eitaa logo
فتح الفتوح لحظه های یاد شهدا در راه شهدا
507 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
1.4هزار ویدیو
187 فایل
پرورش جوانان خداجوی بسیجی، فتح الفتوح امام خمینی است. مقام معظم رهبری یاد مسئول گروه تحقیقاتی فتح الفتوح؛ حاج محمد #صباغیان که انتظار بر شهادت را رسم پرواز می دانست، صلوات.🌷 مدیر گروه @fathol_fotooh نذر صاحب الامر عجل الله فرجه الشریف 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
ماهی یکبار بچه های مدرسه جبل عامل را جمع می کرد می رفتند و زباله های شهر رو جمع آوری می‌کردند. می گفت: با این کار، هم شهر تمیز میشه هم غرور بچه ها میریزه. شهید مصطفی #چمران 🍃🍃🍃🍃🍃 ما چه می کنیم تا غرورمان بریزد⁉️ چه کاری که هم نفع شخصی داشته باشد هم منفعت جمعی⁉️ غرور داریم⁉️ خودبینی⁉️ تکبر⁉️ یه فکری به حال خودمان کنیم⬅️ #اهل_عمل_باشیم امشب شب اول ماه ذی القعده تا شب عید #قربان، چهل روز
💢💠 در هر تمرین از مقدار کم شروع کنیم ولی مستمر💢💠 تا به حال ۲۸ کار عملی را تمرین کردیم عزیزانی که تازه به جمع ما پیوستند از تمرین آخر شروع کنند استفاده از در محیط های مختلف گرفتن در مجالس اباعبدالله برای شهدا استفاده صحیح از و افراد با وسیله نقلیه بیشتر اوقات باشیم. توجه به توجه به در هفته . که می خوانیم. پیدا کنیم. وصیت شهدا نکردن در هنگام هر کجا که هستید ایام فاطمیه🏴 به نیت شهدا هر سفره یک (عکس شهید) #۱۴روز_نوروز توسل به #۱۴معصوم عجل الله فرجه (مانع ظهور نباشیم) و جای معنوی زندگی شهدا در کارها رضای خدا بر حسین علی ⛔️ ♦️♦️ مسئول گروه تحقیقاتی فتح الفتوح که یکی از مدیران کانال فتح الفتوح بود برادر جانباز حاج محمد در طراحی این تمرین ها نظر داشتند ان شاءالله برایشان صدقه جاریه باشد. @fatholfotooh
گروه آموزشی راهیان نور را سال ۸۰ راه انداختیم یکی از درس ها آشنایی با هنر در دفاع مقدس بود و حاجی توانست شاخص ترین هنرمند را پیدا کند⬅️ #سعید_جانبزرگی. زمان کلاس که شد فهمیدیم از حضورش محروم هستیم و چندی بعد به فیض شهادت رسید (۲۲ تیرماه ۸۱). با تشکیل گروه تحقیقاتی فتح الفتوح، حسرت دیدار استاد را در برگ برگ خاطراتش جستجو کردیم و کتاب #طواف_چشم در سال ۸۸ منتشر شد. شادی روح شهید جانبزرگی صلوات.🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ماجرای خوابی که دختر شهید دید و هدیه‌ای که چند روز بعد از طرف پدرش آمد 🕊شادی روح شهیدمدافع حرم 🌸ولادت حضرت معصومه(س)و روز دختر بر مبارک باد @tafahoseshohada
4_6032654705400742190.mp3
6.25M
📢 حاج محمودکریمی- اذن دخول حرم تو یا زینبه 🌺 میلاد حضرت فاطمه معصومه(س) 🌹اینجا معراج شهداست👇 @tafahoseshohada
در چادر فرماندهی گردان،کنار محمد نشسته و صحبت می کردیم. ناگهان یکی از بسیجی های گردان وارد شد و با عصبانیت بدون سلام و احترام گفت: "آقای اسلامی نسب! شلوار من پاره شده. تدارکات می گوید ما شلوار نداریم. وظیفه شماست برای من شلوار تهیه کنید!" من از این بی ادبی سرخ شده بودم، اما محمد با لبخند 😊گفت:"برادر،شما برو شلوار شخصی ات را بپوش، این شلوار پاره را هم بیاور تا من به شما شلوار بدهم!"👖 متعجبانه به فکر فرو رفتم. چون توی چادر فرماندهی شلوار اضافه نداشتیم. چند دقیقه بعد بسیجی در حالی که شلوار پاره را در دست داشت، وارد چادر ما شد و شلوار را به سمت محمد گرفت. محمد بلند شد و گفت: "برادر،شما اینجا منتظر باش!" رفت پشت پرده ای که میان چادر زده بودیم . من آن سمت پرده را می دیدم؛ محمد شلوار خودش که نو و مرتب بود را درآورد، شلوار پاره بسیجی را به پا کرد. بدون اینکه از پشت پرده بیرون بیاید، شلوار را به سمت بسیجی گرفت و گفت: " بفرما برادر.این هم شلوار!" بسیجی درحالی که لبخند رضایت روی صورتش نقش بسته بود، بدون اینکه بداند شلوار فرمانده را توی دست دارد ، از چادر فرماندهی خارج شد. بسیجی که رفت، محمد از پشت پرده بیرون آمد و سر جای قبلی اش نشست. چند دقیقه بعد سر وکله مسئول تدارکات گردان پیدا شد. یاالله گفت و کنار ما نشست. هنوز آرام نگرفته بود که چشمش به جای پارگی و وصله های روی شلوار محمد افتاد. با تعجب گفت: "آقای اسلامی نسب! چرا اطلاع ندادید برای شما از تدارکات شلوار بیاورم؟" سریع بلند شد و رفت سمت واحد تدارکات و یک شلوار نو برای محمد آورد و برای کاری از چادر فرماندهی خارج شد. محمد هم شلوار نو را پوشید و شلوار پاره را تا زده گوشه ای گذاشت. هنوز ساعتی از رفتن بسیجی نگذشته بود که چهره دوست داشتنی یک بسیجی دیگر در ورودی چادر نقش بست. با شرم گفت: "آقای اسلامی نسب،شلوار من هم پاره است!" محمد با مهربانی گفت:"برادر، شما هم شلوار شخصی ات را بپوش،این شلوار پاره را بیاور!" دوباره همان ماجرا تکرار شد. محمد شلوار پاره بسیجی را به پا کرد، بسیجی شلوار نو فرمانده را گرفت. شادی روح شهید محمد صلوات.🌷
فتح الفتوح لحظه های یاد شهدا در راه شهدا
ماهی یکبار بچه های مدرسه جبل عامل را جمع می کرد می رفتند و زباله های شهر رو جمع آوری می‌کردند. می گ
از دیشب شروع کردم با کسی که از روی غرور و تکبر بهش پیام نميدانم و زنگ نمی زدم تماس گرفتم. تازه آدم میفهمه که چقدر غرورهای کوچک و بیجا داره ان شاءالله رهرو راه شهدا باشيم. برای اینکه غرورم شکسته بشه دستشویی خانه مادرم را شستم تا حالم گرفته بشه بعضی وقتها از روی غرور فکر میکردم خیلی کارها در شءان من نیست و پيشقدم نمیشدم ولی امروز این بست را شکستم و انجام دادم خیرات حاج آقا صباغیان @fatholfotooh
خاطرات شهیده ۹۷ 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 قسمت5️⃣1️⃣ فصل چهارم مادرم چرخ خیاطی دستی داشت. برای من و دخترهایم لباس های راحتی خانه را می دوخت. برای چهارتا دخترم با یک رنگ، سری دوزی میکرد. بعدها مهری که بزرگترین دخترم بود و سلیقه خوبی داشت، پارچه انتخاب می کردو به سلیقه او، مادربزرگش لباس ها را می دوخت. مادرم خیلی به ما میرسید. هر چند روز یک بار به بازار لین یک احمدآباد می رفت و زنبیل را پر از ماهی شوریده و میوه می کرد و به خانه ما می امد. او لر بختیاری بود و غیرت عجیبی داشت. دلش نمی آمد که چیزی بخورد و برای ما نیاورد. بابای مهران، پانزده روز یک بار از شرکت نفت حقوق می گرفت، حقوق را دست من می داد و من باید برای دو هفته دخل و خرج خانه را می چرخاندم. از همین خرجی به مهران و مهرداد پول توجیبی میدادم. می گفتم این ها پسراند توی کوچه و خیابان میروند، باید در جیب شان پول باشد که خدای ناکرده به راه بدی نروند و گول کسی را نخورند. گاهی پس از یک هفته، خرجی تمام می شد و باید جواب بابای مهران را هم میدادم. مادرم بین بچه ها بیشتر به مهران و زینب وابسته بود. به مهران که خیلی میرسید. زینب هم که مثل خودم عاشق دین و خدا و پیغمبر بود، کنار مادرم می نشست و قصه های قرآنی و امامی را بادقت گوش می کرد و لذت می برد. مادرم خیلی قصه و داستان و حکایت بلد بود. هروقت مادرم به خانه ما می آمد، زینب دور و برش می چرخید تا خوب حرف های او را گوش کند. بابای بچه ها از ساعت ۵ صبح از خانه بیرون می زد و ۵ بعدازظهر برمی گشت.. روزهای پنجشنبه نیم روز بود، ظهر از سرکار برمی گشت. او در باغچه خانه، گوجه و بامیه و سبزی می کاشت. زمستان و تابستان، سبزی خوردن و خورشتی را از باغچه می چیدیم و استفاده می کردیم. حیاط خانه ی ما سیمانی بود و ما شب ها در حیاط میخوابیدیم. تا بعد از به دنیا امدن شهرام، کولر نداشتیم. آبادان هم که تابستان هایش بالای چهل درجه بود. بعدازظهرها آب شط را توی حیاط باز میکردم، زیر در را هم میگرفتم؛ حیاط پر از آب می شد. این آب تا شب توی حیاط بود. بااین روش، زمین سیمانی حیاط خنک می شد. ادامه دارد...
دل که تنگ شود بوی یوسفش را از سمت معراج برگشتگان تمنا میکند اینجا معراج زمینی در محفل به معراج رسيدگان آسمان است. اینجا دل آرام میگیرد چشمها شسته میشود راه نفس باز میشود و دستانت متبرک میشود به تقدس نام اهل بیت علیهم السلام منقوش بر تابوتها و قصه تابوتها راز غصه کسانی است که روزی در کنار تابوتی نشستند و هیچوقت فاش نمیشود مگر آنکه نوبت نشستن کنار آن یا خوابیدن درون آن برسد نسأل الله منازل الشهدا
گمنامی.mp3
16.13M
مداحی شهدای گمنام به مناسبت ورود شهدا به معراج شهدای تهران اینجا معراج شهداست @tafahoseshohada
👆به برکت وجودهمین جوانان بودکه حتی یک وجب از خاک کشورمان کم نشد و در برابر تجاوز نظامی دشمن ایستادیم و پیروز شدیم امروز نیز اعتماد به جوان ها راه حل عبور از مشکلات اقتصادی‌ کشور است 📝سالروزپذیرش قطعنامه۵۹۸ وپایان جنگ تحمیلی 🌹اینجامعراج شهداست👇 @tafahoseshohada
هر وقت میخواست برای جوانها یادگار ی بنویسد می نوشت من کان لله، کان الله له هرکه با خدا باشد خدا با اوست. 🌷🌷🌷🌷 ای کاش مثل شهدا ما هم دلمان جای یکی بود
#پیام بعضی ها « #فرمانده_بودن» گویی در خونشان است #صباغیان یکی از آنها بود. نه اینکه فقط عادت به فرمان دادن داشت و بقیه عادت به اطاعت کردن. محمد همواره خودش اولین کسی بود که در میدانِ عمل آستین همت را بالا می زد و بقیه پشت او حرکت می کردند. این گونه بود که ما نه از سر عادت که با جان و دل او را بعنوان فرمانده قبول داشتیم و از او اطاعت می کردیم. #خداحافظ_فرمانده #به_امید_دیدار_فرمانده
دلم که میگیرد فرقی نمیکند کدام روز از هفته هست راه میوفتم به سمتی که جاذبه اش دلم را میکشاند،همانجا که برایم بوی کربلا دارد... آزادگان را تا انتها می‌روم تابلو حرم مطهر را میبینم و بعد دو راهی که یکی از تابلوهایش نوشته قطعه شهدا و بعد هم باب الشهدا... از همان اول شروع می‌شود نجوای دل یک به یک قاب عکس ها و پرچم های ایران و پرچم های مشکی یا حسین عجب یارانی دارد ارباب عجب مردانی جلوتر می‌روم و میرسم به یادمان گردان ۲۷محمد رسول الله و بعد هم میرسم به مزار پدرترین شهید... نگاه میکنم به پرچم زرد یا مهدی ادرکنی بالای مزارشان،اول سلام میدهم به پسر زهرا و بعد هم سلام می‌دهم به شهیدی که عبدالزهراست... جلوتر می‌روم میخوانم شعری را که تمام حسرت و آرزویم است: بـــــایــــــدگــــــذشتــــن از دنیـــــــــــا بـــــــــه آســــــــــانـــــــی بـــــایــــــد مهیـــــــــا شــــد از بهـــــــــــــــــرقــــــربــــــــانـــــــی بـــــاچهــــــره خـــــــــونیــــــــــــــــن، ســــوی رفتــــن زیبـــــــــــــابُــــــــوَد زیـــــــــن ســـــــان، معـــــــراج انســـــانــــی نام ارباب را به روی مزار که میبینم دلم میلرزد بغضی که راه گلویم رابسته بود حالا از چشمانم راه فرار پیدا کرده، عجب حالیست،حال دلتنگی و عجب غمیست درد دوری... دلم کربلا میخواهد خادم الحسین شما بگو ، چه شد
تولد حضرت معصومه سلام الله عليها که شد گفتیم حاجی شما احترام دارید. اجدادتان قمی هستند اگر بودی پابوس خانم میرفتیم و ما آمدیم زیارت. دلتنگ روزهای دیگر دهه کرامت بودیم ای سفیر امام رضا علیه السلام . و حالا پیام ها می آید که هر روز مسافری خستگی جانش را به طراوت روح میبری از تن. همه روزهای هفته کسی به دیدارت آمده، یکی اولین بار، کسی از مضجع حضرت معصومه با هدیه سوره یس در حرم ، دیگری نتوانسته تا پنج شنبه تاب بیاورد و آن نفر دیگر، می گفت تو را دیده است اما اینجا نه، در کربلا الحمدلله علی کل نعمة
#شبهای_جمعه هر کسی شهدا را یاد کند شهدا او را نزد اباعبدالله یاد خواهند کرد. شهید #زین_الدين به ياد حاج محمد #صباغیان که هر شب جمعه این پیام را میفرستاد و شهدا صلوات.🌷
شب قدر زیر عکسی از حرم حضرت زینب سلام الله عليها نوشته شد برای این عکس بیش از ۲۰۰۰ شهید دادیم. اربعین، جاده ظهور است وقتی مقدمات آن را هموار می کنیم برای گرفتن عکس مهدی زهرا عجل الله چند شهید باید بدهیم؟ عکس کدام یک کنار جاده خواهد بود؟ #اربعین #ظهور #خادم_الحسين #صباغیان اربعین هم شهید می خواهد
فتح الفتوح لحظه های یاد شهدا در راه شهدا
#شبهای_جمعه هر کسی شهدا را یاد کند شهدا او را نزد اباعبدالله یاد خواهند کرد. شهید #زین_الدين به ي
بنده قبل از اینکه پیام بالا را از شما بخونم در شب جمعه به صورت تشابه چهره یکی از خادمین حرم حضرت ابراهیم بن موسی بن جعفر علیه السلام (بابلسر) با حاج آقا صباغیان یادی از ایشون در حرم کردم. روحشان شاد که با دلی پاک به محضر پروردگار حاضر شدن که در بهترین جاها از آن بزرگوار یاد می شود. خوش به سعادتشان راهشان مستدام باد ان شالله ...🌷🌷🌷
🕊آخرین وداع زنان فوعه و كفريا با شهدای‌شان قبل از آزادی و خروج از منطقه ... 💠پایان محاصره‌ی ۳ ساله دو شهرک شیعه نشین فوعه و کفریا 🌹اینجامعراج شهداست👇 @tafahoseshohada
خاطرات شهیده ۹۷ 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 قسمت 6️⃣1️⃣ فصل چهارم خانه های شرکتی، دو شیر آب داشتند؛ شیر آب شهری که برای خوردن و پخت و پز بود و شیر آب شرکتی که برای شست و شوی حیاط و آبیاری باغچه و شمشادها بود. گاهی هم شیرآب شط را باز می کردیم، همراه آب، یک عالمه گوش ماهی می آمد. دخترها هم ذوق می کردند و گوش ماهی ها را جمع می کردند. ظهرها هم هرکاری می کردم که بچه ها بخوابند، خوابشان نمی برد تا چشم من گرم می شد، می رفتند و توی آب ها بازی می کردند. کار هر روزمان این بود که حیاط سیمانی را پر آب می کردیم و شب قبل از خواب، زیر در حیاط را که گرفته بودیم، برمیداشتیم و آب را بیرون می کردیم. این طوری سیمان ها خنک خنک می شد و ما می توانستیم تا اندازه ای گرمای هوا را تحمل کنیم و حداقل زمین زیر پایمان خنک باشد. شهرام چهارماهه بود که بابای مهران رفت و یک تلویزیون قرضی خرید. من بهش گفتم: مرد، ما بیشتر از تلویزیون به کولر احتیاج داریم. تلویزیون که واجب نبود. بابای مهران هم رفت و یک کولر گازی کوچک قرضی آورد. هرچند در اثر خوابیدن زیر کولر گازی و هوای شرجی آبادان، خودم بیماری آسم گرفتم، ولی بچه هایم از شر گرما و شرجی تابستان راحت شدند. به دخترها اجازه کوچه رفتن نمی دادم. می گفتم: خودتان چهار تا هستید؛ بنشینید و باهم بازی کنید. آنها هم توی حیاط کنار باغچه خاله بازی میکردند. مهری که از همه بزرگتر بود، مثل مادرشان بود. برای بچه ها دمپخت گوجه درست می کرد و می خوردند. ریگ بازی می کردند و صدایشان در نمی آمد. بچه ها عروسک و اسباب بازی نداشتند. بودجه ی ما نمی رسید که چیزهای گران بخریم. دخترها با کاغذ، عروسک کاغذی درست می کردند و رنگش میکردند. خیلی از همسایه ها نمیدانستند که من چهار تا دختر دارم. گاهی زینب و شهلا را دیده بودند، اما مینا و مهری غیر از مدرسه هیچ جا نمیرفتند. من هر روز از ایستگاه ۶ به ایستگاه ۶ می رفتم. بازار ایستگاه ۷ همه چیز داشت. حقوقمان کارگری بود و زندگی ساده ای داشتیم، اما سعی می کردم به بچه ها غذای خوب بدهم. هرروز بازار می رفتم و زنبیل را پر می کردم از جنس هایی که درحد توانم بود. زنبیل را روی کولم میگذاشتم و به خانه برمیگشتم. زمستان و تابستان، بار سنگین را به کولم می کشیدم. سیر کردن شکم هفت تا بچه که شوخی نیست. هرروز بازار می رفتم، اما تا شب هر چی بود و نبود می خوردند و تمام می شد و شب دنبال غذا میگشتند. ادامه دارد...
؛ کسی که دنیا را حتی به اندازه یک نام هم نمی خواهد. دنیا را بگردیم فقط گمنامی اوج اخلاص است تا راستی نامت چیست⁉️ شادی روح شهدای گمنام صلوات.🌷