• باید بالاخره جایی قانونی وضع شده باشد که بگوید از خواهرِ دور از برادر شماره شبا را نپرسید! آن هم نزدیک نیمه شب که خودش آدم را هی یاد نگرانیها و جاهای خالی میاندازد.
از اول روز حس و حال نداشتم که ختم شد به گرههای کاریِ سختبازشو. مغزم توی اتاق نفس کم آورد و بهجای خانوادگی شام خوردن، هنذفری را برداشتم و رفتم به قدم زدن توی حیاط. حدود دو ساعت بعدش داشتم تنهایی پلومرغ دوباره گرم شده را میخوردم که گوشی تکزنگ زد. همکارم پیامک داده بود که فوری شماره شبایم را برایش بفرستم. تکزنگ هم برای تاکید بیشتر روی پیامش بود. موقع پیادهروی، با صدای بلندِ هنذفری تلاش کرده بودم که حواسم را از دنیای واقعی پرت کنم و حالا حافظهام هم گموگور شده بود. یادم نمیآمد شماره شبا را کجا مینویسند.
گوگل بیانصاف هم جواب سربالا میداد. همکارم منتظر بود و من روی صندلی ولو شده بودم. یاد دفعه قبل افتادم. یک شماره شبا داشت جای خالی برادرم را میزد توی صورتم! انگشت شستم را فشار میدادم به سبابه. بیدلیل زل زده بودم به صفحه لپتاپ. سعی میکردم تا جای ممکن اخم کنم که پای اشک به صورتم باز نشود.
دفعه قبلی که همکار دیگری شماره شبا را خواسته بود، سپرده بودم به برادرم. مشغول صحبت آنلاین با هنرجوهایم بودم که برگه را دستم داده بود و شماره را رویش نوشته بود. به همین راحتی کار تمام شده بود.
حالا محمدرضا جایی توی بندرعباس روی تختی فلزی خوابیده بود تا ساعت چهار صبح بیدار شود. بعدش فرمانده را از خانهاش برساند به پادگان یا از آنجا به هر ور دیگری. هنوز داشتم شست و سبابه را فشار میدادم که یادم آمد شماره شبا کجاست. فرستادم و تمام. اما سنگینی قفسه سینهام کم نشد. همان چند لحظه درماندگی، تیر آخرِ این دوشنبه مسخره بود.
حتی اگر جایی قانونی وضع نشده، شما بدانید که از خواهرِ دور از برادر شماره شبا را نپرسید. آن هم نزدیک نیمه شب. هرکس خودش حواسش به جاهای خالی هست. نیازی به یادآوری نیست.
#زندگی
#سربازییکدانهبرادرلبمرز
#آبان_هزاروچهارصدویک
@fateme_alemobarak
• دلم میخواد با یه نفر «بدترین حالت ممکن» بازی کنم. این طوریه که شرکتکنندهها درباره یه موقعیت، ترسناکترین فکرا -حتی اگه منطقی نباشن- رو از مغزشون بیرون میکشن تا سبک بشن.
اول من شروع کنم:
«میترسم که یکی از زخمای عملم عفونت کنه. اونقدر شدید که کرم بذاره! بعد کرمای قهوهای لزج کوچیک توی شکمم وول بخورن و اونقدر از گوشت و چربی و اینا تغذیه کنن که بزرگتر بشن.
بعد چند وقت، تمام اتاقم بوی ساندویچ تخم مرغی رو بگیره که کف کیف مدرسه جا مونده. خانواده هم رویزانوافتاده نگاهم کنن و کاری از دستشون برنیاد که تنها دخترشون جلوشون داره از دست میره.»
خب، نفر بعد؟ :)
#زندگی
#آبان_هزاروچهارصدویک
@fateme_alemobarak
• تابستان ۹۴ لپ چپم باد کرده بود و بعد افتاده بود پایین! رسما شده بودم چیزی شبیه یک گلابی کج. نزدیک خط فک -که دیگر خیلی قابل تشخیص نبود- زرد شده بود و این ترحمبرانگیزترم میکرد. دندان عقل اولی را که عمل کرده بودم، با خانهخرابی کمتری قائله را ختم کرده بود. عقل دومی یاغیتر بود و شورش را در آورد.
جز آن ظاهر نتراشیده، دردش طرف بیوجدانترِ ماجرا بود. از عصب یا هرجای دیگرش که قطعا سوادش را ندارم، درد راه گرفته بود سمت دندانهای دیگر. انگار که جمعی از کارگرهای معترض، باهم کلنگهایشان را توی زمین دهانم میکوبیدند. حتی مغزِ کلافه چشمها را هل میداد بلکه بیفتند بیرون. شاید جا برایش باز شود و هوایی عوض کند!
تا اینکه یک جا -بلند یا توی دلش یادم نیست- با خدا دعوایم شد. درد دلم را چرک کرده بود و دستهایم را مشت.
«ببین، من میفهمم که این یه امتحانه! میفهمم که میخوای ببینی چی کار میکنم! اما من دیگه نیستم. نمیتونم. تسلیم! من این امتحان رو رد شدم! تو هم ول کن دیگه!»
درد فکر میکنم فردا یا حتی همان روزش تمام شد. خدا برگه امتحان نصفهام را تحویل گرفته بود و تمام.
درد که رفت، سالها شرمندگی آن لحظه برایم ماند تا همین چند روز قبل که باز وسوسه شدم همان جملهها را بگویم. وقتی سعی میکردم سجده نماز نشسته روی صندلیام را تا حد ممکن آرام بروم. یا همین دیشب، وقتی دکتر گفت یکی از زخمها عفونت سطحی کرده.
هنوز لب به آن جملههای غیرمنصفانه باز نکردهام؛ اما حس میکنم باتری قوی بودنم واقعا دارد تمام میشود. دعا کنید نشود.
#ادامه_دارد
#ماجراهای_درد
#آبان_هزاروچهارصدویک
@fateme_alemobarak
هدایت شده از گاه گدار
سلام
با این که زمان ثبت نام دوره روایت انسان تمام شده بود، اما «به رغم مدعیانی که منع عشق کنند»، این سه روز رو با توان بیشتر فعالیم.
https://b2n.ir/y29118
• ماجرا از آن شب شروع شد که ایکر کاسیاس، کاپیتان و دروازهبان تیم ملی اسپانیا، کاپ قهرمانی جهان را برد بالا. یکشنبهای بود به نظرم، تابستان سال ۲۰۱۰. سیزده چهارده ساله بودم. توی آن سن، بند دلم قرص و محکم گره خورده به بود به فوتبال. آن شب بهجز خوشحالی، ته دلم طور دیگری هم بود. مدام از خودم میپرسیدم یعنی الان کاسیاس چه حسی دارد که روی سر دنیا ایستاده؟ فرناندو تورس -که پوسترش روی دیوار اتاقم بود- با اهل و عیال روی چمنی که برایش پیروزی رقم زده بود راه میرفت و با جام عکس میگرفت. کاغذهای رنگی روی هوا و زمین، شیپورها و فریادها، بالا و پایین پریدنها و همه و همه، نشان از شادی بیاندازه آنها بود.
تیم محبوب دومم اسپانیا بود و من هم طبیعتا خوشحال بودم؛ اما میدانستم چیزی که من تجربه میکنم، از زمین تا آسمان توفیر دارد با حسی که آنها دارند. آن شبِ نوجوانی، عمیقا به این درک رسیدم که شادیهایی هست که هیچجوره توی مسیر زندگیم نیستند. نه که نتوانم بهشان برسم ها؛ اصلا توی مسیرم نیستند!
خاطره کاسیاس را چند اتفاق مشابه دیگر در طی سالهای بعد یادآوری کرد و آن حس، عمیقتر ریشه زد توی جانم. حالا هربار که کسی از بن دلش داد میزند و جام قهرمانی را میبرد بالای سرش، هر کسی که صدایش میزنند روی استیج اسکار تا آن آدمک طلایی را بگیرد، آنهایی که توی مراسم گِرَمی که مهمترین جایزه موسیقی دنیاست اجرا میکنند و خلاصه، هر کسی که اینجور حسوحالها، این روی سر دنیا ایستادن، این گرفتن نگاه از همه طرف دنیا را تجربه میکند، ته دلم یک جوری میشود. میدانم اینها مال من نیستند. میدانم مسیر موردعلاقه زندگیام اصلا از آنجا رد نمیشود. میفهمم! اما باز هم گاهی دلم میگیرد. سینهام تنگ میشود از اینکه همچین تجربهای، همچین هیجانی روی کره زمین هست و هیچوقت قرار نیست نصیبم شود؛ حتی اگر خودم عامدانه مسیر زندگیام را آن طرفی نچیده باشم.
دردم لابد از زیادی وصل بودن به زمین است. شاید هم حسی طبیعیست برای هر انسان. نمیدانم. شما میدانید؟ راستِ راستش را از کجا باید بپرسم؟
#زندگی
#آبان_هزاروچهارصدویک
@fateme_alemobarak
• واقعا سخته تو بعضی اتفاقا آدم اون حکمت پشت سر، اون تصویر رو بزرگتر رو ببینه...
هی به خودم دلداری میدم که شاید اون دروازهبان جوون به تجربه امروز نیاز داشت واسه یه روز مبادای دیگه، شاید فلان، شاید بهمان.
اما دیدن تصویر بزرگتر سخته هنوز هم. شاید باید امروز فعلا فقط ناراحت باشیم. اما واقعا حیف شد. کاش دشمنشاد نمیشدیم :/
#ایران_انگلیس
#آبان_هزاروچهارصدویک
@fateme_alemobarak
• عاشق این برنامه خدام که منتظر نگهت میداره تا یه قدمی ناامیدی، باختن، نرسیدن و از دست دادن...
بعد اون لحظهای که داری تو ذهنت دودوتا چهارتا میکنی که هنوز دعا کنی یا نه، دقیقا اون ثانیهای که پات رسیده لب پرتگاه شک، فرج رو نشونت میده!
انصافا برنامه سختیه. خیلیها تا تهش طاقت نمیارن حتی. اما آخ از شیرینی آخرش! خدایا شکرت.🇮🇷
پ.ن. دلوروده نموند واسم از هیجان و استرس! اما تا باشه از این نتیجههای دلآرومکن! :)))
#ایران_ولز
#آذر_هزاروچهارصدویک
@fateme_alemobarak
• حرفهایم که تمام شد، یادم نمیآمد از کجا شروع کرده بودم. احتمالا اول از تجربه عجیب عمل جراحی سه هفته پیش گفتم با دکتری که عاشق اسکناس بود و چشم دیدن بچهها را نداشت! از دردهای امیدکُش دو هفته اول گفتم و ترسی که توی جانم جا گذاشتهاند.
بعدش لابد نگاهی انداختم به مجسمه کوچک «شام آخر» روی میز بین مبل خودم و سحر. حرفم را با کابوسهای بعد از عمل ادامه دادم که اول فکر میکردم تحت تاثیر ماده بیهوشی میبینم. اینجای کار حتما کلافه به ساعتم نگاه کردم و اشاره کردم که حالا بعد از سه هفته که دیگر مواد بیهوشی توی بدنم نیست، هنوز خوابهای آشفتهی گاهگاه قصد رفتن ندارند. همهشان هم آخر میرسند به این که من کارم را خوب انجام نمیدهم. یادم نیست به این اشاره کردم که درست اواخر پوست گرفتن زخمها و خوب شدنشان، سرماخوردم و معلوم نیست کی تمام بشود یا نه؛ اما مطمئنم آخرش رسیدم به سربازی برادرم. به این که اگر محمدرضا بهجای مرز هرمزگان خانه بود، حتی اگر تمام مدت پشت لپتاپش گوشه اتاق مینشست، حتما تحمل همه چیز راحتتر میشد.
چند بار بین حرفها و آخرش عذرخواهی کردم که پراکنده حرف زدم. پنجره طبقه یازدهم باز بود و سروصدای محو ماشینها میآمد توی اتاق.
سحر گفت نگران پراکنده حرف زدن نباشم و اینقدر به نظم اصرار نکنم. گفت ذهن اگر خاطره یا حسی را به یاد آدم میآورد، حتما دلیلی دارد. دلیلش همیشه برای ما روشن نیست؛ اما حتما وجود دارد. گفت اصطلاح تخصصیاش میشود «تداعی آزاد».
وقت خداحافظی که رسید، میدانستم میخواهم از این به بعد به افکار و احساساتم بیشتر گوش بدم. برچسب پراکنده و آشفته نزنم به خاطراتی که اتفاقا بهموقع یادم آمدهاند. ببخشید که این متن هم پراکنده شد. دارم سعی میکنم با تداعی آزادم کنار بیایم. راستش خیلی خوب پیش نمیرود. به زمان بیشتری نیاز دارم. شاید خیلی بیشتر.
#زندگی
#تداعی_آزاد_یا_پارانویا؟
#آذر_هزاروچهارصدویک
@fateme_alemobarak
• امروز «سقوط» آلبر کامو رو تموم کردم. دهنم وا موند از این حجم از آگاهی از جزئیات و عمق رفتارها و عادتهای انسانی!
گرچه نگاهش پوچگرایانه و یه جاهایی هم ضددین بود، اما واقعا نمیشد قلمش رو تحسین نکرد! واو!
یک عدد توصیه: اگه خواستید بخونیدش، زمان خوبی رو براش انتخاب کنید. وقتی که سرحالید و از لحاظ روحی قویترید. من زمان اشتباهی رو انتخاب کرده بودم و پروسه خوندنش رو برام خیلی سخت کرد.
فکر کنم تا مدتها ذهنم رو درگیر نگه داره. از «بیگانه» بیشتر دوستش داشتم.
#کتاب
#آذر_هزاروچهارصدویک
@fateme_alemobarak
• از دکتر جماعت بیزار بود. وقتی به ویزیت شدن رضایت میداد که حس میکرد دیگر چارهای ندارد. مثل خوندماغ شدنهای شدید و بیهوای سال آخر که چاره برایش نگذاشته بودند. اما هیچوقت حاضر نشد برای چشمهایش پا به مطبی بگذارد.
پدرِ مادرم راننده جاده بود. سالهای نزدیک به انقلاب که در کل محل، دو نفر هم ماشین نداشتند، وانت آبیِ باباحسن -که بعدا قرمزش کرد- ابهت قالیچه سلیمان را داشت. مَرد از لحظههای عجیبی در زندگی گذشته بود؛ مثل یتیم شدن از مادر در چهار سالگی و چهل روز بعدش از پدر، کشته شدن برادر -سرپرستش- به دست سربازی انگلیسی در هفت سالگی و ناکامی در پیدا کردن جنازه او در زبالهها؛ به علاوه کلی اتفاق دیگر مثل دعوا سر قرص نان در زمان قحطی در ایران. در نهایت بهخاطر همه این مصیبتهای ازسرگذشته، آنقدر دلرحم و بخشنده شد که از وقتی من یادم است، مال زیادی توی دستوبال خودش نمانده بود. بگذریم فعلا.
دو سه ماه آخر زندگیاش، کار خلاف عادتی کرد و برعکس همیشه که سر یکی دو روز دلش بیتاب خانه میشد و برمیگشت دزفول، این بار یکی دو هفتهای خانه ما اهواز ماند.
وسط خوندماغ شدنهای عجیبش، ضعیفی چشمش هم جوری شده بود که عینکش مرتب شرمنده میشد و کاری از دستش برنمیآمد. این را ما میدانستیم و به رویش نمیآوردیم. حواسمان بود که به غرورش برمیخورد. مثل آن روز که لبه آسانسور را ندید و نزدیک بود بیفتد؛ اما حتی آن موقع هم حاضر نشد دست دراز شدهام را بگیرد. بخیر گذشت؛ اما مطمئنم حتی اگر میافتاد هم، کمک من یا هیچکس دیگر را نمیخواست.
بیشتر از یازده سال گذشته و نمیدانم چه شد که آن روز عصر، پدرم ناگهانی حرف چشمپزشک را پیش کشید و این گزینه را گذاشت روی میز. بزرگترها حرفهایی زدند که یادم نیست و جمع پراکنده شد. کمی بعد، باباحسن توی خانه نبود.
بعد از کمی متوجه شدیم با همان زیرپوش سفید و پیژامه آبی درِ کوچه رفته و در را هم پشتسرش بسته بود. انگار که کارش اعتراضی مدنی باشد به حرف بابا. گفتم که از دکتر جماعت بدش میآمد! دو سه ماه بعد از آن روز هم چشمهایش را برای همیشه بست، بدون آنکه به دکتری نشانشان بدهد.
این خاطرهی یازده سال قبل از بابابزرگ یادم آمد، چون چند هفته است دوست دارم بروم دم در زندگی بایستم تا همه آبها از آسیاب بیفتد. تا فلان تاریخ و بهمان کار و این درد و آن دلتنگی بگذرد. ممکن است به نظر کاری بیاید که ترسوها انجام میدهند. قبول ندارم. اتفاقا باور دارم آدمهایی که برای مدتی طولانی شجاع و قوی بودهاند، درست همان جایی که نباید تمام میشوند.
کاش آنقدر رابطهام با بابابزرگ خوب بود که همان روزها ازش میپرسیدم دم در ایستادن آخر حالش را بهتر کرد یا نه.
#زندگی
#آذر_هزاروچهارصدویک
@fateme_alemobarak
• آگهی استخدام:
اینجانب به یک عدد دستیار برای زندگی نیازمندم. حداقل سه روز در هفته به جای من از خواب بیدار شود. چک کردن ایتا و تلگرام را به او بسپارم و خلاصهاش را گزارش دهد. رفتن به بعضی مهمانیها را به او واگذار کنم. صبحانه خوردن و حضور در جلسات قبل از اذان ظهر با او باشد. اگر کتابهای نصفهام را هم بخواند عالیست؛ خودم سریالهایم را هر طور شده تمام میکنم. نصف نگرانیها و خستگیها را هم بردارد. برای اینکه انصاف باشد، نصف دلخوشیها هم پیشکش.
این آگهی فوری است. عجله دارم که زودتر بروم مثل بابابزرگ دم در بایستم.
#زندگی
#آذر_هزاروچهارصدویک
@fateme_alemobarak
• توی آن بسته بزرگ پاستیل، هیچ قلبی نبود. مطمئن بودم. خردادماهِ همین امسال بود که امتحانات ترم آخر دانشگاه را میخواندم. با تمام علاقه به رشته و کارم، ترکیب فشردگی امتحانات و پیگیری هنرجوهایم، شده بود هیولای زباننفهمی که با گردن بلندم کرده بود تا کارم را یکسره کند. چنگ میانداختم به دست استخوانی و سردش تا بلکه راه کمی باز شود و امید ببلعم. کم پیدا میشد. خیلی کم. وسط دستوپا زدنها، این قلب را توی کاسه دیدم. انتظارش را نداشتم. فکر میکردم اصلا قلبی تو بسته نبوده. به فال نیک گرفتمش. به کوچکترین نمادی از امید نیاز داشتم. نخوردمش. طوری گذاشتم توی کاسه که رویش به من باشد. تا روزها هیولا نزدیکم نشد. آخر من یک دانه امید توی اتاقم داشتم.
امروز سر راه رفته بودم برای برادرِ آمده به مرخصیام تخمه آفتابگردان بخرم که میدانستم دلش کشیده. مرد تخمهها را که وزن میکرد، رفتم سمت قفسه پاستیلها. چشمم خورد به یک بسته امید. برش داشتم و آوردم گذاشتم گوشه میز اتاقم. قول میدهم زود نخورمشان. من حالا یک ظرف پر از امید توی اتاقم دارم. کاش این بار هم بتواند هیولا را دور کند. باید بتواند.
#زندگی
#آذر_هزاروچهارصدویک
@fateme_alemobarak
• درست وسط یکی از مهمترین فرصتهای زندگیام، بیهوا کارم کشید به اورژانس و بعد هم دستور بستری را دادند. پرستار هر شش ساعت یکبار میآمد سر میزد. از دستهای بیرگم هرطور شده آزمایش خون میگرفت که خونریزی داخلی نکرده باشم یا یک همچین چیزی. تب را چک میکرد و فشار را میگرفت. دکتر جوانی که زل زده بودم به موهای بلوندش، آمد و خبر اصلی را بدون پیچیدن توی زرورق داد دستم. عمل قطعی بود. پیچیدم به پهلوی راست، به خون برگشته توی آنژیوکت روی دستم نگاه کردم. حریف اشکهایم نشدم. قرار بود توی آن روزها بهترین خودم را ثابت کنم. روی تخت بیمارستان چه میکردم؟
ثبتنام ترم پاییز نویسندگی اولین و بزرگترین وظیفهام توی مسئولیت جدید بود. باید جواب اعتماد مجموعه را میدادم. اصلا باید خودم را به خودم ثابت میکردم. وضع اینترنت برایمان سنگ تمام گذاشت و پروسه ثبتنام سه هفته طول کشید! شنبه هفته دوم سرحال بودم و آماده کاری که از جان دوستش داشتم. هنوز ساعت پنج صبح نشده، درد قدیمی و آشنایی که باهم رفیق شده بودیم، تبدیل شد به چیزی که اصلا نمیشناختم! منِ ساکت را رساند به نالههای بلند. درمانگاه اول، بیمارستان، درمانگاه دوم، برزخ اورژانس و در نهایت بستری. بهتزده بودم. قرار بود توی آن روزها بهترین خودم را ثابت کنم.
از طرفی خیالم راحت بود همکار جان کارها را جلو میبرد، از طرف دیگر شوک ناگهانی بودن ماجرا و حس سربار شدنم، حالم را از خودم بهم میزد. فردا ظهرش جلسه مبنا داشتیم و روی تخت بیمارستان، با آنژیوکتی که دستم بود دوربین روشن کردم. قوی بودم هنوز. نباید چیزی جلوی من و هدفم را میگرفت. البته گوشی شارژ تمام کرد و زود خاموش شد. او هم آماده این حادثه ناگهانی نبود! آخر روی تخت بیمارستان چه میکردم؟
دو روز بعد ترخیص شدم. چند وقتی از دور حواسم به کار بود تا از دستم در نرود. همکار عزیزم سنگتمام گذاشت. بعد، با کمک مسکنهای دلبندم باز نشستم به کار. منتظر جواب آزمایشهای قبل از عمل بودم. همه چیز داشت روی روال میافتاد که رسیدیم به پیچ بعدی و پروسه جذابِ آمدن به ایتا. بماند.
هفته آینده دومین ثبتنامی است که تجربه میکنم. توی ذهنم انگار این دو هفته قرار است مثل یک نارنجک باشم، هر لحظه آماده انفجار. مثلا دردی از ناکجاآباد بیاید سراغم و وسط کار زمینگیرم کند. هی بقیه بگویند سلامتی مهمتر از کار است و من شرمندهتر شوم.
مامان همیشه میگوید اگه زیاد بهش فکر کنم، سرم میآید. مشکل اینجاست که نمیدانم باید فکرم را کدام وری هدایت کنم. آخر خاطره خوبی از تجربه قبلی نمانده که به آن چنگ بزنم و آرامش بگیرم. نمیدانم، شاید هم هست. باید خیلی بیشتر بگردم.
التماس دعا. خیلی.
#زندگی
#ماجراهای_درد
#دی_هزاروچهارصدویک
@fateme_alemobarak
هدایت شده از عکاسبانو | عکاسی با موبایل
خاطب حق 2.mp3
23.96M
🌱 روایت این هفته: خاطبحق💚
💠 خطبه حضرت زهرا سلاماللهعلیها
به زنان مهاجر و انصار
✍نویسنده: ناجه نوروزی
🎙گویندگان: راحله سادات فاطمی
خانم بابایی
خانم عبداللهی
آقای نقیلو
🎞 تدوین: راحله سادات فاطمی
📍انتشار این محتوا بدون نشان واره(لوگو) صوتی عکاسبانو و یا حذف آن از ابتدای صوت مجله عکاسبانو ،شرعا جایز نیست.
#مجله_صوتی ۸ #مجله #عکس
🌿@akasbanoo_ir
• به عنوان آدم درونگرایی که یکهو وارد تعامل وسیعی با انواع مختلف آدمها شده، به یه آرزوی جدید رسیدم: یه چند روز برم تو یه جزیره خالی از سکنه زندگی کنم.
اگر هم خدایی نکرده آدمی نزدیک شد که مثلا قایقش شکسته بود و از این چیزا، مجاز باشم با نیزه دستسازم بهش حمله کنم یا لااقل فحش خارجکی بدم :)))
#زندگی
#یا_کار؟
#دی_هزاروچهارصدویک
@fateme_alemobarak
🎵 Wanna hear a part to my story?
I tried to hide in the glory
And sweep it under the table, so you would never know
Sometimes I feel like an accident, people look when they're passin' it
Never check on the passenger,
they just want the free show...
🎼 My Mind & Me/ Selena Gomez
#حق
#موسیقی
#دی_هزاروچهارصدویک
@fateme_alemobarak
• او اگر خانه بود، لابد از عصر بههم چشم و ابرو میرفتیم که کداممان شروع کند به چانهزنی. بعد خودمان را لوس میکردیم که:
- میگم، حالا که جشنه و تولد حضرت زهراست و خیلی مهمه،
صدا را کشدار میکردیم و چشمها را مظلوم.
- غذا سفارش بدیم از بیرون؟
احتمالا باید نیم ساعت یک ساعتی درباره ناهار مانده که قرار است شام باشد حرف میزدیم و هر طور شده روانه یخچالش میکردیم. سفارش دادن از اسنپفود هم حتما خودش ماجرا داشت. همچنان غرها ادامه داشتند که این چیزها چیاند که میخوریم و البته ما میدانستیم که خودشان مشتاقترند! اما من زود بیحوصله میشدم و او با دست اشاره میکرد که آرام باشم و چرا هنوز به این فرآیند تکراری عادت نکردهام.
پیک که میرسید، او میرفت غذاها را بگیرد و من میپریدم آشپزخانه و پارچه ترمه را برمیداشتم. توی هال رو به تلویزیون پهنش میکردم. میرفتیم نماوا و برای انتخاب فیلم کلافهشان میکردیم و خودمان دوتا زیرزیری میخندیدیم و کیفش را میبردیم. یکی دو ساعت بعد، پلاستیک و فویل ساندویچها، بطری فانتایی که کمی تهش مانده و سسهای خالی و نصفه میماند روی ترمه. ما هم هر کدام گوشهای از هال بودیم و لمداده یا درازکشیده باقی فیلم را میدیدیم. جنبجوشمان در این مرحله به حداقل میرسید. انگار که پریزمان را زده باشیم به برق و در حال شارژ خانوادگی باشیم.
او امسال خانه نیست. ناهار خورش کرفس داشتیم و از قابلمه بزرگش پیدا بود برای شب هم قرار است بماند. اگر نمیماند هم برایم مهم نبود. نقشهای نداشتم و ندارم. روز زن به زنها مبارک، به فاطمهها بیشتر. مخصوصا به آنها که برادری دارند که سربازیاش افتاده مرز هرمزگان. به شما هم.🌱
#زندگی
#سربازییکدانهبرادرلبمرز
#دی_هزاروچهارصدویک
@fateme_alemobarak
• در حال آماده شدن برای جشن روز زن :)
یادمه جوونیهام یه نمه استعدادی واسه عکس گرفتن داشتم؛ نمیدونم کجا جا مونده راستش. همین رو بپذیرید لطفا.😂😭
#دی_هزاروچهارصدویک
• دیشب «جنگ چهره زنانه ندارد» را دست گرفتم. امروز دیگر نخواستمش. الکسیویچ توی کتابش دوربین مردانه میدان جنگ را داده دست زنها. زنهای شوروی که نمیخواستند نازیها به مسکو برسند. امشب گذاشتمش توی کتابخانه، بین کتابهای خواندهشده. نه که تمامش کرده باشم، نه. نشد. نتوانستم.
من خوره غم و ترس بودهام توی فیلمها و کتابها. کتابهایی را که برای بقیه اشکراهبنداز بوده یکنفس خواندهام. حتی دنبال بیشترش هم گشتهام. فیلمهای ترسناک جدید را میپاییدم که کدام را زودتر ببینم، کدام را تنها و کدام را با خانواده. اینها را نشانه شجاعت میدانستم و کنجکاوی برای درک دنیا.
کتاب امروز ترساندم. نه فقط برای اینکه توی یکی از خاطراتش، سرباز زن نوزاد خودش را توی آب خفه میکند تا گریه نکند و آلمانیها خودش و دوستانش را اسیر نکنند. بلکه برای اینکه باز یادم آورد حالا چند وقت است که بعد از تجربه غم توی کتابها و فیلمها، باید بروم توی سرمای حیاط، صدای هنذفری را زیاد کنم و قدم بزنم تا اثرش کم شود. یادم آورد چندین ماه است عمدا فیلم ترسناک نمیبینم.
نمیدانم روحیهام لطیفتر شده یا ظرفیتم کمتر. شاید هم فقط خواستهام برای مدتی، کمی بیشتر مواظب روحم باشم. نمیدانم.
جنگ چهره زنانه داشته باشد یا نداشته باشد، من این نسخه محافظهکار از فاطمه را دوست ندارم؛ اما بهش حق میدهم. بعد از ماجراهای امسال، لیاقت کمی آرامش بیشتر را دارد. میتوانم برای غصه دادن و ترساندنش کمی بیشتر صبر کنم :)
#زندگی
#کتاب
#بهمن_هزاروچهارصدویک
@fateme_alemobarak
• اومدم بنویسم «آخه ذهن چقدر باید مریض باشه که همچین چیزی رو بنویسه یا کارگردانی کنه.» که یادم اومد عین دو ساعت و یازده دقیقه رو میخکوب صفحه بودم و حتی یه بار هم گوشی چک نکردم. یاد متن «کرمهای لزج قهوهای توی شکمم» هم افتادم و دیگه کلا تصمیم گرفتم چیزی نگم :)))
چند وقت بود هیچ فیلم و سریالی اونطور که باید بهم نمیچسبید. این یکی واقعا خاصی بود و با اینکه خیلی دوست ندارم فیلم معرفی کنم، گفتم بد نیست اسمش رو بیارم. ماجرای یه دختر آدمخواره که تلاش میکنه تا با خودش و طبیعتش کنار بیاد.😅
پ.ن. قبلا هم از لوکا گوادانینو فیلم دیده بودم و گرچه فیلماش خوشساختن؛ اما واقعا دنیایی که توش زندگی میکنه به نظرم بیش از حد افسارگسیختهست!
🎬 Bones and All
#فیلموسریال
@fateme_alemobarak
• قلبم از میزان ناز بودن این عکس ذووووب شد!😭😍
#رویشها
#بهمن_هزاروچهارصدویک
#وانیکادبخوانیدودرفرازکنید
@fateme_alemobarak
• میدونستم میخوام آرومآروم بخونمش؛ اما فکر نمیکردم دیگه سه سال طول بکشه! یه جاهاییش تنبلی بود، یه جاهایی کمالگرایی برای خوندنش توی شرایط خاص، شاید هم یه وقتایی خستگی از جوّ جمعهای مذهبی که وقتوبیوقت اسمش رو میاوردن، بدون اینکه خونده باشنش. نمیدونم. دلیلش هرچی که بود، خوندن «طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن» سه سال طول کشید، از نهم بهمن ۱۳۹۸ تا هفدهم بهمن ۱۴۰۱.
با خوندنش عمیقتر متوجه شدم که چقدر توی جامعه، مفاهیم اصلی اسلام غلط تعریف شدهن، چه اصولی که به حاشیه رفتهن و چه فرعیاتی که تبدیل شدن به سمبل دین! و بارها و بارها شوکه شدم از حرفهایی که چهار سال قبل از انقلاب زده شده؛ اما منطبق بر جامعه امروز هم هست...
خلاصه که بخونید و بخونانید :)
#کتاب
#طرحکلیاندیشهاسلامیدرقرآن
#بهمن_هزاروچهارصدویک
@fateme_alemobarak