eitaa logo
قلمزن
453 دنبال‌کننده
698 عکس
115 ویدیو
2 فایل
هوالمحیی قلم زدن امر پیچیده ای نیست فاعلی میخواهد و ابزاری، و اتفاقی که باید در تو رقم بخورد... و خدایی که دستگیری کند و خشنود باشد همین! http://payamenashenas.ir/Ghalamzann پیام ناشناس ادمین @fs_hajivosugh بله و تلگرام : @ghalamzann
مشاهده در ایتا
دانلود
از آن بچه‌هایی‌ست که وقتی در جمع قرار می‌گیرد همه چیز را به هم می‌ریزد و به هیچ چیزی معتقد نیست. با این حال حتی وقت تماشای مسابقه فوتبال تیم ملی گفتم که بیاید و در جمع بچه‌ها باشد. با اینکه سعی می‌کرد به آنچه بچه‌ها دوست دارند و افتخار می‌کنند، اهانت کند، اما جمع غالب بود و تلاشش بین باورهای محکم بچه‌ها شکست می‌خورد. این دوسه ساله با مدارا حرکت کرده‌ایم و هرگز مانع حضورش در جمع مسجد و بچه‌ها نبوده‌ایم. حالا برای اعتکاف نوجوانان، خودش و پدرش و مادرش پیگیر شدند که شرکت کند. به دلیل اینکه قانون‌ناپذیر است، از ثبت نام پرهیز کردیم و اعلام شد که دیر اقدام کرده است. حتی چنددقیقه‌ای برای مادرش وقت گذاشتم و برایش شرح دادم که باید زودتر اقدام می‌کردند و مواردی ازین دست تا ذره‌ای احساس نکند که پذیرفته نشده است و عزت و حرمتش حفظ شود. اما مثل پتک روی سرم فرود آمد وقتی خبر رسید که به خودش و مادرش گفته‌اند که چون مساله داری جایت در مسجد و اعتکاف نیست! آیا نباید سر این جماعت فریاد کشید؟! نباید مواخذه شوند دوستان از دشمن خطرناک‌تری که می‌توانند عامل از دست رفتن یک نوجوان باشند؟! هنوز "قبض" ناشی از این خرابی مانده است و "بسط"ی اتفاق نخواهد افتاد تا لحظه‌ای که بشود جبرانش کرد... آنقدر که شاید ناچار شوم برایش وقت‌های اختصاصی بگذارم و بشود یکی از برنامه‌های ثابت معاشرتم... کاش آدمها خودشان را دانای کل نمی‌دانستند! ف. حاجی وثوق @ghalamzann
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنان هایل کجا دانند حال ما سبکبالان ساحل‌ها... 🌱 @ghalamzann
وقتی قرار شد برای نوجوانان هم اعلام شود تصور این استقبال و جمعیت نبود. گمان میکردیم چند نوجوان از محله می‌آیند و کنار بزرگترها معتکف می‌شوند. اما اینطور نگذشت. آنقدر آمدند و آنقدر متقاضی شدند که بزرگترها به حاشیه رفتند و شبستان شد ویژه نوجوانان، ظرفیت تکمیل شد و هنوز متقاضی می‌آمد و زنگ میزد و اصرار می‌کرد که اسمش را بنویسند. و مساجد دیگر شهر هم همین حال و هوا را دارند. اینها قرار است سه روز معتکف شوند، سه روز بدون تلفن همراه و دنیای مجازی دور از خانواده زندگی کنند، سه روز روزه بگیرند و از همه برنامه ها و مهمانی ها و تفریحات بگذرند، اما انتخاب کردند که معتکف باشند. این جمعیت و ، همان چراغ امیدی هستند که در دل این سرزمین روشن مانده‌اند و روشن می‌مانند و هر روز بالنده‌تر و استوارتر می‌شوند تا خودشان را به سلامت به محضر و رکاب برسانند. خوش به حال ما که مجاور این بچه‌هاییم...🌱 ف. حاجی وثوق @ghalamzann
باران می‌بارد به حرمت کدامشان... نمی‌دانم... 🌱 @ghalamzann
از همان ساعت‌های اول گله و شکایت کردن‌شان شروع شد. تا یکی از بزرگترها صدایم می‌کرد حدس میزدم که باز شکایتی در کار است. چند خانم کنار هشتاد و اندی دختر نوجوان معتکف شده بودند. بقول خودشان آمده بودند ، نه اردوی دانش آموزی، آمده بودند خلوت کنند، نه اینکه سروصدای شبانه روزی این همه نوجوان را تحمل کنند. آمده بودند دعا و نماز بخوانند نه اینکه شاهد حلقه و گعده و گفتگوهای نوجوانانه باشند. با هرکدامشان باید می‌نشستی و تک به تک حرف میزدی تا کمی آرام‌تر شوند. اما دلشان گرم نمی‌شد و مدام احساس خسران داشتند که گویی چیزی را از دست داده‌اند. شب نیمه رجب که بچه‌ها در روضه غوغا کردند و وقتی پرچم کربلا رسید، از خود بیخود شدند و تا پاسی از شب گذشته اشک می‌ریختند و منقلب بودند، چندتایشان آمدند و عذرخواهی که زود قضاوت کردیم و بچه‌های خوبی هستند. اما وقت وداع، حال این آدم‌بزرگ‌ها عجیب دگرگون بود. میان آن شلوغی و ازدحام که باید تک به تک خداحافظی میکردی و طلب حلالیت که اگر سخت گذشته ببخشند و حال و هوای ویژه وداع، چندتایشان آمدند و به شدت گریه می‌کردند، می‌گفتند اشتباه کردند، می‌گفتند اولش به خدا شاکی بودند که چرا برایشان اعتکاف را اینطور رقم زده اما بعد متوجه شدند که چه رزق خوبی نصیب‌شان شده و مجاورت با این تعداد نوجوان، چه توفیق بزرگی برایشان بوده است. یکی میگفت نمی‌دانم چه کردم که خدا این لطف را در حق من کرد و بخاطر این بچه‌ها، برکات عجیبی نصیبم شد. می‌گفت و از شدت گریه بدنش میلرزید و من مبهوت این همه لطف خدا بودم به جمعی که سه روز باید بزرگترها را راضی نگه می‌داشت تا بتوانند با نوجوانان کنار بیایند. توفیق معنوی همیشه داشتن و در سکوت عبادت کردن نیست. گاهی تو این است که وسط ها، وسط مداراکردن‌ها، وسط دل به دل نوجوانان دادن، پل بزنی و متصل شوی. قدر رزق‌های اطرافمان را بدانیم... 🌱 ف. حاجی وثوق @ghalamzann
همه مشغول کار هستند و فراغت کمتر به دست می‌آید. یک زیست شبانه‌روزی با چند گروه سنی که هر کدام بایسته‌های خودش را دارد. این میان فرصتی برای عبادت دست نمی‌دهد و گاهی حتی نشستن، این شرایط را خادمین انتخاب کرده‌اند و پایش ایستاده‌اند. دخترها مشغول نماز شب شده‌اند. برخی کنار هم برخی دور از سایرین، راه میروم و حظ میکنم از تماشایشان، چه کسی آرزو ندارد که به این فرشته‌ها خدمت کند؟... یکی از دخترها می‌آید و آرام می‌گوید چون دیدم که فرصت عبادت ندارید، نیت کردم که هرچه خواندم از طرف شما... بغضم می‌گیرد، چطور به ذهنش رسیده است و چقدر بزرگانه است این رفتار... دلم برایش می‌رود... آن‌سوتر دوتایشان با هم روز آخر تبانی کرده‌اند که نگذارند چیزی را بردارم. آنقدر رصد کردن‌شان دقیق است که هیچ چیزی از چشمشان دور نمی‌ماند. حتی در آشپزخانه خلوت هنوز دستم به فلان ظرف نرسیده چهار دست وارد می‌شوند و از دستم می‌گیرند! برای این مهربانی‌ها دل که نه... جان باید داد🌱 ف. حاجی وثوق @ghalamzann
می‌آییم و این آمدن ربطی به فساد اقتصادی عده‌ای ندارد ربطی به ناکارآمدی عده‌ای دیگر هم ندارد هیچ ربطی به سیاست‌بازی و جناح‌بندی هم ندارد، می‌آییم چون باور داریم که حیات این خاک و این عقیده همواره به همین بودن‌ها وابسته بوده است، می‌آییم چون وامدار مکتبی هستیم که سالهاست احیایمان کرده است، می‌آییم چون ساختن، بودن لازم دارد و تغییر و تحول نیازمند حضور است، می‌آییم برای چهل و چهارمین بار چون انقلاب ادامه دارد و نهضت متوقف نخواهد شد... ف. حاجی وثوق @ghalamzann
می‌فرمود خلوت‌ها را دریابید اگر در خلوت حالتان خوب است یعنی یاد خدا در قلب و وجودتان نشسته است اما اگر در جمع خوب هستید و در خلوت ناخوب، به داد دلتان برسید... 🌱 @ghalamzann
... برویم بابت "من"هایمان خاکی به سر کنیم... ...
وقتی جملات آن عالِم بزرگ را درباره چرا درس خواندنش دیدم، تبدیلش کردم به چالش و گذاشتم برای دخترها که بگویند چرا درس می‌خوانند... جواب‌هایشان آنقدر امیدوارکننده بود که تبدیل شد به یک انرژی مثبت تا حالت را برای همیشه خوب نگه دارد. یکی که طراحی لباس می‌خوانَد نوشته است می‌خواهد لباس‌هایی طراحی کند که در شأن دختران محجبه باشد، یکی نوشته برای سربلندی و رشد کشورش، یکی نوشته می‌خواهد نیرویی آگاه برای امامش باشد، یکی از شهید مطهری گفته است و از وصیت‌نامه شهدا و انگیزه‌های درس خواندن آنها و هدف‌ها و آرزوهایی که پر از امید بودند و هستند. دهه هشتادی‌ها، این نسل دوست‌داشتنی و مستعد، چراغ‌های روشن این سرزمینند...🌱 ف. حاجی وثوق @ghalamzann
بعد از مدتی وقفه که توفیق دیدارشان را نداشتم امروز خدمت‌شان رسیدم جهت رفع دلتنگی، خدمت پدربزرگ و مادربزرگ مهربان و تنهایی که فرزندان‌شان خارج از کشور زندگی می‌کنند و این دو مرغ عشق تنهای تنها روزگار می‌گذرانند. دلتنگ‌شان شدم، در را که باز کردند با شوق دعوت کردند که داخل بروم، داخل خانه‌ای دوست‌داشتنی که صاحبخانه توان چندانی برای رسیدگی به آن ندارد. اما ظواهرش نشان می‌دهد که اهل دل هستند و هر جا توانسته‌اند نوشته‌ای چسبانده‌اند و قاب عکسی، عکس‌ها خانواده‌های مختلف را نشان می‌دهند که احتمالا عزیزان این پدرومادر باشند و نوشته‌ها، جملات ادبی و شعر هستند. مادربزرگ با ذوقی کودکانه کارت تبریکی را نشان می‌دهد که با دخترها برایش برده بودیم، آن را روی دیوار چسبانده و بعد گریه می‌کند. او هر بار گریه می‌کند. پدربزرگ در حالیکه همیشه می‌لرزد، با همان سبک همیشگی‌اش که مرا یاد تیمسارهای ارتشی داخل فیلم‌ها می‌اندازد، می‌گوید دخترم از تو ممنونم که فرشته‌هایت را آن روز خانه ما آوردی(دخترها را می‌گوید)... می‌گویم پدرجان روزتان مبارک، ببخشید که دیر آمدم... پیرمرد به گریه می‌افتد و پیرزن بغلم میکند و می‌گوید نیامدی نگرانت شده بودیم... و من خجالت می‌کشم ازینکه اینها فقط به همین دیدار دلخوشند و بقول خودشان از دنیا بی‌نیازند و فقط چشم به در دارند که این دختر بی‌معرفت بیاید و سری بزند! پیرزن می‌گوید بشین برایت چای و شیرینی بیاورم، می‌گویم عجله دارم مادر و باز برای چندمین بار بغلم می‌کند و می‌گوید خدا در خانه‌ات را بزند که در خانه‌ام را میزنی... (و من عاشق همین دعاهایش هستم)، خودم را سخت گرفته‌ام تا لااقل من به گریه نیفتم و فقط شوخی کنم و شاد شوند و چقدر تشنه محبتند پدرها و مادرها که چشمه محبت اصلا از آنها آفریده و جوشیده است... خدا به دادمان برسد که کم نگذاریم و چشم به راهمان نمانند... 🌱 ف. حاجی وثوق @ghalamzann
پسرک زبل چهارسال بیشتر ندارد، با اینکه حرفهای بد هم می‌زند و در نگاه مادرانه اصلا مودب نیست اما عجیب دوستش دارم و دلم برایش تنگ می‌شود. بقول یکی از دوستان با آن چهره مردانه و سبیل‌هایی که در این سن دارد، یک مرد کوچک است برای خودش... هنوز کلمات را درست ادا نمی‌کند و حرف زدنش شیرین است. به مکبر شدن علاقه دارد و تا میکروفون پیدا می‌کند می‌زند زیر آواز و عجیب احساس خوش‌صدایی دارد. چند میکروفون را تابحال خراب کرده، نمی‌دانم، اما عاشق همه شیطنت‌هایش هستم. در خیابان و کوچه از دور هم که می‌بیند با صدای بلند صدایم می‌کند و مثل موش‌‌ها ریزریز می‌خندد. از بس گفته‌ام پسرم، خودش را همه جا پسر من معرفی می‌کند و خدا نکند با این انتسابش، بی‌ادبی کند! القصه در اعتکاف به دخترهای زبل گفتم که یک پسر دارم. شوخی و جدی پیگیر شدند که پسرم کیست و چگونه موجودیست، من هم از کمالاتش گفتم و صدای خوبش و خوبی‌های دیگرش و دخترهای بلا پیگیر شده بودند و دست‌بردار نبودند که ناگهان پسرک مانند تیر از کمان در رفته وارد شبستان شد و با افتخار معرفی‌اش کردم که این هم پسرم، دخترهای شیطان توی پرشان خورد و غرولند کردند که ای بابا فلان و بهمان و من همچنان از کمالات پسرک برایشان گفتم و ریسه رفتیم. گوش به گوش رسیده بود که فلانی پسر خانوم است و دخترها می‌آمدند شکایت که خانوم پسرتان به ما حرف بد زد یا لگد زد یا فلان شکایت و گلایه... و من ناچار بودم که باز توضیح دهم که حقیقتا پسرم نیست و لازم است با شیطنت‌هایش مدارا کنند! فقط وقتی دیگر کاری از دستمان برنمی‌آمد باید او را می‌فرستادم طبقه پایین تا برود چند نخود سیاه پیدا کند و بیاورد و اینگونه بود که ساعتی می‌توانستیم نفس بکشیم! پسرک با همه شیطنت‌هایی که مردم را شاکی می‌کند، همچنان برایم مهم و دوست‌داشتنی و شیرین است و شده یکی از آدم مهم‌های زندگی‌ام، خدا حفظش کند و عاقبتش خیر باشد... ف. حاجی وثوق @ghalamzann
"او نور مقدس بود که مبعوث شد..." ما نور مقدس نیستیم اما شک ندارم که همه ما مبعوث شده‌ایم، از همان لحظه که حسابمان کرد و خلقمان کرد و برایمان نقشه خلیفه‌اللهی کشید! ما مبعوث شده‌ایم، تک تک ما، با رسالت‌هایی که به قدر وسع‌مان برایمان مقدر کرده است. ما رسول‌های الهی هستیم با کوله‌باری بر دوش: 🔹برخی از ما این بار را دیده و رسالتش را دریافت کرده و برنامه راهش را چیده است. 🔸برخی شانه خالی کرده‌ایم و بار را رها کرده‌ایم و آسایش را طلب کرده‌ایم و سرمان به چشمک‌زن‌ها گرم شده است. بار برداشتن سختی دارد، سنگینی دارد، خواب و خوراکت را می‌گیرد، بالا و پایین شدن دارد، کوه و کویر و دره و دریا دارد. گرما و سرما و برف و بوران و کولاک هم دارد... اما تا شانه زیر بار داده‌ای، دستش را بالای سرت گرفته است و خودش عهده‌داری‌ات می‌کند... ما رسولان الهی هستیم اگر رسالت را ادراک کنیم و برایش راه بیفتیم، تا برانگیخته شدن ما چند صباح دیگر باقی مانده است؟!... 🌱 ف. حاجی وثوق @ghalamzann
از مهربانی پرسیده بودی، راستش را بخواهی تا جایی که می‌دانم مهربان بودن اصلا سخت نیست و نبودنش سخت است چون حضرت خالق فطرت ما آدمها را الهی آفریده و با مهربانی سرشته‌ است. برای مهربان بودن کافیست تلاش کنیم که حال دیگران را خوب‌تر کنیم و خودت بهتر میدانی که راهش برای هر کسی می‌تواند متفاوت باشد. سخت نیست، وقتی نیت میکنی، او از آن بالا دستت را می‌گیرد و راهش را نشانت می‌دهد. حال یکی را میپرسی، کار یکی را راه می‌اندازی، جایت را می‌دهی یکی بنشیند، برای یک‌نفر پیام مهربانی ارسال میکنی، رنج دوستت را به حد بضاعت برطرف میکنی، وقت حرف زدن حواست هست چیزی نگویی که کسی دلش بگیرد، به کودکان لبخند میزنی و بالاتر برایشان وقت می‌گذاری و بازی میکنی، دست پدر و مادر را هرروز می‌بوسی، به اطرافیانت میگویی که دوستشان داری، هر روز یک برنامه برای کمک به پدرومادر می‌گذاری، گاهی نان که میخری یکی دوتا برای همسایه یا همسایه‌ها می‌بری ، اگر بار سنگینی کسی دارد، دستي میرسانی، و موارد بی‌شماری که خودت بهتر بلدی و می‌دانی، و بعد از هرکدام از اینها اول خودت سرشار میشوی، حال خوب پیدا میکنی و انرژی‌ات افزون می‌شود. اصلا وقت مهربانی کردن، دعا مستجاب می‌شود. چون عالم هستی به تواضع درمی‌آید و سر خم می‌کند نزد خالقش، پس لطفا هر گاه که مهربانی کردی، برای همه ما دعا کن که مهربان باشیم... 🌱 ف. حاجی وثوق @ghalamzann
هنوز یک روز مانده برای آنکه از جام بنوشیم، هنوز یک روز مانده حتی اگر همه‌ی 29 روز گذشته را از دست داده باشیم، هنوز یک روز مانده برای آنکه از رجبیون باشیم و شبیه آنها وارد فردا شویم... امروز فرصت طلایی این ماه است، وعده داده‌اند که گفتنِ صدباره‌اش می‌شود یک روز روزه ماه رجب، و ماادراک روزه ماه رجب!... امروز 100 بار بگوییم: سُبْحانَ اللهِ الْجَلیلِ، سُبْحانَ مَنْ لا یَنْبَغِى التَّسْبیحُ اِلاَّ لَهُ، سُبْحانَ الاَْعَزِّ الاَْکْرَمِ، سُبْحانَ مَنْ لَبِسَ الْعِزَّةَ وَهُوَ لَهُ اَهْلٌ امروز فرصتِ استغفار هست، فرصتِ گفتن لااله‌الاالله و هر چیزی که از دست داده‌ایم. فرصتِ دویدن و خود را رساندن به جماعت رجبیون که بارشان را بسته‌اند و دارند وارد مرحله نورانی بعدی می‌شوند، این عالم، عالم رشد و حرکت است، حتی اگر دقایق آخر حرکت کنیم، مارا در شمار راه‌افتادگان می‌بینند و دستمان را می‌گیرند و می‌رسانند. از رحمت و رأفت ناامید نباشیم و امروزِ عزیز را دریابیم حتی با لبیک گفتن به یکی از پیشنهادات طلایی‌اش...🌱 @ghalamzann
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دیروقت بود و شب از نیمه گذشته و چندتا از دخترها نمی‌خوابیدند. تعارف زدم که قصه بگویم برایتان؟!... تعارف همان و قصه خواستن همان... هرکسی در محل خواب خودش قرار بود چشم‌هایش را ببندد و فقط گوش کند، بسته بودند یا نه... نگاه نمی‌کردم و شروع کردم برایشان قصه موزون "ده شلمرود و حسنی" را خواندن... اول فکر کردند شوخی است اما کتاب را که از کودکی حفظ بودم برایشان خواندم و آنها به جای خوابیدن، ریزریز می‌خندیدند. صدای حسنی و فلفلی و قلقلی باید فرق می‌کرد و جوجه ریزه میزه و غاز و کره الاغ و پدر حسنی...! آن نیمه‌شب شیرین، وقتی دورتادورت آدم‌بزرگها و دختران نوجوان خوابیده‌اند، قصه می‌گویی و شعر می‌خوانی و چند دختر زبل هم ریزریز می‌خندند! قصه تمام شد و خواب‌شان نمی‌آمد، کوتاه نیامدم و قصه "سلیمون بابا سلیمون" هم که باز کتابی موزون است، برایشان خواندم، آن هم از ته مانده‌های حافظه‌ای که برمی‌گشت به دوران نوجوانی‌ام... طبیعی بود که همچنان نخوابند و قصه دیگری طلب کنند. تازه فهمیدم که دو خانم بالای سرم هم سخت گوش می‌کنند و کیف‌شان کوک است! سرپیچی از قانون بیش ازین مجاز نبود، این بار شب‌بخیر گفتن کاملا جدی بود و باید خواب اتفاق می‌افتاد. اگرچه چیزی تا سحر نمانده بود و بیدار کردن نوجوانی که تازه خوابیده از کار در معدن هم سخت‌تر است! اما دخترها خیلی خوب بیدار می‌شدند و کافی بود برای آنهایی که اخمالو بودند شعر "سوسن که از خواب پا میشه... " را بخوانی تا سرحال شوند و خواب از سرشان بپرد. القصه آن سه روز و سه شب حتما یکی از بهترین زمان‌های زندگی همه ما بود که بی‌صبرانه انتظار می‌کشیم تا تکرار شود... 🌱 ف. حاجی وثوق @ghalamzann
شده تا بحال که یک جوان نخبه و رعنا مقابل چشمت روح و روانش در هم بپیچد و همه چیز را به هم بریزد و حالش دست خودش نباشد؟! میتوانی تحمل کنی روان‌پریشی مردی را که مقابل چشم مادر صبورش، داد و فریاد کند و از کنترل خارج شود و مادر هی اشک چشمش را نگه دارد و هی بی‌صدا بماند؟! حالا فکر کن که این مرد فرزند یک شهید باشد که 40 روز بعد از شهادت پدرش به دنیا آمده و سختی‌ها و رنج‌هایی که چشیده اورا به این روز انداخته باشد! آیا ما هم در شمار کسانی بوده‌ایم که سوال مضحک "چرا سهمیه برای فرزند شهید" را تابحال پرسیده باشیم؟!... @ghalamzann
روزی روزگاری یه خانوم معلم بود با یه عالمه دختر که خیلی دوستشون داشت، از همه دنیا بیشتر... یه روز که باهاشون کلاس داشت، گرفتار کاری شد، گرفتار کار یه خانواده، ازون گرفتاری‌ها که نتونست جمعشون کنه، یعنی کاری از دستش برنمیومد. باید میموند پای کار تا اتفاق بدتری نیفته، اما از اون طرف دلش می‌تپید برای اینکه بره سر کلاس و با دخترهاش حرف بزنه و اونارو ببینه، اما در نهایت چاره‌ای پیدا نکرد، کلاسشو نرفت تا اون کار دیگه رو زمین نمونه، خانوم معلم نمیتونست به بچه‌ها توضیح بده که چرا نتونسته بیاد چون همه چیزو نمیشه توضیح داد. اما بچه‌ها خیلی ازش ناراحت شدند. فکر کردند دیگه برای خانوم معلم مهم نیستند یا دوستشون نداره، قهر کردند و حرفهای قهرآلود برای خانوم فرستادند و خانوم معلم نتونست دلشونو به دست بیاره... خدا کنه هیچوقت هیچ‌کسی مثل خانوم معلم گیر نکنه و اگه گیر کرد، دخترهاش بتونند شرایطشو درک کنند و ازش ناراحت نباشند... 🌱 @ghalamzann
تو را برای خودم تجویز کرده‌ام... 🌱 @ghalamzann
اولین بار که کربلا نصیبم شد مثل همه زیارت‌اولی‌ها شوک‌زده بودم. یک حس عجیب و تکرارنشدنی که به قدر دوست‌داشتنی بودنش، حسرت داشت. به همراهانم میگفتم حیف است مردم دنیا بی‌بهره بمانند، کاش بشود همه آدمها(فارغ از دین و آیین و مرام و مسلک) یکبار بیایند و یکبار بچشند و یکبار... و این یکبار قسمت خیلی‌ها نشده است. امروز عجیب یاد رفتگان افتاده‌ام و زیارت‌های نرفته‌شان، پدربزرگ(آقا مرتضی) در بیست و چندسالگی ناگهان از دنیا می‌رود وقتی مادر سه ماهه بوده است، آن پدربزرگ دیگر هم(آقایحیی) قبل از چشیدن طعم کربلا مرحوم شده بود و آن مادربزرگ دیگر هم(فاطمه خانوم) در 20 سالگی یعنی هنگام متولدشدن پدر از دنیا رفته بود. برای ما مانده بود یک مادربزرگ که دیدیمش و درکش کردیم و عمر طولانی کرد و هنوز یکسال از رفتنش نمی‌گذرد. این مادربزرگ اما چندسال قبل از رفتنش خواست که همراهش بروم زیارت و به درخواست خودش در دهه هشتاد زندگی، با او مکه و کربلا رفتم و چه سفرهای عجیبی بودند. مادربزرگ در سن 92 سالگی و آخرین روزهای زندگی پرفراز و نشیبش، همچنان این دو سفر را بهترین خاطرات زندگی‌اش می‌دانست و با جرأت می‌گویم که تنها اتفاقاتی بودند که وقتی از آنها حرف می‌زد صورتش می‌شکفت و با هیجان تعریف می‌کرد. پدر اما... پدر نازنین هرگز زیارت نرفت و نشد که برود! القصه زیارت کربلا یک پدیده عجیب و غریب است یک فرایند منحصر بفرد که همه آدمها باید در مجاورتش قرار بگیرند، به هر شکل و بهایی که باشد. ما برای لمس گنج‌هایی که درباره آنها خبرمان کرده‌اند، وقت زیادی نداریم، حتی با اینکه معرفت زیارت و درک حقیقی نداریم، باز کربلا رفتن، لمس یک گنجینه بی‌نظیر است. بیایید به دعاهایمان اضافه کنیم: کربلا رفتنِ کربلانرفته‌ها را... 🌱 ف. حاجی وثوق @ghalamzann
تار و پود عالم امکان به هم پیوسته است... مشهدمقدس- ۶ اسفند ١۴٠١ @ghalamzann
نوجوان بودم و دنیای دیگری را تجربه میکردم، اهل روضه و منبر هم نبودم، به‌ویژه روضه‌های خانگی که تکلیف‌شان از نگاه یک نوجوان معلوم بود. علی‌ای‌حال شرایطی پیش آمد که آن روز، یعنی روز تاسوعا، با مادر در یک روضه خانگی شرکت کردم. بی‌حوصله و بی‌تفاوت گوشه‌ای نشسته بودم تا زودتر این همراهی تکلیفی تمام شود و برگردیم. آقای روحانی سید بود و رنگ سیاه عمامه‌اش در ذهنم مانده است. یادم نمی‌آید که به حرفهایش گوش کرده باشم اما روضه را که شروع کرد، ناگهان توجهم به او جلب شد. آقای روحانی که تا آن لحظه نشسته بود، بلند شد و ایستاد و ضمن عذرخواهی گفت روضه را ایستاده می‌خوانم. من مطلب چندانی درباره عمویی که می‌گفت نمی‌دانستم، تعزیه‌خوانی‌ را در کودکی دوست داشتم اما بزرگتر که شده بودم به آن هم علاقه‌ای نداشتم، گویی که تعلق کودکی بخاطر نمایشی بودن تعزیه بود و اسب‌ها و تن‌‌پوش‌هایی که بازی می‌کردند. به روضه‌اش گوش کردم و گریه‌ام گرفته بود عجیب، من داشتم گریه میکردم برای کسی که نمی‌شناختم! روضه تمام شد. از آنجا که خجالتی نبودم مقابل چشمان گردشده‌ی مادر، رفتم سراغ آقای روحانی و پرسیدم چرا روضه را ایستاده خواندید؟ گفت یک عهد قدیمی است و ماجرا دارد. پرسیدم چه ماجرایی.... نگفت و در مقابل اصرارم به همین بسنده کرد که نمی‌شود وقت گفتن از او به احترامش بلند نشد! او شرح ماجرا را نگفت اما برای منِ نوجوان همین کفایت بود که مِهر حضرت عمو معجزه‌وار در دلم بنشیند و شروع آشنایی‌ام شود... 🌱 ف. حاجی وثوق @ghalamzann
«قول می‌دم، مثل من پای کار باشم» @ghalamzann
چادرش را که آن سه روز روی سرش بوده می‌آورد که داخل تشت آب بیندازد، عطری به مشامش می‌خورد، چادر را به صورتش می‌چسباند، بوی آن پنجره نازنین، عطر زیر قبة‌ و هوای بی‌نظیر آن شارع مقدس هنوز روی چادر مانده است. بو می‌کشد و نفس تازه می‌کند، کاش می‌شد چادر را هرگز نشست و قابش کرد و نگهش داشت و هرروز بو کشید... چادر را میان آب می‌اندازد و اشک هم روی آب چکه می‌کند... 🌱 @ghalamzann