eitaa logo
گنج پنهان
315 دنبال‌کننده
647 عکس
135 ویدیو
18 فایل
کانالی برای شنیدن، دیدن، خواندن و اندیشیدن در مورد بزرگ ترین گنج های آدمی که لابلای روزمرگی ها و ظاهر زدگی ها پنهان شده 🌸با ما در ارتباط باشین↙️ 📮https://harfeto.timefriend.net/16497500922347 🆔 @Mahdiiyyar
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
nahr 4.mp3
4.17M
🔅شرح دعای یا من ارجوه🔅 🎧 《یا مَن یُعطی الکَثیرَ بِالقَلیل》 🍃༺ @ganj_penhan ༻🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱درس چهارم: شکرگزاری ماه رجب وقت مناسبی برای شکرگزاریه. ✅ ما غرق در نعمت های خدا هستیم حتی وقتی ما نخواستیم و نمی دونستیم به ما بخشیده💚 👈 یا مَن یُعْطِی مَن لَم یَسْئَلهُ و مَن لَم یَعْرِفْهُ... آیا نباید عاشق این خدا بود؟😍😍 🍃༺ @ganj_penhan ༻🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چهارم👇 فکر کنید خدا چه نعمت هایی بهتون داده؟😊 ☘ده تا از مهم ترین هارو بنویسید.. 🍀برای هر کدوم جداگونه شکرگزاری کنید. برای ما هم بنویسید کدوم نعمت ها به نظرتون مهم ترین ها بوده😍👇 📮https://harfeto.timefriend.net/16497500922347 🍃༺ @ganj_penhan ༻🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰داستان تصمیم سرنوشت ساز 🔸 : : با صدای کلید انداختن به در، حواسم جمع میشه، به اونور نگاه میکنم... یه دختر کوچولو با روسری قرمز طرح کارتونی سرک میشه داخل.. وقتی منو میبینه، انگار خیالش راحت شده باشه کامل میاد تو و می ایسته کنار در.. مثل شنل قرمزی میمونه... پشت سرش آرش میاد داخل و بوی نون سنگگ تازه، تو خونه میپیچه .. آرش که کنار دختر بچه میاد، مثل خودکار کنار پاک کن میمونه... یکی لاغر و بلند و اون یکی کوتاه و تپل.. سلام امید جان... یه مهمون کوچولو آوردم برات... میدونم که خیلی به بچه ها علاقه داری...هه صدامو صاف میکنم و میگم: سلام... دختر کوچولو میگه: سلام،اسم من تربچه اس... ناخواسته خندم میگیره و با خودم میگم: تربچه؟!! مثل این که این بچه هم مثل آرش شوخه... میره یه گوشه و کیفشو میذاره زمین... میگه: البته این اسمیه که به غریبه ها میگم. دوست ندارم هر کسی اسم واقعیمو بدونه... چه سر و زبون دارم هست... مثل آزاده... اونم خیلی خوب حرف میزد... آرش سفره رو پهن میکنه و میشینیم برای خوردن صبحانه ... تو همین حال آرش میگه: تربچه خانم خواهر زادمه، امروز مامانش بیرون کار داشت سپردش به دایی جونش. تربچه سریع میگه: بله، افتخار کردید که من کنارتون باشم... و بعد یه قلپ از چایی رو خیلی جدی سر میکشه... نگاهم از تربچه میره سمت آرش که ریز ریز میخنده و منم تو دلم خندم میگیره.. با خودم میگم نه بابا...این دیگه دست آزاده رو هم از پشت بسته...چه بزرگونه صحبت میکنه... بعد از صبحونه تربچه مشغول بازی میشه... آرش سفره رو جمع میکنه و منم مشغول شستن ظرفا میشم.. دوباره ذهنم به تکاپو میفته و افکار آشفته ام شروع به جولان دادن میکنن... خودشناسی... کوره بودن زندگی... کلاس بودن دنیا... تفاوت آدم با حیوونا... نیرو ....استعداد....نیاز... باید بشینم بنویسم افکار توی ذهنم رو، ببینم مرتب میشه یا نه.. خیلی چیزا هست که تو ذهنم دائم رژه میره... انگار هر بار هی دور میزنم میرم از اول و هیچ نتیجه ای هم نمیگیرم... بیشتر آشفته میشم... ممکنه با نوشتن از ذهنم بیرون میاد و خیالم راحت بشه... اما از کجا باید شروع کنم؟!! چی بنویسم؟ 💢 ادامه دارد... https://eitaa.com/ganj_penhan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا