#داستان_راستان | ۱۱۲
❒ کابین خون🩸
╔═ೋ✿࿐
نزدیک بود جنگ صفین پایان یابد و به شکست نهایی سپاه شام منتهی شود که حیله عمرو بن العاص جلو شکست شامیان را گرفت و مبارزه را متوقف کرد.
👹 او پس از اینکه احساس کرد چیزی به شکست قطعی باقی نمانده است، دستور داد قرآنها را بر سر نیزهها کنند به علامت اینکه ما حاضریم کتاب خدا را میان خود و شما حاکم قرار دهیم.
همه افراد با #بصیرت، از اصحاب علی، میدانستند حیلهای بیش نیست؛ منظور متوقف کردن عملیات جنگی برای جلوگیری از شکست است؛ زیرا مکرر- قبل از آنکه کار به اینجاها بکشد- همین پیشنهاد از طرف علی شده بود و آنها قبول نکرده بودند.
اما گروهی مردم قشری و ظاهربین، بدون آنکه انضباط نظامی را رعایت کنند و منتظر دستور فرمانده کل بشوند، عملیات جنگی را متوقف کردند.
به این نیز قناعت نکرده پیش علی علیه السلام آمدند و با منتهای اصرار از آن حضرت خواستند فوراً دستور دهد عملیات جنگی در جبهه جنگ بکلی متوقف شود.
آنها معتقد بودند در این حال اگر کسی بجنگد با قرآن جنگیده است!!!
علی علیه السلام فرمود: «گول این کار را نخورید که خُدعهای بیش نیست.
دستور قرآن این است که ما به جنگ ادامه دهیم. آنها هرگز حاضر نبوده و نیستند به قرآن عمل شود. اختلاف ما و آنها بر سر عمل به قرآن است. اکنون که نزدیک است ما به نتیجه برسیم و آنها را ریشه کن کنیم دست به این نیرنگ زدهاند.»
گفتند: «پس از آنکه آنها رسما میگویند ما حاضریم قرآن را میان خود و شما حاکم قرار دهیم، برای ما جنگیدن با آنها جایز نیست.
از این پس جنگ با آنها جنگ با قرآن است.
اگر فورا دستور متارکه ندهی، در همین جا خود تو را قطعه قطعه خواهیم کرد.».
دیگر ایستادگی فایده نداشت. انشعاب سختی به وجود آمده بود. اگر علی علیه السلام در عقیده خود پافشاری میکرد قضایا به نحو بسیار بدتری به نفع دشمن و شکست خودش خاتمه مییافت. دستور داد موقتا عملیات جنگی خاتمه یابد و سربازان، جبهه جنگ را رها کنند.
😈 عمرو بن العاص و معاویه که دیدند نقشه آنها گرفت فوق العاده خوشحال شدند، و از اینکه دیدند تیرشان به هدف خورد و در میان اصحاب علی علیهالسلام #نفاق و اختلاف افتاد در پوست خود نمیگنجیدند؛ اما نه معاویه و نه عمرو بن العاص و نه هیچ سیاستمدار دیگری- هر اندازه پیش بین و دوراندیش میبود- نمیتوانست حدس بزند این جریان کوچک مبدأ تکوین یک مسلک و یک طرز تفکر بالخصوص در مسائل دینی اسلامی و تشکیل یک فرقه خطرناک براساس آن خواهد شد که حتی برای خود معاویه و خلفای مانند او بعدها مزاحمتهای سخت ایجاد خواهد کرد.
چنین مسلک و روش و طرز تفکری به وجود آمد و چنان فرقهای تشکیل شد:
یاغیان لشکر علی که به نام «خوارج» نامیده شدند در آن روز تاریخی در منتهای استبداد و خودسری جلو ادامه جنگ را گرفتند و به قرار حکمیت تسلیم شدند. قرار شد دو طرف از جانب خود نماینده معین کنند و نمایندگان بنشینند و بر مبنای قرآن حکمیت کنند.
از طرف معاویه، عمرو بن العاص معین شد.
علی علیهالسلام خواست عبد الله بن عباس را که حریف عمرو بن العاص بود معین کند.
در اینجا نیز خوارج دخالت کردند و به بهانه اینکه داور باید بیطرف باشد و عبد الله بن عباس طرفدار و خویشاوند علی است، مانع شدند و خودشان مرد نالایقی را نامزد کردند.
حکمیت بدون آنکه توافق واقعی صورت گرفته باشد، با خُدعه دیگری که عمرو بن العاص به کار برد بینتیجه خاتمه یافت.
جریان حکمیت آن قدر شکل مسخره به خود گرفت و جنبه جدی خود را از دست داد که کوچکترین اثر اجتماعی بر آن، حتی برای معاویه وعمرو بن العاص، مترتب نشد.
سود کلی که معاویه و عمرو از این جریان بردند همان بود که مبارزه را متوقف کردند و در میان یاران علی اختلاف انداختند و ضمناً فرصت کافی برای تجدید قوا و فعالیتهای دیگر برایشان پیدا شد.
از آن طرف همینکه بر خوارج روشن شد که تمام مقدمات گذشته، قرآن بر نیزه کردن و پیشنهاد حکمیت، همه نیرنگ و خدعه بوده است، فهمیدند اشتباه کردهاند؛ اما اشتباه خود را به این صورت تقریر کردند که اساساً بشر حق حکومت و حکمیت ندارد، حکومت حق خداست و داور کتاب خدا.
آنها میخواستند اشتباه گذشته خود را جبران کنند؛ اما از راهی رفتند که دچار اشتباهی بسیار خطرناکتر شدند.
اشتباه اول آنها صرفاً یک اشتباه نظامی و سیاسی بود.
←اشتباه نظامی هر اندازه بزرگ باشد مربوط است به زمان و مکان محدود و قابل جبران است.
اما اشتباه دوم آنها یک اشتباه فکری و ابداع یک فلسفه غلط در مسائل اجتماعی اسلام بود که اساس اسلام را تهدید میکرد و قابل جبران نبود.
خوارج شعاری بر اساس این طرز تفکر به وجود آوردند و آن اینکه: «لا حکم الا للَّه» یعنی جز خدا کسی حق ندارد در میان مردم حکم کند.
علی علیه السلام میفرمود: «این سخن درستی است که برای مقصود نادرستی به کار میرود. حکم یعنی قانون. قانونگذاری البته حق خداست، و حق کسی است که خدا به او اجازه داده است؛ اما مقصود خوارج از این جمله این است که حکومت مخصوص خداست، در صورتی که جامعه بشری به هر حال نیازمند به مدیر و گرداننده و اجراکننده قانون است.»[¹]
خوارج بعدها ناچار شدند تا حدودی معتقدات خود را تعدیل کنند.
خوارج از این نظر که حکمیت غیرخدا گناه بوده است و آنها مرتکب گناه شدهاند توبه کردند، و چون علی علیه السلام هم در نهایت امر تسلیم حکمیت شده بود از او تقاضا کردند که تو هم توبه کن. علی علیهالسلام فرمود متارکه جنگ و ارجاع به حکمیت اشتباه بود، مسؤول اشتباه هم که شما بودید نه من؛ اما اینکه حکمیت مطلقا اشتباه است و جایز نیست مورد قبول من نیست.
خوارج دنباله فکر و عقیده خود را گرفتند و علی علیه السلام را به عنوان اینکه حکمیت را جایز میداند تکفیر کردند.
کم کم برای عقیده مذهبی خود شاخ و برگهایی درست کردند و به صورت یک فرقه مذهبی- که با سایر مسلمین در بسیاری از مسائل اختلاف نظر داشتند- در آمدند.
صفت بارز مسلک آنها خشونت و قشری بودن بود. در باب #امر_به_معروف گفتند هیچ شرط و قیدی ندارد و باید بی محابا و بیباکانه مبارزه کرد.
تا وقتی که خوارج تنها به اظهار عقیده قناعت کرده بودند علی علیه السلام متعرض آنها نشد، حتی به تکفیر خود از طرف آنها اهمیت نداد، و حقوق آنها را از بیت المال قطع نکرد و با منتهای جوانمردی به آنها آزادی در اظهار عقیده و بحث و گفتگو داد؛ اما از آن وقت که به عنوان امر به معروف و نهی از منکر رسما شورش کردند دستور سرکوبی آنها را داد.
در نهروان میان آنها و علی علیه السلام جنگ شد و علی شکست سختی به آنها داد.
مبارزه با خوارج از آن نظر که مردمی معتقد و مؤمن بودند بسیار کار مشکلی بود.
آنها مردمی بودند که به اعتراف دوست و دشمن؛
دروغ نمیگفتند،
صراحت لهجه عجیبی داشتند،
عبادت میکردند،
آثار سجده در پیشانی بسیاری از آنها نمایان بود،
بسیار قرآن تلاوت میکردند،
شب زندهدار بودند؛
اما بسیار جاهل و سبک مغز بودند، اسلام را به صورتی بسیار خشک و جامد و بیروح میشناختند و معرفی میکردند.
کمتر کسی میتوانست خود را برای جنگ و ریختن خون چنین مردمی آماده کند.
اگر شخصیت بارز و فوق العاده علی علیهالسلام نبود، سربازان به جنگ اینها نمیرفتند.
علی علیه السلام مبارزه با خوارج را یکی از افتخارات بزرگ منحصر به فرد خود میداند، میگوید: «این من بودم که چشم فتنه را از کاسه سر درآوردم، غیر از من احدی جرئت چنین کاری نداشت.»[²] راستی همینطور بود، تنها علی بود که به ظاهر آراسته و جنبه قدس مآبی آنها اهمیت نمیداد و آنها را، با همه جنبههای زاهدمنشی و عابدمآبی، خطرناکترین دشمن دین میدانست.
علی علیهالسلام میدانست که اگر این فلسفه و این طرزتفکر- که طبعاً در میان عوام الناس طرفداران زیاد پیدا میکند در عالم اسلام ریشه بگیرد، دنیای اسلام دچار چنان جُمود و قِشریگری خواهد شد که این درخت را از ریشه خشک خواهد کرد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . «أنا فقأت عین الفتنة و لم یکن لیجترئ علیها غیری بعد ان ماج غیهبها و اشتد کلبها» - : نهج البلاغه، خطبه 91
[۲] . «کلمة حق یراد بها الباطل. نعم انه لا حکم الا للَّه و لکن هؤلاء یقولون لا امرة الّا للَّه و انه لابد للناس من امیر بر او فاجر یعمل فی امرته المؤمن و یستمتع فیها الکافر و یبلغ الله فیه الاجل و یجمع به الفیئ و یقاتل به العدو و تأمن به السبل و یؤخذ به للضعیف من القوی حتی یستریح بر و یستراح من فاجر» - : #نهج_البلاغه، خطبه 40
مبارزه با خوارج از نظر علی علیه السلام مبارزه با یک عده چندهزار نفری نبود، مبارزه با جمود فکری و استنباطهای جاهلانه و یک فلسفه غلط در زمینه مسائل اجتماعی اسلام بود. چه کسی غیر از علی علیهالسلام قادر بود در چنین جبههای وارد مبارزه شود؟
جنگ نهروان ضربت سختی بر خوارج وارد کرد که دیگر نتوانستند آنطور که انتظار میرفت جایی برای خود در عالم اسلام باز کنند. مبارزه علی علیهالسلام با آنها بهترین سندی بود برای خلفای بعدی که جهاد با اینها را مشروع و لازم جلوه دهند؛ اما باقیمانده خوارج دست از فعالیت برنداشتند:
سه نفر از اینان، در مکه، دور هم جمع شدند و به خیال خود به بررسی اوضاع عالم اسلام پرداختند؛ چنین نتیجه گرفتند که تمام بدبختیها و بیچارگیهای عالم اسلام زیر سر سه نفر است: علی، معاویه و عمرو بن العاص.
علی علیهالسلام همان کسی بود که اینها ابتدا سرباز او بودند.
معاویه و عمرو بن العاص هم همانهایی بودند که حیله سیاسی و خدعه نظامیشان موجب تشکیل چنین فرقه خطرناک و بیباکی شده بود.
این سه نفر- که یکی عبد الرحمن بن ملجم بود و دیگری برک بن عبدالله نام داشت و سومی عمرو بن بکر تمیمی- در کعبه 🕋 با هم پیمان بستند و هم قسم شدند که آن سه نفر را که در رأس مسلمین قرار دارند در یک شب یعنی در شب نوزدهم رمضان (یا هفدهم رمضان) بکشند.
عبد الرحمن نامزد قتل علی علیهالسلام و برک مأمور قتل معاویه و عمرو بن بکر متعهد کشتن عمرو بن العاص شد.
با این پیمان و تصمیم از یکدیگر جدا شدند و هر کدام به طرف حوزه مأموریت خود حرکت کردند.
عبد الرحمن به طرف کوفه، مقر خلافت علی علیهالسلام راه افتاد.
برک به طرف شام، مرکز حکومت معاویه رفت و عمرو بن بکر به جانب مصر، محل فرماندهی عمرو بن العاص روان شد.
دو نفر از اینها، یعنی برک بن عبد الله و عمرو بن بکر، کار مهمی از پیش نبردند؛ زیرا برک که مأمور کشتن معاویه بود تنها توانست در آن شب معهود ضربتی از پشت سر بر سرین معاویه وارد کند که آن ضربت با معالجه پزشک بهبود یافت.
عمرو بن بکر نیز که قرار بود عمرو بن العاص را به قتل برساند، شخصاً عمرو بن العاص را نمیشناخت.
اتفاقا در آن شب عمرو بیمار بود و به مسجد نیامد، شخص دیگری را به نام «خارجة بن حذافه» از طرف خود نایب فرستاد. عمرو بن بکر به خیال اینکه عمروعاص همین است او را زد و کشت. بعد معلوم شد که کَس دیگری را کشته است.
تنها کسی که منظور خود را عملی کرد عبد الرحمن بن ملجم مرادی بود. (علیه اللعنة و العذاب)
عبد الرحمن وارد کوفه شد.
عقیده و نیت خود را به احدی اظهار نکرد.
مکرر در تصمیم و رأی خود دچار تزلزل و تردید گردید و مکرر از تصمیم خود منصرف شد؛ زیرا شخصیت علی طوری نبود که طرف، هر اندازه شقی و قسیّ باشد، به آسانی بتواند خود را برای کشتن او حاضر کند؛ اما تصادفات که در شام و مصر به نجات معاویه و عمرو بن العاص کمک کرد در عراقطور دیگر پیش آمد و یک تصادف سبب شد که عبد الرحمن را در تصمیم خود جدّی کند.
اگر این تصادف پیش نمیآمد عبد الرحمن از تصمیم خطرناک خویش بکلی منصرف شده بود؛
پای عشق یک زن به میان آمد.
یکی از روزها عبد الرحمن به ملاقات یکی از هم مسلکان خود از خوارج رفت.
در آنجا با قطام- که دختر یکی از خوارج بود و پدرش در نهروان کشته شده بود- آشنا شد.
قطام بسیار زیبا و دلربا بود.
عبد الرحمن در نظر اول شیفته او شد و با دیدن قطام پیمان مکه را از یاد برد.
تصمیم گرفت بقیه عمر را با قطام به خوشی به سر برد و افکار خود را بکلی فراموش کند. عبد الرحمن از قطام تقاضای ازدواج کرد.
قطام تقاضای او را پذیرفت؛ اما وقتی که قرار شد کابین خود را تعیین کند ضمن قلمهایی که شمرد چیزی را نام برد که دود 🤯 از کله عبد الرحمن برخاست؛
قطام گفت: «کابین من عبارت است از سه هزار درهم و یک غلام و یک کنیز و خون علی بن ابی طالب!!!»[¹]
عبد الرحمن گفت: «پول و غلام و کنیز هرچه بخواهی حاضر میکنم، اما کشتن علی کار آسانی نیست. مگر ما نمیخواهیم با هم زندگی کنیم؟
چگونه بر علی دست یابم و او را بکشم و بعد هم خودم جان به سلامت بیرون ببرم؟!»
قطام گفت: «مهر من همین است که گفتم.
علی را در میدان جنگ نمیتوان کشت؛ اما در حال عبادت میتوان غافلگیر کرد.
اگر جان به سلامت بردی یک عمر با هم به خوشی و کامرانی به سر خواهیم برد، و اگر کشته شدی اجر و پاداشی که نزد خدا داری بهتر و بالاتر است. بعلاوه من میتوانم افراد دیگری را با تو همدست کنم که تنها نباشی.».
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . این موضوع که زنی خون کسی را کابین خویش معین کند، آنهم خون علی علیهالسلام، آن قدر حیرتانگیز و شگفتآور بود که موضوع بحث شعرا واقع شد و یکی از ...
عبد الرحمن که سخت در دام 🕸 عشق قطام گرفتار بود و این عشق سرکش دوباره او را به همان مسیر سوق میداد که کینه توزیها و انتقام جوییهای قبلی او را به آنجا کشیده بود، برای اولین بار راز خود را آشکار کرد، به او گفت: «حقیقت این است که من از این شهر فراری بودم و اکنون نیآمدهام مگر برای کشتن علی بن ابی طالب.»
قطام از این سخن بسیار خوشحال شد. مرد دیگری به نام «وردان» را دید و او را برای همراهی عبد الرحمن آماده کرد.
خود عبد الرحمن نیز روزی به یکی از دوستان و همفکران مورد اعتماد خود به نام «شبیب بن بجرة» برخورد و به او گفت:
«آیا حاضری در کاری شرکت کنی که هم شرف دنیاست و هم شرف آخرت؟»
چه کاری؟
کشتن علی بن ابی طالب.
خدا مرگت بدهد، چه میگویی؟ کشتن علی؟
مردی که این همه سابقه در اسلام دارد؟
بلی! مگر نه این است که او به واسطه تسلیم به حکمیت کافر شد؟ سوابق اسلامیاش هرچه باشد، باشد.
بعلاوه او در نهروان برادران نمازگزار و عابد و زاهد ما را کشت و ما شرعا میتوانیم به عنوان قصاص او را به قتل برسانیم.
چگونه میتوان بر علی دست یافت؟
آسان است، در مسجد کمین میکنیم، همینکه برای نماز صبح آمد با شمشیرهایی که زیر لباس داریم حمله میکنیم و کارش را میسازیم.
عبد الرحمن آنقدر گفت تا شبیب را با خود همدست کرد؛ آنگاه شبیب را با خود به مسجد کوفه نزد قطام برد و او را به قطام معرفی کرد. قطام در آن وقت در مسجد کوفه چادر زده معتکف شده بود. قطام گفت: «بسیار خوب، وردان هم با شما همراه است، هر شبی که تصمیم گرفتید، اول بیایید نزد من.»
عبد الرحمن تا شب جمعه نوزدهم (یا هفدهم) رمضان که با هم پیمانهای خود در مکه قرار گذاشته بود صبر کرد.
در آن شب به همراه شبیب نزد قطام رفت و قطام با دست خود پارچهای از حریر روی سینه آنها بست.
وردان هم حاضر شد و سه نفری نزدیک آن در که معمولا علی علیهالسلام از آن در وارد مسجد میشد نشستند و مانند دیگران در آن شب- که شب احیاء و عبادت بود- به عبادت و نماز مشغول شدند.
این سه نفر که طوفانی در دل داشتند، برای اینکه امر را بر دیگران مشتبه کنند، آنقدر قیام و قعود و رکوع و سجود کردند و کمترین آثار خستگی از خود نشان ندادند که باعث تعجب 😳 بینندگان شده بود.
از آن طرف علی علیه السلام در این ماه رمضان برای خود برنامه مخصوصی تنظیم کرده بود:
هر شب غذای افطار را در خانه یکی از پسران یا دخترانش میخورد. هیچ شب غذایش از سه لقمه تجاوز نمیکرد. فرزندانش اصرار میکردند بیشتر غذا بخورد، میگفت: «دوست دارم هنگامی که به ملاقات خدا میروم شکمم گرسنه باشد.»
مکرر میگفت: «طبق علائمی که پیغمبر به من خبر داده است، نزدیک است که ریش سپیدم با خون سرم رنگین گردد.».
در آن شب علی مهمان دخترش امکلثوم (علیهاالسلام) بود. بیش از هر شب دیگر آثار هیجان و انتظار در او هویدا بود. همینکه دیگران به بستر رفتند او به مصلای خود رفت و مشغول عبادت شد.
نزدیکی های طلوع صبح، فرزندش حسن (علیهالسلام) نزد پدر آمد. علی علیه السلام به فرزند عزیزش گفت: «فرزندم! من امشب هیچ نخوابیدم و اهل خانه را نیز بیدار کردم؛ زیرا امشب #شب_جمعه است و مصادف است با شب بدر (یا شب قدر)؛ اما یک مرتبه در حالی که نشسته بودم مختصر خوابی به چشمم آمد، پیغمبر در عالم رؤیا بر من ظاهر شد، گفتم: «یا رسول الله از دست امت تو بسیار رنج کشیدم.»
پیغمبر فرمود: «درباره آنها نفرین کن.» نفرین کردم.
نفرین من این بود: «خدایا مرا از میان اینان زودتر ببر و با بهتر از اینها محشور کن. برای اینان کسی بفرست که شایسته او هستند، کسی که از من برای آنها بدتر باشد.»
در همین وقت مؤذن مسجد آمد و اعلام کرد: وقت نزدیک شده است. علی علیهالسلام به طرف مسجد حرکت کرد. در خانه علی چند مرغابی 🦆 بود که متعلق به کودکان بود.
مرغابیان در آن وقت صدا کردند. یکی از اهل خانه خواست آنها را خاموش کند، علی فرمود: «کارشان نداشته باش، آواز عزا میخوانند.»
از آن سو عبد الرحمن و رفقایش با بیصبری ورود علی را انتظار میکشیدند.
از راز آنها جز قطام و اشعث بن قیس- که مردی پست فطرت بود و روش عدالت علی علیهالسلام را نمیپسندید و با معاویه سروسرّی داشت- کسی دیگر آگاه نبود. یک حادثه کوچک نزدیک بود نقشه را فاش کند؛ اما یک تصادف جلو آن را گرفت.
اشعث خود را به عبد الرحمن رساند و گفت: «چیزی نمانده هوا روشن شود. اگر هوا روشن شود رسوا خواهی شد، در منظور خود تعجیل کن.»
حجربن عدی، از یاران مخلص و صمیمی علی، ملتفت خطاب رمزی اشعث به عبد الرحمن شد، حدس زد نقشه شومی در کار است. حجر تازه از سفر مراجعت کرده بود، اسبش جلو در مسجد بود، ظاهرا از مأموریتی بازگشته بود و میخواست گزارشی تقدیم امیرالمؤمنین علی علیه السلام بکند.
حجر پس از شنیدن آن جمله از اشعث، ناسزایی به او گفت و به عجله از مسجد بیرون آمد که خود را به علی علیهالسلام برساند و جلو خطر را بگیرد؛ اما در همان وقت که
حجر به طرف منزل علی (علیهالسلام) رفت، علی (علیهالسلام) از راه دیگر به مسجد آمده بود.
اینکه مکرر از طرف فرزندان علی و یارانش تقاضا شده بود که اجازه دهد تا برایش گارد محافظ تشکیل دهند؛ اما امام اجازه نداده بود. او تنها میآمد و تنها میرفت.
در همان شب نیز این تقاضا تجدید شد، باز هم مورد قبول واقع نشد.
علی وارد مسجد شد و فریاد کرد: «ایهاالناس! نماز، نماز!» در همین وقت دو برق شمشیر که به فاصله کمی در تاریکی درخشید و فریاد «الحکم للَّه یا علی لا لک» همه را تکان داد.
شمشیر اول را شبیب زد، اما به دیوار خورد و کارگر نشد.
شمشیر دوم را عبد الرحمن فرود آورد و به فرق سر علی وارد شد.
از آن طرف حجر با شتاب به طرف مسجد برگشت؛ اما وقتی رسید که فریاد مردم بلند بود:
«امیرالمؤمنین شهید شد، امیرالمؤمنین شهید شد.».
سخنی که از علی پس از ضربت خوردن بلافاصله شنیده شد یکی این بود که گفت: «قسم به پروردگار کعبه رستگار شدم.»[¹] دیگر اینکه گفت: «این مرد در نرود.»[²]
عبد الرحمن و شبیب و وردان هر سه فرار کردند.
وردان چون جلو نیامده بود شناخته نشد.
شبیب همچنان که فرار میکرد به دست یکی از اصحاب علی گرفتار شد. او شمشیر شبیب را گرفت و روی سینهاش نشست که او را بکشد. ولی چون دسته دسته مردم میرسیدند، ترسید نشناخته او را به جای شبیب بکشند، از این جهت از روی سینهاش برخاست و شبیب فرار کرد و به خانه خود رفت.
در خانه، پسر عمویش رسید و چون فهمید شبیب در قتل علی شرکت داشته، فوراً رفت و شمشیر 🗡 خود را برداشت و آمد به خانه شبیب و او را کشت.
عبد الرحمن را مردم گرفتند و دست بسته به طرف
مسجد آوردند.
😠😡 آنچنان غیظ و خشمی در مردم پدید آمده بود که میخواستند هر لحظه با دندانهای خود گوشتهای بدن او را قطعه قطعه کنند.
علی علیهالسلام فرمود: «عبد الرحمن را پیش من بیاورید!» وقتی او را آوردند به او فرمود:
«آیا من به تو نیکیها نکردم؟!».
چرا.
پس چرا این کار را کردی؟
به هر حال، این شمشیر را چهل صباح مرتب با زهر آب دادم و از خدا خواستم بدترین خلق خدا با این شمشیر کشته شود.
این دعای تو مستجاب است؛ زیرا عن قریب خودت با همین شمشیر کشته خواهی شد.
آنگاه علی به خویشاوندان و نزدیکانش که دور بسترش بودند رو کرد و فرمود:
«فرزندان عبدالمطّلب! مبادا در میان مردم بیفتید و قتل مرا بهانه قرار دهید و افرادی را به عنوان شریک جرم یا عنوان دیگر متهم سازید و خونریزی کنید!»
به فرزندش حسن (علیهالسلام) فرمود:
«فرزندم! من اگر زنده ماندم، خودم میدانم با این مرد چه کنم. و اگر مُردم، شما بیش از یک ضربت به او نزنید؛ زیرا او فقط یک ضربت به من زده است. مبادا او را مُثله کنید. گوش یا بینی یا زبان او را نبرید؛ زیرا پیغمبر فرمود: «از مثله بپرهیزید ولو درباره سگ گزنده». با اسیرتان (یعنی ابن ملجم) مدارا کنید. مواظب غذا و آسایش او باشید!».
به دستور امام حسن علیه السلام، اثیر بن عمرو، طبیب و متخصص معروف را حاضر کردند.
او معاینهای به عمل آورد و گفت: «شمشیر مسموم بوده و به مغز آسیب رسیده، معالجه فایده ندارد.».
از آن ساعت که علی علیهالسلام ضربت خورد تا آن ساعت که جان به جان آفرین تسلیم کرد، کمتر از چهل و هشت سال طول کشید، اما علی این فرصت را از دست نداد، دقیقهای از پند و نصیحت و راهنمایی خودداری نکرد؛ وصیتی در بیست ماده به این شرح تقریر کرد و نوشته شد:
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . فزت و رب الکعبه.
[۲] . لا یفوتنکم الرجل.
«بسم الله الرحمن الرحیم.
این آن چیزی است که علی پسر ابوطالب وصیت میکند.
علی به وحدانیت و یگانگی خدا گواهی میدهد، و اقرار میکند که محمد بنده و پیغمبر خداست؛
خدا او را فرستاده تا دین خود را بر دینهای دیگر غالب گرداند.
همانا نماز و عبادت و حیات و ممات من از آن خدا و برای خداست.
شریکی برای او نیست.
من به این امر شدهام و از تسلیم شدگان خدایم.
«فرزندم حسن! تو و همه فرزندان و اهل بیتم و هرکَس را که این نوشته من به او برسد، به امور ذیل توصیه و سفارش میکنم:
۱- تقوای الهی را هرگز از یاد نبرید، کوشش کنید تا دم مرگ بر دین خدا باقی بمانید.
۲- همه با هم به ریسمان خدا چنگ بزنید، و بر مبنای ایمان و خدا شناسی متفق و متحد باشید، و از تفرقه بپرهیزید.
پیغمبر فرمود: اصلاح میان مردم از نماز و روزه دائم افضل است و چیزی که دین را محو میکند فساد و اختلاف است.
ارحام و خویشاوندان را از یاد نبرید، #صله_رحم کنید که صله رحم حساب انسان را نزد خدا آسان میکند.
۳- خدا را! خدا را! درباره یتیمان، مبادا گرسنه و بیسرپرست بمانند.
۴- خدارا! خدا را! درباره همسایگان. پیغمبر آنقدر سفارش همسایگان را کرد که ما گمان کردیم میخواهد آنها را در ارث شریک کند.
۵- خدا را! خدا را! درباره قرآن. مبادا دیگران در عمل به #قرآن بر شما پیشی گیرند.
۶- خدا را! خدا را! درباره نماز. نماز پایه دین شماست.
۷- خدا را! خدا را! درباره کعبه 🕋 خانه خدا. مبادا حج تعطیل شود که اگر حج متروک بماند مهلت داده نخواهید شد و دیگران شما را طعمه خود خواهند کرد.
۸- خدا را! خدا را! درباره جهاد در راه خدا. از مال و جان خود در این راه مضایقه نکنید.
۹- خدا را! خدا را! درباره زکات. زکات آتش خشم الهی را خاموش میکند.
۱۰- خدا را! خدا را! درباره ذریه پیغمبرتان، مبادا مورد ستم قرار بگیرند.
۱۱- خدا را! خدا را! درباره صحابه و یاران پیغمبر. رسول خدا (صلیالله علیه وآله وسلم) درباره آنها سفارش کرده است.
۱۲- خدا را! خدا را! درباره فقرا و تهیدستان. آنها را در زندگی شریک خود سازید.
۱۳- خدا را! خدا را! درباره بردگان، که آخرین سفارش پیغمبر درباره اینها بود.
۱۴- کاری که رضای خدا در آن است در انجام آن بکوشید و به سخن مردم ترتیب اثر ندهید.
۱۵- با مردم به خوشی و نیکی رفتار کنید، چنانکه قرآن دستور داده است.
۱۶- #امر_به_معروف و نهی از منکر را ترک نکنید. نتیجه ترک آن این است که بدان و ناپاکان بر شما مسلّط خواهند شد و به شما ستم خواهند کرد، آنگاه هرچه نیکان شما دعا کنند دعای آنها مستجاب نخواهد شد.
۱۷- بر شما باد که بر روابط دوستانه میان خود بیفزایید، به یکدیگر نیکی کنید، از کناره گیری از یکدیگر و قطع ارتباط و تفرقه و تشتت بپرهیزید.
۱۸- کارهای خیر را به مدد یکدیگر و اجتماعا انجام دهید، و از همکاری در مورد گناهان و چیزهایی که موجب کدورت و دشمنی میشود بپرهیزید.
۱۹- از خدا بترسید که کیفر خدا شدید است.
۲۰- «خداوند همه شما را در کَنَف حمایت خود محفوظ بدارد، و به امت پیغمبر توفیق دهد که احترام شما و احترام پیغمبر خود را حفظ کنند. همه شما را به خدا میسپارم.
سلام و درود حق بر همه شما.».
پس از این وصیت، دیگر سخنی جز «لاالهالاالله» از علی علیهالسلام شنیده نشد تا جان به جان آفرین تسلیم کرد[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . مقاتل الطالبیین، ص 28- 44
←کامل ابن اثیر، ج 3/ ص 194- 197
←مروج الذهب مسعودی، ج 2/ ص 40- 44
←اسدالغابة، جلد 4
←و بحار، جلد 9، چاپ تبریز
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۱۱۳
❒ پسرانت چه شدند؟
╔═ೋ✿࿐
پس از شهادت علی علیه السلام و تسلط مطلق معاویة بن ابی سفیان بر خلافت اسلامی، خواه و ناخواه برخوردهایی میان او و یاران صمیمی علی علیه السلام واقع میشد.
همه کوشش معاویه این بود تا از آنها اعتراف بگیرد که از دوستی و پیروی علی سودی که نبردهاند سهل است، همه چیز خود را در این راه نیز باختهاند.
سعی داشت یک اظهار ندامت و پشیمانی از یکی از آنها با گوش خود بشنود؛ اما این آرزوی معاویه هرگز عملی نشد.
پیروان علی علیهالسلام بعد از شهادت آن حضرت، بیشتر واقف به عظمت و شخصیت او شدند. از این رو بیش از آنکه در حال حیاتش فداکاری میکردند، برای دوستی او و برای راه و روش او و زنده نگه داشتن مکتب او جرئت و جسارت و صراحت به خرج میدادند. گاهی کار به جایی میکشید که نتیجه اقدام معاویه معکوس میشد و خودش و نزدیکانش تحت تأثیر احساسات و عقاید پیروان مکتب علی علیهالسلام قرار میگرفتند.
یکی از پیروان مخلص و فداکار و با #بصیرت علی علیهالسلام، عدی پسر حاتم بود.
عدی در رأس قبیله بزرگ «طی» قرار داشت.
او چندین پسر داشت.
خودش و پسرانش و قبیلهاش سرباز فداکار علی بودند. سه نفر از پسرانش به نام «طرفه» و «طریف» و «طارف» در صفین در رکاب علی علیهالسلام شهید شدند.
پس از سالها که از جریان صفین گذشت و علی علیه السلام به شهادت رسید و معاویه خلیفه شد، تصادفات روزگار عدی بن حاتم را با معاویه مواجه کرد.
معاویه برای آنکه خاطره تلخی برای عدی تجدید کند و از او اقرار و اعتراف بگیرد که از پیروی علی علیهالسلام چه زیان بزرگی دیده است، به او گفت:
«این الطرفات؟ پسرانت «طرفه» و «طریف» و«طارف» چه شدند؟
در صفین پیشاپیش علی بن ابی طالب شهید شدند.
علی انصاف را درباره تو رعایت نکرد.
چرا؟
چون پسران تو را جلو انداخت و به کشتن داد و پسران خودش را در پشت جبهه محفوظ نگاه داشت.
من انصاف را درباره علی رعایت نکردم.
چرا؟
برای اینکه او کشته شد و من زنده ماندهام. میبایست جان خود را در زمان حیات او فدایش میکردم.
معاویه دید منظورش عملی نشد. از طرفی خیلی مایل بود اوصاف و حالات علی علیهالسلام را از کسانی که مدتها با او از نزدیک به سر بردهاند و شب و روز با او بودهاند بشنود. از عدی خواهش کرد اوصاف علی را همچنانکه از نزدیک دیده است برایش بیان کند.
عدی گفت: «معذورم بدار.».
حتما باید برایم تعریف کنی.
به خدا قسم علی بسیار دوراندیش و نیرومند بود.
به عدالت سخن میگفت و با قاطعیت فیصله میداد.
علم و #حکمت از اطرافش میجوشید.
از زرق و برق دنیا متنفر و با شب و تنهایی شب مأنوس بود.
زیاد اشک میریخت و بسیار فکر میکرد.
در خلوتها از نفس خود حساب میکشید و برگذشته دست ندامت میسود.
لباس کوتاه و زندگی فقیرانه را میپسندید.
در میان ما که بود مانند یکی از ما بود.
اگر چیزی از او میخواستیم میپذیرفت و اگر به حضورش میرفتیم ما را نزدیک خود میبرد و از ما فاصله نمیگرفت.
با این همه آنقدر با هیبت بود که در حضورش جرئت تکلم نداشتیم، و آنقدر عظمت داشت که نمیتوانستیم به او خیره شویم. وقتی که لبخند میزد دندانهایش مانند یک رشته مروارید آشکار میشد.
اهل دیانت و تقوا را احترام میکرد و نسبت به بینوایان مهر میورزید.
نه نیرومند از او بیم ستم داشت و نه ناتوان از عدالتش نومید بود.
به خدا سوگند یک شب به چشم خود دیدم در محراب عبادت ایستاده بود، در وقتی که تاریکی شب همه جا را فرا گرفته بود، اشکهایش بر چهره و ریشش میغلتید، مانند مارگزیده به خود میپیچید و مانند مصیبت دیده میگریست.
مثل این است که الآن آوازش را میشنوم.
او خطاب به دنیا میگفت: «ای دنیا متعرض من شدهای و به من رو آوردهای؟
برو دیگری را بفریب (یا هرگز فرصتی اینچنین تو را نرسد)، تو را سه طلاقه کردهام و رجوعی در کار نیست، خوشی تو ناچیز و اهمیتت اندک است.
آه آه از توشه اندک و سفر دور و مونس کم.
سخن عدی که به اینجا رسید، اشک معاویه بیاختیار فروریخت.
با آستین خویش اشکهای خود را خشک کرد و گفت:
«خدا رحمت کند ابوالحسن را، همینطور بود که گفتی.
اکنون بگو ببینم حالت تو در فراق او چگونه است؟»
شبیه حالت مادری که عزیزش را در دامنش سر بریده باشند.
آیا هیچ فراموشش میکنی؟
آیا روزگار میگذارد فراموشش کنم؟ [¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . الکنی والالقاب، ج 2/ ص 105، نقل از کتاب المحاسن والمساوی ابراهیم بن محمد بیهقی از اعلام قرن سوم هجری
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
هدایت شده از مباحث
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ چرا #سلبریتی ها دارند جامعه را به انحراف می کشند ...
🎙 علی اکبر #رائفی_پور
#بصیرت
╭────๛- - - - - ┅╮
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۱۱۴
❒ پند آموزگار
╔═ೋ✿࿐
👿 معاویه، پسر ابوسفیان، پس از آنکه در سال 41 هجری بر تخت سلطنت نشست، تصمیم گرفت با سلاح #تبلیغ و ایجاد شعارهای مخالف، علی علیه السلام را به صورت منفورترین مرد عالم اسلام درآورد.
انواع وسائل تبلیغی را در این راه به کار انداخت:
❌ از یک طرف با شمشیر 🗡 و سرنیزه جلو نشر فضائل علی علیهالسلام را گرفت و به احدی فرصت نداد لب به ذکر حدیث یا حکایتی در مدح علی بن ابی طالب بگشاید؛
💰 از طرف دیگر برخی دنیاطلبان را با پولهای 💸 گزاف مزدور کرد تا احادیثی از پیغمبر علیه علی علیه السلام جعل کنند.
اما اینها برای منظور معاویه کافی نبود.
او گفته بود که من باید کاری کنم که کودکان با کینه علی بزرگ شوند و پیران با احساسات ضدعلی بمیرند.
آخرین فکری که به نظرش رسید این بود که در سراسر مملکت پهناور اسلامی لعن و دشنام علی علیهالسلام را به شکل یک شعار عمومی و مذهبی درآورد.
دستور داد همه جا روی منابر در روزهای جمعه لعن علی را ضمیمه خطبه کنند.
این کار رایج و عملی شد.
پس از معاویه نیز سایر خلفای اموی- برای اینکه علویین را تا حد نهایی تحقیر و آرزوی خلافت اسلامی را از دل آنها برای همیشه بیرون کنند- این فکر را دنبال کردند.
نسلهایی که از آن تاریخ به بعد به وجود میآمدند با این شعار مأنوس بودند و خود به خود آن را تکرار میکردند.
و این کار در اذهان مردم بیچاره ساده لوح اثر بخشیده بود، تا آنجا که یک روز مردی به عنوان شکایت جلو حَجّاج را گرفت و گفت: «فامیلم مرا از خود راندهاند و نام مرا «علی» گذاشتهاند، از تو تقاضای کمک و تغییرنام دارم.» حجاج نام او را عوض کرد و گفت: «به حکم اینکه وسیله خوبی (تنفر از علی) برای کمک خواهی انتخاب کردهای، فلان پُست را به عهده تو وامی گذارم، برو و آن را تحویل بگیر.»
تبلیغات و شعارها کار خود را کرده بود؛ اما کی میدانست یک جریان کوچک، آثار تبلیغاتی را که متجاوز از نیم قرن روی آن کار شده بود از بین خواهد برد و حقیقت از پشت این همه پردههای ضخیم آشکار خواهد شد.
عمربن عبد العزیز، که خود از بنی امیه بود، در ایام کودکی یک روز با سایر کودکان همسال خود مشغول بازی بود و طبق معمول تکیه کلام و وِرد زبان اطفال همبازی لعن علی بن ابی طالب (علیهماالسلام) بود.
کودکان در حالی که سرگرم بازی بودند و میخندیدند و جست وخیز میکردند، به هر بهانه کوچکی لعن علی را تکرار میکردند.
عمربن عبد العزیز نیز با آنها هماهنگ و همصدا بود.
اتفاقاً در همان وقت آموزگار وی که مردی خداشناس و متدیّن و با #بصیرت بود از کنار آنها گذشت. به گوش خود شنید که شاگرد عزیزش، علی علیهالسلام را لعن میکند.
آموزگار چیزی نگفت، از آنجا رد شد و به مسجد رفت.
کم کم وقت درس رسید.
عمر به مسجد رفت تا درس خود را فرا گیرد؛ اما همینکه چشم آموزگار👨🏻🏫 به عمر افتاد از جا حرکت کرد و به نماز ایستاد و نماز را خیلی طول داد.
عمر احساس کرد نماز بهانه است و واقع امر چیز دیگری است.
از هر جا هست رنجش ☹️ خاطری پیدا شده است.
آنقدر صبر کرد تا آموزگار از نماز فارغ شد.
آموزگار پس از نماز نگاهی خشم آلود😡 به شاگرد خود کرد.
عمر گفت: «ممکن است حضرت استاد علت رنجش خود را بیان کنند؟»
فرزندم! آیا تو امروز علی را لعن میکردی؟
بلی.
از چه وقت بر تو معلوم شده که خداوند پس از آنکه از اهل بدر راضی شده بر آنها غضب کرده است و آنها مستحق لعن شدهاند؟
مگر علی از اهل بدر بود؟
آیا بدر و مَفاخر بدر جز به علی علیهالسلام به کَس دیگری تعلق دارد؟
قول میدهم دیگر این عمل را تکرار نکنم.
قسم بخور.
قسم میخورم.
این طفل به عهد و قسم خود وفا کرد. سخن دوستانه و منطقی آموزگار همواره در مد نظرش بود و از آن روز دیگر هرگز لعن علی را به زبان نیاورد؛ اما در کوچه و بازار و مسجد و منبر همواره لعن علی به گوشش میخورد و میدید که ورد زبان همه است.
تا اینکه چند سال گذشت و یک روز یک جریان دیگر توجه او را به خود جلب کرد که فکر او را بکلی عوض کرد.
↓↓↓
↑↑↑↑
پدرش حاکم مدینه بود.
طبق سنت جاری، روزهای جمعه نماز جمعه خوانده میشد و پدرش قبل از نماز، خطبه جمعه را ایراد میکرد، و باز طبق عادتی که امویها به وجود آورده بودند خطبه را به لعن و سبّ علی علیه السلام ختم میکرد.
عمر یک روز متوجه شد که پدرش هنگام ایراد خطابه، در هر موضوعی که وارد بحث میشود داد سخن میدهد و با کمال فصاحت و بلاغت و رشادت آن را بیان میکند؛ اما همینکه به لعن علی بن ابی طالب (علیهماالسلام) میرسد، نوعی لکنت زبان و درماندگی در او پدید میآید.
🤨 این جهت خیلی مایه تعجب 😳 عمر شد؛ با خود حدس زد حتماً در عمق روح و قلب پدر چیزهایی است که آنها را نمیتواند به زبان بیاورد؛ آنهاست که خواهی نخواهی در طرز سخن و بیان او اثر میگذارد و موجب لکنت زبان او میشود.
یک روز این موضوع را با پدر در میان گذاشت.
پدر جان! من نمیدانم چرا تو در خطابه هایت در هر موضوعی که وارد میشوی در نهایت فصاحت و بلاغت آن را بیان میکنی؛ اما هنگامی که نوبت لعن این مرد میرسد مثل این است که قدرت از تو سلب میشود و زبانت بند میآید؟
فرزندم! تو متوجه این مطلب شدهای؟
بلی پدر، این مطلب در بیان تو کاملا پیداست.
فرزند عزیزم! همین قدر به تو بگویم اگر این مردم که پای منبر ما مینشینند آنچه پدر تو در فضیلت این مرد میداند بدانند، دنبال ما را رها خواهند کرد و به دنبال فرزندان او خواهند رفت.
عمر که سخن آموزگار از ایام کودکی به یادش بود و این اعتراف را رسماً از پدر خود شنید، تکان سختی به روحیهاش وارد شد و با خدای خود پیمان بست که اگر روزی قدرت پیدا کند، این عادت زشت و شوم را- که یادگار ایام سیاه معاویه است- از میان ببرد.
سال 99 هجری رسید.
از زمانی که معاویه (علیه الهاویة) این عادت زشت را رایج کرده بود در حدود شصت سال میگذشت. در آن وقت سلیمان بن عبد الملک خلافت میکرد.
سلیمان بیمار شد و دانست که رفتنی است. با اینکه طبق وصیت پدرش عبد الملک، مکلف بود برادرش یزیدبن عبد الملک را به عنوان ولایتعهد تعیین کند؛ اما سلیمان بنا به مصالحی عمربن عبد العزیز را به عنوان خلیفه بعد از خود تعیین کرد.
همینکه سلیمان مُرد و وصیتنامهاش در مسجد قرائت شد، برای همه موجب شگفتی 😳 شد.
عمربن عبد العزیز در آخر مجلس نشسته بود، وقتی که دید به نام او وصیت شده است گفت: «انا للَّه و انا الیه راجعون.»
سپس عدهای زیر بغلهایش را گرفتند و او را بر منبر نشانیدند و مردم هم با رضایت بیعت کردند.
جزء اولین کارهایی که عمربن عبد العزیز کرد این بود که لعن علی علیهالسلام را قدغن کرد.
دستور داد در خطبههای جمعه به جای لعن علی آیه کریمه: «ان الله یأمر بالعدل و الاحسان...» تلاوت شود.
شعرا و گویندگان این عمل عمر را بسیار ستایش و نام نیک او را جاوید کردند[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . شرح ابن ابی الحدید، چاپ بیروت، ج 1/ ص 464؛ و کامل ابن اثیر، جلد 4/ ص 154
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۱۱۵
❒ حق برادر مسلمان
╔═ೋ✿࿐
عبدالاعلی، پسر أعین، از کوفه عازم مدینه بود. دوستان و پیروان امام صادق علیه السلام در کوفه، فرصت را مغتنم شمرده مسائل زیادی که مورد احتیاج بود نوشتند و به عبدالاعلی دادند که جواب آنها را از امام بگیرد و با خود بیاورد.
ضمناً از وی درخواست کردند که یک مطلب خاص را شفاهاً از امام بپرسد و جواب بگیرد و آن مربوط به موضوع حقوقی بود که یک نفر مسلمان بر سایر مسلمانان پیدا میکند.
عبدالاعلی وارد مدینه شد و به محضر امام رفت. سؤالات کتبی را تسلیم کرد و سؤال شفاهی را نیز مطرح نمود؛ اما برخلاف انتظارِ او امام به همه سؤالات جواب داد مگر درباره حقوق مسلمان بر مسلمان.
عبدالاعلی آن روز چیزی نگفت و بیرون رفت.
امام در روزهای دیگر هم یک کلمه درباره این موضوع نگفت.
عبدالاعلی عازم خروج از مدینه شد و برای خداحافظی به محضر امام رفت.
🤔 فکر کرد مجددا سؤال خود را طرح کند؛
عرض کرد: «یا بن رسول الله! سؤال آن روز من بیجواب ماند.»
من عمداً جواب ندادم.
چرا؟
زیرا میترسم حقیقت را بگویم و شما عمل نکنید و از دین خدا خارج گردید.
آنگاه امام اینچنین به سخن خود ادامه داد:
«همانا از جمله سختترین تکالیف الهی درباره بندگان سه چیز است:
«یکی رعایت عدل و انصاف میان خود و دیگران، آن اندازه که با برادر مسلمان خود آنچنان رفتار کند که دوست دارد او با خودش چنان کند.
«دیگر اینکه مال خود را از برادران مسلمان مضایقه نکند و با آنها به مواسات رفتار کند.
«سوم یاد کردن خداست در همه حال؛ اما مقصودم از یاد کردن خدا این نیست که پیوسته سبحان الله و الحمد للَّه بگوید📿، مقصودم این است که شخص آنچنان باشد که تا با کار حرامی مواجه شد، #یاد_خدا که همواره در دلش هست جلو او را بگیرد.»[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . اصول کافی، ج 2/ ص 170
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
هدایت شده از مباحث
#یاد_شهدا
🗞 فرازي از وصيتنامه شهید رمضان علی شمآبادی (رضایی)
📜 پيام من به شما هم وطنان و شما پدران و مادران اينست كه مبادا مزاحم جوانان خود شويد و نگذاريد كه در صحنه جنگ حق عليه باطل حاضر شوند. به #امام_زمان قسم اينچنين پدر و مادرهايى كه مزاحم جوانان خود شوند، خيانت به دين و خيانت به امام زمان(عجل الله تعالی فرجه و علیه السلام) و خيانت به رهبر انقلاب كرده اند و مسئول خون تمام شهيدان صدر اسلام مى باشند.
💭 از قضایایی که مادر بزرگوار تعریف کردند، اینکه فرمودند: در هوایی سرد❄️ پشت در ماندم؛ دیدم کلیدِ قفل خانه را ندارم. با توسل به شهید🌹، یه تعداد کلیدی که همراه داشتم امتحان کردم؛ با کلیدی 🔐 قفل باز شد و وارد خانه شدم. بعداً هر چه کلید را امتحان کردم دیدم اصلاً قفل را باز نمیکند و اصلا برای آن قفل نیست ...
🗓 شهادت : ۱۳۶۰/۰۹/۰۹ |
📌 محل شهادت : بُستان
💫 اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ ✨
#لبیک_یا_خامنه_ای
╭───
│ 🌐 @Mabaheeth
╰──────────
هدایت شده از مباحث
هدایت شده از مباحث
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 #نماهنگ | فتح الفتوح
🔻#امام_خامنه_ای مدظله العالی: امام در یکی از آن بیاناتِ بسیار عمیقِ خود بعد از یکی از این فتوحاتِ اوّل کار پیام دادند-سال ۶۰ یک فتحی شد، فتح بستان که خیلی مهم بود؛ بعد از مدّتی عقبنشینی و شکستهای گوناگون، فتح بستان یک پیروزی بزرگی محسوب میشد؛ [البتّه این] مضمونِ حرف ایشان است، عبارت ایشان در کتاب هست- گفتند که فتحالفتوح، فتح فلان شهر نیست؛ فتحالفتوح، تربیت و تولید یک چنین جوانهایی است؛ این فتحالفتوح است...
✌️ 🔄 بازنشر به مناسبت ایام عملیات طریقالقدس و سالروز آزادسازی بستان
#لبیک_یا_خامنه_ای
💻 @Khamenei_ir
🌐 @Mabaheeth
هدایت شده از مباحث
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 شهید باشی شهید میشی
#سردار_دلها
#شهید | #شهادت
╭────๛- - - - - ┅╮
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
هدایت شده از مباحث
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
» سیم خاردارِ نفس!
#شهید علی چیت سازیان
#دیدنی | #نماهنگ آن سوی معیر
https://eitaa.com/mabaheeth/99467
╭────๛- - - - - ┅╮
│📱 @Mabaheeth
╰───────────