🔓سوپر حزباللهیها و هزینههایی که میتراشند🔒
✍
#سعیداحمدی
👇
احساس تکلیف جماعتی بهظاهر حزباللهی در تغییر نام یک خیابان از شجریان به فخریزاده به اندازهی نمازخواندن صدام، حال بههمزن و تهوعآور است؛ بلکه هر کار دیگری که نان و خورش سفرهی حزب شیطان شود و اشتهای فرزندان ابلیس را باز کند، دست کمی از رو به قبله ایستادن شمر و سنان ندارد. کم، بارهای سنگین و کمرشکن بر دوش اسلام و انقلاب نگذاشتهاند جماعت سوپر حزباللهی قشرینگری که در تبعید ابدی از عقلانیت، تخم لق دولتهای پر تکرار تدبیر و اعتدال میکارند؛ بیآنکه بدانند یا بخواهند. همین سوءرفتارهای سرسری و خودسرانه است که نوای ربنای شجریان را به جیغ بنفش تغییر میدهد و هزینههای گزاف روی دست نظام میگذارد. آیا مبارزهی بد با بیحجابی چادر روی سر زنان انداخت یا همان یک متر روسری را هم به سمت سانتیمتر و میلیمتر و از جلوی سر به پشت گردن عقبتر کشاند؟ کدام یک؟ مسندنشینی دولت فریدون نافرخ بیش از آنکه محصول شایستگی این تبار باشد ثمرهی خوراک ناپاکی است که از مطبخ کلههای بیمغز و زبانهای بیفکر بیرون آمده است. این یکبار هم روی هزار بار قبلی؛ اما بشنوید و مانند دفعههای پیش خودتان را به نشنیدن بزنید: اگر صدتا سعید و ابراهیم و هر کس دیگر هم بیایند و هیزم تنور انتخاباتشان شما باشید، شیخهای بنفش از صندوق آرا شعله میکشند. از عمدهی علتهای وضع نابسامان شخمی و شلختهی اکنون مملکت، قبای ناموزونی است که شما پوشیدهاید و گمان هم میکنید خوشگلترین و خوشتیپترین فرزندان خلف انقلاب و امام و رهبری خود خود شمایید. امامین انقلاب کجا و شما کجا؟ شما مرید و مقلد کدام رهبرید که غرور و تعصب به هنر و ادبیات ندارد و چخوف و تولستوی را نمیشناسد یا از اخوت با اخوان میگریزد؟ شما بچهمحل کدام فخریزادهاید که به هنر و موسیقی اصیل ایرانی علاقهای ندارد؟ شجریان را از هر شجرهای بخوانیم و بدانیم برگی ماندگار از دفتر هنر و موسیقی ایران است که پارهکردن یا کندن و دورانداختن آن، به ارزش دیگر مفاخر ایران نمیافزاید؛ حتی به ارزش کسی که فخر علم و شهید دانش باشد. محسن فخریزاده همان اندازه که به توی سوپر حزباللهی مغزفلفلی تعلق دارد به خانوادهی شجریان و دیگر هموطنان او نیز ربط و تعلق دارد؛ همانگونه که قاسم سلیمانی و دیگر شهیدان این خاک و بوم. آنان دور خود حصار نکشیدند؛ شما نیز گرد ایشان دایره نزنید و این چارچوب مندرآوردی مشمئزکننده را آنقدر بسته و تنگ نکنید که روزی و روزگاری، خودتان هم داخل آن نگنجید.
🤔👆🍄
💰💰💰💰😁🙃
مشهدی صدتومنی
نویسنده: نرگس بحیرایی👇
دانشجویان خوابگاهی با وجود دور بودن از خانواده، از نعمتی برخوردارند که دانشجویان بومی از آن محرومند؛ زندگی با همسنوسالان و دوستان. زندگی خوابگاهی من، پر بود از خاطرات تلخ و شیرین. همیشه از بودن در جمع دوستانم لذت میبردم؛ به بهانههای مختلف دور هم جمع میشدیم و خوش میگذراندیم. مهمانیهای دانشجوییمان خیلی ساده اما پر از صفا بود. آخر شبها که از درس و بحث #خسته میشدیم، یک نفر مأمور میشد چای تازه دم کند و بقیه را برای صرف چای خبر کند. آن شب نوبت عذرا بود اما از آنجایی که روحیهی قلدرمآب داشت، از قبل اعلام کرد که «صداکردنی در کار نیست. ساعت یازده، چای آماده است. هرکس آمد خوش آمد؛ هرکس هم نیامد، بیخود میکند بعدا چای بخواهد». ما هم برای اینکه بدون چای نخوابیم، همه سر ساعت توی اتاق جمع شدیم. چیزی نگذشت که عذرا با یک سینی پر از لیوان چای وارد اتاق شد. لیوانها هم مثل لیوان چای رانندهکامیونها بزرگ و یغور بود و حالاحالاها طول میکشید تا #سرد شود. بهخاطر همین از فرصت استفاده کردم و پیشنهاد دادم که برای لذتبردن بیشتر از دورهمی کوتاهمان، هر کدام از بچهها خندهدارترین اسمی را که تابهحال شنیده است، بگوید. اولین اسمی که گفته شد، اسم مادربزرگ گلنوش بود: «خاورالسطان». آن سالها سریال «خوشرکاب» پخش میشد و بچهها نظرشان این بود که «خوشرکاب» خیلی زیباتر از «خاورالسلطان» است. گلنوش هم گفت: «شاید مادربزرگش را بعد از این خوشرکاب صدا کند!» من اما چون بچهی روستا بودم، اسمهای قدیمیتر و خندهدارتری در آستین داشتم. مثلا اسم یکی از پیرزنهای روستای ما #عراق بود. این اسم به خودی خود آنچنان خندهای نداشت اما وقتی میفهمیدی چند خانه آنورتر از مشهدیعراق، مشهدیایران زندگی میکند که اتفاقا رابطهی خصمانهای هم با هم داشتند، ماجرا خندهدار میشد. هر کس نمیدانست، فکر میکرد نام این دو را برای همین جنگ و جدال هر روزهشان #ایران و #عراق گذاشتهاند؛ در صورتی که واقعا اینجور نبود و این دو بدون هیچ غرض و مرضی، اسم واقعیشان ایران و عراق بود. یا مثلا «کبلایی قوچعلی». احتمالا مادر کبلایی موقعی که کبلایی را #باردار بوده، نذر کرده بود که اگر بچهاش #پسر شود، یک #قوچ قربانی کند. اینکه حالا چرا اسم «قوچعلی» را فلان و بهمان نگذاشته بود هم برای خودش جای سؤال داشت. خلاصه هر چند تا اسم در ذهن داشتم، همه را با توضیح کامل رو میکردم و بچهها هم حسابی میخندیدند اما هیچ اسمی به اندازهی اسم «مشهدیصدتومنی» که یکی دیگر از پیرزنهای روستایمان بود، اشک بچهها را درنیاورد. خوشبختانه وجه تسمیهی «مشهدیصدتومنی» را مادرم برایم توضیح داده بود. قضیه از این قرار بود که وقتی #مشهدی به دنیا آمده بود، چون خیلی برای خانوادهاش #ارزش داشت، اسمش را گذاشته بودند «صدتومنی». انصافا هم صدتومن هشتاد سال پیش برخلاف این سالها خیلی ارزش داشت و برای خودش پولی حساب میشد. همینطوریها بود که یک چایخوردن سادهی یکربعه، به برکت پیشنهاد من، بیشتر از یکساعت طول کشید. آخرای شب، بساط چای را جمع کردیم و رفتیم برای استراحت که مبادا فردا #خواب بمانیم یا سر کلاس #چرت بزنیم. بهخصوص که ساعت هشت تا ده، کلاس مکالمهی عربی داشتیم؛ آنهم با کی؟ با استاد اختری! عذرا و ناهید، اینطرف و آنطرف من نشسته بودند؛ مابقی بچههای دیشب هم ردیفهای جلوتر. آقایان کلاس هم مثل همیشه ردیف جلو. استاد اختری بعد از نیمساعتی تدریس، طبق روال شروع کرد با بچهها تمرین مکالمه و از هر ردیف، یکی از بچهها را برای این کار انتخاب میکرد. از ردیف ما هم من #انتخاب شدم. سؤال استاد این بود: «ما أسم جدتک؟» یعنی «نام مادربزرگت چیست؟» من که داشتم در ذهنم بررسی میکردم نام مادربزرگ پدریام را بگویم یا مادربزرگ مادری، ناگهان چشمم به #ناهید و #عذرا افتاد که از خندهی زیاد به رعشه افتاده بودند و نیست که علت خندهشان را بهخوبی میدانستم، خودم هم بدتر از آنها پقی زدم زیر خنده! استاد اختری که از رفتار ما ناراحت شده بود، عینکش را جابهجا کرد و با #عصبانیت پرسید: «اونجا چه خبره؟» عذرای لامصب برای توجیه خندیدن ما، اسم «مشهدیصدتومنی» را بست به ناف مادربزرگ بیچارهی من و گفت: «استاد! نام مادربزرگ نرگس خیلی خندهدار است!» و به فارسی جواب دادن هم راضی نشد و با صدای آمیخته به خنده گفت: «اسم جدتها صدتومنی!»
😇✅🔼
#توپ
⚽️⚽️⚽️⚽️🖋🖋
نویسنده: #حسین_قدیانی
یکی از چهارشنبههای زمستانی و برفی ده سال پیش، بعد از زیارت امامزادهصالح باصفای تجریش، کت دیپلماتم را برده بودم که خیاط پاساژ البرز، اندازهی یک سانت آستینش را کوتاه کند اما آقامصیب برای ما کلاس گذاشت: «حاضرم پارچه بیاوری تا از نو برایت یک دست کت و شلوار بدوزم ولی به لباس خیاطی دیگر دست نزنم!» بردم کتم را محلهی خودمان تا خیاط پاساژ نخل مینیسیتی، خواستهام را عملی کند ولی ممدآقا هم همین که کت را توی تنم دید، درآمد: «اینکه خیلی خوب به تنت نشسته!» کفری شدم: «مگه این کت برای من نیست؟ دلم میخواهد یک سانت کوتاه کنی آستینش را!» کفری شد: «پنج سانت بود، قبول میکردم! گیرت روی همین یک سانت است فقط؟» گفتم: «در حرفهی خیاطی، همهی دعوا سر همین یک سانتها و نیم سانتها است دیگر!» کفریتر شد: «پس ببر بده همون کسی که برات دوخته، بگو یک سانت آستینش رو کوتاه کنه! من فقط به لباسهایی دست میزنم که خودم دوخته باشم!» راستش نه متوجه حرف آقامصیب شدم و نه ممدآقا؛ تا اینکه دست روزگار، درست ده سال بعد مرا کرد سردبیر روزنامهدیواری حق و سر و کله زدن با مطالب بچههایی با میانگین سنی بیست. این تجربهی متفاوتی بود از سردبیری کوتاهمدتم در مجلهی یاد ماندگار که در بیست و پنج سالگی از زعمای ادب و هنر دفاع مقدس متن میگرفتم. بگذارید اینجور تعریف کنم سختی ویرایش قلم نویسندههای عمدتا دهههشتادی روزنامهدیواری را: حاضرم روزی ده تا متن در نقد و حتی در مدح سردار نقدی بنویسم اما هیچ متنی از متون این بچهها را ویرایش نکنم! سختی ویرایش قلمشان، یک طرف؛ سختی ویرایش خودشان، یک طرف! کار با نسلی که نوشتن را عوض استاد، از اینستاگرام آموخته، چنان سخت است که حالا در آستانهی دوازدهمین شمارهی حق، قریب یک ماه است که هر شب را با خوردن سه تا قرص سپری میکنم! ما که برای رساندن مطالبمان به روزنامه، سه تا اتوبوس عوض میکردیم، شدیم این؛ ببین این وروجکها که فقط با یک کلیک متنشان را به دستم میرسانند، چی میخواهند بشوند! البته مؤدب و حرفشنو هم کم نداریم در بینشان که مثل زهراها تدین و حسنی یا جواد شاملو یا ریحانه رزمآرا متن به متن، روانتر میشود قلمشان! فیلم این متن اما ویرایش جسم و جان خودم است! چند شب پیش دکتر ازم پرسید: «به چی خیلی علاقه داری؟» گفتم: «توپ!» گفت: «قرصها اثرشان را از دست دادهاند! هر روز نیمساعت روپایی بزن!» درآمدم: «وسط روپایی عیبی ندارد هی با خودم اسم #مارادونا را تکرار کنم؟» خندید و درآمد: «خدا دیوانهی دههشصتی نصیب هیچ دکتری نکند! یکی از یکی خلترید!».
📚🖋⚽️
شگفتانههای کعبه
#سعیداحمدی: هزاران سال پیش ابراهیم پیامبر خانهای برافراشت چهار گوشه و رازناک؛ مقدس و محترم. پس از هزارهها ابراهیمی دیگر با سپاهی فیلسوار از یمن به قصد ویرانی و نابودی کعبه، بر مکه تاخت. عبدالمطلب (نواده ابراهیم بزرگ) رئیس مکیان بود. شترانش به غارت رفتند. نزد ابراهیم حقیر آمد و اموالش را خواست. ابرهه بر او خندید. ریشسفید مکه چیزی گفت و با چهارپایان خود از آنجا دور شد. سخن این بود: «أَنا رب الإِبل و إِنَّ للبیت ربا»؛ من صاحب شترم و آن خانه صاحبی دارد. یورش که شروع شد، ابابیل (لشگریان خدای کعبه) از آسمان بر جنود ابرهه «سجیل» باریدند و از آن فیلها و آدمیان، انبوهی از گوشت فاسد ساختند. چنین سالی آغازی برای یک تاریخ شد: عامالفیل. سی سال پس از آن در همین مکه و میان کعبه شگفتانهی بیمانندی رخ داد؛ عجیبتر از سال فیل و هر چیز دیگر. چیزی که در جهان از آغاز تا اکنون نمونهای ندارد. عروس عبدالمطلب باردار بود. او نزدیک زایش فرزند داشت بیتالله را طواف میکرد. درد امانش را برید. با کشش و جاذبهای خارج از ارادهی خود به دیوار کعبه رسید. دست به آسمان گشود و گفت: «پروردگارا! به تو ایمان دارم و به پیامبران و کتابهای فرودآمده از سوی تو. سخن نیای خود ابراهیم خلیل را درست میدانم. او که این خانهی عتیق را ساخت. به حق سازندهی این خانه و به حق مولودی که در رحم دارم، زایش این کودک را بر من آسان فرما!». مقابل چشمان حیرتزدهی ملازمان کعبه دیوار بیتالله شکافت و فاطمه دختر اسد در قلب قبله جای گرفت و دیوار به هم آمد. دیگران خواستند در را بگشایند؛ ولی قفل با کلید خود غریبی میکرد. سه روز نگرانی، سه روز تحیر، سه روز بیم و امید گذشت. دوباره دیوار به دو سوی رفت و فاطمه همسر ابوطالب با نوزادی در آغوش پا در زیر آسمان مکه گذاشت. او «حیدر» را به دنیای ما آورده بود. علی را. البته این آخرین شگفتانهی آن خانه نیست. کعبه هنوز گوهری در چنته دارد که وقتش برسد، رو میکند. میآید آن روز که علی در قامت فرزند خود «مهدی الأمم» بر همان شکاف کعبه تکیه بزند و بگوید: «أنا بَقِیّةُ اللّه ِو حُجّتُهُ و خلیفتُهُ علَیکُم» و ما به او چنین پاسخ بدهیم: «السّلامُ علیکَ یا بَقِیّةَ اللّه ِ فی أرضِهِ».
عقیله و عقیق
سعید احمدی: بانو! همه زندگی من حسرت و رشک و غبطه شده بر هر آنچه راهی به سوی تو دارد. ای «امالعجائب!» تو را «امالمصائب» میخوانند؛ اما مصیبت جفا بر نام و شخصیت تو را از همین جا شروع میکنند. شکوه تو را میشکنند و بیمثالی تو را مثله میکنند. تو را همزاد غم و شکستگی میپندارند این مغزهای بلا زدهی دنیا و چشمهای لوچ و احول بیخبر از احوال دل تو و نگاه نایاب و ناب «ما رایت الا جمیلا»ی تو. کیست که دریابد تو در غریبستان واماندهی کاخ کدخدایان کوفه و دمشق چه گفتی که به یک چشمبرهمزدن ورق برگشت و بازی برد و باختی که تو داور آن شدی، گلهای محمدی صبر و ظفر را به دامن پاک تو افشاند و همه تلخی و غم شکست و ننگ درماندگی را به خرخره و بیخ ریش بیریشه یزیدیان چسباند؟ ای دختر ابراهیم و محمد و علی! ای دختر صفشکنترین مردان تاریخ مصاف حق و باطل! این اندازه میدانم که بیوضو و بدون استغفار، از تو گفتن و نوشتن جرم است؛ جرمی که عقلم به گردنم میگذارد؛ ای عقیلهی قبیلهی «دنی فتدلی فکان قاب قوسین او ادنی»! مگر میشود «ز» را بیطهارت نوشت وقتی بخواهد حرف اول نام تو باشد؟ ای زلالترین، زیباترین، زندهترین و زیبندهترین روحی که خدا در کالبد بانوی اول «کربلای زمین» و «ارضالله آخرت» دمید! عجزم را بپذیر که هیچ واژه بینظیری بار امانت وصف تو را نمیتواند بر دوش بکشد. ای فراتر از آنچه گویندگان گفتهاند و نویسندگان نوشتهاند! هیچ کس جز تو «زینب» و «زینت» پدر نیست؛ چون هیچ دختری جز تو، پدری همچون علی ندارد و هیچ پدری جز علی، دختری همچون تو. ای یگانهترین الهه عشق! ای جاودانهترین سوره عقل! وقتی در ربنای نماز وتر و در سکوت رازناک شب بر سکوی عفو و تضرع میایستم، هنگامی که پیشانی خشوع و خضوع بر خاک سجاده سحر میسایم، آنگاه که زلالترین معانی را از آیههای کتاب وحی در زمین خشک و تشنه جانم جاری میکنم، به نخ چادر تو در نمازِ نشستهی شام غریبان کربلایت رشکی بیاندازه میبرم، به ریگهای بیابان سجدهگاه تو هنگام تسبیح و تهلیل و تکبیر تو غبطه میخورم بانو! بانو! همه زندگی من حسرت و رشک و غبطه شده بر هر آنچه راهی به سوی تو دارد. هر گاه تابوت و پیلهی سفیدِ پروانگان جان و تن، سوختهی حریم تو را بر دوش کشیدهام و غریو «کلنا عباسک یا زینب!» چرتم را پاره کرده است، به بیمقداری و عجز خودم بیشتر پی بردهام که در معجزه جاذبه کهکشان بیکران عقیلهی قبیلهی عشاق، به اندازه ریگ بیابان هم قدر و قیمت نیافتهام.
من جا ماندهام، در جا زدهام، باختهام؛ بد هم باختهام. نمیگویم جامانده از جانهای قدسیان پر زده در حریم مقدس نام تو. نمیگویم جامانده از عباسهای اکبر و اصغر بیشماری که نزد مشبکهای ضریح تو زانو زدهاند و در برابر غرور وحشی کدخداها و کدخدازادگان جاهلیت مدرن قد و گردن کشیدهاند و پرچم صلابت و سرفرازی برافراشتهاند؛ بلکه میگویم من جاماندهترینم؛ جامانده از همان ریگهای بیابان سجاده عاشورایی تو، از نخهای سفید پیلهی پروانگان بال و پر سوختهی حرم تو و جامانده از «عقیق سرخ خاتم سلیمانی».
صلب شامخ ابوطالب
سعید احمدی: درخت بیریشه سایه نمیبخشد و سقف بیستون کسی را پناه نمیدهد. قوم و تبار بدون رئیس لایق نیز خوار و خرد و حقیر و سپس نابود میشود. «قریش» مهرهی مار نداشت که به چشم «عدنانیان» بزرگ و عزیز بیاید؛ بلکه مردان دانا و توانایی داشت که سفرهی ایمان و ذکاوت آنان از ابراهیم خلیلالرحمان تا محمد مصطفی گسترده بود. چنین نبود که حجاز و مکه، آش دهانسوز هیچ قدرت و سلطنتی نباشد. هجوم «بختالنصر» در ادوار ماضی و حملهی «ابرهه» در روزگار نزدیک به ولادت پیامبر خدا فقط دو نمونه است که نشان میدهد سکونتگاه قریش نیز طعمهای لذیذ برای طمع کشورگشایان شمالی و جنوبی بوده است. قدرت تشخیص و ذکاوت مهتران قوم بود که نمیگذاشت «بیتالله» و طوافکنندگان آن، لقمهی چربِ خوف و خطرهای ویرانگر شوند. محمد از همین قوم برخاست و در میان همین ایل و تبار، قد کشید. اگر «عبدالمطلب» و «ابوطالب» در جایگاه رئیس قوم و بزرگ بنیهاشم سنجیده و پخته عمل نمیکردند قریش نام بلند «نضربن کنانه» را در خواب هم نمیدید؛ چه رسد به اجتماع و همگرایی در قالب قومی بزرگ و مقتدر. بالاتر از آن اگر نیا و عموی محمد سایه و پناه دلکش و امنی نبودند، اکنون منارهای برای اذان و مسلمانی برای طواف وجود نداشت؛ چه رسد به جمعیت انبوه باورمندان به اسلام و قرآن در سراسر گیتی. اگر وصی عبدالمطلب نبود ما مسلمان دست کدام پیامبر بودیم که بخواهیم از اسلام یا شرک سخن بگوییم؟ مگر فرزند عبدالله در کودکی دست حمایت پدر و سپس آغوش پرمهر مادر را از دست نداد؟ یک در هزار تخیل کنیم پدربزرگ یا عموی او یتیمنواز نبودند یا در مراقبت و حمایت از آخرین امید موحدان کم میگذاشتند و کوتاه میآمدند. فرض کنیم حامیان بزرگ بازماندهی عبدالله بازمیماندند و در سختترین شرایط، تسلیم طغیان و عصیان مشرکان میشدند، آیا کفر و ایمان یا شرک و اسلامی میماند که حرف داغ، و تیتر زرد برای قلم و بیان عدهای شود که بخواهند با شک و یقین، یکی را غسل ایمان بدهند و دیگری را در گور کفر بخوابانند؟ دربارهی کسانی همچون ابوطالب و خدیجه، سند نقل، حجت نیست باید بر مسند عقل تکیه زد و کلاه وجدان و انصاف را قاضی کرد. ابولهب عمو بود، ابوطالب هم. گیریم ابولهب جای پدر (عبدالمطلب) مینشست یا ابوطالب به جای فرزند برادر، سنگ همان عموی عنود خمود و جامدمغز او را بر سینه میزد، آیا نور اسلام فراتر از غار حرا هم میتابید؟ نشان به آن نشان که ابولهب، وقتی ریاست یافت، پیامبر دیگر امنیت جانی در مکه نداشت. طوایف قریش زیر لوای تأیید و قبای گشاد همان دستان بریده و نفرینشدهی قرآن، «لیلةالمبیت» را به راه انداختند. حتی همان شب هم فرزند ابوطالب، در بستر پیامبر خوابید و همچون پدر، جان گرامی خود را سپر وجود مردی کرد که چشم جهانی نگرانش بود. بزرگی یک قوم به گرز گران نیست. انبوهی از صفات و خصائل عالی باید در تن و جان تو بنشیند تا به قاعده و قامت کوهی ستبر و دژی نفوذناپذیر درآیی و یک امت بتوانند با خاطری آسوده بر تو تکیه کنند و به تو پناه بیاورند. ابوطالب نه در حمایت از محمدبن عبدالله، بلکه در دفاع از «محمد رسولالله» هم نیزهی نرم میان دو دست داشت هم شمشیر سخت. او هر دو حربه را به سوی کسانی گرفت که میخواستند محمد را از هدایت بنیآدم بگیرند. «میمیه» و «لامیه» میسرود، تیغ تیز هم میکشید و شعار «یا معشر قریش! ابغی محمدا» سر میداد. خود را از چشم میانداخت تا چشمهی وحی بجوشد. اگر عبدالمطلب و ابوطالب و خدیجه نبودند برخی به شوق و عشق کدام خلیفه برای کدام پیامبر پوستین وارونه میپوشیدند؟ کسانی به «ایمان ابوطالب» کافرند که گوهر عقل خود را کف دست گمشدگان لب دریا گذاشته باشند. این نکته را کی و کجا باید گفت که جدال بر سر ایمان و کفرِ آن پشت و پناه محکم رسولالله از ولادت تا شعب ابوطالب، سر از «احقاد البدریه و حنینیه» نیز در میآورد؛ زیرا ابوطالب پیش از آنکه پیامبر را ترک بگوید از «صلب شامخ» خود فرزندانی را به یادگار گذاشت که پابهپای پیامبر و شانهبهشانهی او راه میرفتند و سر و جان میباختند. «علیبن ابیطالب» حجت آشکار این جانبازی بیمانند است. او از دعوت عشیره و لیلةالمبیت تا بدر و خندق و احد و خیبر، تا غسل و تدفین، چشم از رسول مهربانی بر نداشت. علمدار سپاه اسلام سنگهای ریز و درشت جلو پای نور هدایت را با «ذوالفقار» برچید و پرچم اسلام را بر ولادتگاه خود (کعبه) برافراشت. او نگذاشت اضلاع مثلث کینه و کفر و شرک، جهانی را از شعاع تابان «وحی» و «توحید» محروم کند؛ اگرچه بازماندگان همان اضلاع، در خط «نفاق»، به ترور شخصیت در اتهامزنی به پدر او (ابوطالب) یا قتل نفس فرزندان او در کربلا رو بیاورند. ابوطالب و فرزندان او «مبارزترین مرد میدان» تاریخ اسلاماند. کسانی به «ایمان ابوطالب» کافرند که گوهر عقل خود را کف دست گمشدگان لب دریا گذاشتهاند.
آنان که خواب را به نظر کیمیا کنند
میترسم از عاقبتی که ما را نه «حر کربلا» کند و نه به «ملک ری» برساند
سعید احمدی: خوش بخواب پاکبان عزیز! خوابت به سرسبزی برگهای چناری که آب میدهی. رؤیاهایت به زیبایی و صداقت گلهایی که میپروری. من نیز با خواب راحت کنار پارک یا توی بلوار یا حاشیهی خیابان یا روی ریگهای بیابان مشکلی ندارم؛ اگر چه خلاف عرف باشد و گوشیبهدستهای بیکار نیز چکوچک از من عکس بگیرند و آن را سوژهی خبر و شایعه و واقعه و حادثه و طنز و هزل و راست و دروغ خود کنند. فرقی ندارد که شهردار باشم یا پاکبان، وزیر کشاورزی باشم یا چوپان، یا هر کس دیگری که این زمین گرد باید گهوارهی او باشد؛ نه طاحونه و سنگ آسیابی که مانند یابوی عصاری دور آن هی بچرخی و بچرخی و بچرخی و در این تکرار ملالآور یکرنگ، همهی روز و شبهای عمرت یکسان بگذرد یا البته هر روز بدتر از دیروز. کاش آنقدر فکر راحت و ذهن خلوت داشتیم که روی شاخ گاو یا گردهی ماهی هم به آسانی پلک روی پلک میگذاشتیم و بیخیال غم عالم، تخت میگرفتیم میخوابیدیم و هنگام بیداری هم نمیدیدیم که کتاب سرنوشت ما این همه اعوجاج ناخواسته دارد. ما نیز به اجبار باید همهی اوقات بیداری خود را صرف اصلاح این دستاندازهای مسخره کنیم. ای بر فنا برود این شاهکار «برنامهی جامع اقدام مشترک» که از پشت درهای بسته و از توی پچپچ حلقههای پاستور و پاریس و پکن و پیف و پف به زندگی ما راه گشوده و جسم و جان و روح و روانمان را گرفتار انواع صف برای به دست آوردن پفک و نمک و حتی کتک و کپک کرده است. حالا روز و هفته و ماه و سال ما، مستأجر آشفتگی بیزوال روزانهی همهرقم بازار شده؛ با زار البته، نه بازار! با زار مسکن و با زار مرغ و با زار خودرو و با زار خورد و با زار خوراک، نه صاحبخانهی کتاب و دانش و بینش و رشد و تفکر انسانساز و عقاید پاک. خواب راحت، دور سر خیال راحت میچرخد؛ نه دور چشمانی که رگباری از آنها ترس میچکد. این ترس از لولوخرمنها و سوپرمنهای هالیوودی یا موجودات چندش کارتونهای دههی هشتاد نیست؛ بلکه خوف از بیجگری کوتولهی سقسیاه گالیور است که نان شب و آب روز اهالی لیلیپوت در این سوی زمین را تردستانه با بزاق دهان خوکهای شق و رق و اتوکشیدهی سرزمین راکی و رمبو و آرنولد مخلوط میکند. چنان هم این رمالی و چشمبندی را بلد است که هر گاه جناب عموسام برای کاری به نام «گلاب به روی شما» مینشیند و برمیخیزد، این سر دنیا تنه و ریشهی گلابیهای نطنز میلرزد و میخشکد و او (اول شخص مذکر حاضر) با اینکه میداند چه جامی را سر کشیده، چشم میدوزد به چشمههای ریز و درشت سنگ پای قزوین و در رقابتی نابرابر با این سنگ مثالزدنی، چنگ میآویزد و دخیل میبندد به همان درخت مقدسی که نه گل دارد و نه آبی است. زیر لب هم زمزمه میکند: «کلید من زیر درخت گلبالو گم شده!» و خیلی با مزه و پشتسرهم نیز به ملت وعدهی سر خرمن «گلابی یک، گلابی دو، گلابی سه» میدهد. این موش و گربهبازیها از مهمترین اقسام امید دادن به مردم است که عمر ضایع آنها بازخواهد گشت و خاطر آشفتهشان ترمیم خواهد شد و خواب خوششان تعبیر. در این میان، مردمان حتی خواهند توانست نیمنگاهی هم به فطرت و ملکوت خود بیندازند. مگر نه آنکه آدمی به امید زنده است و امید دادن به آدمیزاد عاقلانهترین تدبیر؟ این شامورتیبازیها گویا در آخر- به تقلید از ماجرای درخت سیب نیوتن و کشف قانون جاذبهی زمین- به کشف بسیار عجیب قانون جاذبهی آبگوشت بزباش و همبرگر مکدونالد نیز میانجامد. قانونی که دلبستن به آن، ما را نه «حر کربلا» میکند و نه به «ملک ری» میرساند. لالاییام تمام! و من همچنان بیدارم و نگران. تو نیز ای پاکبان عزیز! خوب بخوابی. ای شبگرد همیشه بیدار! ای پاکبان بیآزار! خوش بخواب روی تختخوابی که نداری و رختخوابی که باز هم نداری...
عصر تاریک روشنگری
سعید احمدی: با هزار و چند دلیل روشن و قسم حضرت عباس میتوان ثابت کرد که سربههواترین فرزندان باباآدم و ننهحوا همین بر و بچههای سفید و سرخ و سیاه و سبزه و گندمی روزگار عقل ابزاری و مدرنیتهاند. غرور کاذب این نسل و خودشیفتگی بیاندازهی نرینهها و مادینههای عصر ارتباطات، مادیان بیافساری است که نانجیبانه میتازد. شاید بیسابقه باشد که یک سر و دوگوشها تا این حد احساس آدمیت، منبودن، عقلانیت و مدیریت کنند. برگبرندهی دنیای رنگارنگ بشر معاصر، دانش و فن است. او میتواند آپولو هوا کند و پا به ماه و مریخ بگذارد و بهجای زغال کاج و پهن گاو، گاز و بنزین بسوزاند و عوض مشعل و شمع، لوستر و نورافکن بیاویزد. حیوان ناطق عصر نیچه با آدم روزگار ارسطو فرق دارد. انسان عصر باستان و کمی پس از آن، چرخدنده و آرمیچر و آسانسور نداشت و این یکی دارد. او صفر و یک نمیدانست اما این یکی میداند. او از امواج سواری نمیگرفت؛ این یکی تختهگاز روی امواج تیکآف میکشد. کار آن روزگار را ماهیچه و دستان پینهبسته راه میانداخت؛ بار بشر امروز را رباتها بر دوش میکشند. جهان آن زمانهی دور، گیتی وسیع و ناشناختهای بود؛ دنیای این دوره را «دهکدهی جهانی» نامیدهاند. آسمان، نگاه حسرتآمیز بشر دیروز را به خود فراموش نمیکند اما اکنون آدمی از بلندای آسمان، زمین را وجب میکند و حتی به آفریدهی خود هم نگاه از بالا به پایین دارد. اگر در ادوار ماضی، سرعت رشد علم و تصرف بر قوانین و ذرات این جهان، ماه به ماه بود، اکنون ثانیه به ثانیه است. غرور دانایی و پز توانایی، بدجور از حیبن یقظان این زمانه سواری میگیرد. اگر در عصر فراعنه، تنها یک نفر دعوی خدایی داشت، اینک در محشر کبرای لائیسیته، همهی آدمیان بدون هیچ چک و چانهای خدای مطلقاند. کسی هم نیست که آنان را از این اریکه پایین بکشد و از این معرکه بیرون بیاورد و چرخ آنان را پنچر کند؛ مگر آنکه موجودی ریز و ناشناخته مانند #کرونا ضعف و ناتوانی بشر را در ساز و کرنای رسوایی بریزد و جار بزند و آنان را برای به دست آوردن چند بسته دستمال توالت به جان هم بیندازد. گمان نمیبرم قدرت این سطح از آگاهی بتواند چیزی جز فاصلهی بین «تکوین» و «تدفین» ما را پر کند. ما نه قادریم که دربارهی کم و کیف نزول اجلالمان به این دنیا، مذاکرهی برد- برد داشته باشیم و نه میتوانیم دربارهی مرگمان چانهزنی کنیم. زایشگاه و آسایشگاه و بیمارستان و آرامستان میسازیم برای تکوین و تدفین خودمان؛ کاری که ذرهای اختیار در گزینش آن نداریم. ما عاجزیم؛ ناتوانتر از مور و ضعیفتر از ملخ، حتی اگر آنقدر به قدرت نداشتهی خود ببالیم که #خدا را به خیال خاممان به مرخصی اجباری بفرستیم. هیچ موجودی بهاندازهی ما محتاج ترحم و دلسوزی نیست؛ ولو آنکه چموشترین و سرخوشترین آدمها باشیم. رقتانگیزترین زمان برای ما هنگامی است که زل زدهایم به سقف خانه یا کنج آسمان و زورمان نمیرسد دست و پایی بجنبانیم یا کلمهای را توی دهانمان بلمبانیم. اسیر و ذلیل چیزی میشویم که گمان نمیبردیم به این راحتی پا روی خرخرهیمان بگذارد. بد توی ذوق میزند دست و پای فلج و زبان گنگ و مغز گیج، درست همان وقتی که باید بگریزیم و نتوانیم؛ یا دیگران بخواهند ما را فراری دهند و پنهان کنند و نتوانند. همهی این علوم و فنون، رجز بیمایهی ما وسط میدان مبارزهای دو سر باخت است. با یک نیمچه آب روان زیر پایمان سیل به راه میافتد، با زلزلهای نه چندان بزرگ توی کاسهی چشم کوچکمان سونامی وحشت پدیدار میشود و خبر راست یا دروغ عبور شهابسنگ از کنار زمین، دلمان را خالی میکند. ما آدم ترس و هراسیم. ما آدم آس و پاسیم. ما چیزی نداریم ولی به داراییهایمان دلبستهایم. ما آدم عالم توهم و خیالیم. ما با دو پسر معروف آدم (هابیل و قابیل) هیچ فرقی نداریم. ما از کنعانبن نوح سرتر نیستیم. ما از قارون و فرعون و هامان داراتر یا تواناتر نیستیم. ما از استخوانهای پوسیده و ریختهی زیر خاک، محکمتر نیستیم اما توهم تحکم داریم و خود را «عقل محض» میپنداریم. اسم بلندبالای «عصر ارتباطات» دلمان را گرم کرده ولی از بمبهای اتمی و نیتروژنی همدیگر هراسناکیم. چقدر پیماننامه و تعهدنامه نوشتهایم و امضا کردهایم که دهکدهیمان را امنتر کنیم لیکن ناامنی اولین و آخرین حربهای است که به رخ هم میکشیم. پیشرفتهترین و پیچیدهترین و مرگبارترین جنگها را تخسترین فرزندان آدم (به قولی) یا تولههای میمون (به قولی دیگر) به راه انداختهاند. کسی در عصر شکافت اتم زرنگتر است که خون بیشتری از همنوع خود بمکد. کاش عصر تنازع بقا بود بلکه عصر ژوراسیک،
این عصر بهاصطلاح تقابل یا گفتوگوی تمدنها. هیچگاه تاریخ بشر این اندازه انحطاط اتوکشیده و اضمحلال باکلاس نداشته و هرگز آدمی پشت شعار حقوق بشر و آزادی و عدالت، تا این اندازه مقدسترین آرمانهای انسانی را به لجن نکشیده. انسان گرگ انسان است اما در لباس خوشگلترین، خوشبوترین و خوشپوشترین چوپان تاریخ. لبخندهای مصنوعی، سلامهای طمعکارانه، خیرخواهیهای شرارتآمیز، چشمهای خیرهی خیانتپیشه، دستان درهمفشرده و سرد و هزار کوفت و زهرمار دیگر، چه حالبههمزن کرده عصر ارتباطات و دهکده جهانی ما را. دروغ و تهمت و غیبت و کینه، پشتسر هم قربانی میگیرد از همهی آمال و آرزوهایی که ضعفای بنیآدم با خود به گور میبرند. روزگار آزگاری است که مثل آبخوردن جای جلاد و شهید عوض میشود، ظالم و مظلوم معنای برعکسی دارند و ادعای صداقت و راستی از میان کجترین فکها بیرون میزند و زوزهی گرگها به راحتی با نی چوپانی ادیت میشود. چوپانی دنیای کنونی، دیگر شغل انبیا نیست؛ شغل ابلیس است. فرهنگ و هنر و علم و فن امروزی بشر، مایهی تسلای او نیست؛ سم کشندهای را میماند که با سرعت صدم ثانیه جهان را از اخلاق تهیتر و از فضایل عالی انسانی دورتر میکند. ما را مارتر، هارتر و حیلهگرتر میکند؛ چون مغرورتر شدهایم، پرروتر شدهایم، باغیتر و چموشتر شدهایم. عصر ما، نه عصر ارتباط برای همزیستی و تعالی بلکه عصر ارتباطات برای عصیان بیشتر است؛ بتپرستی بیشتر، طاغوت بیشتر، منممنم بیشتر. کانون اصلی و نقطهی ثقل «بل یرید الإنسان لیفجر أمامه» شدهایم تا برهنهتر و رسواتر شویم ولی شگفتا! کم نمیآوریم و کوتاه هم نمیآییم. پشتسر هم شو راه میاندازیم که ترقی، تجدد و نوآوری از منحنی خطوط مغز ما تراوش میکند. پیامبران عصر روشنگری، دود غلیظ به خورد مردم دادهاند و چقدر نفسها تنگ شده و سینهها سنگین از این خوراک بیامان اهل جهنم. باز هم باید چشم آرزو بر آسمان بدوزیم؛ به امید بارانی، به امید نزول ید بیضایی، به امید باطلالسحر این همه پیامبر دروغی، به امید پایان این گرگسالی... .
عرق مرد به از دولت اوست (طیالارز)
سعید احمدی: دو دوره از دولت برجام نافرجام گذشت. دیگر چند قطره بیشتر در این جام نمانده و دولت بیاعتدال تنها چند قدم تا خط پایان مجریه فاصله دارد. صد روز آخر نیز لنگهی صد روز اول. همین وقت غنیمت ناچیز هم با باید و شایدهای بازگشت بایدن به «برنامهی جامع اقدام مشترک» روز را شب میکند و روزگار ملت را شبتر. برجام برنامه نبود، بهانه بود. جادویی که به امید صبح صادق، فجر کاذب میکاشت و از دل روزنامههای زنجیرهای دروغهای ششستونی برمیداشت. شبیه یک بارداری امیدبخش اما پوچ و پر از خالی. آخر سر هم تنها چیزی که به دنیا آورد، شعار «مرگ بر فلانی» در واپسین روز دههی فجر آخرین سال دولت بود. بگذریم که شعاردهندگان، واقعی بودند یا ساختگی؛ ولی نگذریم که این معنا با واژگانی متفاوت در هر کوی و برزن، به فریاد هر مرد و زن تبدیل شده است. حتی کورها و کرها هم در اینباره لال نماندهاند. تنها کسانی از شنیدن صدای مردم عاجزند که از پشت شیشهی دودی ماشین شاسیبلندشان به آلام جامعه مینگرند. پلاکقرمزهای بیخاصیت که دولت را فقط برای تشریفات میخواهند، شرف درک مردمی را ندارند که با سیلی صورت خود را سرخ نگه میدارند. کمترین مشارکت انتخاباتی دهههای انقلاب در این دوره، از جمله مهمترین دلایل واضحی است که سطح ناچیز مقبولیت و محبوبیت حسن روحانی و دولتش را آشکار میکند. حقوقهای نجومی، قلهنوردی خودرو، سقوط بیسابقهی ارزش پول ملی، زلزله در مسکن، کلاهبرداری بزرگ بورس، طیالارز، وزیر ارتباطات لوس، وزیر اطلاعات ملوس، پرواز مرغ، خودموزبینی خیار و نمونههای ریز و درشت دیگر در قامت چالشهای سلسلهوار روزانه در معیشت ملت، چنان لطمهای به معدل کارنامهی تکراریها زده که حتی بسیاری از آنان که بهار نود و شش مچبند بنفش میبستند و برای شیخ سرخه زلف سرخابی میآراستند، دیگر از روحانی مچکر نیستند. جا دارد اعضای این دولت بروند و دعا به جان کرونا کنند که حواسها را مشغول کووید نوزده کرده و الا کیست که نداند ویروسی بدتر از «دولتمرد بیعرضه» وجود ندارد؟! فیالحال آش آنقدر شور شده که ناظر بر دخالت عناصر بیگانه، عین آب خوردن، اعتراض تبدیل به اغتشاش میشود. قالی گلدرشت برجام، بافندگانی داشت خیالباف و حراف و در عین حال بیکار و بیعار. کسانی که توهم زده بودند راه گشایش اقتصادی، سازش سیاسی است؛ آنهم با شیطان بزرگ. امضای کری، تضمین بیارادگی رئیسجمهور بود؛ آنجا که نزدیک به همهی ادارههای دولتی را و تو بخوان کل اقتصاد کشور را معطل لطف توخالی و عنایت پوشالی امثال اوباما و ترامپ و بایدن کرد. کسانی که در معرکهی مناظره، قالیباف را سرهنگ خواندند و خود را حقوقدان، در میدان دولتمردی نشان دادند یک جو همت و حمیت سرباز جبهه و جنگ را ندارند. آنها به بهانهی پهنکردن فرش قرمز زیر پای ملت، بنا را بر بافتن چیزی گذاشتند که هرگز به رؤیت نرسید و همزمان زبان ناقد صادق را با انگ بیسواد و بیشناسنامه قیچی کردند. آن رجل سیاسی که رحل اقامت پای اسپیلت و شومینه میافکند و سر و کاری با سرکشی و دوندگی و کار شبانهروز ندارد، به گواهی این هشت سال معلوم شد که اگر به دولت هم برسد، ملت را با وعدههای سر خرمن بازیچهی دست خود میکند. گذر زمان کابینهی فعلی، این گمان را به یقین نزدیکتر کرد که مردم بدون دولت کار و دولتمرد کارآمد، تنها کلید میبینند و وعده میشنوند. پاستور جای پاس دروغ از سوی پاسورهای دروغگو نیست؛ جای وزرای بیحال نیست؛ جای قیل و قال نیست. ریاست بر قوهی مجریه، مرد مجرب در حوزهی مدیریت اجرایی میخواهد. گاه دعوا با ملت و گاه دعوا با حکومت، بهترین تعریفی است که میشود از هشت سال ریاستجمهوری شیخ حسن روحانی و شرکای پیر و جوانش ارائه داد. این دولت محکوم است به اتلاف وقت. همان وقتی که میشد متأثر از تجربهی برجام، صرف داخل کرد، عجبا که باز هم دارد پای شلکن و سفتکن سران جدید کاخ سفید تلف میشود و به هدر میرود. کاش آقایان عوض اینهمه مقاومت مضحک روی نعش برجام، در مقام عمل به «اقتصاد مقاومتی» باور داشتند. «اقتصاد مقاومتی» سکهی رایج باورمندان به «اقتصاد رانتی» نیست. هر کدام از آنها مرد خود را میخواهد. دومی تنبلها و فرصتطلبهای مسندنشین را دور خود جمع میکند و اولی سنگرسازان بیسنگر را. ماهیت و سرمایهی انقلاب اسلامی «مقاومت» است که قطعات پیشران آن نباید جنس وارداتی اجنبی باشد. اکنون نیز در پسابرجام، شرایط اقتصادی کشور آنقدر تثبیتشده نیست که به هر نامزدی بتوان اعتماد کرد؛ اگرچه به حیث گفتمان، مروج اهداف انقلاب هم باشد. گفت: «به عمل کار برآید؛ به سخندانی نیست». ما در شرایط مخاصمهی جدی و نابرابر با دنیای سرمایهداری قرار داریم. اگر عزم ملی در دوران دفاع مقدس چنین شد که حتی یک ریگ به جهان متحد شرق و غرب ندهیم، تنها برای این بود که «تفکر
جهادی» بر جسم و جان جامعه حکم میراند و در پیشانی جنگ، این فرماندهان شهید و سرداران رشید ما بودند که پیشتر و بیشتر از نیروهای تحت امر خود، عرق میریختند. باید برگردیم به عصری که فرماندهی، مسئولیت بود؛ نه ریاست. فیالحال در عرصهی مدیریت اجرایی به مجاهدانی نیاز داریم که بتوانند مجموعهی دولت را به کار بیوقفه وادار کنند. اگر کسی بخواهد پس از «دولت برجام» بر کرسی «دولت جمهور» بنشیند، افزون بر همهی شایستگیها باید مدیری کارآزموده و فرماندهی امتحانپسداده باشد. چرخاندن چرخ ماشین اقتصاد امروز کشور، نیازمند سرداری مجرب است که هم در روزگار جنگ و هم در جنگ روزگار، توان مدیریت جهادی خود را ثابت کرده باشد. بلایی که اعلیحضرت حقوقدان بر سر معیشت ملت آورد، از قضا احتیاج ایران را به سربازها و سرهنگها و سردارها فزونی بخشیده است. هشت سال تمام ریش مرتب دیدیم و این خربزه اما برای مردم نان نشد. قوهی مجریه، دولتمرد ریشهدار در کار و جهاد میخواهد. قرار نیست چون با رأی اکثریت قاطع یا شکنندهی مردم، امثال خاتمی و احمدینژاد و روحانی سکاندار دستگاه اجرا شدند، توهم بزنیم ریاستجمهوری بچهبازی است یا تصور کنیم مردم فقط بسیجیهای فلان دانشگاه و بهمان پایگاهند. «رشد اقتصادی» مردی از تبار حاجقاسم میخواهد و هر انتخابی جز این، تنها به افزایش دامنهی مشکلات میانجامد.
مولود شعبان
سعیداحمدی: برای من که عادت دارم از شب بنویسم و در تاریکی نفس بکشم نوشتن برای صبح صادق بیانی است گنگ و نامفهوم. نیمهای دیگر از ماه شعبان رسید. امروز همه رو به میعادگاه جمکران دارند؛ اما نمیدانم چرا دلم میخواهد در وسط این ماه کنار یکی از جادههای اربعین حسینی بنشینم و دربارهی مولود این روز چیزی بنویسم؛ البته هر آنچه به مهدی امتها ربط و تعلق دارد مرا به یاد اربعین شهادت ابوالاحرار میاندازد. همان روزهای بیزمانی و بیمکانی. خواستنیترین طلوع و غروبهایی که در عمرم دیدهام. ساعت صفر دنیا. نوار رنگینکمانی و بیزوال شارعالحسین. روزهای خوش زائر. شبهای روشن حبالحسین. شعبان به نیمه رسید. ماه کامل شد. ستارهی بخت بشر دمید. خفاشها پر زدند. لایه به لایه سایه ساختند. حجاب و غبار افروختند؛ اما ستاره درخشید و ماه تابید. کلام قدیم و جدید قاعده را باخت. فلسفه هم درماند. پوزیتیویسم با ساینس و رفرنسهایش پز داد و به اندازهی بز اخفش هم به خفاشها کمک نکرد. این ماه از اول هم پشت ابر نبود. ابر خود ما بودیم. وقتی تن و جانمان را به انجاس جاهلیت سنتی و فرنگی آلودیم چرا باید دل و امید ببندیم به چشم نظر آلودهیمان؟ غیبت عیب ماست. غایب ماییم. ما نادانسته در تبعیدی دلپذیر به سر میبریم. بیآنکه بخواهیم از زیر این شکنجهی شیرین بگریزیم. خو کردهایم به چرک و خون. گوش سپردهایم به دهانهای کثیف. لذت میبریم از استشمام تعفن مغزهای کرمخورده و پوسیده. تا عطش خود را از مجرای فاضلاب ابنای ناپاک آدم فرو مینشانیم کاسهی چه کنم چه کنم توی دستمان میچرخد. ما نیز میچرخیم و دست به دست میشویم. زمان به زمان، قرن به قرن، نسل به نسل. گورخانههای ما پر است از زندههای محتضر. چشمها را باید شست. دستها را هم و پاها را. باید به قاعدهی اربعین، زائر شد تا کمی و گوشهای از شعبان را دید. ملتهایی را امتهایی را و مردمی را که گروه گروه و دسته دسته حبالحسین یجمعنا میخوانند. اربعین نشانهی آشکار شعبان و صبح صادق طلوع خورشید است. خیز و در کاسهی زر آب طربناک انداز، پیشتر ز آنکه شود کاسهی سر خاکانداز؛ چشم آلودهنظر از رخ جانان دور است، بر رخ او نظر از آینهی پاک انداز؛ غسل در اشک زدم که اهل طریقت گویند، پاک شو اول و پس دیده بر آن پاک انداز.
فتح خون با فتح نفس میسر است
هنر مردن پیش از مرگ
سعید احمدی: بیستم فرودین 1372 تهران، خیابان حافظ، روبروی حوزهی هنری، زیر پل کالج. نوجوانی با لباس ورزشی آبی و سفید و تخته شاسی طراحی میان دو دست. نگاهی گنگ به جمعیتی دارد که زیر تابوت کسی را گرفتهاند که تا آن موقع تنها نوا و صدای او را از روایت فتح شنیده بود و بارها به تقلید از او چنین میخواند: «هنر آن است که بمیری پیش از آنکه بمیرانندت و مبدأ و منشأ حیات آنانند که چنین مردهاند». سعید احمدی از آوینی چیزی نمیدانست جز همینها که کم چیزی هم نبودند. برای آن نوجوان درونگرای سرگردان میان ایسمها و مکتبها هر سخنی جاذبهای داشت؛ بهویژه اگر از مرگ و حیات میگفت و البته از هنر؛ چیزی که دریای متلاطم فلسفی نوخط آن روزها را با خط و نقاشی و شعر و کمی تا قسمتی هم موسیقی آرامتر میکرد. یک سال بعد آشوبهای جهانشناسانهی همان تماشاچی تشییع، انقلابی عظیم در او پدید آورد. سالها گذشت و اکنون نوجوان بیستم فروردین سال 1372 خوب میداند چقدر به صاحب تابوت سه رنگ همان روز شباهت ماهوی دارد. نمیدانم کامران چگونه از فلسفهی شرق و غرب برید و راهی نو و مسلکی متمایز را برگزید؛ ولی میدانم که هر کس عالم را از چشم نهجالبلاغه ببیند همهی نظریههای قدیم و جدید فلسفی دل او را میزنند. سلوک حقیقت راه دشواری است که هم حجابهای ظلمانی دارد هم نورانی. بیچاره کسی که پا در این راه سخت و صعب نگذارد و بیچارهتر کسی که در جایی از آن در جا بزند. خوشا به حال آوینی که در سیر حقیقت کم نیاورد و کوتاه هم نیامد. خوشا به حال کامران که کامروا شد. خوشا به حال نوجوان که حتی به تماشا در باغ شهادت را بسته ندید؛ همان هنر مردن پیش از مرگ را. سردار دلها چه خوب میگفت: «شرط شهید شدن، شهید بودن است». فتح خون با فتح نفس میسر است. مرتضی این هنر را داشت که از خودش بگریزد و یک بار برای همیشه همهی خود را دور بریزد و انسانی نو دست و پا کند؛ انسانی از جنس «یخرجهم من الظلمات الی النور». ما اما گاهی از نور به ظلمت میرویم و طاغوت درون و بیرون را به سوی خود میخوانیم. نفسانیت ته ندارد و انسانیت نیز پایان؛ پس بهتر آن است که بمیریم پیش از آنکه بمیرانندمان و برویم پیش از آنکه ببرندمان.
https://www.instagram.com/p/CNZDOaujci_/?igshid=17gwm7p11qsk3
برگزیدگان لوسیفر
سعید احمدی: اگر ریههای خاخام مشولام دووید سولوویتچیک اجازه دهند او یک سال دیگر نفس بکشد، بر قلهی صد سالگی خواهد ایستاد. او بدش نمیآید هوای صبحگاهی صد بهار دیگر سرزمین نوپای قوم برگزیده را استنشاق کند اما کرونا مانند تودهی متراکم گاز اشکآور، او را به دامن خفگی و خفتگی ابدی میکشاند. حتی تحت مراقبت ویژه هم دم و بازدم سختی دارد. بسیاری دعای بهبود برایش میخوانند. خدایی که نگذاشت رود نیل گهوارهی موسی را ببلعد، چگونه نمیتواند مشولام محبوب را از دست اژدهای مرگ برهاند؟ خدایا! به ما عمری دراز بده و بر عمر سولوویتچیک هم بیفزا! آمین! شاید با تأثیر همین دعاها ناگهان چشم بستهی خاخام نیمهباز شد. او در انتهای سالن، مردی سالخورده و سیاهپوش را دید که با چشمهایی نافذ و ردایی بر دوش به سویش گام برمیدارد. ماسک سیاه روی بینی کشیدهی مرد، بر ابهت او میافزود. آخرین گام را با ضربهی عصای آهنین و بلندش بر زمین کوبید؛ به گونهای که دانای یهود یکهای خورد و سنگینی خود را روی دو آرنج انداخت و به راحتی بر لبهی بالایی تخت تکیه زد. نگاهی متعجب به جمجمهی یکچشم روی عصا انداخت و با احتیاط گفت:
- گویا شما را بارها دیدهام اما هر چه فکر میکنم، به خاطرم نمیآیید. با اینحال بسیار سپاسگزارم که به عیادتم آمدهاید.
مرد فرتوت با صدایی خشدار پاسخ داد:
- مرا لوسیفر صدا بزن.
همراز تورات، پلکهای خود را تنگ و گشاد کرد و با بردن گردن به جلو و عقب گفت:
- آه لوسیفر! چه نام آشنا و گیرایی!
تازهوارد سخن او را برید و گفت:
- نمیدانی با چه زحمت و عجلهای خودم را از طبقهی منفی هجده بهشت به اینجا رساندهام. ورود شما را در جمع فرشتگان عصیانگر خوشآمد میگویم جناب مشولام عزیز!
این را گفت و دستش را به قصد مصافحه پیش آورد. دو پیرمرد دستان یکدیگر را فشردند و چشم در چشم هم لبخند زیرکانهای زدند. همین کافی بود که با سرعتی باورنکردنی از لای بتن فشردهی دیوار حائل بین سرزمین «یهوه» و «جنتیلها» عبور کنند. آن دو در حالی که دست یکدیگر را گرفته بودند، با گذر از تونل تخریبشدهی گذرگاه رفح پا به مصر گذاشتند و بدون هیچ تشریفاتی سر از قلب باشکوهترین اهرام فراعنه درآوردند. آنجا برخلاف همیشه هیچ فرعونی مومیایی نبود و هر کدام بر تختی مزین به استخوانهای متراکم مردگان نشسته و همچون دیوانگان بر جمجمههای بیشماری فرمان میراندند. گلهای از موشها نیز بدون وقفه بر سر و تخت آنان جست و خیز میکرد. صدایشان چنان در هم میتنید که گوش خاخام از اینهمه کلمات متقاطع و نامفهوم آمیخته با جیرجیر موشها آزرده میشد.
- جناب لوسیفر! این فرمانروایان سبکعقل چه میگویند؟
- هیس! اینها عادت دارند جناب سولوویتچیک! شما اعتنایی نکن.
مشولام و لوسیفر بدون توجه به خدایان باستان طوری راه میرفتند که روی هیچ موشی پا نگذارند. یک منفذ ششپر آبیرنگ در انتهای تالار فراعنه چشم را مینواخت اما صداهایی شبیه زوزهی گرگ یا خرناس سگ یا هر صدایی غیر از صدای آدمیزاد، از پس آن پنجره به گوش میرسید. همین کافی بود که در کنار آرامشی نسبی، گداختهای از اضطراب در دل مردد و ذهن مشوش مشولام بیفتد. کنجکاو بود زودتر دنیای پشت آن ششپر آبی را نگاه کند. بین اراده و دیدن فاصلهای نبود. خاخام دستهای خود را به دو ضلع پنجره چسباند و خودش را روی انگشتهای پا بالاتر کشاند تا بتواند بهتر ببیند. حالا دیگر نیمتنهی او متعلق به جایی بود که حیوانات وحشی و اهلی همانند گردانهای نظامی تحت آموزش سختگیرانهای بودند. لوسیفر به تعداد هر دسته تکثیر شده بود و با آنکه نزد مشولام حضور داشت، حیوانات را نیز تعلیم میداد. همهی لوسیفرها ناگهان با عصای خود به سوی دانای تورات اشاره کردند. همهی حیوانات رو به سوی او برگرداندند و به احترام مشولام یک لحظه سکوت کردند.
- تعجب کردی جناب سولوویتچیک؟
- بله! این همه حیوان جورواجور؟ شما؟ آنها؟ چگونه تعجب نکنم؟ این چه جایی است که مرا آوردهای؟ تو چگونه هم اینجایی، هم آنجا؟
پاسخ لوسیفر سریع، صریح و قاطع بود:
- اشتباه نکن جناب! آنها من نیستم. آنها شاهزادههای جهنماند. لویاتانها. واپسینها از اولین و آخرین نسلها. برگزیدههایی برای برگزیدهها. چیزی که ساختهام برای ساختن چیزهایی که خودم میخواهم. یهوه، خدا میسازد و من هم میسازم. او فرشتههای فرمانبر میآفریند و من فرشتههای عصیانگر. من ساختههای او را فرومیریزم و بر ویرانههای آنها خشتهای کج میگذارم. جالب نیست دوست من؟
لوسیفر میگفت و حرارت سخنان او بر سرخی چشمانش میافزود...
▪️متن کامل در شمارهی سیزدهم روزنامهدیواری #حق
📍سایت حقدیلی: haghdaily.ir
📍کـانال تـلگرام حق: haghdaily
▫️حق، میکدهی عاشقان قلم است
فغانستان سرزمین اذان
سعید احمدی: افغانستان و کابل همان فغانستانی است که از شرق تا غرب جهان اسلام امتداد دارد. ما غریب روزگار فریب شدهایم. عزاخانهی مظلوم باز است و سلاخخانهی ظالم بازتر. فریادهای قربانی به جایی نمیرسد و عربدههای قاتل ملودی دلنشین جهان رسانه شده است. دخترک روزهدار افغان با خون گلوی خود روزه میگشاید و کودک بیپناه سوری با آب دریا لب تر میکند. کسی فغان بر نمیآورد جز خودمان. کسی در این غمها و ماتمها شریک نیست؛ جز ما عادتیافتگان به رنگ و بوی خون و قبرهای زیر یک متر، از یمن تا لیبی و دمشق و کابل و کراچی. مایی که سالهاست در مزبلهی شیطان اکبر و اصغر دنبال انجاس جاهلیت مدرن میگردیم. وای بر ما! به کجا میرویم؟ به کجا رفتهایم؟ مردان میدان را کشته میخواهیم و در جهان دیپلماسی ریپ میزنیم. غیرت را سر میبریم و ترس را جرئت میبخشیم. برای آسایش این گیتی فقط با دشمن مدارا میکنیم؛ ولی با دوستان نامروتیم. مرگ بر خشکمغزی و جهالت و تعصب. مرگ بر بردگان مطیع نظم ناموزون جهان سلطه. ای سرزمین پهناور شعرهای سوگوار! ای جهان بیسلام اسلام! ای خاک نفتخیز برادرکش! چرک کف دست یانکیها چه تعفنی روی دستت گذاشته که مولود اسلام باید روزهی خونین بگیرد و رگ کسی نجنبد؟ کمی آن طرفتر اما شکم موالید کفر و فجور اگر ذرهای قار و قور کند دنیا ماتمسرا میشود. ای خاک اذان خیز! برخیز! چرا به خواب رفتهای و فریضهی بیداری را به دست قضا سپردهای؟ موریانهها تا کی باید ریشه و تنهات را بجوند ای درخت اصلها ثابت و فرعها فی السماء؟ کجاست اقبال که از لاهور برخیزد و باز هم برای ما از خواب گرانمان بگوید؟ خواب و خلسهای که از زخم بستر هم گذشته و به چرک و کرم و تعفن رسیده است. بخوان برای ما آن شعر بیدارگرانهی شفابخش را ای اقبال سرزمینهای اشغال شدهی اسلامی! بسرای و بگو: ای غنچهی خوابیده چو نرگس نگران خیز، کاشانهی ما رفت به تاراج غمان خیز... خاور همه مانند غبار سر راهی است، یک نالهی خاموش و اثر باختهی راهی است، هر ذرهی این خاک گره خورده نگاهی است، از هند و سمرقند و عراق و همدان خیز.... فریاد از افرنگ و دلاویزی افرنگ، فریاد ز شیرینی و پرویزی افرنگ، عالم همه ویرانه ز چنگیزی افرنگ، معمار حرم باز به تعمیر جهان خیز. و کجایی تو ای اقبال بلند دین خدا! ای مهدی امتها! بیا و قبله را دوباره بشوی از پلیدی نفاق و از ادناس و انجاس رقص شمشیر و شراب خائنالحرمین. ما منتظر تنها مرد میدان آرزوهای به خاک رفتهی انبیا و اولیاییم. اگرچه خونبار است روزگار ما. اگرچه بر منبر رسول رحمت و عزت و کرامت بوزینهها سوارند و امت او قربانی هوس و ضعف و ذلت فرمانروایان، باز هم امید در ما نمرده است. امیدی که از طلوع فجر انقلاب ۵۷ خمینی کبیر جانی تازه گرفت و تا تابش عالمتاب انقلاب جهانی منجی موعود امتداد خواهد داشت.