🌷 همسر شاد ، زندگی شاد 🌷
💞 وقتی همسران ،
💞 از زندگی خود رضایت دارند ؛
💞 نه تنها در روابطشان شادتر هستند ،
💞 بلکه داشتن همسر شاد ،
💞 ضامن سلامت زوجین بوده ،
💞 و در افزایش طول عمر آنان مؤثر است .
💟 @ghairat
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۳۴ 🌸
🌟 ریسا به ماشا گفت :
☘ دقت کردی که گرایش به اسلام ،
☘ نسبت به ادیان دیگه ، خیلی بیشتره ؟
🌟 ماشا گفت :
🌷 آره دقیقا ، خیلی زیاده ،
🌷 مخصوصا در بین هنرمندان
🌷 و فعالان در کنسرت و موسیقی
🌟 ریسا گفت :
☘ راستی چرا اینجوریه ؟!
🌟 ماشا گفت :
🌷 نمی دونم ولی فکر می کنم ،
🌷 اسلام نسبت به ادیان دیگه ،
🌷 محکمترین پایه ها و اساس رو داره .
🌷 تمام قواعد اسلام ،
🌷 در زندگی کاربرد اساسی دارن .
🌷 و حتی به این نتیجه رسیدم ؛
🌷 که راه اسلام ، هدف دار و سعادت بخشه .
🌟 ریسا گفت :
☘ از اینکه مسلمون شدی ،
☘ چه احسای داری ؟
🌟 ماشا گفت :
🌷 احساس خوشبختی ؛
🌷 امروز ، من این فرصت رو دارم
🌷 که مقایسه کنم ،
🌷 قبلاً چی بودم و حالا چی هستم ؟
🌷 من با اسلام ،
🌷 زندگی و حیات واقعی رو شناختم ؛
🌷 من الآن خیلی خیلی خوشبختم .
🌷 تو چی ؟
🌷 احساست از مسلمون شدنت چیه ؟
🌟 ریسا گفت :
☘ راستش رو بخوای ،
☘ از وقتی مسلمون شدم
☘ دیگه قرص اعصاب و آرام بخش نخوردم .
☘ الآن خیلی احساس خوبی دارم .
☘ بوی خدا در زندگیم ، به من آرامش میده .
☘ ایمان به خدا ، زندگی منو متحول کرده .
🌟 ریسا ، که هنوز روی سجاده نشسته بود
🌟 بعد از گفتن این حرف ، به سجده رفت ،
🌟 سرش را روی مهر گذاشت . و چند بار گفت :
💞 الحمدلله ، الحمدلله ... 💞
🌟 ماشا از سجده شُکر ریسا تعجب کرد و گفت :
🌷 این سجده آخری برای چی بود ؟!
🌟 ریسا گفت :
☘ به این میگن سجده شُکر
☘ آقا علی یادم داد .
☘ آقا علی میگه :
☘ حتما همیشه بعد از نماز ، سجده شکر بکن
☘ با این کار ، از خدا ،
☘ به خاطر همه خوبی هاش ،
☘ و به خاطر همه داده ها و نعمت هاش ،
☘ تشکر می کنیم .
🌟 ماشا نیز به سجده رفت .
🌟 و سه بار گفت : الحمدلله
🌟 ماشا در حال سجود بود که ناگهان ،
🌟 زنگ خانه به صدا در آمد .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🌷 گاهی به شوهرتان میگویید
🌷 که فلان مرد آدم قابل ستایشی است
🌷 و بهتر است دوستیاش را با او بیشتر کند
🌷 اما به شما توصیه میکنیم
🌷 که هیچ وقت چنین حرفی نزنید .
🌷 با این حرفتان ، انگار به او میگویید
🌷 که به اندازه فلان مرد ،
🌷 توانمند و قابل ستایش نیستی .
🌷 و همچنین مردهای دیگر شایستهاند .
🌷 و برای تبدیل شدن به یک مرد ایدهآل ،
🌷 باید از آنها الگوبرداری کنی .
🇮🇷 اما خانم های عزیز باید بدانند
🌷 که مردها گاهی حسود می شوند
🌷 و تحمل کنار آمدن با این افکار را ندارند .
💟 @ghairat
⚜ با خانواده همسرتان ، دچار اختلاف شدید
⚜ و در خانه مدام برای همسرتان ،
⚜ خط و نشان میکشید .
⚜ آیا تا به حال به این فکر کردهاید
⚜ که او مسئول رفتارهای دیگران نیست ؟
⚜ و قرار نیست مدام به آنها ،
⚜ درست رفتار کردن را ، آموزش دهد ؟
⚜ یادتان باشد ، رفتار خانواده همسرتان ،
⚜ هیچ ربطی به همسرتان ندارد .
@ghairat
هدایت شده از غیرتی ها : اخلاق خانواده ، همسرداری و آرامش
🍂🍂 داستان شب یلدا 🍂🍂
🌟 شب سردی بود ….
🌟 پیرزنی بیرون میوه فروشی ،
🌟 زل زده بود به مردمی که ،
👈 میوه میخریدن …
🌟 شاگرد میوه فروش تند تند ،
🌟 پاکت های میوه رو ،
🌟 توی ماشین مشتری ها میذاشت .
🌟 پیرزن با خودش فکر می کرد
🌟 چی می شد اونم می تونست
🌟 میوه بخره و به خونه ببره …
🌟 رفت نزدیک تر …
🌟 چشمش به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود ، افتاد …
🌟 با خودش گفت :
🌷 چه خوب می شد از میون اون میوه های خراب ، سالم ترهاشو ببره خونه …
🌷 میشه قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنم و بقیه رو بدم به بچه ها ...
🌷 تا اونا هم شاد بشن …
🌟 برق خوشحالی توی چشماش دوید
🌟 دیگه سردش نبود !
🌟 پیرزن ، جلو رفت
🌟 پای جعبه میوه نشست …
🌟 تا دستش رو برد داخل جعبه ،
🌟 شاگرد میوه فروش ، که می دونست پیرزنه پول نداره ، گفت :
🔥 دست نزن ننه ! برو دُنبال کارت !
🌟 پیرزن زود بلند شد …
🌟 خیلی خجالت کشید !
🌟 چند تا از مشتریها نگاهش کردند !
🌟 سرش رو پایین انداخت …
🌟 دوباره سردش شد !
🌟 دستاش رو روی شونه هاش گذاشت
🌟 راهش رو کشید و رفت …
🌟 چند قدم دور شده بود
🌟 که یه خانمی صداش زد :
🌸 مادر جان …مادر جان !
🌟 پیرزن ایستاد …
🌟 برگشت و به آن زن نگاه کرد !
🌟 خانمی با چادری مشکی ، لبخندی زد
🌟 و بهش گفت :
🌸 اینارو برای شما گرفتم مادر !
🌟 پیرزن به دست خانم نگاه کرد
🌟 سه تا پلاستیک دستش بود
🌟 پر از میوه ، موز و پرتغال و انار
🌟 پیرزن گفت :
🌹 دستِت دَرد نکنه ننه
🌹 ولی من مستحق نیستم !
🌟 خانم چادری گفت :
🌸 اما من مستحقم مادر جان …
🌸 مستحق دعای خیر …
🌸 اگه اینارو نگیری دلمو شکستی !
🌸 جون بچه هات بگیر !
🌟 خانم منتظر جواب پیرزن نموند …
🌟 میوه هارو داد دست پیرزن
🌟 و سریع از اونجا دور شد …
🌟 پیرزن هنوز ایستاده بود
🌟 و رفتن خانم رو نگاه می کرد …
🌟 قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود ، روی صورتش غلتید …
🌟 دوباره گرمش شد …
🌟 با صدای لرزانی گفت :
🌷 پیر شی ننه …. پیر شی !
🌷 الهی خیر ببینی مادر
🌷 انشالله در این شب چله ،
🌷 حاجت بگیری دخترم .
@ghairat
🔥 در کنار شوهرتان ،
🔥 در مهمانی یا مشغول فیلم دیدن هستید ؛
🔥 ناگهان نظرش را ،
🔥 در مورد یک بازیگر ، مجری یا مهمان زن ،
🔥 میپرسید ؟
🔥 انتظار دارید چی بشنوید ؟
👈 اینکه شما از یک ستاره سینمایی زیباترید ؟
👈 یا از آن خانمی که هفت قلم آرایش زده ،
👈 و همه زیبایی اش را مدیوش آرایش است
👈 جذاب ترید ؟
🔥 مطمئن باشید با پرسیدن این سوال ،
🔥 در مهمانی ها یا هنگام تلویزیون دیدن ،
🔥 کاری جز مضطرب کردن مردتان نکردهاید .
🔥 او در چنین شرایطی ،
🔥 دست و پایش را گم میکند .
🔥 نه میتواند شجاعانه
🔥 واقعیت را با شما در میان بگذارد
🔥 و نه توانایی این را دارد
🔥 که خصلت مردانهاش را کنار بگذارد
🔥 و واقعیت را از شما پنهان کند .
💟 @ghairat
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۳۵ 🌸
🌟 ماشا می خواست پا شود تا در را باز کند
🌟 اما ریسا گفت :
☘ شما بشین عزیزم ، خودم باز می کنم
🌟 علی مشغول کار با لپ تاپش بود
🌟 که فرزین آمد و گفت :
🍁 علی جان ، یک آقا و یک خانم ،
🍁 دم در خانه ماشا خانم ، ایستادند .
🌟 ریسا در را باز کرد .
🌟 حاج آقا ، با زن و بچه ، پشت در بودند
🌟 حاجی گفت :
🕌 سلام دخترم
🕌 اینجا خانه ماشا خانم هست ؟!
🌟 ریسا گفت :
☘ بله قربان ، درست اومدین ، بفرمائید داخل
🌟 ریسا به حاجی تعارف کرد
🌟 ولی حاج آقا داخل نشد و گفت :
🌟 نه دخترم ممنون ما باید بریم
🌟 فقط اومدیم حال ماشا خانم رو بپرسیم
🌟 ماشا ، دم در آمد و حاجی را شناخت
🌟 با خوشحالی گفت :
🌷 حاج آقا شمایید ؟!
🌷 سلام ، خیلی خوش اومدید
🌷 خواهش می کنم بفرمائید
🌟 حاجی اولش قبول نکرد
🌟 اما وقتی اصرار ماشا را دید
🌟 ابتدا زن و بچه ها را داخل فرستاد
🌟 و بعد از کمی مکث با اشاره همسرش وارد شد
🌟 علی با ریسا تماس گرفت و گفت :
🌸 سلام عزیزم ،
🌸 این دو نفر کی بودند که داخل شدند
🌟 ریسا گفت :
☘ سلام عشقم ،
☘ امام جماعت مسجد محله ماشاست
☘ که با زن و بچه ، برای دیدن ماشا اومدند
☘ بی زحمت اگه می تونی تو هم بیا ؛
☘ که حاج آقا تنها نمونه .
🌟 علی به طرف خانه رفت .
🌟 همسر حاج آقا به ماشا گفت :
🌹 دخترم ، چند روز مسجد نیومدی ؟!
🌹 نگرانت شدیم ، سراغتو گرفتیم .
🌹 هیچ کس خبری ازت نداشت .
🌹 تا اینکه حاجی ، فرمودند ؛
🌹 که به خانه شما بیاییم
🌟 علی " یا الله " گفت و وارد خانه شد .
🌟 و به حاجی سلام کرد و کنارش نشست .
🌟 حاج خانم نیز ، کنار ماشا و ریسا نشست .
🌟 و تا یک ساعتی با هم گپ زدند .
🌟 علی ، ماجرای آشنایی خود با ریسا و ماشا را
🌟 برای حاجی تعریف کرد .
🌟 و اینکه به ماشا سوءقصد شده را شرح داد .
🌟 و ریسا ماجرای مسلمان شدنش را ،
🌟 برای حاج خانم تعریف کرد .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 انیمیشن طنز دیرین دیرین
🇮🇷 این قسمت : شب یلدا و توجه به مردم مناطق زلزله زده کرمانشاه و سیلاب خوزستان
@ghairat
#دیرین_دیرین #طنز
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
✍ برنامه های پیشنهادی شب یلدای مهدوی
❇️ ۱. خواندن زیارت آل یاسین
❇️ ۲. ذکر صلوات به نیت ظهور امام زمان
❇️ ۳. دعا برای بیماران و رفع بلایا از جهان
❇️ ۴. خواندن دعای الهی عظم البلا
❇️ ۵. پختن غذا و شیرینی به نیت امام زمان
❇️ ۶. توجه ویژه به کودکان و همسران
❇️ ۷. دلجویی از خانواده پرستاران و شهیدان
❇️ ۸. ارسال پیامکهای مهدوی به دوستان
❇️ ۹. خواندن قصه های امام زمانی برای کودکان
✍ یلدای مهدوی تون ، مبارک ، التماس دعا
📲 لطفا نشر دهید .
🔮 @amoomolla
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۳۶ 🌸
🌟 آخر شب شد .
🌟 حاجی و خانواده اش رفتند .
🌟 بعد از رفتن آنها ،
🌟 ریسا از خانواده حاجی تعریف کرد و گفت :
☘ وای ماشا خوش به حالت .
☘ چه دوستای خوبی داری
☘ از اینکه به خونه تو اومدن
☘ و جویای حالت شدن ،
☘ خیلی خوشم اومد .
🌟 علی هم از ماشا و زنش خداحافظی کرد
🌟 و از خانه بیرون رفت .
🌟 داشت به طرف دوستانش می رفت
🌟 که ناگهان دو موتور سوار را دید ،
🌟 که به طرف خانه ماشا می آمدند
🌟 و در دستشان ، نارنجک و سلاح گرفته بودند
🌟 علی با تمام وجودش فریاد زد :
🌸 ریسا ، ماشا ، پناه بگیرید .
🌸 بخوابید زمین
🌸 فرزین کجایی ، بیا بیرون
🌟 فرزین و دوستانش ، به سرعت بیرون آمدند
🌟 و پس از رصد کردن اوضاع ،
🌟 به طرف موتور سواران دویدند .
🌟 علی می دانست که اگر کاری نکند
🌟 آن نارنجک ، می تواند
🌟 جان ماشا و ریسا را با هم بگیرد .
🌟 به خاطر همین ، با سرعت زیاد ،
🌟 به طرف موتور سوارها رفت .
🌟 یکی از موتورسواران ،
🌟 نارنجک را به طرف خانه ماشا ،
🌟 پرتاب کرد .
🌟 علی نیز به طرف نارنجک پرید
🌟 نارنجک با علی اصابت کرد و منفجر شد .
🌟 موتور اول با دو سرنشینش به زمین افتادند .
🌟 موتور سواران دومی ، می خواستند
🌟 نارنجک دومی را هم پرتاب کنند
🌟 که ناگهان دوستان علی سر رسیدند
🌟 و موتورسواران را گرفتند
🌟 به زمین خواباندند ؛
🌟 و دست و پایشان را بستند .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🕋 غالبا مردها در بسیاری از مواقع ،
🕋 به خاطر اشتباهات خانواده خود ،
🕋 اعم از پدر ، مادر و یا خواهر و برادر ،
🕋 شرمنده می شوند .
🕋 بنابراین در چنین مواقعی ،
🕋 زنان نباید با طعنه و کنایه و یا جدی ،
🕋 شوهر خود را ،
🕋 به خاطر اشتباه خانواده اش ، ملامت کنند .
🕋 چون علاوه بر شکستن غرورش ،
🕋 احساس می کند که در دعوای زن و شوهری ،
🕋 مظلوم واقع شده است ؛
🕋 و این امر باعث می شود
🕋 تا اشتباهات خانواده خود را انکار کند
🕋 و در برابر حرفهای همسرش ، جبهه بگیرد .
💟 @ghairat
🌹 شما مادر نمونه و ماهری هستید
🌹 که وقتی همسرتان میخواهد
🌹 با فرزندش بازی کند
🌹 یا کارهایش را انجام دهد ؛
🌹 از حرکات خشن و مردانه اش ، دلتان میلرزد
🌹 و نمیتوانید در برابر ترسی که از آن دارید
🌹 مقاومت کنید و چیزی به شوهرتان نگویید .
🌹 اگر چنین است باید اعتراف کنیم
🌹 که هم فاصله میان خود و همسرتان را ،
🌹 هر روز بیشتر میکنید ؛
🌹 و هم میل او به نمایش پدرانگی اش را ،
🌹 هر روز کمتر میکنید .
💟 @ghairat
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۳۷ 🌸
🌟 فرزین با چشمانی پر از اشک ،
🌟 به طرف علی آمد .
🌟 کنار علی نشست و گریه کرد .
🌟 محمد دوست فرزین ، به طرف ماشینش رفت
🌟 و پرچم ایران را از ماشین بیرون آورد
🌟 و روی جسد تکه تکه علی گذاشت .
🌟 ریسا و ماشا ، از خانه بیرون آمدند .
🌟 ریسا به فرزین گفت :
☘ چی شده ، چه اتفاقی افتاده ؟!
🌟 فرزین گفت :
🍎 موتور سوارانی که قصد منفجر کردن این خونه رو داشتن ، دستگیر شدند .
🌟 ریسا گفت :
☘ پس علی کجاست ؟!
🌟 ریسا نگاهی به دوستان علی کرد .
🌟 همه سرشان را پایین انداختند .
🌟 و آرام ، اشک می ریختند .
🌟 ریسا به فرزین نگاه کرد و گفت :
☘ علی کجاست ؟!
☘ علی من کجاست !؟
☘ چرا چیزی بهم نمی گید ؟!
🌟 فرزین که سرش پایین بود ،
🌟 با چشمانی پر از اشک گفت :
🍎 هیچی نشده خواهر من
🍎 شما خودتو ناراحت نکن
🌟 ریسا با عصبانیت داد زد :
☘ می گم علی کجاست ؟!
☘ شوهر من کجاست ؟!
🌟 فرزین ، با چشمانی پر از اشک ،
🌟 از جلوی جنازه علی کنار رفت .
🌟 ریسا به پرچم ایران نگاه کرد .
🌟 با قدمهایی سنگین و کوتاه ،
🌟 به طرف جنازه علی رفت .
🌟 و آرام با خود می گفت :
☘ علی کجاست ؟!
☘ آقای من کجاست ؟!
☘ چه بلایی سرش اومده ؟!
🌟 ریسا کنار پرچم ایران نشست .
🌟 فرزین بغضش ترکید .
👈 و با صدای بلند گریه کرد .
🌟 سپس به ریسا گفت :
🍎 ریسا خانم ، این علی شماست .
🍎 ولی خواهش می کنم نگاه نکنید
🌟 ریسا ، گریان و لرزان ،
🌟 آرام پرچم ایران را برداشت .
🌟 و با جنازه متلاشی روبرو شد .
🌟 دستش را در دهانش گذاشت .
🌟 جیغ زد و با گریه و زاری ،
🌟 نام علی را فریاد می زد .
🌟 ماشا ، با گریه کنار ریسا رفت
🌟 و او را در آغوش گرفت
🌟 ریسا ، ماشا را محکم بغل کرد
🌟 و آنقدر گریه کرد ، تا از حال رفت .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🇮🇷 ریشه همه عوامل آرامش ، تربیت است .
🇮🇷 و تربیت یعنی ،
👈 ابتدا اصلاح خود و بعد اصلاح دیگران .
🇮🇷 و از نظر علمای اخلاق ،
🇮🇷 اهداف میانی تربیت عبارتند از :
👈 اصلاح رابطه انسان با خدا
👈 اصلاح رابطه انسان با خودش
👈 اصلاح رابطه انسان با جامعه
👈 اصلاح رابطه انسان با طبیعت
👈 اصلاح رابطه انسان با خانواده .
🇮🇷 به نظر شما با چنین تربیت و اصلاحاتی ،
🇮🇷 آیا مشکلی در جامعه پیش می آمد ؟!
💟 @ghairat
#آرامش #تربیت #اصلاح_خود
🍎 نوزادان سزارینی ،
🍎 بیشتر از نوزادان حاصل از زایمان طبیعی ،
🍎 در معرض کم خونی بدو تولد
🍎 و کم خونی فقر آهن در آینده هستند ؛
🍎 این درحالی است
🍎 که یکی از مهمترین مشکلات شایع در دنیا
🍎 و به خصوص در ایران ، کم خونی می باشد .
🍎 که موجب اختلال در رشد و تکامل ،
🍎 اختلال در هماهنگی تغذیه ای ،
🍎 و اختلال در سیستم ایمنی می شود .
💟 @ghairat
#مضرات_سزارین #فواید_زایمان_طبیعی
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۳۸ 🌸
🌟 موتورسواران را ، تحویل پلیس دادند .
🌟 و اعتراف کردند که از طرف کلیسا ،
🌟 مامور این جنایت وحشیانه شدند .
🌟 عاملین اصلی جنایت ،
🌟 پس از چند روز محاکمه ،
🌟 با استفاده از نفوذ و قدرتی که ،
🌟 در دولت داشتند ، آزاد شدند .
🌟 همه مشغول عزاداری برای علی بودند .
🌟 که ناگهان صدای تلفن ماشا به صدا درآمد .
🌟 از بیمارستان بود .
🌟 گریه ماشا شدیدتر شد .
🌟 مدینه گفت : چی شده ماشا ؟!
🌟 ماشا گفت :
🌷 آقا حسن از کما برگشته .
🌟 حسن از شنیدن خبر شهادت علی ،
🌟 بسیار ناراحت شد .
🌟 و با حال خرابش ،
🌟 به مجلس ختم علی رفت .
🌟 حسن با کمک فرزین ،
🌟 تنها به قبرستان مسلمانان رفت .
🌟 و کنار قبر علی نشست .
🌟 مشغول گریه و درد و دل با علی بود .
🌟 که ناگهان ماشا و ریسا ، آمدند .
🌟 و به حسن سلام کردند .
🌟 حسن از دیدن ماشا و ریسا کنار هم ،
🌟 تعجب کرد .
🌟 ماشا پس از عرض تسلیت ،
🌟 از حسن ، بابت نجات جانش تشکر کرد
🌟 حسن هم وقتی فهمید
🌟 که این همان ماشایی هست
🌟 که علی در موردش صحبت کرده بود
🌟 تعجب و غصه اش ، بیشتر شد .
🌟 تعجب از اینکه ،
🌟 خداوند دو بار ماشا را ،
🌟 جلوی راهش قرار داد .
🌟 و در هر دو بار ، جانش را نجات دهد .
🌟 و غصه اش از این بود .
🌟 که چرا پیشنهاد بهترین دوستش ،
🌟 در مورد ازدواج با ماشا را رد نمود .
🌟 ماشا وقتی فهمید
🌟 که همه این مشکلات و جنایات و ترور ،
🌟 به خاطر تبلیغ دین اسلام بود ؛
🌟 و همین امر ،
🌟 باعث تحریک مذاهب و ادیان دیگر شد ؛
🌟 به خاطر همین تصمیم گرفت ،
🌟 تا بی سر و صدا و چراغ خاموش ،
🌟 کار فرهنگی ، دینی و مذهبی بکند .
🌟 تا دیگر دشمنان خود را ،
🌟 بر علیه خودش تحریک نکند .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🌷 چیستان و معماهای مذهبی 🤔
💠 ۱. امام هشتم ؟!
🔹 ۲. پروردگار ؟!
💠 ۳. محل ظهور اسلام ؟!
🔹 ۴. امام رضا ضامن اوست ؟!
💠 ۵. اولین جنگ پیامبر با دشمنان ؟!
👈 باهوشا بسم الله
🔮 @amoomolla
#معما #چیستان
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۳۹ 🌸
🌟 ماشا ، برای ادامه تحقیقاتش در مورد اسلام
🌟 تصمیم گرفت
🌟 که به کشورهای اسلامی سفر کند .
🌟 به خاطر وجود دوستان ایرانی ،
🌟 تصمیم گرفت که اول به ایران سفر کند .
🌟 چند روز بعد از رسیدن به ایران ،
🌟 از طرف دانشگاه های زیادی ،
🌟 پیشنهاد کار به او داده شد .
🌟 اما هیچ کدام را نپذیرفت .
🌟 به پیشنهاد دوستان تهرانی اش ،
🌟 که همگی خانم بودند
🌟 و در تحقیقات و پژوهش ، کمکش می کردند
🌟 همگی به سفر زیارتی مشهد مقدس رفتند .
🌟 حال و هوای حرم امام رضا علیه السلام ،
🌟 برایش دل انگیز و جذاب بود .
🌟 پس از چند روز اقامت در مشهد ،
🌟 علاقه اش به عبادت بیشتر شد .
🌟 و هر روز حالات معنوی و فرازمینی ،
🌟 در چهره او ، نمایان می گشت .
🌟 سپس به طرف قم حرکت کردند .
🌟 هنگام ورود به قم ، صحنه زیبایی دید .
🌟 و از سر شوق و ذوق گفت :
🌷 اینا دیگه کی هستن ... ؟!
🌷 وااای چه زیبا و نورانی ... چه قشنگ ...
🌷 خانما ، اینا دارن چکار می کنن ؟!
🌟 خانم رضایی گفت :
🌸 کی ، کجا ؟! کجا رو میگی ماشا خانم ؟!
🌸 اینجا که کسی نیست .
🌟 ماشا با لبخند گفت :
🌷 مگه نمی بینی دروازه نورانی رو ؟!
🌷 مردان سفید و نورانی
🌟 خانم رضایی با تعجب به اطراف نگاه کرد
🌟 و آرام گفت :
🌸 ماشا خانم ، حالتون خوبه ؟!
🌸 من که چیزی نمی بینم
🌟 ماشا به راننده ، که هم خانم بود
🌟 و هم از دوستان خانم رضایی ، گفت :
🌷 لطفا همین جا بایستید .
🌟 ماشا پیاده شد و به عقب نگاه کرد
🌟 خانم رضایی نیز ، بعد از ماشا پیاده شد .
🌟 ماشا به خانم رضایی گفت :
🌷 چی می بینی ؟!
🌟 خانم رضایی گفت :
🌸 فقط چندتا ماشین که در حال حرکتند .
🌟 ماشا یک نگاهی به خانم رضایی کرد
🌟 و یک نگاهی به آن چیزی که
🌟 فقط خودش می بیند
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🌸 همه آزادی های قانونی و تأسیس های حقوقی
🌸 می توانند مورد سوء استفاده قرار گیرند
🌸 برای مثال حق رانندگی ،
🌸 که یک حق مشروع و پسندیده ای است
🌸 ممکن است از سوی عده ای ،
🌸 به بدترین نحو مورد استفاده قرار گیرد
🌸 و حتی منجر به وارد آمدن خسارت جانی
🌸 و یا خسارت مالی شود .
🌸 اما هیچ آدم عاقلی نمی گوید
🌸 که حق رانندگی امری مذموم و پلید است .
🌸 و اگر عده ای از این نهاد حقوقی ،
🌸 به جهت سوء استفاده بهره برداری کنند
🌸 این امر خدشه ای به اصل آن وارد نمی کند
🌸 بلکه ایراد به خود این افراد ،
🌸 یا گریزگاه های قانونی و... وارد است .
🌸 ازدواج موقت نیز ، همین طور است .
🌸 شاید عده ای آن را ،
🌸 نوعی سوء استفاده می دانند .
🌸 این عده همیشه ،
🌸 پیرمرد پول داری را تصور می کنند
🌸 که برای خوش گذرانی ،
🌸 دختری را صیغه می کند .
🌸 و بعد از ارضای شهواتش ، او را رها می سازد
🌸 یا مرد زن داری که بی اعتنا به خانواده اش ،
🌸 هر روز به دنبال یک زیبارویی است
🌸 که بتواند او را اسیر کند و کام گیرد و...!!
🌸 اما این عده باید بدانند که ازدواج موقت ،
🌸 مثل همه قوانین ، هیچ ایرادی ندارد .
🌸 بلکه ایراد از افراد است .
@ghairat
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
🌸 تربیت فرزند ،
🌸 حیاتی ترین بُعد زندگی انسان است ؛
🌸 و در پرتو آن ،
🌸 انسان به سعادت مطلوب نائل می آید .
🌸 تربیت فرزند ، آثار و نتایج مثبتی دارد
🌸 همانطور که بی توجهی به این امر مهم ،
🌸 پیامدهای منفی وغیرقابل جبرانی خواهد داشت.
🔮 @amoomolla
#تربیت_فرزند #تربیت_دینی_فرزند
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۴۰ 🌸
🌟 ماشا سوار ماشین شد و گفت : بریم
🌟 ولی در طول مسیر ،
🌟 به چیزی که دیده بود ، فکر می کرد .
🌟 ماشا و دوستانش
🌟 به طرف حرم حضرت معصومه رفتند .
🌟 از دور ، چشمان ماشا به گنبد حرم افتاد .
🌟 اشک در چشمانش جاری شد .
🌟 ضربان قلبش ، تندتر زد .
🌟 خانم رضایی ، در حال راه رفتن ،
🌟 در مورد کرامات حضرت معصومه ،
🌟 صحبت می کردند .
🌟 و اطلاعات کلی به ماشا می دادند .
🌟 گوش ماشا ، پیش خانم رضایی بود .
🌟 اما قلبش را ،
🌟 به حضرت معصومه گره زده بود .
🌟 آرام و زیر لب ، بر حضرت سلام می کرد
🌟 گام هایش را تندتر بر داشت
🌟 می خواست زودتر به حرم برسد .
🌟 وقتی به حرم نزدیکتر می شد ،
🌟 مردمی را می دید که بالای سرشان ،
🌟 چیزی مثل جعبه کادو در حال پرواز بود .
🌟 بعضی از آن جعبه ها ، بزرگ بودند ؛
🌟 و بعضی ها کوچک .
🌟 بعضی ها در حال کوچک شدن ،
🌟 و بعضی ها در حال محو شدن بودند .
🌟 با تعجب ، به اطرافش نگاه می کرد .
🌟 تاکنون چنین چیز عجیبی ندیده بود
🌟 دست خانم رضایی را گرفت و گفت :
🌷 اینها چی هستند ؟!
🌟 خانم رضایی گفت :
🌸 کدوم ؟!
🌟 ماشا گفت :
🌷 اون جعبه های کادو ،
🌷 و نورهای زیبایی که بالای سر مردم ،
🌷 در حال پروازن ؟
🌟 خانم رضایی به ماشا خیره شد ،
🌟 مدتی مکث کرد ؛ سپس گفت :
🌸 شما حالتون خوبه ؟!
🌟 ماشا یک نگاه به خانم رضایی کرد
🌟 و یک نگاه به مردم ؛
🌟 فهمید که این ها را نیز ،
🌟 کسی جز خودش نمی بیند .
🌟 بدون اینکه چیزی بگوید به راهش ادامه داد .
🌟 تا به ضریح حضرت معصومه رسید .
🌟 دور تا دور ضریح ، شلوغ بود .
🌟 گریه اش گرفت .
🌟 آرام آرام ، خود را به ضریح رساند .
🌟 کنار ضریح نشست و گریه کرد .
🌟 با دلی غمگین و خسته ،
🌟 با حضرت معصومه ، درد و دل کرد .
🌟 و از گذشته اش گفت .
🌟 از توبه اش گفت .
🌟 از اینکه باعث کشته شدن علی شد .
🌟 از اینکه قصد کشتنش را داشتند .
🌟 از ترسش نسبت به آینده .
🌟 از اذیت هایی که ،
🌟 برای حسن و ریسا و دیگران بوجود آورد .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🌷 تو واقعا منو دیوونم میکنی 🌷
🇮🇷 این جمله عاشقانه ،
🇮🇷 وقتی در شرایط مناسب ،
🇮🇷 و با لحن درست گفته شود ؛
🇮🇷 این مفهوم را می رساند که او ،
🇮🇷 شما را دیوانه خودش کرده است
🇮🇷 و بیش از حد دوستش دارید
🇮🇷 به خاطر همین
🇮🇷 از واژه دیوانه استفاده می کنید .
🇮🇷 اگر واقعا چنین احساس خوبی ،
🇮🇷 نسبت به همسرتان دارید ؛
🇮🇷 پس حتماً این را به او بگویید .
💟 @ghairat
☀️ این عشق نیست که دنیا را می چرخاند ،
☀️ بلکه عشق چیزی است ؛
☀️ که چرخش دنیا را ارزشمند می کند .
☀️ البته به شرط اینکه واقعا عشق باشد ؛
☀️ نه هوس و شهوت .
☀️ و عشق واقعی یعنی ؛
☀️ کسی را برای خدا دوست داشته باشی
☀️ و بدی هایش را به خاطر خدا ببخشی
💟 @ghairat
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۴۱ 🌸
🌟 ماشا در حال حرف زدن و گریه کردن بود .
🌟 که ناگهان ضریح باز شد .
🌟 دختری جوان و زیبارو ،
🌟 با چادری نورانی و درخشان ،
🌟 از درون ضریح ، خارج شد .
🌟 ماشا سرش را بلند کرد .
🌟 اطرافش پر نور تر شده بود .
🌟 اما هیچ کس اطراف ضریح نبود .
🌟 فقط خودش بود و آن دختر نورانی .
🌟 ماشا کمی ترسید .
🌟 یکی از دستانش را محکم روی زمین گذاشت
🌟 و با دست دیگر ، محکم ضریح را گرفت .
🌟 دختر زیبا و نورانی ،
🌟 آرام به طرف ماشا آمد و گفت :
🌹 نترس دختر جان ، آرام باش .
🌹 شما در پناه ما هستی .
🌹 همه حرفهایت را شنیدم .
🌹 اما بدان ، اذیت هایی که تو شدی .
🌹 ذره ای از اذیت های عمه ام زینب نمی شود
🌹 عمه ام زینب ،
🌹 تشنگی بچه ها را دید .
🌹 و نتوانست کاری بکند .
🌹 بچه های خود و برادرانش را کشتند ؛
🌹 گریه های کودکان تشنه را دید .
🌹 کشتن برادرانش را دید .
🌹 چه مصیبت ها و بلاهایی که ندید .
🌹 چه دردهایی که با جان خرید .
🌹 سوزاندن خیمه ها ،
🌹 دویدن دختران روی خارها و زمین داغ ،
🌹 او از مصیبت ها ، پیر شد .
🌹 اما صبر کرد و هیچ وقت نمازش ترک نشد
🌹 حجابش کم نشد و اعتقاداتش ، عوض نشد
🌹 حتی مستحبات و نماز شبش را ،
🌹 با عشق و آرامش می خواند .
🌹 و در جواب ملامت ابلهان می گفت :
🌹 در کربلا ، جز زیبایی چیزی ندیدم .
🌹 ای ماشا خانم ❗️تو هم صبر کن
🌹 و این را بدان ،
🌹 هركس با محبّت ما ( آل محمّد ) ، بميرد
🌹 شهيد از دنيا رفته است .
🌟 آب بر صورت ماشا ریخته می شود .
🌟 و ماشا به هوش می آید .
🌟 اطراف خود را شلوغ می بیند .
🌟 و خبری از آن دختر زیبا نبود .
🌟 خانم رضایی ،
🌟 لیوان آبی که در دست داشت را ،
🌟 به طرف دهان ماشا برد .
🌟 ماشا ، یاد حرفهای آن دخترک افتاد .
🌹 آب ، تشنگی ، عمه زینب ، کودکان و ...
🌟 ماشا قبل از اینکه آب بخورد .
🌟 نگاهی به خانم رضایی کرد و گفت :
🌷 شما او را دیدی ؟!
🌟 خانم رضایی گفت :
🌸 کی ؟!
🌟 ماشا گفت :
🌷 آن دختر زیبایی که اینجا بود
🌟 خانم رضایی گفت :
🌸 بیا فعلاً این آب را بخور
🌟 ماشا گفت :
🌷 تو حرف های مرا باور نمی کنی ؟!
🌷 می توانی کسی را برایم پیدا کنی
🌷 تا به سوالاتم پاسخ دهد ؟!
🌟 خانم رضایی گفت :
🌸 بله ترتیبش را می دهم
🌸 فقط این آب را بخور
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا