خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۹۷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#من_میترا_نیستم
#قسمت4⃣7⃣
وقتی در گلزار شهدا شروع به دفن شهدا کردند، با تعجب دیدم که قبر زینب زیر یک درخت کاج روبروی قبر حمید یوسفیان قرار گرفت.
تازه فهمیدم که تعبیر خواب مادر حمید چه بود؛ آشنایی که صندوق صندوق میوه می آورد... آن آشنا زینب بود.
مادرم که درخت کاج را دید، توی سینه اش کوفت و گفت:« کبری، به خدا چند بار خواب دیدم که زینب دستم را می گیرد و زیر درخت کاج می برد.»
من یک میوه کاج برداشتم. باید این میوه را کنار هفت میوه ای که زینب جمع کرده بود می گذاشتم تا کامل شود. کسانی که برای تشییع آمده بودند، دور قبر زینب می آمدند و سؤال می کردند:« این دختر کجا شهید شده؟ ... در عملیات فتح المبین بوده؟»
من هم با سربلندی جواب می دادم که این دختر به دست منافقین شهید شده است.
روزی که زینب را در گلزار شهدا به خاک سپردم، انگار یک تکه از جگرم، انگار قلبم، آنجا زیر خاک رفت. آرزویم این بود که همانجا بمانم و به خانه برنگردم.
ادامه دارد...
@fatholfotooh
هدایت شده از شبهای با شهدا
🌴یاد شهید #سید_ابراهیم_میرکاظمی بخیر؛
در وصیتنامه اش نوشته بود؛
... چاره ای جز رفتن ندارم . نمی توانم ببینم برادرانمان در جبهه شهید شوند و شهرهای مملکت اسلامی را به توپ ببندند و کودکان معصوم را در خواب شهید کنند.
که #اگر_بی_تفاوت_باشیم هرگز خدا ما را نخواهد بخشید و هیچ عذری هم نداریم
و بدان راهی که انتخاب کرده ام #راه_سعادت است...
از کتاب #ستاره_اما_بر_خاک
@shabhayeshahid
#شعر_شهیدانه
#شهید_علیرضا_فیروزی
(با تلخيص)
🌷آن شب میان عاشقان شوری دگر بود
از اتفاقی تازه قلب شب خبر بود
🌷مرغان عاشق زین قفس پرواز کردند
پرواز را تا بیکران آغاز کردند
🌷از دخمه تاریک دنیا پر گرفتند
راه دیار دوست را از سر گرفتند
🌷رفتند تا اوج فلک،تا چشمه نور
رفتند تا سینای عشق و وادی طور
🌷رفتند آنجایی که کوی آخداییست
آنجا که ماوای شهیدان خداییست
🌷او سینه اش سینای موسای طلب بود
هر دم دلش بهر طلب در تاب و تب بود
🌷شوق شهادت در نگاهش موج می زد
مرغ مهاجر بود و دل بر اوج می زد
🌷می رفت و بر دل داشت شوق بی قراری
آموخت یاران را طریق سربداری
🌷🌷🌷🌷
شادی روح شهدا از صدر اسلام تا حکومت امام مهدی عجل الله فرجه صلوات.🌷
"نسأل الله منازل الشهداء"
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۷۹
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#من_میترا_نیستم
#قسمت5⃣7⃣
اما به خودم و زینب قول داده بودم آن طور رفتار کنم که او می خواست. بعد از خاکسپاری زینب، خواب دیدم که زینب آمده و به من می گوید:
«مامان، غصه ی مرا نخوری. برای من گریه نکن. من در حوزه ی نجف اشرف درس می خوانم.»
آن شب توی خواب، خیلی قشنگ شده بود. بعد از انقلاب تصمیم گرفته بود حوزه ی علمیه ی قم برود، حالا به حوزه ی نجف اشرف رفته بود.
چندین روز پی در پی در خانه مراسم گرفتم. بعد از تعطیلات، مدارس باز شدند و گروه گروه دانش آموزان دبیرستان با مربی تربیتی و مدیر به خانه ی ما می آمدند و دسته جمعی سرود می خواندند.
همه می دانستند که زینب در مدرسه همیشه کارهای تربیتی می کرده است. بچه های سپاه و بسیج هم چندین بار برای عرض تسلیت به خانه ی ما آمدند.
بعضی از کسانی که به خانه ی ما آمدند و شناخت زیادی از زینب نداشتند، وقتی وصیت نامه ی او را می خواندند و با فعالیتهایش آشنا می شدند، باور نمی کردند که زینب در زمان شهادت فقط چهارده سال سن داشته است.
روی پلاکاردها و پوسترها و وصیت نامه، همه جا نامش را زینب نوشتیم. روی قبر هم نوشتیم «زینب کمایی(میترا)».
ادامه دارد...
@fatholfotooh
#سبک_زندگی
حاجی هر کاری میکرد از او عکس می گرفتم و برخی اوقات فیلم. حتی از نفس کشیدن هایش.
می گفت : شما مدام داری گزارش تهیه میکنی.
🕊حالا بیشتر از یکسال است در قاب دوربین، مردی در قاب عکس گزارش می شود
عکس ها از روی فیلم های پخش شده دوباره جان می دهد این روزها را به بودنت
همیشه چند روز قبل از تولدت سراسر هیجان بود و نشاط و حالا در این روزها به یاد تولد امام حسن عسکری و خادم امامین عسکریین
با شما هستم
بنشینید
بنویسید سر سطر
#صبح از #از_مزار_شهدا می آید...
نثار ارواح پاک شهدایی که امروز از مرز #شلمچه قدم به مرز دلهای ما می گذارند #صلوات.🌷
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۷۹
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#من_میترا_نیستم
#قسمت6⃣7⃣
یک روز یکی از دوست های زینب به خانه آمد و با خجالت تقاضایی از من داشت. او گفت:« زینب به من گفته بود اگر شهید شدم، به مادرم بگو آش نذری بدهد. من نذر شهادت کرده ام.»
دوست زینب را بغل کردم و بوسیدم و از او تشکر کردم که پیام زینب را رسانده است. روز بعد، آش نذری شهادت دخترم را درست کردم و به همکلاسی هایش و همسایه ها دادم.
سه روزی که دنبال زینب بودیم، پیش خودم نذر سفره ی ابوالفضل(علیه السلام ) کرده بودم.
نذر کرده بودم اگر زینب بسلامتی پیدا شود، سفره ی ابوالفضل(علیهالسلام) پهن کنم. بعد از شهادتش آن سفره را هم پهن کردم.
همه ی افراد خانواده نگران من بودند. مادرم التماس می کرد که:« کبری، گریه کن، جیغ بزن، اشک بریز. این همه غم ها را توی دلت تلنبار نکن.»
مهری و مینا مرتب حالم را می پرسیدند و می گفتند:« مامان، چرا این همه کار می کنی؟ آرام باش. گریه کن. غم ها را توی دلت نریز.» آنها نمی دانستند که من همه ی این کارها را می کردم که دخترم راضی باشد.
ادامه دارد...
@fatholfotooh
هدایت شده از شبهای با شهدا
🌴یاد شهید #مرتضی_اسلامی بخیر؛
یکی از همرزمانش می گفت چون مرتضی درجه دار بود ، گویا در جبهه یک اتاق اختصاص بدیشان داده بودند که کارهای خود را دنبال کنند ولی ایشان هرگز خرج خود را از دیگر رزمنده ها جدا نکرده بلکه با ایشان بر سر #سفره_غذا و یا هنگام استراحت در #آسایشگاه_عمومی استراحت می کردند.
شادی روحش #صلوات
@shabhayeshahid
دیروز حسینیه منتظران شهادت و گلزار شهدا
امروز حوالی محل آرامش، بیت رهبری
در روز تولد حاج محمد صباغیان سوغات حجش به دفتر رهبری تحویل داده شد.
حتی قلم یاری نمی کند قلب پر از فراق تو را
هیچ کجا آرام نشد این سنگینی نبودنت،
دعا کن متولد شویم به همجواری شهدا مثل خودت
🌷🌷🌷🌷
هدیه شما به حاجی صلوات سلامتی امام مهدی عجل الله فرجه
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۷۹
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#من_میترا_نیستم
#قسمت7⃣7⃣
چندین روز بعد از خاکسپاری زینب، مهرداد بیچاره بی خبر از همه جا بعد از شش ماه برای مرخصی به شاهین شهر آمد.
او صبح زود به اصفهان رسید. وقتی به در خانه رسید، هنوز ما خواب بودیم. مهرداد با دیدن پلاکاردهای شهادت کنارِ در خانه شوکه شده بود.
او وقتی کلمه ی «خواهرشهید» را دید، فکر کرد مینا و مهری در جبهه بلایی سرشان آمده. وقتی در را زد و او را داخل خانه بردیم، مینا و مهری را دید گیج شد که «خواهرشهید» کیست.
با شنیدن خبر شهادت زینب، سرش را به دیوار می کوبید و حال خودش را نداشت. مهرداد با دعوا و کتک، دخترها را از آبادان بیرون کرده بود. حالا باور نمی کرد که کوچکترین و عزیز ترین خواهرش با گره چادرش به شهادت رسیده باشد.
مهرداد آن روز ضربه ی روحی بدی خورد؛ طوری که تا مدت ها بعد از این جریان، به سختی مریض بود.
مهرداد دل شکسته که غیرتش جریحه دار شده بود، در وصف خواهر کوچکش شعری هم گفت؛ بیت اولش این بود:
«عزیز و مهربان خواهر تو بودی»
«همیشه جان فشان خواهر تو بودی»
ادامه دارد....
@fatholfotooh
هدایت شده از شبهای با شهدا
🌴 یاد شهید #محمدصادق_طوبایی بخیر؛
#هیچگاه_حاضر_به_اسراف_نبود. کفشی را مدتها می پوشید و بسیار کهنه شده بود. به همین دلیل به او گفتم که برایت کفشی را خریداری کنم چون شما می خواهی به دانشگاه بروی و این کفش ها مناسب نیست؛ اما قبول نکرد و گفت که همین کفش ها برایم خوب است.
شادی روحش #صلوات
@shabhayeshahid
#پیام
هر شهیدی دو تولد دارد
تولد زمینی و تولد آسمانی
تولد زمینی ات
پر شده از دلهای آسمانی
اصلا تو آفریده شدی که راه رسیدن به آسمان
راه رسیدن به ارباب را نشانمان دهی
همانطور که خودت رسیدی....
جشن تولدت
کنار ارباب و دوستان شهیدت مبارکت باشد ❤️😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اربعین ۹۵ حاج اکبر صباغیان
هرجا که مسئول پشتیبانی بودی خیال همه راحت بود کار زمین نمی ماند
حاجی بیا و باز پشتیبانی کن ما را در ادامه راهت که راحت نیست.
بزودی مستند #حاج_اکبر از تلویزیون پخش میشود
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۷۹
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#من_میترا_نیستم
#قسمت8⃣7⃣
وقتی مهرداد وصیت نامه ی زینب را خواند، به یاد حرف های زینب درباره ی شهادت افتاد. مهرداد تعریف کرد که زینب در اولین مرخصی او به اصفهان، درباره ی شهادت سؤالاتی پرسیده بود.
مهرداد حرف های زینب را خیلی جدی نگرفته بود و یک جواب معمولی به او داده بود. اما زینب با تمام احساس، از شهید و شهادت برای برادرش صحبت کرده بود. مهرداد گریه می کرد و می گفت:« ای کاش زودتر باورش کرده بودم.»
با اینکه زینب کوچک تر از خواهرها و برادرهایش بود و آنها جبهه بودند و زینب در پشت جبهه، اما زینب بیشتر از خواهر ها و برادرهایش توانست مقام شهید را درک کند.
بعد از شهادت زینب، گلزار شهدا خانه ی دوم من شده بود. مرتب سر مزار زینب می رفتم. یک روز سر قبر زینب نشسته بودم که یکی از مأمورهای گلزار شهدا آمد و کنارم نشست و گفت:« من این دختر را خوب می شناسم. مرتب به زیارت قبور شهدا می آمد. خیلی گریه می کرد و با آنها حرف می زد. من همیشه با دیدن او احساس می کردم که او شهید می شود، اما نمی دانستم چطوری و کجا.»
بعد از شهادت زینب، کم کم عادت کرده بودم که هر روز یک نفر از راه برسد، جلو بیاید و بگوید که به یک شکلی زینب را می شناسد. از خودم خجالت می کشیدم که من آن طور که باید و شاید دخترم را نشناختم و قدرش را نفهمیدم.
ادامه دارد...
@fatholfotooh
هدایت شده از فتح الفتوح لحظه های یاد شهدا در راه شهدا
#شبهای_جمعه هر کسی شهدا را یاد کند شهدا او را نزد اباعبدالله یاد خواهند کرد.
شهید #زین_الدين
به ياد حاج محمد #صباغیان که هر شب جمعه این پیام را میفرستاد و شهدا صلوات.🌷
هدایت شده از فتح الفتوح لحظه های یاد شهدا در راه شهدا
Kumayl-halawaji.mp3
30.32M
دعای #کمیل به یاد شهدا
شادی روح شهدا صلوات.🌷
@fatholfotooh
هدایت شده از شبهای با شهدا
🌴یاد شهید #بهرام_مهرداد بخیر؛
اولین و مهم ترین توصیهای که به دوستان و نزدیکانش داشت این بود که #فقط_حواستان_به_خانواده_شهدا_باشد."
آن موقع هم که فرمانده پایگاه بسیج بود، یکی از وظایفی که همیشه بر گردن خود احساس میکرد سر زدن به خانواده شهدا بود.
خیلی برای بچههای شهدا احترام قائل بود و به خصوص برای بچههای شهدای سوریه خیلی گریه میکرد.
شادی روحش #صلوات
@shabhayeshahid
هدایت شده از شبهای با شهدا
🌴یاد شهید #بهرام_مهرداد بخیر؛
اولین و مهم ترین توصیهای که به دوستان و نزدیکانش داشت این بود که #فقط_حواستان_به_خانواده_شهدا_باشد."
آن موقع هم که فرمانده پایگاه بسیج بود، یکی از وظایفی که همیشه بر گردن خود احساس میکرد سر زدن به خانواده شهدا بود.
خیلی برای بچههای شهدا احترام قائل بود و به خصوص برای بچههای شهدای سوریه خیلی گریه میکرد.
شادی روحش #صلوات
@shabhayeshahid
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۷۹
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#من_میترا_نیستم
#قسمت9⃣7⃣
مینا و مهری بعد از برگزاری مراسم چهلم زینب، به آبادان برگشتند. من با برگشت آنها مخالفت نکردم. دلیلی نداشت که آنها به کارشان ادامه ندهند.مهران و مهرداد هم به جبهه برگشتند.
البته حال مهرداد خوب نبود، ولی به خاطر اینکه سرباز بود و در ارتش خدمت می کرد، نتوانست بیشتر بماند. جعفر هم همچنان در ماهشهر کار می کرد و هرچند روز یک بار به شاهین شهر می آمد.
بعد از شهادت زینب، مرتب خوابش را می دیدم. این خواب ها دلتنگی ام را کمتر می کرد. شب هایی که در عالم خواب او را می دیدم، حالم بهتر می شد.
انگار نوعی زندگی جدید را با زینب شروع کرده بودم. یک شب خواب دیدم که وارد یک راهرو شدم؛ راهرویی که اتاق های شیشه ای داشت. آقایی با پیراهن مشکی در آنجا ایستاده بود. وقتی خوب دقت کردم، دیدم شهید اندرزگو است. او به من گفت:« مادر دنبال دخترت می گردی؟ بیا دخترت در این اتاق است.»
زینب در یکی از اتاق های شیشه ای کنار یک گهواره نشسته بود. در گهواره یک بچه ی سفید و خوشگل خوابیده بود. به زینب نگاه کردم و گفتم:« مامان، در بهشت شوهر کردی و بچه دارشدی؟» زینب جواب داد: نه مامان. این بچه، علی اصغر امامِ حسین(علیه السلام) است. بچه ی اهل بیت است. آنها به جلسه رفته اند و من از بچه شان پرستاری می کنم. چقدر خوشحال شدم که زینب در بهشت در خدمت اهل بیت علیهم السلام است.
ادامه دارد...
@fatholfotooh
هدایت شده از شبهای با شهدا
🌴یاد شهید #مرحمت_بالازاده بخیر؛
سیزده سالش بود و با اصرار و درخواست از ریاست جمهوری وقت ( آقای خامنه ای) به جبهه آمده بود. به آقا گفته بود اگر سیزده ساله ها اجازه ندارند جبهه بروند پس بگویید روضه خوان ها هم دیگر روضه حضرت قاسم را نخوانند چون ۱۳ ساله بود و به کربلا رفت.
خیلی دل و جرأت داشت.
در یکی از عملیاتها که در حال برگشت به موقعیت خودشان بود، با نیروهای دشمن مواجه میشود در حالی که #اسلحهای_هم_در_اختیار_نداشته، ولی ناگهان متوجه شیئی میشود و آن را بر میدارد و به عربی می گوید: ˈقفˈ یعنی ˈایستˈ
دشمن از ترس و وحشت تسلیم او میشوند و مرحمت در تاریکی شب آنها را به مقر میآورد.
افسر عراقی از فرمانده ی مرحمت پرسیده بود من سالهاست که در چند کشور دورههای چریکی را گذراندم، تا به حال این اسلحه که سربازتان به دست داشت را ندیدهام این دیگر چه نوع اسلحهای است.
شادی روحش #صلوات
@shabhayeshahid
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۷۹
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#من_میترا_نیستم
#قسمت0⃣8⃣
بعد از شهادت زینب، مرتب به دادگاه انقلاب و سپاه پاسداران و آگاهی مراجعه می کردم. پرونده ی شهادت زینب در دادگاه انقلاب شاهین شهر بود و من از آنها در خواست کردم که قاتل دختر بی گناهم را دستگیر و قصاص کنند.
آیه ی« بأیِّ ذَنْبٍ قُتِلَتْ» ذکر شب و روز من شده بود. می خواستم از قاتل زینب، همین را بپرسم که زینب به چه گناهی کشته شد؟
هر روز به جاهایی سرمی زدم که تا آن زمان ندیده بودم. ساعت ها انتظار می کشیدم که مسئولین را ببینم.
یک روز مسئول بنیاد شهید شاهین شهر به خانه ی ما آمد. او بعد از دلجویی و تعارفات معمول به من گفت:«خانم کمایی، شما به چه چیز احتیاج دارید؟ هر در خواستی دارید بفرمائید.»
من گفتم:«تنها درخواست من، دستگیری قاتل زینب است. من از شما چیزی نمی خواهم. لطف کنید هر شب جمعه دعای کمیل در خانه ی ما برگزار کنید. مراسم مذهبی تان را در خانه ی من برگزار کنید.»
مسئول بنیاد شهید سرش را زیر انداخت و گفت:«شما به جای اینکه از من درخواست کالا و ماشین یا هر نیاز دیگری داشته باشید، می خواهید مراسم در خانه تان برگزار کنیم.»
گفتم:« دختر من چهارده سال بیشتر نداشت. او حقوق بگیر نبود که حالا من به جای او پول بگیرم و ثمره ی او را بخورم. دلم می خواهد برای شادی روحش و زنده نگه داشتن اسمش، مرتب برایش مراسم برگزار کنم.»
ادامه دارد...
@fatholfotooh
mansourarzi-@yaa_hossein.mp3
1.79M
ولادت #امام_حسن_عسکری علیه السلام
🎵سلطان قلب من، مولا امام حسن
🎤 حاج منصور ارضی
#سرود
➕ راهیان نور👇
🆔 @rahianenoor_news
هر روز در مورد #شهدا مطلب خوندي خسته شدی!
احساس جاماندن داری!
فکر میکنی #شهادت قسمتت نمیشه
🌷🌷🌷🌷
فقط کافیه خسته نشی و به فکر استراحت نباشی، خودت را برای اسلام مصرف کن
ان شاءالله #استراحت_باشه_بعد_از_شهادت
🌸✨عید میلاد امام حسن عسکری علیه السلام مبارک✨🌸
🍃🌸 نیت کن برای پسرش سربازی کنی اینم یه نوع هدیه هست🌸🍃
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۷۹
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#من_میترا_نیستم
#قسمت1⃣8⃣
برادران پاسدار احتمال می دادند که زینب قبل از شهادت، توسط منافقین تهدید شده باشد. آنها از همکلاسی های زینب که تحقیق کرده بودند، بعضی از آنها از درگیری زینب با دانش آموزان ضد انقلاب در مدرسه خبر داده بودند.
زینب دو تا وصیت نامه داشت. من سواد کمی داشتم و خواندن و معنی کلمات برایم سخت بود. آرزو داشتم که به راحتی و روان، تمام دست نوشته های زینب، مخصوصاً وصیت نامه اش را بخوانم.
وصیت نامه ای که نوشتنش از یک دختر چهارده ساله باور کردنی نبود. یک شب زینب به خوابم آمد و گفت:« مامان، ناراحت نباش. یک روزی وصیت نامه ی مرا از اول تا آخر بدون غلط می خوانی. آن روز نزدیک است.»
صبح که از خواب بیدار شدم، آماده ی رفتن شدم. مادرم گفت: «کبری، صبح به این زودی می خواهی کجا بروی؟»
خوابم را برای مادرم تعریف کردم و گفتم: «از امروز نهضت سواد آموزی ثبت نام می کنم. خوب درس می خوانم تا خیلی زود وصیت نامه ی دخترم را بدون غلط بخوانم.»
سال ها کلاس نهضت رفتم. اکثر نمره هایم ۱۹ بود. الآن هم به راحتی وصیت نامه ی زینب را می خوانم و بعضی از جملات را از حفظ هستم.
زینب در وصیت نامه ی اولش از من خواسته بود که در مرگش گریه نکنم و حتماً در آبادان دفنش کنم. اما از قرار معلوم، بعد از نوشتن وصیت نامه خوابی می بیند که باعث می شود وصیتش را تغییر دهد.
ادامه دارد...
@fatholfotooh