم می‌تونه داشته باشه، ملاقات با دوستیه که مدت‌ها مجازی بوده و فرصت حضوری دیدنش پیش میاد، اون هم غیرمنتظره! دو یا سه سال بود که «دختر دریا» رو می‌شناختم و چند روز پیش بالاخره شد که ببینمش. توی مجازی که رفیق و همراهه، حضوری حتی بیشتر.🌱 یادگاری ردوبدل کردیم و این تابلو ناناز و این نشانگر گوگولی شد سهم من از رفیق بندر کُنگیم، هاجر شهابی عزیز.💚 @dokhtar_e_daryaa @fateme_alemobarak
اگه هنوز حماسه نیافریدید، پاشید زودتر برید بیافرینید :)
📣 اطلاعیه شماره ۶ ستاد انتخاباتی مدرسه مبنا سرکار خانم آل مبارک، مدیر اجرایی دپارتمان مدرسه مبنا با حضور در انتخابات و انتشار این تصویر، انگشت جوهری خود را در چشم بدخواهان فرو کرد. وی می‌خواست برود که یک‌مرتبه برگشت و افزود:«اگه هنوز حماسه نیافریدید، پاشید زودتر برید بیافرینید!» | @mabnaschoole |
• یکی دو هفته پیش بود که دستم را نگه داشتم روی گزینه ضبط صوت ایتا و از سمیه خواستم روند استعفا را برایم توضیح دهد. تاکید هم کردم که نگران نباشد. خبری نیست و فقط می‌خواهم اگر روزی قطعی شد، از قبل فرآیندش را بدانم. برایم گفت و بعد پاپِی شد که بگویم چه خبر است. شروع به صحبت که کردم، طولی نکشید که یک گردوی پوست‌دار درسته گیر کرد توی گلویم. بعد تندی آمد بالا و شد اشک و خش صدا. بدن آدم از مغزش صادق‌تر و بی‌تعارف‌تر است. اینجا بود که فهمیدم درد دارم؛ حتی اگر دائما نادیده‌اش گرفته بودم. از آن جا که هنوز دارم توی گروه‌ها پیام می‌دهم و نگرانی ثبت‌نام هم از حالا دارد روده‌هایم را نیشگون می‌گیرد، مشخصا هنوز استعفا نداده‌ام. تیم سایت و طراح و مسئول محتوا و ابر و باد و مه و خورشید همچنان با قید فوریت کار ازم می‌خواهند و من هم طبق وظیفه پای کارم. قصد کنار کشیدن را هم فعلا گذاشته‌ام توی فریرزی قدیمی ته مغزم. می‌گویم فریزر، چون بعضی تردیدها و منفی‌بافی‌ها آن جا تازه می‌مانند. آن جا دور از چشمند و زندگی بدون آن‌ها کم‌اشک‌تر است. بدی‌اش این است که منتظرند من به هر دلیلی ضعیف بشوم. از بدخوابی و بدغذایی گرفته تا حس ناکافی بودن و ناامیدی. آن وقت است که جان می‌گیرند، از آن ته می‌آیند جلوی جلو. جلوتر از امید، جلوتر از سلامتی، جلوتر از آرامش. سرشان را می‌آورند جایی که نمی‌دانم کجاست؛ اما از آن‌ جا صدایشان توی همه تنم منعکس می‌شود. می‌گویند: «دیدی حق با ما بود؟ بشین راحت زندگیت رو بکن بابا! خوشت میاد واسه خودت کار و دردسر می‌تراشی؟» گاهی وسوسه می‌شوم که دم عیدی همه دغدغه‌ام این باشد که از کجا کیف ست با کفشم را بخرم که هم شیک باشد و هم به‌صرفه. گاهی دلم می‌خواهد خواهر یا دوست مجردی داشته باشم که بی‌قید باهم قرار سفر بگذاریم، هر جا که شد. چشمم هم به تاریخ نباشد که کی جلسه دارم یا کمپین. ددلاین کدام کار نزدیک است و لپ‌تاپ ببرم یا نه! بد نمی‌شد اگر هر روز می‌دانستم قرار است فلان کتاب را بخوانم و بهمان سریال را تمام کنم. بعد هم قرار است روزانه‌نویسی خفنی داشته باشم و بعد فراخوان‌ها را چک کنم و برایشان بنویسم. اما واقعیت این است که زیاد می‌بینم و می‌خوانم؛ ولی خیلی فشرده‌تر از چیزی که دوست دارم. فراخوان‌ها را هم از یک جایی به بعد دیگر محل نگذاشتم. نگاه کردنشان غمگینم می‌کرد. برایشان وقت دارم؛ اما تمرکز نه. کشتی گرفتن با غول ایده‌آل‌گرایی (با این که نسبت به قبل خیل ضعیف‌تر شده) انرژی عجیبی می‌خواهد که برای کارهای مهم‌تر نیازش دارم. می‌دانم باز پراکنده حرف زدم. عیب ندارد. سحر می‌گوید ذهن، هیچ حس و حرف و خاطره‌ای را بی‌خودی یاد آدم نمی‌آورد. همه‌اش توی ناخودآگاه ما دلیل دارد. اسمش تداعی آزاد است. از وقتی یادش گرفته‌ام حس بهتری دارم. حداقل کمتر خودم را به چرت‌وپرت‌گویی متهم می‌کنم. حدود پنجاه دقیقه است توی جلسه بست‌نویسی بچه‌های باشگاه مبنا نشسته‌ام و دارم می‌نویسم. نمی‌توانم دو ساعت را بمانم. نگرانم کارهای امروزم. بدم نمی‌آمد تا آخر شب بست بنویسم و بخوانم و ببینم؛ اما به امید خدا می‌خواهم به جاهایی برسم که خیلی بیشتر از این‌ها ازم انتظار می‌رود. یا حداقل من این‌طور فکر می‌کنم! ؟ @fateme_alemobarak
🎵 You know I get too caught up in a moment I can't call it love if I show it I just fuck things up if you noticed Have you noticed? Tell me, have you noticed? I get too caught up in a moment I can't fall in love 'cause I'm focused I just fuck things up if you noticed Have you noticed? Tell me, have you noticed? 🎼 Lilith
سلام. امیدوارم حالتون خوب باشه.🌱😊 این روزها یه کارگاه رایگان یک هفته‌ای از دوره نویسندگی خلاق، با عنوان هفته صفر در حال ثبت‌نامه. یعنی یک برش یک هفته‌ای از همین دوره نویسندگی خلاقه؛ یعنی جلسه آنلاین با استاد جوان آراسته داره، تمرین‌های هنرجویان نقد میشه و محتوای یک جلسه رو هم دریافت می‌کنند. هدف این دوره اینه که مخاطب یک تجربه یک هفته‌ای از دوره خلاق رو داشته باشه؛ و اگه این تجربه براش جذاب بود، در دوره اصلی خلاق ثبت‌نام کنه. احتمالا این دوره، برای دوستانتون که علاقمند به نویسندگی هستند خیلی مفید و جذاب باشه؛ و می‌تونید لینک ثبت‌نام رو باهاشون به اشتراک بذارید. 🆔لینک ثبت‌نام رایگان هفته صفر نویسندگی خلاق: 🔗https://formafzar.com/form/wuue6 ارادتمند 🌱
اگه به نوشتن علاقه داری، اصلا معطلش نکن. دیدن این پوستر همون نشونه و فرصتیه که منتظرش بودی. اگه شک داری برای ثبت‌نام دوره اصلی، بهت حق میدم. واسه همین جلسه صفر رو رایگان گذاشتیم تا امتحان کنی و اگه دوست داشتی ثبت‌نام کنی. وظیفه من بود این نشونه رو جلوی پات بذارم. بقیه‌ش با تو.💙
• «بازی مرگ» اثر بی‌نظیری نیست؛ اما ارزش دیدن داره. ماجرای مردی که دست به خود/کشی می‌زنه و مرگ هم برای این کارش او رو تنبیه می‌کنه. مرد باید به‌جای یازده نفرِ دم‌ مرگ زندگی کنه و یازده بارِ دیگه بمیره تا در نهایت بتونه بره جهنم. مسئله‌ای که درباره این مینی‌سریال فانتزی برام جالب بود، دست گذاشتنش روی یکی از مسائل مهم کره جنوبیه: خود/کشی. توی کشوری که از این نظر آمار بالایی داره (حتی بین سلبریتی‌ها)، کار کردن روی این مسئله توی یک فضای جذاب و فانتزی به نظرم خلاقانه و حتی متعهد اومد. ⛔️ هشدار: اگر نمی‌تونید صحنه‌های خشن ببینید، این اثر مناسب شما نیست. @fateme_alemobarak
⭕️ هشدار! متن زیر ممکن است حوصله‌تان را سر ببرد. قصه خواهریست که دارد با برادرش توی یک خانه زندگی می‌کند و هنوز دلتنگش است.
• دیشب طرف‌های دو‌ونیم بود که برادرم، محمدرضا، رسید خانه. تازه این خوب بود. دیشبش نزدیک سه رسیده بود. روزهای اسفند برای آجیل‌فروشی‌ها زمان موعود است و این یعنی من باز هم برادر ندارم. پارسال همین موقع سربازی بود توی شهری که هنوز هم ندیده‌ام! قبل‌تر از روزهای شلوغ اسفند، لااقل ظهر دو ساعتی خانه بود و شب‌ها هم یازده می‌آمد خانه. روزی یازده دوازده ساعت سر کار بود و با این حال، دلخوشی‌ام این بود جمعه‌ها خانه است. حالا نه جمعه تعطیلی دارد، نه ظهرها می‌آید خانه. قرار شده نزدیک‌تر به عید که شد و مردم بیشتر از قبل برای زنده ماندن به پسته و گردو نیاز پیدا کردند، شب‌ها هم نیاید. طولانی شد. برگردیم به اول ماجرا. طرف‌های دوونیم شب بود که محمدرضا رسید. کیک خیس شکلاتی برایش خریده بودم که خیلی دوست دارد. دور هم نشستیم و از مشتری‌های عجیب و بامزه گفت. من وسطش برگشتم توی اتاقم. پیام نخوانده داشتم که باید زودتر صفر می‌کردم. دوش که گرفت و دوباره نشست توی هال، رفتم نشستم توی جمع کوچکمان. رفت نماوا و زد روی هری پاتر. چند تکه کوتاهش را دیدیم؛ اما همان کافی بود تا دوباره یادم بیاورد چه لحظه‌هایی را دیگر ندارم. شاید فعلا، شاید برای همیشه. برای چند دقیقه همه باهم نشسته بودیم توی هال و فیلم موردعلاقه‌مان را می‌دیدیم. انگار بعد از دست‌وپا زدن توی آبی شور، سرم رسیده باشد و به هوا و عمیق و پرصدا نفس بکشم. کمی بعد نوبتی بلند شدیم و رفتیم. روز پرکاری منتظرمان بود و کاری نداشت ما دوست داریم تا ابد کنار هم بنشینیم و هری پاتر ببینیم. @fateme_alemobarak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️ حکم خواب روزه‌دار در زمان راهپیمایی قدس حتما می‌دونید که خواب روزه‌دار هم عبادته؛ اما این حکم در زمان راهپیمایی روز قدس یه مقدار متفاوته؛ عقوبت این کار را در ویدئو تماشا کنید 😁 سوالات شرعی خود را از ما بپرسید 👌😁 | @mabnaschoole |
سلام رفقایی که همچنان توی کانال هستید.😌 طاعاتتون قبول باشه. تا این جای کار سال شلوغی بوده. راستش شواهد نشون میدن قراره شلوغ‌تر هم بشه. یکی از راه‌های جلوگیری از از دست دادن عقلم، کم کردن حجم پیام‌های کاری تا حد ممکنه. ببخشید که بعضی کانال‌ها یا گروه‌ها رو ترک می‌کنم. فعلا مجبورم. این پیام رو هم برای جلوگیری از هر مدل سوءتفاهمی گذاشتم.😅 البته این شامل پیام‌های دوستانه نمیشه ها. به اون‌ها اتفاقا نیاز دارم.😁 @fateme_alemobarak
• معمولا دوست ندارم محتوای کانال ایتا و صفحه اینستام یکی باشه؛ اما این فرق داره. امسال ان شاءالله می‌خوام بیشتر درباره امید فکر کنم. امیدوارم تا آخرش سر قولم بمونم و هر ماه یک متن درباره احساسم به امید و نوع نگاهم بهش بنویسیم. متن اول خدمت شما.🌱 @fateme_alemobarak
• روز اول سال با خودم قرار گذاشتم هزاروچهارصدوسه بیشتر به امید و نقشش توی زندگی‌ام فکر کنم. آن وقت اوضاع هنوز هموارتر به نظر می‌رسید! همان موقع دفتر برداشتم و با ذوقی که نمی‌خواستم پنهانش کنم، بارش فکری مفصلی درباره‌اش داشتم. تا اینکه اولین دست‌اندازها از راه رسیدند. درگیری شغلی سنگین‌تر از چیزی شد که قرار بود باشد. من که قبل از عید پیگیر عوض کردن مدل کلی مو و ابرو بودم، حتی فرصت یک آرایشگاه ساده هم برایم پیش نیامد. کیف مجلسی که می‌خواستم هیچ، حتی جورابی هم نخریدم. توی آن شرایط، فکر بیرون رفتن ساده با رفقای معدود پایه، رسما شوخی بود! سفر هم که کلا جزو گزینه‌های روی میز نبود. حتی بیست‌ونه اسفند و یکم فروردین هم به کار گذشت. حواسم بود سر قولم درباره تمرکز کردن روی امید بمانم؛ اما مثل خیس نشدن زیر باران‌های رگباری اهواز می‌ماند. وسط آن حجم پیام‌ها، خواب‌های درهم و جلساتی که صدایم بالا می‌رفت و بعدش از درودیوار بغض داشتم، امیدم گوشه‌ای نشسته بود. می‌دانستم هست. حتی اگر جلوی چشمم نبود. شک زانوهایم رو خم کرده بود که اصلا قرار است این از لذت زدن‌ها نتیجه بدهد یا نه؟ راهم یک وقت تا خود ثریا کج نباشد؟ وسط بی‌اعصابی‌ها، قرآن کنار میز را باز کردم تا نظر خدا را بپرسم. ماجرای خضر آمد و موسی علیهم الرحمه. همان ماجرای سوراخ کردن کشتی و مرمت دیوار که موسای پیامبر علتش را نمی‌دانست و اعتراض می‌کرد. به‌جز کل ماجرا، جمله خضر بعد از فاش کردن راز ماجرا میخکوبم کرد: «این بود سرّ کارهایی که تو در برابر آن‌ها صبر نداشتی.» عجله و پرسیدن زیاد کار دست موسای نبی داده بود. فهمیدم که حکم صبر است. اگر آن راز پشت قصه‌ام را بدانم که دیگر اسمش امید نیست لابد. نمی‌دانم. سوالم برای فروردین این است: دانستنِ پشت‌پرده امید بیشتری می‌آورد یا ندانستن؟ @fateme_alemobarak
اللَّهُمَّ أَخْلِ قُلُوبَهُمْ مِنَ الْأَمَنَةِ. 🔻[خطاب به مشرکان] خدایا! دل‌هایشان را از آرامش تهی ساز. ▫️دعای ۲۸ صحیفه سجادیه | @mabnaschoole |
• اولش می‌خواستم یه پست مجزا توی اینستا برای کتاب «و کسی نمی‌داند در کدام زمین می‌میرد» بذارم. بس که دوستش داشتم!‌ اما صفحه شخصی نویسنده رو که دیدم و البته کنایه‌های توی کتاب رو، نظرم عوض شد. بیش از حد ضدارزش‌هام بود. اما این بخش از کتاب توی این کانال کوچیک بمونه به یادگار. عاشقش شدم و بارها خوندمش. «بابا موقع حرف زدن کم‌کم رو کرد که مردم روستا درباره دختر مجردش -که معلوم نیست در خانه‌ای خالی نزدیک کوه چه غلطی می‌کند- به پچ‌پچ افتاده‌اند. سوژه‌ای جدید، با پای خودش، به دام افتاده بود. آن‌جا مهم نبود چند کشور جهان را گشته‌ام، چند سال در تهران خانه‌ای مستقل داشته‌ام، مدرک دانشگاهی‌ام چیست یا چه‌کاره‌ام. در روستا فقط دختری مجرد بودم. دختر مجردِ تنها؛ صاحبِ زنانگی‌ای که هنوز تصاحب نشده. دختر مجرد افسرده نمی‌شود، گریه نمی‌کند، غمگین نمی‌شود و برای خودشناسی به خلوت نیاز ندارد. دختر مجرد فقط دختر مجرد است.» @fateme_alemobarak
•‌همزمان با این کتاب فیلمی می‌دیدم درباره دزدیدن دخترها، تکه کردن و فروختن گوشت تازه تنشان. آن فیلم اصلا نترساندم؛ اما از همان چند صفحه اول این کتاب که موضوعش فقط خانواده بود، دلهره به جانم افتاد. ترس تا صفحه انتهای کتاب و حتی بعد از بستنش هم دست از سرم برنداشت. 👇🏻
•‌همزمان با این کتاب فیلمی می‌دیدم درباره دزدیدن دخترها، تکه کردن و فروختن گوشت تازه تنشان. آن فیلم اصلا نترساندم؛ اما از همان چند صفحه اول این کتاب که موضوعش فقط خانواده بود، دلهره به جانم افتاد. ترس تا صفحه انتهای کتاب و حتی بعد از بستنش هم دست از سرم برنداشت. «بندها» ماجرای خیانت پدر خانواده و رفتن و نهایت برگشتن او را از زبان سه نفر تعریف می‌کند. البته نه که بعد از برگشتنش گُلی به سر کسی زده باشد! همچنان زندگی‌ تا پیری‌‌شان سخت و زهر بوده. تاثیرش هم طبیعتا روی بچه‌ها مانده. چیزی که ترساندم، این بود که نکند روزی خودم هم از پس زندگی برنیایم. مثل مرد داستان دیگر نخواهم توی قالب خانواده‌ای که هنوز نساخته‌ام جا بگیرم یا مثل زن، همیشه خدا بدخلقی کنم و زندگی را کوفت خودم و بقیه کنم. گاهی خودم را دلداری می‌دهم که وقتی مادرم زن باحوصله‌ و خانواده‌داری‌ست، دلیلی ندارد من هم مثل او نشوم. بعد یادم می‌آید هیچ چیز من شبیه مامان نیست. به جز شباهت ظاهری محوی که فقط آن‌هایی می‌توانند تشخیصش دهند که مامان را از قدیم می‌شناخته‌اند. بارها از مهم بودن صبوری توی زندگی برایم گفته. مثال عینی نشانم داده که اگر زن نتواند زندگی را به دندان بگیرد چه می‌شود. من حفظیاتم خیلی خوب نیست. چطور مطمئن باشم تا وقت لازمش یادم نمی‌رود؟ در عوض عاشق ریاضی و فیزیک بوده‌ام. کسی فرمول صبوری را می‌داند؟ نیوتن قانونی درباره به دندان کشیدن زندگی کشف نکرده؟ کتاب را بخوانید. حتما. هم داستان جذاب است، هم شیوه روایت، هم نمادهایش. بعد خدا را شکر کنید که آدمی توی این داستان نیستید. بعد از تمام شدنش هم فیلم ترسناک یا غمگینی ببینید که سنگینی‌اش را بشورد و ببرد. :) @fateme_alemobarak
تو در جنگل‌های ورزقان، در نقطه صفر مرزی چه کار می‌کنی مرد؟ صندلی نهاد ریاست جمهوری خار داشت که پشت آن ننشستی تا این شب عیدی، پیام تبریک برای این و آن ارسال کنی؟ می‌خواستی مثلا بگویی مردمی هستی؟ خب سوار تویوتا لندکروز ضدگلوله می‌شدی و چند نفر آدم را پیدا می‌کردی و از بین‌شان ردی می‌شدی و صدای شاتر دوربین‌ها و تمام. به جهنم که پیرمرد روستای دیزج ملک از زمان رضاخان تا الان، یک فرماندار را از هم نزدیک ندیده. به جهنم که روستای کهنه‌لو به ورزقان یک جاده درست و حسابی ندارد. به جهنم که روستای کیغول یه درمانگاه ندارد و همین ماه پیش یک زن جوان، قبل از اینکه به زایشگاه شهرستان برسد، بچه‌اش سقط شد. اقلا یک جای نزدیک با دسترسی هموار می‌رفتی سید! عدل رفتی سراغ نقطه‌ای که کل مملکت بسیج شده‌اند برای پیدا کردنت؟ انصافت را شکر. می‌گویند آن‌جا باران گرفته. زیر باران دعا مستجاب است. دعا کن برای خودت دعا کن برای ما؛ پیرمرد روستای کهنه‌لو را که یادت نرفته؟ همان که هنوز یک فرماندار را هم از نزدیک ندیده؟ دعا کن سید! شب عید است... | @mabnaschoole |
• من معمولا آدم واکنش‌های بلافاصله بعد از حادثه نیستم. صبر می‌کنم تا اتفاق توی جانم ته‌نشین بشود و بعد چیزی بگویم. مثل امروز که هنوز توی شوک نشسته‌ام پای لپ‌تاپ و دفتر و کتاب‌هایم و سعی می‌کنم چیزی پیدا کنم که زمان را به عقب برگرداند. فعلا توی این حال یخ‌زده، تلاش کردنِ بیش از پیش برایم تنها راه حل به نظر می‌رسد. حس می‌کنم وقتی سید جان را وسط بدوبدوهای خالصانه‌اش از دست داده‌ایم، حین تلاش برای پیشرفت و امید، منصفانه نیست در عزایش دست روی دست بگذارم. نمی‌دانم. شاید هنوز توی شوکم که این‌طور فکر می‌کنم. شاید باید از پشت میز و وسط کتاب‌ها بلند شوم و روی تخت دراز بکشم. هنوز حتی گریه‌ام نگرفته و این یعنی روزهای بعدی تازه متوجه عمق ماجرا خواهم شد... 🖤