1_30005703.mp3
7.34M
زائر ز خود برون آی
وقت سفر رسیده ...
#اربعین_تو_را_میخواند
صبا تو خود را به صحن مولا برسان
صدای ما را سلام ما را به کربلا برسان
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۹۷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#من_میترا_نیستم
#قسمت7⃣3⃣
از هفت تا اولادم، سه تا برایم مانده بود. بابای بچه ها هم که دور از ما مشغول کارش بود.
هر چقدر لنج از چوئبده دور می شد و نخل های آن دورتر می شدند، دلم بیشتر می گرفت.
در خواب هم نمی دیدم که سرنوشت ما این طوری رقم بخورد. مینا و مهری را به خدا سپردم. مهران و مهرداد را هم به خدا سپردم.
خدا در حق بچه هایم مهربان تر از من بود. از خدا خواستم که چهار تا اولادم را حفظ کند و سالم به من برگرداند.
چند ساعتی که از حرکتمان گذشت. بچه ها کم کم اخم هایشان باز شد و به حالت عادی برگشتند.
از همه بی خیال تر شهرام بود. شاد بود و به هر طرف می دوید. توی عالم بچگی خودش بود.
تخم مرغ ها را به بچه ها دادم که بخورند. زینب و شهلا تخم مرغ آب پز را توی سر هم زدند تا ترک بردارد و پوستش را بگیرند. هر دو می خندیدند و با هم شوخی می کردند.
ادامه دارد...
#لحظه_هایی_با_شهدا✨✨
در عملیات کربلای 3 در خلیج فارس دچار مد و امواج متلاطم آب شدیم و من نگران و متحیر، ستون در حال حرکت را در داخل آب کنترل میکردم
دیدم یکی از بچهها #سرش را بدون حرکت #داخل_آب قرار داده است.
نگران شدم و شانهاش را گرفتم و تکان دادم،
سرش را بلند کردم با نگرانی و تعجّب پرسیدم: چی شده؟ چرا تکان نمیخوری؟
خیلی خونسرد و بدون نگرانی گفت: #مشغول_نمازشب_بودم.
اطمینان و آرامش این جوان بسیجی زبانم را بند آورده بود.
گفتم: اشکالی ندارد ادامه بده التماس دعا.
🌷🌷🌷صبح رویِ اسکله الامیه #اولین_شهید بود که به دیدار معشوق نائل آمد.
او شهید #غلامرضا_اکبری بود.
(کتاب نماز شهدا صفحه 17،
مؤلف: محمدرضا کلانتری سرچشمه)
شادی روح شهدا صلوات.🌷
#پیام
مراسم #یادبود
گر بگویند که مرا با تو سر و کاری نیست
در و دیوار گواهی بدهند کاری هست...
.
.
.
مثل همه چیزهایی
که نفهمیدیم
آخرش هم عقلِ دلِ ما
نخواهد رسید به فهمیدنش ...
...غصهی دلِ یک سه ساله را می گویم ...
شاید فقط دختران شهدا بفهمند ذره ای از دردِ دلِ سه ساله ارباب را...
#السلام_علیک_یا_سیدتنا_رقیه❤️
.
.
.
وقتی خانه ما بوی بهشت میگیرد...
.
.
.
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۹۷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#من_میترا_نیستم
#قسمت7⃣3⃣
از هفت تا اولادم، سه تا برایم مانده بود. بابای بچه ها هم که دور از ما مشغول کارش بود.
هر چقدر لنج از چوئبده دور می شد و نخل های آن دورتر می شدند، دلم بیشتر می گرفت.
در خواب هم نمی دیدم که سرنوشت ما این طوری رقم بخورد. مینا و مهری را به خدا سپردم. مهران و مهرداد را هم به خدا سپردم.
خدا در حق بچه هایم مهربان تر از من بود. از خدا خواستم که چهار تا اولادم را حفظ کند و سالم به من برگرداند.
چند ساعتی که از حرکتمان گذشت. بچه ها کم کم اخم هایشان باز شد و به حالت عادی برگشتند.
از همه بی خیال تر شهرام بود. شاد بود و به هر طرف می دوید. توی عالم بچگی خودش بود.
تخم مرغ ها را به بچه ها دادم که بخورند. زینب و شهلا تخم مرغ آب پز را توی سر هم زدند تا ترک بردارد و پوستش را بگیرند. هر دو می خندیدند و با هم شوخی می کردند.
ادامه دارد...
حاجی،
اربعین به کربلا نرسیدی جای تعجب نیست
دختری در حسرت پدر هم به کربلا نرسید.
عاشقان را منزل مقصود، همان جاست که او می خواهد؛
گاهی در نیمه راه
گاه در جاماندن
و....
کرببلا تو ما را یاد کن
#اربعین هم قربانی میخواهد. باید خون داده شود تا راه بماند.
سلام ای هميشه راهی،
سلام مسئولین یادمان های ستاد راهیان نور کشور
سلام سفیر امام رضا
سلام مسافر اربعین
سلام خادم حرم
سلامی از جنس لبیک یا حسین
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۹۷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#من_میترا_نیستم
#قسمت8⃣3⃣
از شادی آنها دل من هم باز شد. خوشحال شدم که خدا خودش به همه ی ما صبر داد که بتوانیم این شرایط سخت را تحمل کنیم.
مادرم مایه ی دلگرمی من و بچه هایم بود. چارقد سفیدی زیر چادر سرش بود و با صورت گِردش لبخند می زد و با یک دنیا آرزو، به شهرام و شهلا و زینب نگاه می کرد.
همه ی ما در انتظار آینده بودیم. نمی دانستیم در اصفهان چه پیش می آید. اما همه دعا می کردیم تجربه ی زندگی تلخ در رامهرمز برایمان تکرار نشود.
مهران به کمک دوستش، حمید یوسفیان، در محله دستگرد خانه ای نوساز و نیمه تمام را اجاره کرده بود.
صاحبخانه قصد داشت با پول پیش که از ما گرفته بود، کار خانه را تمام کند. خانه دو طبقه داشت.طبقه ی بالا دست صاحبخانه بود و قرار بود طبقه ی پایین را به ما بدهند.
وقتی ما در اسفند ۵۹ به اصفهان رسیدیم، هنوز بنّایی خانه تمام نشده بود. طبقه ی پایین در و پیکر نداشت و امکان زندگی با آن شرایط نبود.
ادامه دارد...
هدایت شده از فتح الفتوح لحظه های یاد شهدا در راه شهدا
اولین سالگرد و پاسداشت مجاهد خستگی ناپذير، راوی دوران دفاع مقدس و ایثارگر جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی
🌷 خادم الشهداء🌷
خادم حرم
حاج محمد #صباغیان
جمعه ۲۷ مهر ۹۷
ساعت ۱۳ الی ۱۵
سخنرانی حجةالاسلام کرمی
با روایتگری #حاج_حسین_یکتا
معراج شهدای تهران (خ حافظ، انتهای پارک شهر، خ بهشت، کوچه معراج)
همراه با #زیارت_شهدای _گمنام
هدایت شده از کانال متن روضه
babolharam Tavakoli.mp3
4.36M
⇦🕊روضه و توسل جانسوز _ ویژۀ هفتم صفر شهادت کریم آل الله امام حسن مجتبی علیه السلام _ استاد حاج مهدی توکلی ↯
┄┅═══••↭••═══┅┄
✘ایتا JOin↶
https://eitaa.com/babolharam_ir
#شهید_سید_میلاد_مصطفوی
شهادت: ۹۴/۷/۲۵ -حلب سوریه
#وصیتنامه
دوستان عزیزم شما را قسم به خدا که راه امام حسین را که راه عاقبت بخیری و مهمترین کار است را ادامه دهید. حسین گونه زندگی کنید که تمام عاقبت به خیری را در همین راه است.
یاد و خاطره شهدا را زنده نگه دارید چون شهدا زنده اند و من وجود آنها را در زندگی خود همیشه احساس می کردم.
#اربعین_تو_را_میخواند
خاطرت شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۹۷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#من_میترا_نیستم
#قسمت9⃣3⃣
ما مجبور شدیم برای مدتی به خانه ی حمید یوسفیان برویم تا خانه آماده بشود.
خانواده ی حمید مثل ما جنگ زده بودند و حال ما را می فهمیدند و خیلی به ما محبت می کردند. من خیلی از وضعیتمان خجالت می کشیدم.
دلم نمی خواست توی سیاه زمستان و سرما مزاحم مردم بشوم؛ مزاحم کسانی که مثل خود ما امکانات کمی داشتند که فقط برای خودشان بس بود. اما چاره ای نداشتیم.
حدود یک هفته میهمان مادر حمید بودیم. با اینکه ما هیچ نسبت فامیلی نداشتیم، ولی واقعاً به ما احترام گذاشتند و محبت کردند.
شهلا و زینب در خانه ی حمید یوسفیان خیلی خجالت می کشیدند و کم غذا می خوردند. ما در خانه ی خودمان سر یک سفره با نامحرم نمی نشستیم ولی در خانه ی یوسفیان همه با هم سر یک سفره می نشستند. زینب و شهلا خودشان را جمع می کردند و رودربایستی داشتند.
ادامه دارد...
هدایت شده از کانال خبری معراج شهدا
🕊اولین سالگرد و پاسداشت مجاهد خستگی ناپذیر
خادم الشهدا
خادم حرم
حاج محمد صباغیان
جمعه ۲۷ مهرماه
ساعت ۱۳ الی ۱۵
معراج شهدای تهران
🌹اینجامعراج شهداست👇
@tafahoseshohada
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۹۷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#من_میترا_نیستم
#قسمت0⃣4⃣
بعد از یک هفته به خانه ی جدیدمان رفتیم و زندگی مستأجری را شروع کردیم.
من سال ها زندگی مستقل داشتم و به آن نوع زندگی خو کرده بودم. اما در اصفهان مثل سال های اول زندگی، دوباره مستأجر شدم و باید کنار صاحبخانه زندگی می کردم.
اطراف محله ی دستگرد، باغ خیار و گوجه و بادمجان و درخت های بلند توت فراوان بود.
حیاط خانه ی اجاره ای پوشیده از سنگ و ریگ بود. تنها یک شیر آب وسط حوض کوچکی در وسط حیاط داشت که باید در آنجا ظرف می شستیم.
یک پارکینگ داشت که آنجا را آشپزخانه کردیم. دو اتاق داشت، اما حمام نداشت. در مدتی که آنجا بودیم به حمام عمومی شهر می رفتیم.
چند روزی بیشتر به آخر سال نمانده بود. زینب می گفت:« امسال ما عید نداریم؛ شهرمان را از دست داده ایم، این همه شهید داده ایم، خیلی از مردم عزادار هستند، خواهر و برادرهایمان هم که اینجا نیستند، پس اصلاً فکر عید و مراسمش را نمی کنیم.»
ادامه دارد...
هدایت شده از فتح الفتوح لحظه های یاد شهدا در راه شهدا
#شبهای_جمعه هر کسی شهدا را یاد کند شهدا او را نزد اباعبدالله یاد خواهند کرد.
شهید #زین_الدين
به ياد حاج محمد #صباغیان که هر شب جمعه این پیام را میفرستاد و شهدا صلوات.🌷
هدایت شده از فتح الفتوح لحظه های یاد شهدا در راه شهدا
Kumayl-halawaji.mp3
30.32M
دعای #کمیل به یاد شهدا
شادی روح شهدا صلوات.🌷
@fatholfotooh
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۹۷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#من_میترا_نیستم
#قسمت1⃣4⃣
بعد از جاگیر شدن در خانه ی جدید، زینب و شهلا و شهرام را در مدرسه ثبت نام کردم.
دلم نمی خواست که بچه ها از درس و مشق عقب بمانند. البته شش ماه از سال گذشته بود، ولی نمی توانستیم دست روی دست بگذاریم و سه ماه بعد را از دست بدهیم.
بچه ها باید همه ی تلاش شان را می کردند که در سه ماه آخر سال، کار یک سال را انجام دهند و قبول شوند.
از طرفی می خواستم با رفتن به مدرسه، شرایط جدید برایشان عادی شود و کمتر احساس ناراحتی کنند.
چند روز پیش از عید، مهران که حسابی نگران وضع ما بود، اسباب و اثاثیه ی خانه را به مهرشهر و از آنجا به چهل توت آورد.
فقط تلویزیون میله ی بزرگ را نتوانست با خودش بیاورد. برای اینکه حوصله ی بچه ها سر نرود، از اصفهان یک تلویزیون کوچک خرید تا آنها را سرگرم کند.
ادامه دارد...
#پیام
#حواشی_مراسم_سالگرد
آسمانی سلام
یادتان است، روز ها و ماه ها میگذرد و من هنوز درک نمیکنم چه راهی را طی کرده ام ، یادم میاید موجی مرا به شما رساند که حس عجیب وغریبی را همراه داشت در بین تمام شهدا، شما شدی مهتاب تمام شب هایم ؟
یادتان هست فقط پنج ماه از شهادتتان گذشته بود که قدم بر دل و بر چشمانم گذاشتید
شدید چراغ راه که در تاریکی دنیا نوری باشید به سمت خدا
یادتان هست اولین باری که اسمتان را شنیدم؟
اولین باری که از زندگی و شهادتتان میشنیدم؟
من خوب بخاطر دارم که معتکف خانه خدا بودم و از همیشه آماده تر برای تحول،برای خوب شدن
همانجا بود که خدا شما را فرستاد
آمدید تا راه رسیدن به ارباب را نشانم دهید
ولی من کجا و رسیدن به ارباب کجا
اولین بار که زائر مزارتان شدم یادتان هست؟
با چه شور و شوقی آمدم؟
حرف هایم و درد و دل هایم را بخاطر دارید؟
از همان روز بود زیارت شهدا در هر شب جمعه برایم امضا شد
اولین باری که برات کربلایم را گرفتید از ارباب یادتان هست؟
و بعد از آن برات های بعدی
هربار که درد دوری کربلا به استخوانم رسید،خودم را رساندم بر مزار شما
دیگر خوب میدانم وقتی کربلا میخواهم باید بیایم پیش شما،بس که ارباب حرفتان را خریدار است
.
.
اولین بار که به حسینیه منتظران شهادت آمدم یادتان هست؟
چقد روح و دلم انس گرفت با آنجا
.
اولین بار که مهمان معراج شدم با دعوت شما
.
اولین باری که در عالم خواب برایم از چادر گفتید و
تمام خواب هایی که نشانی از شما بود و برایم پیامی داشتید ولی خودتان را ندیدم بجز یکبار که آن هم چه شیرین بود گذرتان به خوابم وقتی که مرا به کربلای ارباب میبردید....
.
از وقتی به زندگی من آمدید چقد خیر و برکت برایم آوردید
مثل پدر دستم گرفته اید و سر به راهم میکنید
..
.
درست است که من شما را ندیده ام ولی غریبه و آشنا بودن که به دیدن نیست
در اولین سالگرد شهادتتان دلم خواست از این اولین بارها بنویسم که چه بسیارند
و بگویم که من چقدر خاطره دارم با شما...
#پیام
#حواشی_مراسم_سالگرد
از سال ۶۳ که پیکر برادر شهيدم را در این مکان دیدم تا الان نیامده بودم حاج آقا صباغیان باعث شد دوباره یاد آن روزها بيفتم و انرژی بگيرم.
امروز #دهم_ماه_صفر
ساعت به وقت یکسال پیش ۱۹:۴۳
زمان: ۱۰ روز به اربعین
حوالی دل،
"خداحافظ بالاخره من رفتم"
سلام کربلا،
با پا که نه، وجودت راهی شد.
آخرین لحظه های حضورت در این زمین خاکی در کنارمان
و اکنون همین روز، همین ساعت، از همین حوالی دعوتنامه کربلا، ما را راهی کرد.
... و قدم ها شوق رسیدن دارد
#همسفر
#اربعین_تو_را_میخواند.
#پیام
♦️سلام علیکم.
حرم امیرالمومنین و امام حسین و حضرت عباس علیهم السلام نایب الزیاره و دعاگوی اعضای فتح الفتوح بودم.
رفقای شهیدم در این سفر شهید #صباغیان و شهید مدافع حرم #مهدی_ایمانی بودند که به نیابتشون مشرف شدم.
التماس دعا
@fatholfotooh
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۹۷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#من_میترا_نیستم
#قسمت2⃣4⃣
مهران کارمند آموزش و پرورش بود، ولی از اول جنگ به عنوان نیروی مردمی و بسیجی از شهر دفاع می کرد. او پسر بزرگم بود و خیلی در حق من و خواهرها و برادرهایش دل می سوزاند.
همه سعی می کردیم که با شرایط جدیدمان کنار بیاییم. زینب به مدرسه ی راهنمایی نجمه رفت.
او راحت تر از همه ی ما با محیط جدید کنار آمد. بلافاصله بعد از شروع درسش در آن مدرسه، فعالیت هایش را از سر گرفت.
یک گروه نمایش راه انداخت و با دخترهای مدرسه تئاتر بازی می کرد. برای درسش هم خیلی زحمت کشید.
توی سه ماه، خودش را به بقیه رساند و در خردادماه، مدرک سوم راهنمایی اش را گرفت.
شهلا و زینب با هم مدرسه می رفتند. زینب همیشه در راه مدرسه آب انجیر می خرید و می خورد. خیلی آب انجیر دوست داشت.
ادامه دارد...
@fatholfotooh