یادادشت زیبا و خواندنی در مدح بانوی کرامت به قلم #زهرا_حسنی
👇
گل موسی
«ندای تلاش» اسم موسیقی ناهنجاری است که میشل اوباما دوران کودکیاش را با گوشدادن به آن سپری کرده. صدای دنگدنگ هنرجویانی که پشت پیانوی خالهرابی مینشستند و «هات کراس بانز» و «براهامز لولابای» تمرین میکردند. روزهای تابستان در حالی که میشل مشغول بازی با عروسکهای باربی بود، این صدا از دل پنجرهها جریان پیدا میکرد و همراه افکار او میشد. تنها فرصت استراحت میشل وقتی بود که پدرش به خانه برمیگشت و مسابقهی کابها را راه میانداخت. بعد آنقدر صدای تلوزیون را زیاد میکرد تا دنگدنگ شاگردهای رابی شنیده نشود. میشل روی پای پدرش مینشست و به داستانسرایی او گوش میداد. اینکه چرا کابها در نیمهی فصل ضعیف شدهاند یا فلان بازیکن چگونه توانسته پرتاب خوبی از سمت چپ زمین داشته باشد. این دختر پوستشکلاتی که آن موقع سنش به نشستن پشت نیمکت مدرسه هم نمیرسید، روزها دست در دست مادرش به کتابخانهی عمومی میرفت و سعی میکرد خواندن کلمات را زودتر از موعد یاد بگیرد. آخر شب هم با صدای تشویق تماشاچیهای لیگ فوتبال که در پارک عمومی برپا میشد، به خواب میرفت. سالها بعد اما در یکی از اتاقهای کاخ سفید، روی تختی که از پارچهی کتان ایتالیایی ساخته شده بود، بیدار میشد و غذایی را میخورد که یک تیم از آشپزهای درجهیک دنیا آن را تهیه کرده بودند. مأمورهای حفاظت امنیتی با گوشیهای درون گوش، تفنگها و قیافهی یبسشان پشت در میایستادند و نهایت تلاششان را میکردند تا در زندگی خصوصی میشل دخالت نکنند. دخترهای خانم اوباما هر روز در راهروهای کاخ، توپبازی میکردند و از درختهای باغ جنوبی بالا میرفتند. همسرش تا دیروقت در اتاق پیماننامه میماند و روی متن سخنرانیها فکر میکرد. خود میشل هم در تراس میایستاد و گردشگرهایی را تماشا میکرد که با هم سلفی میگرفتند یا از درون حصار آهنی به کاخ خیره میشدند و میخواستند حدس بزنند در داخل چه میگذرد. میشل اوباما کسی است که به گفتهی خودش یک روز او را به عنوان قدرتمندترین زن جهان بالا بردند و روز دیگر با القابی مثل «زن سیاه عصبانی» پایین آوردند؛ تا جایی که برخی میگفتند میشل اصلا مرد است یا زن؟ ولی او همیشه سعی میکرد با خنده از کنار این حرفها بگذرد. هیچ یادم نمیرود که پرترهی خانم میشل با آن لبخند دنداننما و نگاه سرشار از اعتماد به نفس روی جلد کتابش، آنچنان چشمم را گرفت که پنجاه صفحهی اول را در همان گوشهی کتابفروشی خواندم. فارغ از جنبهی سیاسی کتاب، برایم جذاب بود بدانم بانوی اول ایالات متحده چگونه زندگی میکند. همانطور که همیشه پیگیر خبرهای مربوط به مگان، عروس خانوادهی سلطنتی بریتانیا بودم. این دو را از جمله زنهایی میدانستم که در رقابت با مردان، موانعی مثل فقر، تبعیض نژادی و جنسیتی را پشت سر گذاشتهاند و حالا تبدیل به نماد یک زن موفق در جوامع مدرن شدهاند. زنهایی در نقطهی مقابل الگوی زن شرقی که سعادت را منحصر به خانهداری و بچهداری میداند. جامعهی ایران که همچنان در حال گذر از سنت به مدرنیته است، میان الگوی زن شرقی و زن غربی سرگردان مانده. برای همین است که همیشه در کشورمان تب فروش کتابهای زردی مثل «خودت باش دختر» و «شرمنده نباش دختر» داغ است. شاید تبلیغ رسانهها در پرفروش بودن این کتابها بیتأثیر نباشد اما یقینا آنچه مردم کتابنخوان ما را به سمت آثاری از این قبیل سوق میدهد، احساس نیاز است. ما با خیل دخترهایی روبهرو هستیم که بابت آنچه هستند شرمندهاند و نیاز دارند کسی به آنها بگوید «شرمنده نباش». جامعه از آنها میخواهد اجماع الگوی زن شرقی و زن غربی باشند و چون طبیعتا نمیتوانند انتظار جامعه را برآورده کنند، احساس سرخوردگی میکنند. کشور ما هنوز نتوانسته این دوگانهی زن شرقی و زن غربی را کنار بزند و الگوی زن اسلامی را به مردم معرفی کند. الگویی که زنان را نه به رقابت با مردان دعوت میکند، نه در چهارچوب سنت آنها را به اسارت میگیرد. چرا جامعهای که شخصیتی همچون فاطمهی معصومه سلامالله علیها را دارد باید نیازمند ریچل هانیس یا میشل اوباما باشد تا برایش مانیفست دختر موفق را بنویسند؟ بانویی که هجرت هوشمندانهاش به قم تبدیل به نقطهی عطفی در تاریخ اسلام شد. من هیچ وقت شهر قم را دوست نداشتهام. برای هوایی که نه تابستانهایش تابستان است و نه زمستانهایش زمستان. برای آبی که هرگز آنقدر شیرین نشد تا قابل شرب باشد. برای برخی قوانین افراطی و برخوردهای قهری. برای دگماتیسمی که میان بعضی مردم و متولیان قم موج میزند. ولی هرگز نتوانستم دل از این دیار بردارم. شهبانوی قم همسایههایش را بدجور نمکگیر خودش کرده. هر بار همین که حتی به بهانهی سفر، از بیست کیلومتری قم آن طرفتر میروم تا حد مرگ دلتنگ میشوم و با خودم میگو
یم خدایا این دفعه که برگردم، خاک قم را توتیای چشمم میکنم. نکند مرا از تنفس در هوای حرم محروم کنی. آرامگاه بیبی، جانپناه من است. عادت کردهام به اینکه هر جا کم میآورم با اولین تاکسی خودم را به حرم برسانم، بروم گوشهای در صحن عتیق بنشینم و زیارتنامه را مرور کنم: «یا فاطمه اشفعی لی فیالجنة فان لک عندالله شأنا منالشأن». بعد هم آنقدر چشم به طلاکاری ایوان بدوزم تا یادم برود اصلا برای چه آمده بودم. به خدا که این مرقد، جلوهای از مزار پنهان حضرت فاطمه است و حتی صاحبالزمان هم هر گاه دلتنگ میشود رو به همین مأمن میآورد. حق داشت بابالحوائج که آنطور قربانصدقهی دخترش برود: «فداها ابوها». عجیب شبیه زینب است این دردانهی اهل بیت. همانقدر مبتلا به اندوه فراق و همانطور آراسته به پیرایهی صبر. گویی جسارت امیرالمؤمنین در خون همهی زنان و دختران این خاندان است. یک روز حضرت زینب با ایراد خطبههای غرا در کوفه و شام، پایههای حکومت بنیامیه را به لرزه درمیآورد و روز دیگر حضرت معصومه با هجرت خود، به مبارزه با خلافت عباسی میپردازد و قم را تبدیل به یکی از بزرگترین کانونهای تولید اندیشهی اسلامی میکند. مدفن فاطمهی معصومه همان تکگل سرخی است که در کویر قم رویید و جهان اسلام را از عطر خود سرمست کرد. تو بگذار مسابقات میس یونیورس هر سال فلان مدل یا مشاطه را به عنوان بانوی شایستهی جهان معرفی کند. ملکهی قم، دختر شایستهی هر دو عالم در همهی سالها، از ابتدای خلقت تا انتهای قیامت است. اخت رضا، دخت موسی، عمهی جوادالائمه، کسی که ملاصدرا گرههای علمی خود را به مهر دستان او میگشود و خمینی کبیر هرگز زیارت بارگاهش را ترک نمیکرد. اجازه دهید کمی مرثیه بخوانم. من وحشی بافقی را بهترین نه، ولی عاشقترین و مغمومترین شاعر میدانم. سوز غزلهایش را هیچ شاعر دیگری ندارد. میگویند آخر هم از تب زیاد جان باخت. وحشی شعری دارد که معروف است در همان شب مرگش سروده. نمیدانم چرا هر سال شب وفات حضرت معصومه، این ابیات مدام در ذهنم تکرار میشود:
ز شبهای دگر دارم تب غم بیشتر امشب
وصیت میکنم باشید از من با خبر امشب
مباشید ای رفیقان امشب دیگر ز من غافل
که از بزم شما خواهیم بردن درد سر امشب
مگر در من نشان مرگ ظاهر شد که میبینم
رفیقان را نهانی آستین بر چشم تر امشب
مکن دوری خدا را از سر بالینم ای همدم
که من خود را نمیبینم چو شبهای دگر امشب
شرر در جان وحشی زد غم آن یار سیمینتن
ز وی غافل مباشید ای رفیقان تا سحر امشب
نشان ذوالفقار فقط آن نیست که بر سینهی کسی میچسبانند. کسانی هستند که بدون نام و عنوان و تشریفات، نه نشان، که خود ذوالفقار را با خود داشته و دارند. شمشیر دو دم علی همیشه فولاد نیست. از وقتی که نعرههای حیدری زینب، ستونهای مارپیچ امپراتوری زر و زور یزیدی را لرزاند ذوالفقار شد افشاگری و روشنگری. نشانهی آن هم پارچهی سفید و سیاهی است که زینبیون روی سر بستهاند و نام خود را مبلغ مکتب علی گذاشتهاند.
ذوالفقار عمامه
سعید احمدی: نشان ذوالفقار فقط آن نیست که بر سینهی کسی میچسبانند. کسانی هستند که بدون نام و عنوان و تشریفات، نه نشان، که خود ذوالفقار را با خود داشته و دارند. شمشیر دو دم علی همیشه فولاد نیست. از وقتی که نعرههای حیدری زینب، ستونهای مارپیچ امپراتوری زر و زور یزیدی را لرزاند ذوالفقار شد افشاگری و روشنگری. نشانهی آن هم پارچهی سفید و سیاهی است که زینبیون روی سر بستهاند و نام خود را مبلغ مکتب علی گذاشتهاند. بی علت نیست که احزاب جاهلیت و تو بگو احزاب شیطان، چرا این اندازه از چپ و راست چنگ میکشند به عمامهی آخوندها. رفتن زیر بار عبا و ردا و عمامه در روزگار جنگ احزاب علیه نماد تبلیغ مکتب علی و مرام حسین، هم لیاقت میخواهد هم شجاعت. آخوندیسم را ساختهاند برای بد نشان دادن مردان میدان تبلیغ دین. ناکارآمدیهای مسئولین با ربط و بیربط نظام جمهوری اسلامی را میکوبند روی سر طلبههای کف خیابان. کجفهمی و نافهمی عدهای مجهولالحال عمامهبهسر بیبوته را سرایت میدهند به رود جاری و جریان ریشهدار و مردمی حوزههای علمیه. اینها و صدها سعی پیدا و پنهان برای خراب کردن وجاهت عالمان شجاع و جان بر کف، کار به جایی نخواهد برد؛ چون کاروانسالار علی است. فرمانده و رهبر فقط اسدالله الغالب است. نه لیبرالیسم با این همه هیاهو و نوکر داخلی و خارجی از پس سنت خدا بر میآید نه قرائت اموی از اسلام و قرآن. دشمنان سنتی و صنعتی منطق گویای مولای موحدان، از خیالات و موهومات و لاطائلات خودشان در نمیآیند؛ چون شیطان همیشه لشکری آماده به خدمت دارد. فرقی هم نمیکند با اللهاکبر علیه ذوالفقار بازو و زبان علی صف بکشند یا با علم کردن بچههایی مثل نیچه. روزگار میگذرد و مانند همیشه روسیاهی سهم زغال باقی خواهد ماند. تکفیریسم و لیبرالیسم یک دشمن دارند آن هم به گفتهی خودشان آخوندیسم است. سرتان را به همین ایسمها گرم کنید. سنت خدا تا الان کار خودش را کرده از این پس هم میکند. صاحبان واقعی نشان ذوالفقار را هم از کشتن و مردن نترسانید. مرگ برای یاران حسین، زندگی و برای احزاب شیطان، نابودی ابدی است. هنوز هم رسولالله، علی دارد هنوز هم علی ذوالفقار. شمشیر بران شیر خدا همیشه فولاد نیست. قرنهاست که شمشیر بهنام و خوشنام فاتح خیبر شده چند متر پارچه به نام عمامه.
#سعیداحمدی #آسترکی #شهید_اصلانی_حرم_امام_رضا_علیه_السلام #ذوالفقار #نشان_ذوالفقار #شهید_محمد_اصلانی #تکفیر #آخوند #آخوندیسم #طلبه #عالم #علما #شهید_محمدصادق_دارایی
👌نکتههایی برای زيبانويسی
نويسندهای که گيج میزند، خوانندهاش را دچار سرگيجه میکند. هيچ انسانی دوست ندارد او را گيج کنند.
✍زندهیاد استاد رضا بابایی
۱. اگر میخواهيد زيبا و دلنشين بنويسيد، سعی نکنيد که زيبا بنويسيد. زيبایی در فکر شما است؛ نه در قلم شما. با قلمتان راحت باشيد تا قلم هم بهراحتی بتواند فکر شما را بر روی کاغذ بياورد.
۲. به ساختار متن، بيشتر از جملهها و به جملهها بيشتر از کلمهها اهميت بدهيد.
۳. به مخاطب احترام بگذاريد تا او نيز به نوشتار شما به ديده تحسين و احترام بنگرد. کمترين احترام به خواننده، آن است که پاکيزه و درست بنويسيد و سادهترين اصول تايپ مانند فاصلهها و نيمفاصلهها را رعايت کنيد.
۴. نوشتار شما، رفتار شما با خواننده است. هر قدر در رفتارتان صميمیتر باشيد، او نيز با شما همدلی بيشتری میکند؛ پس در وقت نوشتن، يکی از احساسات انسانی خود را اجازه ابراز بدهيد؛ احساساتی مانند شادی، خشم، غمگينی و هيجان. شما نويسندهايد نه ديپلمات. اگر میخواهيد خشک و جدی هم باشيد، باشيد؛ ولی نفسگير ننويسيد.
۵. غنیترين سرمايه پنهان برای نويسنده، ديوانهايی است که خوانده و از ياد برده است.
۶. وظيفه نخست نويسنده، صراحت و صداقت است و حلاوت و ملاحت در رتبههای بعدی است! بنابراين شيپور را از دهان گشادش ننوازيد. از صراحت شروع کنيد تا به حلاوت برسيد.
۷. يکي از مهمترين عوامل زيبايی در نويسندگی، سرعت نويسنده در چينش مطالب اصلی نوشتار است. راننده خوب، رانندهای است که نه تند میرود و نه آهسته. نويسنده هم نبايد قلمش را به دست تداعیهای پیدرپی و گريزهای فرعی بسپارد كه سرعتش در پيشبرد مطالب كم شود و خواننده را معطل کند؛ همچنين نبايد چنان مختصر و تلگرافی بنويسد كه از هوش و تمرکز خواننده، سبقت بگيرد. تنظيم سرعت قلم در چيدن مطالب كنار هم، خواننده را به وجد میآورد.
۸. متن نارس و نارسا زيبا نيست؛ حتي اگر همه آرايههای زبانی در آن کارگذاری شده باشد.
۹. فقط کسي میتواند زيبا بنويسد که میداند چه میخواهد بگويد و چقدر و چرا و برای چه کسی.
نويسندهای که گيج میزند، خوانندهاش را دچار سرگيجه میکند. هيچ انسانی دوست ندارد او را گيج کنند.
۱۰. بپذيريم که هر کسی نمیتواند زيبا بنويسد؛ ولی باور کنيم که هر کسی میتواند نازيبا ننويسد.
🌿
@ghalamdar
کفشآبی
دزدها یکی_یکی آمدند و چندتا_چندتا بردند. چشمم را گوشم را و قلبم را. پیش از بقیه هم تو را...
✍سعید احمدی
همیشه عاشقت بودم؛ ولی تو نفهمیدی. شاید هم خودت را به آن راه میزدی. گاهی که میآیی لب پنجره و به ریگزارها چشم میدوزی من رد شدن نسیم بهشت را از میان موهایت میبینم. چشمهایت را میپایم که تا کجا میخرامند. کویر به جای خاک، بوی نم باران میگیرد. کیست که باور کند من در میان این مردهریگها این طور زنده شدهام؟ من عجیبم یا تو که برای یک جفت دمپایی پاره این همه راه آمدهای و به خودت و همه قول دادهای که بدون آنها پایت را به هیچ دیاری باز نکنی؟ تو قدمهای محکمی برداشتهای؛ ولی حیف که زیر پایت سست و لغزان است. خودم میدانم که آن یک جفت پاپوش آبیرنگ بچهگانه مانند خاطرات کودکی هر دومان حکم یک زیرخاکی بیارزش را دارد. خسته نکن خودت را. نه اینجا که هیچ جای دیگر تو و من دستمان به آن کفشهای لاجوردی و شفاف نخواهد رسید. من مطمئنم چیزی شبیه هیولا همه مسیرهای رفتهی کفشهای ما را بو کشیده و آنها را بلعیده است. هیولایی به نام فراموشی. همان چیزی که مرا هم از ذهن تو بلعید. کاش خود من را هم زیر آروارههایش خرد و خراب میکرد! کاش دستکم یک جای مهم از تن و روح مرا زیر فک خودش میفشرد و نابود میکرد! کاش این دل صاحبمرده من همراه آن یک جفت خاطرهی شاد و شیرین، خوراک غول بیابان میشد! الان دیگر تو برای من به لعنت خدا هم نمیارزی. پیرم کردی. فرتوت خاطرات رعشهآور. بیشتر میخوابم تا بیشتر برگردم به بوی نم همان گلهایی که میچسبید ته کفشمان. به همان حسی که گویا توی دنیا هیچ کس نیست جز من و تو. غم نیست، رنج نیست، ترس نیست، دلهره نیست، دزد هم نیست؛ فقط من و توایم. من و تو هنگام کندن خاک. هنگام چیدن سنگها روی هم تا یک اتاقک بسازیم فقط به اندازه بودن هر دویمان. مهمان هم نمیپذیریم. مهمانی هم نمیرویم. دراز بکشیم کنار هم و فقط زل بزنیم توی چشمهای بیغلوغش یکدیگر و یک دل سیر قاه قاه بخندیم. راستی یک چیز دیگر هم بود. ولش کن بعد میگویم. تو از همان روزی که به تاراج رفتی ابدیت را هم با خود بردی. قرار بود همیشه همدیگر را دوست بداریم. یادت رفته که گفتی من «قهر _قهر تا روز قیامت» را به همه میگویم جز تو؟ شیارهای دور مردمک چشمهایت پر بود از کاکلیهای سر جاده که هر جا میروم و هر جا میروی دلمان بپرد به هوای هم. هر چه گفتی هر چه شنیدم هر چه نشانم دادی و هر چه دیدم کشک بود؟ آهای! کفشآبی! پشمی به کلاهت نمانده. دیگر مثل روزهای اول نیستم که با دیدنت آب در دهانم بخشکد و قلبم آن قدر تند و کوبنده بزند که پایم بلرزد و سر جایم مثل چوب، خشک و میخکوب شوم. میدانی! من بدون تو صدها جفت کفش پاره کردهام. هیچکدامش هم آبی نبود. یا سیاه بودند یا خودم رویشان را مانند حاجیفیروز واکس سیاه میزدم. بگذار حرف اولم را آخر بزنم. بعد از تو نقاشی نبود، شعر هم نبود، هیچ پروانهی قشنگی روی شانههایم ننشست. بعد از تو ستارهام را نیز گموگور کردم؛ چون دیگر چشمی نداشتم که بر آسمان بدوزم تا رد ستارهام را بزنم. دزدها یکی_یکی آمدند و چندتا_چندتا بردند. چشمم را، گوشم را و قلبم را. پیش از بقیه هم تو را. ای معصومیت کودکانهی من!
🌱
@ghalamdar
May 11
دروازهبان زندگی🤾♂⚽️
سعید احمدی: درست است که فوتبال تا دلت بخواهد فوت و فن، جذابیت و هیجان دارد؛ ولی همهی حسن و عیب آن جمع میشود داخل همان تور و دروازه. دویدن «مسی» و توپزدن «نیمار» یا هر ستارهی درخشان دیگری در مستطیل سبز، به گل و ثمر نمینشیند جز اینکه گل بزنند؛ گل... . پابهتوپترین فوتبالیست و منسجمترین تیم هرچه هنر بهخرج بدهد، بدون فتح سنگر دروازهی حریف برنده نیست. چهبسا یک دروازهبان یا مدافع افسانهای بتواند موقعیتهای گل حریف را پوچ کند و تیم خود را نجات بدهد. دنیا پر است از بازیگران رنگارنگ و زرنگی که هر دم به بهانهای میتوانند چیزی شوت کنند توی در و دروازهی زندگی ما. روزگار سرش درد میکند که هر لحظه ما را بنشاند روی نیمکت بازندهها. میان این بازی نفسگیر و کوبنده که شیرهی جان آدم را میکشد ما کم در خطر گل به خودی هم نیستیم. چشم که باز میکنیم دوندههای طمعکاری را میبینیم که چارچوب زندگی بلکه همهی هست و نیست ما را نشانه گرفتهاند. جان میدهد حمله و دفاع شلخته و دروازهبان شوت و سربههوا هم داشته باشیم؛ آنوقت زندگی را میبازیم بد هم میبازیم. نقل حال الآن هم نیست. تا بوده و هست همین بوده. مسافر جادهی پر خوف و خطر زندگی همه جور توشهای باید جمع کند. گوش و هوش خوبی هم داشته باشد؛ اما با داشتن صدهزار هنر اگر یک دروازهبان افسانهای را به کار نگیرد باز هم کم میآورد. باز هم پشت کلهی هم گل میخورد. ضدحال پشت سر هم. باید خود را به قدرتی سپرد که پایان ندارد؛ به چشمی که خواب ندارد؛ به دستی که رودست ندارد؛ به آن بالادستی که همه چیز و همه کس با انگشت کوچک او سر و قد برافراشتهاند. گم نکنیم خدا را که گم میشویم در ازدحام بیامان حادثهها؛ در تکثر گیجکنندهی بتها. «بت مال، بت مقام، بت شهرت، بت شهوات و لذات، بت زن و زندگی، بت اولاد و اقوام، بت آزادی در همه چیز جز خدا، بت حجاب ظلمانی خودبینیها و خودخواهیها، بت ما و منهای بیحد و عدد». ترکیب تیم این بتها هرچه آراستهتر و فنیتر باشد احتمال برد ما را کمتر و ضعیفتر هم میکند؛ حتی تکیه و اعتماد بر تیم تقوا و دانش که شأن فرهیختگی و نخبگی آدمی است. از این دست شئون هم اگر صدهزارتایش را در زندگینامهی خود انباشتهایم باز هم دروازهبان ما باید «توکل» باشد تا نه از خود گل بخوریم نه از دیگران: «الَّذِينَ قَالَ لَهُمُ النَّاسُ إِنَّ النَّاسَ قَدْ جَمَعُوا لَكُمْ فَاخْشَوْهُمْ فَزَادَهُمْ إِيمَانًا وَقَالُوا حَسْبُنَا اللَّهُ وَنِعْمَ الْوَكِيلُ»؛ کسانیکه برخی به ایشان گفتند: بترسید که مردمانی برای جنگ با شما گردآمدهاند؛ اما آنان بر ایمان خود افزودند و گفتند: خدا برای ما بس است و چه خوب حمایتگری است. (آلعمران، ۱۷۳)
🌱
@ghalamdar
مهارتهای نویسندگی
«بدزبانیها در ساحت نوشتن»
سعید احمدی: نیش مار و کژدم، ویرانی زلزله، تب گرما و سوز سرما را میشود به تن و جان خرید؛ اما «بدزبانی»های یک نویسنده را هرگز. حوادث طبیعی به اقتضای طبیعت خود، شیرینی هم دارند؛ اما شلمشوربای نوشتههای مو و رو ژولیدهی برخی، از جنس حوادث ناخواسته، ناگوار و تلخ است. دور از انتظار است که دانشآموختهی حوزه یا دانشگاه از بدیهیات نگارشی زبان آموزشی رایج (فارسی) پرت و بیگانه باشد. کدام انباردار به نظم و انضباط انبار خود کاری ندارد؟ کدام فرمانده، جاسوس دشمن را میان سربازان خود جا میدهد؟ چه کشاورزی سیبزمینی و پیاز و گوجه و شلغم و خیار را یکجا و در هم میکارد؟ چه آشپزی مواد قورمهسبزی را توی قیمه میریزد؟ نویسنده فقط آن نیست که کلمات را پشت سر هم بچیند و چشم خود را بر درست یا غلط بودن آنها ببندد. هیچ نویسندهای کمتر از معمار چیرهدست مسجد شیخ لطفالله نیست. هیچ نویسندهای از بافندگان زبردست و ریزهکار فرش پرسپولیس چیزی کم ندارد؛ اما با شرط و شروط خودش. هر که دو دم قیچی را به هم میزند پیرایشگر نیست. هر کس هم قلم به دست میگیرد نویسنده نیست. «درستنویسی» شرط اول و لازم نویسندگی است. کسی که درست مینویسد چیزی از احترام سرش میشود. وقتی برای خودت هم مینویسی به خودت، به چشمهایت، به سوادت و به فهم و درک و شعور خودت هم احترام بگذار. قلم حرمت دارد، نویسنده محترم است و خواننده حتی به اندازهی یک نیمفاصله بیمقدار نیست. الفاظ رکیک و فحشهای چالهمیدانی را میشود هنرمندانه و زیرکانه لابهلای نوشته نشاند؛ اما اغلاط املایی، غلطهای مشهور، بدترکیبی نگارش در ساحت واژهها، جملهها و بندها را هیچ جای دلمان نمیتوانیم جا بدهیم. قلمبهدستی که «خرد» را خورد، «مسائل» را مسایل، «رئیس» را رییس، «آثار» را اثرات، «مراسم» را مراسمات، «برای» را بهخاطر، «همه» را تمام، «مسئله» را مساله، «گاهی» را گاهاً، دوم و سوم را دوماً و سوماً، «خواهش» را خواهشاً، «بهناچار» را ناچاراً «واژهها» را واژه ها، «میشود» را می شود، «درباره» را در مورد، «استادان» را اساتید، «ثمربخش» را مثمرثمر، «عامالفیل» را سال عامالفیل، «گرایشها» را گرایشات، «پیشنهادها» را پیشنهادات، «حواس» را حواسها، «امور» را امورات، «اسلحه» را اسلحهها مینگارد و دهها نمونه از این دست را مثل سوزنی زهرآگین میکند توی چشم خواننده، به نوعی از بدزبانی و بیاحترامی به «خود، قلم و خواننده» دچار است.
🌱
@ghalamdar
یادداشت #سعید_احمدی
بدزبانیها در ساحت نوشتن
@ghalamdar
@howzavian
@serajna
https://serajonline.com/newspaper/item/11357
گفتوگویی باستانی دربارهی #آزادی
✍
بازنویسی: #سعید_احمدی
من (پادشاه آمورو) به مردم سوریه اینطور میقبولانم که به وجود آمدهاند تا آزاد زندگی کنند. آزادی، بیشتر از غذا و لباس و خانه و جان ارزش دارد. مردم بر اثر تلقینات من این حقیقت را میپذیرند و آن اندازه به آزادی معتقـد و علاقهمند میشوند که حاضرند در راه آن از جان شیرین خود بگذرند. باورمندان به آزادی برای باورپذیری دیگران نیز میکوشند. زمانی نمیگذرد که در سراسر سوریه جز یک عقیده به وجود نمیآید: آزادی. آنان نمیفهمند کـه اعتقـاد به چیزی موهوم دارند؛ زیرا آزادی برای ملت سوریه و هیچ ملت دیگری وجود ندارد؛ بلکه دستاویزی است برای من تا مردم را با آن بفریبم و بتوانم در سوریه بمانم. شما (مصریان) نیز با این ادعا به این سرزمین آمدید که میخواهید آن را آزاد کنید و با این شعار زیبای عوامفریب همهی ساکنان سوریه را به بردگی کشاندید و از آنان خراج میگیرید.
(سینوهه پزشک فرعون) گفتم: آیا تو به آزادی عقیده نداری؟
گفت: نه! تو پزشکی و نمیتوانی بفهمی که هیچ زمامداری به آزادی عقیده ندارد؛ بلکه با این عنوان مـردم را میفریبد تا بتواند حکومت کند. من به سوریها میفهمانم که باید آزاد شوند و آزادی را به دست نمیآورنـد مگر اینکه علیه مصر یکدست و یکصدا باشند. وقتی متحد شدند و خیال کردند آزادی را به دسـت آوردهانـد از این نکته غافلاند که برای من آزادی را ساختهاند تا بر آنان فرمان برانم و آنان باید مثل همیشه زحمت بکـشند و خـراج بدهنـد؛ با این فرق که در گذشته، مصر خراج آنان را میگرفت و بعد، من. آنگاه پیوسته به آنان میگویم که شما از همهی ملل جهان سعادتمندترید؛ زیرا آزادید و آنان نیز به همین عنوان واهی دل خوش میدارند. (برگرفته از کتاب سینوهه، نوشتهی میکا والتاری، ترجمه و پردازش ذبیحالله منصوری)
🌱
@ghalamdar