eitaa logo
دویست‌وشصت‌وهشت
351 دنبال‌کننده
96 عکس
3 ویدیو
2 فایل
«سوگند به قلم و آنچه می‌نویسند!» روزگارنویسیِ یک عدد فاطمه آل‌مبارک :) اینجایم: @Alemobarak_fateme
مشاهده در ایتا
دانلود
• توی آن بسته بزرگ پاستیل، هیچ قلبی نبود. مطمئن بودم. خردادماهِ همین امسال بود که امتحانات ترم آخر دانشگاه را می‌خواندم. با تمام علاقه‌ به رشته و کارم، ترکیب فشردگی‌ امتحانات و پیگیری هنرجوهایم، شده بود هیولای زبان‌نفهمی که با گردن بلندم کرده بود تا کارم را یک‌سره کند. چنگ می‌انداختم به دست استخوانی و سردش تا بلکه راه کمی باز شود و امید ببلعم. کم پیدا می‌شد. خیلی کم. وسط دست‌وپا زدن‌ها، این قلب را توی کاسه دیدم. انتظارش را نداشتم. فکر می‌کردم اصلا قلبی تو بسته نبوده. به فال نیک گرفتمش. به کوچکترین نمادی از امید نیاز داشتم. نخوردمش. طوری گذاشتم توی کاسه که رویش به من باشد. تا روزها هیولا نزدیکم نشد. آخر من یک دانه امید توی اتاقم داشتم. امروز سر راه رفته بودم برای برادرِ آمده به مرخصی‌ام تخمه آفتابگردان بخرم که می‌دانستم دلش کشیده. مرد تخمه‌ها را که وزن می‌کرد، رفتم سمت قفسه پاستیل‌ها. چشمم خورد به یک بسته امید. برش داشتم و آوردم گذاشتم گوشه میز اتاقم. قول می‌دهم زود نخورمشان. من حالا یک ظرف پر از امید توی اتاقم دارم. کاش این بار هم بتواند هیولا را دور کند. باید بتواند. @fateme_alemobarak
نه، نتونست :)
• درست وسط یکی از مهم‌ترین فرصت‌های زندگی‌ام، بی‌هوا کارم کشید به اورژانس و بعد هم دستور بستری را دادند. پرستار هر شش ساعت یکبار می‌آمد سر می‌زد. از دست‌های بی‌رگم هرطور شده آزمایش خون می‌گرفت که خون‌ریزی داخلی نکرده باشم یا یک همچین چیزی. تب را چک می‌کرد و فشار را می‌گرفت. دکتر جوانی که زل زده بودم به موهای بلوندش، آمد و خبر اصلی را بدون پیچیدن توی زرورق داد دستم. عمل قطعی بود. پیچیدم به پهلوی راست، به خون برگشته توی آنژیوکت روی دستم نگاه کردم. حریف اشک‌هایم نشدم. قرار بود توی آن روزها بهترین خودم را ثابت کنم. روی تخت بیمارستان چه می‌کردم؟ ثبت‌نام ترم پاییز نویسندگی اولین و بزرگترین وظیفه‌ام توی مسئولیت جدید بود. باید جواب اعتماد مجموعه را می‌دادم. اصلا باید خودم را به خودم ثابت می‌کردم. وضع اینترنت برایمان سنگ تمام گذاشت و پروسه ثبت‌نام سه هفته طول کشید! شنبه هفته دوم سرحال بودم و آماده کاری که از جان دوستش داشتم. هنوز ساعت پنج صبح نشده، درد قدیمی و آشنایی که باهم رفیق شده بودیم، تبدیل شد به چیزی که اصلا نمی‌شناختم! منِ ساکت را رساند به ناله‌های بلند. درمانگاه اول، بیمارستان، درمانگاه دوم، برزخ اورژانس و در نهایت بستری. بهت‌زده بودم. قرار بود توی آن روزها بهترین خودم را ثابت کنم. از طرفی خیالم راحت بود همکار جان کارها را جلو می‌برد، از طرف دیگر شوک ناگهانی بودن ماجرا و حس سربار شدنم، حالم را از خودم بهم می‌زد. فردا ظهرش جلسه مبنا داشتیم و روی تخت بیمارستان، با آنژیوکتی که دستم بود دوربین روشن کردم. قوی بودم هنوز. نباید چیزی جلوی من و هدفم را می‌گرفت. البته گوشی شارژ تمام کرد و زود خاموش شد. او هم آماده این حادثه ناگهانی نبود! آخر روی تخت بیمارستان چه می‌کردم؟ دو روز بعد ترخیص شدم. چند وقتی از دور حواسم به کار بود تا از دستم در نرود. همکار عزیزم سنگ‌تمام گذاشت. بعد، با کمک مسکن‌های دلبندم باز نشستم به کار. منتظر جواب آزمایش‌های قبل از عمل بودم. همه چیز داشت روی روال می‌افتاد که رسیدیم به پیچ‌ بعدی و پروسه جذابِ آمدن به ایتا. بماند. هفته آینده دومین ثبت‌نامی است که تجربه می‌کنم. توی ذهنم‌ انگار این دو هفته قرار است مثل یک نارنجک باشم، هر لحظه آماده انفجار. مثلا دردی از ناکجاآباد بیاید سراغم و وسط کار زمین‌گیرم کند. هی بقیه بگویند سلامتی مهم‌تر از کار است و من شرمنده‌تر شوم. مامان همیشه می‌گوید اگه زیاد بهش فکر کنم، سرم می‌آید. مشکل اینجاست که نمی‌دانم باید فکرم را کدام وری هدایت کنم. آخر خاطره خوبی از تجربه قبلی نمانده که به آن چنگ بزنم و آرامش بگیرم. نمی‌دانم، شاید هم هست. باید خیلی بیشتر بگردم. التماس دعا. خیلی. @fateme_alemobarak
خاطب حق 2.mp3
23.96M
🌱 روایت این هفته: خاطب‌حق💚 💠 خطبه حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها به زنان مهاجر و انصار ✍نویسنده: ناجه نوروزی 🎙گویندگان: راحله سادات فاطمی خانم بابایی خانم عبداللهی آقای نقی‌لو 🎞 تدوین: راحله سادات فاطمی 📍انتشار این محتوا بدون نشان واره(لوگو) صوتی عکاس‌بانو و یا حذف آن از ابتدای صوت مجله عکاس‌بانو ،شرعا جایز نیست. ۸ 🌿@akasbanoo_ir
• به عنوان آدم درونگرایی که یکهو وارد تعامل وسیعی با انواع مختلف آدم‌ها شده، به یه آرزوی جدید رسیدم: یه چند روز برم تو یه جزیره خالی از سکنه زندگی کنم. اگر هم خدایی نکرده آدمی نزدیک شد که مثلا قایقش شکسته بود و از این چیزا، مجاز باشم با نیزه دست‌سازم بهش حمله کنم یا لااقل فحش خارجکی بدم :))) ؟ @fateme_alemobarak
🎵 Wanna hear a part to my story? I tried to hide in the glory And sweep it under the table, so you would never know Sometimes I feel like an accident, people look when they're passin' it Never check on the passenger, they just want the free show... 🎼 My Mind & Me/ Selena Gomez @fateme_alemobarak
• او اگر خانه بود، لابد از عصر به‌هم چشم و ابرو می‌رفتیم که کداممان شروع کند به چانه‌زنی. بعد خودمان را لوس می‌کردیم که: - میگم، حالا که جشنه و تولد حضرت زهراست و خیلی مهمه، صدا را کشدار می‌کردیم و چشم‌ها را مظلوم. - غذا سفارش بدیم از بیرون؟ احتمالا باید نیم ساعت یک ساعتی درباره ناهار مانده که قرار است شام باشد حرف می‌زدیم و هر طور شده روانه‌ یخچالش می‌کردیم. سفارش دادن از اسنپ‌فود هم حتما خودش ماجرا داشت. همچنان غرها ادامه داشتند که این چیزها چی‌اند که می‌خوریم و البته ما می‌دانستیم که خودشان مشتاق‌ترند! اما من زود بی‌حوصله می‌شدم و او با دست اشاره می‌‌کرد که آرام باشم و چرا هنوز به این فرآیند تکراری عادت نکرده‌ام. پیک که می‌رسید، او می‌رفت غذاها را بگیرد و من می‌پریدم آشپزخانه و پارچه ترمه را برمی‌داشتم. توی هال رو به تلویزیون پهنش می‌کردم. می‌رفتیم نماوا و برای انتخاب فیلم کلافه‌شان می‌کردیم و خودمان دوتا زیرزیری می‌خندیدیم و کیفش را می‌بردیم. یکی دو ساعت بعد، پلاستیک و فویل ساندویچ‌ها، بطری فانتایی که کمی تهش مانده و سس‌های خالی و نصفه می‌ماند روی ترمه. ما هم هر کدام گوشه‌ای از هال بودیم و لم‌داده یا درازکشیده باقی فیلم را می‌دیدیم. جنب‌جوشمان در این مرحله به حداقل می‌رسید. انگار که پریزمان را زده باشیم به برق و در حال شارژ خانوادگی باشیم. او امسال خانه نیست. ناهار خورش کرفس داشتیم و از قابلمه بزرگش پیدا بود برای شب هم قرار است بماند. اگر نمی‌ماند هم برایم مهم نبود. نقشه‌ای نداشتم و ندارم. روز زن به زن‌ها مبارک، به فاطمه‌ها بیشتر. مخصوصا به آن‌ها که برادری دارند که سربازی‌اش افتاده مرز هرمزگان. به شما هم.🌱 @fateme_alemobarak
• در حال آماده شدن برای جشن روز زن :) یادمه جوونی‌هام یه نمه استعدادی واسه عکس گرفتن داشتم؛ نمی‌دونم کجا جا مونده راستش. همین رو بپذیرید لطفا.😂😭
• دیشب «جنگ چهره زنانه ندارد» را دست گرفتم. امروز دیگر نخواستمش. الکسیویچ توی کتابش دوربین مردانه میدان جنگ را داده دست زن‌ها. زن‌های شوروی که نمی‌خواستند نازی‌ها به مسکو برسند. امشب گذاشتمش توی کتابخانه، بین کتاب‌های خوانده‌شده. نه که تمامش کرده باشم، نه. نشد. نتوانستم. من خوره غم و ترس بوده‌ام توی فیلم‌ها و کتاب‌ها. کتاب‌هایی را که برای بقیه اشک‌راه‌بنداز بوده یک‌نفس خوانده‌ام. حتی دنبال بیشترش هم گشته‌ام. فیلم‌های ترسناک جدید را می‌پاییدم که کدام را زودتر ببینم، کدام را تنها و کدام را با خانواده. این‌ها را نشانه شجاعت می‌دانستم و کنجکاوی برای درک دنیا. کتاب امروز ترساندم. نه فقط برای اینکه توی یکی از خاطراتش، سرباز زن نوزاد خودش را توی آب خفه می‌کند تا گریه نکند و آلمانی‌ها خودش و دوستانش را اسیر نکنند. بلکه برای اینکه باز یادم آورد حالا چند وقت است که بعد از تجربه غم توی کتاب‌ها و فیلم‌ها، باید بروم توی سرمای حیاط، صدای هنذفری را زیاد کنم و قدم بزنم تا اثرش کم شود. یادم آورد چندین ماه است عمدا فیلم ترسناک نمی‌بینم. نمی‌دانم روحیه‌ام لطیف‌تر شده یا ظرفیتم کمتر. شاید هم فقط خواسته‌ام برای مدتی، کمی بیشتر مواظب روحم باشم. نمی‌دانم. جنگ چهره زنانه داشته باشد یا نداشته باشد، من این نسخه محافظه‌کار از فاطمه را دوست ندارم؛ اما بهش حق می‌دهم. بعد از ماجراهای امسال، لیاقت کمی آرامش بیشتر را دارد. می‌توانم برای غصه دادن و ترساندنش کمی بیشتر صبر کنم :) @fateme_alemobarak
• اومدم بنویسم «آخه ذهن چقدر باید مریض باشه که همچین چیزی رو بنویسه یا کارگردانی کنه.» که یادم اومد عین دو ساعت و یازده دقیقه رو میخکوب صفحه بودم و حتی یه بار هم گوشی چک نکردم. یاد متن «کرم‌های لزج قهوه‌ای توی شکمم» هم افتادم و دیگه کلا تصمیم گرفتم چیزی نگم :))) چند وقت بود هیچ فیلم و سریالی اون‌طور که باید بهم نمی‌چسبید. این یکی واقعا خاصی بود و با اینکه خیلی دوست ندارم فیلم معرفی کنم، گفتم بد نیست اسمش رو بیارم. ماجرای یه دختر آدمخواره که تلاش می‌کنه تا با خودش و طبیعتش کنار بیاد.😅 پ.ن. قبلا هم از لوکا گوادانینو فیلم دیده بودم و گرچه فیلماش خوش‌ساختن؛ اما واقعا دنیایی که توش زندگی می‌کنه به نظرم بیش از حد افسارگسیخته‌ست! 🎬 Bones and All @fateme_alemobarak
• می‌دونستم می‌خوام آروم‌آروم بخونمش؛ اما فکر نمی‌کردم دیگه سه سال طول بکشه! یه جاهاییش تنبلی بود، یه جاهایی کمال‌گرایی برای خوندنش توی شرایط خاص، شاید هم یه وقتایی خستگی از جوّ جمع‌های مذهبی که وقت‌وبی‌وقت اسمش رو می‌اوردن، بدون اینکه خونده باشنش. نمی‌دونم. دلیلش هرچی که بود، خوندن «طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن» سه سال طول کشید، از نهم بهمن ۱۳۹۸ تا هفدهم بهمن ۱۴۰۱. با خوندنش عمیق‌تر متوجه شدم که چقدر توی جامعه، مفاهیم اصلی اسلام غلط تعریف شده‌ن، چه اصولی که به حاشیه رفته‌ن و چه فرعیاتی که تبدیل شدن به سمبل دین! و بارها و بارها شوکه شدم از حرف‌هایی که چهار سال قبل از انقلاب زده شده؛ اما منطبق بر جامعه امروز هم هست... خلاصه که بخونید و بخونانید :) @fateme_alemobarak
• من و مرد همسایه باهم رابطه داریم. البته نه از آن رابطه‌های بین دختر جوان و مرد میانسال متاهل که سر به رسوایی می‌کشد. من بعضی شب‌ها که می‌روم توی حیاط قدم بزنم و فکرم را بتکانم، بوی سیگار ارزان او می‌آید و می‌رود توی ریه‌هایم که تندتند دارند هوا را می‌بلعند. روال من این است که کفش‌های ورزشی‌ام را می‌پوشم، از تنظیم بودن هنذفری مطمئن می‌شوم و بعد لامپ حیاط را خاموش می‌کنم. مسیر مستطیلی حیاط را که به اندازه سه ماشین کنار هم است بارها و بارها قدم می‌زنم. یک‌ جایی از کار بوی سیگار می‌آید و این یعنی یک نفر دیگر هم لازم داشته مغزش را بتکاند. نمی‌دانم، شاید هم فقط نیکوتین خونش افتاده. گرچه بعید می‌دانم مردی که ورشکسته شده و کارش رسیده به مستاجر شدن در واحد نقلیِ خانه سه‌واحده ما، خیلی نگران تنظیم ماده‌ای شیمیایی توی خونش باشد. آن هم وقتی که زنش مجبور است برای رساندن دخل به خرج از صبح از خانه بیرون بزند و شب بعد از ساعت‌ها ایستادن توی فروشگاه لوازم قنادی، به‌زور خودش را از پله‌ها بالا بکشد. مرد گاهی هم از پله پایین می‌آید و دم در می‌ایستد و سیگار می‌کشد. مامان ناراحت است از اینکه او ته‌سیگارهایش را می‌اندازد زمین و جلوی خانه‌مان را کثیف می‌کند؛ اما در عوض من را تشویق می‌کند که پیاده‌روی را ترک نکنم. به نظر من که ناراحتی مامان بی‌مورد است. باید سر فرصت برایش توضیح بدهم که من و مرد همسایه باهم رابطه داریم. هردوی ما می‌خواهیم مغزهایمان را بتکانیم. فقط بسته به شرایطمان، روش‌های متفاوتی را انتخاب کرده‌ایم. @fateme_alemobarak
■ درباره خودت نوشتن واقعا به این می‌ماند که رها از هر قید و بندی بگذاری دیگران جای زخم‌های روی تنت را ببینند. (تا جای زخم‌های روی تن خودشان به وحشتشان نیندازد.) نوشتن شبیه ناهشیاری است و کاری می‌کند که واقعا بخواهی رها شوی؛ واقعا بخواهی خودت را پیش چشم دیگران بگذاری و از تجربه‌هایت اثری هنری بسازی، با این‌که می‌دانی دیگران نگاهت می‌کنند، با اینکه خجالت می‌کشی و با این‌که دنیا و تردیدهایت درباره خودت کارت را سخت می‌کنند. 📚 رها و ناهشیار می‌نویسم ادر لارا پ.ن. این حرف‌ها واقعا قشنگن. خیلی هم شجاعانه و مدرن به نظر می‌رسن. اما واقعا تحمل نگاه قضاوت‌آلود آدم‌ها -حتی اهل فرهنگ و تحصیل‌کرده- به این آسونی‌ها نیست. من عاشق جستارهای شخصی‌ام. فقط کاش آزادانه‌تر می‌شد نوشت. کوتاه نمیام. آروم‌آروم شجاعتم رو بیشتر می‌کنم.
• یک بار هم از انصرافم از مهندسی مکانیک بعد از ترم پنجم پشیمان نشدم. حتی به نظرم باید زودتر انجامش می‌دادم. دینامیک تنها درس چهارواحدی ما در کارشناسی بود. بچه‌های مکانیک کابوسش را می‌دیدند و پاس نکردن درسش خیلی طبیعی بود. من هم بار اول خیلی محترمانه افتادم و دوباره گرفتمش. با استادی که افتخارش این بود که او را از شدت درس خواندن، روزی با هوشیاری پایین و بینی خون‌آلود از کتابخانه دانشگاه ماساچوست بیرون آورده‌اند. از ما هم کمتر از این انتظار نداشت. پایان یکی از جلسات دنبالش راه افتادم تا با او صحبت کنم. میانترم را خراب کرده بودم و ناچار بودم گردن کج کنم تا ببینم می‌شود پروژه‌ای تعریف کند تا کمکی باشد برای نمره پایانی یا نه. ته دلم می‌دانستم بیخودی دارم رو می‌اندازم؛ اما باید غرورم را نادیده می‌گرفتم. به این تیرِ توی تاریکی نیاز داشتم. درسش پیش‌نیاز مهمی بود و بدون آن واحدهای زیادی نمی‌شد گرفت. قد استاد کوتاه بود و نیاز نبود برای نگاه کردنش به بالا نگاه کنم. این مسئله به‌ظاهر بی‌اهمیت، حس حقارت آن لحظه‌ام را کمی، فقط کمی، کمتر می‌کرد. مکالمه خوب پیش نرفت. از نظر او من به اندازه کافی تلاش نمی‌کردم. حرف رسید به علاقه‌ام به رشته و اینکه اگر دوستش دارم، پس باید بتوانم. باید حرفی را که دیگر در ترم چهارم از آن مطمئن شده بودم می‌گفتم: «من از اولش هم دوستش نداشتم.» شانه‌هایش افتادند. معلوم بود دیگر نمی‌خواهد نصیحتم کند. چشم‌هایش مات ماند توی چشم‌هایم که هنوز داشتند التماسش می‌کردند. حس کردم دلش برایم سوخت: «پس اینجوری کارت خیلی سخته که...» نمی‌دانست «سخت» فقط برای یک روزش است. مثل الان که نمی‌داند برای نوشتن این خاطره شش سال پیش، چطور انگار کسی نشسته روی استخوان‌های قفسه سینه‌ام. مکالمه تمام شد. با دانشجویی دیگر رفت سمت دفترش. من هنوز وسط راهروی مکانیک ایستاده بودم. دانشکده مهندسی دانشگاه دولتی آرزوی خیلی‌ها بود و اشتباهی‌ترین جای دنیا برای من. حرف‌هایش دردی را دوا نکرده بود. من همچنان ماهی دریا بودم و همه انتظار داشتند از درخت بالا بروم. اما هنوز هم جرئت انصراف را پیدا نکرده بودم. می‌ترسیدم نصفه‌کاره رها کردن، طلسم زندگی‌ام شود. همان جا زدم زیر گریه. مهم نبود که دانشجویی بیست ساله بودم وسط راهروی مهندسی مکانیک. خودم را دختر کوچکی می‌دیدم که در خانه‌ای غریبه چشم باز کرده، با آدم‌هایی که به زبان دیگر حرف می‌زدند. من گم شده بودم. فشارِ درماندگی آن دو سال و نیم نهایتا شجاعت انصراف را داد. خدا را شکر بالاخره به بهترین شکل ممکن پیدا شدم و دوباره به دانشگاه برگشتم. چند سال‌ بعد از این تصمیم زمان برد تا خودم را برای گرفتنش، دختر شجاعی ببینم. درماندگی دوآل‌پایی سمج بود و نمی‌خواست آسان از دوشم پایین بیاید. حالا به انصرافم افتخار می‌کنم؛ حتی با این وجود که هنوز هم شانه‌هایم درد می‌کند، گاهی بیش از حد. اما من یک بار هم از انصرافم از مهندسی مکانیک بعد از ترم پنجم پشیمان نشدم. حتی به نظرم باید زودتر انجامش می‌دادم. @fateme_alemobarak
• آخه کسی که نتونه از اون همه خون و درد، حتی قدر یه پاراگراف متن دربیاره، می‌تونه نویسنده بشه؟ دیوید سداریس -نویسنده و طنزپرداز- میگه باید قدر لحظه‌های ناخوشایندمون رو بدونیم؛ چون توی نوشتن به کارمون میان. مثل خودش که درباره کولونوسکوپیش توی یکی از جستارهاش نوشته بود. روایتش از خالی کردن روده‌هاش اونقدر جذاب بود که هوس کردم یه نوبت برای دکتر گوارش بگیرم :) امروز صبح دست دکتر تا آرنج توی دهنم بود و هر از چندگاهی دستکش خونیش رو می‌دیدم یا اون میله بافتنیِ خونی که باهاش می‌کوبید زیر دندونم. زل زده بودم بلکه از بین لکه‌های خون یه الهامی چیزی بهم بشه و یه متن خوب از توش دربیاد. اما نتیجه؟ هیچ. حتی وقتی دکتر گفت برم صورتم رو بشورم و توی آینه لپ ورم‌کرده و خونیم رو دیدم، بازم هیچ پری مهربونی روی شونه راستم ننشست. ظهر هم حس می‌کردم یکی از شرکت‌کننده‌های مسابقه مردان آهنین دستاش رو گذاشته دو طرف سرم و داره فشار میده. جناب مجری هم داره به کرنومتر نگاه می‌کنه تا هر وقت جمجمه‌م خورد شد، زمان رو براش ثبت کنه! حتی اون موقع هم خداوندگار الهام باهام چپ افتاده بود. از امروز که متنی درنیومد. ببینم از ده روز دیگه و کشیدن بخیه‌ها چیزی عایدم میشه یا نه. نمی‌دونم، شایدم باید یه نوبت کولونوسکوپی بگیرم. @fateme_alemobarak
• حالا که حرف دیوید سداریس شد، بد نیست بگم که از مسترکلاسش واقعا لذت بردم. البته همزمان باهاش دوتا از کتاب‌هاش، «کالیپسو» و «بالاخره یه روزی قشنگ حرف می‌زنم»، رو هم خوندم تا بیشتر با جهانش آشنا بشم. اگر به نوشتن روایت‌های شخصی علاقه دارید، گزینه خوبیه.👌🏻 پ.ن. من از سایت نماوا دیدمش. @fateme_alemobarak
• سفر رفتن یه باگ داره. اونم اینکه وقتی برگشتی، خیلی زمان می‌بره تا به زندگی عادی دوباره عادت کنی. هرچی سفر بیشتر خوش بگذره، دیرتر به روتین برمی‌گردی. دو ساعته می‌خوام یه تاریخ برای فلان جلسه پیدا کنم؛ اما هی برمی‌گردم تو باغ ارم شیراز، یخ‌دربهشت آلبالویی می‌خورم و با زهرا به لاک‌پشت‌ها نگاه می‌کنم و به یواش بودنشون می‌خندم. بعد پیتزا ایتالیایی رو تا می‌کنم که خوردنش راحت‌تر باشه و با اسپرایت پایین می‌دمش. حتی صرفا نشستن توی ماشین با زهرا و دیدن خیابون‌های پردرخت شیراز جذاب‌تر از نشستن توی اتاق عزیزم شده. خلاصه که سفر خوش نگذره یه دردسره، خوش بگذره هزار دردسر! @fateme_alemobarak
• من هیچ‌وقت جای محمود دولت‌آبادی نبوده‌ام و رنج‌هایش‌ را نکشیده‌ام؛ اما واقعا، زندگی برایش هیچ نقطه زیبایی نداشت؟ خواستم قبل از اینکه کتابی از او بخوانم، از طریق دست‌نوشته‌هایش جهان خالق کلیدر را بشناسم. نتیجه؟ دهانم طعم خرمالوی گس گرفت و مردمک‌هایم روی سیاهی‌ها مکث بیشتری کردند. حتما بعدها آثارش را می‌خوانم؛ اما با حفظ فاصله لازم از جهان یخ‌زده نویسنده‌اش! @fateme_alemobarak پ.ن. این کتاب پنجاه‌ودوم امسال بود. باید همه تلاشم را توی این چند روز باقی‌مانده از اسفند کنم تا بیشتر از ۱۴۰۱ کسب فیض کرده باشم! :)))
• درسته مجموعا فیلم خوبی بود؛ اما در حد هفت‌تا اسکار؟😅 رسما جوایز رو درو کرد! بهترین بازیگر زن اصلی، بهترین بازیگر مکمل زن، بهترین بازیگر مکمل مرد، بهترین کارگردانی، بهترین فیلم‌نامه غیراقتباسی، بهترین تدوین و نهایتا هم بهترین فیلم! چند هفته پیش دیدمش و به نظرم در حد معرفی نبود؛ اما خب حالا اسکار بهانه خوبی شد. دیدنش می‌تونه براتون تجربه جالبی باشه! 🎬 Everything Everywhere All at Once @fateme_alemobarak
• یه سوال خیلی ذهنم رو درگیر کرده. می‌دونم نظرات و سلیقه‌ها متفاوتن؛ اما خیلی خیلی دوست دارم نظر شما رو بدونم! وقتی متنی روایی رو می‌خونید که نویسنده توی اون یه ماجرای خیلی شخصی رو تعریف کرده یا از حسی گفته که خیلی توی جامعه به رسمیت شناخته نمیشه، شما چه حسی بهتون دست میده؟ دنبال مابه‌ازاش توی زندگی خودتون می‌گردید و توی فکر می‌رین یا فکر می‌کنید نویسنده شجاع بوده و تحسینش می‌کنید یا از اینکه یک نفر بیش از حد شما رو وارد زندگی خودش کرده، احساس معذب بودن یا «خب که چی» بهتون دست میده؟ نظرتون واقعا برام مهمه.🌱 آی‌دی شخصیم: @alemobarak_fateme
• «...هدیه برای هرکس کتابی بود مناسب سلیقه خودش. یکی تاریخی گرفته بود، یکی مطالعات زنانی و محض رضای خدا، جای خالی من به چشم یک نفر هم نیامده بود!» 👇🏻🌱
• روی فرش رنگ‌ورو رفتۀ اتاق بسیج دراز کشیده بودم و از درد به خودم می‌پیچیدم. از آن دردها که آدم را از زن بودن متنفر می‌کند. دیگر کلاس نداشتم و می‌توانستم بروم خانه؛ اما عصرش شورای مرکزی جلسه داشتیم. قرار بود برویم حاج‌آقا برایمان صحبت کند. نمی‌خواستم از دستش بدهم. چنگ انداخته بودم به مانتو. کیفم را گذاشته بودم زیر سرم. شکل جنین‌ها خوابیده بودم که درد کمتر شلوغش کند. منتظر بودم تا آن چند ساعت هم بگذرد و وقت جلسه بشود. نرسیدم به وقتش. درد کمی بعدش به‌زور بلندم کرد و فرستاد خانه. بچه‌ها رفتند پیش حاج‌آقا و بعد از صحبت‌ها، ازشان هدیه گرفتند. هدیه برای هرکس کتابی بود مناسب سلیقه خودش. یکی تاریخی گرفته بود، یکی مطالعات زنانی و محض رضای خدا، جای خالی من به چشم یک نفر هم نیامده بود! حتی آن‌ها که می‌دانستند حالم خوب نیست و مجبور بودم که نباشم. غصه‌دار شدم؛ اما بیشتر از آن، کنجکاوی‌اش توی ذهنم ماند که اگر بودم، حاج‌آقا چه کتابی را برایم انتخاب می‌کرد؟ مرا چطور می‌دید؟ * نزدیک به تابستان مسئول مصاحبه شدم برای ورودی‌های دوره آموزشی صافات. روزها می‌رفتیم توی همان اتاق بسیج، با ثبت‌نام‌کننده‌ها مصاحبه می‌کردیم و بعد می‌رفتیم سراغ ارزیابی فرم‌هایشان. همزمان با کارهای من، دوتا از بچه‌ها که مسئول بخش‌های دیگری بودند، چند بار برای مشورت رفتند سراغ حاج‌آقا. تقریبا هر بار با کتاب برمی‌گشتند. حاج‌آقا متناسب با موضوعاتی که درباره‌اش صحبت می‌کردند -که از سرفصل‌های دوره‌مان بود- به آن‌ها کتاب هدیه می‌دادند. من هنوز توی اتاق بسیج پای فرم‌ها بودم و سعی می‌کردم به روی خودم نیاورم که چقدر حسودی‌ام می‌شود. که چقدر ناراحتم که کسی آن‌جا اسمی از من پیش حاج‌آقا نمی‌آورد. بحث اسم نبود، من واقعا کتاب هدیه از حاج‌آقا می‌خواستم! * امروز اولین سالگرد حاج‌آقا بود. معصومه سادات، دخترش، نشست کنارم. «دوراهی» را گرفت طرفم و گفت این هدیه‌ایست برای آن‌ها که نقشی توی سالگرد داشته‌اند. نقشم بازنویسی چند خاطره از حاج‌آقا بود که وظیفه خودم می‌دانستم. بعد از مراسم، انتظاری طولانی در ترافیک روز بارانی کشیدم به خانه رسیدم. کتاب را با احتیاط باز کردم تا کاغذی که تویش گذاشته شده بود زمین نیفتد. دستخط چاپ‌شده‌ای از حاج‌آقا بود: «این کتاب را به رسم یادگار به این عزیز اهدا کردم.» نمی‌دانم آن موقع می‌دانست شعر دوست دارم یا نه؛ اما الان حتما می‌داند. یک سال بعد از نبودنش هدیه‌ام را داد، دقیقا طبق سلیقه‌ام. @fateme_alemobarak
گفتم: تو نیز مثل من از خویش خسته‌ای؟ پلکی به هم زدی و گرفتم جواب را... • فاضل نظری @fateme_alemobarak